شهید آوینی

 
مشكلات دوباره يك جانباز و این بار یک جانباز شیمیایی
باورش برای خودمان هم سخت بود . هنوز مدت زیادی از پیگیری موضوع شهادت جانباز اعصاب و روان محمد رجبی ثانی نمی‌گذرد که خبر یک مورد مشابه متحیرمان می‌کند . باز هم یک جانباز و اینبار یک جانباز شیمیایی .

خبرنگار گروه دفاع مقدس خبرگزاری مهر در حالی برای مصاحبه با جانباز اسکندری به بیمارستان ساسان رفت که هنوز از شهادت محمد رجبی ثانی یک ماه نگذشته است . هنوز ابهامات شهادت محمد رجبی پیگیری می شود که شنیدیم مردی دیگر از تبار انقلاب و دفاع مقدس که نه تنها خودش جانباز شیمیایی است بلکه دو بردارش نیز از جانبازان و جانفشانان انقلاب ونظام هستند ، دچار مشکل شده است.

فضای بیمارستان احساس خاصی به تو می دهد چرا که وقتی وارد می شوی می دانی که جانبازان بسیاری را خواهی دید. دلاور مردانی که روزهای پربار عمرشان را بر سر دفاع از دین ، مرز و بوم و حیثیت و ناموس  این کشور نهاده اند و اکنون نیز بی هیچ چشمداشتی ، با درد و رنجی که یادگار دوران حماسه است ، دست به گریبانند .

در این بیمارستان اکثر بیماران جانباز همدیگر را می شناسند چرا که سالهای بسیاری را روی تختهای بیمارستان با هم گذرانده اند. دو جانباز هستند که 17 سال است هر سال 9 ماه از سال را با هم در بیمارستان هستند و فقط  3 ماه همانند باقی مردم درخانه زندگی می کنند . آن هم اگرمشکل خاصی پیش نیاید. یکی از جانبازان که می فهمد دنبال شخص خاصی هستیم می گوید به طبقه فلان هم سربزنید آنجا سردارانی هستند که در زندگی مادی آنها چیز زیادی باقی نمانده و همه مهمان ما هستند.

به هر حال به طبق نهم ، بخش 9 ، اتاق 207 در بیمارستان ساسان رسیدیم. علیرضا اسکندری را در حالی دیدیم که روی تخت دراز کشیده بود واز اکسیژن استفاده می کرد. هر از چند گاهی اسپریی را نیز به دهان می برد و نفسی تازه می کرد. با دیدن ما خوشحال شد و وقتی شنید از خبرگزاری مهر برای دیدار او رفته ایم به گرمی آنچه را که منجر به دیدار ما با او شد ، شرح داد.

 

او خود را اینگونه معرفی کرد و ماجرا را چنین شرح داد:
علیرضا اسکندری  کارشناس مخابرات وعضو بسیج یکی از مناطق کرج هستم . 15 روز است که در بیمارستان بستری ام . در روز حادثه چهارشنبه 5 آذر ماه به یکی از دوستانم  سپرده بودم  ماشین مرا که به تازگی نمره شده است بیاورد و در پارکینگ بیمارستان بگذارد تا روز پنج شنبه اگر پزشک اجازه داد برای زیارت به حضرت عبدالعظیم برویم . چون ماشین تازه پلاک خورده بود ، ماموران آن را متوقف کردند و چراغ گردان و تجهیزات دیگری که من مجوز آنها را داشتم  در عقب ماشین یافتند . بنابراین ماشین را متوقف کرده و همراه دوستم به کلانتری 152 فرستادند . دوستم بلافاصله  با من تماس گرفت و جریان را توضیح داد . من هم به یکی از سرداران بزرگ ( سردار کربلایی) که در همین بیمارستان بستری است تلفن کردم و موضوع را گفتم . سردار کربلایی نیز با سردار طلایی تماس گرفت و ایشان نیز سفارش لازم را به پاسگاه کردند. پس از این هماهنگی ها کارت جانبازی ، کارت بسیج و مدارک  و مجوزهای تجهیزات ضبط شده را برداشتم و با اجازه بیمارستان و مسئولیت خودم ، چهار ساعت مرخصی گرفتم و با آژانس به کلانتری 152 رفتم .

اسکندری درمورد نحوه برخورد در پاسگاه گفت: در پاسگاه به ما احترام گذاشتند و به  نحو احسن ما را تحویل گرفتند و حتی  به من دستبند نزدند . حکم را از پاسگاه گرفتیم و به کلانتری 152 رفتیم . از آنجا پرونده را به ما دادند و ما را به دادسرای سرگلوبندک فرستادند.

قاضی به من اشاره کرد و به سربازان گفت: این بسیجی است ؟ بیندازیدش بیرون . کی گفته بیاید تو ؟ من عقب عقب رفتم و یخ کردم که این قاضی چه می گوید.

او درمورد دادسرا می گوید: چون داروها را مصرف کرده بودم ، خیلی در حال خودم نبودم تا حدی که نمی توانستم بایستم ، و صدایم نیز گرفته بود به نحوی که برای رساندن صدایم به گوش شخص دیگر باید صورتم را به گوش او نزدیک می کردم. اسپریی هم که برای کمک تنفس همراه من بود خوب کار نمی کرد و من مدام نفس کم می آوردم .با همین حال پرونده را نزد قاضی بردیم. قاضی بدون اینکه ما را بپذیرد حکم بازداشت مرا نوشت تا صبح پرونده به دادسرا برود. هر چه اصرار کردم که من الان در بیمارستان بستری هستم و به سربازها گفتم که اجازه دهید با قاضی صحبت کنم و وضعیتم را شرح دهم قبول نکردند . مانند یک تکه گوشت مرده مدام روی سربازها می افتادم. درهر حال خودم  را به اتاق قاضی رساندم و حکم را جلو بردم و چون صدایم خیی ضعیف بود صورتم را به صورت او نزدیک کرده و گفتم : این هم حکم است برای من داده ای ؟ من بسیجی هستم . قاضی به من اشاره کرد و به سربازان گفت: این بسیجی است ؟ بیندازیدش بیرون . کی گفته بیاید تو ؟ من عقب عقب رفتم و یخ کردم که این قاضی چه می گوید. در حالی که خشکم زده بود . قاضی فکر کرد قرار است حرکتی بکنم دست در جیبش کرد و من تصور کردم می خواهد خود کارش را در بیاورد . اما در عین ناباوری او اسپری اشک آور را برداشت و صورت من را کامل اسپری کرد. من هم بلافاصله حالم بد شد و مانند یک تکه گوشت به زمین افتادم .


قاضی فکر کرد قرار است حرکتی بکنم . دست در جیبش کرد و من تصور کردم می خواهد خود کارش را در بیاورد . اما در عین ناباوری او اسپری اشک آور را برداشت و صورت من را کامل اسپری کرد. من هم بلافاصله حالم بد شد و مانند یک تکه گوشت به زمین افتادم .

 در اینجا اسکندری درحالی که مدام دچار رعشه می شد ادامه داد: نفسم بالا نمی آمد و به طرز بسیار بدی کف از دهانم خارج می شد  . از یک طرف هم سربازان رسیدند و با پوتین هایی که به پا داشتند مرا زیر مشت و لگد گرفتند . من فقط دستانم را جلو صورتم گرفتم که آسیب نبیند. در حین کتک خوردن وضعم بدتر شد و کف همچنان ا زدهانم بیرون می زد. درهمان حال دوستم که از بیمارستان همراهم بود  و دراتاقی در انتظار به سر می برد، داد زد که نزنید. این جانباز شیمیایی است و از بیمارستان آمده است. با شنیدن حرفهای دوستم قاضی دراتاق را قفل کرد و از در پشتی اتاقش از داد سرا خارج شد. سربازان هم من را بدون هیچ دلسوزی با دهان کف کرده  کشان کشان از 6-7 پله پایین کشیدند و در دادسرا را قفل کردند و مرا از آنجا بیرون انداختند. بدون اینکه فکر کنند چه بلایی سر من آمد یا اینکه حتی یک لیوان آب به من بدهند. انسان وقتی نعش سگ مرده ببیند . دلش می سوزد ولی آنها دلشان نسوخت. اول قرار بود مرا در زیرزمین دادسرا بازداشت کنند ولی وقتی فهمیدند وضعیت این گونه است مرا بیرون کردند.

اسکندری  ادامه ماجرا را این گونه شرح داد: پس آن، دو سربازی که از پاسگاه نیروی انتظامی همراه من بودند  در حالی که گریه می کردند یک آژانس گرفتند و به کلانتری 152 برگشتیم .در آنجا با 115 تماس گرفتند و پزشکان اورژانس با اکسیژن به دادم رسیدند . وقتی حالم کمی بهتر شد با یک آژانس به بیمارستان برگشتم . درحالی که مرخصی 4 ساعته من 5/6 ساعت طول کشیده بود تا صبح چشمانم جایی را نمی دید. درمانهای شستشو روی صورتم انجام دادند و برای صورتم پماد و قطره تجویز کردند . تا صبح کورکورانه سرکردم در حالی که بی اختیار اشک می ریختم . ضربات وارده بر من بیشتر بر روی اعصاب و روان من تاثیر نامطلوب گذاشت و به جسمم خیلی لطمه نزد. پسرم همان شب تماس گرفته بود و فکر می کرد حال من در بیمارستان بد شده است و من هم گریه می کردم و درحالی نبودم که حتی بگویم تلفن را قطع کن.

وی در پاسخ به سوال خبرنگار مهر در خصوص علت کتک کاری سربازان اظهار کرد: بی شک سربازان به دستور قاضی این کار را کردند و محال است بدون مجوز این کار را کرده باشند.


سربازان هم من را بدون هیچ دلسوزی با دهان کف کرده  کشان کشان از 6-7 پله پایین کشیدند و مرا از آنجا بیرون انداختند. بدون اینکه فکر کنند چه بلایی سر من آمد . یا اینکه حتی یک لیوان آب به من بدهند. انسان وقتی نعش سگ مرده ببیند دلش می سوزد ولی آنها دلشان نسوخت.

اسکندری در مورد شکایت از قاضی گفت: خودتان می دانید که با یک برگه شکایت بعدا باید چه بکنم . در ثانی  من حتی از قاضی هم شکایت ندارم . فقط حرف من این است که با آن شرایط که آن همه کف از دهان من خارج می شد باز هم مرا می زدند این انصاف است ؟ بابا می گویند حتی اگر اسیر در بند را خواستید بزنید ، اول دستانش را باز کنید . ولی تصور کنید من چه شرایطی داشتم. از سوی دیگر وقتی مقام معظم رهبری می گویند حتی اگر به من فحش دادند اشکالی ندارد و کاری به کسی نداشته باشید من هم می گویم اشکالی ندارد و از این قضیه می گذرم؛ اما می خواهم این مطلب را مردم بدانند که چگونه با یک جانباز برخورد شده است. من به دنبال انتقام نیستم ولی قاضی کسی است که درمورد تک تک قضاوت هایش در پیشگاه خدا باید پاسخگو باشد . من فکر می کنم این قاضی باید چند تا سوال می پرسید بعد حکم صادر می کرد. شاید من یک نفر را مجروح کرده بودم و او تا صبح زنده نمی ماند و قاضی با سوال و جواب می توانست به این قضیه پی ببرد و جان یک انسان نجات پیدا کند . چطور بدون تحقیق و سریع می نویسند بازداشت شود.

این جانباز دوران دفاع مقدس در مورد جایگاه ارزش ها اظهار داشت : ارزش هر کسی دردلش است و من ارزش ها را در دلم حفظ کرده ام و نمی توانم آنها را به هر کس دیگری بگویم. نمی شود به  کسی بگویی بسیجی باشد.

اسکندری در پایان افزود : کلام آخر اینکه  مثل یک حیوان با من برخورد کردند. یکی از برداران علیرضا که خود نیز جانباز است ، می‌گوید : هر چه با ما می کنند بکنند ولی آبروی جانباز را نبرند.

گفتنی است : علیرضا اسکندری  از معاونین اداره کل مخابرات کرج ، جانباز شیمیایی 30 درصد است که برادران وی حسین  جانباز شیمیایی 50 درصد و قدرت الله جانباز شیمیایی 35 درصد هستند.

 

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo