بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

نامه ابن عباس به عمرو

بن عباس در پاسخ نامه عمرو، نامه اى نوشت به اين مضمون:

اما بعد، من در ميان عرب، از تو بى حياتر نيافتم، معاويه ترا به پيروى از هوا وا داشت، و تو هم دين خود را به بهاى بسيار كمى به او فروختى. سپس به طمع رسيدن به ملك و پادشاهى در ميان مردم به ظاهرسازى و مردم فريبى پرداختى و چون از آن نصيبى نيافتى و دنيا را چون ديگر گناهكاران بزرگ دانستى، لذا به شيوه زهد و ورع خودنمائى كردى و غرضت از اينهمه نيرنگ، آماده ساختن جنگ و درهم شكستن نيروى مومنين بود

اگر راست مى گوئى كه همه نقشه هايت براى خداست، دست از حكومت مصر بردار، و به خانه ات برگرد. چه، در اين جنگ كه تو صد درصد، انگيزنده آن بودى، معاويه به هيچوجه چون على نيست، على آن جنگ را به حق آغاز نمود و سرانجام دچار مكر و حيله شما شد، اما معاويه جنگ را به ستم و ناروا آغاز نمود و سرانجام به اسراف "و خونريزى مردم" پرداخت.

مردم عراق در آن جنگ، مانند مردم شام نبودند، مردم عراق با على كه بهترين آنها بود، بيعت كردند و مردم شام با معاويه كه بدترين آنها بود بيعت نمودند.

من و تو هم در اين امر يكسان نبوديم، من اراده خدارا داشتم و تو قصدت رسيدن به حكومت مصر بود و اينجا بود كه تشخيص دادم چه چيز تورا از من دور و تو را به معاويه نزديك ساخت.

بنابر اين اگر تو قصد شر و فساد دارى، ما بهيچوجه بر تو پيشى نمى گيريم و اگر قصدت خير و صلاح امت باشد هرگز بر ما پيشى نخواهى گرفت.

پس از اين سخنان، برادر خود فضل بن عباس را طلبيد و بدو گفت:

اى پسر مادرم در جواب عمرو بن عاص اشعارى بگو و فضل، اين اشعار را سرود:

بس است تو را مكر و حيله گرى و بدانديشى و پريشان سرائى كه براى درد نادانى تو دوا و علاجى نيست جز سر نيزه كه پى در پى در گلوگاهتان بزنند تا از پاى در آئيد و بسر گرانى و غرور آن خاتمه دهد.

اينست داروى همه شما را تا سر اطاعت در برابر على "ع" و ابن عباس فرود آريد. اما على، پس خداى او را به فضيلت و بلندى قدر و منزلت بر خلق برترى داد.

اگر شما دست از جنگ برداريد، ما نيز جنگ را ناتمام وا مى گذاريم و اگر بر ما و شما برسد، بازگشت ندارد و همگان در معرض خطر خواهند بود.

كشتار عراق با كشتار شام در برابر يكديگر صورت گرفت و بهم تلافى شد ولى براى حق و راستى باكى نداريم، خداى، مبارك نگرداند "كار تو را" در مصر، كه شرى برانگيختى و از اين جام بهره مندى و نصيب تو جرعه اى بيش نيست.

اى عمرو سوگندبه ستارگان كه تو از شر و فسادى كه در مصر بپا كردى، بهره و غنيمتى نمى برى و در روز پاداش هم بهره مندى ندارى.

مصادر اين بحث:

" الامامه و السياسه " ج 1 ص 95 كتاب " صفين " ص 219، " شرح نهج البلاغه " ابن ابى الحديد ج 2 ص.288

و باز در اين زمينه اشعارى در كتاب " صفين " ابن مزاحم ص 3.. مذكور است كه به بزرگ امت، ابن عباس نسبت داده شده است و اين اشعار شامل ذم و نكوهش و طعن به عمرو مى باشد.

برخورد عمرو عاص و ابن عباس

عمرو بن عاص، در سفرى كه به حج رفته بود عبورش بر ابن عباس افتاد و موقعيت ابن عباس را در قلوب خلق و احترامى كه مردم برايش قائل بودند، مشاهده نمود. رشك و حسد در دلش شعله گرفت و به او گفت:

اى پسر عباس چرا هر وقت مرا مى بينى با حالتى ناخوش و درهم از من روى مى گردانى؟ گوئى بين چشمانت جراحتى افتاده، ولى هنگامى كه در بين گروهى از مردم قرار مى گيرى، آثار ضعف و نادانى و وسواس در تو ظاهر مى گردد.

ابن عباس در جوابش گفت: زيرا كه از دونان و ناپاكان هستى ولى قريش از بزرگان و نيكانند، از سخن باطل و آنچه نمى دانند خوددارى مى كنند و حقى را كه شناختند، كتمان نمى كنند، از جهت منش و معنويات، بزرگان خلقند و به ظاهر بلند مرتبه ترين مردمند، تو خود را داخل قريش مى دانى، در حاليكه از آنان نيستى.

و تو كسى هستى كه در بين دو بستر خواب، متولد شدى نه در بين بنى هاشم جايگاه و مقامى دارى و نه در بين بنى عبد شمس كسى تو را به خود مى گيرد، تو گناهكار بى پدر و گمراه و گمراه كننده اى، معاويه تو را بر گردن مردم سوار كرد و تو هم از حمايت او به خود باليدى و بخشش او را به حساب بزرگى و مقام خود پنداشتى.

عمرودر جواب گفت: نه بخدا قسم، من بوجود تو خرسندم و به خود مى بالم آيا اين حالت در نزد تو براى من نفعى دارد؟

ابن عباس گفت: ما به هر جا كه حق باشد مايليم و به آن راهى كه حق رود آهنگ مى كنيم. مصدر اين بحث: " عقد الفريد " ج 2 ص .136

16 - ابن عباس و عمرو

عبدالله بن جعفر به مجلس معاويه وارد شد، ابن عباس و عمرو بن عاص هم حضور داشتند، عمرو بن عاص گفت:

مردى بر شما وارد شد كه در دل آرزوها دارد و در مجالس بزم و طرب به آوازها دل مى دهد و شيفته كنيزكان خواننده و نوازنده است، بسيار شوخ و بذله سر است و از جوانان زياد حمايت مى كند و "با آنها كه مورد علاقه اش نيستند"خشمش آشكار است و در خوشگذرانى از خود بيخود است، به گذشتگان خود بسيار مى بالد و در انفاق اسرافكار است.

ابن عباس گفت: بخدا قسم كه دروغ مى گوئى و عبدالله بن جعفر را آنچنانكه تعريف كردى، او بسيار به ياد خداست و در برابر نعمتهاى حق سپاسگذار و از هر ناروائى دور و بركنار است، مردى است بخشنده و بزرگ، آقا و بردبار، هدفى راستين دارد، و تقاضاى ديگران را اجابت مى كند، محدوديت و هيبتى كه مانع از نزديكى به او گردد، در او نيست، از كسى عيب جوئى و نكوهش نمى كند. در بين قريش مقامى والا دارد. شير بيشه مردانگى است. در كارزار پيشرو ودلير است. حسبى شريف دارد. بى پدر و پست و فرومايه نيست. همانند آن ناپاك نيست كه پسترين افراد قريش بر سر فرزنديش نزاع كنند تا در نتيجه قصاب قريش "عاص بن وائل" بر ديگران پيروز گردد و ناكسترين افراد شناخته شود.

آرى، عبدالله بن جعفر چون آن فرومايه بى مقام نيست كه از حيث حسب و نسب بخوارى و مذلت بگرايد و از شخصيت خانوادگى سهم كمى داشته و بين دو قبيله، وا مانده و بلاتكليف بماند، چون نوزادى كه بين دو محله افتاده باشد "كه معلوم نيست از كدام طرف است".

نه چون كسى است كه به بيچاره گى شناخته شده باشد و يا از خانواده خود رخت بربسته باشد.

"بعدخطاب به عمرو نمود" كاش مى دانستم تو، با كدام شخصيت و ارزشى متعرض مردان مى شوى؟ و با كدام اصل و حسب به حدود ديگران تجاوز مى كنى؟ در كدام جنگ توانستى چون مردان رزمنده ظاهر گردى؟ آيا خودت بودى؟ اى پست فرومايه، و اى ناچيز بى پدر، آياباتكا به خود چنين مى گوئى، يا به اتكا آنهائى كه منسوب به آنها هستى؟ آنانكه خود نيز، سفيهانى خشمگين و پست و فرومايه اند و در ميان قرش بدين خصلت معروف، نه در عهد جاهليت شرافتى داشتند و نه افتخار تقدم و سبقت به اسلام، نصيبشان شده.

توخود بزبان غير سخن گوئى و خود را در ميان كسانى قرار داده اى و دم مى زنى كه همطراز آنها نيستى.

بخدا سوگند، اگر معاويه تو را از درگاهش دور مى ساخت به فضيلت نزديكتر مى شد و از ناروائيها و ستم دور بود. چه، دردها پيوسته است، و اميدواريها فريبنده تو را تا آخرين نقطه آرزو پيش برد كه نه به دسترنجى رسيدى و نه درخت زندگيت برگ و نوائى گرفت

عبدالله بن جعفر گفت: اى ابن عباس تو را سوگند مى دهم كه ديگر از سخن باز ايستى، تو به خوبى از من دفاع نمودى و به حمايتم برخاستى.

ابن عباس گفت: در برابر اين برده، مرا واگذار. چه او، اگر در مقابل خود حريفى نبيند بدون هيچ مايه اى مى تازد ولى اكنون مى بيند كه شيرى شرزه در برابر اوست كه دلاوران همسنگ خود را از هم مى درد و ميدان داران كارزار را بى جان مى سازد.

عمرو بن عاص "به معاويه" گفت: يا امير المومنين بگذار تا منهم در برابر او سخن گويم، بخدا قسم كه چيزى فروگذار ننمود.

ابن عباس به معاويه گفت:اجازه اش ده تا هر چه مى خواهد بگويد او هر چه گويد بر عليه خود گفته، بخدا سوگند دلم سخت و قوى و جوابم كوبنده است همه اطمينانم بخدا است و چنانم كه نابغه بنى ذبيان گويد:

 

و قدما قد قرعت و قارعونى

فما نزر الكلام و لا شجانى

يصد الشاعر العراف عنى

صدود البكر عن قرم هجان

 

ترجمه

از دير زمان با شمشير زبان ديگران را كوفته ام و آنها مرا كوفته اند ولى نه زبان من كوتاه آمده و نه آنها بر رنج و آزار من دست يافتند.

زبان من هر شاعر پرگوئى را از من باز ميدارد و ميگريزاند بسان بچه شتريكه از مصاف با شتر نر برگزيده ميگريزد.

اين داستان را جاحظ در ص 1.1 " المحاسن و الاضداد "، و بيهقى در ج 1 ص 68 " المحاسن و المساوى"آورده اند، و به طوريكه در صفحه 228 گذشت. از ابن عساكر به نقل از عبدالله بن عباس بن ابى سفيان مانند آن ذكر شده كه بعضى از الفاظ آن غلط و تحريف شده بود كه به وسيله نقل اين داستان كه اينجا نموديم آن غلطها تصحيح مى شود.

معاويه و عمرو عاص

معاويه احساس كرد كه تا عمرو بن عاص با او بيعت نكند مقصود او حاصل نمى شود لذا به عمرو گفت: از من پيروى نما، عمرو پرسيد: به چه سبب از تو پيروى كنم؟ به خاطر آخرت، كه بخدا قسم از آخرت جدائى، يا براى دنيا، كه آنهم در اختيار تو نيست تا مرا با خود شريك سازى.

معاويه گفت: من، تو را در بهره هاى دنيوى با خود شريك مى سازم.

عمرو جوابش داد: پس، فرمان حكومت مصر و توابع آن را بنام من بنويس معاويه هم فرمان حكومت و توابع آن را به نام او نوشت و پايان فرمان چنين بود كه:عمرو عهده دار است كه گوش به فرمان و مطيع امرم باشد.

عمرو گفت: و اين نكته را هم بنويس كه فرمانبردارى عمرو هيچگونه نقصى به شرط و قرار عمرو وارد نخواهد ساخت.

معاويه گفت: مردم باين مطلب توجهى ندارند. عمرو گفت: و لو اينطور باشد ولى اين نكته را بنويس، معاويه نوشت، و بخدا سوگند كه معاويه چاره اى جز نوشتن آن نداشت.

در آن هنگام كه معاويه با عمرو بر سر مصر و حكومت آن سخن مى گفتند، و عمرو هم باصراحت گفت: بايد حكومت مصر را به من بدهى، تا دين خود را به تو بفروشم عتبه بن ابى سفيان وارد شد، و چون سخن عمرو را شنيد گفت: اين مرد به سبب دينش مورد اعتماد است، زيرا فردى از صحابه، و ياران محمد "ص" مى باشد.

عمرو به معاويه نوشت:

 

معاوى لا اعطيك دينى و لم انل

به منك دنيا فانظرن كيف تصنع

و ما الدين و الدنيا سوا و اننى

لاخذ ما تعطى و راسى مقنع

 

فان تعظنى مصرا فاربح صفقه

اخذت بها شيخا يضر و ينفع

 

ترجمه:

اى معاويه من دين خود را بتو نخواهم فروخت ماداميكه در برابر آن از دنياى تو به بهره نائل نشوم، خودت فكر كن كه چه بايدت كرد.

دين با دنيا برابر نيست ولى من آنچه از دنيا دريافت كنم سرم را در نقاب ميكشم.

اگر مصر را بمن دهى، معامله پر سودى است كه در برابر از درايت پيرمردى باتجربه و كاردان بهره ور ميشوى.

مصدر اين بحث: " العقد الفريد " ج 2 ص 291

معاويه و عمرو عاص

حضرت امير المومنين نامه اى نوشت، و معاويه را به بيعت با خود دعوت فرمود، معاويه در ين موضوع، با برادر خود، عتبه بن ابى سفيان مشورت نمود عتبه گفت: در اين امر از افكار عمرو بن عاص استمداد كن چه، تو زيركى و مال انديشى او را كاملا مى دانى، عمرو، در زندگى عثمان از امر او كناره گرفت و بدان كه نسبت به تو بيشتركناره گيرى خواهد كرد، مگر اينكه دين او را بخرى و در مقابل بهاى مناسبى برايش قرار دهى. در اين صورت است كه او با تو بيعت خواهد نمود چه او مردى است دنياطلب.

در آن موقع عمرو بن عاص در فلسطين بود، معاويه به او نوشت:

همانا كار على و طلحه و زبير چنان شد حتما به تو رسيده و مطلعى، مروان بن حكم با گروهى ديگر از بصره كه از فرمانده خود سرپيچى كرده اند به طرف ما آمده اند و جرير بن عبدالله در باره بيعت با على به نزد من آمده ولى من ابراز عقيده و تصميم خود را متوقف به نظر تو نموده ام، اكنون به نزد من بيا، تا نسبت به اين امر با تو مذاكره نمايم.

عمرو بن عاص، پس از خواندن نامه معاويه، با پيران خود عبدالله و محمد مشورت نمود و نظر آنها را خواست، عبدالله گفت:

به نظر من رسول خدا هنگام درگذشت، از توخشنود بود و همچنين دو خليفه بعد از آن حضرت، و هنگام كشته شدن عثمان هم كه تو حضور نداشتى، بنابر اين در خانه خود بمان، تو را كه خليفه نمى كنند و هم نمى خواهى حاشيه نشين دربار معاويه گردى، آنهم براى رسيدن به دنياى ناچيزى كه ممكن است از آن هم محروم گردى و دوران عمرت سر آيد.

محمد "پسر ديگر عمرو" گفت:

به نظر من، تو بزرگ قريش و عهده دار امور آنهائى، اگر اين امر صورت قطعى بخود بگيرد و امر خاتمه يابد و تو گمنام و مهجور باشى، باعث كوچك شدن تو خواهد شد، بنابرين مصلحت آنست كه به اهل شام ملحق شوى و خود چون ديگرى دستى بر آرى و در مقام خونخواهى عثمان قيام كنى، بدين وسيله است كه تو با بنى اميه راه سلامت را پيموده اى.

عمرو، در جواب گفت: اما نسبت به راى تو اى عبدالله خير و صلاح دين مرا در نظر گرفته اى ولى تو اى محمد خير و صلاح دنياى مرا پيشنهاد كردى و اكنون بايد من در اين دو امر مطالعه كنم، شب هنگام، خانواده او عمرو را مى ديدند كه اين اشعار را با صداى بلند مى خواند. شب هنگام، افكار و حوادث كوبنده بر من چيره گشت و مرا در ترس و انديشه هائى قرار داد كه چهره موانع و گرفتاريها از آن جلوه گر بود.

پسر هند "معاويه" خواهان ديدار من است، و همين امر است كه مايه فساد و تباهى از آن توليد مى شود.جرير، نامه على را براى معاويه آورده، نامه اى كه زندگى او را تلخ و تنگى و دشواريها، او را فرا گرفته. پس اگر با موافقت من، او به آرزوى خود برسد نامه را رد مى كند، و اگر به آرزوى خود نرسد خوارى و بيچارگى دامنگير او مى شود. بخدا قسم، نمى دانم چه كنم، در حاليكه من "در اين گونه امور" چنين زبون و درمانده نبودم، او پيوسته مرا بسوى خود كشانده و اكنون مرا بسوى اجرا مقاصد خود سوق مى دهد آيا با او مكر كنم؟ اين كه صفتى است پست و نكوهيده و يا خود را فداى او كنم و با او با كمال خيرانديشى همكارى نمايم؟ و يا در خانه خود بنشينم كه براى شخص سالخورده اى چون من كه پيوسته از مرگ مى هراسم، آرامش و راحتى است. عبدالله "پسر عمرو"، همين راى و نظر را به من گفته و در من موثر واقع شد، اگر موانع "طمع و هواى نفس" مرا از اين نظر جدا نكند و محمد "فرزند ديگر عمرو" با او در اين راى مخالف بود. و من خود در تشخيص واقعيات، محكم و استوار مى باشم. در اين هنگام عبدالله گفت: شيخ رفت. "كنايه از اينكه عمرو به معاويه پيوست".

و يعقوبى نوشته: شيخ بر پاشنه هاى پاى خود بول كرد و دين خود را به دنيا فروخت، صبحدم، عمرو وردان غلام را طلبيد، وى غلامى زيرك و آزموده بود پس از حضور غلام، عمرو چندين بار به او امر و نهى كرد، وردان بار سفر را بگشا، وردان بار سفر را ببند و... وردان به او گفت: اى ابا عبدالله گوئى عقل خودرا از دست داده اى مى خواهى آنچه در دل دارى به تو بگويم؟

عمرو گفت: واى بر تو بگو، گفت: دنيا و آخرت در قلب تو به مبارزه و نبرد برخاسته اند با خود مى گوئى: اگر با على بيعت كنم به آخرت رسيده ام ولى از دنيا نصيبى ندارم، ولى آخرت محروميت دنيايم را جبران مى كند. ولى با معاويه دنيا هست و از آخرت بى نصيب مى مانم اما بهره دنيا محروميت آخرت را جبران نمى كند، اكنون تو بين اين دو فكر در ترديدى و نمى دانى كدام را بپذيرى.

عمرو گفت: قسم بخدا كه خطا نرفته اى، راست پنداشته اى كه حال من چنين است، مى خواهم بدانم نظر تو در اين امر چيست؟

وردان گفت: نظر من اينست كه تو كناره گيرى و در خانه بمانى، اگر اهل دين غلبه يافتند، تو در پناه دين آنها زندگى مى كنى، و اگر اهل دنيا غالب شدند، از وجود تو در امردنياشان بى نياز نيستند.

عمرو گفت: اكنون اين راه را به من پيشنهاد ميكنى كه قوم عرب آگاه شده اند من به طرف معاويه رهسپارم؟ و هنگام عزيمت، اين اشعار را مى خواند:

وردان خدا تو را وزير كيت را نابود سازد، چه، بجان تو قسم كه آنچه در دل من بود، آشكار ساختنى.

هنگامى كه دنيا به من رو نماياند، من نيز از روى حرص وآز به او روى نمودم.

نفوس مختلفند، بعضى خود را از آلودگى دنيا حفظ مى كنند و بعضى ديگر دنيا آنها را دگرگون مى سازد.

آرى، شخص گرسنه اى كه طعمه اى نيافته، براى رفع گرسنگى كاه را هم مى خورد.

اما على، او دين خالص است و دنيا در دستگاه او راهى ندارد ولى معاويه دنيا و سلطنت است و منهم از فرط طمع، بينش و خرد خود را از دست داده ام و لذا دنيا را اختيار نموده ام و در اين سو اختيار، برهانى در دستم نيست. من همه آفاتى كه در دنيا و طلب آن هست، مى دانم ولى در دلم رنگهائى از شيفتگى دنيا موجود است و در عين حال نفس من دوست دارد با شرافت زندگى كند و هيچ انسانى راضى به ذلت و خوارى در زندگى نيست.

بجان پدرم قسم كه امر بر من مشتبه نشده است.

پس از اين جريان، عمرو حركت كرد و به معاويه پيوست، ابتدا چون احتياج معاويه را مى دانست "از روى مكر" از او دورى گزيد و ايندو با يكديگر مكر و حيله ها داشتند، چون به مجلس معاويه وارد شد، معاويه گفت:

اى ابا عبدالله امشب سه گزارش بما رسيده كه لازم است نزد ما محفوظ بماند و در خارج انتشار نيابد.

عمرو گفت: بگو چيست؟

معاويه گفت: همانا محمد بن ابى حذيفه كه در مصر زندانى بود، قيد و بند را درهم شكسته و با يارانش خارج شده اند و اين پيش آمد براى دين آفتى است گزارش ديگر اينكه: قيصر روم، گروهى از روميان را برانگيخته تا بر شام غلبه كنند. گزارش سوم اينكه، على به كوفه رسيده و آماده عزيمت بسوى ماست. عمرو گفت: هيچ يك از اين سه امر كه گفتى، اهميتى ندارد،

اما امر محمد بن ابى حذيفه، چيز مهمى نيست او را همانند ديگران "كه قيام مى كنند" سپاهى به سويش اعزام مى دارى، يا او را مى كشند و يا دستگيرش كرده به نزد تو خواهند آورد، و اگر هم بگريزد باز زيانى بتو نمى رسد.

اما قيصر روم، چند تن از كنيزكان ماهرخ نورس رومى را با مقدارى ظروف طلا و نقره بعنوان هديه برايش بفرست و از او تقاضاى صلح و سازش نما كه بزودى تقاضاى تو را مى پذيرد.

اما على، نه بخدا سوگند كه عرب در هيچ امرى او و تو را يكسان نمى بينند در جنگ، على نصيب و موقعيتى دارد كه احدى از قريش داراى چنان موقعيتى نيست، او داراى موقعيتى خاص است و صلاحيت آنرا دارد مگر آنكه بر او ستم روا دارى.

در روايت ديگر است كه معاويه به عمرو گفت: من تو را به سوى خودم خواندم براى نبرد با اين مرد، كه به پروردگارش عصيان نموده و خليفه رسول خدا را كشته و فتنه بپا نموده و باعث پراكندگى امت گشته است و قطع رحم نموده.

عمرو گفت: منظورت كيست؟.

معاويه گفت: منظورم على است.

عمرو گفت: اى معاويه بخدا قسم تو با على همسنگ نيستى

تو افتخار هجرت، و پيشدستى در اسلام، و رفاقت و همراهى با پيامبر خدا در نبردها را ندارى و همچنين در دانش و نيروى فهم و درك همانند او نيستى بخدا قسم، با همه اين مزايا، على را حد و حدودى خاص است وامتحان و ابتلا خدائى او را نصيب و موقعيت نيكوئى است و با اين كيفيت اگر من با تو عليه او همراه شوم با همه خطرها و مشكلات و آلودگيهائى كه دارد، چه پاداشى براى من در نظر گرفته اى؟

معاويه گفت: اين امر در اختيار تو است.

عمرو گفت: حكومت مصر و مزاياى آن را به من واگذار.

معاويه بعد از اين پيشنهاد تامل كرد و در فكر فرو شد.

و در روايتى اين تكه چنين نقل شده كه معاويه در مقابل پيشنهاد عمرو، به عمرو گفت: بر من ناگوار است كه عرب در باره تو قضاوت كند بر اينكه تو در اين امر هدفت رسيدن به دنيا بوده است

عمرو در پاسخ معاويه گفت: دست از اين سخنان بردار.

معاويه گفت: من اگر مى خواستم با تو مكر كنم و فقط به اميدوار ساختن تو اكتفا نمايم، هر آينه اين كار را مى كردم.

عمرو گفت: نه خدا قسم، چون منى بهيچوجه تحت تاثير مكر و خدعه قرار نمى گيرد، من زيركتر از آنم كه با سخنى اميدوار شوم.

معاويه گفت: سر خود را نزديك آر تا رازى با تو بگويم، عمرو سرخود را نزديك برد، معاويه گوش او را گاز گرفت و به او گفت:

اين خود خدعه بود، مگر جز من و تو در اين اطاق كسى هست؟

عمرو در اين هنگام ابيات ذيل را انشا نمود و گفت:

معاويه مادام كه به دنياى مقصود خود نرسم، دين خود را به تو نمى فروشم، بنگر كه چه خواهى كرد.

اگر حكومت مصر را به من بدهى، از معامله خوبى بهره مند شده اى در برابر پيرمردى سالخورده در اختيار دارى كه با راى و حيله خود ميتواند مصدر هر خير و شرى باشد.

دين و دنيا در كفه ترازو يكسان نيستند و من چشم بسته آنچه را به من عطا كنى، مى گيرم. من مژگان خود را در اين معامله برهم گذاشته، و خود را فريب مى دهم و در مقابل نيروئى در اختيارت قرار مى گيرد كه براى پادشاهى تو بسيار سودمند است و اگر من در اين كار دچار لغزش و خطا گردم، بزمين خواهم خورد.

تو مصر را از من باز مى دارى و حال آنكه مصر، عطاى زيادى نيست ولى من از زمانهاى پيش بدان حريص بوده ام.

معاويه به عمرو بن عاص گفت: آيا مى دانى كه منطقه مصر از حيث اهميت چون منطقه عراق است؟

عمرو گفت: بلى، اما اين منطقه هنگامى براى تو داراى اين ارزش و موقعيت است كه از آن تو گردد و هنگامى از آن تومى شود كه در عراق بر على مسلط شوى و حال آنكه اهل عراق، به على پيوسته و اطاعت او را گردن نهاده اند

در اين موقع عتبه بن ابى سفيان وارد شد و به معاويه گفت: آيا راضى نمى شوى در مقابل عمرو و فعاليتهايش، مصر را به او واگذارى؟

آنهم بشرط اين واگذار كنى كه با كمك او به مقصود برسى و به نتيجه نائل گردى؟

كاش تو بر شام غلبه نمى كردى و پيروز نمى شدى.

معاويه به عتبه گفت: امشب در نزد ما باش،پاسى كه از شب گذشت، عتبه با صداى بلند كه معاويه هم بشنود اين اشعار را خواند:

اى كسيكه باز ميدارى شمشيرى را كه هنوز به اهتزاز در نيامده است.

و با اين روش تو راحت هستى.

تو مانند گوسفندى هستى كه شير اولش را دوشيده و براى بار دوم پشم او را نچيده اند تا فربه شود.

اگر مى خواهى نتيجه بگيرى، از شير اول كه ريزش دارد بهره بگير، و از بهره بعدى خوددارى كن تا فربه شود و اينها كنايه است از اينكه بايد حداكثر بهره را در ين موقع بگيرى و خودبينى نكنى.

دامن از تنبلى فروكش، و فرصت را قبل از فوتش غنيمت شمار و او "عمرو" را به جنبش درآر.

او آماده جنبش است، مصر را بدو بده و مانند آنرا نيز بيفزاى، همانا مصر، از آن كسى است كه بر آن پيروز گردد و با قهر و غلبه بر آن مسلط شود، حرص و آز را از خود دور كن كه از گمراهى است و نائره جنگ را بر افروز و گرنه تو فريب خورده اى.

همانا مصر اكنون بين ما و على است، هر يك از ما غلبه كنيم از عجز و ناتوانى آن ديگرى است.

معاويه پس از استماع سخنان عتبه، فرستاد عمرو را حاضر كردند و تعهد كرد ولايت مصر را به او بدهد.

عمرو گفت: خدا را بين خود و تو در اين عهد و پيمان گواه ميگيرم: معاويه گفت: آرى، خدا بر آنچه من به نفع تو تعهد نموده ام گواه است، اگر كوفه را فتح نموديم.

عمرو گفت خدا بر آنچه بين ما گذشت وكيل باد، و از نزد معاويه بيرون شد. همينكه به منزل برگشت، فرزندان سوال كردند كه چه كردى؟

گفت: فرمان حكومت مصر را به ما داد. گفتند: مصر در برابر سلطنت بر عرب چه قدر و ارزشى دارد؟

عمرو گفت: اگر مصر نتواند شكم شما را سير كند، خدا هيچگاه شكم شما را سير نگرداند

معاويه در ضمن فرمان خود قيد كرده بود: مشروط بر اينكه از اطاعت اوامر او سرپيچى نكند و عمرو هم در تعهد خود نوشت: مشروط بر اينكه اطاعت او اعطاولايت مصر را نقض ننمايد و هر يك از اين دو با اين دو شرط كه بر هم كردند با هم مكر ورزيدند.

مصادر بحث: كتاب " صفين " ابن مزاحم ص 24-2..، " كامل " مبرد ج 1 ص 221، شرح ابن ابى الحديد ج 1 ص 138-136، " تاريخ يعقوبى ج 2 ص 163-161، " رغبه الامل من كتاب الكامل " ج 3 ص 1.8 " قصص العرب " ج 2 ص 362

عمار ياسر و عمرو عاص

عمار پسر ياسر، با عمرو بن عاص در لشگرگاه صفين با هم گرد آمدند. عمار و همراهانش از مركب فرود آمدند و حمايل شمشيرهايشان را در برگرفتند، در اين هنگام عمرو گفت: اشهد ان لا اله الا الله

عمار گفت: ساكت باش، تو در دوران زندگانى محمد "ص" و بعد از او اين شهادت را ترك كردى، و ما به اين شهادت از تو سزاوارتريم، اگر اين شهادت را از نظر خصومت و دشمنى مورد استفاده قرار مى دهى، حق ما باطل تو را از بين مى برد و اگر شهادت را بر سبيل خطبه راندى، ما از تو درخطابه داناتريم. اگر بخواهى، من تو را به كلمه اى آگاه مى كنم كه بين ما وتو را متمايز مى سازد و قبل از اينكه جنگ برپا شود، كفر تو را اثبات مى كند به طوريكه خود بر عليه خود گواهى مى دهى و نمى توانى مرا تكذيب كنى

عمرو گفت: يا ابا يقظان "اين كنيه عمار است" من براى اينكه گفتى نيامده ام بلكه از اين جهت باتو گرد آمدم كه تو را در ميان اين سپاه مطاع ديگران يافتم و بهمين جهت خدا را به يادت آوردم تا اين گروه را از استعمال سلاح و جنگ بازدارى و خونشان را حفظ كنى، من د راين راه كوشا هستم پس بر چه مبنائى با ما مى جنگى؟

آيا نه اينست كه ما نيزخداى يگانه را مى پرستيم و بهمان قبله كه شما نماز مى گذاريد نماز مى خوانيم؟ و همان را كه شما در دعايتان مى گوئيد ما مى گوئيم، و همان كتاب را كه شما قرائت مى كنيد، ما هم قرائت مى كنيم و برسول شما ايمان داريم؟

عمار گفت: حمد خدايرا كه اين اقرارها را بزبان تو جارى كرد كه من و يارانم داراى قبله و دينم، پرستش خداى مهربان را مى كنيم و معترف به پيامبرى محمديم و كتابش را قبول داريم و اينهمه بخلاف تو و يارانت

حمد خدايرا كه اقرار تو را به نفع ما قرار داد بخلاف تو و يارانت، تو را گمراه و گمراه كننده قرار داد، تو خود نمى دانى كه از راه يافتگانى يا گمراهان و از تشخيص واقع نابينا هستى اكنون به تو خبر مى دهم كه نبرد من و يارانم با تو بر چه مبنائى است.

رسول خدا به من امر فرمود كه: با ناكثين "پيمان شكنان" نبرد كنم منهم نبرد كردم و امر فرمود كه: با قاسطين "منحرفين از عدالت" به نبرد برخيزم كه شمائيد، اما مارقين را "آنان كه از دين خارج مى شوند" نمى دانم آنها را درك خواهم كرد يا نه؟

اى بلاعقب آيا ندانستى كه رسول خدا "ص" در باره على فرمود:

" من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه ".

و من دوستدار خدا و رسولم و بعد از رسول خدا، دوستدار وپيرو على هستم و تو مولا ندارى.

عمرو گفت: يا ابايقظان را به من دشنام مى دهى؟ وحال آنكه من به تو دشنامى نداده ام

عمار گفت: تو به چه چيز دشنامم مى دهى؟ آيا مى توانى بگوئى كه من نافرمانى خدا و رسولش را كرده ام؟

عمرو گفت: در تو، موجبات ديگرى جز اينكه گفتى هست. عمار گفت:

بزرگوار كسى است، كه خدا او را گرامى داشته باشد، من پست بودم خدا مرا بلند كرد، برده و مملوك بودم، خدا مرا آزاد ساخت، ناتوان بودم خداوند مرا نيرو بخشيد، فقير و بى چيز بودم، خدا مرا غنى و ثروتمند گردانيد.

عمرو گفت: نظر تو در امر كشته شدن عثمان چيست؟

عمار گفت: او براى شما بديها را فتح باب نمود.

عمرو گفت: على او را كشت؟ عمار گفت: نه بلكه خداى على اورا كشت.

نصر بن مزاحم، در كتاب خود ص 165 در حديثى روايت كرده است كه: چون در جنگ صفين، عمار بن ياسر رحمه الله عليه، به عمرو بن عاص نزديك شد، به عمرو گفت: دين خود را به حكومت مصر فروختى؟

هلاكت بر تو باد از مدتى پيش، تو اسلام را كج پنداشتى.

سبط ابن جوزى در " تذكره " اش ص 53، اين حديث را روايت كرده و اين جمله را اضافه دارد: سوگند بخدا، قصد تو و تصميم دشمن خدا و زاده دشمن خدا "مقصود معاويه است" از اينكه خون عثمان را دستاويز نموديد، اين بوده كه به دنيا برسيد.

ابو نوح حميرى و عمرو

ابو نوح حميرى كلاعى، در روز صفين به اتفاق ذوالكلاع نزد عمرو بن عاص آمدند. در آن موقع عمرو پيش معاويه بود، و مردم هم دور آنها جمع شده بودند و عبدالله بن عمر، مردم را تحريص به جنگ مى نمود. آندو همينكه در آن مجلس ايستادند، ذوالكلاع به عمرو گفت:

اى ابا عبدالله آيا مايلى با مردى خيرانديش، عاقل، مهربان روبرو شوى كه از عمار بن ياسر به تو خبر دهد و دروغ نگويد؟.

عمرو گفت: او كيست؟

ذوالكلاع گفت: اين پسرعموى منست، از اهل كوفه است. عمرو نگاهى به او كرد و گفت: سيماى ابوتراب را در تو مى بينم

ابونوح در جواب گفت: بر من سيماى محمد "ص" و ياران او نمايان است و ر تو سيماى ابوجهل و فرعون

مصدر بحث: كتاب " صفين " ص 174و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد.

ابو الاسود دوئلى و عمرو

ابو الاسود دوئلى بعد از كشته شدن على "رض" بر معاويه وارد شد در حاليكه بلاد اسلامى در زير تسلط و نفوذ معاويه در آمده بود.

معاويه او را نزديك خود نشاند، وجايزه بزرگى به او داد، عمرو بن عاص بر او رشك برد و در هنگامى كه ورود بر معاويه مجاز نبود، آمد و اذن ملاقات خواست و پس از گرفتن اجازه بر معاويه وارد شد.

معاويه گفت: اى ابا عبدالله چه موجبى باعث شد شتاب كنى و قبل از وقت مجاز برمن وارد شوى؟ گفت: يا امير المومنين براى موضوعى نزد تو آمدم كه برايم دردناك بود و خواب را از من ربوده و مرا به خشم آورده است، قصد من در اين موضوع،خيرانديشى و نصيحتى براى امير المومنين است.

معاويه گفت: بگو موضوع چيست؟

عمرو گفت:

يا امير المومنين ابو الاسود دوئلى مرد خردمند و سخنورى است، كيست كه چون او از نيروى سخنورى بهره داشته باشد، او در شهر و مملكت تو، نام على را "به نيكى" تجديد نموده است و دشمنان او را به دشمنى ياد كرده و من مى ترسم كه تو اينقدر بر او سستى كنى، تا بر دوش تو سوار شود.

عقيده من اينست كه او را بطلبى و بترسانى و از وضع او تحقيقى و بررسى نمائى و امتحانش كنى در نتيجه از دو حال خالى نيست، يا روحيات او بر تو آشكار مى شود و زمينه اى از گفتارش بدست مى رسد ويا تظاهر خواهد كرد و بر خلاف آنچه كه در دل دارد اظهار خواهد كرد، اگر چنين كرداز او بپذير و به گفتار او در اينجا اتخاذ سند كن، نتيجه و عاقبت اين عمل به خيرو صلاح خواهد بود انشا الله.

معاويه گفت: بخدا قسم من مردى هستم كه كمتر شده نظرو عقيده صاحبنظرى را ناديده بگيرم و هيچگاه نشده نظر و عقيده اى اظهار گردد و من در اطراف آن فكر نكنم، ولى در مورد اين شخص "ابوالاسود دوئلى" اگر او را طلب كنم و نظر تو را در باره او اجرا نمايم، و او با قدرت بيان خود در برابر مواخذه و تهديد من مقاوت كند من كسى را ندارم كه در مقابل او به معارضه برخيزد. و ممكن است سخن و معارضه او باعث خشم و ناراحتى من گردد، زيرا من از مقصود و سويداى دل او مطلعم و صلاح در اين است كه هر گونه تظاهرى در حضور ما مى كند از او پذيرفته گردد و از مكنونات واقعى او تفحص نكنيم و در بقيه مطالب او را به حال خودش وا گذاريم.

عمرو گفت: من يار و رفيق تو بودم در روزيكه قرآنها بر سر نيزه ها رفت، و توبه نحوه فكر و راى من مطلعى و صلاح نمى بينم كه بر خلاف راى من رفتار كنى، چه من از خيرانديشى و صلاحديد در كارهاى تو دريغ نكرده ام بفرست او را حاضركنند و خود را در مقابل او عاجز و ناتوان قلمداد تا ترا بكوبد و منكوب سازد

معاويه به دستور عمرو رفتار كرد و در پى ابوالاسود فرستاد كه حاضرش سازند، و هنگامى كه وارد مجلس شد سومين كس بود، معاويه به او خوشامد گفت و سپس مورد خطابش قرار داد و گفت:

من و عمرو بن عاص در باره اصحاب محمد مناقشه و منازعه داشتيم دوست دارم نظر و عقيده تو را در رفع اين نزاع و مناقشه بدانم.

ابو الاسود گفت: يا امير المومنين آنچه مى خواهى سوال كن.

معاويه گفت: اى ابوالاسود كداميك از اصحاب رسول خدا "ص" محبوبتر بودند؟

ابوالاسود گفت: آن كس كه بيشتر از همه رسول خدا را دوست مى داشت و در راه او فداكارى مى كرد.

معاويه به طرف عمرو بن عاص نظرى افكند و سرى تكان داد و سپس دنباله سوال خود را گرفت و به ابوالاسود گفت.

بنابر اين كداميك از آنها در نظر تو برتر و افضلند؟

ابوالاسود گفت: آن كس كه تقواى او زيادتر و خوف او در دين از ديگران بيشتر بود، معاويه در اين موقع بر عمرو خشمناك شد و سپس به ابوالاسود گفت: بنابر اين كداميك از آنها داناتر از ديگران بود؟ گفت: آن كس كه بيشتر از همه در گفتار خود از خطا مصون بود و سخنش رساتر و كاملتر بود.

معاويه سوال كرد: كداميك از اصحاب، شجاعتر از سايرين بود؟

ابوالاسود جواب دادكه آن كس كه در ميدانهاى جنگ رنج و محنت بيشترى را متحمل شد و در مقابل حملات دشمن بردبارتر بود.

معاويه گفت: كداميك از اصحاب بيشتر مورد وثوق و اطمينان پيامبر خدا بود؟

ابوالاسود جواب داد: آن كس كه بعد از خود، در باره او وصيت فرمود.

معاويه گفت: كداميك از اصحاب نسبت به پيغمبر راستگوتر بود؟

ابوالاسود گفت: آن كس كه قبل از همگان پيغمبريش را تصديق نمود.

در اين موقع معاويه رو به عمرو كرد و گفت: خداى پاداش نيكو به تو ندهد، آيا نسبت به آنچه كه ابوالاسود گفت، مى توانى ردى ابراز كنى؟

ابوالاسود به معاويه گفت: من از اول دانستم كه چه كسى تو را به اين امر تحريك نموده است.

اكنون به من اجازه بده كه در باره او "عمرو" چند كلمه اى بگويم.

معاويه گفت: آرى، آنچه در باره او مى دانى بيان كن.

ابوالاسود گفت: يا امير المومنين اين شخص، كسى است كه در ضمن اشعارى كه سروده رسول خدا را هجو و نكوهش نموده است و رسول خدا "ص" در مقابل اشعار او فرمود:

پروردگارا من كه شعر نتوانم گفتن، پس بهر بيتى كه عمرو در هجو من سروده، او را لعنتى فرست. آيا با اين سخن پيامبر خدا، مى شود رستگارى و فلاح براى عمرو تصور نمود، تا به آن برسد؟

و يا از آنچه بدست مى آورد سودى ببرد؟

بخدا سوگند، كسى كه شناختن حسبش با قرعه باشد، بايد در سخن ناتوان و قلبى ترسناك داشته باشد و احساس حقارت و بى پناهى كند و تن به هر مذلت و خارى بدهد، خود را نمى تواند درميان مردان جا دهد و يا در بكار بستن سخن، راى و نظرى داشته باشد.

هنگام سخن گفتن مردان، ناچار گوش مى دهد و دم در نمى آورد و به هنگام بپا خواستن بزرگواران هر قوم، او چون سگ مى نشيند، بنام دين خود را به تكلف و ريا افكند بسبب گناه بسيار يكه مرتكب شده، با ابهت بزرگواران نظر نمى افكند و در عين حال در بزرگوارى آنها منازعه و همسرى نتواند، سپس در تيرگيهاى سخت سرگردان شده، و بابى حيائى متوسل به مكر و دغل مى شود، با مردم به حيله و نيرنگ معامله مى كند در حاليكه سرانجام مكر و حيله در آتش است.

عمرو گفت: اى برادر دوئلى همانا تو خوار و فرومايه هستى، و اگر نسب خود را وابسته به كنانه نمى كردى و به اين عنوان متوسل نمى شدى، اطرافيانت چون باز شكارى تو را از ميان مى ربودند، ناچار بسبب اين وابستگى بر ديگران بزرگى مى فروشى و به نيروى آنها حمله مى كنى و با اين دستاويزها، زبانت گويا و توانا است ولى بزودى همين توانائى و زبان آورى برايت وبالى خواهد بود.

بخدا قسم. تو از قبلها دشمنترين اشخاص نسبت به امير المومنين "معاويه" بودى و اكنون هم هيچگاه عداوت و دشمنيت نسبت به او به اين سختى و شدت نبوده، لذا با دشمنان او دوست و با دوستان دشمنى، مدام در پى ماجراجوئى و ايجاد حادثه هستى، و اگر معاويه از نظر من پيروى مى كرد هر آينه مسلما زبان تو را قطع مى كرد و افكار شيطانيت را از سرت بيرون مى ساخت، زيرا تو آن دشمن نابكارى هستى كه در پاى درخت هستى او "معاويه" چون افعى نر كمين كرده اى

در اين هنگام، معاويه به سخن آمد و گفت:

اى ابا اسود تو منتهاى كاوش را در آنچه خواستى نمودى و هيچ راه آشتى و سازش باقى نگذاشتى و سپس رو به عمرو كرد و گفت: آنطور كه بايد، از عهده دفاع برنيامدى و در برابر ابوالاسود، به مقصود خود نرسيدى، سخن از او آغاز شد و بر تو تجاوز نمود و آن كس كه آغاز به حمله كند، ستمكارتر است و سومى شما "معاويه" بردبارتر است، از اين سخن در گذريد و سخن ديگرى به ميان آوريد و بدون اينكه تصور كنيد كه از مجلس اخراجتان نمودم، از مجلس خارج شويد.

عمرو برخاست در حاليكه اين بيت را مى سرود:

 

" لعمرى لقد اعيى القرون التى مضت

لغش ثوى بين الفواد كمين "

 

ترجمه: بجان خودم قسم، ناپاكى درون، قرنهاى گذشته را خسته نموده است. و ابوالاسود بپا خواست، و اين بيت را مى خواند:

 

" الا ان عمرا رام ليث خفيه

و كيف ينال الذئب ليث عرين "

 

ترجمه: آگاه باشيد عمرو آهنگ مزاحمت نموده، نسبت به شيرى كه در كنام خود آرميده و حال آنكه چگونه گرگ خواهد توانست كه به شير شرزه برسد و به او زيانى برساند.

مصدر اين بحث: تاريخ " ابن عساكر " ج7 ص1.6-1.4.

next page

fehrest page

back page

 
 
 

 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved