شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
129241
نام: معصومه
شهر: نمیتونم بگم
تاریخ: 11/28/2014 11:08:18 AM
کاربر مهمان
  به نام خدا سلام مشگلی دارم امیدوارم باطرح آن در اینجا کسی بتونه کمکم کنه و یک راهنمایی کنه بهم دختری هستم32ساله مجرد.بخام از اول بگم از کودکی مریضی زیاد کشیدم اونقد که شاید خیلی ها تصورشم نتونن بکنن مادرم که خدا حفظش کنه مواظبم بود یادمه هروقت دعوایی چیزی بود کسی بهم حرف بد میگفت باخودم فک میکردم منم بزرگ میشم خانوم میشم بهم احترام میذارن چیز زیاد یادم نیست وقتی 19سالم شد مث هر دختری خواستگارا شروع کردن اومدنو رفتن پدرم ادم عصبی تند خوییی هست اون موقع ها بیشتر بود یادمه برا هر خاستگار یه بحث بود یک سری سرمادرمو شکست یک بار گلوشو زخمی کرد خلاصه خیلی چیزا و منم رو حساب ترس و اینکه دلم میخاست با کسی ازدواج کنم که هر دو راضی باشن هیچی نمیگم حتی یکی که موقعیت خوبی داشت فقط چون مادرم گفت شیرم حرامت جوابشونو بدی رد کردم هرچند منم چیزی واقعا از دوست داشتن و ازدواج نمیدونستم تا اینکه خواهر کوچکم تو همون موقع ها با یکی دوست شد و چون پدرم ادم مذهبی بود و براش قابل تحمل نبود اون حرکت خواهرم راهی بیمارستان شد و به ناچار مجبور بود خواهرمو بده و منم وضع پدرمو دیدم دلم واقعا سوخت و رضایت دادم حتی قبل رضایت من پدرم به یکی زنگ زد بیاد خاستگاری خواهرم و اونا منو خواستن و پدرو مادرم هرد موافقت کردن منو بهشون بدن اونا اومدن و تقریبا همه چی تموم شده بود و کل اقوام خبر دار شدن ولی تا خواهرمو دادن اونام پس کشیدن و بدتر از همه اینکه تو همه شهر هایی که فامیل داشتیم پرکردن معصوم به ما گفت بریم خاستگاریش برا من خیلی گرون بود این حرف چون همش19 سال سن داشتم و بیشتر ناراحت بودم چون همه اونایی که مقصر این عمر بودن خودشونو عقب کشیدن و من موندمو دنیا حرف مردم که هروز میشنیدم جوری شد که خواهر بزرگم با شوهرش منو بردن برا یک سال خونه خودشون تو شهر دیگه و اونجام فامیلا همونجور بودن وقتی برگشتم انگار دنیام روی تلخش مال من شده بود خواهر کوچیکم مطلقه شد چند نوبت و پدر و مادرم دیگه بدون در نظر گرفتن من راحت رضاین میدادن به عروسی اون یادمه یک بار مادرم اینا رفتن قم مسافرت من پیش پدرم موندم وقتی برگشتن نمیدونم چیشد ناراحت شدم یکم حرفمون شد ن گذاشت ن برداشت گفت تو وصنی منی 4شب بغل شوهرم خوابیدی سیر نشدی واقعا دلم شکست از اون به بعد راحت بهم میگفتن توخونه مونده و هرکسی چه غریبه چه اشنا بهم توهین میکرد و پدر مادر من هیچ عکس العملی نشون نمیداد حتی برا اون یک سال که من رفتم خونه دامادمون مادرم بهم میگفت شبا تو بغل اون میخابیدم یا روزایی که خواهرم بیرون بوده من با دامادمون بودم حرفایی که اگه بگم میگین دروغه محضه و هیچ مادری به اولادش نمیگه پدرم هم تا یکی از خواهرام میگفت شوهرم انقد داده کارگر گرفته فلان کارمونو کنه میگف چرا کارگر زنگ میزدین معصومه رو میبردین پول به کارگر نمیدادین اینا یکم از اون چیزای مبهمی هست که یادمه .الان که 32 ساله شدم خواهرام همه ازدواج کردن ولی برا من خاستگار نیست مادرم تا چیزی میشه تا من زنده ام از نفرین من برا تو نمیاد کسی .میگن مادر محرم اصرار دختره به یاد ندارم دکتر برم باهام اومده باشه یک بار همین فک کنم پارسال بود برا یک مشگل دخترانگی پیش ماما رفتم که ایشون یهو گف میخوام معاینه کامل کنمت بعد کلی مکث گفت باکسی ارتباط داشتی گفتم ن و ایشون گفتن بنا به دلایلی بیشتر مراقب خودم باشم نگا خواهشا فکر بد نکنید بذارید من کل متنو بنویسم بخونید بعد هرفکرو چیزی بود از ذهنتون بگذرونید وقی از مطب بیرون اومدم ارزوی مرگ داشتم منی که این همه سال حجاب رو رعایت کردم تو چشم پسر نگا
129240
نام: علیرضا احسانی نیا
شهر: اصفهان
تاریخ: 11/28/2014 11:03:49 AM
کاربر مهمان
  به نام او که هر چه هست و نیست از اوست و هر چه قدم در جهاد است همه برای اوست که اوست یکتای بی همتا...
اوست که نبی مکرم را فرستاد برای هدایت بشر و سعادتمندی او و او را بهترین دانست و فرمانش را برای ما واجب شمرد و او نیز امت خویش را بهترین امت دانست...
او جهاد در راهش را نه تنها واجب شمرد بلکه جهادگرانش را نیز به بهترین وجه محترم شمرد و بهترین جایگاهش را برای آنها ذکر نمود و آنها را ارج نهاد...
درود خداوند بر جهادگران که ایثارگرند...درود خداوند بر ایثارگران که فداکارند با جان و مال...
شهادت و جانبازی یک عشق است برای عشاقی که دل در گرو او دارند...
و اما وظیه ما در قبال آنها این است که راه شهدا و ایثارگران را ادامه و یادشان را زنده و بودنشان را فرصت بدانیم برای ماندگاری در تاریخ تا همگان بدانند زندگی امروزین امت،مرهون رشادت و جانبازی دیروز و حال ایثارگران گرانقدر بوده و هست و خواهد بود...
باید قدر دانست و آنها را ارج نهاد...
129239
نام:
شهر:
تاریخ: 11/28/2014 10:43:38 AM
کاربر مهمان
  سلام جهت خشنودی قلب آقا امام زمان(عج) ۱ صلوات باوعجل فرجهم بفرستید ممنون.
129238
نام: یاس
شهر:
تاریخ: 11/28/2014 9:33:52 AM
کاربر مهمان
  خدایا خودت می دونی این روز ها چه حای دارم....
خواهش می کنم کمکم کن
129237
نام: گمنام
شهر: زمین
تاریخ: 11/28/2014 8:01:41 AM
کاربر مهمان
  فقط اومدم سلامی عرض کنم!

تو فضای مجازی ناف ما رو اینجا بریدن هر جا هم بریم برمیگردیم همینجا

یه چرخی زدم تو صفحات کمتر کسی از قدیمیا به چشم میخوره ان شاءالله که همه حاجت روا شده باشن و سرشون گرم خانواده
اواخر که بنده بودم از پستای چند تا از بچه ها میشد پی برد به عمق گرفتاریشون ان شاءالله که حاجت روا شدن الان

راستی از حال بنده هم اگر جویا باشید ... ولک الحمد علی ما جری!
دعا کنید.

بی معرفتیم دیگه بازم رفتیم که رفته باشیم ... راستی یادش بخیر بی معرفت! واقعا بی معرفت اما نه به اندازه ما!
التماس دعا یاعلی مددی http://ozlate-dell.blogfa.com/
129236
نام: سیدعلی حسینی
شهر: گلباف کرمان
تاریخ: 11/28/2014 6:19:41 AM
کاربر مهمان
  باسلام
میگم چه زوداز یادبردیم...
اون روزاگه فرمانده ای پوتین رزمنده رو نصف شب واکس میزد حالا جواب سلامت رو هم زورکی میدن.
اون روز اگه ماسکشو در میاورد به رفیقش میداد حالا میگه بچه هام بزرگ شدند دیگه یک تکه زمینو باید براشون بگیرم.
اون روز اگه تو وصیت نامه هاشون مینوشتندخواهرم حجاب تو کوبنده ترازخون شهید است حالا میگن جوونه بزار هر جور دلش مخواد بپوشه.
اون روز اگه میگفتند میجنگیم وازناموس وطنمون دفاع کنیم از کشته شدن باکی نداریم حلاخیلی ناموسها به خاطر فقروفسادفروخته میشن.
اون روز...
129235
نام: مریم
شهر: ایلام
تاریخ: 11/27/2014 8:26:47 PM
کاربر مهمان
  خدایا بریدم التماست میکنم با من حرف بزن ازت خواهش میکنم یک حرکتی از جانب خودت بکن تا بفهمم مث اوایل هنوزم دوسم داری خدایا من جز تو که کسیو ندارم خواهش میکنم منو از اینجا دست خالی نبر بزار بودنتو همیشه احساس کنم خدایا بزار گریه کنم
خداییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییا
129234
نام: فاطمه
شهر: تهران
تاریخ: 11/27/2014 8:17:42 PM
کاربر مهمان
  سلام.امروز رفته بودم مذار شهدا مراسم داشتن برای حضرت رقیه(س) اما چون مراسمشون بعد از اذان مغرب بود اجازه نداشتم بمونم اومدم خونه اما اعصابم داغون شد و حالم خراب. من 22سال دارم.اما تو این دنیا به این بزرگی یه جا برای حرف دل من نیست.انقدر حرف دل و گله و خواهش هست که واقعا نمی دونم ازکجا و چه جوری بگم.گیج گیجم .راهم مشخص نیست.دنبال زندگی با آرامش میگردم.ببخشید زیاد شد و نمیدونم اسمشو میشه گذاشت حرف دل یا نه.
129233
نام: فاطمه
شهر: ...
تاریخ: 11/27/2014 5:13:47 PM
کاربر مهمان
  سلام دوستان عزیز امشب شب عزیزی هستش ...شما رو قسم به دل شکسته ی حضرت رقیه(س)برای حل مشکلم دعا کنید...منم تا او نجایی که تونستم درد دلا رو خوندم انشالا به حق حضرت رقیه گره از کار همه وا بشه...*اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم*
129232
نام:
شهر:
تاریخ: 11/27/2014 3:20:40 PM
کاربر مهمان
  دلم خدا میخاد همون خدایی که تنها او را میپرستیم و تنها از او یاری میجوییم
خدا جونم همیشه کنارم بمون
<<ابتدا <قبلی 12930 12929 12928 12927 12926 12925 12924 12923 12922 12921 12920 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved