شهید آوینی
 
مطلبی خطاب به یک نفر ؛ فقط مسئول امور ایثارگران بنیاد بخواند

روزنامه اطلاغات در تاریخ 5/2/84 در صفحه جانبازان و معلولین مطلبی با عنوان «مطلبی خطاب به یک نفر ؛ فقط مسئول امور ایثارگران بنیاد بخواند : بیا حرف‌هایم را بشنو! » را به قلم  نگین حسینی منتشر کرد.متن این یادداشت به شرح ذیل است:

صدایش از پشت گوشی تلفن هم رنجور بود ، گفت: جانباز شیمیایی ام . درد دارم ، نه توی جسم مجروحم . بیا دردهایم را بشنو که از روحم بلند می شود.

قرارگذاشتیم. حدود دو ساعت پای صحبت  او نشستم. اسمش « امیر خرم » است. متولد 1348، آنقدر جوان که باور نمی کنی چقدر کم سن بوده و پنهانی به جنگ رفته است. اما چهره اش پیرتر و فرسوده تر نشان می دهد.

دو جانباز دیگر هم بودند؛ جعفر سلطان محمدی وعبدالله رحیمی . حرف های همه شان در تایید کلام هم بود. مطلبی که می خوانید از دو ساعت گفتگو با آنها برداشت شده  است.

دستم نمی رود بنویسم از آنهمه غرور و افتخار ، چه بر جا مانده جز نایی مجروح ، ریه ای زخمی ، تک سرفه ای نفس بر ، و داغی روی قلب شکسته اش و پرسش های مداوم که چه شد ؟ که بودم؟ و حالا که هستم ؟

دستم نمی رود پاسخ های تلخ را بنویسم که جنگ تمام شد، دیروز رزمنده پرافتخار بودی ، و حالا بیمار و سربار و ازیاد رفته .

همین جا بود، توی همین شهر ، جلوی چشم های من و تو . دود و ترافیک و سرفه های خشک درگذر بی تفاوت آدم‌ها .
همین جا بود. شلوغی بانک. آن صف دراز . حالش بد شد،  افتاد. جرات نشان دادن کارت جانبازی را نداشت. صدای پسر جوان توی گوش اش پیچید. دِ همین شماها بودید که ما را . . .

و او یا نفس هایی که از شدت سرفه به شماره افتاده بود، گفته بود : « آن روز توی خرمشهر ، که می دیدم عراقی ها زن و بچه‌مان را به جیپ می بستند و شقه می کردند، باید می نشستم و نگاه می کردم تا صدام تا خود تهران پیش بیاید. . . »

اگر از جنگ  گریخته بود، حتماً همین جوان امروز توی صورت او نگاه می کرد و می گفت: غیرتت کجا بود وقتی اینها را می دیدی و فکر فرار بودی؟!

و او توی صف بانک از حال رفته بود . نفس اش گرفته بود . رگبار سرفه ها، و کسی نبود یادش بیاید که این تن مجروح ، بخاطر دفاع از این خاک و مردمش جلوی تیرباران دشمن سپر شد.

چقدر زود از یاد بردند. . .
قرار شد حرف هایش را بنویسم. اما دلم نمی آید اینهمه واقعیت را که از تلخی به زهر می مانند ، بنویسم . و بنویسم که چرا کسی حاضر نیست به حرفها او گوش بدهد؟ و چرا در اداره های بنیاد، با او مثل خوارترین آدمها رفتار می کنند.  و چرا . . .

می گفت حرف هایم ، حرف داشتن و نداشتن زندگی شخصی ام نیست . حرف گروه زیادی از جانبازان این مملکت است که حالا باید دنبال قرص «متادون» هفته ای چند روز دوندگی کنند. با ریه های خراب ، توی دود و دم این شهر از این کمیسیون به آن کمیسیون تأییدیه دریافت قرص بگیرند.

می گفت حرفم حرف همه جانبازانی است که توی کمیسیون تشخیص درصد مجروحیت، خیلی کمتر از حق شان درصد گرفتند . و حالا نمی دانند با تنی که 20 درصد هم کارایی ندارد، چطور به همه خواسته های زن و بچه شان جواب بدهند . حرفش ، حرف جانبازانی بود که موج گرفته اند. با کوچکترین فشار عصبی ، خون جلوی  چشم هایشان را می گیرد و تا حد جنون و مرگ ، زن و بچه شان را می زنند. و وقتی که به خود می آیند ، ناباور و حیرت زده به دست های ناشناس خود نگاه می کنند که یک روز اسلحه روی دشمن ناموس مردم گرفته بود و امروز روی ناموس خودش بلند می شود.

حرفش ، حرف جانبازانی بود که دیگر صدایشان به جایی نمی رسد . شیشه برمی دارند و به مناطق بنیاد می روند و دست و تن خود را پاره پاره می کنند.

می گفت ما چوب عده ای را می خوریم که از این نردبان بالا رفتند و به خیلی جاها رسیدند، اما همه اینطور نبودند و نخواستند که از پله های جانبازی بالا وبالاتر بروند.

گفت: بنویس هیچ نمی خواهم. نه دنبال گرفتن ماشین هستم و نه دنبال خانه . می خواهم یک بار فقط یک بار مسؤل امور جانبازان بنیاد بیاید و به حرف های من گوش بدهد.

من هم می نویسم. این خطوط چیزی ازبدهکاری همیشگی من به آنها کم نمی کند . می نویسم، فقط برای یک نفر. همان یک نفر بخواند و رو در روی او بنشنید و دست کم فقط گوش بدهد. . .

 

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo