فصل اوّل: آغاز هجرت عظیم

شماره مطلب:
1740

فصل اوّل: آغاز هجرت عظیم

راوی: در سَنۀ چهل‌ و نهم هجرت، ‌هنگام شهادت امام حسن مجتبی‌علیه‌السلام، ‌دیگر رؤیای صادقۀ پیامبرِ صدق به‌تمامی تعبیر یافته بود و منبر رسول خدا، یعنی كرسی خلافت انسان كامل، اریكه‌ای بود كه بوزینگان بر آن بالا و پایین می‌رفتند. روز بعثت به شامِ هزار ماهۀ سلطنت بنی‌امیه پایان می‌گرفت و غشوۀ تاریك شب، پهنه‌ای بود تا نور اختران امامت را ظاهر كند، و این است رسم جهان: روز به شب می‌رسد و شب به روز. آه از سرخی شفقی كه روز را به شب می‌رساند!
بخوان قُلْ اَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ، كه این سرخی ازخون فرزند رسولِ خدا، حسین بن علیعلیه‌السلام رنگ گرفته است، و امام حسن مجتبی نیز با زهری به شهادت رسید كه از انبان دغل‌بازی معاویه بن ابی‌سفیان بیرون آمده بود، اگرچه با دست «جَعده» دختر «اشعث بن قیس».
آه از شفقی كه روز را به شب می‌رساند و آه از دهر آن‌گاه كه بر مُراد سِفلگان می‌چرخد!
نیم قرنی بیشْ از حجه‌الوداع نگذشته است و هستند هنوز ده‌ها تن از صحابه‌ای كه در غدیر خم دست علی را در دست پیامبر خدا دیده‌اند و سخن او را شنیده، كه: مَنْ كُنتُ مَولاهُ فَهذا عَلیٌّ مَولاهُ...
اما چشمه‌ها كور شده‌اند و آینه‌ها را غبار گرفته است. بادهای مسمومْ نهال‌ها را شكسته‌اند و شكوفه‌ها را فروریخته‌اند و آتش صاعقه را در همۀ وسعت بیشه‌زار گسترده‌اند. آفتاب، محجوبِ ابرهای سیاه است و آن دود سنگینی كه آسمان را از چشم زمین پوشانده... و دشت، ‌جولان‌گاه گرگ‌های گرسنه‌ای است كه رمه را بی‌چوپان یافته‌اند. 
عجب تمثیلی است این كه علی مولود كعبه است... یعنی باطن قبله را در امام پیدا كن! اما ظاهرگرایان از كعبه نیز تنها سنگ‌هایش را می‌پرستند. تمامیت دین به امامت است، اما امامْ تنها مانده و فرزندان اُمیه از كرسیِ خلافت انسان كامل تختی برای پادشاهی خود ساخته‌اند.
نیم قرنی بیشْ از حجه‌الوداع و شهادت آخرین رسول خدا نگذشته، آتش جاهلیت كه در زیر خاكستر ظواهر پنهان مانده بود بار دیگر زبانه كشید و جنّات بهشتیِ لااله‌الاالله را در خود سوزاند. 
جسم بی‌روح جمعه و جماعت همۀ آن چیزی بود كه از حقیقتِ دین برجای مانده بود، اگرچه امام جماعت این مساجد «ولید»،‌ برادر مادریِ خلیفۀ سوم باشد كه از جانب وی حاكم كوفه بود؛ بامدادان مست به مسجد رود و نماز صبح را سه ركعت بخواند و سپس به مردم بگوید: «اگر می‌خواهید ركعتی چند نیز بر آن بیفزایم!»... اما عدالت كه باطن شریعت است و زمین و زمان بدان پا بر جاست، گوشۀ انزوا گرفته باشد. نه عجب اگر در شهرِ كوران خورشید را دشنام دهند و تاریكی را پرستش كنند! 
آن‌گاه كه دنیاپرستانِ كور والی حكومت اسلام شوند، كار بدین‌جا می‌رسد كه در مسجدهایی كه ظاهر آن را بر مذاق ظاهرگرایان آراسته‌اند، در تعقیب فرایض، علی را دشنام می‌دهند؛ و این رسم فریب‌كاران است: ‌نام محمد را بر مأذنه‌ها می‌برند، اما جان او را كه علی است، دشنام می‌دهند. 
تقدیر این‌چنین رفته بود كه شبِ حاكمیت ظلم و فساد با شفق عاشورا آغاز شود و سرخی این شفق، خون فرزندان رسول خدا باشد. جاهلیتْ بلدِ میّتی است كه در خاك آن جز شجرۀ زقّوم ریشه نمی‌گیرد. اگر نبود كویر مردۀ دل‌های جاهلی، شجرۀ خبیثۀ امویان كجا می‌توانست سایۀ جهنمیِ حاكمیت خویش را بر جامعۀ اسلام بگستراند؟
جاهلیت ریشه در درون دارد و اگر آن مشركِ بت‌پرست كه در درون آدمی است ایمان نیاورد،‌ چه سود كه بر زبان لااله‌الاالله براند؟ آن‌گاه جانب عدل و باطن قبله را رها می‌كند و خانۀ كعبه را عوض از صنمی سنگی می‌گیرد كه روزی پنج بار در برابرش خم و راست شود و سالی چند روز گرداگردش طواف كند...
آیا فرزندان ابوسفیان كه به حقیقت ایمان نیاورده بودند، همواره فرصتی می‌جُستند كه انتقام «بدر» را از تیرۀ بنی‌هاشم بازستانند؟ اگر این‌چنین باشد، چه زود آن فرصت به‌دست آمد!  
آیا خلافت، ‌مسندِ خلیفه‌اللهی انسان كامل است در خدمت اقامۀ عدل و استقرار حق، یا اریكۀ قدرتِ دنیاپرستانِ دغل‌باز است كه چون میراثی از پدران به فرزندان منتقل شود؟ چه رفته بود بر امت محمدصلی الله علیه و آله ‌كه نیم قرن بعد از رحلت او، زنازادۀ دغل‌باز ملحدی چون یزید بن معاویه بر آنان حاكم شود؟ مگر نه این‌كه خدا فرموده است: ‌اِنَّ اللهَ لایُغَیِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّی یُغَیِّروا ما بِاَنْفُسِهِمْ ؟ چه بود آن تغییر انفُسی كه این امت را سزاوار چنین فرجامی ساخته بود؟... معاویه بن ابی‌سفیان كه این رجعتِ انفُسی را با عقل شیطانی خویش به خوبی دریافته بود، آن‌چه را كه در نهان داشت آشكار كرد و یزید را به جانشینی خویش برگزید و از آن دیار مردگان، جولان‌گاه كفتارها و لاشخورهای مرده خوار، سخنی به اعتراض برنخاست. 
این‌جا دیگر سخن از خلیفه‌اللهی و حكومت عدل نیست، سخن از شیخوخیتِ موروثیِ قبیله‌ای است كه بعد از مرگ پدر به فرزند ارشد می‌رسد. از كوخ كاهگلی پیامبر اكرم‌صلی الله علیه و آله تا كاخ خضرای معاویه، ‌از دنیا تا آخرت فاصله بود... با این همه، اگر پنجاه سال پس از آن بدعت نخستین در سقیفۀ بنی‌ساعده، این بدعت تازه پدید نمی‌آمد، كار هرگز بدان‌جا نمی‌رسید كه خورشید تاریخ در شفق سرخ عاشورا غروب كند و خون خدا بریزد.... اما دل به تقدیر بسپار كه رسم جهان این است! ساحل را دیده‌ای كه چگونه در آیینۀ آبْ وارونه انعكاس یافته است؟ سرّ آن‌كه دهر بر مراد سفلگان می‌چرخد این است كه دنیا وارونۀ آخرت است.
عجبا! «مروان بن حكم بن عاص» كه پیامبر خدا دربارۀ پدرش فرموده بود: لَعَنَكَ اللهُ وَ لَعَنَ ما فی صُلْبِكَ  ـ لعنت خدا بر تو و آن كه در صُلب توست ـ اكنون به امر معاویه از مردم مدینه برای یزید بیعت می‌گیرد. عجبا، كار امت محمد به كجا كشیده است! 
مروان بن حكم به‌ دروغ می‌گوید: ‌«معاویه در این كار بر سنت ابوبكر رفته است.»‌ و تنها واكنشی كه این سخن در مسجد مدینه بر می‌انگیزد این است كه «عبدالرحمن بن ابی‌بكر» فریاد می‌كند: «دروغ می‌گویی! ابوبكر فرزندان و خویشاوندان خود را كنار گذاشت و مردی از بنی‌عُدَی را به زما‌م‌داری مسلمانان برگزید.».... و دیگر هیچ. مروان بن حكم در برابر این سخن چه بگوید؟
مورخی كه این سخن را از او نقل كرده‌ایم نوشته است:
نه عجب اگر مروان بن حكم بن عاص در آن‌چنان جمعی دروغی این‌چنین بگوید، چرا كه در آن روز چهل سال بیشْ از مرگ ابوبكر می‌گذشت و مردمی كه مروان برای آنان سخن می‌گفت در آن روز یا به دنیا نیامده و یا كودكانی نوخاسته بودند كه در این ‌باره چیزی به خاطر نداشتند ...
راوی: آیا آنان نمی‌دانستند كه خلافت امتیازی موروثی نیست كه از پدر به فرزند ارشد انتقال یابد؟ 
غبار غفلت بر همه چیز فرو می‌نشیند و آیینه‌های طلعت نور كور می‌شوند و رفته‌رفته یاد خورشید نیز از خاطره‌ها می‌رود، و نه عجب اگر در دیار كوران بوزینگان را انسان بینگارند!
 اكثریت كامل مردم سَنۀ شصت‌ویكم هجری قمری كسانی بودند كه در دورۀ عثمان به دنیا آمده، در پایان عهد علیعلیه‌السلام رشد یافته بودند. اكنون، در دورۀ معاویه، اینان حتی از تاریخچۀ زمام‌داری معاویه در دمشق خاطره‌ای روشن نداشتند. معاویه بن ابی‌سفیان ولایت شام را از خلیفۀ اوّل گرفته بود و اكنون نزدیك به چهل سال از آن روزها می‌گذشت.
دركتاب «پس از پنجاه سال» در این باره آمده است:
پنجاه‌ساله‌های این نسل پیغمبر را ندیده بودند و شصت‌ساله‌ها هنگام مرگ وی ده‌ساله بودند. از آنان كه پیامبر را دیده و صحبت او را دریافته بودند، چند تنی باقی بود كه در كوفه، مدینه، مكه و یا دمشق به سر می‌بردند... اكثریت مردم، به ‌خصوص طبقۀ جوان كه چرخ فعالیت اجتماع را به حركت درمی‌آورد یعنی آنان كه سال عمرشان بین بیست‌وپنج تا سی‌وپنج بود، آن‌چه از نظام اسلامی پیش چشم داشتند، ‌حكومتی بود كه «مغیره بن شعبه»‌، «سعید بن عاص»، «‌ولید»، «عمرو بن سعید» و دیگر اشراف‌زاده‌های قریش اداره می‌كردند،‌ مردمانی فاسق،‌ ستم‌كار، مال‌اندوز، تجمل‌دوست و از همه بدتر نژادپرست. این نسل تا خود و محیط خود را شناخته بود، حاكمان بی‌رحمی بر خود می‌دید كه هر مخالفی را می‌كشتند و یا به زندان می‌افكندند... آشنایی مردم این سرزمین با طرز تفكر همسایگان و راه یافتنِ بحث‌های فلسفی در حلقه‌های مسجدها راه را برای گریز از مسئولیت‌های دینی فراخ‌تر می‌كرد... [و بالاخره،] هر اندازه مسلمانان از عصر پیامبر دور می‌شدند، خوی‌ها و خصلت‌های مسلمانی را بیش‌تر فراموش می‌كردند و سیرت‌های عصر جاهلی به‌تدریج بین آنان زنده می‌شد: ‌برتری‌فروشی نژادی، گذشتۀ خود را فرا یاد رقیبان خود آوردن، روی در روی ایستادن تیره‌ها و قبیله‌ها به خاطر تعصب‌های نژادی و كینه‌كشی از یكدیگر... 
یك سال پیش از آن‌كه معاویه بمیرد، حضرت حسین بی علیعلیه‌السلام در ایام حج  بنی‌هاشم را از مردان و زنان و موالیان آنها، ‌پسرخواندگان و هم‌پیمانانشان و نیز آشنایان، ‌انصار و اهل‌ بیت خویش را گرد آوردند و آن‌گاه رسولانی اعزام داشتند كه: «یك نفر از اصحاب رسول خدا را كه معروف به زهد و صلاح و عبادت است فرومگذارید، مگر آن‌که همۀ آنها را در سرزمین مِني نزد من گرد آورید.»
در سرزمین مِنی، در خیمۀ بزرگ و افراشتۀ آن حضرت، دویست نفر از اصحاب رسول خدا كه هنوز حیات داشتند و پانصد نفر از تابعین گرد آمدند. پس حسین بن علی در میان آنان به پا خاست و پس از حمد و ثنای خدا فرمود: «این طاغی با ما و شیعیان ما آن كرد كه شما دیده‌اید و دانسته‌اید و شاهدید... اینك من با شما سخنی دارم كه اگر بر صدق آن باور دارید مرا تصدیق كنید واگرنه، تكذیب؛ و از شما به حقی كه خدا را و رسول خدا را بر شماست و به قرابتی كه با رسول شما دارم، می‌خواهم كه این مقام و مجلس را و آن‌چه از من شنیده‌اید، به شهرهای خویش بازبرید و در میان قبایل و عشایر و امانت‌داران و موثقین خویش بازگو كنید و آنان را به حقی كه برای ما اهل‌بیت می‌شناسید دعوت كنید كه من می‌ترسم این امر فراموش شود و حق از میان برود و باطل غلبه یابد... وَ اللهُ مُتِمُّ  نُورِهِ وَ لَوْ كَرِه الْكافِرونَ ـ اگرچه خداوند تحقق نور خویش را هر چند كافران نخواهند، ‌به اتمام می‌رسانَد.» 
آن‌گاه همۀ آیاتی را كه در شأن اهل‌بیت نازل شده است فرا خواند و تفسیركرد و از گفتار رسول خدا نیز آن‌چه را كه در شأن ایشان بود سخنی فرو مگذاشت مگر آن ‌كه روایت كرد و بر این‌همه، سخنی نبود مگر آن ‌كه صحابۀ رسول خدا می‌گفتند: «اللهمّ نعم، آری خدایا ما این‌همه را شنیده‌ایم و بر آن  شهادت می‌دهیم.» و تابعین نیز می‌گفتند: «‌آفریدگارا، ما نیز این سخنان را از صحابه‌ای كه مورد وثوق و مؤتمن ما بوده‌اند شنیده‌ایم.»
«سلیم بن قیس هلالی كوفی» می‌گوید: «و از جملۀ آن مناشدات این بود كه پرسید: خدا را، مگر نه این‌كه علی بن ابی‌طالب برادر رسول خدا بود و آن‌گاه كه او بین اصحابش عقد اخوّت می‌بست، ‌او را برادر خویش قرار داد و گفت: اَنْتَ اَخی وَ اَنا اَخُوكَ فِی الدُّنْیا وَ الْآخِره ـ تو برادر من هستی و من نیز برادر تو در دنیا و آخرت. آنان حسین بن علیعلیه‌السلام را تصدیق كردند و گفتند: ‌اللهمّ نعم.»...
«خدا را، مگر نه این‌كه رسول خدا‌صلی الله علیه و آله او را در روز غدیر خم نصب فرمود و بر ولایت او ندا درداد و گفت كه این سخن  مرا شاهدین برای غایبین بازگو كنند؟ گفتند: ‌اللهمّ نعم؛ آفریدگارا، ‌آری.»
 «و باز حسین بن علیعلیه السلام پرسید: خدا را، مگر نه این‌كه رسول خدا می‌گفت هر كه می‌پندارد كه مرا دوست می‌دارد و علی را مبغوض، بداند كه دروغ می‌گوید؟‌ و از میان جمع كسی پرسید: ‌یا رسول الله و كَیْفَ ذلک ـ چگونه این تلازم وجود دارد؟ ‌ـ و رسول خدا جواب گفت: زیرا كه علی از من است و من از او هستم؛ هر آن‌ كه حُبّ او را در دل دارد، ‌به‌حقیقت من را دوست می‌دارد و آن كه مرا دوست می‌دارد، به‌حقیقت حُبّ خدا در دل اوست و آن ‌كه با علی بغض می‌ورزد، به‌حقیقت مرا مبغوض داشته است و آن ‌كه با من بغض ورزد، به‌حقیقت بغض خدا را است كه در دل دارد. و آنها گفتند: ‌آری آفریدگارا، شنیده‌ایم و بر آن شهادت می‌دهیم. و بر همین پیمان، ‌پیمانی كه با حسین بن علی بسته بودند، پراكنده شدند تا این‌همه را در میان قبایل و عشایر و امانت‌داران و موثقین خویش بازگو كنند.» 
یك سال بعد معاویه مُرد و یزید بر سلطنت خویش از مردم بیعت گرفت.
راوی: كجا رفتند آن تابعین و صحابه‌ای كه با حسین بن علیعلیه‌السلام در مِنی بر ادای امانت،‌ پیمان تبلیغ بستند؟ آیا این هفتصد تن حقّ این مناشدات را آ‌ن‌گونه كه با حسینعلیه‌السلام عهد بسته بودند، در شهرها و در میان قبایل خویش ادا كرده‌اند؟ اگر این‌چنین بوده،‌ پس آن احرار حق‌پرست كجا رفته‌اند؟ آیا در میان آن فراموشیانِ عالمِ اموات جز آن هفتاد و چند تن، زنده‌ای نمانده است كه امام را پاسخ دهد؟‌ آیا جز آن هفتاد و چند تن در آن دیار، ‌مردی كه مردانه بر حق پای فشارد باقی نمانده است؟
معاویه در شب نیمۀ رجب سال شصتم هجری مُرد و خلافت مسلمین همچون میراثی قبیله‌ای به فرزند ارشدش یزید بن معاویه انتقال یافت. او «ولید بن عتبه بن ابی‌سفیان» را كه از جانب معاویه حاكم مدینه بود مأمور داشت تا برای او از حسین بن علیعلیه‌االسلام «عبدالله بن عمر» و «عبدالله بن زبیر» بیعت بگیرد. «ابن شهر آشوب»‌ نام «عبدالرحمن بن ابی‌بكر»‌ را نیز بر این نام‌ها افزوده است. حال آن‌كه در منابع دیگر، نامی از او به میان نیامده.
عمر بن خطاب و زبیر دو تن از مشهورترین صحابۀ رسول خدا بودند، اما سرپیچی فرزندان آنان از بیعت با یزید نه از آن جهت بود كه دو داعیه‌دار حق و عدالت باشند؛ اگر این‌چنین بود، ‌می‌بایست كه در وقایع بعد، آن دو را در كنار حسین بن علیعلیه‌السلام بیابیم. اما عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر هیچ‌یك نگران عدالت و انحراف خلافت از مسیر حقۀ خویش نبودند؛ آن دو داعیه‌دار نفس خویش بودند، و امام نیز با آگاهی از این حقیقت، حتی برای لحظه‌ای با آنان در یك جبهۀ واحد قرار نگرفت، حال آن‌كه عقل ظاهری این‌چنین حكم می‌كند كه امام حسینعلیه‌السلام برای مبارزه با یزید، مخالفین سیاسی او را در خیمۀ حمایت خویش گرد‌ آوَرد... و آنان كه عقل شیطانی معاویه و شیوه‌های سیاسی او را می‌ستودند، پُر روشن است كه حسین بن علی را نیز همانند پدرش به باد سرزنش خواهند گرفت. اما چه باك، سرزنش و یا ستایش اصحاب زمانهْ ما را به چه كار می‌آید؟ اگر راه روشن سیدالشهدا به این‌چنین شائبه‌هایی از شرك آلوده می‌شد، چگونه می‌توانست باز هم طلایه‌دار همۀ مبارزات حق‌طلبی در طول تاریخ باقی بماند؟
 ولید بن عتبه كه از جانب فرزند خلیفۀ دوم اضطرابی نداشت، كار را بر او چندان سخت نگرفت. تقاعد عبدالله بن عمر نمی‌توانست خطرناك باشد، چرا كه او با علی بن ابی‌طالب نیز بیعت نكرده بود... اما عبدالله پسر زبیر، او از آن جُربزۀ شیطانی كه برای فتنه‌انگیزی لازم است بهره‌مند بود، ‌اگرچه او هم داعیه‌دار حق و عدالت نبود و برای كسب قدرت مبارزه می‌كرد. 
مورخین دربارۀ ولید بن عتبه گفته‌اند كه او دوست‌دار عافیت و سلامت بود و از جنگ پرهیز داشت و بر مقام و منزلت امام حسینعلیه‌السلام بیش از آن واقف بود كه بتواند با ایشان آن‌چنان رفتار كند كه یزید بن معاویه می‌خواست. یزید نیز ولایت مدینه را به جای او به «عمرو بن سعید بن عاص» سپرد. عبدالله بن زبیر شب شنبه، بیست و هفتم رجب، از مدینه گریخت و هرچند ولید مردی از بنی‌امیه را همراه با هشتاد سوار در تعقیب او گسیل داشت، اما عبدالله توانست كه از راه‌های غیرمتعارف خود را به مكه برساند و از بیعت با یزید سر باز زند.
عبدالله بن زبیر كه بود؟    
عبدالله فرزند زبیر و «اسماء» (دختر ابوبكر‌، خواهرزادۀ عایشه) ‌است و عایشه در میان اقوام و عشیرۀ خویش عبدالله را بیش از همه دوست می‌داشت. هم او بود كه در جنگ جمل عایشه را از مراجعت بازداشت و باز هم او بود كه زبیر (پدرخویش) را به وادی تاریك و ناامن دشمنی با علی ‌بن ‌ابی‌طالب كشاند... حسین‌بن علیعلیه‌السلام، آن‌چنان كه می‌دانیم، برای حفظ حرمت حرم امن خدا از مكه خارج شد، اما عبدالله بن زبیر، بالعكس، از خانۀ كعبه مأمنی برای جان خویش ساخته بود. یزید بن معاویه هرچند برای كشتن عبدالله بن زبیر خانۀ كعبه را ویران كرد و به آتش كشاند، اما نتوانست عبدالله را از بین ببرد و یا او را به بیعت با خویش وادار كند. عبدالله تا سال هفتاد و دوم هجری، یعنی یازده سال بعد نیز در مكه ماند. در آن سال «حجاج بن یوسف ثقفی» كه از جانب خلیفۀ وقت (عبدالملك مروان) مأمور بود، پس از پنج ماه محاصره، بار دیگر كعبه را مورد تهاجم قرار داد و دیوارها و سقف آن را ویران كرد و به آتش كشاند و در نیمۀ جمادی‌الآخر، ابن زبیر را در داخل مسجدالحرام كشت.
 روز شنبه بیست و هفتم رجب، فردای آن شبی كه ولیدْ امام حسینعلیه‌السلام را به بیعت با یزید فراخوانده بود، ایشان در كوچه‌های مدینه با مروان بن حكم روبه‌رو شدند. مروان كیست؟ و چرا باید به این پرسش پاسخ دهیم كه مروان كیست؟ ارزش تاریخی این دیدار در گرو شناخت مروان بن حكم و هویت سیاسی اوست، وگرنه، چرا باید ازاین واقعه سخنی به میان آید؟
مروان بن حكم به «وزغ بن وزغ» مشهور است و این شهرت به حدیثی بازمی‌گردد كه در جلد چهارم «مستدرك» از رسول خدا نقل شده است. چشم باطن‌نگرِ رسول خدا در همان دوران كودكی مروان، صورت حَشْریۀ او را دیده بود كه فرمود: «او قورباغه فرزند قورباغه است و ملعون پسر ملعون» حَكَم بن عاص، پدر مروان، كسی است كه رسول خدا دربارۀ او فرموده است: لَعَنَكَ اللهُ و لَعَنَ ما فی صُلْبِكَ. به‌راستی آن مهربان، مظهر كامل رحمت عام و خاصّ خداوند، چه دیده بود از حكم بن عاص و مروان كه دربارۀ آنان سخنی این‌چنین می‌فرمود؟... چه كرده بود این وزغِ منفور زشت كه نبیّ رحمت، او را و فرزندش را از مدینه به طائف تبعید نموده بود؟
مروان تا دوران حكومت خلیفۀ سوم‌ در تبعید بود، اما «عثمان بن عفان» او را بازگرداند و به مشاورت خاص خویش برگزید... او در جنگ جمل از ‌آتش‌گردانان جنگ و جزو اسیران جنگی بود كه مورد عفو امیر مؤمنان قرار گرفت، اما پس از جنگ بصره، در شام به معاویه پیوست و بعد از آن‌كه معاویه بر مسلمین سلطنت یافت، از جانب معاویه به حكومت مدینه و مكه و طائف دست یافت و در اواخر عمر نیز آن‌چه علیعلیه‌السلام درباره‌اش پیش‌بینی كرده بود به وقوع پیوست و برای دورانی بسیار كوتاه به خلافت رسید؛ آن‌همه كوتاه كه سگی بینی خود را بلیسد. 
حال، این مروان بن حكم است كه در برابر امام حسینعلیه‌السلام در كوچه‌های مدینه ایستاده و او را به سازش با یزید پند می‌دهد، و چگونه می‌توان پند این‌چنین كسی را پذیرفت؟ امام حسینعلیه‌السلام در جواب او فرمود: «اِنّا للهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعونَ وَ عَلَی الْاِسْلامِ اَلسَّلامُ... وای بر اسلام آن‌گاه كه امت به حكم‌روایی چون یزید مبتلا شود! و به‌راستی از جدّم رسول‌الله شنیدم كه می‌فرمود خلافت بر آل ابی‌سفیان حرام است... پس آن‌گاه كه معاویه را دیدید كه بر منبر من تكیه زده است، شكمش را بدرید. اما وااسفا كه چون اهل مدینه معاویه را بر منبر جدّم دیدند و او را از خلافت باز نداشتند، خداوند آنان را به یزید فاسق مبتلا كرد.»  
امام شب بیست و هشتم رجب چون عزم كرد كه از مدینه به جانب مكه خارج شود، همۀ اهل بیت خویش را جز «محمد بن حنیفه» ـ برادرش ـ و «عبدالله بن جعفر بن ابی‌طالب» ـ شویِ زینب كبریسلامُ الله علیها ـ با خود برداشت و پس از زیارت قبور، در تاریكی شب روی به راه نهاد در حالی كه این مباركه را بر لب داشت: فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً یَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنِی مِنَ اْلقَوْمِ الظّالِمینَ ... و این آیه در شأن موسیعلیه‌السلام است، آن‌گاه كه از مصر به جانب مَدیَن هجرت می‌كرد. 
راوی: و این‌چنین بود كه آن هجرت عظیم در راه حق آغاز شد و قافلۀ عشق روی به راه نهاد. آری آن قافله، قافلۀ عشق است و این راه، راهی فراخور هر مهاجر در همۀ تاریخ. هجرت مقدمۀ جهاد است و مردان حق را هرگز سزاوار نیست كه راهی جز این در پیش گیرند؛ مردان حق را سزاوار نیست كه سر و سامان اختیار كنند و دل به حیات دنیا خوش دارند آن‌گاه كه حق در زمین مغفول است و جُهّال و فُسّاق و قدّاره‌بندها بر آن حكومت می‌رانند. 
امام در جواب محمد حنیفه (رحمهُ‌الله) كه از سر خیرخواهی راه یمن را به او می‌نمود، فرمود: «اگر در سراسر این جهان ملجأ و مأوایی نیابم، باز با یزید بیعت نخواهم كرد.»  
قافلۀ عشق روز جمعه سوم شعبان، بعد از پنج روز به مكه وارد شد.
راوی: گوش كن كه قافله‌سالار چه می‌خواند: وَ لَمّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ قالَ عَسی رَبّی اَن یَهْدِیَنی سَواءَ السَّبیلِ ... آیا تو می‌دانی كه از چه امامْ آیاتی كه در شأن هجرت نخستینِ موسی است فرا می‌خوانَد؟ عقل محجوب من كه راه به جایی ندارد... ای رازداران خزاین غیب، سكوت حجاب را بشكنید و مُهر از لبِ فروبستۀ اسرار برگیرید و با ما سخن بگویید. آه از این دل‌سنگی كه ما را صُمٌّ بُكْم می‌خواهد... آه از این دل‌سنگی!
سرّ آن‌كه جهاد فی سبیل‌الله با هجرت آغاز می‌شود در كجاست؟ طبیعت بشری در جست‌وجوی راحت و فراغت است و سامان و قرار می‌طلبد. یاران! سخنِ از اهل فسق و بندگان لذت نیست، سخن از آنان است كه اسلام آورده‌اند اما در جست‌وجوی حقیقت ایمان نیستند. كُنج فراغتی و رزقی مُكفی... دل‌خوش به نمازی غراب‌وار و دعایی كه بر زبان می‌گذرد اما ریشه‌اش در دل نیست، در باد است. در جست‌وجوی مأمنی كه او را از مكر خدا پناه دهد؛ در جست‌وجوی غفلت‌كده‌ای كه او را از ابتلائات ایمانی ایمن سازد، غافل كه خانۀ غفلتْ پوشالی است و ابتلائات دهر، طوفانی است كه صخره‌های بلند را نیز خُرد می‌كند و در مسیر دره‌ها آن‌همه می‌غلتاند تا پیوستۀ به خاك شود.
 اگر كشاكش ابتلائات است كه مرد می‌سازد، پس یاران، دل از سامان بركَنیم و روی به راه نهیم. بگذار عبدالله بن عمر ما را از عاقبت كار بترساند. اگر رسم مردانگی سر باختن است، ما نیز چون سیدالشهدا او را پاسخ خواهیم گفت كه: «ای پدر عبدالرحمن، آیا ندانسته‌ای كه از نشانه‌های حقارت دنیا در نزد حق این است كه سر مبارك یحیی بن زكریا را برای زنی روسپی از قوم بنی‌اسرائیل پیشكش برند؟ آیا نمی‌دانی كه بر بنی‌اسرائیل زمانی گذشت كه مابین طلوع فجر و طلوع شمس هفتاد پیامبر را می‌كشتند و آن‌گاه در بازارهایشان به خرید و فروش می‌نشستند، آن‌سان كه گویی هیچ‌ چیز رخ نداده است! و خدا نیز ایشان را تا روز مؤاخذه مهلت داد.»  اما وای از آن مؤاخذه‌ای كه خداوند خود این‌چنین‌اش توصیف كرده است: أخْذَ عَزیزٍ مُقْتَدِرٍ. 
آه یاران! اگر در این دنیای وارونه، رسم مردانگی این است كه سر بریدۀ مردان را در تشت طلا نهند و به روسپیان هدیه كنند... بگذار این‌چنین باشد. این دنیا و این سرِ ما!

پی‌نوشت‌ها:
----------------------------------------------
  . اشاره است به رؤیای پیامبرصلی الله علیه و آله  که در آن بنی‌امیه را به صورت میمون‌هایی مشاهده کردند که بر منبر ایشان جست و خیز می‌کنند. پیامبر از مشاهدۀ این رؤیا به قدری ناراحت شدند که تا زنده بودند کسی ایشان را خندان ندید. این رؤیا را شأن نزول آیۀ 60 از سورۀ اَسری هم دانسته‌اند: ... وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْیَا الَّتی اَرَیْناکَ اِلّا فِتْنَهً لِلنّاس وَ الشَّجَرَهَ اَلْمَلْعُونَه فِی الْقُرآنِ وَ نُخَوَّهُم فَما یَزیدُهُمْ اِلّا طُغْیاناً کَبیراً. نگ. ک. به: تفسیر المیزان، ج 13، بحث روایتی آیات 65 ـ 56 سورۀ اَسری.
  . رعد/ 11.
  . شیخ عباس قمی، سفینة البحار، دارالاسوه تهران، 1373، 8 ج، ج 8، ص61.
  . سید جعفر شهیدی، پس از پنجاه سال، پژوهشی تازه پیرامون قیام حسینعلیه السلام، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، تهران، صص 86 و 87..
  . پس از پنجاه سال...، صص 109 ـ 107.
  . صف/ 8.
  . موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، مرکز تحقیقاتی باقر العلوم، قم، اول، 1373، صص 273 ـ 270. 
  . اَما اِنَّ لَهُ اِمْرَهً کَلَعقِهِ الْکَلبِ اَنْفَهُ. نهج البلاغه، خطبۀ 73. مروان ده ماه بعد از خلافت به دست همسرش هلاک شد.
  . موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، صص 284 و 285.
  . قصص/ 21.
  . ر.ک به: موسوعه کلمات الامام‌الحسینعلیه السلام، ص 299.  
  . موسوعه کلمات الامام‌الحسین علیه السلام، ص 289.
  . قصص/ 22.
  . موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، ص 308.
  . بخشی از آیۀ 42 سورۀ قمر: ... فَاَخَذْناهُمْ اَخْذَ عَزیزٍ مُقْتَدِرٍ.

 

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.
X