بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

شيوه و سبک شعر و بحثي در انگيزه هجو سراني شاعر

قرن سوم هجرى، دو شاعر هجاء گو بيرون داد كه از ديگر شعراى قرون اسلامى در اين زمينه مشهور تر شدند: يكى ابن رومى و ديگرى دعبل خزاعى كه خلفا، حكام و مردم، همه را هجو گفته اند.
" ابو العلاء معرى " اين دو شاعر را با هم، در شعرش آورده و در هجو گوئى روزگار بر فرزندان خود، به آن دو مثل زده است:

لو انصف الدهر هجا اهله
كانه الرومى او دعبل

حتى تاريخ نويس امروز هم نمى تواند اسم تازه اى به اين دو نام بيفزايد، زيرا در دوره هاى بعد از قرن سوم كسى كه شبيه آند و در اين زمينه باشد و نفوذ و تاثيرنشان دهد، پيدا نشد.
اين دو هجاگو، هر كدام سبك خاصى در هجا دارند كه در مقارنه با هم بخوبى آشكار ميگردد. دعبل چنانكه در غير اين كتاب گفته ايم.. " بحث دعبل او را چون به اينجا مربوط نيست، متذكر نميشويم ". و اما ابن رومى درطبعش نفرتى از مردم ديده نمى شود، او نمى خواهد براى جامعه در ادبيات عرب، راهزن باشد. او هنر مندى است چيره دست، كه قدرت نقاشى و دقت تخيل دارد. ابتكار نشان ميدهد، و با معانى و شكل الفاظ، بازى مى كند. وقتى بخواهد شخصى يا چيزى را هجا گويد، دوربين عكاسى دقيقش را به طرف اومتوجه مى سازد و صورتى از آن در شعرش مى پردازد بطورى كه تصوير موجود، خود را وسيله خودش هجو كرده باشد، در آن تصوير نگاه دور بين را به نقيصه و نقطه هاى ضعف چهره عكس بردارى شده مى افكند. درست مانند وقتى كه شكلى را در آينه هاى مقعر و محدب بخواهند ارائه دهند، از اين روهجاهاى او يك نوع نقاشى آماده اى براى هر شكلى است كه بخواهد و يك نوع بازى با مفاهيم مختلفى است، نسبت به كسانى كه او را تحريك كرده باشند.
ابن رومى از شخص هجو شده خود، عقل و هوش و علم را مى گيرد و تمام عيوب تمدن را كه در يك جمله گرايش به پشتى در غرقات شهوات است، به او مى چسباند وقتى از هجاهاى او موجبات تمدن و بى بند و بارى حاكم بر تمدن آن روز را، بيندازيم، زننده ترين قسمتش را حذف كرده اين و باقى مانده آن چيزى جز، از قبيل شوخ طبعى و شكلكل سازى نيست.
ابن رومى در هجا هنر خاصى داشت كه بى ترديد آن را برگزيده و زياد در آن كار كرده هر چند بدان نيازى نداشت، و به حساب دشمنى با كسى هم نبود، مقصود از آن هنر شكلك سازى و بازى با تصاوير مضحك و منظره هاى فكاهى و شبيه سازيهاى دقيق بود. گويا اين تمايل در سرشت ابن رومى چنانكه در طبع نقاش چيره دست است وجود داشته، كه هر چه ديده عينا بقلم آورده و نقاشى خود را در كمال محكمى، و ابتكار مى پرداخت.
آنچه از هجاها، در شعر ابن ابى رومى ديده مى شود، هر چند ضرورتى براى آن وجود نداشته و بين او و مردم روابط حسنه اى موجود بوده است، بمنظور ابراز هنرمندى او صورت گرفته است. و اين هنر را بهتر است، قدرت تخيل و تصور بناميم تا هجا و يكى از محسنات است نه سيئات، مطلوب است نه مطرود و مذموم، شما اگر به بينيد فرزندتان درچنين هنرى وارد است و رموز و خفاياى آن را مى داند هر چند شما در صدد تهذيب و ارشادش باشيد، بدتان نمى آيد. با اينكه وقتى به بينيد به كى فحش مى دهد و او را توهين مى كند و هجا مى گويد نگران و عصبانى خواهيد شد. زيرا اگر او را از توجه به نقاشى هاى فكاهى و درك معانى و تصاوير آن و تجسم تصورات مشابه آن باز داريد، در حقيقت شما او را از اخلاقى كه باعث رشد و نمو فكرى او مى شده است باز داشته ايد و احساس صادق او را از تصديق و فهم آنچه مى فهمد، جلوگير شده ايد. ولى اگر او را از هجا گوئى و انگيزه هاى آن باز داريد، از خوى زائدى كه قابل نيست او را باز داشته ايد.
اينست هنر ابن رومى كه نه عذرى دارد و نه مى خواهد تا عذرى برايش بتراشند در غير از اين نمونه هجاها كه ياد كرديم بايد گفت مواردى است كه او را بدانها كشانيده اند نه او ود بدانها دستزده باشد. و يا از خود دفاع كرده است نه اينكه حمله اى را آغاز كرده باشد و يا در پاره اى موارد عمدا او را بر انگيخته اند، نه او خود برانگيخته شده باشد با اينكه وقتى در شعرش مى خوانيد.
" دو نفر كه با هم فحاشى كنند هميشه كسى كه خودش و پدر و مادرش از ديگرى بد تر باشد، پيروز ميگردد ".
باور نميكنيد، گوينده آن ابن رومى هجا آفرين زبان عرب و كسى كه هجا گويان را به نقاط ضعفشان هجا مى گويد، باشد. ولى حقيقت همين است، او برخى اوقات متوجه راه تكاملش مى گرديد، از هجا گوئى متنفر و مستعفى مى شد، دوست مى داشت از هجاى ديگران هر چند بد گو و هجا كننده اش باشند، خود را نجات بخشد و سوگند ياد مى كرد تا ديگر توبه را نشكند و كسى را هجو نكند چنانكه گويد:
" سوگند ياد كرده ام در دوران روزگار، جز كسى كه مرا هجو كند، احدى را هجا نگويم ".
" بلكه بكلى هجا گوئى را هر چند مرا هجا كنند، به يك سو بيندازم ". " تا همه مردم خط امان خود را از من بگيرند ".
" مرا برد بادرى عزيز تر آيد تا خشم، بشرط اينكه خشمم، مرا رها كند "
" اگر عنان حلم در كفم باشد، حلم از اعمال جهالت " خشم و هجا گوئى " بر تر است ".
اين شيوه انديشه، با ابن رومى متناسب تر است زيرا او از باطن سليم النفس و آسانگير آفريده شده، و شرارات آميخته با درشت خوئى و دشمنى در باطن او نيست: بلكه اگر او شرارات داشت، به اين همه هجا گوئى نيازش نمى افتاد و يا اگر شرارتش افزون بود، هجا گوئى اش را كمتر مى نمود زيرا در مقابل دشمنى ها اگر از راه شرارات براى خود تامينى ساخته بود، " با هجايش " مقابله به مثل نمى كرد. چنانكه گفتيم هجى او اسلحه دفاعى بود نه به عنوان هجوم و حمله و هجايش نشانه كينه توزى و دشمنى و انواع شرور باطنى نبود. چنانكه نمى توان آن را نمودار ناراحتى درونى تنفر طبع، احساس ظلم غير قابل تحمل و غير قابل پرهيز دانست. بسيارى از مردم شرور كه مرتكب قتل و تعدى و فساد مى شوند، زندگى را بدون اينكه كلمه اى در بدگوئى كسى از آنها شنيده شود، بسر مى برند و بسيارى از مردم، بدگوئى و كينه توزى نشان مى دهند زيرا خوى مذمت و كينه توزى گرفته اند.
ولى كسى كه رثاى ابن رومى را درباره فرزندان، مادر، برادر، همسر و خاله و پاره اى از دوستانش بخواند، به خوبى درك ميكند اين رثاها از طبع كسى تراوش كرده كه از سرشت او مهر و محبت فيضان دارد، و توجه به رحم، و انس به دوستان و برادران، از باطنش، مى جوشد. از اين رو مراثى او، دليل روشنى بر ميزان عطوفت مهربانى اوست كه مى تواند براى شناخت او راهنماى منصفى باشد نه مدح هاى او كه اثر ميل و طمع سروده شده يا هجا هايش كه از انگيزه كينه توزى و بى صبرى بر خوى مردم ريشه گرفته است. در اين رثاها سرشت مردى خود نمائى مى كند كه آز و نياز او را دگر گون نساخته است و بعكس نشان دهنده فرزندى نيك، برادرى با شفقت، پدرى مهربان، همسرى محبوب، فاميلى روف، و چون برادرى در حزن برادرش محزون است. چنين مردى نمى تواند انسانى شرور، سخت دل، كينه توز و موذى باشد.
و هر گاه ميان او و مردم زمانش اختلافى در قول پديد آيد، عقل ما حكم مى كند قبل از اينكه سخن مردم را درباره او بپذيريم، سخن او را درباره مردم زمانش بنگريم. زيرا آنان آزار او رامجاز، و دروغ بستن بر او را كه رفتارش به نظرشان غريب ميامد. آسان تلقى مى كردند. مردم عادت كرده اند هر گاه رفتار غريبى از كسى ديدند، هر نوع تهمت و شگفتى را درباره اش بپذيرند در حاليكه او خود از اين تهمت ها بيزار است و بديهاى مردم را يكى بعد از ديگرى از ترس بالا گرفتن شكايتش از مردم مى بخشد با اينكه مى داند مردم بى انصافند چنانچه گويد:
" از برادرى بمن سخنى رسيد كه من او را بخشيدم هر چند كمتر از آن هم آدم را گله مند مى كند ".
" هنگام برافروختن خشم، محاسنى چند از او، كه گناه هر خطا كارى را مى بخشد، بخاطر آوردم ".
" مناسب من همين است كه خوبى ها را با ديده روشن بنگرم و از بديها بدون توبيخ چشم پوشى كنم ".
" اى كسى كه از خشم ما گريزانى و خود را تبرئه مى كنى، نجات بخش ترين گريز گاه را براى خود برگزيده اى ".
" پوزش شما با گشاده روئى بر گناهتان مقدم است و مهر شما با شايستگى و خوش آمد پذيرفته است ". " اگر چيزى از تو بگوشم برسد، من در مقام دشمنى با گوشم آن را تكذيب مى كنم ".
" من به مجرد تغيير زبانى، تا دل دگر گون نشده باشد، رفاقتم را نمى شكنم "
بنابر اين با اينكه ابن رومى مردى شرور و بد نفس و زود رنج نبود، پس چرا هجاهايش زياد است و به شدت متعرض آبروى هجو شدگانش ميگردد؟، گمان مى كنم از آن رو بدين كار دست ميزند كه حيله باز نيست خوش باطن است. با مكر و حيله و كجروى و افزارهائى از اين قبيل، كه وسيله زندگى آن عصر بود، سرو كارى نداشت. او در هنر خود فرو رفته بود، شعر و دانش و ادب را براى موفقيت خود و رسيدن به مقام وزارت و رياست، به تنهائى كافى مى پنداشت زيرا او در دوره اى بود كه مقام وزارت را به نويسندگان و روايان حديث مى سپردند و براى رسيدن به اين مقامات، هزاران هزار داو طلب بودند كه براى تقريب بدر بار خلفا و حكام، وسيله فراهم مى كردند.
ابن رومى شاعرى نويسنده، و خطيبى پر روايت، همراه با معلوماتى در زمينه منطق، هيئت، لغت و هر علمى كه فرهنگ زمان اقتضا داشت يا چنانكه " مسعودى " گفته است كمترين افزارهايش شعر است.. و شعر به تنهائى براى فراهم آوردن مال و رسيدن به آرزوها كافى است.
بنابر اين وقتى مردم او را شاعر، نويسنده و روايت كننده اى كه بر فلسفه و نجوم نيز آگاهى دارد بشناسند، چه خواهد شد، جز اينكه پايگاه وزارت خواستار او شده، به سوى او بشتابد و محبوب خود را خواستگارى كند، چنانكه براى بسيارى از مردمى كه نه علم او راداشتند، و نه بپايه بلاغت او مى رسيدند، وزارت فراهم شد، آيا اين " ابن زيات " نبود كه بر اثر يك كلمه كه براى معتصم تفسير كرد و به تفصيل ان پرداخت، به مقام وزارات رسيد؟ و آن كلمه " الكلاء " بودكه عموم ادباهم بلد بودند.
بلى ابن رومى كسى است كه آن قدر غرايب لغت مى داند كه احدى از شعرا و ادباى عصرش نمى داند، پس او خيلى زياده شايستگى وزارت را دارد اين دنيا چه قدر ستم پيشه است كه از دادن حق ابن رومى از منصب و ثروت به او بخل مى ورزد!
حال كه وزارت نشد، آيا كمتر از نويسندگى يا كارمندى برخى از وزراء و نويسندگان بزرگ هم مى شود؟ وقتى نه آن شد و نه اين، آيا خسارتى براى انسان از اين بالاتر ميتوان تصور كرد؟ و آيا روزگار از اين تقصير، تقصيرى شومتر و فرو مايه تر هم دارد؟.
پيشگوئى پدرش و اميد به آينده فرزند كه گفته بود " تو براى شرافت خواهى بود " آيا اينها همه از ين مى رود؟ و چيزى دستش را نمى گيرد؟
اين گونه پيشگوئى ها است كه در قلب كودكان مانند شراره هاى آتش اثر مى گذارد و پيوسته طول دوران كودكى، و آرزوهاى جوانى، آن را زينت مى بخشد، و در اعماق دل شخص، اثر مى گذارد. آيا با اين حال وقتى جوانى فرا رسد آرزوهاى بر باد رفته، همه بيهوده و نا پديد مى گردد؟ ديگر ديده نمى شود يا خلافش ديده مى شود و روزگار آنها را به بيمارى، درويشى و كسادى بر من گرداند. و چگونه مى توان اين آرمانها را از دل سترد مگر وقتى كه قلبى كه در آن نقش بسته است، سترده شود؟ و چگونه مى توان آنها در خارج بعكس آنچه در دل گذشته در آورد، مگر وقتى كه انديشه هاى قلبى همه واژگون گردد و پايه هاى اساسى آن درهم پيچد و اين كارى است كه بر دلها بيار دشوار آيد و جز، براى كسى كه دورا دو آنرا به بازى گيرد، كار آسانى نيست.
اين چنين بود كه ابن رومى هر دفعه، و هر روز، در شعرش از خود مى پرسيد:
" چرا من شمشيرم را از غلاف بيرون كشيده، دو باره غلاف مى كنم؟ چرا آن را برهنه نكنم كه شمشيرها همه برهنه است ".
" چرا يك بار در طبيعت روى آن تجربه نكنم و نگويم اى مردم، بدانيد من شمشيرم آبدار است ".
او نمى دانست چگونه سوالش را پاسخ گويد زيرا نمى دانست تمام فضائل و كمالاتش بدون نيرنگ و آشنائى با روش معاشرت با مردم، پشيزى ارزش ندارد، نيرنگ به تنهائى او را از همه اين فضائل بى نياز مى ساخت، ديگر لازم نيست كسى كه نيرنگ بكار مى بندد شعر بسرايد، يابه كتابهاى فلسفه حديث و نجوم، نظرى بيندازد.
در اين صورت خوبست وزارت، امارت، و كارمندى را پس از حرمانى دردناك رها كند، هر چند براى ما آسان است با يك جمله از آن بگذريم ولى براى كسى كه در رنج رسيدن به آن است و مايل است تا براى يك لحظه زندگى هم كه شده خود را از اين رنج برهاند، كار آسانى نيست، با اين حال خوبست ما آنها را رها كنيم، و به پاداشى كه وزراء، امراء و كارمندان عالى رتبه به شعرا و مداحان مى دهند قناعت كنيم حال آيا بعقيده شما آنها پاداش ميدهند؟
پاسخ منفى است، زيرا براى روان ساختن جوائز و پاداشها مانند هر هدف ديگر از اهداف زندگى، مخصوصا در آن زمان كه فتنه جوئى و سخن چينى، شايع گرديده بود، مكر و حيله لازم است.
هيچ سالى نمى گذشت كه يك مكر و دسيسه نهانى، منتهى به پايان دادان زندگى خليفه اى يا امير، يا وزيرى نشود، اين حيله ها بوسيله سازشكارى در بانان، و يا هوا پرستى نفوس حاشيه نشينان و نديمان، و بازيگرى و كرشمه هاى مرموز آنان و يا خنداندن اين و آن، صورت مى گرفت و اينها همه در اين باره براى شاعر مفيد تر بود از اشعار بليغ و علم فراوانش.
سخن را در اين موضوع تا صفحه 235 گسترش داده سپس گفته است:

ابن رومى و شعراي معاصر

ابن رومى درمحيط خود با شعراى بسيارى معاصر بود كه از همه آنها مشهور تر " حسين بن ضحاك "، " دعبل خزاعى "، بحترى، " على بن جهم "، " ابن معتز " و " ابو عثمان ناجم " مى باشند. از اين عده و غير از اينها از معاصران او، چه كسانى كه او را شناختند و چه كسانى كه او را نشناختند، هيچكدام اثر سازنده اى جز دو كس، روى او نداشتند كه به گمان ما آن دو كس: " حسين بن ضحاك " و " دعبل خزاعى " مى باشند.
امينى گويد: بين ابن رومى با شاعر نو آور " ابن حاجب محمد بن احمد " رابطه دوستى و مودت بر قرار بودو ميان آن دو لطائفى رد و بدل مى گرديد از جمله: ابن رومى از ابن حاجب در روز معين در خواست ملاقات كرد وقتى نزد او رفت او را در منزل نيافت ابن رومى اين شعر را گفت:
" اى ابن حاجب دربانت ترا از دست من نجات داد ولى هيچ فراريى از دست من نجات نخواهد يافت... " تا آخر
ابن حاجب او را با چند بيت پاسخ گفت.
گويد: ابن رومى از حسين بن ضحاك خوشش ميامد و شعر او را نقل مى كرد و خبرهايش را با ظرافت براى دوستانش شرح مى داد. ابن رومى نوجوانى بود كه به مجالس ادبى حاضر مى شد درآن وقت كه ابن رومى درس مى خواند، حسين در اوج شهرتش بود و اشعارش را ادباى " كوفه " و " بغداد " و شهرهاى ديگر " عراق "، انشاد مى كردند " آنگاه پاره اى از اشعارى كه ابن رومى به نقل اغانى از ابن ضحاك آورده است، نقل مى كند " سپس گويد:
وقتى حسين بن ضحاك بدرود زندگى گفت ابن رومى بيست و نه ساله بود و نه در تاريخ زندگى او، نه در تاريخ زندگى حسين، چيزى كه نشان دهد آن دو در بغداد، كنجا كه بيشتر زندگى ابن رومى در آن سپرى شده، يا در جاى ديگر، از مسافرت هاى ابن ضحاك، با هم ملاقات كارده باشند، وجود ندارد.
اما دعبل، ابن رومى دردو مورد با او به مقابله برخاسته است:
يكى در مورد قصيده طائيه باين مطلع:

اسر الموذن خالد و ضيوفه
اسر الكمى هفا خلال الماقط

و ديگر در قصيده اى باين مطلع:

اتيت ابن عمرو فصادفته
مريض الخلائق ملتائها

گذشته از اين ها، دعبل نسبت به آل على اظهار تشيع مى كرد و در تشيعش غلو داشت اينها روح جوانمرد ابن رومى را به دعبل جذب مى كرد، و صحبت و دوستى او را نزدش محبوب مى ساخت و شايد يكى ديگر از علل تمايل او به دعبل، هجا دوستى او بوده است. وقتى دعبل از دنيا رفت ابن رومى بيست و پنج ساله بود. هيچگونه اطلاعى از آشنائى و يا ملاقات حضورى آن دو، نداريم.
اما " بحترى " و " ابو عثمان ناجم " محقق است كه ابن رومى آن هر دو را بخوبى مى شناخته و با آنها بسر برده است. ابن رومى بحترى را در خانه ناجم شناخت و با ناجم دوست بود كو اين دوستى تا روز مرگش ادامه داشت.
امينى گويد: ابن رومى قصيده اى درباره بحترى و قدرت ادبى و شعريش سروده كه ابياتى از آن در " ثمار القلوب " ثعالبى صفحه 200 و 342 يافت مى شود.
و اما " على بن جهم " متوفى 249 ميان او و ابن رومى فاصله زيادى از اختلاف مسلك در دين و شعر، هر دو وجود دارد، ابن رومى شيعه و ابن جهم ناصبى است كه على و آل هلى رانكوهش مى كند، چنانكه ابن رومى گويد " لا يلتقى الشيعى و الناصب " " هيچگاه شيعه را با ناصبى ملاقاتى نخواهد بود ". ابن جهم به معتزله خيلى سخت ايراد مى گرفت و مخصوصا اهل عدل و توحيد آنها را هجو مى كرد و راى آنها دسيسه و دغل به كار مى برد و درباره پيشواى آنها " احمد بن ابى داود " مى گفت:
" اين بدعت ها چيست كه از روى نادانى نامش را عدل و توحيد نهاده اى " و ابن رومى چنانكه گفتيم از همين گروه است: از اين رو مذهب و روش دينى او را ابن جهم نمى پسندد و او از مجاورتش متنفر است، هرگاه غير از مذهب از لحاظ بذله گوئى و تمايلات ذوقى بهم نزديك شوند بنظر مى رسد، اختلاف آنها ناچيز گردد و براى ابن رومى كه جوانى در تكاپوى يك رهبر است و گام در طريق كسب شهرت بر مى دارد بقيه مطالب قابل اغماض باشد.
ولى وقتى شما شعر ابن جهم را در زمينه مطايبات و يا افتخاراتش مى خوانيد به فكر شما مى رسد كه سخن يك سپاهى را خوانده ايد كه فقط ادعا و غرور نشان مى دهد. و اين غرور و ادعا نشانه آن است كه او از هر نوع عاطفه اى غير از عواطف آن عده از نظاميان كه پيوسته اوقات خود را به فسق و فجور و آهنگ هاى موسيقى و مستى و عربده كشى مى گذراندند، خالى است و ميان اين مزاج و روحيه، با مزاج و روحيه ابن رومى هيچگونه رابطه رهبرى يا نزديكى در ميل و احساس مشاهده نميشود.
اما ابن معتز، در سال 247 به دنيا آمد و وقتى به سن جوانى رسيد و توانست شعر بگويد كه ابن رومى سالش از چهل گذشته بود، و حدود پنجاه داشت و هنگامى كه ابن معتز به مرحله اى رسيد كه كلام او مشهور گرديد و درمجالس ادباء خوانده مى شد، ابن رومى به شصت سالگى رسيده بود و كارش از آموزش يا اقتباس از ديگران گذشته بود. حتى اگر جريان امر بعكس اين بود، و ابن معتز زودتر از ابن رومى متولد شده بود، باز ابن رومى چيزى از او نمى گرفت، مگر اينكه طبعش را فاسد كرده باشد زيرا ابن معتز ميان شعراى بغداد در زمان خود به سه خصلت ممتاز شناخته شده بود: بديع، توشيح، و تشبيه به آثار و اشياء نفيس ولى ابن رومى سهم نا چيزى هم از اين مزايا نداشت و هيچگاه اهل بديع و تشبيهات مربوط به ظرافتها و آرايشهاى لفظى، مربوط به مورد تشبيه، نبود.

تحقيق تاريخ وفات شاعر و شهادت او

تاريخ وفات او

" ابن خلكان " گويد: ابن رومى روز جهار شنبه بيست و هشتم جمادى الاولى سال 283 و يا 270 در گذشت و در مقبره " باب البستان " دفن شد. كسانى كه بعد از ابن خلكان آمدند در اين ترديد از او پيروى كردند، در صورتى كه به چند دليل هيچ مجوزى براى اين ترديد بنظر نمى رسد:
اول سخن خود ابن رومى است كه گويد:
" به نشاط آمدم ولى نه در سن نشاط جوانى آيا پير مردى به سن شصت سالگى، چگونه عشق و نشاط مى ورزد؟ "
با توجه به تاريخ ولادتش كه مورد اتفاق مورخين است شصتمين سال عمرش با سال 281 برابر مى شود و او محققا در اين تاريخ هنوز زنده بوده است. و نبايد پنداشت لفظ ستين " شصت " در اين حال به عنوان تقريبى براى ضرورت شعر آمده است زيرا او صريحا در جاى ديگر 55 را آورده است:

" كبرت و فى خمس و خمسين مكبر
و شبث فالحاظ المها عنك نفر"

دليل دوم: مسعودى گويد: " قطر الندى " دختر خمارويه به بغداد رسيد. و با ابن جصاص در ذى حجه سال 281 ازدواج كرد، در اين باره ابن رومى گويد:
" اى بزرگ مرد عرب كه به ميمنت و مباركى بزرگ بانوى عجم را برايش زينت كرده اند ".
امينى گويد: طبرى " در تاريخش 11ر345 " ورود آنها را به بغداد روز يكشنبه دوم محرم سال 282 آورده است. دليل سوم: قطعه اى است كه شاعر در مراسم ازدواجى كه خليفه به سال 282 براى آن جشن گرفت سروده است.
امينى گويد: از چيزهائى كه جاى ترديد باقى نمى گذارد در اينكه وفات شاعر 270 نبوده است قصيده اوست كه ر معتضد بالله ابو العباس احمد را در ايام خلافتش مدح گفته و او در ماه رجب سال 279 بعد از عمويش معتمد از مردم بيعت گرفت. در آن قصيده گويد:
" بنى عباس، گوارايتان باد كه پيشواى شما پيشواى هدايت، مرد صاحب قدرت و سخاوت احمد شد ".
" چنانكه حكومت شما به ابى العباس آغاز شد، تجديد آن نيز به ابى العباس صورت گرفت ".
عقاد گويد: اما دو تاريخ ديگر يعنى سال 283 و 284 به نظرما ترجيح با اولى است كه تاريخ روز و ماه را نيز ذكر كرده است بخلاف تاريخ دوم، بنابر اين وفات او بايد در سال 283 نه سال 284.
امينى گويد: ذكر روز و ماه را به تنهائى ما دليل ترجيح نمى دانيم مگر به ضميمه تقارن هاى تاريخى، لذا گويد:
اين ترجيح از آنجا قوت مى گيرد، كه تقارن تاريخها به ما ثابت مى كند، ماه جمادى الاخرى سال 283 از روز جمعه شروع شده بنابر اين روز چهار شنبه كه روز وفات ابن رومى است دور روز بپايان ماه ميمانده چنانكه در تاريخ وفات " چهار شنبه دو شب به جمادى الاولى مانده " آمده است ما اين روز را با تاريخ فرنگى مقارن كرديم، برابر 14 يونيو يعنى موافق ايام تابستان عراق در آمد و ابن رومى در تابستان وفات كرده كه ناجم گفت در بيمارى مرگش بر او وارد شدم در حاليكه در برابرش آب يخ بود بدين ترتيب مى توانيم يقين پيدا كنيم اصح توايخ همان تاريخ اول يعنى روز چهار شنبه دو شب به جمادى الاولى مانده سال 283 مى باشد. شهادت او
همه مورخين در اينكه مرگ ابن رومى بر اثر سم بوده است توافق دارند و نيز و اينكه مسموم كننده اش " قاسم بن عبيد الله " يا پدرش بوده است مورد اتفاق است " ابن خلكان " گويد: وزير " ابو الحسين قاسم بن عبيد الله بن سليمان بن وهب " وزير معتضد چون از هجاها و رسوائى ياوه هاى او مى ترسيد از اين رو با دسيسه " ابن فراش " او را مسموم كرده به اين ترتيب كه وقتى ابن رومى در خانه وزير بوده، ابن فراش " خشكنامجه " مسمومى او را خورانيد همينكه ابن رومى آن را خورد، احساس سم كرد و از مجلس برخاست وزر به او گفت: كجا مى روى؟
پاسخ داد؟ به جائى كه مرا به آنجا فرستادى، به او گفت: به پدرم سلام مرا برسان، ابن رومى گفت: راه من به سوى آتش نيست.
" سيد مرتضى " گويد: جريان ابن رومى و كثرت مجالستش با " ابى الحسين قاسم " را، به " پدرش " عبيد الله بن سليمان بن وهب " وزير " خبر دادند. او به ابى الحسين گفت مايلم اين، ابن رومى تورا ببينم، آنگاه روزى عبيد الله به " فرزندش "، ابى الحسين در حاليكه ابن رومى نزدش بود وارد شد و از او خواست نمونه اشعارش را بخواند، ابن رومى برايش شعر خواند و به او خطاب كرد. عبيد الهل او را پريشان عقل و نادان تشخيص داد، خصوصى به ابى الحسين گفت: زبان اين مرد از عقلش دراز تر است و كسى كه چنين باشد بايد در اولين گلايه و شكايت از نيش زبانش ترسيد و به پايان كار نبايد انديشيد، او را از نزد خود بيرون كن گفت: مى ترسم چيزى را كه در حكومت ما پنهان داشته آشكار سازد و تا ما سر كار هستيم آن را بين مردم پخش كند، گفت: فرزندم مقصودم از بيرون كردن: طرد كردنش نيست بلكه مى خواهم مضمون شعر " ابى حيه نميرى " را درباره اش بكار برى. " نهانى او را گفتند قربانت، مگذار او سالم بدر رود اگر او را نمى كشى بما اشاره كن تا كار او را بسازيم ".
ابو الحسين قاسم، جريان را به ابن فراش باز گفت، و چون او از دشمنان سر سخت ابن رومى بود و چند بار باهجاهاى زشتى از ابن رومى مواجه شده بود گفت: وزير اعزه الله اشاره كرد او بايد دفعه و بى خبر كشته " ترور " شود تا از دست زبان او همه راحت شوند و من اين كار را بعهده مى گيرم آنگاه او را در " خشكنانج " زهر داد او مرد." بافطانى " گويد: مردم مى گويند ابن فراس او را نكشته بلكه اين تنها عبيد الله بود كه او را كشت.
آنگاه روايت نخستين را، به اين دليل كه عبيد الله بن سليمان در سال 288 بعد از مرگ ابن رومى از دنيا رفته و بنابر اين معنى ندارد كه قاسم به او بگويد: به پدرم سلام مرا برسان در حاليكه پدرش هنوز در قيد حيات است، تضعيف كرده است.
و در روايت دوم اين اشكال را گرفته كه عبيد الله سوابق آشنائى با ابن رومى دارد پس چگونه مى خواهد او را ببيند.
ولى اشكال روايت دوم بجا نيست، زيرا مقصود عبيد الله از ديدن او چنانكه از خود روايت معلوم مى شود ديدن آزمايشى است نه ديدن صرف، تا با آشنائى و مجالست قبلى منافات داشته باشد. در اين صورت احتمال مى رود عبيد الله گفته باشد به پدرم سلام برسان، نه فرزندش ابى الحسين و خدا بر واقع امر آگاه است.

غديريه افوه حمانى

ابن الذى ردت عليه
الشمس فى يوم الحجاب
و ابن القسيم النار فى
يوم المواقف و الحساب
مولاهم يوم الغدير
برغم مرتاب و آبى

" فرند كسى كه در روز پوشيده از آفتاب، خورشيد، بر او باز گردانده شد ".
" فرزند تقسيم كننده بهشت و دوزخ در روز موقف و حساب ".
" فرزند كسى كه على رغم هر شكاك و منكرى روز غدير مولاى آنها شد ".
و نيز از اوست:

قالوا: ابو بكر له فضله
قلنا لهم هناه الله
نسيتم خطبه خم و هل
يشبه العبد بمولاه
ان عليا كان مولى لمن
كان رسول الله مولاه

" گفتند ابو بكر را فضيلتى ممتاز است ما به آنها گفتيم گوارايش باد ".
آيا شما خطبه غدير را فراموش كرديد آيا هيچ بنده شبيه مولايش ميشود؟ ".
همانا على مولاى كسى است كه رسول خدا مولاى اوست ".

شاعر را بشناسيم

شخصيت و علوهمت

ابو الحسين على بن محمد بن جعفر بن محمد بن محمد بن زيد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب " ع " از مردم حمان كوفه معروف به افواه حمانى و در " لباب الانساب " است كه او و پدرش محمد لقب حمال داشته و به فرزندان آنها بنو حمال مى گويند.
و حمان به كسر حاء و تشديد ميم نام يكى از محلات كوفه است و حمانى نسبت به حمان ناه قبيله اى از تميم كه آنها فرزندان حمان بن عبد العزيز بن كعب بن سعد بن زيد مناه بن تميم اند. و نام حمان: عبد العزى است و در اين محله كسانى ساكن ده اند كه منسوب به حمان اند ولى از آن قبيله نيستند پس آنچه در برخى از فرهنگ ها با نقطه ضبط شده درست نيست.
شاعر ما از پيشتازان فقهاى عترت و مدرسان آنها در پايتخت تشيع عراق " = كوفه " در قرن اول است، او يكى از بزرگترين خطبا و شعراى نو آور بنى هاشم است كه نام او، و شعر او، معروف خاص و عام گشت، و همه او را به حسن سبك و حسن تلفيق مى شناسند. گذشته از اينها علم فراوان، عظمت خانواده، بزرگوارى و شخصيت بارز، و نسب علوى پر بركت او، تا برسد به فضائل بسيار ديگر، كه اين فضائل، او را به بلندترين قله عظمت رسانده است.
مى گويند: " متوكل " از ابن جهم پرسيد از ميان شعرا از همه برتر كيست؟ او شعراى دوره جاهليت و اسلام را ياد كرد، آنگاه همين سوال را از ابى الحسن " امام على بن محمد الهادى- ع " كرد او گفت حمانى است در آنجا كه گويد:

لقد فاخرتنا من قريش جماعه
بمد خدود و امتداد الاصابع
فلما تنازعنا المقال قضي لنا
عليهم بما يهوى نداء الصوامع
ترانا سكوتا و الشهيد بفضلنا
عليهم جهير الصوت فى كل جامع
فان رسول الله احمد جدنا
و نحن بنوه كالنجوم الطوالع

" از قريش گروهى به چهره هاى گشاده و انگشت هاى كشيده بر ما افتخار جستند.
وقتى در اين گفتار با ما به نزاع پرداختند، آهنگ صومعه ها به نفع ما و عليه آنان داورى كرد.
ما در اين نزاع ساكت به نظر مى رسيم، ولى بانگ بلند مساجد بزرگ عليه آنها، به فضل و بزرگى ما گواهى مى دهد.
مگر نمى دانيد رسول الله " احمد " جد ما است و ما فرزندان او اختران فروزانيم ".
متوكل گفت: اين آهنگ صومعه ها چيست؟ امام فرمود: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله آيا او جد من است يا جد تو؟ متوكل خنديد و گفت جد تو است ما او را از تو نمى گيريم.
اين حديث را جاحظ " در المحاسن و الاضداد " 104 و بيهقى نيزد در المحاسن و المساوى خود 74 هر دو نقل كرده اند با اين تفاوت كه بيهقى بجاى ابن الحسن، رضى را نام برده و گمان مى رود رضى تصحيف شده ى مرتضى باشد كه لقب امام " ع " است.
همچنين " شيخ طوسى " در " امالى " 180 و " بهاء الدين " در " تاريخ طبرستان " 224 و " ابن شهرآشوب در " مناقب " 5ر118 چاپ هند، اين روايت را نقل كرده اند.
حمانى را " مسعودى " در مروج الذهب 2ر322 در ضمن سخنى كه اشاره خواهيم كرد، ستوده، و گفته است: على بن محمد حمانى مفتى، شاعر، مدرس و زبان، گوياى مردم كوفه بود و كسى در كوفه آن زمان بر او مقدم نبود.
نسابه عمرى در " المجدى " با تعريف و تمجيد از او ياد كرده كه خلاصه اش اين است: حمانى از ناحيه شعرش شهرتى بسزا يافت براى يحيى بن عمر مرثيه اى گفت كه بهترين شاعر در بين برادرانش معرفى شد و كنيه اش ابا الحسين بود. همين نويسنده در شرح حال سيد رضى الله به مناسبتى از حماد ياد كرده گويد: او تا امروز بهترين شاعر قريش است و كافى است قريش را كه در آغاز امر شعراى نامدارى چون ك " حرث بن هشام "، " عبلى، " و " عمر بن ابى ربيعه " داشت و در آخر كارش تا اين زمان " محمد بن صالح موسوى " و " على بن محمد حمانى " را دارد.
" رفاعى " در " صحاح الاخبار " ص 40 او را چنين معرفى مى كند: او آقائى بزرگوار، منافذ، و دلير است، و شاعرى مبتكر و سخنورى بليغ.
از علم و شعرش، سهل بن عبد الله بخارى نسابه معروف در كتاب سر السلسله با مدح و ثنا ياد كرده و صاحب " بحر الانساب المشجر " در آن كتاب و بيهقى در " الباب الالباب " و ابن المهنا در عمده الطالب 269 به نيكى از او ذكر كرده اند، ابن مهنا به ديوان شعر مشهورش نيز اشارت كرده است.
حموى درمعجم الادبار 5ر285 در شرح حال " محمد بن احمد حسينى علوى " او را بعنوان: شاعرى نو آور، و دانشمندى محقق، ستوده، و گفته است: شعرش مشهور و نامش با عظمت است و در اولاد حسن هيچكس شبيه او نيست و تنها كسى كه نزديك به او است على بن محمد افوه مى باشد، صاحب نسمه السحر از حموى نقل كرده كه: شاعر ما در بين علويان از نظر شهرت ادبى و طبع شعر مانند عبد الله بن معتز در عباسيان بود و مى گفت من خود شاعر، پدرم و اجدادم شاعر بوده اند تا برسد به ابى طالب.
شخصيت شاعر بزرگوار ما حمانى در پايگاه عظيمى از مناعت طبع، نيروى حماسه سرائى، قوت قلب، دليرى در سخن صراحت لهجه و قدرت مقاومت در برابر بد خواهان قرار دارد، اينها همه را از پدران طاهر و خاندان رفيعش به ارث برده است. مسعودى گويد: حسن بن اسماعيل بن كوفه وارد شد، او فرمانده لشكرى بودكه با يحيى بن عمر " شهيد سال 250 " برخورد كرده، او را كشته بود، به عنوان جلوس رسمى نشست، و همه به ديدنش آمدند و كسى از بنى هاشم در كوفه نماند.
مگر اينكه از او ديدن كرد به جز على بن محمد حمانى كه بزرگ و مفتى آنها بود او از ديدنش خود دارى كرد، حسن بن اسماعيل از حال او جويا شدو علت نيامدنش را پرسيد و جمعى را براى احضارش فرستاد. وقتى حمانى را آوردند پرسيد چرا از ديدن ما تخلف كردى، حمانى چنان پاسخ قاطعى داد كه گويا دست از زندگى شسته است او را گفت آيا مى خواستى در اين فتح و پيروزى كه نصيبت شده ترا تهنيت و تبريك گويم.

قتلت اعز من ركب المطايا
و جئتك استلينك فى الكلام
و عز على ان القاك الا
و فيما بيننا حد الحسام
و لكن الجناح اذا اهيضت
قوادمه يرف على الاكام

" تو عزيزترين مرد عرب را كشته اى، آنگاه من بيايم با تو شيرين سخنى كنم و تبريك گويم ".
" براى من سخت است ترا ببينم، مگر وقتى كه ميان ما شمشير آبدار حاكم باشد ".
" ولى مرغى كه شاهبالش شكسته، فقط بر روى تپه ها پرواز ميكند ".
" حسن ابن اسماعيل " گفت: تو حق نخواهى داراى من ناراحتى تو را، منكر نيستم، او راخلعت بخشيد و با احترام به منزلش باز گردانيد.
" ابو احمد موفق بالله " ماوفى " 278 دو بار حمانى را به زندان انداخت يك بار كفيل يكى از سادات شده بود، و بار ديگر از او سعايت كرده بودند، كه مى خواهد بر خليفه بشورد. در زندان به خليفه نوشت:
" جد تو عبد الله " ابن عباس " بهترين پدر براى دو فرزند نيكوى على، حسن و حسين بود ".
" هر سر انگشتى از كف دست را كه سستى برسد به سر انگشت ديگر نيز رسيده است ". وقتى شعرش به خليفه رسيد، كفالت او را پذيرفت و آزادش كرد، آنگاه ابو على او را ديد گفت مى بينم به وطن مالوفت و سوى برادران محبوبت باز مى گردى گفت اى ابا على: برادران، و جوانى و دوستان هم رفتند و اين شعر را خواند:
" گيرم كه در روزگار تا ابد ماندم و به آنچه از مال و فرزند مى خواستم رسيدم "
" چه كسى مى تواند مرا به ديدار دوستانم برساند و جوانى از دست رفته ام را باز گرداند؟ "
" بعد از فراق آنها ديگر اندوه از دلم فاصله نمى گيرد تا ميان روح و جسمم جدايى افكند "

نمونه از اشعار شاعر

از نمونه اشعار است:
" ميان وصى و مصطفى پيوند نسبى است، كه بزرگى ها و ستايش ها را در نظر مجسم مى سازد "
" هر دو مانند خورشيد روز در فلك، با استوارى و نيكى بگردشند "
" و مانند پيمودن مسير خورشيد، او از پشت پدرانى بزرگ و پاكيزه، به رحم بانوييكه دارى پدرانى پاكيزه است منتقل شده "
" نزد عبد الله، از هم جدا شدند و بعد از پيغمبر با كمال استحكام بهم پيوستند
" پرودگار عرش كه عالم ذر را خلق كرد، از آن دو، نور جاويدانى در زمين پديد فرمود:
نورى كه هنگام بعثت از آن شعبه ها بر آمد كه دين را تاييد كرد.
جوانانى كه چون شمشير هاى هندى اند و هنگام افتخارات، پدران گرامى آنان مايه افتخاراند.
مردمى كه آثار سرورى در چهره هاشان ميدرخشد و گاه بزرگ منشى درخشش آن بالا و پائين را روشن ميكند.
اگر پاى افتخارات بميان آيد احمد رسول خدا را پدر ميخوانند، البته هر شاخه به تنه درخت پيوند مى خورد. آنها موقعيكه نعمت كمياب شود بمردم نعمت بخشى دارند و گاهيكه حمايت كنندگان كمتر بحمايت برخيزند آنها با قدم استوار جانبدارى ميكنند.
آنها بر قله هاى مجد و عظمت بر آمده اند و از دامن آن قله ها فضل وجود سرازير است.
مردم تنها به رياست و سيادت كسى تن ميدهند كه در قلب و نهاد او مهر خود را احساس كنند.
موقعيكه ديگران دست خود را باز ميكشند آنها دست هاى پر سخاوت خود را باز ميكنند، و موقعيكه ديگران صيد ميشوند آنها مانند شير شرزه اند.
هنگاميكه بگرد كعبه طواف كنند محل طواف بخود ميبالد و قواعد و اركان كعبه بطرف آنها گردن ميكشند.
هر روز جمعى از خوان نعمتشان بر خوردار و بخاطر كردار نيكشان جشن دارند.
آنان مورد رشك مردم واقع ميشوند، و هر كس مهرشان بدل گيرد، مورد ستايش است.
از روزگار عجب و انكارى نيست كه حق آنانرا پامال كرده است، روزگار از دير باز، گاهى مورد ستايش و گاه مورد انكار و نكوهش بوده است "
شايد تعبير محسودون " مورد رشگ واقع شدن " اشاره به اين آيه قرآن است كه فرمايد:
" ام يحسدون الناس على ما آتيهم الله من فضله "
" مردم را بر آنچه خدايشان از فضلش داده است رشگ مى برند "
چنانكه در اين باره روايت است كه مقصود از اين محسودان ائمه آل محمدند.
" ابن ابى الحديد " گويد: اين آيه درباره على " ع " و علم مخصوص او نازل گشته، و " ابن حجر " از حضرت باقر " ع " آورده كه آن حضرت در اين آيه فرمود: به خدا ما آن مردميم.
آرى- " چون به كوشتن هاى آن جوان مرد دست نيافتند، بر او رشگ بردند و مردم دشمن و مخالف او شدند "
" مانند هووهاى زن زيبا، كه با همه زيبائيش از روى حسادت و دشمنى او را زشت ميخوانند "
فقيه " ابن مغازلى " در " مناقب " از ابن عباس آورده است كه اين آيه در باره پيغمبر و على نازل گرديد " صبان " در " اسعاف الراغبين " كه در حاشيه نور- الابصار 109، است آورده است كه از حضرت باقر روايت شده در مورد اين آيه فرمود: مقصود از ناس اهل بيت اند.
ابو الفرج در مقاتل الطالبين ص 420 اين شعر حمانى كه در ان يحيى را رثا گفته است نقل ميكند:
اگر يحيى به مرگ طبيعى از دنيا رفت او جز با بزرگوارى و شخصيت بدرود زندگى نگفته است
او از دنيا نرفت مگروقتيكه قابضان روحش گفتند گواريش باد كه او سخت با اخلاص بود
جوانمردى كه خود را با سختى و اضطراب مانوس ساخت و همه را با خوشروئى پذيرفت... تا آخر اشعار
مسعودى و ابو الفرج در رثاى يحيى، اين ابيات را نيز به او نسبت داده اند: از خاك او بوى مشگى برخاست اين بوى مشگ چيزى جز عطر اعضاى قطعه قطعه شده او نبود.
اقوام بزرگوار و عزيز هر يك آرامگاهى دارند و از آن ميان اين آرامگاه نصيب يحياى نيك نفس گرديد. و نيز مسعودى در مروج الذهب رثائيه زير را از حمانى نقل كرده است: اى بازمانده گذشتگان صالح واى درياى پر بركت ما در اين روزگار عده اى كشته وعده مجروحيم
اى كاش چهره زمين در آروزيش ناكام ميشد، تا چند چهره هاى زيبا در آن پنهان شده است.
آه از روز مصيبت تو چقدر دل سوخته را ميگذارد.
و در مروج الذهب مسعودى و ربيع الابرار زمخشرى اين شعر را به او نسبت داده اند:
من و قومم كه از بزرگان قوم شمايند مانند مسجد خيف در بحران تاخت و تاز در دامنه هاى كوهساريم.
هر كس از ما از ده سالگى به بالا شمشير حمايل كند همتش از شمشير برنده تر است
و از حمانى در رثاى يحيى، مروج الذهب نقل كرده:
به جانم سوگند كه اگر قريش از كشتنش خوشحال شدند، او در روز وقوف عمومى، توقفى نخواهد داشت.
اگر ميان انبوه نيزه كشته شد، او از گروهى است كه مرگ در بستر را نمى پسندند.
شما از مصيبت او دلشاد 

 

next page

fehrest page

back page

 
 
 

 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved