بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 
 

 

سوره حجرات مدنى است و هيجده آيه دارد

سوره حجرات آيات 1 تا 10

 بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

 يا ايها الذين امنوا لا تقدموا بين يدى اللّه و رسوله و اتقوا اللّه ان اللّه سـمـيـع عليم (1)

 يا ايها الذين امنوا لا ترفعوا اصواتكم فوق صوت النبى و لا تـجـهـروا له بـالقـول كـجهر بعضكم لبعض ان تحبط اعمالكم و انتم لا تشعرون (2)

 ان الذيـن يـغـضـون اصـواتـهم عند رسول اللّه اولئك الذين امتحن اللّه قلوبهم للتقوى لهم مـغـفـره و اجـر عـظيم (3)

 ان الذين ينادونك من وراء الحجرات اكثرهم لا يعقلون (4)

 و لو انهم صـبـروا حـتـى تـخـرج اليـهـم لكـان خيرا لهم و اللّه غفور رحيم (5)

 يا ايها الذين امنوا ان جـاءكم فاسق بنباء فتبينوا ان تصيبوا قوما بجهاله فتصبحوا على ما فعلتم نادمين (6)

 و اعـلمـوا ان فـيـكـم رسـول اللّه لو يـطـيـعـكـم فى كثير من الامر لعنتم و لكن اللّه حبب اليكم الايمان و زينه فى قلوبكم و كره اليكم الكفر و الفسوق و العصيان اولئك هم الراشدون (7)

 فضلا من اللّه و نعمه و اللّه عليم حكيم (8)

 و ان طائفتان من المؤمنين اقتتلوا فاصلحوا بـينهما فان بغت احدئهما على الاخرى فقاتلوا التى تبغى حتى تفى ء الى امر اللّه فان فـاءت فـاصـلحوا بينهما بالعدل و اقسطوا ان اللّه يحب المقسطين (9)

 انما المؤمنون اخوه فاصلحوا اءخويكم و اتقوا الله لعلكم ترحمون (10)

ترجمه آيات

بـه نـام اللّه كـه رحـمـان و رحيم است اى كسانى كه ايمان آورده ايد در حكم كردن از خدا و رسول او پيشى مگيريد و از خدا پروا كنيد كه خدا شنواى دانا است (1).

اى كـسـانـى كـه ايـمـان آورده ايـد صـداى خـود را بـلنـدتـر از صـداى رسـول اللّه بـرنـيـاوريـد و بـا او به صوت بلند سخن مگوييد آن چنان كه با يكديگر سخن مى گوييد تا اعمالتان ندانسته بى نتيجه نشود (2).

بـه درسـتـى آنـان كـه صـوت خـود را در بـرابـر رسـول خـدا آهسته برمى آورند كسانيند كه خدا دلهايشان را براى تقوى بيازموده، ايشان مغفرت و اجرى عظيم دارند (3).

بـه درسـتـى آنـان كـه تـو را از پـشـت ديـوار حـجـره هـا بـانـگ مـى زنـنـد بـيـشـتـرشـان تعقل ندارند (4).

و اگـر ايـشـان صبر كنند تا تو از خانه به سويشان در آيى برايشان بهتر است و خدا آمرزگار رحيم است (5).

هـان اى كـسـانـى كـه ايمان آورده ايد اگر فاسقى خبرى برايتان آورد تحقيق كنيد تا مبادا نـدانـسـتـه به قومى بى گناه حمله كنيد و بعدا كه اطلاع يافتيد از كرده خود نادم شويد (6).

و بـدانـيـد كـه رسول اللّه در بين شما است بايد كه از او اطاعت كنيد و اگر او شما را در بسيارى امور اطاعت كند خود شما به تنگ مى آييد و ليكن خداى تعالى ايمان را محبوب شما كـرد و در دلهـايتان زينت داد و كفر و فسوق و عصيان را مورد نفرتتان قرار داد اينان رشد يافتگانند (7).

رشدى كه خود فضلى از خدا و نعمتى از او است و خدا داناى فرزانه است (8).

اگـر دو طـائفه از مؤمنين به جان هم افتادند بينشان اصلاح كنيد پس اگر معلوم شد يكى از آن دو طائفه بر ديگرى ستم مى كند با آن طائفه كارزار كنيد تا به حكم اجبار تسليم امـر خـدا شـود و اگـر بـه سـوى خـدا بـرگـشـت بـيـن آن دو طـائفـه بـه عـدل اصـلاح كـنـيد (و باز هم توصيه مى كنم كه ) عدالت را گسترش دهيد كه خدا عدالت گستران را دوست مى دارد (9).

تنها مؤمنين برادر يكديگرند پس بين برادران خود اصلاح كنيد و از خدا پروا كنيد، شايد مورد رحمش قرار گيريد (10).

بيان آيات

مسائل و مطالبى كه سوره مباركه حـجـرات مشتمل بر آنست

ايـن سـوره مـشـتـمل بر مسائلى از احكام دين است، احكامى كه با آن سعادت زندگى فردى انـسـان تـكـمـيـل مـى شـود، و نظام صالح و طيب در مجتمع او مستقر مى گردد. بعضى از آن مسائل ادب جميلى است كه بايد بين بنده و خداى سبحان رعايت شود، و پاره اى آدابى است كـه بـنـدگان خدا بايد در مورد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) رعايت كنند، كه در پـنـج آيـه اول سوره آمده. بعضى ديگر آن، احكام مربوط به مسائلى است كه مردم در بـرخـورد با يكديگر در مجتمع زندگى خود بايد آن را رعايت كنند. قسمتى ديگر مربوط بـه بـرتـرى هـايـى اسـت كـه بـعـضـى افـراد بـر بـعـض ديـگـر دارنـد، و تـفـاضـل و برترى افراد از اهم امورى است كه جامعه مدنى انسان با آن منتظم مى شود، و انـسـان را بـه سـوى زندگى توام با سعادت و عيش پاك و گوارا هدايت مى كند، و با آن بـيـن ديـن حق و باطل فرق مى گذارد، و مى فهمد كدام دين حق است، و كدام از سنن اجتماعى قـومـى است. و در آخر، سوره را با اشاره به حقيقت ايمان و اسلام ختم نموده، بر بشريت منت مى گذارد كه نور ايمان را به او افاضه فرموده است.

ايـن سـوره بـه شـهـادت مـضـامـيـن آيـاتـش در مـديـنـه نازل شده، به استثناى آيه (يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى...) كه بعضى در باره مدنى بودن آن حرف دارند، كه به زودى خواهد آمد.

 

يا ايها الذين امنوا لا تقدموا بين يدى اللّه و رسوله و اتقوا اللّه ان اللّه سميع عليم

كـلمـه (بـيـن يـدى ) در بـاره هـر چـيـز اسـتـعـمـال شـود، بـه مـعناى جلوى آن چيز است، و اين استعمالى است شايع، چيزى كه هست يا مجازى اسـت و يـا اسـتـعـاره اى. و ايـنـكـه ايـن كـلمـه را هـم بـه خـدا نـسـبـت داده و هـم بـه رسـول خـدا، خـود دليـل بـر ايـن اسـت كـه مـنـظـور از آن، جـلو چـيـزيـسـت مشترك بين خدا و رسـول و آن مـقـام حـكـمـرانـى اسـت، كـه مختص است به خداى سبحان و - با اذنش - به رسول او همچنان كه در جاى ديگر فرموده : (ان الحكم الا لله )، و نيز فرموده : (و ما ارسلنا من رسول الا ليطاع باذن اللّه ).

و نيز شاهد بر اينكه مراد از بين يدى حكم است ؛ اين مى باشد كه آيه شريفه را با جمله (يـا ايها الذين امنوا) آغاز، و با جمله (و اتقوا اللّه ان اللّه سميع عليم ) ختم كرده، كـه از ظـاهـر آن برمى آيد مراد از (بين يدى ) آن مقامى است كه ارتباط به مؤمنين متقى دارد؛ به كسانى ارتباط دارد كه هم به خدا و رسولش ايمان دارند، و هم از آن دو پروا. و آن مقام همان مقام حكم است كه مؤمنين احكام اعتقادى و عملى خود را از آن مقام مى گيرند.

توضيح معناى جمله : (لا تقدموا بين يدى الله و رسوله) و بيان اينكه مفاد آن ايـن اسـت كـه هـيـچ حـكـمـى را بـر حـكـم خـدا و رسول مقدم مداريد

با اين تقريب روشن گرديد كه مراد از (لا تقدموا) هم اين است كه هيچ حكمى را بر حكم خـدا و رسـولش مـقـدم مـداريـد، حـال يـا مـراد ايـن اسـت كـه قـبـل از گـرفـتـن كـلام و دسـتـور خـدا و رسـول در بـاره حـكـم چيزى سخنى نگوييد، و يا قـبـل از گـرفـتـن دسـتـور خـدا عـمـلى را انـجـام نـدهـيـد. ليـكـن از ايـنـكـه بـه دنـبـال كـلام مـى فـرمـايـد: (ان اللّه سـمـيـع عـليـم خـدا شـنـوا و دانـاسـت ) مـثـل ايـنـكـه بـرمـى آيـد مـراد تـقـديـم قـول اسـت، نـه تـقـديـم فـعـل و نـه اعـم از آن دو، كـه هـم شـامـل قـول شـود و هـم فعل، و گر نه اگر مراد قول و فعل هر دو بود، مى فرمود: (ان اللّه سميع بصير خدا شـنـوا و بـيـنـا اسـت ) هـم سـخـن شـمـا را مـى شـنـود، و هـم عـمـل شـمـا را مـى بـيـنـد، هـمـچـنـانـكـه در بـسـيـارى از مـوارد كـه پـاى فـعـل در كـار اسـت كـلمـه (بـصـيـر) را آورده، مـثـلا مـى فرمايد: (و اللّه بما تعملون بصير). پس حاصل معناى آيه اين شد: اى كسانى كه ايمان آورده ايد، در جايى كه خدا و رسـول او حـكـمـى دارنـد، شـمـا حـكـم نـكـنـيـد - يـعـنـى حـكـمـى نـكـنيد مگر به حكم خدا و رسول او - و بايد كه همواره اين خصيصه در شما باشد، كه پيرو و گوش به فرمان خدا و رسول باشيد.

و ليـكن از آنجايى كه هر فعل و ترك فعلى كه آدمى دارد، بدون حكم نمى تواند باشد. و همچنين هر تصميم و اراده اى كه نسبت به فعل و يا ترك فعلى دارد آن اراده نيز خالى از حـكـم نـيـسـت، در نـتـيـجـه مـى تـوان گـفـت كـه مؤمن نـه تـنـهـا در فعل و ترك فعلش بايد گوش به فرمان خدا باشد، بلكه در اراده و تصميمش هم بايد پيرو حكم خدا باشد. و نهى در آيه شريفه ما را نهى مى كند از اينكه هم به سخنى اقدام كنيم كه از خدا و رسول نشنيده ايم و هم به فعلى و يا ترك فعلى اقدام كنيم كه حكمش را از خـدا و رسـول نـشـنـيـده ايـم، و هـم نـسبت به عملى اراده كنيم كه حكم آن اراده را از خدا و رسـولش نـشـنـيـده ايـم. در نـتـيـجـه آيـه شـريـفـه نـظـيـر و قـريـب المـعـنـى بـا آيـه (بل عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون ) مى شود كه در باره اوصاف مـلائكـه مـى فـرمـايـد: از كـلام خـدا سـبـقـت نـمـى گـيـرنـد، و هـمـواره بـه امـر او عـمل مى كنند. و اين اتباعى كه در جمله (لا تقدموا بين يدى اللّه و رسوله ) بدان دعوت مـى كـنـد، هـمـان داخل شدن در ولايت خدا، و وقوف در موقف عبوديت، و سير در آن مسير است، به طورى كه عبد در مرحله تشريع مشيت خود را تابع مشيت خدا كند، همانطور كه در مرحله تكوين مشيتش تابع مشيت خدا است و خداى تعالى در آن باره فرموده : (و ما تشاون الا ان يشاء اللّه )، و نيز فرموده : (و اللّه ولى المؤمنين )، و نيز فرموده : (و اللّه ولى المتقين ).

ايـن بـود نـظـريـه مـا در تـفسير آيه مورد بحث، و مفسرين وجوهى ديگر ذكر كرده اند كه بعضى از آنها از نظر شما مى گذرد:

وجوه مختلف ديگرى كه مفسرين در معناى جمله فوق گفته اند

1- (تقديم ) در اين آيه به معناى (تقدم ) است، يعنى اگر كلمه (تقديم ) در جـاهاى ديگر متعدى و به معناى جلو انداختن چيزيست، در اينجا به معناى تقدم و جلو افتادن اسـت ؛ و مـعـنـاى آيـه ايـنـسـت كـه : از خـدا و رسـولش جـلو نـيـفـتـيـد، و قـبـل از امـر و نـهـى خـدا و رسـول امـر و نـهـى نـكـنـيـد، و قبل از دستور خدا و رسول هيچ كارى را فيصله ندهيد.

و چه بسا گفته باشند كه (تقديم ) در آيه به همان معناى معروف كلمه است، ليكن در ايـنجا با صرفنظر از متعلقاتش استعمال شده، مانند آيه (يحيى و يميت )، كه معنايش مـتـعـدى اسـت، ولى كـارى نـدارد بـه ايـنـكه چه كسى را زنده و چه كسى را مى ميراند، در نتيجه معنايش همان معناى تقدم مى شود، يعنى جلو قرار گرفتن چيزى از چيز ديگر. و چون لفـظ آيـه مـطـلق اسـت تـمـامـى انـواع تـقـدم را مـى گـيـرد: تقدم در سخن گفتن ، تقدم در عـمل، و حتى تقدم در راه رفتن، و تقدم در نشستن، و تقدم در عبادتهايى كه وقت معين دارد، مثل نماز ظهر خواندن در قبل از ظهر، و تقدمهاى ديگر.

2- مـراد از آيـه شـريـفـه ايـن اسـت كـه مؤمنـيـن را نـهـى كـنـد از سـخـن گـفـتـن قـبـل از رسول خدا، يعنى وقتى رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) در مجلس حاضر اسـت و شـخـصـى از آن جناب سؤ الى مى كند، قبل از آنكه آن جناب پاسخ بگويد، شما در پاسخ گفتن جلو نيفتيد.

3- مـعـناى آيه اين است كه : مادام كه خدا و رسول دستورى به شما نداده اند، هيچ سخنى مگوييد، و هيچ عملى انجام ندهيد.

4- مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : سـخـن خـود را مـقـدم بـر سـخـن رسـول خـدا مكنيد، و عمل خود را مقدم بر عمل او نسازيد، و به احدى اجازه ندهيد جلوتر از او راه برود.

اشـكـالى كـه در سـه وجـه اخـيـر اسـت ايـن اسـت كـه مـنـظـور از آيـه را نـهـى از تـقدم بر رسـول خـدا دانـسـتـه انـد، و حـال آنـكـه در آيـه نـهـى فـرمـوده از تـقـدم بـر خـدا و بـر رسـول خدا، و ظاهرا خواسته اند بگويند آوردن كلمه (اللّه ) در آيه شريفه تنها جنبه تـشـريـف دارد، مـثـل اينكه مى گويى : (اعجبنى زيد و كرمه - مرا به شگفت آورد زيد و كـرامـت او) پس آوردن نام خدا قبل از نام رسول خدا تنها براى اين است كه اشاره كند به اينكه سبقت جستن به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) سبقت جستن بر خدا هم هست.

و شـايـد دقـت در آنچه ما در تفسير آيه گفتيم، خواننده را باز بدارد از اينكه يكى از اين وجوه را بپذيرد.

(و اتقوا اللّه ان اللّه سميع عليم ) - در اين جمله بندگان را امر به تقوى مى كند، و چون موقف بنده موقف پيروى و عبوديت است، و انسان جز ظرف عبوديت ظرفى ديگر ندارد، لذا تقوى را مطلق آورد و نفرمود از چه چيز بپرهيزيد.

و جـمـله (ان اللّه سـمـيـع عـليـم ) نـهـى از تـقـدم و امـر بـه تـقـوى را تـعـليـل مـى كـنـد، مـى فـرمـايـد از خـدا بـتـرسـيـد، و ايـن امـر را اطـاعـت و آن نـهـى را امـتـثـال كـنـيـد، و بـا زبـان سـر و با زبان سر بر خدا و رسولش تقدم مجوييد، كه خدا سخنان شما را مى شنود و از اعمال ظاهر و باطن شما خبر دارد.

مراد از اينكه فرمود: صداى خود را از صداى پيامبر بلندتر نكنيد

يا ايها الذين امنوا لا ترفعوا اصواتكم فوق صوت النبى...

مـنـظـور از ايـنـكـه مـى فـرمـايـد: صـداى خـود را بـلنـدتـر از صـداى رسـول اللّه مـكـنـيـد، ايـن اسـت كه وقتى با آن جناب صحبت مى كنيد، صدايتان بلندتر از صـداى آن جـنـاب نـبـاشـد، چـون - بـه طـورى كـه گـفـتـه انـد - دو عـيـب در ايـن عـمـل هـسـت : يـا مـنـظور شخصى كه صداى خود را بلند مى كند اين است كه توهينى به آن جـنـاب كرده باشد، كه اين كفر است. و يا منظورى ندارد و تنها شخصى بى ادب است كه رعـايـت مـقـام آن جـنـاب را نمى كند، و اين خلاف دستور است ، چون مسلمانان دستور دارند آن جناب را احترام و تعظيم كنند.

مـى فرمايد: (و لا تجهروا له بالقول كجهر بعضكم لبعض ) با آن جناب آن طور كه بـا يكديگر صحبت مى كنيد داد و فرياد مكنيد، چون رعايت احترام و تعظيم آن جناب اقتضاء دارد در هنگام تخاطب گوينده صدايش كوتاه تر از صداى آن حضرت باشد. پس به طور كـلى، بـا صـداى بلند صحبت كردن فاقد معناى تعظيم است، و با بزرگان به صداى بلند صحبت كردن. نظير مردم عادى، خالى از اسائه ادب و وقاحت نيست.

توضيح راجـع بـه جـمـله : (ان تـحـبـط اعـمالكم و انتم لا تشعرون) و وجوهى كـه دربـاره ظـهـور آن در ايـنـكـه بـدون كـفـر هـم عمل حبط مى شود گفته شده است

(ان تـحـبـط اعـمـالكـم و انـتـم لا تـشـعـرون ) يـعنى (لئلا تحبط، او كراهه ان تحبط اعـمـالكـم ): بـه صـداى بـلنـد سـخـن مـگـويـيـد تـا اعـمـال شـمـا حـبـط نـشـود. و اين جمله متعلق به هر دو نهى است، معنايش اين است كه : اگر گـفـتـيـم بـه روى آن جناب فرياد نزنيد و اينكه گفتيم به صداى بلند صحبت نكنيد، آن طـور كـه در بين خود صحبت مى كنيد براى اين است كه اعمالتان به اين وسيله و ندانسته بـاطـل نـشـود، چـون ايـن دو عـمـل بـاعـث حـبـط و بـطـلان اعـمـال صـالح اسـت. و مـا در جـلد دوم ايـن كـتـاب بـحـثـى پـيـرامـون مسأله حـبـط اعمال گذرانيديم.

بعضى از مفسرين احتمال داده اند كه جمله (ان تحبط) تعليلى باشد براى عملى كه از آن نـهـى شـده، يـعـنـى فـريـاد زدن و بـلنـد حـرف زدن، و مـعـنـا ايـن بـاشـد كـه : ايـن عـمـل كـه بـه مـنـظـور حـبـط انجام مى دهيد عملى است كه نهى شده، و فرق بين اينكه جمله مـزبـور تـعـليـل نـهـى بـاشـد، يـا تـعـليـل مـنـهـى عـنـه، ايـن اسـت كـه در اولى فعل منهى عنه تعليل شده و در دومى فعل تعليل شده مورد نهى قرار گرفته. و خواننده محترم مى داند كه دومى توجيهى تكلف آور است.

و ظـاهـر آيـه شـريـفـه ايـن اسـت كـه بـلنـد كـردن صـداى خـود از صـداى رسـول خـدا، و بـلنـد سـخـن گـفـتـن در حـضـور آن جـنـاب، دو عمل گناه و موجب حبط عمل است، پس استفاده مى شود كه غير از كفر گناهانى ديگر نيز هست كه باعث حبط مى شود.

عـده اى آيـه را چـنـيـن تـوجـيـه كـرده انـد كـه : مـراد از حـبـط، ثـواب نـداشـتـن خـود عـمـل اسـت، نـه ايـنـكـه ايـن عـمـل مـانـنـد كـفـر، ثـواب سـايـر اعـمـال را بـاطـل مـى كـنـد. در مـجـمـع البـيـان مـى گويد: اصحاب ما گفته اند: معناى حبط عـمـل در جـمـله (ان تـحـبـط اعـمـالكـم ) ايـن اسـت كـه هـمـيـن سـخـن گـفـتـن مـسـلمـانـان با رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) اگـر با رعايت ادب و تعظيم آن جناب باشد مـسـتـحـق ثـواب مـى باشند، و اگر همين سخن گفتن را طورى انجام دهند كه رعايت احترام آن جـناب نشود مستحق عقاب مى شوند، و آن ثواب هم از دستشان مى رود، پس همين عملشان حبط شده، پس اين آيه هيچ ربطى به اهل عذاب ندارد.

دليـل ايـن گـفـتـار مـا ايـن اسـت كـه در آيـه مـورد بـحـث احـبـاط بـه خـود عـمـل مـعـلق شـده، و بـعـضـى از مفسرين آن را مربوط كرده اند به ثوابى كه در برابر عمل مستحق مى شود، و اين خلاف ظاهر است.

رد توجيه كسانى كه مراد از حبط را ثواب نداشتن خـود عمل دانسته اند

اين توجيه درست نيست، براى اينكه در حبط مربوط به كفر هم كه بدون هيچ شكى منظور از آن حـبـط ثـواب اعـمـال اسـت نـيـز حـبـط مـعـلق شـده بـه خـود اعـمـال، هـمـان طـور كـه در ايـن آيـه نـيـز چـنـيـن است. پس ناگزيريم در اينجا هم آيه را حـمـل كـنـيـم بـه هـمـان مـعـنـايـى كـه آيـه حـبـط مـربـوط بـه كـفـر را حـمـل كـرديـم. آنـجـا گـفـتـيـم كـه كـفر، ثواب عمل را حبط مى كند، اينجا نيز بايد همين را بـگـويـيـم، و هـيـچ فـرقـى بـيـن ايـن دو مـورد نـيـسـت. و ايـن كـه گـفتند خلاف ظاهر است قـبـول نـداريـم، بـراى ايـنـكـه بـطـلان عـمـل هـمـيـن اسـت كـه اثـر مـتـرتـب بـر آن باطل شود.

بـعـضـى ديـگر آيه را چنين توجيه كرده اند كه : تنها كفر باعث حبط است، و اگر در اين آيه فرياد زدن به روى رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) و بلند صحبت كردن را هـم بـاعـث حـبط دانسته از اين جهت نبوده كه خود اين رفتار باعث حبط مى شود، بلكه از اين جـهـت بـوده كـه مـمـكـن اسـت گـاهـى ايـن عـمـل بـاعـث اذيـت شـدن آن جناب شود، و اذيت كردن رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) كـفـر و مـايـه حـبـط عمل است.

تـوجـيـه بـعـضـى مـفـسـريـن كـه نهى در آيه را به ملاك پرهيز از عملى كه باعث آزار پيامبرمى شود دانسته اند

بعضى هم گفته اند: هر چند در آيه از مطلق بلند حرف زدن نهى شده ولى ما مى دانيم كه مـلاك آن پـرهـيـز از عـمـلى اسـت كـه مـمـكـن اسـت بـاعـث آزار رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) شود و چون آزار آن جناب به اتفاق مسلمين كفر و بـاعث حبط عمل است، لذا به طور مطلق از عملى كه گمان آزار پيغمبر در آن هست نهى كرده، چه اينكه آزار باشد و چه نباشد. و اين به دو منظور بوده يكى حمايت از حرمت آن جناب، و يكى پيش گيرى و از بين بردن ماده فساد.

و چـون ايـن عـمل مورد نهى، دو قسم بوده، يكى به حد كفر مى رسيده و آن صورتى است كـه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) را آزار دهـد، و يـكـى هم به حد كفر نمى رسـيـده، و نـيـز از آنـجـا كـه دليـلى نـبـوده ايـن دو قـسـم عـمـل را مـشـخـص كـنـد، و اگـر هـم فـرض كـنيم بوده مردم در بيشتر مواقع توجهى به آن نداشتند لذا مكلفين بايد به عنوان احتياط از هر دو قسم، احتياط مى كردند، تا از آن هم كه به حد اذيت مى رسيده اجتناب كرده باشند.

و جـمـله (ان تـحـبـط اعـمـالكـم و انتم لا تشعرون ) هم به همين مشخص نبودن اين دو قسم اشـاره مـى كـند، و الا اگر به صداى بلند سخن گفتن با آن جناب به طور مطلق حرام مى بود - چه به حد اذيت برسد و چه نرسد - ديگر جا نداشت بفرمايد ندانسته اعمالتان حـبـط شـود چـون مـورد تـكـليـف مـنـحـصـر بـه يـك قـسـم بـود، يـعـنـى بـلنـد حـرف زدن، حـال اگـر بـه حـد آزار بـرسـد كـفـر هـم بـود، و اگـر نـرسـد حـداقـل حـرام بـود پـس بـه طـور قـطع بلند حرف زدن حرام بوده، ديگر چه معنا دارد عدم شعور و عدم تشخيص را در اينجا بياورند، با اينكه شعور بطور مطلق ثابت است - اين بود خلاصه گفتار صاحب مجمع البيان.

اشكال به توجيه اخير: تكليف مذكور يك تكليف نفسى است نه غيرى

اشـكـال ايـن قـول ايـن اسـت كـه تكليف مذكور در آيه (لا ترفعوا اصواتكم فوق صوت النـبـى و لا تـجـهـروا له بـالقـول كجهر بعضكم لبعض ) را نهى مقدمى از باب احتياط گـرفـتـه اسـت در حالى كه بدون هيچ ترديدى تكليف در آن تكليفى نفسى است. و اينكه گـفـتـه : مـردم در بـيـشـتـر مـواقـع تـوجـهـى بـه هـر يـك از دو عـمـل نـدارنـد صـحـيـح نـيـسـت، بـلكـه تشخيص اين دو گونه بلند حرف زدن چيزيست كه عـقـل هـر عـاقـلى از عـهـده آن بـرمـى آيـد، و عـقـل هـر عـاقـلى قـبـل از نـهـى شـرعـى هـم آن را تـشـخـيـص مـى دهـد كـه عمل زشتى است، و تشخيص زشتى آن مانند تشخيص زشتى افتراء و افك و دروغ است.

و كـسـانى كه در صدر اسلام اين عمل را مرتكب مى شدند مؤمنين بودند، به شهادت اينكه در اول آيـه فـرمـوده : (يـا ايـهـا الذيـن امـنـوا). و مؤمنـيـن بـا ايـن تـشـخـيـص كـه ايـن عمل، عمل زشتى است مرتكب مى شدند، از باب اينكه در خيلى از گناهان مسامحه مى كردند، و خـيـال مـى كـردنـد خـيـلى مـهـم نـيـسـت، ولى نـمـى دانـسـتـنـد كـه ايـن عـمـل بـاعـث حـبـط و بـطـلان عـبـادات و اعمال صالحشان مى شود، و اگر مى دانستند هرگز راضى به بطلان آن نمى شدند.

لذا خـداى تـعالى متوجهشان كرده كه اين عمل چنين خطرى دارد، و شما نمى دانيد و فرموده : (ان تـحـبـط اعـمـالكـم و انـتـم لا تـشـعـرون ) شـمـا نـمـى دانـيـد كـه ايـن عمل شما اثرى هولناك و خطرى عظيم دارد، و آن اين است كه اعمالتان را حبط مى كند، پس زنـهـار، مـتـوجـه بـاشـيد و هيچ يك از اين دو قسم حرف زدن را مرتكب نشويد كه اعمالتان باطل مى شود و خود متوجه نيستيد.

پـس جـمـله (و انـتـم لا تـشـعـرون ) نـاظـر اسـت بـه حـالى كـه مؤمنـيـن قـبـل از نـهى داشتند، و آن اين است كه مى دانستند عملشان زشت است، ولى نمى دانستند اين عـمـل زشتشان چقدر زشت است، و زشتيش به اين حد از عظمت است، و اما بعد از صدور بيان الهى فهميدند كه خطر احباط در اين اعمالشان هست.

پـس آيـه شـريـفـه از يك نقطه نظر شبيه آيه شريفه : (و تحسبونه هينا و هو عند اللّه عـظـيـم ) اسـت كـه راجـع بـه مسأله افـك اسـت مـى فـرمـايـد: شـمـا خيال مى كنيد افك عمل كوچكى است، در حالى كه نزد خدا عملى است عظيم. و از نظر ديگر نـظـير آيه (و بدا لهم من اللّه ما لم يكونوا يحتسبون ) است، كه راجع به قيامت است و مـى فرمايد: در آن روز از ناحيه خدا چيزهايى برايشان ظاهر مى شود كه هرگز احتمالش را هم نمى دادند.

 

ان الذين يغضون اصواتهم عند رسول اللّه اولئك الذين امتحن اللّه قلوبهم للتقوى...

كلمه (غض صوت ) معناى خلاف (رفع الصوت ) را مى دهد. و كلمه (امتحان ) به مـعـنـاى ابتلاء و اختيار است ، و امتحان را وقتى به كار مى برند كه بخواهند وضع چيزى كـه تـاكـنـون بـرايـشـان مـجـهـول بـوده مـعـلوم كـنند، و چون اين معنا در مورد خداى تعالى محال است، ناگزير بايد بگوييم كه امتحان در مورد خداى تعالى به معناى تمرين دادن و عادت دادن است - همچنان كه بعضى اينطور معنا كرده اند. و يا امتحان را به معناى محنت و مـشـقـت دادن بـه قـلب مـعـنـا كـنـيـم، و بـگـويـيـم خـداى تـعـالى ايـن مـشـقت ها را بر دلها تحميل مى كند تا قلبها به تقوى عادت كنند.

وعده جمـيـل بـه مؤمنـانى كه ادب را در محضر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رعايت كنند

سـيـاق ايـن آيـه سـيـاق وعـده جـمـيـلى اسـت در بـرابـر آهـسـتـه كـردن صـدا پـيـش روى رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) بعد از آنكه مؤمنين را توصيف مى كند به اينكه خـداونـد دلهـايـشـان را بـراى تـقوى تمرين داده. و اين خود تأكيد و تقويتى است براى مـضـمـون آيـه قـبـلى تـا مؤمنـيـن را تـشـويـق كـنـد بـه ايـنـكـه نـهـى در آن آيـه را عمل كنند.

و در ايـنـكـه در ايـن آيـه از پـيـامـبـر اسـلام تـعـبـيـر كـرد بـه (رسـول اللّه ) و در آيـه قبلى تعبير كرد به (نبى ) اشاره اى است به ملاك حكم، خـواسـتـه بـفـهـمـانـد شـخـص رسـول بـدان جـهـت كـه رسـول اسـت هـر قـسـم رفـتـارى كـه بـا آن جـنـاب بـشـود بـا مـرسل و فرستنده او شده است، اگر او را تعظيم و احترام كنند خدا را احترام كرده اند، پس آهسته سخن گفتن نزد او، احترام و تعظيم و بزرگداشت خداى سبحان است ، و مداومت بر اين سيره - كه از كلمه (يغضون ) استفاده مى شود، چون مضارع استمرار را مى رساند - كاشف از اين است كه اين كسانى كه چنين ادبى دارند تقوى خلق آنان شده، و خدا دلهايشان را براى تقوى تمرين داده.

(لهـم مـغـفـره و اجـر عـظـيـم ) - ايـن نـيـز وعـده جـمـيلى است در برابر تقوايى كه در دل دارند، همچنان كه فرموده : (و العاقبه للتقوى ).

 

ان الذين ينادونك من وراء الحجرات اكثرهم لا يعقلون

از سياق آيه چنين برمى آيد كه از واقعه اى خبر مى دهد كه واقع شده، و اشخاص جفا كار بـوده انـد كـه آن جـنـاب را از پشت ديوار حجره هايش صدا مى زدند، و در حقش رعايت ادب و احـتـرام نـمـى كـردنـد، و خـداى تـعالى در اين آيه مذمتشان مى كند، و به نادانى و نداشتن عقل توصيفشان مى فرمايد و به حيوانات و چارپايان تشبيهشان مى كند.

 

و لو انهم صبروا حتى تخرج اليهم لكان خيرا لهم و اللّه غفور رحيم

يـعـنـى اگر اين جفاكاران صبر كنند و تو را صدا نزنند، تا خودت به ديدنشان از خانه در آيـى بـراى آنـان بـهتر است، براى اينكه هم ادبى است نيكو، و هم تعظيم و احترام مقام رسـالت است، و هم رعايت اين ادب آنان را به مغفرت خدا و رحمت او نزديك مى كند، چون او پروردگارى است غفور و رحيم.

پـس جـمله (و اللّه غفور رحيم ) گويا ناظر است به همان صبرى كه بدان توصيه مى فـرمـود. مـمـكـن هـم هـسـت نـاظـر بـاشـد بـه ايـنـكـه اكـثـرشـان عقل ندارند. و معناى مجموع جملات اين باشد كه : آنچه از اين افراد جفاكار صادر شد و آن جـهـالت و سـوء ادبـشـان، مـورد عـفـو قـرار گـرفـت، بـراى ايـنـكـه از روى عقل مرتكب نشدند، بلكه ناشى از قصور فهمشان بوده، و خدا هم غفور و رحيم است.

 

يا ايها الذين امنوا ان جاءكم فاسق بنبا فتبينوا...

كـلمـه (فـاسـق ) بـه طـورى كه گفته اند به معناى كسى است كه از طاعت خارج و به معصيت گرايش كند. و كلمه (نبا) به معناى خبر مهم و عظيم الشاءن است. و كلمه (تبين ) و نـيـز كلمه (استبانه ) و (ابانه ) - به طورى كه در صحاح آمده - همه به يـك مـعـنـا اسـت، و ايـن كـلمـه هـم مـتـعـدى اسـتـعـمـال مـى شـود و مفعول مى گيرد، و هم لازم استعمال مى شود، و چون متعدى شود معناى ايضاح و اظهار را مى دهـد، مـثـلا وقـتـى گـفـته مى شود: (تبينت الامر) و يا (استبنته ) و يا (ابنت الامر) مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه مـن فـلان امـر را روشـن و اظـهـار كـردم. و چـون بـه طـور لازم اسـتعمال شود، به معناى اتضاح و ظهور خواهد بود، وقتى گفته مى شود (ابان الامر) و يا (استبان الامر) و يا (تبين الامر) معنايش اين است كه فلان امر واضح شد.

و مـعـنـاى آيـه چـنـين است : اى كسانى كه ايمان آورده ايد! اگر فاسقى نزد شما خبرى مهم آورد، خـبـرش را تـحـقـيق و پيرامون آن بحث و فحص كنيد، تا به حقيقت آن واقف شويد، تا مـبـادا بدون جهت و به نادانى بر سر قومى بتازيد، و بعدا از رفتارى كه با آنان كرده ايد پشيمان شويد.

خـداى سـبـحـان در ايـن آيـه اصـل عـمل به خير را كه اصلى است عقلايى امضاء كرده، چون اسـاس زنـدگـى اجـتـمـاعـى بـشـر بـه هـمـيـن اسـت كـه وقـتـى خـبرى را مى شنوند به آن عـمـل كـنند، چيزى كه هست در خصوص خبر اشخاص فاسق دستور فرموده تحقيق كنيد، و اين در حـقـيـقـت نـهـى از عـمل به خبر فاسق است، و حقيقت اين نهى اين است كه مى خواهد از بى اعـتـبـارى و عدم حجيت خبر فاسق پرده بردارد، و اين هم خودش نوعى امضاء است، چون عقلا هـم رفـتارشان همين است كه خبر اشخاص بى بندوبار را حجت نمى دانند، و به خبر كسى عمل مى كنند كه به وى وثوق داشته باشند.

تـوضـيـحـى راجـع بـه نـقـش (خـبر) در زندگى اجتماعى انسان و اقسام خبر و لزوم تبين و تفحص درباره اخبار فاسق

توضيح اينكه : حيات آدمى حياتى است علمى، و انسان سلوك طريق زندگى اش را بر اين اسـاس بـنـا نـهـاده كـه آنـچـه بـه چـشـم خـود مـى بـيـنـد، بـه هـمـان عمل كند، حال چه خير باشد و نافع و چه شر باشد و مضر. و چون مايحتاج زندگى اش و آنـچـه مـربـوط و مـتـعـلق بـه زندگى او است منحصر در ديدنيها و شنيدنيهاى خودش نيست بلكه بيشتر آنها از حيطه ديد و علم او غايب است، ناگزير مى شود كه بقيه حوائج خود را كـه گـفـتـيـم از حـيـطـه عـلم او غـايـب اسـت از راه عـلم ديـگـران تـكميل و تتميم كند، علمى كه ديگران با مشاهده و يا با گوش خود بدست آورده اند، و اين همان خبر است.

پـس اعتماد به خبر به اين معنا است كه عملا ترتيب اثر به آن بدهيم و با مضمون آن تا حـدى مـعامله علمى بكنيم كه گويا خود از راه مشاهده بدست آورده ايم، و اين همان طورى كه گـفـتـيـم لازمه زندگى اجتماعى انسان است، و احتياج ابتدائى او است، و بناى عقلا و مدار عملكرد آنان بر قبول خبر ديگران است.

حـال اگـر خـبـرى كـه بـه مـا مى دهند متواتر باشد يعنى از بسيارى آورندگان آن براى انـسـان يـقـيـن آور بـاشـد و يـا اگـر بـه ايـن حـد از كـثـرت نـيـسـت حـداقـل هـمراه با قرينه هايى قطعى باشد كه انسان نسبت به صدق مضمون آن يقين پيدا كند، چنين خبرى حجت و معتبر است.

و امـا اگـر خـبر متواتر نبود، و همراه با قرينه هايى قطعى نيز نبود، و در نتيجه بعد از شنيدن خبر يقين به صحت آن حاصل نشد، و به اصطلاح علمى خبر واحد بود، چنين خبرى در نـظـر عـقـلا وقـتـى مـعـتـبـر اسـت كـه اگـر بـراى انـسـان يـقـيـن نـمـى آورد، حـد اقـل وثوق و اطمينانى بياورد، حال يا به حسب نوعش خبرى وثوق آور باشد، (مانند خبرى كـه مـتـخـصـص يـك فـن بـه مـا مـى دهـد) و يـا بـه حـسـب شـخـصـش وثـوق آور بـاشـد، (مـثـل ايـنـكـه شـخـص آورنده خبر مورد وثوق ما باشد)، عقلا بنا دارند كه بر اين خبر نيز تـرتـيـب اثـر دهـنـد. و سـرش هـم ايـن اسـت كـه عـقـلا يـا بـه عـلم عـمـل مـى كـنـنـد، و يـا به چيزى كه اگر علم حقيقى نيست علم عادى هست، و آن عبارت است از مظنه و اطمينان.

حـال كـه ايـن مـقدمه روشن گرديد، مى گوييم : اينكه در آيه شريفه دستور به تحقيق و بـررسـى خـبـر فـاسـق را تـعـليل فرموده به اينكه (ان تصيبوا قوما بجهاله...) مى فـهـمـانـد كـه آنچه بدان امر فرموده، رفع جهالت است، و اينكه انسان اگر خواست به گـفـتـه فـاسـق تـرتـيـب اثـر دهـد، و بـه آن عـمـل كـنـد بـايد نسبت به مضمون خبر او علم حاصل كند، پس در آيه شريفه همان چيزى اثبات شده كه عقلا آن را ثابت مى دانند، و همان عـمـلى نـفـى شده كه عقلا هم آن را نفى مى كنند، و اين همان امضاء است، نه تاءسيس حكمى جديد.

و اعلموا ان فيكم رسول اللّه لو يطيعكم فى كثير من الامر لعنتم...

كـلمـه (عنت ) به معناى گناه، و نيز به معناى هلاكت است. و كلمه (طوع ) و اطاعت هر چـنـد بـه مـعـنـاى انـقـيـاد و گـردن نـهـادن اسـت، و ليـكـن بـيـشـتـر بـه مـعـنـاى امـتـثال امر و مشى بر طبق خطى است كه آمر براى ماءمور ترسيم كرده - اين نظريه راغب است . ليكن چه بسا ممكن است كه امر به عكس شود، يعنى مافوق بر طبق خواسته زيردست خـود عـمل كند، آنطور كه او دلش مى خواهد، در اينجا متبوع و آمر از تابع و زيردست اطاعت كـرده. و اتـفاقا در آيه مورد بحث اطاعت به همين معنا است، مى فرمايد (لو يطيعكم اگر پـيـغمبر شما را اطاعت كند) چون عمل رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) را بر طبق دلخواه مؤمنين اطاعت آن جناب از مؤمنين خوانده.

و ايـن آيـه بـه طـورى كـه از سـيـاقـش بـرمـى آيـد تـتـمـه گـفـتـار در آيـه قـبـل اسـت، مـى خـواهـد حـكـم در آن آيـه را تـعـمـيـم دهـد، و بـفـرمـايـد رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) نـه تـنـهـا نـبايد خبر فساق را بدون تحقيق بـپـذيـرد، بـلكه خواسته شما را هم نبايد اطاعت كند، به همان علتى كه گفتيم نبايد به خـبـر فـسـاق عـمـل كـنـد. در آنـجـا گـفـتـيـم اگـر عـمـل كـنـد گـرفـتـار جـهـالت و بـنـاى عمل بر اساس جهالت شده است، اطاعت كردنش از شما هم همين محذور را دارد.

لزوم پيروى از رسول الله (ص) و وجـه و سـبـب اينكه آن جناب نبايد از ديگران اطاعت كند

مـضـمـون ايـن آيـه روشـن كـردن مؤمنين است به اينكه خداى سبحان ايشان را به جاده رشد انـداخته، و به همين جهت است كه ايمان را محبوبشان كرده و در دلهايشان زينت داده، و كفر و فـسـوق و عـصـيـان را از نـظـرشـان انـداخـتـه، پـس بـايد كه از اين معنا غفلت نكنند كه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) را دارنـد. كـسـى را دارند كه مؤيد از ناحيه خـداسـت. كـسـى را دارنـد كـه از ناحيه پروردگارش ‍ بينه اى دارد كه هرگز جز به راه رشـد نـمـى برد، و به سوى چاه و گمراهى نمى كشاند، پس بايد او را اطاعت كنند، و هر چه او اراده مى كند اراده كنند، و هر چه او اختيار مى كند اختيار كنند، و اصرار نورزند كه آن جـنـاب ايـشـان را در آراء و اهـوائشـان اطـاعت كند، چون اگر او ايشان را در بسيارى از امور اطاعت كند، هلاك مى شوند، و به تعب مى افتند.

پـس جـمـله (و اعـلمـوا ان فـيـكـم رسـول اللّه ) عطف است بر جمله (فتبينوا) ى در آيه قبل، و اگر در جمله مورد بحث خبر را بر مبتدا مقدم داشته، و به جاى اينكه بفرمايد (ان رسـول اللّه فـيـكـم ) فرموده (ان فيكم رسول اللّه ) براى اين بوده كه انحصار را بـرسـانـد و بفهماند اين تنها شماييد كه چنين نعمتى در اختيار داريد. و نيز به لازمه اين انـحـصـار هـم اشـاره كـرده بـاشـد، و بـفـهـمـانـد لازمـه ايـنـكـه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) تنها در اختيار شما است، اين است كه شما هم به رشـد او چـنـگ بـزنـيد، و از گمراهى اجتناب بكنيد، و در امور به او مراجعه نموده، اطاعتش كـنـيـد، و دنـبـال راهش حركت كنيد، نه اينكه دنباله هواهاى نفسانى خود را گرفته، توقع داشته باشيد كه آن جناب هم تابع هواهاى شما شود.

پـس مـعـنـاى جـمـله ايـن شـد كـه : فـرامـوش مـكـنـيـد كـه رسول خدا تنها در بين شما است - و اين كنايه است از اينكه واجب است در امور خود به او مـراجعه كنند و (با ساير اقوامى كه از چنين نعمتى برخوردار نيستند فرق داشته باشند) در هـر پـيـشـامـدى كـه بـا آن مـواجـه مى شوند طبق نظريه آن جناب رفتار نموده هر چه او دستور مى دهد عمل كنند، بدون اينكه كمترين دخالتى به هواى نفس خود دهند.

(لو يـطـيـعـكـم فـى كـثـيـر مـن الامـر لعـنـتـم ) - يـعـنـى اگـر رسـول خـدا در بـسـيـارى از امـور به دلخواه شما رفتار كند به زحمت مى افتيد و هلاك مى شويد. و اين جمله تقريبا به منزله جواب از سؤ الى است تقديرى، گويا كسى پرسيده : بـه چـه دليـل در امـور و حـوادث بـه آن جناب مراجعه كنيم و او به ما مراجعه نكند، و به دلخـواه مـا رفـتـار نـنـمـايـد؟ در پـاسـخ فـرمـوده (بـراى ايـنـكـه اگـر به دلخواه شما عمل كند، به زحمت مى افتيد و هلاك مى شويد).

خداوند دلهـاى مؤمنـيـن را بـه زيـورى آراسته كه مجذوب ايمان مى شوند و از كفر و عصيان تنفر پيدا مى كنند

(و لكن اللّه حبب اليكم الايمان و زينه فى قلوبكم ) - كلمه (لكن ) در ابتداى اين جـمـله اسـت دراك و اعـراض از مـطـلبـى اسـت كـه جـمـله قـبـل آن را هم شامل مى شود، يعنى جمله (لو يطيعكم فى كثير من الامر لعنتم ) اين معنا را هـم مـى فـهـمـانـد كـه شـما مسلمانان در معرض هلاكت و گمراهى هستيد و كلمه (لكن ) مى خواهد اين را استثناء كند، بفرمايد: نه، شما به خاطر اينكه خدا ايمان را محبوب دلهايتان كـرده، و ايـن انـعـام را بـر شـمـا كـرده كـه ايـمـان را در دلهـايـتان زينت داده، و كفر را از نـظـرتـان انـداخـته، و ديگر اشتهائى به كفر و فسوق و عصيان نداريد، لذا مشرف به هلاكت و گمراهى نيستيد.

مـحـبـوب كردن ايمان در دل مؤمنين به اين معنا است كه : خداى تعالى ايمان را به زيورى آراسـتـه كـه دلهـاى شـمـا را بـه سـوى خـود جـذب مى كند، به طورى كه دلهاى شما به آسانى دست از آن برنمى دارد، و از آن رو به سوى چيزهاى ديگر نمى كند.

(و كره اليكم الكفر و الفسوق و العصيان ) - اين جمله عطف است بر جمله (حبب )، و مـعـنـاى مـكـروه كردن كفر و فسوق و عصيان اين است كه دلهاى شما را طورى كرده كه خود بـه خـود از كـفـر و تـوابـع آن تنفر دارد. و فرق بين فسوق و عصيان - به طورى كه گـفـتـه انـد - ايـن اسـت كه فسوق عبارتست از خروج از طاعت به سوى معصيت، و عصيان عـبـارتـسـت از خـود مـعـصـيـت. به عبارت ديگر عصيان عبارتست از همه گناهان. بعضى هم گـفـتـه اند: مراد از فسوق دروغ است، به قرينه آيه قبلى كه از خبر دروغين فساق سخن مى گفت، و عصيان عبارتست از بقيه گناهان.

(اولئك هـم الراشدون ) - اين جمله مسأله محبوب كردن ايمان و مجذوب كردن دلهاى مؤمنين در برابر آن، و نيز مكروه كردن كفر و فسوق و عصيان را بيان مى كند، مى فرمايد هـمـيـن سـبـب رشـدى اسـت كـه هـر انـسـانـى بـه فـطـرت خـود در جـسـتـجـوى آنـسـت، و در مـقـابـل بـاز بـه فـطـرت خود از گمراهى متنفر است، پس بر مؤمنين لازم است كه دست از ايمان برندارند، و از كفر و فسوق و عصيان اجتناب ورزند، تا رشد يابند كه اگر رشد يابند تابع رسول مى شوند، و ديگر هواهاى خود را پيروى نمى كنند.

وجه تغيير سياق آيه كه در آن خطاب را متوجه شخص پيامبر نموده است

و چون دوست داشتن ايمان و مجذوب شدن در برابر آن، و تنفر از كفر و توابع آن، صفت بـعـضـى از افـرادى بـوده كـه رسـول در بين آنان بوده است و تمامى اصحاب آن جناب، داراى چـنـين صفاتى نبوده اند - همان طور كه آيه قبلى هم تصريح به آن مى كرد - و اگـر خـطـاب را متوجه همه اصحاب كرده با اينكه محبت به ايمان و كراهت از كفر و فسق و عـصـيـان در همه اصحاب نبود، همچنان كه آيه سابق بر آن شهادت مى داد، براى اين بود كه خواست وحدتشان محفوظ باشد، و خلاصه به گردن آنهايى هم كه چنين نيستند بگذارد كـه چـنـيـن هـسـتـيـد، و بـايد چنين باشيد، و به همين جهت در آخر آيه، سياق را تغيير داد، و خـطـاب را مـتـوجـه شخص رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) نمود و فرمود: اينان رشـد يـافـتـگـانند. و اشاره به كلمه (اينان ) اشاره به خصوص آنهايى است كه چنين صـفـاتـى دارنـد، يـعـنـى آنـهـايـى كه دلهايشان دوستدار ايمان و متنفر از كفر و فسوق و عـصـيـان است، تا به اين وسيله، هم اين افراد را مدح كرده باشد و هم آنهايى را كه چنين نبوده اند تشويق نموده باشد.

ايـن را هـم بـايـد دانـسـت كـه در جـمـله (و اعـلمـوا ان فـيـكـم رسـول اللّه لو يـطيعكم فى كثير من الامر لعنتم ) اشعارى است به اينكه يك دسته از مؤمنـيـن اصـرار داشـتـه انـد كـه خـبـر فـاسـق مـشـار اليـه در آيـه قـبـلى ، مـورد قبول واقع شود و رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به آن خبر ترتيب اثر دهد و اتفاقا جريان از همين قرار هم بوده كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) وليد بن عاقبة را (كه مردى فاسق بود) به ميان قبيله (بنى المصطلق ) فرستاد تا زكات آنان را جـمـع آورى نـمـوده بـيـاورد. وليـد، نـزد ايـن قـبـيـله رفت و مردم قبيله وقتى او را ديدند دلواپـس شـدنـد، و او بدون اينكه چيزى به ايشان بگويد، به مدينه برگشت و عرضه داشـت كـه مـردم بـنـى المـصـطـلق از ديـن بـرگـشـتـه انـد، و زكـات نـمـى دهـنـد. رسـول خـدا (صلّى اللّه عليه و آله /) تصميم گرفت لشكر به سويشان بفرستد، و با ايـشـان كـارزار كـنـد كـه آيـه مـورد بـحـث نـازل شد، و ايشان منصرف گرديدند و در بين مـسـلمـانان عده اى اصرار داشتند كه چه خوبست با بنى المصطلق كارزار كنيم - كه به زودى اصل اين داستان در بحث روايتى خواهد آمد.

 

فضلا من اللّه و نعمه و اللّه عليم حكيم

ايـن جـمـله رفـتـارى را كـه در جـمـلات قـبـل خـداى تـعـالى بـا مؤمنـيـن داشـت تعليل مى كند، يعنى مى فرمايد: اگر خداى تعالى ايمان را محبوب دلهايشان كرد و كفر و فـسـوق و عـصيان را مورد نفرتشان قرار داد، صرفا عطيه و نعمتى بود كه به ايشان ارزانى داشت، نه اينكه خواسته باشد عوضى از ناحيه مؤمنين عايدش گردد، البته اين عمل بيهوده و گزافى هم نبوده و بدون حكمت و علتى مؤمنين را به چنين عطيه اى اختصاص نـداده، چـون او عـليـم اسـت، مـى دانـد عـطـيـه خود و نعمتش را كجا مصرف كند، و حكيم است هـرگـز عملى را بيهوده و گزاف و بدون حكمت انجام نمى دهد، همچنانكه در سوره فتح مى فـرمـود: (و الزمـهـم كـلمـه التـقـوى و كـانـوا احـق بـهـا و اهـلهـا و كـان اللّه بكل شى ء عليما.

 

و ان طائفتان من المؤمنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما...

كلمه (اقتتال ) و (تقاتل ) به يك معنا است، همچنان كه (استباق ) و (تسابق ) بـه يـك معنا است. و برگردانيدن ضمير جمع به دو طائفه، به اعتبار معنا است (چون هر چـنـد دو طـائفـه بـودند، و مى بايد ضمير تثنيه به آن دو برگردد، ولى چون دو طائفه چـنـديـن نـفـر هـستند، پس از حيث نفر جمعند) همچنان كه در عبارت (فاصلحوا بينهما) كه ضمير تثنيه به آن بر مى گردد، به اعتبار لفظ (طائفتان ) مى باشد.

از بـعـضـى از مـفسرين نقل شده كه در وجه فرق بين دو ضمير، كه چرا يك جا ضمير جمع بـه طـائفـتـان برگردانيده، و يك جا ضمير تثنيه گفته اند: سرش اين است كه در اولى (كه ضمير جمع برگردانده ) دو طائفه در حال جنگ، يك طائفه مخلوط به هم هستند، و چون جمعيتى هستند، ضمير جمع به آنها برمى گردد، و در دومى كه ضمير تثنيه برگردانده، به اين جهت است كه در آن حال دو طائفه جدا از همند.

(فـان بـغـت احـديهما على الاخرى فقاتلوا التى تبغى حتى تفيى ء الى امر اللّه ) - كـلمـه (بغى ) كه مصدر (بغت ) است، به معناى ظلم و تعدى بدون حق است، و كلمه (فـى ) كه جمله (تفيى ء) از آن اشتقاق يافته، به معناى برگشتن است. و مراد از (امـر اللّه ) دستوراتى است كه خداى تعالى داده . و معناى آيه اين است كه : اگر يكى از دو طائفه مسلمين به طائفه ديگر بدون حق ستم كرد، بايد با آن طائفه كه تعدى كرده قتال كنند تا به امر خدا برگردند و دستورات الهى را گردن نهند.

امر به اصلاح بيـن دو طـايـفـه از مؤمنـيـن كـه بـه جـنـگ بـا هـم پـرداخـتـه انـد و تعليل آن به اينكه مؤمنان برادر يكديگرند

(فـان فـاءت فـاصـلحـوا بـيـنـهـمـا بـالعـدل ) - يـعـنـى اگـر بـا قـتال شما طائفه تجاوزكار سر جاى خود نشست، و اوامر خدا را گردن نهاد، آن وقت در مقام اصـلاح بـيـن آن دو طـائفـه بـرآيـيـد. امـا اصـلاح تـنها به اين نباشد كه سلاح ها را زمين بـگـذاريـد، و دسـت از جـنـگ بـكـشـيـد، بـلكـه اصـلاحـى تـواءم بـا عدل باشد، به اين معنا كه احكام الهى را در مورد هر كسى كه به او تجاوز شده - كسى از او كشته شده، و يا عرض و مال او و يا حق او تضييع شده - اجراء كنيد.

(و اقسطوا ان اللّه يحب المقسطين ) - كلمه (اقساط) - به كسره همزه به معناى آن است كه به هر يك، آن حقى را كه مستحق است و آن سهمى را كه دارد بدهى.

پـس عـطـف ايـن جـمـله بـه جـمـله (اصـلحـوا بـيـنـهـمـا بـالعـدل )، از قبيل عطف مطلق بر مقيد به منظور تأكيد است. و جمله (ان اللّه يحب المقسطين )، هم علت دسـتـور بـه اصـلاح و عـدالت را تعليل مى كند، و هم آن تأكيدى را كه گفتيم از عطف دو جـمـله به يكديگر استفاده مى شود، براى بار دوم تأكيد مى نمايد، گويا فرموده : بين آن دو طـائفه به عدالت اصلاح كنيد، باز هم مى گويم، دائما عدالت كنيد، و در همه امور عدالت را رعايت نماييد؛ براى اينكه خداوند عدالت گستران را به خاطر عدالتشان دوست دارد.

 

انما المؤمنون اخوه فاصلحوا بين اخويكم

اين جمله هر چند مطلب جديدى را بيان مى كند، ليكن باز مطالب قبلى را تأكيد مى نمايد، و اگـر ارتـبـاط بـيـن مؤمنين را منحصر كرد در ارتباط اخوت، براى اين بود كه مقدمه و زمـيـنه چينى باشد براى تعليلى كه براى حكم صلح مى آورد، و مى فرمايد (پس بين دو بـرادر خـود اصـلاح كـنيد)، و در نتيجه بفهماند اين دو طائفه اى كه شمشير به روى يـكـديـگـر كـشـيـدنـد، بـه خـاطـر وجـود اخوت در بين آن دو، واجب است كه صلح در بينشان بـرقـرار گـردد، و اصـلاحـگران هم به خاطر اينكه برادران آن دو طائفه هستند، واجب است صـلح را در هر دو طائفه برقرار نموده، هر دو را از نعمت صلح برخوردار سازند - نه اينكه به طرف يك طائفه متمايل شوند.

و ايـن كـه در جـمـله مـورد بـحـث فـرمود: (فاصلحوا بين اخويكم ) با اينكه مى توانست بـفـرمـايـد (فـاصـلحوا بين الاخوين )، براى اين بود كه در كوتاهترين عبارت، لطيف ترين بيان را كرده باشد؛ چون جمله مورد بحث دو چيز را مى فهماند: يكى اينكه دو طائفه اى كـه بـا هـم جـنگ مى كنند برادر يكديگرند، و بايد صلح بين آن دو برقرار شود، دوم ايـنـكـه سـايـر مـسـلمـانـان هـم برادر هر دو طرف جنگ هستند، و آنان بايد رعايت برادرى و اصلاح را در بين هر دو طائفه بنمايند.

(و اتـقـوا اللّه لعـلكـم تـرحـمـون ) - و از خـدا بـتـرسـيـد شـايـد مـشـمـول رحـمـت خـدا گـرديـد. ايـن جـمـله هـر سـه طـائفـه، يـعـنـى دو طـائفـه مقاتل، و طائفه اصلاحگر را موعظه و نصيحت مى كند.

گفتارى در معناى اخوت

بايد دانست كه جمله (انما المؤمنون اخوه ) قانونى را در بين مسلمانان مؤمن تشريع مى كـنـد، و نـسـبـتـى را بـرقرار مى سازد كه قبلا برقرار نبود، و آن نسبت برادرى است كه آثارى شرعى، و حقوقى قانونى نيز دارد.

مـا در بـعضى از مباحث گذشته اين تفسير پيرامون مسأله ابوت، بنوت و اخوت و ساير انواع قرابت و خويشاوندى گفتيم كه اين نسبت ها دو قسمند: يكى حقيقى و طبيعى كه عبارت از ايـن است كه دو فرد از بشر يا بدون واسطه و يا با يك يا چند واسطه بالاخره منتهى به پشت يك پدر و يا رحم يك مادر، و يا منتهى به هر دو شوند. يكى هم نسبت هاى اعتبارى و قـراردادى اسـت، بـراى ايـنـكـه آثارى خاص ‍ بر آنها مترتب شود، مثلا از يكديگر ارث بـبـرند، و يا نفقه يكى بر ديگرى واجب باشد، و يا اينكه ازدواج آن دو با يكديگر حرام باشد، و يا احكامى ديگر.

پـس مـعـلوم شـد كـه قـرابـت و نـسبت اعتبارى، غير از قرابت طبيعى است، البته گاهى مى شـود كـه هـر دو بـا هم جمع مى شوند، مثل قرابتى كه بين دو برادر و يا يك زن و شوهر مشروع هست كه قرابتشان هم طبيعى است و هم اينكه قانون و اعتبار اين قرابت را قرابت مى دانـد، و آثارى بر آن مترتب مى كند. و گاهى طبيعى هست ولى اعتبارى نيست، مانند فرزند مـتـولد شـده از زنا كه از نظر طبيعت، اين فرزند، فرزند پدر و مادر زناكار خود هست، و اما از نظر قانون و اعتبار هيچ ارتباطى با آن دو ندارد، نه از آن دو ارث مى برد، و نه آن دو از وى ارث مـى بـرنـد، و گـاه هـم مـى شود قرابت اعتبارى هست ولى طبيعى نيست، مانند پسر خوانده كه در بعضى از قوانين (مانند قانون جاهليت عرب ) پسر شمرده مى شد، ولى پسر طبيعى نبود.

و مـعـتبر شمردن امور اعتبارى هر چند همانطور كه گفتيم به منظور اين است كه آثار حقيقى بر آن امر اعتبارى مترتب كنيم، مثلا يك فرد از جامعه را سر جامعه فرض كنيم تا نسبت او بـه جامعه نسبت سر به بدن باشد، همان طور كه سر امور بدن را تدبير مى كند، او هم امور جامعه را تدبير كند، و در بين جامعه حكم براند، همانطور كه سر در بدن مى راند، و ليكن اين را هم بايد دانست كه عقل آدمى بدون جهت و بيهوده چيزى را كه فاقد حقيقتى است، داراى آن حقيقت فرض نمى كند، و اگر فرض كند، حتما به خاطر مصلحتى است كه وادارش كرده چنين فرضى بكند. اين را بدان جهت خاطرنشان كرديم كه بگوييم : وقتى به خاطر مصلحتى قرار شد چيز فاقد حقيقتى را واجد آن حقيقت فرض كنيم و آثار آن حقيقت را بر اين امـر فـرضـى هم مترتب سازيم، از آثار حقيقت آنچه كه مصلحت اقتضا كند مترتب مى كنيم. اگر مصلحت اقتضا كرد همه آنها را مترتب كنيم، مى كنيم، و اگر اقتضا كرد بعضى از آن آثار را مترتب كنيم همان بعض را مترتب خواهيم كرد.

مـثـل يـك مـعـجون كه مركب حقيقى از چند جزء است، اگر يك جزء آن نباشد معجون، ديگر آن مـعـجون نخواهد بود، ولى در يك معجون اعتبارى به نام نماز كه مركب از چند جزء است، هم ممكن است بگوييم اگر خواندن حمد در آن نباشد نماز خوانده نشده - چه اينكه سوره عملا تـرك شـود و چـه سـهـوا - و هـم مـى تـوانـيـم بـگـويـيـم اگـر عـمـدا تـرك شـود نـمـاز بـاطـل اسـت، چـون نماز انجام نشده، ولى اگر سهوا ترك شود عيب ندارد. و شارع اسلام شـق دوم را اعـتـبـار كـرده، و فـرمـوده مـن نـماز بى سوره را با اينكه بى سوره است، در صـورتى كه سوره آن سهوا فراموش شده باشد نماز داراى سوره فرض مى كنم، و آن را صحيح مى دانم.

و بـاز به همين جهت است كه مى بينيم آثار معنا به حسب اختلاف موارد، مختلف مى شود، مثلا اگـر در نـمـاز ركـوع دو بـار بـيـايـد و يـا اصـلا تـرك شـود، چـه عمدا و چه سهوا نماز بـاطل مى شود، ولى قرائت حمد و سوره اين طور نيست - كه شرحش گذشت - پس جائز و ممكن است كه آثار مترتبه بر يك معناى اعتبارى به حسب اختلاف مواردش مختلف شود.

ليكن اين را هم بايد در نظر داشت كه آثار اعتبارى تنها بر موضوعات اعتبارى مترتب مى شـود، نـه بـر مـوضـوعـات طبيعى هر چند كه اعتبار نداشته باشد، مثلا اثر مالكيت انسان نـسـبـت بـه خانه اش، اين است كه بتواند در آن تصرف كند، اما اين اثر بدين جهت مترتب است كه صاحب خانه مالك اعتبارى آن است، يعنى در عالم اعتبار و در قانون، مالك شناخته شـده، نـه بـدين جهت كه انسان است. و همچنين برادر در عالم اعتبار اسلامى از برادر خود ارث مـى بـرد، نـه بـديـن جـهت كه برادر طبيعى او، يعنى متولد از پدر يا از مادر و يا از پـدر و مادر او است، تا برادر ولد زنا هم از پدرش ارث ببرد، چون برادر طبيعى او است بلكه از اين جهت ارث مى برد كه در عالم اعتبار اسلامى برادر شناخته شده است.

(اخـوت ) نـيـز يـك مـعـنـايـى اسـت كه هم مى تواند طبيعى باشد و هم اعتبارى. و اخوت طبيعى در شرايع و قوانين هيچ اثرى ندارد، و قوانين به صرف اينكه دو انسان داراى يك پـدر و يـا يـك مـادر و يـا يـك پـدر و مادر باشند ارتباطى بين اين دو از نظر قانون نمى بـيـنـد، ولى اخـوت اعـتـبارى در اسلام آثارى اعتبارى دارد. و اخوت در اسلام عبارت است از نـسـبـتـى كـه بـيـن دو نـفـر بـرقـرار اسـت، و در نـكـاح و ارث آثـارى دارد، حـال چـه ايـنـكـه اخـوت طـبـيـعـى باشد و چه رضاعى كه البته اخوت رضاعى آثارى در مسأله ازدواج دارد ولى در ارث نـدارد - و چه اخوت دينى كه آثارى اجتماعى دارد، و در نـكـاح و ارث اثـر نـدارد. و بـه زودى كـلامى از امام صادق (عليه السلام ) در باره حقوق اخـوت ديـنـى خـواهـد آمـد كه فرموده : مؤمن برادر مؤمن و چشم او و راهنماى او است، به او خـيـانـت نمى كند، و ستم بر او روا نمى دارد و او را فريب نمى دهد، و اگر وعده اى به او داد خلف وعده نمى كند.

و ايـن مـعـنـا بـر بـعـضـى از مـفسرين مخفى مانده و اطلاق اخوت در آيه را در باره مؤمنين، اطـلاقـى مـجـازى و از بـاب اسـتـعاره گرفته و گفته اند: شركت دو نفر در داشتن ايمان، شـبيه است به شركت آن دو در اصل تولد، براى اينكه هم تولد، اصلى است براى بقاء، چـون مـنـشـاء حـيـات اسـت، و هـم ايمان منشاءاى است براى بقاء ابدى در بهشت. بعضى هم گـفـتـه انـد: اين اخوت از باب تشبيه بليغ است، از اين حيث كه مؤمنين همه به يك ريشه منسوبند آن هم ايمان است، كه باعث بقاء ابدى است.

بحث روايتى

رواياتى در ذيل آيه : (لا تقدموا بين يدى الله و رسـوله) و (لا تـرفـعـوا اصواتكم فوق صوت النبى)

در مـجـمع البيان در ذيل آيه (يا ايها الذين امنوا) مى گويد: زراره از امام باقر (عليه السـلام ) روايـت كـرده كـه فـرمـود: هـنـوز هـيچ شمشيرى در اسلام كشيده نشده، و هيچ صف نمازى وصف جنگى بر پا نشده بود، و هيچ اذانى به صداى بلند گفته نشده بود، و هيچ خطاب (يا ايها الذين آمنوا) نازل نشده بود كه افراد قبيله اوس و خزرج مسلمان شدند.

مؤلف: و از ابـن عـبـاس هـم روايـت شده كه گفته است : هيچ خطابى به (يا ايها الذين آمـنـوا) در مـكـه نـازل نـشـد، هـمـچـنـان كه هيچ خطابى به (يا ايها الناس ) در مدينه نـازل نـشـد - تـا آخـر حـديـث - ولى بـعـضـى در بـاره ذيـل ايـن حـديث ترديد كرده اند. در اين ميان روايات ديگرى در الدر المنثور و تفسير قمى در سـبـب نـزول آيـه (لا تـقـدمـوا بـيـن يـدى اللّه و رسـوله ) نـقـل شـده، كـه بـا مـضمون آيه آن طور كه بايد مطابقت ندارد، و ما متعرض آنها نشديم ، اگر كسى خواسته باشد مى تواند به اين دو تفسير مراجعه كند.

و در الدر المـنـثـور اسـت كـه احـمـد، بـخـارى، مسلم، ابو يعلى و بغوى - در كتاب معجم الصـحـابـه، و ابـن مـنـذر، طـبـرانـى، ابـن مـردويـه و بـيـهـقـى - در كـتـاب دلائل - از انـس روايـت كـرده انـد كـه گـفـته : وقتى آيه (يا ايها الذين امنوا لا ترفعوا اصـواتـكـم فـوق صـوت النـبـى... و انـتـم لا تـشـرون ) نـازل شـد، ثـابـت بـن قـيـس بـن شـمـاس كـه مردى درشت صدا بود گفت : اين من بودم كه صـدايـم را بـلنـد كـردم، و حـتـمـا اعـمـال صـالح مـن حـبـط شـده، و مـن اهل جهنم شده ام، و از آن به بعد غمگين در خانه خود نشست.

رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) روزى پرسيد: ثابت بن قيس كجا است كه او را نـمـى بـيـنـم ؟ بـعـضـى از حـاضـران شـتـابـان بـه سـراغ ثـابـت رفـتـنـد كـه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليه و آله وسلّم ) احوال تو را مى پرسيد مگر تو را چه شده ؟ گـفت : من صدايم را بلندتر از صداى رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) كرده ام، و آيـه شـريـفـه در بـاره مـن نـازل شـده، و ايـنـك هـمـه اعـمـال صـالحـم بـيـهـوده گـشـتـه، و مـن اهـل آتـش شـده ام. افـراد مـذكـور بـه حـضـور رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) رسيدند، و جريان را باز گفتند حضرت فرمود: نـه، او اهـل آتـش نـيست، بلكه اهل بهشت است ، اين بود تا آنكه ثابت در حادثه جنگ يمامه به شهادت رسيد.

مؤلف: جـمـله (ايـن بـود تـا آنـكه ثابت در جنگ يمامه كشته شد) كلام راوى است، مى خـواسـتـه بـگـويـد شـهـادت او در جـنـگ يـمـامـه تـصـديـق هـمـان وعـده اى اسـت كـه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) داد، و فـرمـود: او اهـل بـهـشـت اسـت. البـتـه ايـن روايـت بـا مـخـتـصـر اخـتلافى به طرق مختلف ديگرى نيز نقل شده.

و نـيـز در هـمـان كتاب است كه بخارى - در كتاب الادب - و ابن ابى الدنيا و بيهقى از داوود بـن قـيـس روايـت آورده انـد كـه گـفـت : مـن حـجـره هـا (ى هـمـسـران رسول خدا) را ديدم كه از شاخه هاى بى برگ درخت خرما ساخته شده بود، و از پشت، آن را بـا پـلاس مـويـى پـوشـيـده بودند، و به گمانم عرض و فاصله بين در خانه تا در حجره چادرى، حدود شش و يا هفت ذراع بود.

و آخرين نقطه خانه (كه به اصطلاح فارسى پستوى خانه گفته مى شود) ده ذراع بود، و من گمان مى كنم بلندى سقف اين حجره ها بين هفت تا هشت ذراع بود.

مؤلف: نـظـير صدر اين روايت را از ابن سعد از عطاء خراسانى روايت كرده كه گفت : من حـجره هاى همسران رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) را ديدم كه از شاخه هاى بى برگ درخت خرما ساخته شده بود، و بر در خانه ها پلاسى از موى سياه افتاده بود.

روايتى درباره شأن نزول آيه : (ان جائكم فاسق بنباء فتبينوا)

و نـيـز در هـمـان كتاب است كه احمد، ابن ابى حاتم، طبرانى، ابن منده و ابن مردويه به سـنـد خـود از حـارث بـن ضـرار خـزاعـى روايـت كـرده كـه گـفـت : مـن وارد بـر رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) شـدم، مـرا به اسلام دعوت فرمود. پس به حضورش رفتم، و اسلام آوردم مرا دعوت كرد به دادن زكات آن را هم پذيرفتم و عرضه داشـتـم : يـا رسـول اللّه ! به سوى قوم و قبيله ام برمى گردم، و ايشان را به اسلام و دادن زكات مى خوانم، هر كس اجابتم كرد زكاتش را مى گيرم، و شما حدود فلان و فلان روز شخصى بفرستيد تا هر چه زكات جمع آورى كرده ام بدهم بياورد.

حـارث بـيـن قـوم خـود رفت و دعوتش پذيرفته شد، و زكاتها را از آنان كه مسلمان شدند جـمـع كـرد، ولى در آن تـاريـخـى كـه مـعـيـن كـرده بـود فـرسـتـاده اى از نـاحـيـه رسـول خـدا نـرسـيـد. حـارث پـيـش خـود فـكـر كـرد حـتـمـا حـادثـه اى رخ داده و رسـول خـدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) از دست او خشمگين شده، لذا محترمين از قوم خود را خـواست و به ايشان گفت : رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) تاريخى معين كرد كـه در آن تـاريـخ فـرسـتـاده اى بـراى گـرفـتـن زكـات نـزد مـن مـى فـرسـتـد، و رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) هـرگـز خـلف وعـده نـمـى كـنـد، و مـن خـيـال مـى كـنم اين تاءخير جز براى اين نيست كه آن جناب خشمگين شده، به راه بيفتيد تا نزد آن جناب برويم.

از آن سـو رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) در راءس همان تاريخ وليد بن عاقبة را بـه سـوى حـارث روانـه كـرد، تـا زكـاتـهـايـى را كـه از اشـخـاص گـرفـتـه تـحـويـل بـگـيـرد، و وليـد در بـيـن راه وحـشـت مـى كـنـد و بـرمـى گـردد، و بـه عـرض رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليه و آله وسلّم ) مى رساند كه من نزد حارث رفتم و او از دادن زكـات خـوددارى كـرد، و مـى خـواسـت مـرا بكشد. رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فـورا لشـكـرى بـه سوى حارث و قبيله اش روانه مى كند. لشكر آن جناب در بين راه به حـارث و نـفراتش برمى خورند كه از قبيله بيرون شده و دارند مى آيند. لشكريان گفتند ايـن خـود حـارث اسـت كه مى آيد، حارث و نفراتش را دوره كردند. حارث پرسيد به سوى چـه كـسـى مـاءمـوريـت يـافـتـه ايـد؟ گـفـتـنـد بـسـوى تـو. پـرسـيـد: بـراى چـه ؟ گفتند رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) وليـد بـن عـقـبـة را نـزد تـو فـرسـتاده و او بـرگـشته و گفته كه من نزد حارث رفتم، ولى او زكات را به من نداد، و خواست مرا به قـتـل بـرسـانـد. حـارث گفت به آن خدايى كه محمد را به حق مبعوث كرده چنين نبوده، و من اصلا وليد را نديده ام، و وليد نزد من نيامده.

و بعد از آنكه حارث به حضور رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) رسيد (حضرت ) پـرسـيـد: آيـا زكـات را ضـبـط كـردى و خـواسـتـى فـرسـتـاده مـرا بـه قـتل برسانى ؟ عرضه داشت : نه به آن خدايى كه تو را به حق مبعوث فرموده من اصلا وليـد را نـديـدم و او هـم مـرا نـديـده و من نيامدم مگر بعد از آنكه ديدم در تاريخى كه معين فـرمودى كسى را نفرستادى. ترسيدم خدا و رسول بر من خشم گرفته باشد، لذا آمده ام كـه عـلت تـاءخير را بپرسم. در اينجا بود كه آيه (يا ايها الذين امنوا ان جاءكم فاسق بنبا فتبينوا...) حكيم نازل شد.

مؤلف: نـزول آيـه مـذكـور در داسـتـان وليـد بـن عـقـبـة در روايـات وارده از طـرق اهـل سـنـت مـسـتـفـيـض اسـت، و هـمـچـنـين روايات وارده از طرق شيعه . ابن عبد البر در كتاب اسـتـيـعـاب مـى گـويـد: در بـيـن اهـل عـلم آنـهـايـى كـه دانـاى بـه تـاءويـل قـرآن هـسـتند تا آنجا كه من خبر دارم هيچ اختلافى نيست در اينكه آيه (ان جاءكم فاسق بنبا فتبينوا) در باره وليد بن عقبه نازل شده است.

حبّ همان دين است و دين همان حبّ است

و در كـتـاب مـحاسن به سند خود از زياد حذاء از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كـه در ضـمـن حـديـثـى بـه او فـرمود: اى زياد واى بر تو مگر دين به غير از محبت، چيز ديـگـرى اسـت ؟ مـگـر كـلام خـدا را نـمـى بـيـنـى كـه مـى فـرمـايد: (ان كنتم تحبون اللّه فـاتـبعونى يحببكم اللّه و يغفر لكم ذنوبكم اگر دوستدار خدا هستيد مرا پيروى كنيد تا خـدا هـم شـمـا را دوسـت بـدارد و گـنـاهـان شـما را برايتان بيامرزد و مگر خطاب او را به رسـول گـرامى اش محمد (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) نمى بينيد كه مى فرمايد: (حبب اليـكـم الايـمان و زينه فى قلوبكم ايمان را محبوب شما كرد و در دلهايتان زينت داد)، و نـيـز مى فرمايد: (يحبون من هاجر اليهم مسلمانان هر كسى را كه به سوى ايشان هجرت كند دوست مى دارند) و فرمود: حب همان دين است، و دين همان حب است.

مؤلف: در كافى هم به سند خود از فضيل بن يسار از امام صادق (عليه السلام ) حديثى روايت كرده كه در معناى همين حديث است. و عبارت آن حديث اين است كه : مگر ايمان غير از حب و بغض است. آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود: (حبب اليكم الايمان...).

و در مـجـمـع البـيـان اسـت كـه بـعـضـى گفته اند: كلمه (فسوق ) به معناى كذب است نقل از ابن عباس و ابن زيد، و نيز منقول از امام ابى جعفر (عليه السلام ).

مؤلف: در اين معنا روايات ديگرى نيز هست.

چند روايت درباره اخوت ايمانى و شأن نـزول آيـه : (و ان طـائفـتان من المؤمنين اقتتلوا...)

و در كـافـى بـه سـنـد خـود از عـلى بن عقبه از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فـرمـود: مؤمن برادر مؤمن، و چشم او و راهنماى او است. به او خيانت و ظلم نمى كند، او را فريب نمى دهد، و اگر وعده اى به او داد خلف وعده نمى كند.

مؤلف: و در مـعـنـاى ايـن حـديـث روايـات ديـگـرى از آن جـنـاب نـقل شده كه در بعضى از آنها به جاى مؤمن فرموده : مسلمان برادر مسلمان است، او را ظلم نـمـى كـنـد، و اگـر ديـگـران بـه او ظـلم كـنـنـد بـى يـاورش نـمـى گـذارد، و نـيـز دنبال سر او بدگويى نمى كند.

و در كتاب محاسن به سند خود از ابى حمزه ثمالى از امام ابى جعفر باقر (عليه السلام ) روايـت كـرده كـه فـرمـود: مؤمن برادر مؤمن است، برادر پدرى و مادريش، براى اينكه خداى عزّوجلّ مؤمن را از طينت باغهاى آسمانى آفريده، و از باد و بوى جنان بر او دميده و بهمين جهت مؤمن، برادر پدرى و مادرى مؤمن است.

و در الدر المنثور است كه احمد، بخارى، مسلم، ابن جرير، ابن منذر، ابن مردويه و بيهقى - در كـتـاب سـنـن - از انـس روايـت كـرده انـد كـه گـفـت : شـخـصـى بـه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليه و آله وسلّم ) عرضه داشت چه خوب بود سرى به عبداللّه بـن ابـى (وى بـزرگ مـنـافـقـيـن بود) بزنى. رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) بـدون درنگ بر الاغى سوار شد و مسلمانان هم با او به راه افتادند، و راهى كه مى بايد طـى مـى كـردنـد زمـيـنـى خـشـك و شـوره زار بـود، هـمـيـن كـه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به عبداللّه و همفكرانش رسيد عبداللّه گفت : دور شو از من، به خدا سوگند بوى الاغت ناراحتم كرد.

مـردى از انـصـار گـفـت : بـه خـدا سـوگـند الاغ رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) خـوشـبـوتـر از تـو اسـت. بـعـضى از ياران عبداللّه به حمايت او برخاسته و بعضى از ياران رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به حمايت از آن جناب برخاستند، و هر دو طـايـفـه عـصـبـانى بودند، دست به شاخه هاى خرما برده، بعضى با دست و با كفش به يـكـديـگـر زدند، اينجا بود كه آيه (و ان طائفتان من المؤمنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما) نازل شد.

مؤلف: و در بـعـضـى از روايـات - بـه طـورى كـه در مـجـمـع البـيـان نـقـل شـده - آمـده : آن كـسـى كـه بـه عـبـداللّه بـن ابـى بـن سـلول آن پـاسـخ را داد عـبـداللّه بـن رواحـه بـود، و زد و خـوردى كـه رخ داد بـيـن فاميل او از اوس و فاميل عبداللّه بن ابى از خزرج بود. ولى در انطباق آيه و مضمون آن و حكمى كه در آن آمده با اين روايات خفائى هست.

آيات 11 تا 18 سوره حجرات

 يا ايها الذين امنوا لا يسخر قوم من قوم عسى ان يكونوا خيرا منهم و لا نساء من نساء عسى ان يـكن خيرا منهن و لا تلمزوا انفسكم و لا تنابزوا بالالقاب بئس الاسم الفسوق بعد الايمان و مـن لم يـتـب فـاولئك هـم الظالمون (11)

 يا ايها الذين امنوا اجتنبوا كثيرا من الظن ان بعض الظـن اثـم و لا تـجـسـسـوا و لا يـغـتـب بـعـضـكـم بـعـضـا ايـحـب احـدكـم ان يـاكـل لحـم اخـيـه مـيـتا فكرهتموه و اتقوا اللّه ان اللّه تواب رحيم (12)

 يا ايها الناس انا خلقانكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند اللّه اتقئكم ان اللّه عـليـم خـبـيـر (13)

 قـالت الاعـراب امـنـا قـل لم تـومـنـوا و لكـن قـولوا اسـلمـنـا و لمـا يـدخـل الايـمـان فى قلوبكم و ان تطيعوا اللّه و رسوله لا يلتكم من اعمالكم شيئا ان اللّه غـفـور رحـيـم (14)

 انـمـا المـومـنـون الذيـن امنوا باللّه و رسوله ثم لم يرتابوا و جاهدوا بـامـوالهـم و انـفـسـهـم فـى سـبـيـل اللّه اولئك هـم الصـادقـون (15)

 قـل اتـعـلمـون اللّه بـديـنـكـم و اللّه يـعـلم مـا فـى السـمـوات و مـا فـى الارض و اللّه بـكـل شـى ء عـليـم (16)

 يـمـنـون عـليـك ان اسـلمـوا قـل لا تـمـنـوا عـلى اسـلامـكـم بـل اللّه يـمـن عـليـكم ان هدئكم للايمان ان كنتم صادقين (17)

 ان اللّه يعلم غيب لسموات و الارض و اللّه بصير بما تعملون (18)

ترجمه آيات

اى كـسـانـى كـه ايمان آورده ايد هيچ قومى حق ندارد قومى ديگر را مسخره كند چه بسا كه آنـان از ايـشـان بـهتر باشند، هيچ يك از زنان حق ندارند زنانى ديگر را مسخره كنند چون مـمـكـن اسـت آنـان از ايـشان بهتر باشند. و هرگز عيبهاى خود را بر ملا مكنيد (كه اگر عيب يـكـى از خـودتـان را بـر مـلا كـنـيـد در واقـع عـيـب خود را بر ملا كرده ايد) و لقب بد بر يكديگر منهيد كه اين بد رقم يادآورى از يكديگر است كه بعد از ايمان باز هم يكديگر را به فسوق ياد كنيد و هر كس توبه نكند همه آنان از ستمكارانند (11).

هـان اى كـسانى كه ايمان آورده ايد! از بسيارى گمانها اجتناب كنيد كه بعضى از گمانها گـنـاه اسـت، و از عـيـوب مردم تجسس مكنيد و دنبال سر يكديگر غيبت مكنيد، آيا يكى از شما هـسـت كه دوست بدارد گوشت برادر مرده خود را بخورد؟ قطعا از چنين كارى كراهت داريد و از خدا پروا كنيد كه خدا توبه پذير مهربان است (12).

هـان اى مـردم مـا شـمـا را از يك مرد و يك زن آفريديم و شما را تيره هايى بزرگ و تيره هايى كوچك قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد نه اينكه به يكديگر فخر كنيد و فخر و كـرامـت نـزد خدا تنها به تقوى است و گرامى ترين شما باتقوى ترين شما است كه خدا داناى با خبر است (13).

اعـراب بـاديـه نـشـيـن بـه تـو گفتند ايمان آورديم. بگو: نه، هنوز ايمان نياورده ايد و بـايـد بـگـويـيـد اسـلام آورديـم چـون هـنـوز ايـمـان در دلهـاى شـمـا داخـل نـشده و اگر خدا و رسول را اطاعت كنيد خدا از پاداش اعمالتان چيزى كم نمى كند كه خدا آمرزگار رحيم است (14).

مؤمنـيـن تـنـهـا آنـهـايى هستند كه به خدا و رسولش ايمان آورده و ديگر شك به خود راه ندادند و با اموال و جانهاى خود در راه خدا جهاد كردند تنها اينان صادقند (15).

بـگـو آيـا خـدا را از ايـمـان خـود بـا خـبـر مـى سـازيـد و حـال آنـكـه خـدا مـى دانـد آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است، و او به هر چيزى دانا است (16).

بـر تو منت مى نهند كه اسلام آوردند بگو اسلام خود را بر من منت ننهيد بلكه اين خدا است كـه بـر شـمـا مـنـت دارد كـه بـه ايـمان هدايتتان كرد اگر به راستى ايمان داشته باشيد (17).

آرى، تـنـهـا خـدا اسـت كـه غـيب آسمانها و زمين را مى داند و خدا به آنچه مى كنيد بينا است (18).

بيان آيات

 

يا ايها الذين آمنوا لا يسخر قوم من قوم عسى ان يكونوا خيرا منهم و لا نساء من نساء عسى ان يكن خيرا منهن...

كلمه (سخريه ) كه مبدء اشتقاق كلمه (يسخر) است، به معناى استهزاء مى باشد. و اسـتـهـزاء عـبـارت است از اينكه چيزى بگويى كه با آن، كسى را حقير و خوار بشمارى، حـال چـه ايـنـكـه چنين چيزى را به زبان بگويى و يا به اين منظور اشاره اى كنى، و يا عملا تقليد طرف را در آورى، به طورى كه بينندگان و شنوندگان بالطبع از آن سخن، و يـا اشـاره، و يا تقليد بخندند. و كلمه (قوم ) به معناى جماعت است، كه البته در اصـل بـه مـعـنـاى جماعتى از مردان است، و شامل زنان نمى شود، چون مردانند كه به امور مـهـمـه قـيـام مى كنند نه زنان. و مراد از (قوم ) در آيه مورد بحث همين معنا است چون اين لفظ در مقابل (نساء) قرار گرفته.

و دو جـمـله (عسى ان يكونوا خيرا منهم ) و (عسى ان يكن خيرا منهن ) حكمت نهى را بيان مى كند.

نهى از مسخره كردن يكديگر و عيبجويى و بد زبانى كردن

و آنـچه از سياق استفاده مى شود اين است كه مى خواهد بفرمايد: هيچ كسى را مسخره نكنيد، چـون مـمكن است آن كس نزد خدا از شما بهتر باشد. چيزى كه هست چون غالبا مردان، مردان را، و زنـان، زنـان را مـسـخـره مـى كـنـنـد، فـرموده هيچ مردى مرد ديگرى را و هيچ زنى زن ديگرى را مسخره نكند، و گر نه ممكن است گاهى اوقات يعنى در غير غالب مردى زنى را، و يا زنى مردى را مسخره كند.

(و لا تـلمـزوا انفسكم ) - كلمه (لمز) كه مصدر (تلمزوا) است - به طورى كه گفته اند - به معناى اين است كه شخصى را به عيبش آگاه سازى. و اگر كلمه مزبور را مـقـيـد بـه قـيـد (انفسكم خود را) نموده، براى اشاره به اين است كه مسلمانان در يك مـجـتـمـع زنـدگـى مى كنند، و در حقيقت همه از همند، و فاش كردن عيب يك نفر در حقيقت فاش كـردن عـيـب خود است. پس بايد از لمز ديگران به طور جدى احتراز جست (همان طور كه از لمز خودت احتراز دارى، و هرگز عيب خودت را نمى گويى ) و همانطور كه حاضر نيستى ديگران عيب تو را بگويند. پس كلمه (انفسكم ) با همه كوتاهى اش حكمت نهى را بيان مى كند.

(و لا تـنابزوا بالالقاب بئس الاسم الفسوق بعد الايمان ) - كلمه (نبز) - به فـتـح حـرف اول و دوم - به معناى لقب است، و - به طورى كه گفته اند - اختصاص دارد بـه لقـب هـاى زشـت. پـس (تـنـابـز) كـه بـاب تـفـاعـل و طـرفـيـنـى اسـت بـه مـعـنـاى ايـن اسـت كـه مـسـلمـانـان بـه يكديگر لقب زشت از قبيل فاسق، سفيه و امثال آن بدهند.

معناى جمله : (بئس الاسم الفسوق)

و مـراد از كـلمه (اسم ) در جمله (بئس الاسم الفسوق ) ذكر است، و از اين باب است كـه در فـارسـى هـم مـى گـويـيـم اسـم فـلانى به سخاوت در رفته، يعنى ذكرش سر زبانها است. و بنابراين معناى (بئس الاسم )، (بئس الذكر) است، يعنى بد ذكرى اسـت ذكـر مردمى كه ايمان آورده اند به فسوق، و اينكه آنان را به بدى ياد كنى، چون مؤمن بـدان جـهت كه مؤمن است سزاوارتر است كه همواره به خير ياد شود، و به او طعنه زده نـشـود، و بـايـد چـيـزى كـه اگر بشنود ناراحت مى شود در باره اش گفته نشود، مثلا نگويند پدرش چنين، و يا مادرش چنان بوده.

مـمـكـن هـم هـسـت مراد از كلمه (اسم ) سمت و علامت باشد، و معناى جمله اين باشد كه : بد عـلامـتـى اسـت ايـنكه انسانى را بعد از ايمان به داغ فسوق علامت بگذارى، و به علامتى زشـت يـادش كـنى، مثلا به كسى كه يك روزى گناهى كرده و بعد توبه نموده، تا آخر عمرش به او بگويند فلان كاره. و يا معنا اين باشد كه : اين بد علامتى است كه تو با بدگويى مردم براى خود قرار مى دهى، و همه تو را به عنوان مردى بد زبان بشناسند كـه هـمـواره افراد را به زشتى ياد مى كنى. و به هر يك از اين معانى باشد جمله مذكور اشاره اى به حكمت نهى دارد.

(و مـن لم يـتـب فـاولئك هـم الظـالمـون ) - يـعـنـى هر كس توبه نكند و از اين گونه گـنـاهـان كـه سـابـقـا كـرده بـوده دسـت بـر نـدارد، و بـا ايـن كـه بـر آن نـهـى نـازل شـده هـمـچـنـان مـرتـكـب شـود، و از آن پشيمان نگردد، و با ترك آن به سوى خداى سبحان برگشت نكند، چنين كسانى حقا ستمكارند، چون با اينكه خداى تعالى علمشان را از مـعـاصـى دانـسـتـه و از آن نـهـى فـرمـوده، بـا ايـن حال عمل بدى نمى دانند.

از جـمـله مـورد بـحـث يـعنى جمله (و من لم يتب...) اين معنا هم فهميده مى شود كه در زمان نزول آيه كسانى از مؤمنين بوده اند كه مرتكب چنين گناهى مى شدند.

 

يا ايها الذين امنوا اجتنبوا كثيرا من الظن ان بعض الظن اثم...

مراد از ظنى كه در اين آيه مسلمين ماءمور به اجتناب از آن شده اند، ظن سوء است ، و گر نه ظـن خـيـر كـه بـسـيـار خـوب اسـت، و بـه آن سفارش هم شده، همچنان كه از آيه (لولا اذ سمعتموه ظن المؤمنون و المؤمنات بانفسهم خيرا) هم استفاده مى شود.

 
 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved