شهید آوینی

 

5 .به جرم جهل

- «آرى «ازْدى»ها آزاد مردانند كه در شدايد، سخت شكيبايند.»(1)
اين همان صداى بى بنياد او بود، كه نه تنها پاهاى مرا لرزاند، بلكه شرمى عميق از ناقه صالح بر چشمانم ريخت.
يا على! من از شن‏هاى بيابان هم شرمنده بودم كه در راهى مى‏رفتم كه نگاه اشكبار و بغض خاموش تو، آن را دنبال مى‏كرد. انگار هر دانه شن دهان مى‏گشود و مى‏گفت: «چه مى‏كنى، عسكر؟! فردا چگونه مقابل ناقه حضرت صالح سر، بلند مى‏كنى؟ راه نرو! به مركب بلعم باعورا اقتدا كن، كه زير تازيانه سوارش مُرد ولى در راه غير حق قدم ننهاد...»
امّا چه كار كنم؟ من هم تربيت شده همان‏هايى بودم كه به ابوذر اقتدانكردند و جلوى شما، مستكبرانه گردن افراشتند. ديدم افسار من، بعداز «ضبّه» در دست «ازْد» قرار گرفت. سوارم رو به آن‏ها براى تحريكشان گفت: «تا «بنى ضبّه» زنده بودند، من در لشكر خود، آثار پيروزى و غلبه احساس مى‏كردم. ولى پس از آنان از پيروزى نااميد شدم.»(2)

شجاع بود و نيرومند، آن قدر كه هر كس نزديكش مى‏شد، با يك ضربه او از پاى در مى‏آمد. (عمرو بن اشرف ازدى را مى‏گويم كه افسارم را دردست داشت). به لشكر شما نگاه كردم. رقيبى برايش نمى‏ديدم جز پسرعمويش حارث بن زهره ازدى. عمرو فرياد مى‏زد: «بهترين مادر! اى امّ‏المؤمنين! مى‏بينى در برابرت، چه مردان شجاعى فداكارى مى‏كنند؟!»
و گاهى رجز مى‏خواند، كه: «اى قبيله ازد!ازمادرتان دفاع كنيد كه او نماز و روزه شماست!»
صدايش وقتى خاموش شد وافسارم آن‏گاه رهاگشت كه خونش را شمشير حارث برزمين ريخت. پس از او سيزده نفر از خاندانش، مقابل من‏و سوارم جان باختند. بعد از او، اين طور دلدارى‏اش مى‏دادند كه «مادر!تا دنيا بر پاست، هيچ نيرويى ما را از اطراف شتر تو متفرّق نخواهدكرد.»
ولى آن قدر تير بر من نشسته بود و آن قدر خون از بدنم جارى بود، كه از ياد برده بودم سنگينى نگاه ناقه حضرت صالح را. ديگر گذشته بود. ديرشده بود. مولاى مؤمنان! يا على! آيا اجازه مى‏دهى يك شتر با تو درددل كند و از تو به خاطر غفلت خويش، پوزش بطلبد؟ يا على! من چه‏مى‏دانستم؟ ديدم همسر پيامبر بر من سوار است. ديدم محمل كسى‏را بر من گذاشته‏اند كه امّ المؤمنين صدايش مى‏كردند. من هم او را سوارى دادم.
آقا! شما، چه قدر نگاهتان سنگين است! انگار مى‏خواهيد به گناهم اعتراف كنم. از اوّل بگويم؟ يعنى پيش از جنگ؟ باشد. ولى سوگند به آنچه انسان‏ها به آن سوگند مى‏خورند، من نمى‏دانستم چه مى‏كنم.
خبر قتل عثمان در مكّه پيچيد و فرياد او: (رحمت خدا از عثمان دورباد! گناهانش او را به هلاكت انداخت. ولى مردم! كشته شدن عثمان شمارا دلگير نكند! اگر او كشته شد، اينك طلحه، بهترين مرد براى خلافت است. با او بيعت كنيد و از اختلاف بپرهيزيد!...)
با عجله بر من سوار شد. دهانه افسارم را گرفت و مرا به سمت مدينه كشاند. سرم به زير بود و مى‏رفتم. گاهى در سكوت صحرا، صدايش را مى‏شنيدم كه با خود از عظمت طلحه مى‏گفت و او را مى‏ستود. مرتّب از عثمان با بدى ياد مى‏كرد و او را نفرين مى‏نمود، تا اين كه مرا نگه داشتند. مردى رسيد كه عايشه «عُبيد بن امّ‏كلاب» صدايش مى‏كرد. گويا از مدينه مى‏آمد. از او شنيد كه مردم با شما بيعت كرده‏اند. فرياد زد: «به خدا اگر امر خلافت به نفع على تمام شود، سزاوار است آسمان‏ها خراب شود.»
و دهانه افسارم را به سمت مكّه برگرداند و فرياد زد: «على قاتل عثمان است. عثمان بى‏گناه كشته شد. من به خونخواهى او قيام مى‏كنم...»
شما مى‏دانيد. امّا من نفهميدم چه مى‏گفت. گيج شدم كه بايد به سمت مدينه بروم يامكّه. تا اينكه صداى «عبيد» را شنيدم كه گفت: «عايشه! من تعجّب مى‏كنم. تو ديروز به كفر و قتل عثمان فتوا و فرمان مى‏دادى و او را يهودى مى‏خواندى؛ ولى اكنون خونخواهش شده‏اى؟!»
در جوابش چيزى شنيدم كه بيشتر شبيه منطق ما بود تا انسان‏ها: «عثمان چنين بود. ولى توبه كرد! ولى بدون اين كه به توبه‏اش توجه كنند، او را كشتند. بعد هم شما را با گفتار ديروزم چه كار؟ آنچه را امروز مى‏گويم بپذيريد كه از حرف‏هاى ديروزم بهتر است.(3)»

ديدم عصبانى شده است. از خشمش ترسيدم. با اين كه غضبناك بر من تازيانه زد، آرام به سمت مكّه سوارى‏اش دادم. رفتم تا به در مسجدالحرام رساندمش. من نفهميدم آن‏جا چه شد و با مردم چه گفت. فقط چيزى نگذشت كه دو نفر به قصد عمره آمدند. عايشه آنان را طلحه و زبير صدا مى‏زد. من نديدم اعمال عمره به جا آورند. فقط هر روز عدّه‏زيادى را دور خود جمع مى‏كردند. تا اين كه يك روز كجاوه عايشه را پشت من بستند و او را ميان آن قرار دادند. ديدم اطراف من، هر روز شلوغ‏تر مى‏شود. انگار كعبه ديگرى پديد آمده بود. نمى‏دانستم چه خبر است. فقط به خود مى‏گفتم: «مقام خود را فراموش مكن! خود را درياب كه تو امّ‏المؤمنين را مركبى!...»
جايى مرا نگاه داشتند، براى نماز ايستادند. بين طلحه و زبير، براى پيشنمازى اختلاف پيش آمد. سوار من، نماز را به عبداللَّه بن زبير، پسر برادرش، سپرد و بعد زير لب گفت: «به خدا اگر هم فتح و پيروزى، نصيب ما شود، در مسأله خلافت به اختلاف شديدترى دچار مى‏شويم، زيرا نه طلحه دست از مقام مى‏كشد، و نه زبير!...»
از حرف‏هاى لشكر فهميدم، به سمت بصره در حركتم. فرماندار بصره، «ابوالأسود دوئلى» را فرستاد. ديدم از عايشه مى‏پرسد: «براى چه كارى به بصره آمدى؟»
او گفت: «براى خونخواهى عثمان و انتقام از كشندگان او.»
ابوالأسود گفت: «كسى از قاتلان عثمان در بصره نيست.»
سوارم ادامه داد: «آرى، ولى ما آمده‏ايم از مردم بصره كمك بگيريم تا از قاتلان عثمان كه دور على را گرفته‏اند، انتقام بگيريم...»
او بسيار نصيحت كرد و عايشه جواب‏هايى بى جهت داد. او برگشت و باز من عايشه را تا بصره بردم. گاهى به علوفه‏ها و دشت‏هاى بصره مى‏انديشيدم و آنچه بعد از پيروزى سوارم نصيبم خواهد شد. تا تجسم مى‏كردم، قدم‏هايم بزرگتر مى‏شد. ناگهان صداى مبهوتانه زبير مرا متوجه بحث‏هايى كرد. مى‏گفت: «نه، ممكن نيست. اشتباه مى‏كنى. عمّار در بين لشكر على نيست....»
كنجكاو شدم كه، يعنى چه خبر شده؟ «جون بن قتاده» رسيد، كه آرى خبر درست است. عمّار با على است. زبير به خود لرزيد. «جون» گريست. برخود فرياد زد كه: «واى بر من كه مى‏خواستم در ركاب زبير بجنگم و در راه عايشه جان دهم!»
زبير هم حديث پيامبر(ص) را شنيده بود كه اين طور مى‏لرزيد و فرياد مى‏زد: «اى واى! كمرم شكست.»
آخر پيامبر(ص)، عمّار را معيار و ميزان حق معرفى كرده و فرموده بود كه عمّار در هر طرف باشد، حق با آن طرف است.
در راه، افراد بسيارى مى‏آمدند و نامه‏هاى زيادى مى‏رسيد و از عايشه مى‏خواستند دست بردارد و به خانه‏اش برگردد.
حتّى در راه سگان (حَوْأب) بر او پارس كردند. همان جريانى كه طبق پيش‏بينى پيامبر(ص)، محكم‏ترين دليل بر بطلان و گناهكارى عايشه بود.
آقا! باز هم ادامه دهم؟ نه! مى‏بينم اندوه سنگينى بر نگاهتان نشسته و من چه گستاخانه نادانى خود را اعتراف مى‏كنم. هيچ حيوانى به اندازه من تو را نيازرد. لعنت بر من! خوب مى‏دانم. مى‏دانم ناشناخته قدم در راهى نهادم كه لحظه‏به‏لحظه، اندوه تو را بيشتر مى‏كرد. مى‏دانم لشكرى با من مى‏آمد كه پس‏از بيعت به تو خيانت كرد؛ آن هم به بهانه زيارت! اعتراف‏مى‏كنم اگر چه حيوان بودم، ولى وظيفه‏ام اين بود كه به هر كسى سوارى ندهم. چونان مركب بلعم، كه وقتى شنيد سوار مستجاب الدّعوه‏اش، براى نفرين حضرت موسى به‏راه افتاده است، به او سوارى نداد و آن‏قدر پافشارى كرد تا زير تازيانه‏اش مُرد.
آقا! تو حق داشتى. حق داشتى، آن قدر از من غضبناك باشى كه وقت پايان جنگ، بعد از آن همه كشتار كه باعثش همان سوار من بود؛ آن لحظه كه در اثر تيرهاى زيادى كه به كجاوه و من خورده بود و كجاوه را به شكل خار پشت درآورده بود، ... واى! واى! ...نگاهى با خشم مردانه، به من بيندازى؛ -كه به چشمانت قسم، من زير سنگينى نگاهت خرد شدم- وفرمان دهى كه: «برويد و اين شتر شوم را پى كنيد!» شرمنده‏ات هستم. باور كن، نه اين‏كه بخواهم مثل انسان‏ها كه تا به بن‏بست مى‏رسند، عذرمى‏خواهند؛ احساسات افلاكى‏ات را تحريك كنم. حالا كه همه‏چيز تمام شده و خاكستر من هم بر زمين نمانده است. ولى من مى‏خواستم همان لحظه كه فرياد زدى: «اين شتر را پى كنيد! زيرا اين مردم، آن‏را براى خود قبله قرار داده و مانند كعبه به دورش مى‏چرخند. تا اين شتر پابرجاست، جنگ فرو نخواهد نشست. تا اين شتر زنده است، مردم از نثار جان و خون خود، ابا نخواهند داشت.»(4) مى‏خواستم ميان آن همه همهمه و درگيرى، براى يك بارهم كه شده فريادم را بشنوند كه در تمام آن جنگ‏ها با لهجه خودم مى‏گفتم: «اى انسان‏ها! آن سردار لشكر روبه‏رو را نمى‏شناسيد؟ او كسى است كه تمام شما به بهانه او خلق شديد و من نيز براى شما آفريده شدم. امّا چرا به خاطر خودتان مرا به گردابى افكنديد كه على(ع) مرا شوم خطاب كند؟...»
باور كنيد آقا! اى سرور مخلوقات عالم! مى‏سوختم كه اى كاش انسان‏بودم و مختار، تا به شما مى‏پيوستم. خوشا به حال ذوالجناحى كه فردا مركب فرزندانتان خواهد شد. مرا پى كردند. نعره كشيدم، واى،واى، آن‏قدر كه يك‏لحظه راه دنيا تا نيستى را طى كردم. سينه‏ام برزمين خورد. و... بقيه‏اش را من نديدم. ولى شما شاهد بوديد. لشكريان‏او، مثل ملخ درمقابل طوفان پراكنده شدند و فرار كردند. كجاوه‏اش را برداشتيد. به‏دستور شما مرا آتش زدند و خاكسترم را برباددادند.
واى بر من! كه بعد از خودم، اين طور از من ياد كرديد: «مردم! آن شتر، حيوان شوم و شرربارى بود. به گوساله بنى‏اسرائيل شباهت داشت كه درميان آن قوم، مثل اين شتر بين مسلمين مايه اختلاف و بدبختى گرديد.(5)»
و من، منى كه معترف به عصيان خودم هستم، مى‏گويم: آقا! هر چند به‏جرم اين كه هميشه مى‏خواستيد مايه فساد را از بيخ بركنيد و ريشه فتنه را با آتش بسوزانيد و خاكستر نفاق را بر باد دهيد، الآن در بستر افتاده‏ايد؛ ولى من در جنگ جمل، جمله‏اى از شما شنيدم كه ديدن شما در اين احوال، خاكسترم را هم از خاطره‏اش آتش مى‏زند. خوب يادم هست فرياد زديد: «هزار مرتبه در ميدان جنگ كشته شوم برايم شيرين‏تر است از اينكه يك بار در بستر نرم جان دهم.»
و من، يك حيوان عاصى على‏نشناس كه يك عمر به عايشه سوارى داد، شرمنده‏ام كه انسان‏ها حقيقت شما را نفهميدند. هر چند مرگ شما آخرين وسعت تولّدتان است؛ اگر چه شهادت شما، شيرين‏ترين شهد در كام بهشت است؛ هر چند بسترتان، پايگاه نزول ملائك است، امّا همين بهتر كه مرا پى‏كرديد، تا فردا از مردم كوفه و از در و ديوار زمين نشنوم كه: على(ع) از بستر شهادت عروج كرد، آن هم با بال‏هاى خونينى كه از آن مظلوميت مى‏چكيد.

آرى، بعيد نيست گوش‏هاى تو شنواتر از اين مردم باشد. لااقل تكليفى بر عهده‏ات نبود. ثقلين پيامبر(ص) امانتى در دستت نبود. سنگينى نگاه زهرا(س) بر دوشت نبود. آنها با منطق خود نتوانستند گوش كنند ولى شايد تو بتوانى باانصاف خودت بفهمى.
راستى، من با قريش چه بدى كرده بودم؟ چه اختلاف حسابى با آنها داشتم كه اين همه فتنه و آشوب عليه من بر پا كردند؟ به خدا قسم خوردم كه باطل را بشكافم و حق را از پهلوى آن ظاهر سازم. پرده‏هاى ضخيم باطل را پاره‏كنم و چهره زيباى حق را از زير آن نمايان. تو با آنان حرف بزن. شايد زبان تو را بهتر از منطق من بفهمند. بگو هر چه مى‏خواهند بر بدبختى و هلاكت خود ناله سر دهند و به ذلّت و بيچارگى خويش گريه و زارى كنند ... و امّا سوار تو، به پروردگارم سوگند، در آن سفر، از هيچ كوه و دشتى نمى‏گذشت و هيچ قدمى در بيابان برنمى‏داشت، مگر اين كه راه خلاف و معصيت مى‏پيمود و به جرم و گناه، آلوده مى‏گشت. او در اين راه خود و يارانش را به‏ورطه هلاكت برد. سوار تو همان زنى بود كه سگان حوأب بر او پارس كردند. و امّا طلحه و زبير، به خدا قسم، خود آنان خوب مى‏دانستند كه بيراهه مى‏روند و راه معصيت مى‏پيمايند. يقين داشتند كه در پيمان شكنى با من گناهكارند. كاش به من مى‏گفتند در چه چيز حق داشتند كه از آن محرومشان كردم؟ يا كدام نصيب و بهره‏اى داشتند، كه خود برداشتم و به آنان ندادم؟ يا كدام حقّى بود كه مرا از انجامش ناتوان يا به آن نادان ديدند؟ درحالى‏كه اگر از روز اوّل بيعت نمى‏كردند، برايشان بهتر و نيكوتر بود كه پس از بيعت، پيمان‏شكنى كنند.(6)

اولين دستى كه بيعت كرد از آنِ طلحه بود؛ دستى معيوب و فلج كه «حبيب‏بن ذؤيب» ديد، گفت: «انا للَّه و انّا اليه راجعون، اولين دست بيعت، معيوب بود. خدا عاقبت اين پيمان را به خير كند!(7)»
و بعد از آن، زبير. همان روز چنان دستم را فشردند كه در پى آنان، مردم مثل يال‏هاى كفتار، با ازدحام از هر طرف به سويم هجوم آوردند. طورى‏كه حسن و حسين زير دست و پا ماندند و دو طرف جامه‏ام پاره‏شد.(8)

ولى اين ناكثان، ناكسانى بودند كه غدير راكه هيچ، حتى بيعت خود را ازياد بردند. امّا تو، امّ المؤمنينى كه سوارى‏اش مى‏دادى، كسى بود كه خداوند به او دستور داده بود در خانه بنشيند. او مى‏دانست، امّا فريبش دادند و او گول‏خورد. به خاطر علاقه به عبداللَّه بن زبير و قرابت با طلحه، خود را به كارى واداشت كه آتش دوزخ را به دنبال داشت. طلحه، همان كسى بود كه وقتى پيامبر(ص) از او پرسيد:
-: «على را دوست دارى؟» گفت: «چگونه دوستش نداشته باشم كسى كه برادر و پسر دايى‏ام است؟!»
و پيامبر(ص) در موردش فرمود: «ولى بدان تو در آينده به جنگ او خواهى رفت، درحالى‏كه ستمكار بر او هستى.(9)»

امّا مردم آن شهرى كه تو به سويش مى‏رفتى (مردم بصره) سپاه زن بودند و پيروان حيوان زبان بسته، يعنى تو. زيرا تو صدا كردى، آنان پاسخت دادند. همين كه پِىْ شدى، گريختند. تو جايى مى‏رفتى كه غرق شدنش را مى‏ديدم. مسجدش مثل كشتى يا شتر مرغى بود كه بر سينه خوابيده باشد. سرزمينى كه به آب نزديك بود و از آسمان دور.(10) ساكنانش، مردمى پر نَقل امّا كم‏عقل، نيكو منظر ولى زشت برخورد، بلند قد، لكن كوتاه همّت بودند كه رشته اسلام را گسيختند و بيش از من به خودشان خيانت كردند. آرى، آن شهر، جاى فرود شيطان و كشتگاه تباهكارى بود.(11)

فرماندارش (عثمان بن حنيف) از شهر بيرون زد و با چشمان اشكبار به‏نزدم آمد كه: «يا اميرالمؤمنين! آن روز كه از پيش تو به بصره مى‏رفتم، پيرمردى داراى ريش انبوه بودم و امروز به شكل جوانى كه در صورتش هيچ مويى نيست، برگشتم.»(12)

جنگ پايان يافت و تو نيز، خاكسترت در زمين بصره گم شد. من بااحترامى كه تنها شايسته حلم على است، سوار تو را به مكّه باز گرداندم. هرچند، بعد از آن هم از كينه‏ورزى با من دست برنداشت. تو را از دست داد ولى فردا استرى، به‏دست خواهد آورد و بر آن سوار خواهد شد كه باآن، جلو جنازه پسرم را مى‏گيرد و نمى‏گذارد او را كنار قبر پيامبر دفن‏كنند. دستور مى‏دهد جنازه فرزندم را، تير باران كنند. شايد براى انتقام از تيرهايى كه بر كجاوه‏اش، و بر تو نشسته بود. مى‏بينى نسل روح تو، تا استرى ديگر هم ادامه دارد، تا هميشه، حتّى تا مركب دجّال در فرداهاى مورد انتظار. ولى ترسناك‏ترين فتنه بر خلق را بنى‏اميّه مى‏بينم، كه حكومت آنان سلطنتى فراگير خواهد شد. طورى كه هر كه بينا باشد بلاوسختى آن دوران كورش مى‏كند. به خدا بد زمامدارانى خواهند بود! مثل شتر پير لگد انداز و بدخو -كه تو بهتر از آنان مى‏فهمى، يعنى چه!- شترى كه هنگام دوشيدن، دوشنده را، با دهانش گاز مى‏گيرد و با دست خود بر سرش مى‏كوبد. با پاهايش، لگد مى‏اندازد و از دوشيدن شير جلوگيرى مى‏كند. آن زمامداران با بيت‏المال و مردم چنين خواهند كرد. همواره بر مردم تسلّط دارند، تا كسى را باقى نگذارند، مگر اينكه برايشان سودى داشته باشد، يا لااقل زيانى به آنان نرساند. فتنه و فسادشان ترسناك است و راهشان، روش مردم جاهليت. بعد، در آن زمان، تنها آرزوى همين قريش اين مى‏شود كه دنيا و آنچه را در آن هست بدهند و به‏جاى آن، يك بار، فقط يك مرتبه ديگر، حاكمى چون مرا ببينند. هرچند ساعتى كوتاه، به مدت زمان كشتن يك شتر، تا از من بخواهند ولايتشان را بپذيرم. يعنى درست همان چيزى كه امروز، به خاطر خدا و خودشان، آن را خواستارم، ولى به من نمى‏دهند.(13)

مردمانى كه بدن‏هايشان حضور دارد، ولى عقل‏هايشان پريده است. كسانى‏كه افكارشان پراكنده و مختلف است و اميران را به خود مبتلا و گرفتار ساخته‏اند. فرمانده آنان، فرمانبردار خداست، ولى اينان نافرمانى مى‏كنند. درحالى‏كه فرمانده شاميان نافرمانى خدا مى‏كند، امّا آنان مطيع اويند. به خدا قسم، آرزو داشتم، معاويه روى مردم من، با من، مثل پول‏نقد، معامله مى‏كرد. ده تن از مردمانم را از من مى‏گرفت و به جاى آن يك نفر از مردم خود را به‏من مى‏داد.(14)

اى كاش خدا از همان ابتدا بين من و اين مردم جدايى مى‏افكند و مرا به كسى مى‏رساند، كه سزاوارتر بود به من، از اينان. امّا بزودى حجّاج بن يوسف، بر اينان مسلّط خواهد شد، آن‏كه خودخواه و ستمگر است. اموالشان را خواهد بلعيد و گوشت تنشان را آب خواهد كرد.(15)

امّا اين كه اجازه خواستى به عنوان يك حيوان با من سخن بگويى سليمان‏وار اذنت مى‏دهم. چرا كه به گفتگو و بحث با حيوانات عادت كرده‏ام. مگر چه تفاوتى است بين آن مردم و تو؛ درحالى‏كه زودتر از هرچيز غدير و پيامبرشان را فراموش كردند و ديرتر از هر چيز - يعنى هرگز - خودشان و دلشان را! چه قدر گفتم و نشنيدند. حال آن‏كه حسّ غربتم در ميان آنان صد چندان شده است.
پروردگارا! اى ازلى‏ترين آغاز! چشمان مرا در اين عالم، به انجام برسان، كه‏وقتى حسنم را اين طور ساكت و اندوهگين، بر بالينم مى‏بينم وبه‏دنبالش، آن زن شتر سوار - همسر پيامبر مظلومت - را و فرياد او را درامتداد غريبى پس‏از خودم مى‏شنوم كه: «جنازه حسن را تير باران كنيد!»؛ ديگر از تو چيزى نمى‏خواهم جز پايان چشمانم را و آغاز آرامش پلك‏هايم را.

 

پی نوشت ها


1. سيدمرتضى عسكرى، عايشه در دوران على(ع)، ص 208.
2. سيدمرتضى عسكرى، عايشه در دوران على(ع)، ص 208.
3. همان، ص 37.
4. همان، ص 227.
5. همان، ص 228.
6. نهج‏البلاغه، خطبه‏هاى 102، 103، 107، 196.
7. سيدهاشم رسولى محلّاتى، زندگانى اميرالمؤمنين(ع)، ص 340.
8. نهج‏البلاغه، خطبه 3.
9. زندگانى اميرالمؤمنين، ص 407.
10. نهج‏البلاغه، خطبه 14.
11. همان، نامه 18.
12. عايشه در دوران على(ع)، ص 144.
13. نهج‏البلاغه، خطبه 92.
14. همان، خطبه 96.
15. همان، خطبه 115.

 



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo