شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
123121
نام: .....
شهر: یزد
تاریخ: 2/20/2014 4:40:48 PM
کاربر مهمان
  سلام
دختری هستم 15 ساله که درمدرسه ای تحصیل میکنم که دانش ـموزانش ازنظردینی درسطح پایینی هستند حافظ7جزقرآن هستم ولی امیدموازدست دادم ودیگه قرآن حفظ نمیکنم شرایط خیلی بدی دارم نمیدونم چی کار باید بکنم دلم میخواد دوباره شروع به حفظ کنم احساس میکنم چندین هزار سال نوری با خدا فاصله دارم توی درسهام هم افت شدیدی داشتم خواهش میکنم کمکم کنید واگه میشه ازطریق ایمیل باهام درارتباط باشید منتظرم.ممنون
123120
نام: یه تنها
شهر: تهران
تاریخ: 2/20/2014 4:30:47 PM
کاربر مهمان
  خیلی تنهام دلم پر از حرف های نگفته است خسته شدم از همه حتی از خودم می دانم که خدا هم حرفا مو نمی شنوه می دانم خاهم ازدل من خبر نداره وانقار مرا یادش رفته
123119
نام: آرمان ۳۱۳
شهر: مشهد
تاریخ: 2/20/2014 4:20:11 PM
کاربر مهمان
  آرمان سبز به سه چیز نیاز دارد : باور . یاور . داور کرامات شهدا
گفت : مادر جان بیا ناهار بخوریم
پرسید : ناهار چی داریم مادر ؟

گفت : باقالا پلو با ماهی

با خنده رو به مادر کرد و گفت : ما امروز این ماهی ها را میخوریم و یه روزی این ماهی ها ما را می خورند

چند سال بعد ... والفجر 8 ... درون اروند گم شد ... ... مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد ...


بقیه مطالب در

http://313arman.blogfa.com/
منتظر حضورتان همرا با نظرات مفید و سازنده تان هستم
123118
نام: حسام
شهر: رشت
تاریخ: 2/20/2014 3:00:11 PM
کاربر مهمان
  چند سال است که به گناهی کثیف مبتلا شده ام.16 سالم است . در صدد ترک آن هستم.گاهی اوقات دوباره این گناه را انجام میدهم ولی توبه میکنم و نماز میخوانم.امیدوارم خدا مرا ببخشد.
123117
نام:
شهر:
تاریخ: 2/20/2014 11:49:21 AM
کاربر مهمان
  خدايا
سلام
آقا سيد
دلم خيلي تنگه دلم خيلي گرفته از خودم از دنيا از اين آدما
آقا سيد خوش به حالت كه رفتي خوش به حالت كه نيستي خوش به حالت كه تو اين زمونه ي سياه زندگي نمي كني

آقا سيد
دلم واسه مولامون عج خيلي تنگه خيلي دوسش دارم داره همه رو مي بينه و درد ميكشه و زجر ميكشه و گريه ميكنه آخه بايد چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از روزي كه شنيدم دارم ميسوزم ميسوزم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آقا سيد كاش درد آقامون مولامون صاحب و سرورمون فقط درد ظلم سلفي بود درد بچه شيعه ي بي سر بود درد ضجه و ناله هاي مادر مظلوم بود كاش فقط درد ظلم ظلالم بود كاش

آقا سيد
مي بيني چه زمونه يي شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خوش به حال همه شما رفتين و نديدين!!!!!!!!!!!!رفتين و نشنيدين!!!!!!!!!!!!خوش به حالتون
اما نه شما كه زنده اين شما كه هم ميبينيد و هم ميشونيد و همه رو ميدونيد
خواهش ميكنم واسش خيلي دعا كنيد خيلي
دعا كنيد خدا زودتر فرجشو برسونه
دعا كنيد آقامون خيلي غريبه خيلي مظلومه خيلي
خدايااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
التماس دعاي فرج از خود خودت خواهش مي كنم آمين بگو
يا خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا



123116
نام:
شهر:
تاریخ: 2/20/2014 11:25:56 AM
کاربر مهمان
  چراغ‌های مسجد دسته ‏دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد. «آقا سید مهدی» که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش. جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.
وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش…
ــ آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل…
ــ دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!
ــ آقا سید، «حاج مرشد» شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن…
حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ ، ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه…
* * *
زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد. زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان… رنگ دیگری به خود گرفته بود.
دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند…
* * *
ــ حاج مرشد!
ــ جانم آقا سید؟
ــ آنجا را می‌بینی؟ آن خانم…
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین: استغفرالله ربی و اتوب‌الیه…
سید انگار فکرش جای دیگری است…
ــ حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند: حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب… یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟ سبحان الله…
سید مکثی می‌کند.
ــ بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید.
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند. به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استفرالله می‌گوید.
ــ خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.
زن، با تردید، راه می‌افتد.
حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن!… زن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده.
ــ دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! بهانه می آورد؛ کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران: حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم…!!
سید؛ ولی مشتری بود! پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد:
ــ این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین(ع) است… تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!…
سید به حاجی ملحق می‌شود و دور… انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد…
* * *
چندسال بعد… نمی‌دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل!
سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد، نگاهش به نگاه مرد گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده. مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید، دست آقا را می بوسد و عرض ادبی.
ــ خانم بنده می‌خواهد سلامی عرض کند.
مرد که دورتر می‌ایستد. زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:
ــ آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می‌آید که یک‏بار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت… آقا سید! من دیگر… خوب شده‌ام، آدم شده‌ام!
این بار، نوبت باران چشمان سید است…(حجت الاسلام سید مهدی قوام)
123115
نام: دیوونه ی اقا
شهر: اراک
تاریخ: 2/20/2014 11:06:19 AM
کاربر مهمان
  سلام خیلی از زحمت کشان مذهبی ممنونم .فقط دلم میگه دعام کنید
123114
نام:
شهر:
تاریخ: 2/20/2014 11:06:18 AM
کاربر مهمان
  ديروز عليرضا(احمدي روشن) نوشت:

پدرم رفت تا نيروگاه پلمپ نشود
حالا كه تعطيل كرديد به پدرم بگوييد برگردد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

123113
نام:
شهر:
تاریخ: 2/20/2014 9:44:09 AM
کاربر مهمان
  وقتی داری گناه میکنی، اول سمت چپ رو نگاه میکنی، بعد سمت راستت رو نگاه میکنی، اگه کسی نبود اون وقت گناه رو انجام میدی ...! چی میشد اگه همون لحظه یه نگاهی هم به بالا میکردی؟
123112
نام: علیرضا
شهر: مشهد
تاریخ: 2/20/2014 8:04:01 AM
کاربر مهمان
  سلام مدتیست که دچار افسردگی شدم ترسهای زیادی مثل بی پول ، جنگ دارم .رنجش زیادی از پدر و مادرم بخاطر فرق گداشتن دارم. برام دعا کنید
<<ابتدا <قبلی 12318 12317 12316 12315 12314 12313 12312 12311 12310 12309 12308 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved