بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

روايت ابن عباس

نصر بن مزاحم، به اسناد خود از ابن عباس روايت كرده كه:

عمرو بن عاص، روزى از روزهاى جنگ صفين، متعرض على شد به گمان اينكه مى تواند على را غافلگير نموده و به آن حضرت ضربه اى وارد سازد. على "ع" به او حمله ور شد، همينكه نزديك بود ضربه على به او برسد، خود را از سلب بزير افكند و لباس خود را بالا زد، و پاى خود را "مانند سگ هنگام بول كردن" بلند نمود كه عورتش نمايان شد، حضرت از اوروى بر تافت، آنگاه بپا خاست در حاليكه خاك آلوده بود و با پاى پياده فرار كرد وخود را به صفوف سپاهيان خود رسانيد.

سپاهيان عراق به امير المومنين عرض كردند كه اين مرد گريخت، حضرت فرمود: آيا او را شناختيد؟ گفتند: نه.

حضرت فرمود: او عمرو بن عاص فود، باكشف عورت به من روى آورد و مرا ياد آور رحميت شد "اين تكه لفظ ابن كثير است" و من روى از او بگرداندم هنگامى كه "بعد از اين رويداد" به جانب معاويه بر گشت، معاويه به او گفت: چه كردى؟ گفت: على با من روبرو شد و مرا به خاك افكند.

معاويه گفت: خداى را سپاسگزار باش و عورتت را، و بنا به ضبط لفظ ابن كثير چنين آمده: خداى را شكر كن، و ما تحت خود را.

بخدا سوگند، من گمان دارم كه اگر او را مى شناختى بر او حمله نمى بردى و در اين باره معاويه اين اشعار گفت: هان، پناه بخدا از گمراهيها عمرو، كه مرا به خوددارى از روبرو شدن بل على در مبارزه، سرزنش مى كند.

عمرو، با على روبرو شد و با خوارى و رسوائى باز گشت.

او، اگر عروت خود را آكشار نكرده بود، با شير مردى روبرو بود كه هر جنگجوئى را خوار و ذليل مى كند.

گوئى مرگ روبرو شوندگان، در ميان دو كف اوست كه چون باز شكارى حريف را درهم مى كوبد.

اگر مرگ دامنگير عمرو نشد، اهل حجاز در رسوائيش آوازها خواندند.

عمرو پس از شنيدن اين اشعار از معاويه خشمگين شد و گفت:

چقدر تو در اين شكست من، على را بزرگ مى شمارى.

ابن ابى الحديد اين تكه را چنين آورده: چقدر ابو تراب "على" را در اين امر پر عظمت مى شمارى، آيا مگر من كسى نيستم كه با پسر عم خود روبرو شدم و او مرا به خاك افكند: آيا تصور مى كنى كه براى اين حادثه از آسمان خود خواهد باريد؟!.

معاويه گفت: نه، ولى اين حادثه خوارى بار مى آورد

معاويه و عمرو در جنگ صفين

عمرو بن عاص از معاويه اجازه ملاقات خواست، و چون داخل شد، معاويه شروع كرد به خنديدن. عمرو گفت: يا امير المومنين! شاديت دايم باد! به چه چيز خنديدى. گفت از حمله پسر ابى طالب يادم آمد، هنگامى كه به تو حمله ور شد و تو خود را ايمن ساختى و برگشتى.

عمرو گفت: مرا شماتت مى كنى؟ عجيبتر از اين، روزى است كه على تو را به مبارزه طلبيد، رنگت دگرگون شد و از سينه ات ناله برخاست، و گلوگاهت ورم كرد.

خدا قسم اگر با او مبارزه مى كردى ضربه دردناكى بر تو فرود مى آورد كه خاندانت يتيم مى شدند و قدرتت از كفت مى رفت و سپس عمرو اين اشعار را سرود:

اى معاويه! شماتت مكن سوار بيباكى را كه ملاقات كرد با دلاورى كه، دليران در مقابل او تاب مقاومت ندارند.

اى معاويه اگر ابوالحسن "على" را مى ديدى به هنگامى كه در ميان سپاهيان خود رو مى آورد، وحشت آن، تو را گرفتار مى ساخت. و آنگاه يقين مى كردى كه مرگ حق است و اگر با سرعت از چنگال او نگريزى تو را در بر مى گيرد.

همانا اگر با او روبرو مى شدى مرغ شبى را مانستى كه مرغى شكارى در فضا به او حمله ور شود.

و هنگامى كه على دشمن را در هم بكوبد، ديگر بقا و حياتى براى آن گروه نيست، و هر كس با على روبرو شود، از زندگى مايوس است.

او تو را دعوت كرد، دعوتش را ناشنيده گرفتى و پا بفرار نهادى چه، جانتس بتنگى افتدا، و يقين كردى که نزديکترين وعده گاه مرگ است.

با اين حالف مرا شماتت مي کني؛ اگر نيزهء او به من رسيده بود، مزا نابود مي کرد ولي خدا نخواست.

علي شير بچه است و پدر بچه شيرانست كه دلاوران به سوى او رهبرى مى شوند اگر در اين امر شكست خورد به سوى او برو وگرنه اين سخنان تو بيهوده و زياده است.

معاويه پس از شنيدن اين اشعار به عمرو گفت: بس كن و آرام باش، اينهمه معارضه لازم نبود.

عمرو گفت: تو باعث شدى كه اين سخنان را بگويم.

ابن قتيبه در "عيون الاخبار" ج 1 ص 169 چنين آورده است:

روزى عمرو بن عاص، معاويه را خندان يافت، به او گفت: خدا هميشه تو را خندان و مسرور بدارد، بچه مى خندى؟ معاويه گفت: به هوشيارى تو روزى كه با على روبرو شدى و خود را در خطر يافته فورا عورت خود را آشكار ساختى، بخدا قسم او از روى بزرگوارى بر تو منت گذاشت و اگر مى خواست تو را مى كشت.

عمرو گفت: قسم بخدا كه من در جانب راست تو بودم، هنگامى كه على تو را به مبارزه طلبيد، چشمانت بر گشت و وريدت متورم شد و از تو چيزى سر زد كه از ذكرش كراهت دارم پس به خود بخند و يا اين ماجرا را ول كن. بيهقى در "المحاسن والمساوى" ج 1 ص 38 چنين ذكر كرده است:

عمرو بن عاص، بر معاويه داخل شد و كسانى هم نزد او بودند، همينكه چشم معاويه به عمرو افتاد كه بطرفش مى آيد خنده اش گرفت، عمرو گفت:

خداوند هميشه تو را مسرور وخندان دارد، چيزى كه موجب خنده باشد بنظر نمى رسد، معاويه گفت: بخاطرم آمد از روز صفين كه با عراقيان در مبارزه بودى، على بن ابى طالب به تو حمله ور شد، همينكه نزديك تو رسيد خودت را از مركب بزير افكندى و عورت خود را آشكار ساختى، تو چگونه در آن حال خود را نباختى و اين تدبير "براى نجات" بنظرت آمد؟ بخدا قسم كه با يك مرد هشامى بزرگوارى روبرو شد و اگر مى خواست تو را مى كشت.

عمرو گفت، اى معاويه! اگر جريان من تو را بخنده افكند پس بر خود هم بخند آرى، بخدا قسم، اگر كيفيتى كه از من در نظر او ظاهر شد، از تو ظاهر شده بود هر آينه به وضع دردناكى به زندگيت خاتمه مى داد و خاندانت را يتيم مى كرد و مالت را بتاراج مى داد و قدرتت از دست رفته بود جز، آنكه تو، خود را به سبب مردانى كه با يكديگر متحد بودند، از آسيب او حفظ نمودى.

من خودم ديدم آن روزى كه تو را به مبارزه و جنگ تن بتن دعوت كرد، چگونه چشمانت برگشت كف بر دهانت جمع شد و عرق بر چهره ات نشست و در اسافل اعضايت كارى صورت گرفت كه از ذكرش اكراه دارم!

معاويه گفت: پس است! اينهمه نمى خواستم در اين موضوع سخن بگوئى! واقدى چنين روايت كرده:

روزى معاويه به عمرو گفت: من هر وقت تو را مى بينم خنده ام مى گيرد!

عمرو گفت: خنده ات خنده ات بچه سبب است؟

معاويه گفت: بيادم مى آيد روزى كه ابو تراب در جنگ صفين بتو حمله كرد و از ترس نيزه او، خود را به زمين افكندى و عورت خود را نمايان ساختى!

عمرو گفت: من از وضع تو بيشتر خنده ام مى گيرد، روزى كه على تو رابه مبازره طلبيد، نفس در سينه ات حبس شد، زبانت از دهان بيرون آمد و آب دهانت خشك شد و لرزه به اندامت افتاد و كارى از تو سرزد كه ذكر آن ناخوش آيند است!

معاويه گفت: اين همه كه تو ميگوئى واقعيت ندارد، چگونه من چنين ترسان ميشدم در صورتيكه قبيله عك و اشعر پيشاپيش من جانفدا بودند؟

عمرو گفت: تو خود دانى كه جريان بيش از اين بود كه من گفتم و باو وجود اينكه قبيله عك و اشعر پيشاپيش تو مدافعه مى كردند اينها همه و بالاتر آن به تو دست داد.

معاويه گفت: مطالب مزاح وشوخى، ما را به طرف جد و صراحت كشانيد، وانگهى ترس و فرار از على "ع" براى احدى ترس نيست!

نصر بن مزاحم در كتاب خود ص 229 گويد:

معاويه پيوسته عمرو را شماتت مى كرد و روز مقابله با على را ياد مى نمود و مى خنديد و عمرو هم معذور بودن خودرا در مقابله با على پيش مى كشيد، روزى باز معاويه او را شماتت كرد و گفت:

من ازروى انصاف سخن مى گويم: من با سعيد بن قيس روبرو شدم و شما فرار كرديد، تو اى عمرو! بسيار ترسو هستى! عمرو از اين سخن خشمناك شد و گفت:

بخدا قسم اى معاويه، اگر تو در مقابل على قرار مى گرفتى، جرات در آميختن على، با او روبرو شوى! و اين اشعار را سرود:

توبه سوى سعيد، پسر ذى بزن پيش مى روى، ولى كسى كه تو را بمبارزه دعوت مى كند وا مى گذارى.

آيا بهتر نبود كه بسوى على مى رفتى، چه امكان داشت كه خداوند از پشت سرت كمك كند.

او تو را به مبارزه دعوت كرد ولى پاسخ ندادى. اگر به مبارزه او مى رفتى، دچار خسران و بدبختى مى شدى.

هنگامى كه تو را دعوت كرد، تو ناشنوا بودى.

آرزنيت اين بود كه كاشك او از دعوت تو لب فرو بندد.

تا آخر ابيات كه مشتمل بر توبيخ و نكوهش بسيارى از معاويه است.

مرو بن عاص، در اين اشعار اشاره مى كند به آنچه كه نصر بن مزاحم درس 14.. كتاب "صفين"، و جز او از مورخين ذكر كرده اند كه، على بن ابطالب روز جنگ صفين، بين دو صف لشكر بپا ايستاد و معاويه را چند بار بنام صدا زد معاويه گفت: از على بپرسيد چه مى خواهد؟

حضرت فرمودند: دوست دارم "معاويه برابر من ظاهر شود تا يك سخن با او بگويم. معاويه به ميدان آمد و عمرو بن عاص همراهش بود، همينكه بهم نزديك شدند آن حضرت به عمرو اعتنائى نفرمود و به معاويه گفت واى بر تو! اين بر چه مبنائى مى جنگند و بر هم مى زنند؟ تو خود به ميدان بپا با هم بمارزه كنيم هر يك از ما ديگرى را به قتل رسانيد، غلبه با او باشد.

معاويه رو به عمرو كرد و گفت: نظر تو نسبت به اين كار چيست؟ صلاح هست من با او مبارزه كنم؟

عمرو گفت، اين مرد از روى انصاف با تو سخن گفت و تو اگر پيشنهاد او را نپذيرى، باعث بدنامى تو و نسل تو خواهد بود ومادام كه يك عرب در روى زمين باشد، اين خاطره فراموش نمى شود.

معاويه گفت: اى عمرو! مانند منى، نسبت به جانش فريب نمى خورد! سوگند بخدا، كه پسرانى طالب با كسى ابى طالب با كسى به مبارزه بر نخواست مگر آنكه زمين را از خون او سيراب نمود، پس از اين سخن معاويه تا آخر صف سپاهيان خود عقب نشست و عمرو هم همراهيش مى كرد.

على "ع" روزى از روزهاى جنگ صفين از سپاه خود جدا شد، و به اتفاق مالك اشتر به آرامى قدم مى زد تا به نقطه مرتفعى برسند و بر آن قرار گيرند. على اين اشعار را مى خواند:

 

انى على فسلوا يتحبروا

ثم ابرزوا الى اوغا و ادبروا

سيفى حسام و سناتى ازهر

مبا النبى الطيب المطهر

و حمزه اخير و منا جعفر

له جناح فى الجنان اخضر

ذا اسد الله و فيه مفخر

هذا بهدا و ابن هند محجر

 

ترجمه:

من على هستم، بپرسيد تا آگاه شويد و سپس به مبارزه ام بيائيد و با پشت كنيد. شمشيرم نابود كننده "ظالمين" است، و نيزه ام درخشان

از ماست پيامبر پاك پاكيزه، و از ماست حمزه نيكو منش و جعفر، كه با دو بال سبز در بهشت جاودان است.

اينست شير خدا همراه با فخر و مباهات.

و آنست پسر هند مردود و دور و پست و ناميمون.

در اين هنگام، ناگاه بسر بن ارطاه در حاليكه خود را غرق در آهن و زره كرده بود به طورى كه شناخته نمى شد، ظاهر گرديد، ندا داد: اى ابو الحسن به جنگ بامن بر خيز! على "ع" رو به او كرد و آرام با كمال تانى از تپه فرود آمد همينكه نزديك او شد با نيزه به او زد و او را بزمين افكند ولى زره اش مانع شد كه نيز به بدنش برسد. در اين حال بسر خواست "چون عمرو" كشف عورت كند تا از حمله على در امان بماند كه على از او روى بر گرداند.

وقتيكه بسر به زمين افتاد، مالك اشتر اورا شناخت و به حضرت عرض كرد يا امير المومنين اين بسر بن ارطاه، همان دشمن خدا وتو است.

على فرمود: واگذارش كه لعنت خدا بر او باد، آيا بعد از اين كار زشتش متعرض او شوم؟ در اين موقع، جوانى كه پسر عموى بسر بود به على حمله كرد و گفت: آيا به بدى بسر را بزمين افكندى در حاليكه من پسر خوانده اويم:

آيا با كمال بدى مردى سالخورده را بزمين افكندى و حال آنكه يار و كمككار او از او غايب و جدا بود.

ما همگى حامى بسر هستيم و به خونخواهيش قيام مى كنيم.

مالك اشتر به آن جوان حمله كرد و اين اشعار بخواند:

 

اكل يوم رجل شيخ شاغره

و عوره تحت العجاج ظاهره

كبرزها طعنه كف وائره

عمرو و بسر رميا بالفافره

 

ترجمه: آيا هر روز مردى سالخورده، پاى خود را "چون سگ" بلند مى كند و عورت خود را درگيراگير جنگ آشكار مى سازد!

عمرو بسر هر يك در پى ديگرى، عورت خود را آشكار مى كند و هر دو در نكبت و سختى افكنده شدند.

سپس مالك اشتر با نيزه خود به او زد و پشت او رادر هم شكست و بسر هم پس از اينكه بر اثر ضربه نيز على بزمين خورد، بپا خواست و بطرف ياران خود گريخت.

على "ع" بر او بانگ زد: اى بسر! معاويه سزاوارتر از تو بود به اين امر! پس از بر گشتن بسر، معاويه به او گفت: نگاه كن! كه اين رسوائى بعد از عمرو بتو رسيد.

و در اين موضوع حارث بن نضر سهمى اين اشعار را سرود:

آيا هر روز براى يكى از سواران خود ندبه مى كنيد كه در رزمگاه عورت او آشكار شده؟ و بدان حيله، از نيزه على در امان مانده و در خلوتگاه مورد خنده معاويه قرار مى گيرد ديروز عورت عمرو آشكار شد و سر خود را از شرمسارى پوشاند.

و بسر هم چون او عورت خود را آشكار ساخت.

به عمرو و بسر بن ارطاه بگوئيد: كه درست بنگرند، نكند دوباره با آن شير مرد روبرو شوند، و ستايش نكنيد مگر از حياى آن مرد و عورت خود كه جان شما را نگهداشتند.

اگر بيضه هاى شما آشكار نمى شد از سر نيزه هاى او نجات نمى يافتيد و آن دو از آنچه پيش آمد شما را نهى مى كنند:

هر گاه با سپاه بزرگان روبرو شديد كه در ميانشان على "ع" بود به كنارى رويد و از نيزه او را نگهداريد تجربه ها براى شما كافى است.

اگر باز هم شما مى خواهيد وقاحت ببار بياوريد باز با او روبرو شويد و نتيجه همانست كه ديده ايد.

تاريخ به ما نشان مى دهد كه عمرو بن عاص اولين كسى نيست كه از ترس امير المومنين متوسل به كشف عورت خود شده، بلكه اين كار را از طلحه پسر ابى طلحه آموخته چه، در جنگ احد هنگامى كه مورد حمله امير المومنين واقع شد ديد ناچار كشته خواهد شد لذا كشف عورت كرد و با آن حضرت روبرو شد.

اين واقعه را حلبى، در سيره خود ج 2 ص 247 ذكر كرده و سپس گويد:

اين امر براى سرور ما على - كه خدا گراميش دارد - دوبار در جنگ صفين رخ داد، يكى موقع حمله حضرت به بسر بن ارطاه و ديگر موقع حمله به عمرو بن عاص كه چون ديدند ناچار كشته خواهند شد، عورت خود را نمايان ساختند و على "ع" روى از آنها بگرداند.

مالك اشتر و عمرو عاص در جنگ صفين

در جنگ صفين، روزى معاويه مروان بن حكم را طلبيد و به او گفت: مالك اشتر مرا گرفتار غم و اضطراب نموده، تو اين نيرو و سپاه را كه از دو قبيله " يحصب " و" كلاعيين " تشكيل شده با خود بردار و به جنگ مالك اشتر برو.

مروان گفت: براى انجام اين كار، عمرو را دعوت كن، زيرا او هماهنگ و همراز تواست. معاويه گفت: تو نيز به منزله حيات و زندگى منى.

مروان گفت: اگر چنين بود، مرا هم در عطاياى خود به او ملحق مى ساختى و يا در محروميتهائى كه من دارم او را با من شريك مى كردى. ولى نه، تو آنچه در دسترست بود به او عطا كردى، و آنچه در دست غير تو است نويدش را به او دادى.

پس اگر تو غالب و پيروز شوى، عمرو داراى جايگاه نيكو خواهد بود واگر هم مغلوب شدى فرار براى او آسان است

معاويه گفت: خداوند بزودى مرا از تو بى نياز خواهد نمود، مروان گفت:

تا به امروز كه بى نياز نكرده، سپس معاويه عمرو را طلبيد و او را امر بخروج داد تا بجنگ اشتر برود، عمرو گفت: من آنچه كه مروان گفت: نمى گويم.

معاويه گفت: چه مى خواهى بگوئى در حاليكه تو را مقدم داشتم و او را موخر نمودم، تو را داخل همه چيز و او را خارج نگه داشتم عمرو گفت: اگر چنين كرده اى اينهمه به خاطر كفايت و خيرانديشى من است، مردم در باره مصر "كه مى خواهى به من واگذارى" با تو بسيار صحبت كردند، اينك اگر اين كار در نظرشان خوشايند نيست و مى خواهند از من بگيرى، بگير.

سپس بپاخاست و با لشكر به سوى مالك اشتر روان شد و همينكه چشم اشتر به عمرو افتاد كه در پيشاپيش لشكر مى آيد، چنين گفت:

كاش مى دانستم رفتارم نسبت به عمرو چگونه است، كسى كه در باره او بر خود نذر واجب نمودم كه از او خونخواهى كنم و با كشتن او سينه خود را شفا دهم.

اين كسى است كه در طول عمرم هر گاه با او ملاقات كنم، ديگ كينه ام بجوش آيد تا اينكه او را طعمه پرندگان وحشيش سازم و يا پروردگارم در انتقام از او عذرم را بپذيرد.

و چون عمرو اين رجز را از مالك شنيد و اشتر را شناخت، متوحش شد و ترسيد و از برگشتن شرمگين بود لذا ناچار بطرف صدا رو آورد و گفت: كاش مى دانستم كه با مالك چه معامله كنم، چه بسيار افراد نادان كه در برابرم قرار گرفتند و از زندگى محرومشان ساختم.

و چه بسيار چابك سواران بى باك را كشتم، و هر كسى بسوى من آمد سيه روى برگشت

در اين موقع كه "عمرو رجز مى خواند"، اشتر با نيزه بر سر او رسيد عمرو حركتى كرد و نيزه آسيبى به او نرسانيد و فورا عنان اسب را بطرف ديگر كشيد ودست بر چهره نهاده با سرعت خود را به لشگرگاه خود رسانيد، در اين موقع، جوانى ازقبيله يصحب به عمرو خطاب كرد كه: اى عمرو مادام كه باد صبامى و زد، خاك بر سرت باد.

آنچه از ابتداى اين حديث استفاده شد اينكه شما را به روحيات هواداران معاويه آشنا ساخت، كسانيكه معاويه را پيشوا و زعيم خود مى پندارند.

هدف اين " گروه ستمكار " "به نص پيامبر خدا" از پيشوا و پيرو در اين جنگ سخت جز ظلم و ستم و نابود كردن حق چيزى نبوده است.

بنابر اين از يك چنين پيشوائى به چه تعبير تعريف كنيم، كه هماهنگ و همصداى او افرادى چون عمرو بن عاص و مروان بن حكم، هستند، و تو خواننده چه اعتقادى نسبت به پيروان آن پيشوا خواهى داشت كه در ميدان رزم چگونه

با پيشوايشان سخن مى گويند و چگونه بر خلاف اطاعت او را به او هجوم نموده بدون اينكه هيچگونه مرتبه و مقام او را ملاحظه نموده باشند.

داستان ابن عباس و عمرو

عمرو بن عاص، در سفر حج بود و در موسم، مابين حجاج شروع كرد از بنى اميه و معاويه تعريف و ستايش كردن و نسبت به بنى هاشم زبان به نكوهش و بدگوئى گشود و مشهودات خود را از جنگ صفين براى مردم شرح مى داد در اين هنگام ابن عباس رو به عمرو كرد و گفت:

همانا تو، دين خود را به معاويه فروختى و آنچه در دستت بود به او واگذار كردى ولى معاويه به آنچه در دست غير خودش بود نويد داد و تو را اميدوار نمود و در نتيجه آنچه را كه او از تو گرفت "دين و وجدان تو" بسيار بالاتر از آن چيزى است كه به تو عطا نمود، و آنچه تو از او گرفتى در مقابل آنچه كه به او دادى بسيار ناچيز و كم مقدار بود و هر دو به آنچه بين هم مبادله كرديد،راضى هستيد.

پس اگر به حكومت مصر رسيدى، در تعقيب آن گرفتار عزل از مقام و يا دچار نقص شدى تو حاضر بودى اگر جانت در اختيارت باشد به او تسليم كنى؟

ضمنا تو روزى كه با ابوموسى اشعرى بودى بياد آر كه افتخارت در آن روز مكر و نيرنگ تو بود، بخدا قسم، تو در صفين تجلياتى كه ذكر كردى نداشتى و هنرنمائى از تو سر نزد جز اينكه عورت خود را آشكار نمودى و جنگيدن تو بهيچوجه ما را به تنگى نيفكند.

تو درآن جنگ نيزه ات كوتاه و زبانت دراز بود و هنگامى كه به جنگ رو آوردى، جنگ پايان يافته و آغاز جنگ هنگامى بود كه تو پشت به جنگ نموده بودى. تو داراى دو دست هستى، دستى كه هيچگاه به سوى خير و نيكى گشوده نشد و دست ديگر كه هيچگاه از شر و بدى باز نايستاد و تو داراى دو چهره اى، يك چهره ات پر محبت و انس آميز و چهره ديگر موحش و نفرت آور.

به جان خودم قسم، كسى كه دينش را به دنياى غيرش بفروشد، سزاوار است كه دائم در غم و محنت اين داد و ستد باشد، سخنانت مضطرب و نامربوط و رايت ناپسند و نارواست. منزلت تو توام با رشگ و حسد است كوچكترين عيب تو، بزرگترين عيب ديگران است.

عمرو گفت: بخدا سوگند كه در ميان قريش كسى سختر و كوبنده تر از تو بر من نيست و حال آنكه احدى از قريش، قدر و منزلت تو را در نزد من ندارد.

ابن عباس و عمرو در اجتماعى ديگر

مدائنى روايت كرده كه: عبدالله بن عباس در سفرى بر معاويه وارد شد و يزيد، پسر معاويه و زياد بن سميه و عتبه بن ابى سفيان و مروان بن حكم و عمرو بن عاص و مغيره بن شعبه و سعيد بن عاص و عبدالرحمن بن ام حكم در نزد او بودند، عمرو بن عاص به معاويه گفت: بخدا قسم كه اين طلوع اول شر است و غروب آخر خير و نيكى و درنابوديش قطع ماده شر است، از فرصت استفاده كن و در حمله به او پيشدستى كن و با نابود كردن او، ديگران را از مخالفت خود بازدار و پيروانش را هم پراكنده كن.

ابن عباس گفت: اى پسر نابغه بخدا سوگند كه عقلت منحرف گشته و افكارت مضطرب به ياوه گرائيده و شيطان به زبانت سخن گفت. آيا بهتر نبود كه اين پيشنهاد را خود در روز صفين انجام مى دادى با اينكه دعوت به مبارزه شدى؟

دليران در مقابل هم صف آرائى مى كردند و زخمها بر پيكرها بساير وارد شد و نيزه ها درهم شكست. تو آهنگ به اميرالمومنين نمودى و او با شمشير بسويت شتافت و چون مرگ را مشاهده كردى قبل از روبرو شدن با او متوسل به حيله گرى خود گشتى و به اميد نجات عورت خود را براى جلوگيرى از حمله او آشكار ساختى. تا اينكه از نابودى حتمى در امان مانى، سپس معاويه را به عنوان مشورت و صلاح انديشى تشويق نمودى كه به مبارزه با على تن دهد و با تدبيرى نيكو معاويه را براى نبرد با على تحريك كردى و اينهمه بخاطر اين بود كه از وجود معاويه آسوده شوى و ديگر چهره اش را نبينى، معاويه هم از درون پرآشوب تو آگاه شد و پى به نفاق و كينه جوئى تو برد و هدفت را دانست

بس است زبان فرو بند، و از بدانديشى دست بردار، تو در بين دو خطر گيرى در يك سو شيرى خشمناك است و در سوى ديگر دريائى ژرف اگر با شير روبرو شوى تو را مى درد و نابود مى كندو اگر به دريا زنى در اعماق آن ناپديد خواهى شد.

عبدالله بن هاشم مرقال و عمرو

معاويه، از جريان جنگ صفين، نسبت به هاشم مرقال پسر عتبه بن ابى وقاص و فرزند او، عبدالله نفرت و كينه بدل داشت.

پس از آنكه زياد بن ابيه را از طرف خود، عامل عراق قرار داد، به او نوشت: مراقب عبدالله بن هاشم "مرقال" باش، او را دستگير كن، دستش را بگردنش ببند و به سوى من بفرست.

زياد، عبدالله را از بصره با غل و زنجير به دمشق فرستاد، دستگيرى او بدين صورت انجام شد كه زياد، شبانه بطور ناگهانى به منزل او در بصره وارد شد و او را دستگير نموده به طرف معاويه فرستاد،وقتى كه عبدالله را بر معاويه وارد نمودند عمرو بن عاص در مجلس بود، معاويه به عمر گفت: اين را مى شناسى؟

عمرو گفت: نه، معاويه گفت: اين همان كسى است كه پدرش در روز صفين اين اشعار را مى خواند:

من جان خود را فروختم، چون ملامتها و سختيهائى كه به او رسيده او را ناتوانش ساخته،

يك چشمى كه در ميان قوم خودمقامى ميجويد و بازندگى چندان دست و پنجه نرم كرده كه بستوه آمده است چاره نيست يا بايد شكست يا شكسته شد، من با نيزه بلند بر سر آنها فرو ميكوبم.

بزرگى كه در ميدان نبرد به صحنه جنگ پشت كند در نظر من چيزى ارزش ندارد.

عمرو متمثل به اين شعر شد:

بر توده هاى كثافات و پليدى ها گياه روئيده، ولى نهال واصل حيله گرى در نفوس پست، دو نپايه، خواهد ماند.

و سپس به معاويه گفت: آرى او همان شخص است، او را رها مكن يا امير المومنين او همان عنصر جسور و خشمگين و كينه توز است، او را نابودش ساز و مگذار به عراق برگردد، زيرا عراقيان دو رو و فتنه انگيزند و علاوه او هواهائى در سر دارد و از هوادارانى است كه او را اغوا مى كنند. بخدائى كه جان من در دست اوست، اگر او از قيد و بند تو رهائى يابد، سوارانى مجهز خواهد نمود و آشوبى برپا خواهد كرد.

عبدالله مرقال در حاليكه در قيد و بند اسارت بود، به عمروگفت: اى زاده پدرى كه بلا عقب بود "كنايه از زنازادگى عمرو"، اين همه حماسه و زبان آورى را چرا در روز صفين بكار نبستى؟، آنگاه كه ما تو را به نبرد دعوت كرديم و تو، مانند كنيز سيه روى و گوسفند اخته شده به پشت اسبها پناه مى بردى.

اگر معاويه مرا بكشد، مردى بزرگوار و ستوده و توانا را كشته، نه فردى ضعيف و ننگين را

عمرو پاسخ داد: اين سخنان را ول كن، فعلا در برابر شمشيرهاى برنده ما گرفتارى كه دشمن را مى درد و نيزه هامان بر بينى مى كوبند.

عبدالله گفت: آنچه مى خواهى بگو، من كه تو را مى شناسم، تو همان كسى هستى كه در موقع راحتى وكاميابى مغرورى و آنگاه كه در برابر جنگجويان قرار بگيرى، ترس تمام وجودت را فرا مى گيرد كه حاضر مى شوى براى حفظ جانت عورت خويش را نمايان سازى آيا صفين را فراموش كردى، هنگامى كه تو را به مبارزه طلبيدند تو از رزمگاه كناره گرفتى تا مبادا گرفتار دست مردان قوى پيكر و شمشيرهاى برنده گردى و گرفتار جنگجويان نشوى كه آزادى بى بند و بار را نابود و عزيزان بى جهت را به خوارى مى نشانند.

عمرو درپاسخ او گفت: معاويه خود مى داند كه من در ميدان جنگ، حريفان را چون انبوهى خار محاصره مى كنم و من خود، پدر تو را در بعضى از جنگها ديدم كه ترس سراپاى وجودش را فرا گرفته و مضطربش ساخته بود

عبدالله گفت: نه بخدا قسم، اگر پدرم در ميدان جنگ روبروى تو سبز مى شد تمام مفاصلت را از ترس مى لرزاند و جان سالم از دست او بدر نمى بردى ولى او با غير تو نبرد كرد و كشته شد.

معاويه به عبدالله مرقال گفت: اى بى مادر آيا ساكت نمى شوى

عبدالله هم گفت: اى زاده هند تو با من چنين سخن مى گوئى؟ من اگر بخواهم تو را نكوهش كنم، چنان مى كنم كه عرق شرم بر پيشانيت نقش بندد و پستى ها در چهره ات نمايان شود، آيا به بيش از مرگ مرا مى ترسانى؟

معاويه از شدت خود كاست و گفت اى برادرزاده بس كن و امر كرد او را آزاد سازند در اين موقع عمرو عاص به معاويه گفت:

من به تو از روى بينش و دورانديشى، امرى را پيشنهاد نمودم، و تو عصيان كردى و حال آنكه يكى از موفقيتهايت كشتن پسر هاشم مرقال بود.

اى معاويه مگر پدر او على را در آن جنگ خونين "كه سرها از حلقوم ها جدا مى شد" يارى نكرد تا در آن جنگ دريائى از خون ما جارى شد، و اين پسر اوست و هر مرد به بزرگ خود همانند و شبيه است، و مى ترسم كه تو "در خوددارى از كشتن او" از پشيمانى دندان بهم بكوبى.

عبدالله مرقال د رجواب عمرو خطاب به معاويه گفت:

اى معاويه اين مرد "عمرو" كينه درونيش نخوابيده كه اين چنين در كشتن من نظر دارد و اين بخلاف رسم پادشاهان عجم است كه اگر اسير تسليم ميشد، او را نمى كشتند.

در روز صفين، جريانى رخ داد كه هاشم مرقال و فرزندش كارهائى مرتكب شدند ولى گذشته گذشت و اكنون از آن حادثه جز خاطره اى خواب آلود، چيزى باقى نيست.

و اگر تو عفوم كنى به جهت خويشاوندى خود كردى و اگر هم قصد كشتنم را داشته باشى، به قرابتت اعتنائى نكرده اى.

معاويه در جواب عبدالله مرقال اين اشعار بگفت:

من، عفو وبخشش را از بزرگان قريش به ارث برده ام و آن را وسيله اى مى دانم براى نجات در آن روز سخت "قيامت" كه مورد عنايت خدايم قرار گيرم.

و تصور نمى كنم كه با كشتن تو، تلافى خونهاى ريخته شده را نموده باشم.

بلكه عفو، پس از آشكار شدن جرم بيشتر رواست.

آرى، پدر او "هاشم مرقال" در جنگ صفين چون پاره آتشى بود بر عليه ما و عاقبت هم نيزه هاى ما كار او را ساخت.

next page

fehrest page

back page

 
 
 

 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved