بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

مشاجره عبدالله بن جعفر و عمرو عاص

حافظ ابن عساكر در ج 7 ص33.. تاريخ شام روايت نموده كه عمرو بن عاص در مجلس معاويه به عبدالله بن جعفر از راه تحقير گفت: اى پسر جعفر

عبدالله در جواب گفت: تو مرا به جعفر نسبت دادى كه نه زنازاده ام و نه ابتر "بلا عقب" و سپس از او روى گرداند و اين دو شعر بخواند:

 

عرضت قرن الشمس وقت ظهيره

لتستر منه ضوه بظلامكا

كفرت اختيارا ثم آمنت خيفه

و بغضك ايانا شهيد بذلكا

 

تو، در نيمروز با تيرگى كه دارى متعرض خورشيد شدى تا مانع تابش آن گردى، به اختيار و رضا كافر شدى و سپس ازترس ايمان آوردى:

كينه و دشمنيت نسبت به ما، خود بر اين ادعا، گواه است.

عبدالله و عمرو

حافظ ابن عساكر در ج 7 ص 438 تاريخش آورده كه: عبدالله بن ابى سفيان بن الحارث بن سفيان بن الحارث بن عبدالمطلب الهاشمى بنزد معاويه آمد و عمرو بن عاص آمد هم آنجا بود خدمتكار از معاويه اجازه خواست و گفت: عبدالله اجازه ملاقات مى خواهد.

معاويه گفت: بگو بيايد. عمرو به معاويه گفت: كسى را اذن ملاقات دادى كه دائما به لهو و لعب مشغول است و مجالس طرب و خوانندگى تشكيل مى دهد و نسبت به كنيزكان ماهر و خواننده علاقمند است و از جنگ و جهاد روگردان، بذله گو و شوخ است و بسيارهم خودخواه.

عبدالله اين همه نكوهش را از عمرو شنيد در جوابش گفت:

اى عمرو تو دروغ مى گوئى و آنچه به من نسبت دادى اوصافى است كه در تو موجود است چنين نيست كه تو مى گوئى. عبدالله مردى است هميشه بياد خدا و در مقابل محنت و بلا سپاس گزار حق است. از ستم و ناروا رو گردان، آقاست و بزرگوار و صاحب كرامت و با اخلاص و بخشنده ايست بردبار.

اگر كارى انجام دهد مقرون بصحت است و اگر از او تقاضائى شود اجابت مى كند در تنگى و ترس قرار ندارد، وعيبجو نيست و خداوند درباره او چنين خواسته است، مانند شير بيباك و دلير است و داراى حسب و نسب بزرگى است و زنازاده و پس نيست و مانند كسى نيست كه اشرار قريش در ادعاى فرزنديش، با يكديگر نزاع كنند و در آخر امر، پستترين آنها كه شغلش كشتن گاو و گوسفند است بر ديگران غلبه كرد، و خود را به قريش چسباند. بين دو قبيله آشكار شد مانند نوزاديكه بين دو گهواره و خوابگاه افتاده باشد.

نسبت او بقريش نه بطورى است كه او را پذيرفته باشند و نه هنگاميكه از آن قبيله دور شود فقدان او حس مى گردد.

كاش مى دانستم كه تو "عمرو" با كدام حسب در ميدان نبرد "اشراف" آمده اى؟ يا با كدام سابقه "روشن" متعرض مردان گشته اى؟ آيا با شخصيتى كه دارى؟ در حاليكه تو همان پست و سست عنصر و فرومايه و بى پدرى؟

يا مى دانستم نسبت خود را به چه كسى مى رسانى؟ در صورتيكه در بين قريش در خطا كارى و سفاهت و پست مشهورى؟

از شرف و عظمت دوره جاهليت بى بهره اى و در اسلام هم نه داراى سبقتى هستى و نه نامى جز اينكه تو هميشه با غير زبان خود سخن مى گوئى و با نيروى ديگرى حركت مى كنى.

بخداسوگند، اگر همچنانكه به كفتار پوزبند مى زنند، معاويه به تو پوزبند مى زد تا دهانت به بدگوئى قريش باز نشود، هر آينه بنيان تسلط او استوارتر و اطراف امورش جمعتر مى شد چه آنكه تو با قريش همسر و همطراز نيستى و تو را چه رسد كه نسبت به شخصيت هاى قريش متعرض شوى! عمرو خواست كه به مقابله بر خيزد و جواب گويد ولى معاويه به او گفت: تو را بخدا سوگند مى دهم كه دم فرو بندى!

عمرو تقاضا كرد كه سخنان عبدالله را جواب گويد و از خود دفاع كند چه، عبدالله در نكوهش او از هيچ چيز فرو گذار نكرد!

معاويه گفت: اما در اين مجلس از پاسخگوئى خود دارى كن و شكيبا باش ابن حجر درج 6 ص 32. "الاصابه" باين داستان اشاره نموده است.

چگونگى اسلام عمرو عاص

ما، بعد از اينكه از تاريخ تمام خصوصيات زندگى عمرو را دريابيم يقين مى كنيم كه اصلا متدين بدين اسلام نشده و تنها امريكه باعث شده كه او تظاهر به اسلام كند، جريانى است كه در حبشه پيش آمد. او بهمراهى عماره بن وليد براى دستگيرى جعفر بن ابيطالب و ياران او كه فرستادگان پيامبر بودند به حبشه رفت در آنجا اخبارى به اورسيد كه مبين پيشروى اسلام و گرويدن مردم به حضرت رسول "ص" بود و از طرفى برخوردى كه بانجاشى "پادشاه حبشه" داشت، طورى شد كه افكار او را دگرگون ساخت!

نجاشى به او گفت: آيا مقصود تو اينست كه من فرستاده مردى را كه چون موسى است و ناموس اكبر "جبرئيل" بر او نازل مى شود، بتو تسليم نمايم تا او را بقتل برسانى!

عمرو از روى اعجاب گفت: اى پادشاه! آيا او چنين است؟ نجاشى گفت: واى بر تو اى عمرو، از من بپذير و از آن پيامبر پيروى نما، زيرا بخدا قسم او بر حق است و بطورحتم بر مخالفين خود غلبه خواهد نمود چنانكه موسى بر فرعونيان و سپاهيان او غلبه كرد.

اين جريان عمرو را واداشت كه به صاحب رسالت نزديك شود و در برابر او تسليم گردد و از حبشه به حجاز باز نگشت مگر بطمع اينكه به مقامى برسد يا از منافع اسلام بهره مند گردد و يا مى ترسيد كه از غلبه مسلمين به او گزندى برسد.

حاصل آنكه در خلافت مدت و زمانيكه اين شخص با مسلمين بود و تظاهر به اسلام مى كرد و بخاطر حفظ خود و گذران امر زندگيش با آنها سازش مى نمود. ما او را بر همان روحيه و عقيده روزگارى مى شناسيم كه رسولخدا را در ضمن هفتاد شعر هجو و نكوهش نمود و رسولخدا هم به تعداد اشعار همان قصيده او را لعن فرمود و او كسى است كه امير مومنان درباره اش فرموده:

در چه زمانى عمرو دستيار فاسقين و دشمن مسلمين نبوده است آيا ممكن است كه مانند مادرش نباشد؟

آرى. اين شخص مصداق كلام مولا است - كه خواهد آمد- حضرت ميفرمايد: به آن پروردگارى كه دانه را در زير خاك مى شكافد و مى روياند و خلائق را آفريده، اينان اسلام نياورده اند بلكه تظاهر به اسلام نموده اند و كفرشان را پنهان داشتند تا آنگاه كه بياران خود پيوستند و بهمان اصل كفر و كينه توزى اولى كه با ما داشتند باز گشت نمودند!

ابى ابى الحديد درج 1 ص 137 " شرح نهج البلاغه " اش گويد:

استادما، ابوالقاسم بلخى- خدايش بيامرزد- گفت و شنود بين معاويه و عمرو بن عاص را بدين شرح نقل نموده:

معاويه به عمرو گفت: اى ابا عبدالله! من اكراه دارم كه مردم درباره تو و اسلام آوردنت مى گويند كه براى اغراض دنيوى بوده است.

عمرو گفت: ما را واگذار

استاد گويد: اين جمله كنايه و بلكه تصريح به الحاد و كفر عمرو است و معنى آن اينست كه: اين سخنها را واگذار كه اصل و اساسى ندارد و اعتقاد به آخرت و اينكه نبايد با غرض دنيوى معاوضه شود از خرافات است.

عمرو بن عاص از ابتدا ملحد بود و هيچگاه از الحاد و زندقه اش منصرف نشد و معاويه نيز مانند او است.

و در ج 2 ص 113 گويد: من از كتب متفرقه، سخنان حكيمانه اى نقل نموده ام كه نسبت به عمرو بن عاص داده شده و من آنها را پسنديده و نيكو يافتم و نقل نمودم چه، من فضيلت هيچكس را انكار نمى كنم هر چند كه از لحاظ دينى پسنديده نباشد.

و در ص 114 از استاد خود ابو عبدالله نقل كرده كه:

اولين كسى كه قائل به ارجاء محض شد معاويه و عمرو بن عاص است، اين دو چنين پنداشتند كه با وجود ايمان هيچ گناهى زيان نمى رساند، و بر اين اساس هنگاميكه به او گفته شد: خودت مى دانى با چه كسى محاربه نمودى و آگاهى چه گناهى مرتكب مى شوى، در جواب گفت: اطمينان و وثوق به قول: خداى تعالى يافتم كه مى فرمايد. ان الله يغفر الذنوب جميعا: خداوند همه گناهان را مى بخشايد.

و در ج 2 ص 179 گويد: اما معاويه فاسقى بود مشهور به قلت دين و انحراف از اسلام و همچنين كسانيكه او را پشتيبانى كردند از جمله عمرو بن عاص و ستمكاران اهل شام، و افراد بى بند و بار و نادان صحرانشين و وحشى كه امر آنان بر هيچ كسى پوشيده نيست و اشخاصى بوده اند در خور محاربه و جنگ و ستيز با آنها.

در اين زمينه سخنان بسيارى است كه در كتابهاى مورد اعتماد ذكر شده كه شخصيت اين مرد را "عمرو بن عاص" در مقابل خواننده مجسم و نمايان مى سازد و روحيات و حقيقت وجود او را و تمامى نقاط عيب و ضعفش را نمودار مى نمايد اينك نمونه اى از آن سخنان:

سخنانى درباره عمرو عاص

سخن پيامبر خدا

زيد بن ارقم بر معاويه وارد شد، ديد عمرو بن عاص با او بر يك تخت نشسته چون اين بديد خود را در بين آن دو قرار داد. عمرو بن عاص به او گفت جاى ديگرى نيافتى كه آمدى اتصال مرا با اميرالمومنين قطع كردى

زيد در جواب گفت: رسول خدا به جنگى رفته بود و شما نيز با آن حضرت بوديد، چون چشم رسول خدا شما را با هم ديد نظر تندى بسويتان افكند روز دوم و سوم نيز چون شما را با هم ديد با همان نظر به شما نگاه كرد و در سومين روز فرمود: هر زمان كه معاويه را با عمرو بن عاص ديديد بينشان جدائى افكنيد زيرا اجتماع اين دو هرگز به خير نخواهد بود.

ابن مزاحم اين روايت را چنانكه ذكر شد در ص 112 كتاب " صفين " خود آورده و ابن عبد ربه اين داستان را در ج 2 ص 29. " العقد الفريد ". از عباده بن صامت روايت كند و در روايتش تصريح دارد كه:

رسول خدا اين سخن را در غزوه تبوك فرموده و عبارتش چنين است:

هر زمان آندو را "معاويه و عمرو بن عاص" با هم يافتيد بين آنها جدائى افكنيد چه، اين دو هيچگاه بر امر نيك با هم جمع نمى شوند.

سخنان اميرالمومنين

ابو حيان توحيدى در ج 3 ص 183 كتاب " الامتاع و الموانسه " روايت نموده كه: شعبى گويدكه عمرو بن عاص از على "ع" ياد نمود و گفت: شخصى است شوخ و مزاح چون اين سخن به على رسيد چنين فرمود:

فرزند نابغه را ببيند كه پندارد من شوخ و بوالهواس و بيهوده سرا و بازيگرم

چقدر دور است اين نسبت از من. چه، ياد مرگ و انديشهء محشر و حساب مرا از تباهى و بيهوده گذرانى و بوالهوسى باز مى دارد، و همين يادها كافيست كه چون بهترين واعظ، انسان هوشيار را از صفات نكوهيده باز دارد، همانا بدترين گفتار، سخن دروغ است.

عمرو، هر گاه وعده اى دهد تخلف مى كند، و هر گاه سخن گويد، دروغ مى گويد، در روزگار سختى آمر است و ناهى و در آن هنگام كه شمشيرها بكار افتد. بزرگترين نيرنگ و حيله او، اينست كه سرين خود رابى دريغ عيان سازد

اين روايت را بهمين لفظ شيخ طوسى در ص 82 كتاب " امالى " خود از حافظ ابن عقده روايت نموده است.

سخن على به روايت شريف رضى

شگفتا از پسر نابغه، در ميان اهل شام شايع نموده كه من شوخ و مزاحم، و هرزه درا و بوالهوس. چه ناروا سخنى كه در ين سخنش خود گناهكار است. بدترين سخن، گفتار دروغ است، او در گفتارش دروغگو است و در وعده اش تخلف مى نمايد، اگر چيزى را بخواهد قسم مى دهد و اگر از او تقاضائى شود بخل مى ورزد در عهد و پيمانش خيانت مى كند و بر امانت وفادار نيست در هنگام جنگ خوب فرماندهى است اما همينكه شمشيرها بكار افتد و زد و خورد درگير شود، بزرگترين نقشه و تدبيرش اينست كه عورت و سرين خود را بى دريغ نمايان سازد.

بخدا قسم ياد مرگ مرا از هرزه درائى و بازيگرى باز داشته ولى فراموشى از امر آخرت او را از گفتار حق باز مى دارد، با معاويه بيعت نكرد تا اينكه با او شرط نمود كه از عوايد و ثروتى كه بدست مى آيد، او را سهيم كند.

سخن على به روايت ابن قتيبه

زيد بن وهب گويد: على بن ابيطالب "رض" به من گفت: شگفتا از پسر نابغه او مى پندارد كه من شوخ و مزاح و هرزه در او بيهوده سرايم وه چه نسبت ناروائى همانابدترين گفتار، سخن دروغ است. او "عمرو" هنگامى كه چيزى طلب كند با قسم همراهش مى سازد و ابرام مى كند و زمانى كه از او چيزى تقاضا شود بخل مى ورزد در هنگام جنگ مردى است سختگير و پر فرمان تا مادامى كه شمشيرها بكار نيفتاده ولى هنگامى كه زد و خورد درگير شود بزرگتر حيله و نيرنگش اينست كه خود را واژگون سازد و با آشكار ساختن سرين خود مانع از حمله خلق شود. خدا او را پست و نابود سازد.

سخن على به روايت ابن عبدربه

در محضر على بن ابيطالب سخن از عمرو بن عاص پيش آمد. حضرت در باره او چنين فرمود: شگفتا از پسر نابغه چنين پنداشته و شايع كرده كه من مزاح و هرزه در او بوالهوسم وه چه نسبت ناروائى

بدترين سخن دروغترين آنست، همانا او هنگام درخواست ابرام مى كند و اگر از او چيزى تقاضا شود بخل مى ورزد و هنگامى كه شراره جنگ زبانه كشد و شمشيرها بكار افتد همه همش اينست كه لباس خود را در آورد و با ظاهر ساختن سرين خود از حمله جنگجويان كند. خدا او را هلاك و نابود سازد

سخنى ديگر از اميرمومنان

هنگامى كه مردم شام د رجنگ صفين قرآنها را بر نيزه ها زدند و جنگجويان را به حكم قرآن دعوت نمودند على "ع" فرمود: اى بندگان خدا من سزاوارترين كسى هستم كه كتاب خدا را پذيرفته ام اما معاويه، عمرو بن عاص، ابن ابى معيط، حبيب بن مسلمه و ابن ابى سرح، اينان نه اهل ديانتند و نه به قرآن اعتقادى دارند من آنها را بهتر از شما مى شناسم در وقت كودكيشان با آنها بوده ام و پس از آنكه به حد مردى رسيدند باز يا آنها بوده ام در هنگام كودكى و مردى بدترين بودند

اين سخن، "دعوت او به حكم قرآن" سخن حقى است كه از آن اراده باطل و ناروا شده، بخدا قسم اينان قرآن رابلند نكرده اند اينان قرآن را نمى شناسند.

و بدان عمل نمى كنند و اينكه مى بينيد كه قرآنها را بر سر نيزه ها كرده اند جز مكر و حيله چيز ديگرى نيست.

سخن ديگرى از على

ابو عبد الرحمن مسعودى گويد: يونس بن ارقم بن عوف از مردى سالخورده از قبيله بكربن وائل برايم روايت كرد كه: مادر جنگ صفين با على بوديم، عمرو بن عاص تكه پاره اى سياه و مربع به سر نيزه اى كرد و بلند نمود، گروهى گفتند كه اين رايتى است كه رسول خدا "ص" براى او ترتيب داده و اين مطلب بين مردم شايع شد تا اينكه به حضرت على "ع" رسيد. حضرت فرمود: آيا مى دانيد داستان اين رايت چيست؟

رسول خدا، اين پارچه را به عمرو بن عاص "اين دشمن خدا" نشان داد و فرمود: كيست آنرا با آنچه درباره آن مقرر است بپذيرد؟

عمرو گفت: اى رسول خدا! مقررات و شرائط آن چيست؟ رسول خدا "ص" فرمود شرطش اينست كه با در دست داشتن آن با مسلمانى جنگ نكنى و آنرا به كافرى نزديك ننمائى، عمرو آن را گرفت و اكنون بخدا قسم آن را به مشركين نزديك ساخته و با در دست داشتن آن امروز با مسلمين مى جنگد بان خداوندى كه دانه را در زمين شكافته و رويانده و اينهمه خلق را آفريده اينان اسلام نياورده اند! بلكه تظاهر به اسلام نموده و كفر و ناسپاسى را در درون خود نگاه داشتند! همينكه يارانى و همكارانى يافتند به دشمنى و عناد خود باز گشتند، جز اينكه نماز را بصورت ظاهر ترك نكردند!

نامه اميرمومنان به عمرو بن عاص

"اين نامه" از جانب بنده خدا على امير المومنين به آن بى عقب و زاده نسل بريده، عمرو بن عاص پسر وائل است كه سرزنش كننده محمد و آل محمد در عصر جاهليت واسلام بود- سلام بر آن كس كه سعادت پيروى كند.

اما بعد، همانا تو، شوون مردى و مردانگى را به خاطر شخص فاسقى كه پرده اش دريده است، از دست داده اى، كسى كه اشخاص شريف و كريم در مجلسش اهانت ميشود و اشخاص حليم و بردبار، با آميزش با او بى ارزش و به سفاهت منسوب مى شوند و در نتيجه دلت تابع دل او شد چنانكه گفته شد:وافق شن طبقه اين پيروى تو از او باعث شد كه دينت را از تو بگيرد و سپرده الهى را "دين و مسوليت در مقابل آن" و دنيا و آخرتت را تباه سازد، البته خدا نابكارى و پستى تو را از روز نخست مى دانست چنانكه گرگى دنبال شير روانه ميشود تا در سايه چنگال نيرومندش بنوائى برسد و از زيادى شكارش شكمى از عزا در آورد، تو نيز پيرو معاويه شدى تا از پس مانده اش چيزى بتو رسد ولى از آنچه قلم تقدير بر آن جارى گشته گريزى نيست.

در حاليكه اگر حق را مى يافتى و در راه حقيقت سير مى كردى به آنچه اميد بدست آوردنش را در دل داشتى مى رسيدى. چه مسلم است هر آنكس كه پيروحق باشد به رشد و سعادت مى رسد.

اگر خداوند مرا بر تو و آن زاده زن جگر خوار، مسلط فرمايد، شما را به ستمكاران قريش ملحق خواهم كرد به آنهائى كه در زمان رسول خدا "ص" خداوند قهار آنها را هلاك فرمود، و اگر تو و او زنده بمانيد و زندگيتان بعد از من ادامه يابد، خدا شما را كفايت كند و همان انتقام و عقاب خدا شما را بس است.

يك نكته مفيد

ابن ابى الحديد اين نامه را به اين صورت درج 4 ص 61 "شرح نهج البلاغه" خود، از كتاب صفنى تاليف نصر بن مزاحم نقل نموده است در حاليكه ما اين نامه را در كتاب نصر بن مزاحم نيافتيم، پس هر كس در بسيارى از آنچه ابن ابى الحديد از اين كتاب نقل نموده دقت و امعان نظر كند، خواهد دانست كه آنچه از كتاب نصر بن مزاحم به چاپ رسيده مختصرى از كتاب اصلى است نه تمام كتاب او و كتاب نصر از آنچه كه فعلا در دسترس است بسيار بزرگتر بوده است.

صورت ديگر از نامه على

همانا تو دين خود را تابع دنياى كسى قرار دادى كه گمراهى و ستمكاريش آشكار است وپرده حيا و دينش دريده، انسان بزرگوار در مجلس او مورد نكوهش و اهانت واقع شود وبردبار و حليم با آميزش او به سفاهت منسوب گردد، تو از او پيروى كردى بخاطر مال دنيا، چون سگى كه دنبال شيرى را گيرد تا از پنجه هاى نيرومند او بهره مند گردد ودر انتظار آن باشى كه از باقيمانده طعمه خود خود چيزى بسويت افكند در نتيجه اين روش، دنيا و آخرت خود را از دست دادى! در حاليكه اگر به حق مى پيوستى به آرزوهايت مى رسيدى.

آن هنگام كه خداوند، مرا بر تو و پسر ابو سفيان پيروز كند و غلبه دهد، پاداش اعمالتان را به شما مى رسانم و اگر مرگتان بتاخير افتد و بعد ازمن باقى مانديد، آنچه در پيش روى شماست در آينده در انتظارتان است بدتر است. والسلام.

خطبه اميرالمومنين بعد از تحكيم حكمين

پس از آنكه خوارج خروج نمودند و ابوموسى به مكه گريخت و على "ع" ابن عباس را به بصره برگرداند، آن حضرت در كوفه اين خطابه را ايراد فرمود:

ستايش، خدايراست، هر چند روزگار سانحه مهم و حادثه بزرگى را بوجود آورد من شهادت مى دهم كه جز خداى يگانه بى شريك كسى شايسته پرستش نيست و محم "ص" بنده و فرستاده اوست- درود خدا بر او و آل او -.

اما بعد، همانا سر پيچى از نصيحت و صلاح انديشى ناصح مهربان و دانا و كار آزموده، حسرت ببار مى آورد و باعث ندامت است. من در موضوع اين داورى كه صورت گرفت، امرو راى خود را اعلام مى كنم و آنچه در سينه دارم برايگان در اختيار شما مى گذارم،اگر امرى از قصير اطاعت شود.

و شما چون جفاكاران و مخالفان پذيرش امر من سر باز زديد، و متمردانه نصيحتم را پشت سر افكنديد، اين روش شما طبعا موجب آن شد كه شخص ناصح خير انديش بترديد و حيرت افكند من خير انديشى درباره شما را همانند مشت بر سندان زدن دانستم.

در نتيجه، كار من و شما به آنجا كشيد كه پس از وقع خطر و بدست آمدن ضرر، راز نصايحم آشكار گشت چنانكه برادر هوازن گويد

 

امرتكم امرى بمنعرج اللوى

فلم تستبينوا النصح الا ضحى الغد

 

يعنى: من راى و امر خود را به پيش رويتان بوضوح گفتم:

ولى آن جماعت نصايحم را تا ظهر فردا نفهميدند"يعنى بعد از اينكه همه كارها گذشته، و وقت هر عملى منقضى گشته بود".

آگاه باشيد! همانا اين دو مرد "عمرو بن عاص و ابوموسى اشعرى" كه شما بداورى پذيرفتيد، حكم قرآن را پشت سر افكندند و بر خلاف امر و نهى قرآن عمل نمودند و هر كدامشان بدلخواه خود رفتار نمودند و راهنمائيهاى خدا را ناديده گرفته و بدون در دست داشتن حجت و برهانى، و يا در نظر گرفتن سيره گذشته، داورى كردند و هر دو در داوريشان اختلاف نمودند و در نتيجه هيچيك به صواب و رشد راه نيافتند و خدا و رسولش و صالحين و اهل ايمان جملگى از آندو بيزارى جستند و آنها آماده عزيمت بسوى شام گشتند.

ابن كثير اين خطبه را درج 7 ص 286 تاريخ خود آورده ولى به جهت اينكه در اين خطبه تبهكاران خيانت پيشه با اوصاف نكوهيده ياد شده اند، و يا بدين سبب كه در ناقلين خطبه خدشه مى كرده است و يا به اين علت كه راضى نمى شده مردم بر حال عمرو بن عاص و رفيقش مطلع گردند، دنبال خطبه را بريده و آن را تا آخر بيت مورد استشهاد ذكر كرده و سپس گويد:

حضرت بعد از اين جمله سخنى درباره رفتار داوران دارد و داوريشان را رد نموده و نكوهش نموده است و سخنانى بر خيانت و گمراهى حكمين ايراد فرموده.

در اين مورد ضمن خطبه هاى امير المومنين "ع" سخنان بسيارى در پيرامون اين مرد "عمرو بن عاص" مذكور است كه ما براى رعايت اختصار از ذكر آن صرفنظر نموديم مانند اين جمله از فرمايش آن حضرت:

پسر نابغه، آن دشمن خدا و دوست آنكه خدا او را دشمن مى دارد، رهسپار مصر شد.

و يا اين جمله: ناپاكان و ستمكاران مصر ار فتح كردند، همان جفا پيشگان كه خلق خدا را از راه خدائى باز داشتند و پيوسته كجروى و انحراف ترويج نمودند.

اميرمومنان عمرو را در قنوتش لعنت مي فرستد

"اين قسمت اضافه چاپ دوم است" ابو يوسف قاضى در ص 71 كتاب "الاثار" خود از طريق ابراهيم آورده است كه:

همانا على "ع" به هنگامى كه معاويه با او جنگ مى نمود درقنونت خود بر معاويه نفرين مى نمود و اهل كوفه هم در اين كار از حضرت پيروى كردند، معاويه نيز همين كار را ميكرد و اهل شام هم از او تبعيت مى نمودند.

طبرى درج 6 ص 4. تاريخش روايت كند كه: على "ع" هنگامى كه نماز مى خواند در قنوت چنين مى فرمود.

اللهم العن معاويه و عمرا و ابا الاعور السلمى و جيبا و عبدالرحمن بن خالد و الضحاك بن قيس والوليد.

ترجمه: خداوندا! معاويه، عمرو، ابوالاعور سلمى، حبيب، عبدالرحمن بن خالد ضحاك بن قيس و وليد را لعنت فرست.

چون اين خبر به معاويه رسيد او نيز در قنوت خود على و ابن عباس و اشتر و حسن و حسين را لعن نمود.

اين روايت را هم نصر بن مزاحم در ص 3.2 كتاب "صفين؟ خود و ص 636 چاپ مصر آورده و در روايت مزاحم چنين مذكور است.

على "ع" هنگامى كه نماز صبح و مغرب را مى خواند و از نماز فارغ مى شد مى گفت:

اللهم العن معاويه و عمرا و ابا موسى و حبيب بن سلمه تا آخر حديث كه به همان لفظ مذكور است جز آنكه در روايت او بجاى اشتر قيس بن سعد ذكر شده است.

"اين قسمت نيز اضافه چاپ دوم است" ابن حزم دردرج 4 ص 145 كتاب "المحلى" روايت كند كه على و معاويه در قنوت نمازهاى واجب و مستحب خود يكديگر را نفرين مى كردند.

و اين موضوع را وطواط در ص. 33. كتاب "الخصايص" خود روايت نموده و اين عبارت را بدان افزوده است: و پيوسته اين روش برقرار بود تا عمر بن عبدالعزيز به خلافت رسيد و از آن منع كرد.

و همين روايت راابن اثير درج 3 ص 144 كتاب "اسد الغابه" به لفظ طبرى ذكر نموده است.

"اين قسمت نيز اضافه چاپ دوم است" و ابوعمر در "الاستيعاب" در مبحث كنيه ها در شرح حال ابو الاعور سلمى گويد: او "ابوالاعور" و عمرو بن عاص در جنگ صفين با معاويه بودند، او نسبت به دشمنى و كينه حضرت از سايرين سختتر بود. على "ع" او را قنوت نماز صبح ياد مى كرد و مى فرمود: خداوندا! او را دفع فرما! و ديگران را نيز در قنوت نفرين مى كرد و ابوالفدا درج 1 ر 179 تاريخش اين داستان را به لفظ طبرى ذكر نموده است.

"اين قسمت نيز اضافه چاپ دوم است" زيلعى درج 2 ص 131 كتاب "نصب الرايه" خود از ابراهيم گويد:

چون بين على و معاويه جنگ بر پا شد. على در قنوت معاويه را نفرين مى فرمود و اهل كوفه هم از حضرت پيروى مى كردند و معاويه هم على را نفرين مى كرد و اهل شام او را پيروى مى كردند.

و اين موضوع را ابوالمظفر، سبطابن جوزى حنفى در ص 59 تذكره خود به عين لفظ طبرى تا قنوت معاويه روايت كرده و در دنباله آن نام محمد بن حنفيه و شريح بن هانى را افزوده است. و ابن ابى الحديد درج 1 ص 2.. "شرح نهج البلاغه" خود نقل از كتاب صفين ابن ديزيل "شرح حالش در ص 162 ج 1 ذكر شده" و از كتاب صفين نصر بن مزاحم روايت نموده و شبلنجى در ص 11.. " نور الابصار " خود آنرا ذكر كرده است.

نفرين عايشه بر عمرو

پس از آنكه كشته شدن محمد بن ابى بكر به عايشه رسيد در مرگش بيقرارى بسيار نمود و پيوسته در قنوت و بعد از نماز به معاويه و عمرو بن عاص نفرين مى نمود. اين موضوع را طبرى در ج 6 ص 6. تاريخش و ابن اثير در ج 3 ص 155 " كامل " خود و ابن كثير در ج 314 7 تاريخ خود و ابن ابى الحديد در ج 2 ص 33 " شرح نهج البلاغه " روايت كرده اند.

برخورد امام حسن مجتبي و عمرو عاص

زبير بن بكار در كتاب " مفاخرات " روايت نموده كه:

عمرو بن عاص، و وليد بن عقبه بن ابى معيط، و عتبه بن ابى سفيان بن حرب، و مغيره بن شعبه، نزد معاويه جمع بودند و سخنان دردناكى از امام حسن به آنها رسيده بود و نظير همين سخنان از ناحيه آنها به امام حسن رسيده بود.

آن جمع به معاويه گفتند: اى امير المومنين بنگر كه حسن پسر على چگونه نام پدرش را زنده نموده و سخنانش مورد تصديق مسلمين واقع شد و امر او را گردن مى نهند و از او پيروى مى نمايند و بر اثر اين جريان او بيش از آنچه هست بلند مرتبه و مشهور مى گردد. ما، پيوسته از او چيزهائى مى شنويم كه باعث نگرانى ماست.

معاويه گفت: اكنون در اين باره چه مى گوئيد؟

گفتند: به دنبال او بفرست تا او را و پدرش را در محضر تو دشنام دهيم و نكوش و سرزنش نمائيم به او بگوئيم كه پدرش قاتل عثمان بود و در اينباره از او اقرار مى گيريم و حال آنكه او نمى تواند "در حضور تو" با ما معارضه كند. معاويه گفت: واى بر شما، چنين نكنيد، بخدا قسم هيچگاه در نزد او ننشستم مگر آنكه مقام او وعيب جوئيش مرا بيمناك ساخت.

گفتند: بهر صورتى شده تو اين كار را بكن.

معاويه گفت: اگر به دنبال او بفرستم تا در اين محضر حاضر شود، بدانيد كه من جانب انصاف را نسبت به او از دست نمى دهم.

عمرو بن عاص گفت: آيا ترس آن دارى كه باطل او بر حق ما غلبه كند؟ و يا سخن او بر سخن ما برترى يابد؟

معاويه گفت: اگر بفرستم و او راحاضر كنم كه بيايد به او امر مى كنم كه تمام آنچه به نظرش مى رسد، بازگو كند گفتند: باشد.

معاويه گفت: حال كه بر خلاف نظر من، تصميم به احضار او گرفتيد در هنگام سخن با او معارضه نكنيد و اين مطلب را بدانيد كه اين خاندان كسانى هستند كه بهيچ وجه نمى توانيد بر آنها عيب گيريد و هيچ عار و ننگى به آنها نمى چسبد، فقط شما با همان سنگ "تهمت" او را هدف قرار دهيد و به او بگوئيد. پدرت عثمان را كشت و خلافت خلفاى قبل را ناخوش داشت

سپس معاويه، كسى را بر اين اساس نزد آن حضرت فرستاد، حضرت از او پرسيد:

چه كسانى نزد معاويه بودند؟ فرستاده معاويه يك يك آنها را نام برد. امام حسن "ع" فرمود: آنها چه مقصدى دارند؟ سقف بر سرشان فرود آيد و دچار عذاب الهى گردند، سپس به خدمتكار خود دستور فرمود، كه لباسش را حاضر كند و قبل از خروج از منزل اين كلمات را فرمود:

خداوندا! من، از بديهاى آنها به تو پناه مى برم و از تو مى خواهم كه آنها را محكوم و خوار سازى؟ تو! در هر زمان و مكان امور مرا با نيرو و قدرتت يارى فرما اى خدائى كه بيش از همه به من مهربانى. پس از اين سخن برخاست و به مجلس معاويه رفت. گوينده اين داستان ادامه مى دهد تا اينكه گويد: عمرو بن عاص شروع به سخن كرد و بعد از حمد وثناى خداوند و فرستادن درود بر فرستاده او به ذكر نام على "ع" پرداخت و آنچه توانست از حضرت نكوهس كرد و نسبتهاى ناروا به او داد و گفت:

على به ابوبكر، دشنام داد و خلافتش را خوش نداشت و از بيعت با او امتناع ورزيد و بعد هم به اكراه بيعت نمود و در خون عمر هم شركت نمود و عثمان را هم از روى ستم كشت و بناروا ادعاى خلافت نمود....

بعد حوادثى كه در گذشته بوقوع پيوسته به او نسبت داد و هر چه توانست بنسبت به حضرت ناروا گفت.

و باز اضافه كرد:

همانا شما فرزندان عبدالمطلب، در مرز آن نبوديد كه با كشتن خلفا، و خونريزيهاى ناروا به ملك و پادشاهى برسيد و به سلطنت و حكومت اينقدر حريصيد كه در راه رسيدن به اين منظور دست به هر ناروائى مى زنيد اما آنچه مربوط به تو است اى حسن، تو چنين پنداشتى كه به خلافت مى رسى در حاليكه هيچ عقل و تدبير اين كار را ندارى درباره خدا چگونه مى انديشى كه صلاحيت اين مسوليت را از تو سلب نموده به حدى كه در خور سخريه و استهزا هستى و اين نتيجه عمل بد پدر تواست غرض از اينكه تو را به اين مجلس احضارنموديم، اين بود كه به تو و پدرت دشنام دهيم.

اما پدرت را خداوند به تنهايى كار او را سخا، و ما از دست او راحت كرد، اما تو در دسترس مائى، ما هر طورى كه بخواهيم، درباره تو عمل مى كنيم. و اگر تو را بكشيم در پيشگاه خداوند گناهى نكرده ايم و در نظر مردم هم، مورد نكوهش واقع نمى شويم.

آيا تو مى توانى بر اين گفتار خورده بگيرى، و سخنان ما را تكذيب كنى؟

اگر خيال مى كنى، بر خلاف حق سخنى گفته ايم، سخنمان را رد كن و اگر نتوانستى رد كنى، بايد كه تو و پدرت ستمكاريد!

پس از اينكه عمرو عاص، اين سخنان را گفت: امام حسن "ع" شروع بسخن فرمود، حمد و ثناى الهى را بجاى آورد و بر پيغمبر درود فرستاد "و پس از جمله هائى كه در ص 222 گذشت به عمرو گفت": با رسول خدا "ص" در تمام جنگها، به ستيز برخاستى و حضرت را به هنگامى كه در مكه بود، هجو كردى و آزارش نمودى و هر چه كيد و حيله و مكر داشتى، عليه او بكار بستى و در مقام تكذيب و دشمنى با رسول خدا از همه سر سختتر بودى و بعد با كشتى به حبشه رفتى تا نجاشى را تحت تاثير قرار داده و جعفر و يارانش را بازستانى و به اهل مكه تحويل دهى ولى تيرت به سنگ خورد و از دربار نجاشى، نااميد باز گشتى و خداوند، تو را با حالت ياس و سرشكستگى از حبشه بر گرداند و فتنه انگيزى تو را ضمن تكذيب گفتارت، آشكار ساخت.

به رفيقت، عماره بن وليد حسد ورزيدى و رفتار او را نسبت به همسر نجاشى وسيله سخن چينى قرار دادى و از او نزد نجاشى سخن گفتى ولى خداوند، تو و رفيقت را رسوا نمود، پس تو در جاهليت و اسلام دشمن سر سخت بنى هاشم بودى

سپس فرمود: تو خود بهتر ميدانى و اين جمع آگاهند كه: هفتاد شعر سرودى و رسول خدا فرمود: خداوندا! من شعر نمى گويم و سزاوارم نيست كه شعر بسرايم خداوندا، بهر هر حرفى از اين "سروده ناروايش"، هزار لعنت فرست، و بنابراين نفرين پيامبر خدا، لعن خدا بر تو، از شماره بيرون مى شود.

اما سخنى كه درباره امر عثمان گفتى، تو دنيا را براى او به كانونى پر آتش بدل ساختى و سپس به فلسطين رفتى و هنگامى كه خبر كشته شدن عثمان به تو رسيد، گفتى: كنيه ام ابوعبدالله است و هر گاه زخمى را بفشارم، آن را خونين مى كنم و سپس خود را در اختيار معاويه گذاردى و دينت را به دنياى او فروختى.

بايد بدانى، ملامتى كه از تو مى شود نه جهت خشمى است كه از تو داريم و عتابى كه به تو مى كنيم نه ازروى دوستى است. بخدا سوگند كه در زندگى عثمان، ياريش نكردى و بعد از كشته شدنش هم، غضبناك نگشتى واى به حالت اى پسر عاص مگر تو، هنگام خروجت از مكه به سوى حبشه، درباره بنى هاشم اين اشعار را نسرودى؟

دخترم مى گويد: اين چه سفرى است؟ و حال آنكه طى اين مسير براى من چيز بى سابقه و ناآشنائى نبود.

بدو گفتم: مرا ول كن كه من مردى هستم به سوى نجاشى روان، تا به جعفر دست بيابم.

جعفر را نزد نجاشى چنان داغ كنم و بگذارم كه نخوت و فخر فروشى او را به كوچكى پست كنم.

من نكوهش كننده احمدم و در گفتن ناروائى نسبت به او پر گوترين اشخاصم.

و پاداش من در اين كوشش متوجه عتبه"بن ربيعه" است، هر چند كه او "از حيث مقام" چون طلاى سرخ بود.

و من از بنى هاشم "در كينه توزى نسبت به آنها" در حضور و غيابشان چيزى فرو نگذارم.

اگر كسى از او پوزش طلبيد به نفع خودش هست والا عنان مركبم را "يا شمشيرم را" به سوى او مى گردانم.

اين اشعار را، سبط اين جوزى در ص 14 "تذكره"اش، و ابن ابى الحديد در ج 2 ص 1.3 "شرح نهج البلاغه" اش و زكى صفوت درج 2 ص 12 " جمهره الخطب" نقل كرده اند.

اما توضيح و بيان سخن امام حسن "ع":

1- اينكه حضرت خطاب به عمرو فرمود: تو به حبشه رفتى تا جعفر و يارانش را به مكه باز گردانى، اشاره به دومين سفر عمرو عاص به حبشه است، از مردان مسلمان حدود هشتاد و سه تن و از زنان هجده تن به حبشه هجرت نموده بودند كه از جمله مردان، جعفر بن ابى طالب"برادر حضرت على ع" بود موقعيكه قريش هجرت مسلمانان را به حبشه مشاهده نمودند، عمرو بن عاص و عماره بن وليد را به حبشه اعزام داشتند و هدايائى چند براى نجاشى پادشاه حبشه و شخصيتهاى روحانى دربار فرستادند تا بدين وسيله نجاشى را تحت تاثير اهداف خود قرار دهند و مسلمين را تحويل گيرند ولى بر خلاف انتظارشان نجاشى از پناهندگان مسلمان طرفدارى نمود وآندو مايوس به مكه باز گشتند.

2- سخن حضرت كه فرمود: تو به رفيقت رشگ بردى و رفتار او را نسبت به همسر نجاشى سبب سخن چينى قرار دادى خلاصه اين داستان چنين است:

هنگامى كه عمرو و عماره به مقصد حبشه سوار كشتى شدند، همسر عمرو هم همراهش بود. عماره از اندامى مناسب و زيبائى چهره بهره مند بود به طوريكه زنان را شيفته مى ساخت. در يكى از شبها عماره و عمرو در كشتى شراب خوردند و عماره سخت مست شد، رو كرد به همسر عمرو و گفت: مرا ببوس. عمرو به همسرش امر كرد كه تقاضاى عمار را رد نكند و پسر عموى خود را ببوسد، زن عمرو اين كار را كرد و عماره دلباخته او گشت، عماره در مقام اين بر آمد كه از همسر عمرو كامى برگيرد ولى او امتناع كرد.

عماره در فكر شد تدبيرى كند تا اينكه يك روز عمرو را ديد بر لبه سكان كشتى نشسته بول مى كند، عماره بلادرنگ عمرو را بدريا افكند، عمرو شناكنان خود را به كشتى رسانده نجات يافت ولى كينه عماره را بدل گرفت چه، از اين عمل عماره دريافت كه اوقصد كشتنش را داشته است.

اين جريان در كشتى بود و پس از آنكه به حبشه رسيدند، عماره با بهره اى كه از زيبائى چهره و اندام داشت وسائلى را فراهم ساخت تا توانست با همسر نجاشى ارتباط محرمانه حاصل نمايد و همسر نجاشى نيز او را پذيرفت،پيوسته نزد او مى رفت و كام مى گرفت و در موقع مراجعت، همه ماجرا و كيفيت آميزش با همسر نجاشى را براى عمرو تعريف مى كرد. عمرو مى گفت من كه تصديقت نمى كنم، چگونه مى توانى به همسر نجاشى دست يابى، مقام و شخصيت او بالاتر از اينست كه تو بتوانى با او مربوط شده و از او كامياب گردى.

ولى اين مراوده تكرار مى شد بطوريكه اغلب شبها را با همسر نجاشى بسر مى برد و سحرگاه كه بر مى گشت تمام قضايا را براى عمرو تعريف مى كرد. عمرو به او گفت: اگر تو راست مى گوئى اين دفعه كه با او ملاقات كردى، تقاضا كن از عطر مخصوص نجاشى به تو هم بدهد و مقدارى از آن را جهت گفتارت براى من بياور تا تو را تصديق كنم.

عماره تعهد كرد كه اين كار را انجام دهد و هنگامى كه با همسر نجاشى ملاقات كرد اين تقاضا را نمود او هم مضايقه ننمود، و يك شيشه از عطر مخصوص همسرش را به عماره داد، عمرو وقتى عطر مخصوص شاه را در دست عماره ديد، گفت: حالا فهميدم كه تو در همه آن گفتارت راست مى گوئى و تو به چيزى دست يافته اى كه احدى از عرب چنين بهره اى نبرده، تو به همسر پادشاه حبشه دست يافته و از او كام گرفته اى، و نشنيده ايم كه چنين نصيبى به كسى رسيده باشد.

سپس عمرو به نزد نجاشى رفت و مفصل قضيه را براى نجاشى تعريف كرد و عطر مخصوص را به شاه نشان داد پس از آنكه اين راز بر نجاشى مسلم شد، عماره را طلبيد و زنانى چند حاضر نمود، دستور داد عماره را برهنه سازند و به زنها امر كرد تا در آلت رجوليت عماره بدمند و پس از اين تنبيه او را رها ساختند و عماره هم با رسوائى فرار كرد مصادر اين داستان:

ص 37 ج 1 " عيون الاخبار ابن قتيبه، ص 56 ج 9 " اغانى "، ص 1.7 ج 2 " شرح نهج البلاغه " ابن ابى الحديد و ص 89 ج 1 " قصص العرب ".

next page

fehrest page

back page

 
 
 

 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved