هنگامي که تعدادی از برگه هايی که بر روي آنها مثالهايي
براي کمک به فهم بهتر درس نوشته شده بود، را بين دانشجويان
توزيع کردم به ياد دارم که برگه ها را بر روي همه ي ميزها
گذاشتم، براي اينکه برخي از دانشجوياني که از روستاها
ميآيند چند دقیقه با تأخير ميرسند، و کم اتفاق مي افتد
که غيبت کنند. احساس کردم سکوتي مطلق بر چهره ي دانشجويان
حکم فرماست، به اين موضوع زياد توجه نکردم، تلاش کردم
روحيه ي نشاط و شادابي را در کلاس درس بوجود آورم.
عنوانهاي مهم درس را بر روي تابلو نوشتم، رو به سوی آنها
کردم، تلاش کردم تا مقدار علاقه آنها به درس را بفهمم،
ولي همواره ساکت نشسته بودند، هيچ کس با من همراهي نکرد.
- احساس غربتی مرا فرا گرفته بود که قبلاً به من دست
نداده بود. به موضوع درس اندیشیدم ، شايد علت قطع روند
يادگيري از هفته ي قبل تا الآن باشد. در ذهنم مقايسه اي
سريع ميان درس اين جلسه و درس جلسه ي گذشته انجام دادم،
و سعي کردم درس را با مثالي جديد دوباره توضيح دهم، ولي
متوجه شدم که عدم پاسخگويي آنها ارتباطي با کلاس درس
ندارد. اين وضعيت اصلاً برايم خوشايند نبود. به نکته هاي
نوشته شده توجه کردم ولي دليل قانع کننده اي نيافتم،
نگاهم را به سوي آنها برگرداندم و به چهره هايشان نگاه
کردم. چشمانشان مستقيم به چيزي زل زده شده بود، ميخکوب شده
بودند، گويي که به جاي خالي کسي نگاه ميکردند. به چيزي
توجه ميکردند که من نمي دانستم آن چيست، به چيزي که در
آن لحظه ها نتوانستم آنرا بفهمم.
- برگه ي مثال ها را به دست گرفتم، اين عادتم بود که آنها
را از واقعيت، از واقعيت مردم و زمين جدا کنم، و مثالهای
معمول و هميشگی، زيد و عمرو، فلان و علّان . . . را کنار
گذاشتم، از آنها خواستم که همگي برگه هاي خود را بدست
گيرند، و به آرامي آنرا بخوانند، برگه هايي بر روي ميزها
باقي ماند. از خود پرسيدم: « آيا اينها همگی قصد تحصنی
دارند؟ و آخه تحصن براي چه؟ (این جملات را با خود زمزمه
کردم) لحظات سختي بود، نگاه ها فرو افتاده بود، نزديک بود
منفجر شوم:
- شما را چه شده است حرف بزنيد؟
- ولي باز هم همواره ساکت بودند. به چشمهايشان،
کتابهايشان، صندلي ها و ميز هايشان خيره شدم. خدايا اين
چيست! تنها يک صندلي خالي در رديف جلويي است، آن صندلي
حسين است، و بر روي ميزش برگه ي مثالهاي درس است، همه به
صندلي خالي حسين خيره شده بودند، او کجاست؟ (با خود آرام
گفتم).
نگاههايشان به ميز و صندلي حسين ادامه داشت، دانشجويان پسر
و دختر شروع به گريه کردن کردند، با اشک شفاف داستان
اندوهناکي را مينوشتند، جزئياتي از اين داستان در ذهن و
خيالم شروع به نقش بستن نمود.
«شايد براي اين دانشجو حادثه اي رخ داده باشد، يا براي
خانواده اش حادثه ي ناگواري اتفاق افتاده باشد، - خدا
نکند- يا دچار بيماري ناگهاني شده باشد، يا خانه اش در
بمباران روزانه صهيونيستها ويران شده باشد، چه کسي
ميداند». صداي دوست کناريش رشتهی سؤالهاي مرا پاره کرد
و با صدايي بغض آلود گفت:
- استاد، اين برگه ي مثالها را بگير، زيرا حسين ديگر هيچ
نيازي به آنها ندارد!
- منظورت چيست؟
عادل ايستاد و گفت:
حسين، به دانشگاه ديگري رفته است، استاد! حسين ديشب شهيد
شده است، شايد عمليات حمله به پايگاه [دشمن صهيونيستي] را
از تلويزيون مشاهده کرده باشي!
بله، ولي فکر نميکردم که رزمنده ای حمله کننده به پايگاه
مستحکم دشمن [صهيونيستي] حسين باشد. او را ديدم که با
گامهايي استوار پيش مي رفت، پرچم عزم و اراده و مهمات به
همراه داشت.
چشمانم تيره شد، شروع به یاد آوری تصویر حسین نمودم،
دانشجوي شهيد شده اينجا مينشست و با شور و اشتياق به درس
و جزئيات و مثالهاي آن گوش ميداد، و مصمم به ادامهي
زندگي، تحقيق و تحصيل بود، شروع به مقایسهی عکس او با
عکسِ قهرمان مقاوم که با ثبات و ايماني به پايگاه مستحکم
دشمن صهيونيستي حمله کرده نمودم، با خونش عملا درس عشق به
زندگي و عشق به ميهن را مينوشت، درسي که فراموش نميشود،
بلکه او [به ما] ميآموزد چگونه دانشجويان غائب مي توانند
دربارهي ذوب شدن در علم و در عشق به وطن و آزادي سخنراني
و صحبت کنند!
از صندلي پايين آمدم، و به سمت صندلي و ميز حسين رفتم،
برگهي مثالها را برداشتم و آنرا در آغوش گرفتم، تلاش
کردم کلماتي که شايستهي قد بلند اوست به او هديه دهم.
چشمانم را بستم،او را ديدم که در برابرم ايستاده است به
آرامي کلماتي مي گويد:
« استاد، عذر مرا بپذير، نتوانستم در کلاس حاضر شوم، چيز
ارزشمندي مرا صدا زد و من نيز به آن پاسخ دادم، زندگي
جاودان ابدي مرا صدا زد پس دنياي فاني را ترک کردم».
چشمانم را باز کردم، و خود را در سکوتي فرو بردم، سکوتي که
هزار مرتبه از سخن گفتن بهتر و برتر است. درچنين مواقعي
دانشجو، همچو استادي ميشود که درس عشق به ميهن و زندگي
ميدهد، و مثالهاي زنده و روايت کننده از ميهن و زندگي
را به ما میآموزد.
بعد از آزاد کردن جنوب لبنان سال 2000
|