- بساسخن چين كه نبض او را شناخته و من پيشدستى كنم
تا سعايت او بر تابم.
- با اين تصور كه مهر دلداه ام چون عرصه ريگزار
است، رطب و يابسى بهم بافته تا ريشه عشق و شوريدگى را بسوزاند.
- و بسا زبانهاى چون نى فراز و چونان سنان تيز و
دراز كه از خود بر تافتم.
- اگر آن پريوش رخ بتابد، چه نيازش كه ماه تابان بر
آيد.
- خدا شبهاى " غوير " را سيراب كناد، از باران
صبحگاهى و ژاله شامگاهى.
- بارانى كه چون از چشم مشتاقى قطره اشكى روان
بيند، به همدردى بر خروشد و سيلاب كشد.
- به ويژه آن شب وصل، گرچه ديگر باز نگشت، از آن پس
خواب به چشمم راه نكرد. - اما در رويا، هنوز بر سر پيمان است، گر چه
پيمان شكنى راه و رسم ديرين است.
خدا را چه شب كوتاهى. اگر وصل دلدار نبود، چون شب
يلدا بود.
- آن دامن كبريا كه درشور و شيدائى بر زمين مى
كشيدم، اينك به پيرى كوتاه گشته.
- بزودى هم و غم بر دل برجهد و از شوق و سر خوشى
بازم دارد.
- از آه سوزانم سوهانى بسازد كه شمشير جانكاه را
بسايد.
و اغرى
بتابين آل النبى |
ان نسب
الشعراو غزلا |
- اينك به ثناى آل پيامبر حريصم، قصيده اى بسرايم،
غزلى بيارايم.
- جانم فداى آن اختران خاموش، لكن چراغ هدايت
خاموشى نگيرد.
- پيكر انورشان در بيابان، فضاى جهان را پرتو افكن
است.
- توده غبررا از جمل اين بار سنگين درماند، ازاين
رو شمع وجودشان را در دل نهفت.
- فيض بخشى كردند: ابر و دريا آفريدند. فرو
افتادند: قله هاى عظمت را بنياد نهادند.
- از رقيب كه بمفاخرت خيزد، وا پرس كه پايه هاى
عظمت مجدشان تا بكجا بر شده است.
- قرآن، كدام خاندان را با مباهله تشريف داد، كه
رسول خدا به آبروى آنان بدعا برخاست.
- معجز قرآن بر كه نازل گشت؟ و در كدام خاندان؟
- در روز " بدر " بدرى كه پرچم دين را بر افراشت،
چه كسى يكه تاز ميدان بود؟
- كه بيدار ماند و ديگران بخواب غنودند؟ داناتر كه
بود؟ داد گسترين آنان كدام.
بمن فصل
الحكم يوم الجنين |
فطبق فى ذلك
المفصلا |
مصاعى جميله فراوان است، تفصيل آن سخن را بدرازا
كشد، اجمال آن در مقام سند كافى است.
- سوگند بحق كه ملحدان و كجروان بر آئين حق چيره
شدند، بلكه آن را تباه كردند.
فلو لا ضمان
لنا فى الظهور |
فضى جدل
القول ان نخجلا |
- آرى پيروزى حق ضمانت الهى است وگرنه در جدل
شرمسار و سرافكنده بوديم.
- خدا را. اى قوم. رواست كه رسول مطاع فرمان دهد،
هنوزش غسل نداده نافرمانى كنند.
جانشين خود را معرفى كرد و ما بياوه پنداشتيم آئين
خود را مهمل وانهاد
- پندارند كه اجماع و اتفاق دارند، از سعد بن عباده
خبر وا پرس.
- آنهم اجماعى كه بى فضل رابر صاحب فضل مقدم شناخت.
- و حق را از صاحب حق باز گرفت. آرى على صاحب حق
بود.
- منزل به منزل راه سپردند، از بغى و ستم، خاندان
على را پى سپر سينه اشتران ساختند.
- و از كيد و كين، چونان عقرب جراره، چه نيشها كه
بر جانشان نزدند.
- مايه ضلال و حيرت بدان پايه كه عزاى حسين را بپا
كرد و مصيبتهاى پيشين و پسين.
- خاندان اميه، جامه اين عار و شنار بر تن آراست.
گرچه خون شهيدان يكسره پامال نگشت.
- اى زاده مصطفى، اين خود روز سقيفه بود كه راه
كربلا را هموار كرد.
- حق على و فاطمه زير پا ماند، از اين روكشتنت روا
شمردند.
ايا راكبا
ظهر مجدوله |
تخال اذا
انبسطت اجدلا |
شات اربع
الريح فى اربع |
اذا ما
انتشرن طوين الفلا |
اذا وكلت
طرفها بالسماء
|
خيل بادراكها
و كلا |
فعزت غزالتها
عزه |
و طالت غزال
الفلا ايطلا |
- اى تك سوارى كه بر خنگ بادپيما روانى، و چونان
شاهين در پرواز. - خنگى كه در چهار از طوفان سبق بردگاهى كه در كوه و
دره و زان گردد.
- و چون طرف چشم به آسمان دوزد، پندارند كه خواهد
به سما بر شود.
- سپيدى كاكلش بر قرص خورشيد طعنه زند، اندامش غزال
رعنا را بچيزى نخرد.
اظنك فى
متنها واحدا |
لتدرك يثرب
اومرقلا |
- گمانم كه با اين سير و شتاب به سوى مدينه روان
باشى.
- بسلامت. و هر كه در نياز من بكوشد، بسلامت باد.
- پيام اين دلسوخته را همراه بر. و به پيشگاه احمد
مرسل آواز بركش.
- پس از ثنا و سپاس بر گو: اى رهبر هدايت، راه و
رسمت دگرگون گشت.
- به جوار حق راه گرفتى، و مادر آتش فراق مانديم.
اما شرع و آئينت تمام بود.
- پسر عمت بر آن شد كه به آين و سنتت قيام ورزد.
- نيرنگبازان، آنها كه حق را واژگون كردند، راه
خيانت و دغل پيش گرفتند.
- سر انجام، " تيم " آنان زيور خلافت بر تن آراست،
بنى هاشم عاطل و باطل ماندند.
- نوبت " تيم "كه بپايان آمد، خاندان " عدى "
طنابها را كشيدند.
- خاندان اميه هم گران طمع فراز كردند، ديگر جاده
ها هموار بود.
- از ميانه پسر عفان بر سرير خلافت بر شد كه گمان
نمى رفت. بلكه او را بر سرير نشاندند.
- ديدگان اميه روشن گشت و عيش عمگان بكام. پيش از
آن سخت و ناگوار.
- كار شورى و اجماع، در آخر به آئين اردشير پيوست،
آن دو آتش زدند اين يك پاك بسوخت.
- روان گشتند و قدم به قدم تا گودال هلاكش سوق
دادند، بهتر بگويم: كشاندند.
- و چون برادرت على زمام خلافت كشيد تا به سوى حق
باز گرداند، از اين رو دشوار و سنگين بود.
- آمدند كه با خوارى به قاتلانش سپارند با آنكه خود
معركه آراى قتال بودند.
- ناگفتنى بسيار است، داد خواه آنان بروز قيامت
توئى، واى بر آنان كه مهلت يابند.
لكم آل ياسين
مدحى صفا |
و ودى حلا و
فوادى خلا |
- اى خاندان مصطفى. اينك ثنايم چون آب زلال، مهرم
شيرين و خوشگوار، قلبم خالى ازمهر اغيار است.
و عندى لاعدائكم نافذات قولى ما صاحب المقولا
- سخنان گزنده ام براى دشمنان آماده، مادام كه زبان
در كام بجرخد.
اذا ضاق
بالسير ذرع الرفيق |
ملات بهن
فروج الملا |
- اگر با گام هموار به مقصود نرسم. بشتابم و دامن
صحرا پر كنم:
- از تير جان شكاف كه بر هر جا نشيند، هلاك سازد.
- چرا چنين نباشم. با آنكه راه نجات بخش دينم
براهنمائى شما مكشوف افتاد.
- با درستى براه براست قدم نهادم. پيش ازآن، سر خود
گرفته بيراهه مى شتافتم.
- زنجير شرك را پاره كردم. با آنكه در گردنم قفل
بود.
- سروران من. مادام كه ابرى خيزد و رعدى برانگيزد،
دوستار شمايم.
- و از دشمنان شما بيزارى جويم. بيزارى شرطمهر كيشى
است.
- وابسته مهر شما از كيفر هراس نكند. در روز فردا،
بايدش كه پناه باشيد.
در سروده اى دگر، امير المومنين را ستوده و كيد و
كين دشمنانش را ياد نموده گويد:
ان كنت ممن
يلج الوادى فسل |
بين البيوت
عن فوادى: ما فعل |
و هل رايت -
و الغريب ما ترى |
واجد جسم
قلبه منه يضل |
و قل لغزلان
النقا: مات الهوى |
و طلقت بعدكم
بنت الغزل |
و عاد عنكن
يخيب قانص |
مدالحبالات
لكن فاحتبل |
يا من يرى
قتلى السيوف حظرت |
دماوهم. الله
فى قتلى المقل |
ما عند سكان
منى فى رجل |
سباه ظبى و
هو فى الف رجل |
دافع عن
صفحته شوك القنا |
و جرحته اعين
السرب النجل |
دم حرام للاخ
المسلم فى |
ارض حرام يال
نعم كيف حل؟ |
قلت: شكا
فاين دعوى صبره؟ |
كرى اللحاظ
واسالى عن الخبل |
عن هواك فاذل
جلدى |
و الحب ما رق
له الجلد و ذل |
من دل مسراك
على فى الدجى |
هيهات فى
وجهك بدر لا يدل |
- اگر بدين دره و هامون روانى، از مردم آن سامان
پرس كه قلب من كو؟
- ديده اى؟ - و غريب كجا بيند - كسى پيكر خود را
يابد و قلب خود نيابد؟
- آهوان اين دشت و دمن را گو كه عشق و دلدادگى مرد،
بعد از شما دختر رز را اطلاق گفتند.
- از ياد شما گذشتند، صياد نا اميد دام بگشاد، ولى
خود در دام افتاد.
- گوئى آهيختن تيغ و ريختن خون حرام است، خدا را.
رحمى بر اين كشته هاى در خون از تير مژگان.
- ساكنان وادى " منى " را پرس تا چه گويند: دلير
مردى اسيرآهوئى گشت با آنكه هزار مرد جنگى در ركابش بود.
- باسنان نيزه از جان خود بدفاع برخاست، اما سيه
چشمان شهلا بخونش كشيدند.
- خون حرام، آنهم در سرزمين حرام؟ خدا را از چه
حلال شمرد؟
- گفتى: آنكه شكوه آرد، دعوى صبرش نشايد. آخر، چشم
بگشا و حال زارم بنگر.
- تبر عشقت بجان نشست، طاقتم بربود، عشق و شيدائى
قهرمان پيلتن را مقهور سازد. - در اين سياهى شب كدامين چراغت رهنمود؟
هيهات. چهره ات خود بدر تابانى است كه سياهى شب بزدود.
- جوياى شوكت بودى. با قهر و زور، گردن زيبا رويان
ببند گشيدى.
لو احظا علمت
الضرب الظبى |
على قوام علم
الطعن الاسل |
- با چشمان فتان كه به شمشير،كشتن و بستن آموزد، با
قد و بالائى كه نيزه تابدار طعنه جان ستان.
- اى كه در وادى " حاجر " مى گذرى و در برابرت
جولانگاه وسيعى مى نگرى.
اذامررت
بالقباب من قبا |
مرفوعه و قد
هوت شمس الاصل |
فقل لاقمار
السماء: اختمرى |
فحلبه الحسن
لاقمار الكلل |
- چون به سرا پرده هاى " قبا " بگذرى،هنگامى كه
خورشيد در حال غروب است.
- اختران سما را بر گو در حجاب شويد،جلوگاه حسن
ويژه اختران اين بارگاه است.
- به آروزى آن شبهاى " خيف ". آيا روزگار عيش و
شادمانى باز خواهد گشت؟
- روياى شبانه بود كه سپيدى صبحش گريزاند، يا سايه
جوانى كه رخت بر بست.
ما جمعت قط
الشباب و الغنى |
يد امرى ء و
لا المشيب و الجذل |
يا ليت ما
سود ايام الصبا |
اعدى بياضا
فى العذارين نزل |
ما خلت سوداء
بياضى نصلت |
حتى ذوى اسود
راسى فنصل |
هيچ كس جوانى و بى نيازى را با هم گرد نياورد، و نه
پيرى با شادمانى.
- آن غم كه روزگار عيش و شيدائيم را سياه كرد، كاش
با سپيدى عذارم همان مى كرد.
- نه گمانم بود كه موى سپيدم از رنگ خضاب درآمده تا
آنكه ازفرتوتى بدامنم ريخت.
- ناگهان از در بلائى درآمد و ايام پيريم را بجرم
شور جوانى بكيفر گرفت.
- موى سپيد، اعلام خطر است اگر بر حذر باشند، پيرى
زبان به پند و نصيحت گشوده اگر بپذيرند.
و دل ما حط عليك من سنى عمرك ان الحظ فيما قد رحل
- سالهاى عمرى كه در فناء زندگى بار افكنده، گواه
است كه بخت و اقبالت بار بسته.
- زندگى سراسر درس عبرت است، و تو بى خبر دنبال ديو
آرزو مى تازى.
ما بين يمناك
و بين اختها |
الا كما بين
مناك و الاجل |
- فاصله آرزوها با مرگ نه چندان است، چونان كه
فاصله دست راست با چپ.
- اينك كه توانى در كار خير بكوش. آرزوى سعادت كن
باشد كه دريابى.
- سبكبال جانب حوض كوثر پوى كه صاحبان حوض، ترازوى
عملت را گرانبار سازند.
- به مهر آل احمد چنگ بر زن، اين دستاويز رستگارى
ناگسستنى است.
- سوگى نثار تربتشان ساز يا ثنائى: چكيده انديشه
هاى بلند و احساس دلپسند.
عقائلا تصان
بابتذالها |
و شاردات و
هى للسارى عقل |
- دوشيرگان قصائد كه در پرده نهان باشند، و چون از
پرده بر آيند، رهزن مسافران باشند.
تحمل من
فضلهم ما نهضت |
بحمله اقوى
المصاعيب الذلل |
موسومه فى
جبهات الخيل او |
معلقات فوق
اعجاز الابل |
- از دفاتر فضلشان آن چند به سراسر گيتى بر كه
اشتران قوى هيكل از از حمل آن عاجز آيند.
- آويزه اى بر كاكل خيل و استر، آويخته از كوهان
اشتر.
- سروران را يكى پس از ديگرى ثنا بر خوان، قهرمانان
را يكى پس از ديگرى بسوك و ماتم نشين.
- پاكدامنان در سياهى شب،پناه درماندگان به سيه
روزى.
- بخشندگان نعمت بهنگامى كه پهنه زمين از قحط و غلا
تيره و درهم، چهره زمانه از خشم دژم.
خير مصل ملكا
و بشرا |
و حافيا داس
الثرى و منتعل |
هم و ابوهم
شرفا و امهم |
اكرم من تحوى
السماء و تظل |
لا طلقاء
منعم عليهم |
و لا بحارون
اذا الناصر قل |
يستشعرون:
الله اعلى فى الورى |
و غيرهم
شعاره: اعل هبل |
لم يتزخرف و
ثن لعابد |
منهم يزيغ
قلبه و لا يضل |
و لا سرى عرق
الاماء فيهم |
خبائث ليست
مريئات الاكل |
يا راكبا
تحمله عيديه |
مهويه الظهر
بعضات الرحل |
ليس لها من
الوجا منتصر |
اذا شكا
غاربهاحيف الاطل |
تشرب خمسا و
تجر رعيها |
والماء عد و
النبات مكتهل |
اذا اقتضت
راكبها تعريسه |
سوفها الفجر
و مناهاالطفل |
عرج بروضات
الغرى سائفا |
ازى ثرى و
واطئا اعلى محل |
- سرور نماز گزاران از فرشته و بشر. مهتر فرزندان
آدم از پوشيده و برهنه سر.
- آنان، و پدر و مادرشان. عزيزترين مردمان در زير
اين كهكشان.
- نه از زمره " طلقا " كه رهين منت باشند چون
اسيران، در گير و دار نبرد مصطرب و سرگردان.
- شعارشان: " الله اعلى و اجل " نه چون ديگران: اعل
هبل. اعل هبل.
- صنمى از دست آنان زيور نبست، و نه قلب آنان
بفريفت.
- و نه از شير مادران، آلودگى خبائث بر وجود آنان
نشست.
- اى سوارى كه شتر نجيب بزير ران دارى، پشتش از زخم
جهاز دو تا گشته.
- اگر از جراحت دست بلنگد ياورى نيابد، سنگينى بار
هم بر سر و دوش اولنگر آرد.
- به هر پنج يك نوبت آن بياشامد و از چرا به نشخوار
خار قناعت جويد، با آنكه آب فراوان و مرغزار خرم است.
- بدان حد شيفته و مشتاق كه چون راكب خستور آرزوى
خواب كند، سحرگاهش گويد -: باشد سپيده دم، نيمروزش گويد: مهلتى تا غروب
دم.
اى سوار باد پيما!
- در روضه نجف به ريگزارش اقامت جوى به پاكترين
تربت والاترين مرتبت.
- و درود و تحيات مرا تقديم كن به پيشگاه بهترين
اوصيا، همتاى بهترين انبياء.
- گوشدار اى سرور مومنان و اين نامى است كه بحق ترا
در خور است.
ما لقريش ما
ذقنك عهدها |
و دامجتك
ودها على دخل |
و طالبتك عن
قديم غلها |
بعد اخيك
بالتراب و الذخل |
- قريش در پيمان ولايت از چه با خلاص نرفت، دوستى
را با غل و غش در آميخت:
- و بعد از برادرت رسول خدا، كينه هاى ديرين:
خونهاى بدر واحد را از تو جويا گشت.
- چه شد كه يكراى و يكرنگ بيارى هم برخاستند، چون
ترا در گوشه انزوا يافتند.
- با آنكه عيب و عارى در وجودت نمى يافتند و نه ضعف
و زبونى در انديشه و افكارت.
- منقبتى بمفاخرت ياد نشد، جز اينكه مفصل و مجملش
زيور اندام تو بود.
- خدا را از اين قوم كه با محمد - سراسر حياتش -
نفاق ورزيدند و براى نابوديش كمين نشستند.
- با چنان دلهائى دنبال او گرفتند، كه قرآن كريم
بيانگر آن است.
مات فلم تنعق
على صاحبه |
ناعقه منهم
و لم يرغ جمل |
- پس از رحلت او كه اولى بر سركار آمد، از شترشان
ناله اى برآمد و نه از شتربان.
- دومى هم كه بجايش نشست، از نفاق و دو رنگى آنان
شكوه نكرد، و نه آزارشان داد و ملامت كرد. - پنداشتى با مرگ رسول، نفاق
از ميان برخاست، نياتشان خالص گشت؟
- نه بان خداوندى كه رسول را با وحى خود مويد ساخت
و پشت او را بيارى تو محكم كرد.
- علت آن بود كه نيات و افكارشان در راه كفر هم
آهنگ بود.
- در ميانه دوستى برقرار بود يك صادقانه. از آن رو
كه از كردار هم راضى و خرسند بودند.
- چنان گير كه مدعيان گويند: نفاقى بود و منتفى
گشت. - پس چه شد كه با شروع خلافتت، باز بر سر نفاق شدند، و كينه ها را
در دل بجوش آوردند؟
- با مكر و دغل دست بيعت سپردند: دستها بر سينه و
در زير آن دلهاى پر كينه.
- بديهى است. از اينان هر كه با برادرت احمد مرسل
پيمان بست، عهد خود بگشت.
- آن يك كه از ترس انقلاب، عجولانه كار بشورى
گذاشت، نگوئى چرا از تو روى برگاشت.
- چه شد كه زاده اميه تو را عقب راند و ديگران را
براى دريافت عطا پيش خواند.
- در مسند خلافت كار بشيوه خسروان عجم كرد، آئين حق
ضايع شد تا دولت او برقرار ماند.
- آن چند كه عرصه بر همگان تنگ آورد، آنانكه بدست
خود بر تواش مقدم كردند.
- و چون بر مسند نشستى و حقوق مسلمانان بمساوات
بگذاشتى، بر آنان دشوار و ناگوار آمد.
فشحذت تلك الظبا و حفرت تلك الزبى و اضرمت تلك
الشعل
مواقف فى
الغدر يكفى سبه |
منها و عارا
لهم يوم الجمل |
- از اين رو، تيغها تيز شد، سنگرها مهيا، شعله ها
برافروخته گشت.
- نيرنگها باختند، از جمله روز جمل را براه
انداختند، كارى سزاوار عار و دشنام.
- كاشى دانستمى: آن دستها كه تيغ تيز و نيزه كين بر
سرت آهيخت.
- هيزم آورد و شرار آتش برانگيخت. بروز رستاخيز چه
خاكى بر سر بايدش ريخت؟
- فرامش كرد كه ديروزش دست بر دستت بسود: پيمان بست
كه راه تبديل و خلاف نخواهد پيمود.
- كاش دانستمى. آن دستها كه حرم رسول را از حجاب
برآورد.
- تا خون عثمان جويد: عجبا. آنها كه بيارى
برخاستند، هم آنها بودند كه درياى او را از پا نشستند.
- اى مردم آزاده. بگردش روزگار بنگريد: اينك " تيم
" خون خواه " اميه " آمد.
- خون را به دامن ديگران وابستند، قاتلين در ميانه
از كينه رستند.
- اما آسياى ستمشان بر سر چرخيد، تيغ زبان معذرت
بريد.
- نقض بيعت كيفرشان را امروز و فردا كرد، باخر بر
سر پيمان شد، پيمانه عذاب بر سرشان ريخت.
- بارى به عفو كريمانه على پناه جستند، آنكه با صبر
و شكيبائى عذر خواه و عذر پدير است.
- پيوند رحم به افغان، ناله الامان كشيد، كسى بناله
اش ننگريد. نائره خشم بالا گرفت، آتش دل خاموش نگشت.
- جمعى كه عمرى داشتند راه نجات جستند، ما بقى از
دم شمشير گذاشتند.
جمعى ازپى آمدند، در مقام جدل زبان احتجاج گشودند،
جز رسوائى و عار نفزودند.
فقال: منهم
من لوى ندامه |
عنانه عن
المصاع فاعتزل |
- گفت: " آن يك "زبير" راه ندامت گرفت، سركشى
وانهاد گوشه عزلت گرفت.
- سنان نيزه را بر كند، چون بملامتش در
سپردند،خصمانه تاخت و حمله آورد ". - اما شواهد ماجرا حاكى است كه عزلت
او از نا اميدى و سستى بود.
و منهم من
تاب عند موته |
و ليس عند
الموت للمرء عمل |
- و گفت: " آن دگر "طلحه" در كشاكش مرگ توبه كرد "
اما از توبه هنگام مرگ چه سود؟
اما صاحب هودج "عايشه" اگر از خلافكارى دست كشيد،
بر غم انف راوى كه گفت و احتجاج نمود.
- چه شد كه در برابر جنازه حسن بكين برخاست؟ جز اين
بود كه جراحت قلبش را شفا مى خواست.
- اما آن دو پليد دگر، پسر هند و زاده او. گرچه بعد
از على كارشان بالا كشيد.
- آنچند كه كينه و شر آوردند، جاى شگفت نبود، چون
براه دگران رفتند.
- اى سرور من گر به كمالت حسد بردند، از ضعف و
ناتوانى در مشكلات بود.
- همريشه رسول توئى. جانشين او توئى. وارث دانش
توئى. و هم رفيق با اخلاص.
- خورنده مرغ بريان. كشنده اژدهاى دمان. هم كلام با
ثعبان.
- خاصف نعل رسول. بخشنده خاتم در حال ركوع. سقاى
لشكريان بر چاه " بدر ".
و فاصل
القضيه العسراءفى |
يوم الحنين و
هو حكم ما فصل |
- اما بازگشت خورشيد، خود آيتى از عظمت تو است كه
خرد را حيران كرد.
-از اين رو حاسدان را نكوهش نكنم كه از خشم جانبت
رها كردند، و نه آنها كه گامشان لغزيد.
- اى ساقى كوثر آنكه به ولايت عشق ورزد، از شراب
كوثر محروم مباد.
- و نه شعله آتش گردن او بزير آرد كه در برابر مهرت
خاضع است.
عاديت فيك
الناس لم احفل بهم |
حتى رمونى عن
يد الا الاقل |
- در راهت با ديگران دشمنى گرفتم، و نه ارجشان
نهادم، تا آنجاكه جز معدودى - همگان مرا چون كف خاك از دست فشاندند.
- خلوت گزيده به غيبت نشستند، گوشت و استخوانم به
نيش كشيدند، و من سرگرم ثنا و ستايشتان به آنان نپرداختم.
- رضايت با خشم جهانيان سنجيدم، و رضايت برگزيدم.
و لو يشق
البحر ثم يلتقى |
فلقاه فوقى
فى هواك لم ابل |
- اگر درياچون دو پاره كوه بشكافد و مرا در كام
كشيده سر بهم آرد، پروايم نباشد.
-مهر و پيوندم سابقه ديرين دارد، جونانكه سلمان
محمدى را مجد و عظمت از شما بيادگار باشد.
ضاربه فى
حبكم عروقه |
ضرب فحول
الشول فى النوق البزل |
- نبض هايم از شور و اشتياق چنان در تب و تاب است
كه شتر مست به هنگام لقاح.
- پيوند من حبل ولايت شما استوار است: با مهرى
ديرين و آئينى نوين.
- بدين پيوند بر پدرانم كه شاهان بودند برترى جستم،
برترى اسلام بر سايل ملل.
لذاكم ارسلها
نوافذا |
لام من لا
يتقيهن الهبل |
- از اين رو چكامه ام را بسان تير دلدوز، سوى
مادرانى پر ان سازم كه از مرك و و ماتم فرزندان پروا ندارند.
- ناوك آبدار از شست من رها شود، و دشمنانت از بيم
جان كنارى گيرند.
صوائبا اما
رميت عنكم |
و ربما اخطا
رام من ثعل |
- پيكان تيرم به هدف نشيند، اگر از جانب شمارها
سازم. چه بسا كه تيرانداز پارتى هم خطا كند. و در قصيده دگر استاد امت،
ابن المعلم، شيخ مفيد متوفى 413 را سوگ و ماتم سروده بدين مطلع:
ما بعد يومك
سلوه لمعلل |
منى و لا
ظفرت بسمع معذل |
"اين قصيده در اصل كتاب 91 بيت است، و چون ترجمه آن
باعث ملال خواننده بود، صرف نظر گرديد. مترجم.