بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

شرح حال شاعر، نمونه اشعار و افکار

ابو الحسن مهيار بن مرزويه ديلمى بغدادى، ساكن كوى رياح در محله كرخ بغداد: رفيع ترين پرچم ادب كه در شرق و غرب عالم باهتزاز آمده، نفيس - ترين گنجينه سرشار، از گنجينه هاى فضيلت كه پيشاپيش سرايندگان لغت عرب گام مى زند: آنهاكه اساس سخن را پى ريختند و كاخ آنرابر سما بركشيدند.

منتى كه بر ادبيات درخشان عرب دارد، همواره با سپاسى فراوان ياد مى شود، شعر و ادب به ثنا برخاسته، فضل و حسب زبان بتحسين گشاده، نژاد عرب با هر كه بانان پيوند خورده مديون فصل بى كران اوست. گواه مدعا ديوان شعرش كه در چهار دفتر پر ورق تنظيم يافته و فنون مختلفه شعر و ادب و شاخه هاى بارور آنرا در بر گرفته، جلوه گاهى از هنر او در پرورش خيال و تصوير معانى است، تا آنجا كه معانى را بى پرده در برابر ديدگان مجسم مى سازد، و جز باسبكى استوار، و ادبى توانا، و اسلوبى نوين، سخن ساز نگند.

با آنكه بزرگان ادب، در عصر او فراوان بودند، يبر همكان پيشى گرفت، روزهاى جمعه به مسجد جامع منصورى حضور مى يافت و سروده هاى خود را

انشاد مى كرد تصور نمى كنم با خرزى كه در " دميه القصر " ص 76 زبان به ستايش شاعر گشوده، راه مبالغه پيموده باشد، آنجا كه گويد:

" هو شاعر له فى مناسك الفضل مشاعر، و كاتب تحت كل كلمه من كلماته كاعب. وما فى قصائده بيت، يتحكم عليه بلو وليت، و هى مصبوبه فى قوالب القلوب،و بمثلها يعتذر الدهر المذنب عن الذنوب ":

" شاعرى كه در رشته هاى فضل و ادب آوازه اى بلند دارد، نويسنده اى كه از پرده كلمات شيرين دوشيزگان نمكين بر آرد. در قصائد اوبيتى يافت نشود كه در آن جاى ليت و لعل باشد، سروده هايش در قالب دل جاى گيرد. گويا زمانه ناسازگار، باتقديم اين آهنگ خوشنوا، بندامت از گذشته هاى غمفزا برخاسته ".

اما سروده هاى او در رشته مذهب، يكسره احتجاج و برهان است. در اشعارمذهبى او، جز حجت كوينده، ستايش صادقانه، سوگ دردناك، نخواهى يافت.

گمان مى برم كه همين قصائد مذهبى اوست كه كينه وران و مخالفين مذهب اورا وادار كرده تا فضل آشكار او را پنهان سازند و آن چنان كه شايد و بايد از ستايش مقام بلند او كوتاه آيند. از اين رو معاجم ادب و كتب تراجم از يادآورى ادب بى كران و فضل شايان او تنها به شمه اى قناعت كرده اند، و اين خود هنر والا و سخن دلرباى اوست كه جلوه گر آمده آوازه او را همراه باد صبا در جهان منتشر ساخته، تا آنجا كه بهر كجا گام نهى، نام مهيار، با سپاس و ثنا و بزرگداشت از مقام عظمت او توام بينى و دريابى كه ديگران در فروغ هنر عالم آراى او گام مى زنند.

بحق سوگند كه اين خود معجزه است كه يك پارسى نژاد به سرودن شعر عربى دست يازد و بر همگنان عرب زبان فائق آيد، و كمتر كسى را ياراى برابرى با او باشد. تا آنجا كه همگان در ورود و خروج اين آبشخور بدو اقتدا برند. و شگفت نباشد كه مهيار ديلمى بر اين پايه از معالى و مدارج بر آيد، چه او در مكتب استادان اديب و ماهر از خاندان رسول، همچون سيد مرتضى و شريف رضى و استاد آن دو، شيخ امت اسلامى شيخ مفيد و امثال آنان پرورش يافته، با آنان همدم شده و ازدرياى معارف بى كران آنان سيراب گشته است.

آرى تير دشمنانش به سنگ آمد و پندارشان خواب و خيالى كودكانه بود:

كمتر به شرح فضائل او پرداختند، و يا از نشر افتخارات او كوتاه آمدند تا از مقام والاى او بكاهند، و چه بسا با فسون و فسانه و تهمت و ناسزا بر او تاختند تا دامن امانت او را لكه دار نمايند، چونان كه ابن جوزى در تاريخ " المنتظم " بينى خود را به خاك ماليده كه داستانى جعل كرده و اورا به غلو و افراط متهم كرده، حاشا كه چنين باشد، اين گفتارى مزور و نارواست.

اينك مهيار است كه با ادب بارور، فضل نامور، سيرت پاك، فروغ تابناك، با راه و رسم علوى و سروده خسروانى، فرهنگ تراجم را از ستايش و ثنا و مكرمت و جلالت پر كرده و چه زيان است كه ديروزش در مذهب مجوس سپرى گشته، با آنكه امروز، با آئين اسلام و مذهب علوى و ادب عربى قد برافرشته است. اين سروده هاو نشيد والاى اوست كه از نهاد پاك و ضمير ستوده او خبر مى دهد، و اين ديوان شعر اوست كه روحيه بزرگوار او را مجسم و بر ملا و نام او را جاويد و ابدى ساخته.

چه مدارجى از شرف باقى مانده كه بر آن بر نشده جه نبوغ و عظمتى سراغ داريد كه توسن آنرا بزير ران نكشيده؟ اگر او را به گذشته هاى تاريكش مواخذه كنيم، رواست كه صحابه پيشين رسول را بجرم گذشته هاى سياهشان بنكوهش در سپاريم. اسلام پيوند با گذشته ها را قطع مى كند گويا پرونده اعمال را تجديد كرده باشند. از اين رو مى بينيم كه مهيارديلمى به خاندان خود كه والاترين خاندان عجم است اظهار مسرت و غرور مى كند و بشرافت اسلام و ادب والاى خود افتخار كرده و گويد:

 

اعجبت بى بين نادى قومها

ام سعد فمضت تسال بى

 

- ام سعد، در محفل خانواده، شگفت زده از حال من جويا گشت.

- از رفتار و كردارم شادمان بود، خواست از تبار وخاندام باخبر باشد.

- مپندار كه نسب من مايه خوارى است، چون رضايت خاطرت را فراهم دارم. - خاندان من با جوانمردى بر روزگارحكومت كردند و سالهاى سال پا بر سر سران نهادند.

 

عمموا بالشمس هاماتهم

و بنوا ابياتهم بالشهب

 

- از خورشيدآسمان عمامه بستند و كاخ خود را بر فراز اختران برا فرستند.

- پدرم كسرى بر ايوان خود تكيه دارد، كدامكس پدرى چو من دارد.

- صاحب صولت در ميان سلاطين پيشين. علاوه برشرافت اسلام و ادب و افرى كه نصيب من گشته.

 

قد قبست المجد من خير اب

و قبست الدين من خير نبى

و ضممت الفخر من اطرافه

سودد الفرس و دين العرب

 

- مجد و حسب از بهترين پدران دارم، و دين و آئين از سرور مرسلين.

- فخرو مباهات را از همه جانب گرد آوردم:سيادت عجم و آئين عرب.

مهيار ديلمى بدست سرورمان شريف رضى در سال 394 بشرف اسلام مشرف گشت و درمكتب او به آموزش شعر و ادب پرداخت ودر شب يكشنبه پنجم جمادى اى دوم بسال428 در گذشت.

در هيچيك از كتب تراجم و فرهنگ هاى ادبى تاريخى، اختلافى در تاريخ وفات او نيافتيم، شرح حال او را در اين مصادر خواهيد يافت:

تاريخ بغداد ج 276/3، منتظم ج 94/8 تاريخ ابن خلكان ج 277/2 مرآه يافعى ج 47/3 دميه القصر 76 تاريخ ابن كثيرج 41/2 كامل ابن اثير ج 159/9 تاريخ ابى الفدا ج 168/2، امل الامل شيخ حر عاملى، روش المناظر ابن شحنه، اعلام زركلى ج 1079/3 شذرات الذهب 247/3 تاريخ آداب اللغه ج 259/2 نسمه السحر "شرح حال آنان كه براه تشيع رفته و قصيده سروده اند" دائره المعارف فريد وجدى ج 484/9 سفينه البحار ج 563/2 مجله المرشد. 85/2 واز نمونه هاى شعر مذهبى مهيار در مدح اهل بيت رسول است:

 

بكى الناس سترا على الموقد

و غار يغالط فى المنجد

احب و صان فورى هوى

اضل و خاف فلم ينشد

 

بر سر آتش گريست تار راز آتش افروز مستور ماند، راه فرود گرفت كه ندانند مقصد او بر فراز فلات است.

- عاشق است، نام معشوق را نهان كرده، آشيانه دوست راگم ساخته از كسى جويا نيست.

- اينك از پند ناصحان بدورافتاده. يكه و تنها سيلاب اشكش روان است، نيازى به ياور همنوا ندارد.

- ناتوان است و بار سنگينى بدل دارد، تشنه كام است و بر لب آب شكيبا.

 

و قور و ما الخرق من حازم

متى ما يرح شيبه يغتدى

 

- متين و آرام است. البته مردمحتاط از كار جاهلانه بدور است: امروز سپيدى مو را مستور سازد فردا بر سر پيمانه آيد.

- اى دل، آزرده مباش. گرت اين لوليان با مهار كشند، فراوانت مهار كردند و رام نگشتى.

- بهوش باش. كه از بخت نا مساعد، دهان چون قندشان از آبشخور من تلخ خواهد گشت.

 

افق فكانى بها قد امر

بافواهها العذب من موردى

و سود ما ابيض من ودها

بما بيض الدهر من اسودى

 

- روزگار سپيدم كه با دوستى آنان شروع گشته با ديدن موى سپيدم سياه خواهد بود.

- سپيدى مو اولين خيانت روزگار نيست، با خيانتهاى او خو گرفته ام.

 

لحى الله حظى كما لا يجود

بما استحق و كم اجتدى

 

- اين بخت من نگون باد، كه تاچند دست تمنا دراز كنم و او حق شايسته ام باز ندهد.

- تا چند بزندگى نكبت بار بسازم: امروز را بنكوهش سپارم و اميد به فرداى بهتر بندم.

- بخدا گرچه روزگارم در راه آرزوها بخواب رفته و از رسيدن بكامم بازداشته - و هيچگاه نتوانستم گردش روزگار را بستايم، توانم با تاسى به فرزندان احمد مختار، تسلى خاطر جويم.

- بهترين جهانيان، فرزندان بهترينشان. جز اينان فرزند پا بجهان نگذارد.

- گرامى ترين زندگان كه بر بساط زمين قدم نهند و گرامى ترين مردگان كه در دل خاك نهان گردند.

- خاندانى بر فراز خاندانها، تا آنجا كه بر فراز " فرقدان " بر شده اند.

- فرشتگان در گردشان بطواف اندر، وحى و الهام بر قلوبشان مستتر.

 

الا سل قريشا و لم منهم

من استوجب اللوم اوفند

و قل ما لكم بعد طول الضلال

لم تشكروا نعمه المرشد

 

- از قريش وا پرس. آنهاكه سزاوار عتاب اند بنكوهش در سپار وآنها كه خطا كاراند خاطرنشان ساز.

-بگو: از چه سپاس رهبر خود نگذاشتيد. آنكه شما را از پس عمرى ضلالت و سرگشتگى نجات بخشيد.

- بدوران فترت انبيا گسيل آمد و شما را براه راست رهبرى فرمود.

- آزاد و واراسته بسوى جنان پر كشيد. هر آنكه بر سنت او رود مورد سپاس است.

- و امر خلافت را به حيدر وانهاد، آن چنان كه خبر معتبر حاكى است.

- بر همگانش سرور ومولى ساخت، آنها كه شيفته حق اند معترف اند.

- و شما - حاسدان فضيلت - زمام خلافت از چنگ او بر بوديد. هر آنكه صاحب فضل باشد بر او رشگ برند.

- گفتيد اجتماع امت رهبر ما بود اما بدانيد يكه تاز امت ويژه خلافت بود.

- چه ناگوار است بر سر دودمان هاشم و هم بر رسول كردگار كه خلافت بازيچه تيم و عدى باشد.

- بعد از على، حق خلافت مخصوص فرزندان اوست، اگر آيه ميراث زير پا نماند.

- آن يك خائف و نا اميد از پا نشست وآن دگر گه بپا خاست ياور نيافت. - دست نفاق از آستين ظلم و ستم بر آمد، سرورى از پس سرورى بخاك هلاك افكند.

 

و ما صرفوا عن مقام الصلاه

و لا عنفوا فى بنى المسجد

 

-در صفوف اجتماع بر ايشان تاختند، و چون در محراب عبادت گوشه انزوا گرفتند، پى كار خود رفتند.

- پدر اين خاندان على و مادرشان فاطمه معروف همگان اند، از مفاخر ايشان دم زن يا دم فرو بند.

- از پس روز حسين، آئين حق به بستر بيمارى خفت، مرگ هم در كمين است.

- اگر راه و روش مردم را قياس گيرى، دوره جاهليت بخاطر آيد.

- خاندان پسر اميه جنايت تازه مرتكب نشدند، آئين جاهليت را بقدرت پيشين اعاده كردند.

- آنكه رافاطمه خصم خون خواه باشد، روز قيامت خواهد ديد كه با چه عقوبتى دست به گريبان باشد.

- اى سبط پيامبر هر آنكه دست بخون تو آلود، بروز قيامت چه غرامتى خواهد پرداخت.

- جانم فدايت باد، و كيست كه آنرا بفدا گيرد. كاش برده را جانفداى سرورش بپذيرند.

 

و ليت دمى ما سقى الارض منك

يقوت الردى و اكون الردى

 

كاش هيولاى مرگ از خون من سيراب مى شد، و خون تو بر زمين نمى - ريخت.

- اى خفته كربلا كاش مى بودم و در برابرت بخاك و خون مى طلبيدم.

- شودكه روزگار اين دل پر درد را از دست دشمنانت شفا بخشد.

- شود كه شوكت حق بر باطل چيره شود، شود سفله مغلوب آزاده شود.

- اين آرزوها همه با دست خدائى برآورده شد، اما هنوز جگر من تفتيده و داغدار است. - شنيدم كه قائم شما را نداى عدالتى است كه هر صاحب شهامتى بپاسخ لبيك گويد.

- من برده شمايم و با تار و پود قلبم بشما پيوند خورده ام. آنگاه كه اعتراف دگران قلبى نباشد.

- دين و دوستيم در وجود شما خلاصه گشته، با آنكه زادگاهم ايران است.

- از بركت شما بر حيرت و ضلالت پيروزگشتم، اگر نبوديد، به صراط حق راه نمى بردم.

- تا در درست شرك بودم، چون شمشيرى در نيام بودم. بدست شما از نيام برآمده افراشته ماندم.

- هماره قصائد من دست بدست مى چرخد: از زبان اين نوحه سرا به سينه آن ماتمزده غم فزا.

- اگر زمان نيافتم كه با دست بيارى شما خيزم، اينك با زبان شعر بپاخاسته ام.

و در قصيده ديگرى امير المومنين على عليه السلام و فرزندش حسين را بسوك وماتم نشسته: مناقب و فضائل آنانرا ياد ميكند. اين قصيده را محرم سال 392 گفته و طليعه و پيش در آمد تشرف او بدين اسلام بوده است.

 

يزور عن حسناء زوره خائف

تعرض طيف آخر الليل طائف

فاشبهها لم تغد مسكا لناشق

كما عودت و لا رحيقا لراشف

 

نيم شبان، بنيابت حسنا، شبحى ترسان و لرزان بزيارت آمد.

- گويا او بود،جز اينكه عطر دلاويزش بمشمام نرسيد وشرابى از لب و دندانش نصيب نگشت.

- كاشانه اش دور، خوشبختم كه رويا راه را نزديك كرد، از ديدارش محروم ولى درود او نثار است.

- با نرمى نياز برم، امتناع كند، گويا سوگند ياد كرده كه رعايت آن را فرض داند.

- دردامن فلات، منزلگاه آن بيوفايان فراموشكار است، كه مرغ روحم بتابستان و زمستان بدان سوى شتابان ومشتاق است.

- خواهم راز عشق را پنهان كنم: از اين رو نام و نشانش پرسم با آنكه دانم، از حالش جويا شوم با آنكه مشهود همگان است.

- دوستانم به نصيحت راه ملامت گيرند، پندارند اولين روز است كه در وادى عشق پاگذارم.

- نگار اگر ميان من و تو - و خدا نكند - صدها تپه و سحرا حايل شود.

 

فلا زر ذاك السجف الا لكاشف

و لا تم ذاك البدر الا لكاسف

فان خفتما شوقى فقد تامنانه

بخاتله بين القنا و المجاوف

بصفراء لو حلت قديما لشارب

لضنت فما حلت فتاه لقاطف

 

يقين بدان: اين پرده آويخته نشد جز اينكه روزى كنار رود و اين ماه چهارده كمال نگرفت جز اينكه روزى تاريك شود.

- اگر از اشتياق من مى هراسيد كه با شتاب اين پرده را بيكسو نهم، ايمن باشيد كه از بى پروائى شراب كمك نگيرم.

- انگورى كه اگر شراب كهنه اشت حلال باشد، بخل ورزند و تازه آن را براى چيدن روا نشمارند.

- ساغر آن در كف لباده پوشى از خانذدان كسرى است كه حديث شراب را از شاهان قبائل روايت كند.

 

سقى الحسن حمراء السلافه خده

فاينع نبتا اخضرا فى السوالف

 

- سرخى شراب ناب، گونه چون گلش را از طراوت سيراب كرده، سبزه غدارش بر كنار دميد.

- سوگند كه اگر با كف زرينش شراب مرا ممزوج كند، غم دل فرو نهم، جز آن غمى كه با دلم پيمان وفا بسته.

- بروزگار اين مهلت نگذاشتم كه موهبت اين غم از دل بربايد: چه باپند ناصحان و يا فريب دوست مهربان.

- آتشى شعله ور كه هر چند دم فرو كشد، برقى خيره كننده از سرزمين كوفان برجهد و بازش مشتعل سازد. - برقى خاطف كه تربت على را بخاطر آرد، گويا سروش مصيبتش را بگوش مى شنوم.

- مشتاقانه برمركب قافبه بر شدم و با اشك ريزان، هروله كنان رهسپار گشتم.

- بسوى ثناو ستايشى كه اگر احساسم رسا باشد، طوفانهاى سهمگين را بازيچه شمارم.

- در اين وادى بى كران، با نيروى جان راه بجائى نبرم، گرچه خود را به آب و آتش زنم.

 

و لكن تودى الشهد اصبع ذائق

و تعلق ريح المسك راحه دائف

 

- ولى اينم كافى است كه شهد انگبين با سر انگشتى ممتاز باشد، و شميم عنبر جامه عنبر بپالايد.

- جانم فداى آن سرور كه بنده راه حق بود، روزگارى كه ديگران مدعيان ناحق بودند.

- اگر مدارج دين را وارسند، بنهايت عابد. اگر دنيا را بخش كنند، اولين زاهد.

- روز " بدر" و " هوازان " حجتى است رسا، بر آنها راه فرار گرفتند و يا بتماشا رهسپار بودند.

- و قلعه " خيبر " باآن در سنگين كه بر دست ناتوان چه سهمگين بود.

 

ابا حسن ان انكروا الحق جاهلا

على انه و الله انكار عارف

 

- يا ابا الحسن اگر حق ترا بجهالت منكرآمدند، و بخدا سوگند كه دانسته انكار نمودند.

- با وجود اين. اگر يكه تاز ميدان شهامت نبودى و با تشريف " خاصف النعل " همتا و هم سنگ رسول نمى شدى.

- اگر پسر عم. كار گزار. داماد و همريشه رسول نبودى - با آنكه بودى - دگران با تو برابر و هم سنگ نبودند.

- مى دانست كه ديگران از بر شدن به اين مدارج ناتوان اند، از اين رو بويژه ناك ترا به فضيلت ياد فرمود.

- جمعى نيرنگ زدند و بعد از رسول راه خيانت گرفتند، اين يك در نيرنگ و دغل همتاى ديگرى بود.

 

وهبهم سفاها صحفوا فيك قوله

فهل دفعوا ما عنده فى المصاحف

 

گيرم كه با سفاهت سخن رسول را بر تابيدند، آيات قرآن را چگونه بر مى تابند؟

- بعد از تو فاتحه اسلام را خواندند: دين را با خوارى و خفت زير پا نهادند.

 

وجددها بالطف بابنك عصبه

ابا حوا لذاك القرف حكه قارف

 

- اين سفاهت و خيانت در بيابان " طف " بر سر فرزندت حسين تجديد شد: روا شمردند كه زخم كهنه را با سر انگشت خونبار سازند.

- ناگوار است بر رسول خدا كه از سينه دختر زاده اش خون چون ناودان روان است.

- ميراث خلافت را از چنگ تو ربودند، و خلافت خود را چو نان غل جامغه بر گردن آيندگان بستند.

- اى تشنه در خون طپيده كه اگر در ركابش بودم، با سيلاب اشك خود سيرابش مى ساختم.

 

سقى غلتى بحر بقبرك اننى

على غير المام به غير آسف

 

- از درياى رحمتى كه به كويت اندر است، موجى برآمد و از عطشم وارهانيد، با آنكه در كنار ترتبت خاضر نبودم.

- زايران مرقد پاكش درود مرا به نيابت نثار كردند تا تشريف جويم اگر چه ديدگانم از اين شرافت محروم ماند.

- بازگشتند و غبارى از تربتش بر سينه ام فشاندند، شفاى من در همان بود كه آنان ذخيره روز درماندگى سازند.

- مهر دوستانت به دل نهفتم،مهرى موافق. شتم دشمنانت بر زبان دارم، دشمنى آشكار.

 

دعى سعى سعى الاسود و قد مشى

سواه اليها امس مشى الخوالف

 

- از اين رو حاسدانت به كين برخاستند كه همگان دانند مانند آنان براى بت سجده نبردى.

- دست آلودگان به دامن طهارتت نرسيد، بد گويان، حسبت را نيالود.

- اين افتخارى كهن كه از خون تبارك در رگ و پى دارم، افزون نشمارم از مهرى كه تازه به دل مى پرورانم.

- بسا حاسدان كه آرزو دارندگانش در زمره خفتگان بودند و من در برابر آنان با زبانى چون تير و شمشير به دفاع و حمايت بر نمى خاستم

- در ثنا و ستايشتان داد سخن دادم، و اين دشمن بدخواه تو است كه از خشم دست به دندان مى گزد.

- عشق شما با تمام دنيا برابر است، و دانم روز حشر، سيه نامه اعمالم را سپيد خواهد كرد.

نظمى در سوك اهل بيت قرائت شد كه مبتذل و بى ارج بود، از مهيار تقاضا كردند قصيده اى بر آن وزن و قافيه بسرايد، در همان مجلس اين چكامه بديع را بپرداخت:

 

مشين لنا بين ميل و هيف

فقل فى قناه و قل فى نزيف

 

خرامان و سر خوش گذشتند، چون پرچم در اهتزاز، مست و خراب.

- ميوه جوانى بر سر هر شاخى در انتظار چيدن. و من عجب الحسن ان الثقيل منه يذل بحمل الخفيف

- راستى عالم پريچهران هم عالمى است: آنكه زيباتراست بر ديگران ناز و ادا مى فروشد.

-دوستان دانيد كه داستان خلخال و گوشواره چه بود؟

- از منش پرسيد نام آن زيبائى است، معنايش تباهى پارسائى.

- در اين تاريكى شب، اين روياى خيال پرور آن ماه پيكر عدنانى است؟

- ذاتش جلوه گر است يا شبح او. نزديك بود كه در جمع دوستان رسوا شوم.

- آرى خود او بود، پيمان عشق را خاطر نشان كرد، اگر بر سر پيمان روم با دلى ناگوار است. - اين گردش ناگوار زمانه بر آل على بود كه زبان مرا به هجو زمانه باز كرده.

- با آنكه از ديارم بدور اند، اما از درد فراق آن كشم كه دوست همنشين در فراق همنشين.

- اينك همدم من، تنها عزاداران و غمگساران حسين اند- كينه ديرين در كمين بود، بروز عاشوراطوفانى سهمگين بپا كرد.

 

قتيل به ثارغل النفوس

كما نغر الجرح حك القروف

 

- و شهيدى بجاى نهاد كه كينه انسانهارا بر آشوفت، چونان كه جراحت را با سر انگشت بخون بپالايند.

- با آن دستى كه ديروز بيعت سپردند، امروز هيولاى ميرگ را به سويش راندند.

- بدين زودى جدش را از ياد بردند، حقوق ديرين و نوين يكسره از خاطر ستردند.

- بار نفاق در دل، به سويش پرواز گرفتند، مكر و فسون در زير بال نهفتند.

- چه ناگوار است بر من كه غول مرگ بر سينه با وفارت بر شد.

- و سر انورت كه خاك آلوده بر سرنى كردند، با آنكه خورشيدش بزير پى بود.

- مطرودتر، فرمانروايشان كه پويا شد، دوان و خيزان. واى برفرمانبرانشان كه بهشت عدن را به بهاى اندك فروختند.

- و تو اى سرور من - گر چه از مقامت محروم كردند - پيشوائى، همچون پدر ارجمندت بر غم انف كافران.

- بروز خيبر، معجز قلعه و در، بر دست كه جارى شد؟ و بر سر چاه شر جنيان كه بر تافت؟

- بروز " پدر " و " احد " صفوف دشمن كه پراكند؟ شمل آشفته دين را كه مجتمع آورد.

- بتهايشان را برضاى حق، درهم كوبيد؟ با آنكه بت پرستان حاضرو ناظر بودند. - جز پدرت بود: پيشواى هدايت و چراغ امت شير بيشه شجاعت.

- كند باد شمشيرى كه پيكرت در خون كشيد، و روى هر چه شمشير است سياه كرد.

- آب گوارا در كامم شرنك شد، جامه حريرم سوهان تن گشت.

- اين تن ناتوانم كى تواند، اين بار مصيبت توان فرسا بر دوش كشد.

- حسرت و افسوسم بر تو است. و اين نيز گفت با خبران است كه روز قيامت آتش حسرت با اشاره تو سرد و سلامت خواهد گشت.

- سرور من. اين بوى دلاويز تو است كه زايران با خود آوردند، يا مشك ختن كه با تربتت بياميخت.

- گويا عرصه مزارت گلزار بهارى است كه سوز پائيزى بر آن وزيد.

- من بشما مهر ورزم ما دام كه طائفان كعبه به سعى پردازند و يا قمرى بر شاخساران بنالد.

- گرچه نژادم پارسى است، اما مرد شريف و آزاده، تعلق خاطرش وقف آزادگان شريف است.

 

ركبت - على من يعاديكم

و يفسد تفضيلكم بالوقوف

سوابق من مدحكم لم اهب

صعوبه ريضها و القطوف

تقطر غيرى اصلابها

و تزلق اكفالها بالرديف

 

برسمند تيز گام ادب بر شدم و بر دشمنان بدخواهتان تاختم.

سمندى تيز رفتار از قصائد آبدار كه از طغيان و سركشى آن هراسى در دل نداشتم. با آنكه سواران دگر از سركشى و طغيان تكاور واژگون گشتند، و رديف آنان نيز بخاك در غلتيد.

و از سروده هاى شاعر در مدح و ثناى اهل بيت اين ابيات زير است:

 

سلامن سلامن بنا استبدلا؟

و كيف محا الاخر الاولا؟

 

آنكه از ما دل بريد. ندانم چه كسى را برگزيد چگونه مهر نوين عشق ديرين را از ياد برد.

- آن پيمانهاى موكد كجا شد؟ و آن عشق آتشين كه ملامت ناصحان را به چيزى نشمرد؟

- آرزوهاى خام بود كه با گذشت ايام از سر بنهاد؟ يا روياى شبانه كه با سپيده صبح از ميان برخاست؟

- اشكهاى جارى نه از سوز دل بود؟ خدا را، پاسخ دهيد عاشق سرگردان را.

- بر سرآن آبگاه گفتم: قدرى بپائيد. و اگرمهلتى مى دادند، چه منتى بر من مى نهادند.

 

قفا لعليل فان الوقوف

و ان هو لم يشفه عللا

 

- به بالين اين بيمارتان بپائيد، اگر مايه شفا نباشد، بارى وسيله دلدارى است.

 

بغربى و جره ننشد به

و ان زاد ناضله - منزلا

 

در كنار " وجره " از كاشانه او سراغ گرفتم، گرچه بر گمراهى ما افزود.

- آن پريوش كه اگر خورشيد رخش براه انصاف مى رفت، از تابش خود بخل نمى ورزيد.

 

- رات هجرها مرخصا من دمى

على الناى علقاقديما غلا

و ربت واش بها منبض

اسابقه الرد ان ينبلا

راى ودها طللاممحلا

فلفق ما شاء ان يمحلا

 

next page

fehrest page

back page

 

 
 

 

 
 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved