بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 
 

 

احتمالات ديگرى كه در كلمه (طاعة....) وجود دارد

احـتـمـال هـم دارد كـلمـه (طـاعـه ...) خـبـرى بـاشـد بـراى ضـمـيـرى كـه بـه قـتـال مـذكـور بـر مـى گـردد و تـقـديـر چـنـيـن بـاشـد: آن قتال كه در اين سوره نامش برده شد طاعتى است از مؤمنين و قولى است معروف، پس اگر ايـشـان در هـنـگـامـى كه تكليف منجر مى شود خدا را در ايمانشان تصديق كنند و او را اطاعت نـمـايـنـد بـرايـشـان بـهـتـر اسـت. امـا ايـنـكـه رفـتـن بـه قـتـال اطـاعـتى است از ايشان، روشن است. و اما اينكه قولى است معروف، دليلش اين است كـه واجـب شـدن قـتـال و امـر بـه دفـاع از مـجـتـمـع صـالح اسـلامـى بـه مـنـظـور ابطال و خنثى كردن نقشه دشمن نيز قولى است پسنديده كه همه عقلا آن را مى پسندند.

بـعـضـى هـم گـفـته اند: كلمه (طاعه ...) مبتدائى است كه خبرش حذف شده و تقدير آن (طـاعـه و قـول مـعـروف خـيـر لهـم ) اسـت، يـعـنـى اطـاعـت خـدا و قـول مـعـروف بـراى آنـان بـهـتـر اسـت. بـعضى ديگر گفته اند: مبتدائى است كه خبرش (فـاولى لهـم ) در آيـه قـبلى است، پس اين آيه تتمه آيه قبلى است. ولى اين تفسير بـسـيـار نـاپـسـنـد است و از آن بدتر اين تفسير است كه بعضى گفته اند: (كلمه طاعه...) صفت براى سوره است، آنجا كه فرموده : (فاذا انزلت سوره ). و وجوهى ديگر نيز گفته اند.

فهل عسيتم ان توليتم ان تفسدوا فى الارض و تقطعوا ارحامكم

خطاب در اين آيه به همان كسانى است كه فرمود: در دلهايشان مرض هست، و از رفتن به جـهـاد در راه خـدا بـهـانـه جـويـى مـى كـردنـد، و بـه همين جهت خطاب را به ايشان كرد تا تـوبـيـخ و سـرزنـش شـديـدتـر كـنـد، و استفهام در آيه استفهام تقريرى است، مى خواهد بفرمايد شما اين طوريد. و كلمه (تولى ) به معناى اعراض است و مراد از آن اعراض از كتاب خدا و معارف آن و برگشتن به شرك و ترك كردن دين است.

و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : آيـا از شـمـا تـوقـع مـى رفـت كـه از كـتـاب خـدا و عـمل به آنچه در آن است كه يكى از آنها جهاد در راه خدا است اعراض نموده و در نتيجه دست بـه فـسـاد در زمـيـن بزنيد و با قتل و غارت و هتك عرض و به علت تكالب بر سر جيفه دنـيـا قـطـع رحـم كـنـيـد؟ مـى خـواهد بفرمايد: در صورتى كه اعراض كنيد توقع همه اين انحرافها از شما مى رود.

بـا ايـن بـيان روشن گرديد كه آيه شريفه مى خواهد جمله (لكان خيرا لهم ) را كه در آيه قبل بود تعليل كند و به همين جهت در اول آن حرف (فاء) را آورد.

بـعـضـى از مـفـسرين گفته اند: مراد از (تولى ) تصدى حكم و ولايت است و معنايش اين است كه آيا از شما انتظار مى رفت كه اگر به مقام ولايت رسيديد در زمين فساد كنيد و با ريـخـتـن خـونـهـاى حرام و گرفتن رشوه، و جور در حكم قطع رحم نماييد. ولى اين معنا از سياق آيه بعيد است.

 

اولئك الذين لعنهم الله فاصمهم و اعمى ابصارهم

اشـاره (اولئك - ايـنان ) به مفسدين در زمين و قطع كنندگان رحم است. ايشان را چنين تـوصـيـف كـرده كـه خـدا لعـنـتـشان كرده و كرشان ساخته ديگر سخن حق را نمى شنوند و چشمشان را كور كرده ديگر حق را نمى بينند، چون در واقع ديده آدمى كور نمى شود، بلكه دلهايى كه در سينه ها است كور مى گردد.

 

افلا يتدبرون القران ام على قلوب اقفالها

اسـتـفهام در اين جمله توبيخى است. و ضمير جمع در (يتدبرون ) به همان نامبردگان در آيـه قـبل برمى گردد. و اگر كلمه (قلوب ) را نكره آورد براى اين است كه - به قـول بـعـضـى - دلالت كـنـد بـر ايـنـكـه مـراد، قـلوب آنـان و امثال ايشان است.

در مـجـمـع البـيـان گفته : اين آيه دلالت دارد بر بطلان اين سخن كه بعضى گفته اند: جـائز نيست كسى ظاهر قرآن را تفسير كند، مگر به وسيله خبرى كه از ائمه رسيده باشد و يا انسان خودش از امام چيزى شنيده باشد.

 

ان الذيـن ارتـدوا عـلى ادبـارهـم مـن بـعـد مـا تـبـيـن لهـم الهـدى الشـيـطـان سول لهم و املى لهم

كـلمـه (ارتـداد عـلى الادبـار) بـه معناى برگشتن به عقب بعد از رو آوردن است ؛ و اين اسـتـعـاره اى اسـت كـه مـنـظـور از آن تـرك كـردن بـعـد از گـرفـتـن اسـت. و كـلمـه (تـسـويـل ) كـه مـصـدر (سـول ) اسـت، به معناى جلوه دادن چيزى است كه نفس آدمى حـريص بر آن است، به طورى كه زشتى هايش هم در نظر زيبا شود. و مراد از (املاء) امداد و يا طولانى كردن آرزو است.

 

ذلك بانهم قالوا للذين كرهوا ما نزل اللّه سنطيعكم فى بعض الامر و اللّه يعلم اسرارهم

اشـاره (ذلك ) بـه تـسـويـل شـيـطـان و امـلاء او اسـت كـه آيـه قـبـل آن را بـيان مى داشت. و خلاصه اشاره به تسلط شيطان بر مرتدين است. و مراد از (الذيـن كـرهـوا) هـمـان كـفـارنـد كـه در جـمـله (و الذيـن كـفـروا فـتـعـسـا لهـم و اضـل اعـمـالهـم ) در اوائل سـوره نامشان برده شد و در آنجا هم مى فرمود: (ذلك بانهم كرهوا ما انزل اللّه ).

جـمـله (سـنـطيعكم فى بعض الامر) حكايت گفتارى است كه مرتدين با كفار دارند و به ايشان وعده اطاعت مى دهند. و از اينكه اطاعت خود را مقيد مى كنند به بعضى از امور، پيداست كه مردمى بوده اند كه نمى توانسته اند صريح حرف بزنند، چون خود را در تظاهر به اطـاعـت مـطـلق از كـفـار در خـطـر مـى ديـدنـد، لذا بـه طـور سـرى بـه كـفـار قول مى دهند كه در پاره اى از امور يعنى تا آن حدى كه خطر نداشته باشد، از آنها اطاعت مى كنند، آنگاه اين سر خود را مكتوم داشته، در انتظار فرصت بيشترى مى نشينند.

مقصود از كسانى كه مرتدين به آنها وعده اطاعت مى دادند

و از ايـن زمـينه گفتار استفاده مى شود كه مرتدين مذكور قومى از منافقين بوده اند كه با كـفـار سـر و سـرى داشـتـه انـد، و قـرآن آن اسـرار را در ايـنـجـا حـكـايـت كرده. مؤيد اين احتمال جمله (و اللّه يعلم اسرارهم ) است.

و اما اينكه اينان چه كسانى بوده اند كه مرتدين به آنان وعده اطاعت مى دادند، مفسرين در آن اختلاف كرده اند: بعضى گفته اند: يهوديان بودند كه به منافقين از مسلمانان وعده مى دادند و مى گفتند اگر كفر خود را علنى كنيد ما ياريتان مى كنيم. بعضى ديگر گفته اند: منافقين و يهوديان بوده اند كه به مشركين وعده مى دادند.

اشـكـالى كـه مـتوجه اين دو قول است اين است كه گفتار در آيه راجع به مرتدين است كه بعد از ايمان به كفر برگشتند و يهوديان اصلا ايمان نياوردند تا مرتد شوند.

بـعـضى ديگر گفته اند: منافقين بوده اند كه به يهوديان وعده نصرت مى دادند، همچنان كـه خـداى تـعـالى در جـاى ديگر فرموده : (الم تر الى الذين نافقوا يقولون لاخوانهم الذين كفروا من اهل الكتاب لئن اخرجتم لنخرجن معكم و لا نطيع فيكم احدا ابدا و ان قوتلتم لننصرنكم ).

ولى آيـه مـورد بـحـث قابل انطباق با اين آيه نيست، ليكن مى شود آن را با يهود كه به مـشـركـيـن وعـده نـصـرت مى دادند، تطبيق كرد، آنهم به زحمت و با اين توجيه كه در حقيقت يـهـوديـان هـم كه علم به صدق رسالت رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) داشتند مـرتـد از ديـن خود بودند، ولى از ناحيه لفظ آيه دليلى بر اين تطبيق نيست، لذا بايد بگوييم شايد قومى از منافقين بوده اند، نه يهود.

 

فكيف اذا توفتهم الملائكه يضربون وجوههم و ادبارهم

ايـن آيه تفريع و نتيجه گيرى از مطالب قبل است و معنايش چنين است : اين است وضع آنان امـروز كـه بـعـد از روشـن شـدن هـدايـت بـاز هـر چـه مـى خـواهـنـد مـى كـنـنـد، حـال بـبين در هنگامى كه ملائكه جانشان را مى گيرند و به صورت و پشتشان مى كوبند چه حالى دارند.

 

ذلك بانهم اتبعوا ما اسخط اللّه و كرهوا رضوانه فاحبط اعمالهم

ظـاهـرا مراد از (ما اسخط اللّه )، هواهاى نفس و تسويلات شيطان است كه گناهان كشنده را در پـى دارد، هـمـچـنـان كه فرموده : (و اتبعوا اهواءهم ) و نيز فرموده : (الشيطان سول لهم و املى لهم ).

كلمه (سخط) و (رضا) نام دو صفت از صفات فعلى خدا است. و مراد از اولى، عقاب و از دومى، ثواب او است.

و اشـاره (ذلك ) بـه مـطـالب در آيـه قبل است كه از عذاب ملائكه در هنگام گرفتن جان آنان سخن مى گفت. مى فرمايد: سبب عقاب آنان اين است كه اعمالشان به خاطر پيروى از آنـچـه كـه مـايـه خـشم خدا است، و به خاطر كراهتشان از خشنودى خدا، حبط مى شود و چون ديگر عمل صالحى برايشان نمانده قهرا با عذاب خدا بدبخت و شقى مى شوند.

 

ام حسب الذين فى قلوبهم مرض ان لن يخرج اللّه اضغانهم

راغـب مـى گويد: كلمه (ضغن ) به كسره و به ضمه ضاد به معناى كينه شديد است، كـه جـمـعـش (اضـغـان ) مـى آيـد. و مراد از جمله (الذين فى قلوبهم مرض ) اشخاص ضـعـيـف الايـمـان هـسـتـنـد و شـايـد كـسـانـى بـاشـنـد كـه از اول بـا ايـمـانـى ضـعـيـف ايـمـان آوردنـد، سـپـس بـه سـوى نـفـاق متمايل شده و در آخر بعد از ايمان به سوى كفر برگشته اند.

دقـت در تـاريـخ صـدر اسـلام ايـن مـعـنـا را روشـن مـى كـنـد كـه مـردمى از مسلمانان كه به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) ايمان آوردند، چنين وصفى داشته اند، همچنان كه قومى ديگر از ايشان از همان روز اول تا آخر عمرشان منافق بودند. و بنابر اين، تعبير از مـنـافـقـيـن دسـتـه اول بـه مؤمنـيـن ، بـه مـلاحـظـه اوائل امرشان بوده است.

و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : نـه، بـلكـه ايـن مـنـافـقـيـن كـه در دل بـيـمـارنـد گـمـان كـرده انـد كـه خـدا كـيـنـه هـاى شـديـدشـان را نـسـبـت بـه ديـن و اهل دين بيرون نمى ريزد.

 

و لو نـشـاء لاريـنـاكـهـم فـلعـرفـتـهـم بـسـيـمـاهـم و لتـعـرفـنـهـم فـى لحـن القول و اللّه يعلم اعمالكم

مـعـنـاى ايـنـكـه مـنـافـقان بيمار دل به سيمايشان و در لحن قولشان شناخته مى شوند

كـلمـه (سـيـمـا) بـه مـعـناى علامت است و معناى آيه چنين است : ما اگر بخواهيم اين افراد بيمار دل را به تو معرفى مى كنيم و علامتهايشان را مى گوييم تا آنان را بشناسى.

(و لتـعـرفنهم فى لحن القول ) - راغب مى گويد: كلمه (لحن ) بيشتر به معناى آن است كه كلام را از سنتهاى جارى اش برگردانى ، يا اعراب آن را نگويى و يا نقطه ها و كلمات آن را جابجا كنى، و اين عمل ناپسندى است، و گاهى هم در سربسته حرف زدن و بـطـور فـحـوى و كـنـايـه سـخـن گـفـتـن اسـتـعـمـال مـى شـود، كـه ايـن قـسـم اسـتـعـمـال در بـازار شعرا و ادباء بيشتر رواج دارد و در نظر آنان پسنديده و جزء بلاغت است.

در نتيجه معناى آن اين مى شود: تو به زودى آنان را از طرز سخن گفتنشان خواهى شناخت، چـون سـخـن ايـشـان كـنـايـه دار و تـعـريـض ‍ گـونـه اسـت. و اگـر (لحـن القول ) را ظرف براى شناختن قرار داد به نوعى عنايت مجازى بوده است.

(و اللّه يـعـلم اعـمـالكـم ) - يـعـنـى خـدا حـقـايـق اعـمـال شـمـا را مـى دانـد و اطـلاع دارد كـه مـقـصـود و نـيـت شـمـا از آن اعـمـال چـيـست و به چه منظورى آن را انجام مى دهيد، و بر طبق آن نيات، مؤمنين را پاداش و غير مؤمنين را كيفر مى دهد، پس اين جمله، هم وعده به مؤمنين است و هم تهديد به كفار.

 

و لنبلونكم حتى نعلم المجاهدين منكم و الصابرين و نبلوا اخباركم

كـلمـه (بـلاء) و (ابـتـلاء) بـه معناى امتحان و آزمايش است. و آيه شريفه علت واجب كردن قتال بر مؤمنين را بيان مى كند، مى فرمايد: علتش اين است كه خدا مى خواهد شما را بيازمايد، تا برايتان معلوم شود مجاهدين در راه خدا و صابران بر مشقت تكاليف الهى چه كسانى هستند.

(و نـبـلوا اخـبـاركـم ) - گـويـا مـراد از اخـبـار، اعـمـال بـاشـد، از ايـن جـهـت كـه از صـاحـب عـمل سر مى زند و از او خبر مى دهد. و (اختبار اعمال ) آزمودن آنها است تا صالح آنها از طالحش متمايز شود، همچنان كه (اختبار نفوس ) بـاعـث مـى شـود نـفـوس صـالح خـير از ديگر نفوس متمايز شود. در بحث هاى گذشته گـفـتـيـم كـه مـراد از دانستن خداى تعالى اين نيست كه چيزى را كه نمى داند بداند، بلكه منظور، بر ملا شدن باطن بندگان و به نظرى دقيق تر علم فعلى خداست كه ربطى به ذات او ندارد.

 

ان الذيـن كـفـروا و صـدوا عـن سـبـيـل اللّه و شـاقـوا الرسول من بعد ما تبين لهم الهدى لن يضروا اللّه شيئا و سيحبط اعمالهم

مـراد از (الذيـن كـفروا) در اينجا رؤ ساى كفر و ضلالت در مكه است. البته ساير رؤ سـاى كـفـر نـيـز بـه آنـهـا مـلحقند و آيه شريفه شامل همه كسانى است كه مانع راه خدا مى شـونـد و بـا رسـول او دشمنى مى ورزند؛ چيزى كه هست كفار مكه فعلا مورد بحثند، چون آنها با رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به شديدترين وجهى آن هم بعد از آنكه حق و هدايت برايشان روشن گرديد دشمنى ورزيدند.

مـى فـرمـايـد: ايـن كـفـار هيچ ضررى به خدا نمى زنند، چون كيد ايشان و نقشه هايى كه عليه خدا مى كشند ضررش به خودشان برمى گردد، (و سيحبط اعمالهم ) و به زودى اعمالشان را بى نتيجه مى كند و نيرويى كه براى هدم اساس دين مصرف مى كنند و آنچه براى خاموش كردن نور خدا به كار مى بندند هدر مى رود.

بعضى از مفسرين گفته اند: مراد اين است كه اعمال نيكشان حبط گشته، در آخرت اجر نمى بـرنـد. ولى مـعـنـاى اول بـا سـيـاق آيـه سـازگـارتـر اسـت، چـون بـنـابـر مـعـنـاى اول آيـه شـريـفـه در صـدد تـحـريـك و تـشـويـق مؤمنـيـن بـه قـتـال بـا مـشـركـين نيز هست. و نيز آنان را دلخوش مى كند به اينكه سرانجام، پيروزى نصيبشان مى شود، همچنان كه آيات بعد اين نكته را خاطرنشان مى سازند.

بحث روايتى

(رواياتى در ذيل آيه : (و منـهـم مـن يـسمع اليك...) و درباره علائم قيامت، استغفار و صله رحم )

در مـجـمـع البيان در ذيل آيه شريفه (و منهم من يستمع اليك...) از اصبغ بن نباته از عـلى (عـليـه السـلام ) روايـت آورده كـه فـرمـود: مـا نـزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) مى نشستيم و آن جناب از آنچه وحى شده بود به ما خبر مى داد. من و بعضى ديگر از صحابه آيات وحى شده را حفظ مى كرديم و همين كه از مـجـلس آن جـنـاب بـرمـى خـاسـتـيـم، صـحـابـه يـادشـان مى رفت و مى پرسيدند: (ما ذا قال آنفا)، همين چند لحظه قبل چه گفت ؟

و در الدر المـنـثـور است كه احمد، بخارى، مسلم و ترمذى از انس روايت كرده اند كه گفت : رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) فـرمـود: مـن و قـيـامـت مثل اين دو با هم مبعوث شده ايم. و اشاره كرد به انگشت سبابه و وسطى .

مؤلف: ايـن عـبـارت از آن جـنـاب بـه چـنـد طـريـق ديـگـر از ابـو هـريـره و سهل بن مسعود نيز روايت شده.

و نيز در همان كتابست كه ابن ابى شيبه، بخارى، مسلم، ابن ماجه و ابن مردويه از ابو هـريـره روايـت كـرده انـد كـه گـفـت : رسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) روزى در بـرابـر مـردم آشـكـار شـد، مـردى بـه حـضـورش آمـده عـرضـه داشـت : يـا رسـول اللّه ! قـيـامـت چـه وقـت اسـت ؟ فـرمـود: مـسـؤ ول كـه مـنـم دانـاتر از سائل كه تو باشى نيست، ليكن از علامتهايش برايت مى گويم : قيامت وقتى بپا مى شود كه كنيز، خانم خود را بزايد، اين يكى از علامتهايش است . و وقتى كـه بـى سـروپـاها و گوسفندچرانها رؤ ساى مردم شوند، اين هم يك علامتش . و وقتى كه گوسفندچرانها بر سر بنيان طغيان كنند، اين هم يكى ديگر.

و در عـلل الشـرايـع بـه سـنـدى كـه بـه انـس بـن مـالك دارد از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) روايت كرده كه در حديثى طولانى كه در آن به پـرسـشـهـاى عـبـداللّه بـن سـلام پـاسـخ مـى داده، در پاسخ از اينكه علامتهاى قيامت چيست فـرمـود: امـا عـلامـتهاى قيامت آتشى است كه مردم را از طرف مشرق به سوى مغرب جمع مى كند.

مؤلف: شـايـد مراد آن جناب ظاهر اين عبارت نبوده و خواسته است چيز ديگرى بفهماند. و روايـات در علامتهاى قيامت از طريق شيعه و اهل سنت، بيش از حد شمار است، كه در آخر جلد پنجم اين كتاب روايت سلمان از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) و روايت حمران از امام صادق (عليه السلام ) كه دو روايت جامعى است در باب علامتهاى قيامت گذشت.

و در مـجـمـع البـيـان گـفته : از حذيفه بن يمان به سندى صحيح روايت شده كه گفت : من مـردى بـودم كـه نـسـبـت بـه اهـل خـود بـد زبـان بـودم، بـه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) عـرضـه داشـتـم : مـى ترسم اين زبانم مرا داخـل آتـش كـنـد. فـرمـود: تو چرا از استغفار استفاده نمى كنى ؟ من همه روزه حتما صد بار استغفار مى كنم.

و در الدر المـنـثـور است كه : احمد، ابن ابى شيبه، مسلم، ابو داوود، نسائى، ابن حبان و ابـن مـردويـه از اعـز مـزنـى روايـت كـرده انـد كـه گـفـت رسـول خـدا فـرمـود: به درستى كه پرده اميال بر قلبم كشيده مى شود و من هر روز صد مرتبه استغفار مى كنم.

و نـيـز در هـمـان كـتـاب در ذيـل جـمله (فهل عسيتم ان توليتم...) از بيهقى از جابر بن عـبداللّه روايت آورده كه گفت : رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود: رحم آدمى بـا زبانى گويا دست به دامن عرش خدا است، مى گويد خدايا هر كس مرا پيوند كند تو با او پيوند كن و هر كس مرا قطع كند، تو او را از رحمت خود قطع كن.

مؤلف: روايـات در بـاب صـله رحـم و قـطـع رحـم بـسـيار زياد است، در سابق يعنى در اول سوره نساء هم چند روايتى از آن نقل كرديم.

و در مـجـمـع البيان در ذيل جمله (افلا يتدبرون القران...) مى گويد: از امام صادق و مـوسـى بـن جـعـفـر (عـليـه السـلام ) روايـت شده كه در معناى آن فرموده اند: چرا در قرآن تدبر نمى كنند تا حقى كه به گردن دارند اداء كنند.

و در كـتـاب تـوحـيـد بـه سـنـدى كـه بـه مـحـمـد بـن عـمـاره دارد از وى نـقـل كـرده كـه گـفـت : از امـام صـادق جـعـفـر بـن مـحـمـد (عـليهماالسلام ) پرسيدم : يا بن رسـول اللّه ! مـرا خـبـر ده بدانم آيا خدا هم راضى و خشمگين مى شود؟ فرمود: بله، ليكن نه آن طور كه مخلوقين مى شوند، بلكه غضب خدا عقاب او و رضايتش ثواب او است.

رواياتى راجع به اينكه در زمان پيامبر (ص) دشمنى با على (ع) علامت نفاق بوده است

و در مـجـمـع البـيـان در ذيـل جـمـله (و لتـعـرفـنـهـم فـى لحـن القـول...) از ابـى سـعـيـد خـدرى روايـت كـرده كـه گـفـتـه اسـت : (لحـن القول ) عبارت است از عداوتى كه با على بن ابى طالب داشتند. مى گويد: ما در زمان رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) براى شناختن مؤمنين واقعى و منافقين اين محك را در دست داشتيم كه هر كس على را دوست مى داشت او را مؤمن مى دانستيم و هر كس ‍ دشمنش مى داشت مى فهميديم كه منافق است.

صـاحـب مـجـمـع البـيـان سپس مى گويد: نظير اين سخن از جابر بن عبداللّه انصارى نيز روايـت شده. و باز مى گويد: از عباده بن صامت روايت شده كه گفت : رسم ما اين بود كه فـرزندان خود را با محبت به على بن ابى طالب مى آزموديم، اگر يكى از بچه ها او را دوست نمى داشت، مى فهميديم رشد فكرى ندارد و واقع بين نيست.

و در الدر المـنـثـور است كه ابن مردويه از ابن مسعود روايت كرده كه گفت : ما منافقين را در عـهـد رسـول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) جز با محك دشمنى با على بن ابى طالب نمى شناختيم.

و در امالى طوسى به سندى كه به على بن ابى طالب دارد از آن جناب روايت كرده كه : من چهار كلمه گفته ام كه خداى تعالى هم در كتابش گفته مرا تصديق فرموده : يكى اينكه مـن گـفـتـه ام : (المـرء مـخبوء تحت لسانه فاذا تكلم ظهر شخصيت انسان در زير زبانش پـنـهـان است، و همين كه سخن بگويد ظاهر مى شود) خداى تعالى هم در كلامش فرموده : (و لتعرفنهم فى لحن القول ).

آيات 33 تا 38 سوره محمد

 يـا ايها الذين امنوا اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و لا تبطلوا اعمالكم (33)

 ان الذين كفروا و صـدوا عـن سـبـيـل اللّه ثم ماتوا و هم كفار فلن يغفر اللّه لهم (34)

 فلا تهنوا و تدعوا الى السـلم و انـتم الاعلون و اللّه معكم و لن يتركم اعمالكم (35)

 انما الحيوه الدنيا لعب و لهـو و ان تـومـنـوا و تتقوا يوتكم اجوركم و لا يسئلكم اموالكم (36)

 ان يسلكموها فيحفكم تـبـخـلوا و يـخـرج اضـغـانـكـم (37)

 هـا نـتـم هـولاء تـدعـون لتـنـفـقـوا فـى سـبـيل اللّه فمنكم من يبخل و من يبخل فانما يبخل عن نفسه و اللّه الغنى و انتم الفقراء و ان تتولوا يستبدل قوما غيركم ثم لا يكونوا امثالكم (38)

ترجمه آيات

اى كـسـانـى كـه ايـمـان آورده ايـد! خـدا و رسـول را اطـاعـت كـنـيـد و اعمال خود را باطل مسازيد (33).

بـه درسـتـى آنـان كـه كـفـر ورزيـدنـد و از راه خـدا جـلوگـيـرى كـرده، در حال كفر مردند، هرگز خدا ايشان را نمى آمرزد (34).

پس شما مسلمانان سست نشويد، و مشركين را به صلح و صفا دعوت مكنيد در حالى كه شما پيروز و دست بالائيد و خدا با شما است و هرگز پاداش اعمالتان را كم نمى كند (35).

زندگى دنيا چيزى بجز بازيچه و بيهوده نيست (و اما اگر در همين زندگى ) ايمان آوريد و تـقـوى پـيشه كنيد خداوند پاداشهايتان را به شما مى دهد و از اموالتان هم نمى خواهند (36).

چـون اگـر به اموال شما طمع كند و از شما بخواهد كه در اختيار او قرار دهيد و خود تهى دست شويد بخل مى ورزيد و كينه هاى درونيتان به بيرون زبانه مى كشد (37).

هـمـيـن شـمـا وقـتـى دعـوت مـى شـويـد كـه در راه خـدا انـفـاق كـنـيـد بـعـضـى از شـمـا بـخـل مـى ورزد و هـر كـس بـخـل بـورزد از سـود بـردن خـودش ‍ بخل ورزيده و خدا احتياجى به شما ندارد، اين شماييد كه سراپا فقيريد و اگر از دعوت اسـلام سـر بـرتـابـيـد، خـداونـد به جاى شما قومى ديگر قرار مى دهد كه اصلا از شما اعراب نباشند و مثل شما هم رفتار نكنند (38).

بيان آيات

خـداى تـعـالى بـعـد از آنـكـه حـال كـفـار را بـيـان كـرد، و بـيـان حال بيماردلان و تثاقل آنان در امر قتال و حال مرتدين ايشان را بر آن بيان اضافه كرد، ايـنـك در ايـن آيـات روى سـخـن را بـه مؤمنين برگردانده و بر حذرشان مى دارد از اينكه مـثـل آن كـفـار و آن مـنـافـقـين و آن مرتدين باشند و با مشركين سازش نموده به سوى آنان مـتـمـايـل شـونـد، در نـتـيـجـه تابع روشى شوند كه خدا را به خشم مى آورد، و يا همانند مـنـافـقـان از خوشنودى خدا كراهت داشته باشند، و در نتيجه عملشان حبط گردد. البته در ايـن آيـات ايـشـان را بـا تـرغيب و ترهيب و تطميع و تخويف، موعظه هم مى كند، و با اين بيانات سوره خاتمه مى يابد.

مقصـود از اطاعت خدا و اطاعت رسول (ص) و مفاد جمله : (لا تبطلوا اعمالكم) در آيه :(يا ايها الذين امنوا اطيعوا اللّه...)

يا ايها الذين امنوا اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و لا تبطلوا اعمالكم

ايـن آيه اگر چه در مدلول خود مستقل، و از نظر معنا مطلق است، و حتى فقهاء با اين قسمت از آيـه كـه مـى فـرمـايـد (و لا تـبـطـلوا اعـمـالكـم ) اسـتـدلال كـرده انـد كـه بـعـد از شـروع بـه نـمـاز جـايـز نـيـسـت آن را بـاطـل كـرد، و ليـكـن اگـر آن را بـا در نـظـر گـرفـتـن سـيـاقـى كـه بـا آيـات قـبـل دارد، مـورد دقـت قـرار دهـيـم، آيـاتـى كـه مـتـعـرض مسأله قـتـال بود، و همچنين آيات بعد كه آنها نيز در يك سياق قرار دارند، و مخصوصا با ظاهر تـعـليـلى كـه در آيـه (ان الذين كفروا...) است، و با ظاهر تفريعى كه در جمله (فلا تهنوا و تدعوا الى السلم...) به كار رفته ؛ و خلاصه آيه مورد بحث را با سياقش در نظر بگيريم، آن وقت مى فهميم منظورش از اطاعت خدا اطاعت او در احكامى است كه در قرآن نـازل كـرده ؛ و مـنظورش از اطاعت رسول، اطاعت او است در همه آن دستوراتى كه از ناحيه خدا نازل كرده، و آن دستوراتى كه خودش از باب اينكه ولى مسلمين و زمامدار جامعه دينى ايـشـان اسـت صـادر فـرموده. و در آخر ايشان را هشدار مى دهد از اينكه از اطاعت اين دو جور دستور سرباز زنند، كه اگر چنين كنند اعمالشان حبط مى شود، همچنان كه عاقبت مخالفت بـعـضـى از نـامـبـردگـان در آيـات قـبـل اين شد كه بعد از روشن شدن هدايت كارشان به ارتداد كشيده شد.

پـس مـراد از اطـاعـت خـدا بـه حـسـب مـورد اطـاعـت او در احـكـام مـربـوط بـه قتال است، و مراد از (اطاعت رسول ) اطاعت او است در هر دستورى كه آن جناب ماءمور به آن و بـه ابـلاغ آن شـده، و نـيـز هـر دسـتـوريـسـت كـه آن جـنـاب بـه عـنـوان مـقـدمـه قـتـال و بـه ولايـتـى كـه در آن داشـتـه داده، و مـراد از (ابطال اعمال ) تخلف از حكم قتال است، آن طور كه منافقان و مرتدين تخلف كردند.

گقتار بعضى از مفسرين در خصوص مراد از (ابطال اعمال)

ولى بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: مـراد از (ابـطـال اعمال ) و حبط شدن آن منت نهادن بر خدا و رسول است كه ما ايمان آورديم، و چنين و چنان كرديم، به شهادت اينكه در جاى ديگر فرموده : (يمنون عليك ان اسلموا بر تو منت مى گذارند كه اسلام آوردند).

بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: مـنـظـور از ايـن ابـطـال، ابـطـال بـه ريـاء و خـودنـمـايـى اسـت. بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: ابطال به وسيله عجب و خودپسندى است. بعضى گفته اند: به وسيله كفر و نفاق است. و بعضى گفته اند: مراد تنها ابطال صدقات به وسيله منت و اذيت است همچنان كه فرموده : (لا تـبـطـلوا صـدقـاتـكـم بـالمـن و الاذى ). و بـعـضـى گـفـتـه انـد: ابطال به وسيله گناهان است. و بعضى ديگر گفته اند: به وسيله گناهان كبيره است .

و اشـكـالى كـه مـتـوجـه هـمه اين گفته ها مى شود - به فرض اينكه هر يك در جاى خود درسـت بـاشـد - ايـن اسـت كـه هر كدام از آنها يكى از مصاديق آيه است، نه اينكه آيه در خصوص آن نازل شده. تازه اين در صورتى است كه ما از سياق آيه صرف نظر. كنيم و گر نه گفتيم كه سياق تنها با اين معنا سازگار است كه منظور تخلف از جهاد باشد.

 

ان الذين كفروا و صدوا عن سبيل اللّه ثم ماتوا و هم كفار فلن يغفر اللّه لهم

از ظـاهـر سـيـاق بـرمـى آيـد كـه ايـن آيـه تـعـليـل آيـه قـبـل بـاشـد، در نـتـيـجـه چـنـيـن مـى فـهـمـانـد كـه : اگـر شـمـا خـدا و رسـول را اطـاعـت نـكـنـيـد، و اعمال خود را با پيروى از روشى كه خدا را به خشم مى آورد بـاطـل كـنـيـد، و از رضـوان خـدا كـراهت داشته باشيد، نتيجه اش اين مى شود كه به كفار خواهيد پيوست، كفارى كه سد راه خدايند، و بعد از مردن اين چنينى تا ابد مغفرت ندارند. و مراد از (صدعن سبيل اللّه ) اعراض از ايمان، و يا جلوگيرى مردم است از اينكه ايمان آورند.

 

فلا تهنوا و تدعوا الى السلم و انتم الاعلون و اللّه معكم و لن يتركم اعمالكم

اين آيه تفريع بر ما قبل است. و جمله (فلا تهنوا) به اين معنا است كه سستى و ضعف بـه خـرج نـدهـيـد. و جـمـله (و تـدعوا الى السلم ) عطف است بر (تهنوا) كه چون در زمـيـنـه نـهـى واقع شده، معناى (لا تدعوا الى السلم ) را مى دهد. و كلمه (سلم ) - بـه فـتحه سين - به معناى صلح است. و جمله (و انتم الاعلون ) جمله اى است حاليه. مـى فـرمـايـد: تـن به صلح ندهيد، در حالى كه شما غالب هستيد. و مراد از (علو) همان غلبه است. و اين خود استفاده اى است معروف.

و جمله (و اللّه معكم ) عطف است بر جمله (و انتم الاعلون ) كه سبب علو و غلبه مؤمنين را بـيـان و تعليل مى كند. پس مراد از معيت (همراهى ) خداى تعالى با مؤمنين، معيت نصرت است، نه معيت قيوميت كه آيه (و هو معكم اين ما كنتم ) بدان اشاره كرده است.

نهى از سازش و متاركه جنگ، معناى جمله (و لن يتركم اعمالكم)

(و لن يـتركم اعمالكم ) - در مجمع البيان مى گويد ماده (وتر) به معناى ناقص كـردن چيزى است، و در حديث هم آمده كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود: (كـسـى كـه نـمـاز عـصـرش فـوت شـود، مـثـل ايـن مـى مـانـد كـه اهل و مال خود را وتر (ناقص ) كرده باشد).

و مـعـنـاى اصلى اين كلمه قطع است و از مشتقات آن يكى (تره ) است كه به معناى قطع بـه وسـيله كشتن است، و يكى هم (وتر) است. و وتر به كسى و چيزى مى گويند كه با جدايى از ديگران منقطع شده باشد.

پـس مـعنايش اين مى شود كه : خداوند اعمال شما را ناقص نمى كند، يعنى اجرش را تمام و كـمـال بـه شـمـا مـى دهـد. بـعـضـى هـم گـفـتـه انـد: مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه : خـدا اعمال شما را ضايع نمى كند. و بعضى گفته اند: خدا به شما ظلم نمى كند. ولى همه اين معانى نزديك بهم اند.

و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : وقـتـى راه اطـاعـت نـكـردن خـدا و رسـول او و ابـطـال اعـمال شما چنين راهى است، و كار شما را به محروميت ابدى از آمرزش خـدا مـى كـشـانـد، پـس زنهار كه در امر قتال سستى و فتور مكنيد، و هرگز مشركين را به صلح و متاركه جنگ دعوت مكنيد در حالى كه شما غالبيد و خدا ناصر شما عليه ايشان است، و چـيـزى از اجـر شـمـا را كـم نـمـى كـنـد، بـلكـه اجـرتـان را بـطـور كامل به شما مى دهد.

و در آيـه شـريفه، مؤمنين را به غلبه و پيروزى وعده مى دهد، البته به شرطى كه مؤمنـيـن خـدا و رسـول را اطاعت كنند، پس آيه شريفه از نظر معنا نظير آيه (و لا تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون ان كنتم مؤمنين ) مى باشد.

 

انما الحيوه الدنيا لعب و لهو و ان تومنوا و تتقوا يؤ تكم اجوركم و لا يسالكم اموالكم

در ايـن آيـه بـا بـيـان حـقـيقت زندگى دنيا و آخرت، مؤمنين را ترغيب مى كند به زندگى آخـرت، و نـسـبـت بـه زنـدگـى دنـيا بى رغبت و بى ميلى مى كند به اين كه مى فرمايد: زندگى دنيا بازيچه و لهو است ؛ كه بيان آن در سابق گذشت.

(و ان تـومـنـوا...) - يـعـنـى اگـر ايـمـان آوريـد، و بـا اطـاعـت خـدا و رسـول تقوى گزينيد، خدا پاداشهايتان را مى دهد، و به ازاى آنچه به شما مى دهد مالى از شـمـا نـمـى خـواهـد. و ظـاهـر سـيـاق ايـن اسـت كـه مـراد از اموال همه اموال باشد، و آيه بعدى هم مؤيد اين معنا است.

 

ان يسالكموها فيحفكم تبخلوا و يخرج اضغانكم

كـلمـه (احـفـاء) كـه مـصـدر (يـحـفـكـم ) اسـت، بـه مـعـنـاى اجـهـاد و تـحـمـيـل مشقت است. و مراد از (بخل ) به طورى كه گفته اند خوددارى از اعطاء است. و (اضغان ) به معناى كينه ها است.

نكوهش بخل ورزندگان از انفاق مال در راه خدا

مـى فـرمـايـد: مـالهـايـتـان را از شـمـا نـمـى خـواهـد، چـون اگـر هـمـه امـوال شـمـا را طـلب كـنـد مـشـقـت بـزرگـى بـه شـمـا تحميل كرده، و آن وقت ديگر حاضر نمى شويد چيزى بدهيد چون اموالتان را دوست داريد، و اين باعث مى شود كه كينه هاى درونيتان بيرون بريزد و گمراه شويد.

 

هـا انـتـم هـولاء تـدعـون لتـنـفـقـوا فـى سـبـيـل اللّه فـمـنـكـم مـن يبخل...

ايـن آيـه بـه مـنـزله اسـتشهادى است براى بيان آيه قبلى، گويا فرموده : اگر خدا همه امـوال شـما را طلب كند، شما دچار بخل خواهيد شد، به شهادت اينكه خود شما وقتى دعوت مـى شـويـد كـه در راه خـدا انـفـاق كـنـيـد - بـا ايـنـكـه انـفـاق پـاره اى از مـال اسـت - بـعـضـى از شما بخل مى ورزد، پس از اين وضع روشن مى شود كه اگر خدا همه اموال شما را طلب كند بخل خواهيد ورزيد.

(و مـن يـبـخـل فـانـمـا يـبـخـل عـن نـفـسـه ) يـعـنـى هـر كـس بـخـل بـورزد در حـقيقت خير را از خودش بريده، چون اگر خدا از ايشان مالى طلب مى كند بـراى ايـن نـيـسـت كـه از آن بـهـره مـنـد شـود، بـلكـه بـراى ايـن اسـت كـه خـود صـاحـب مـال بـهـره مند شود، چون در انفاق خير دنيا و آخرت ايشان است پس اگر از انفاق خوددارى كنند از خير خود مضايقه كرده اند. جمله (و اللّه الغنى و انتم الفقراء) نيز به اين معنا اشاره مى كند، و هر دو انحصار در (و اللّه الغنى ) و (انتم الفقراء) قصر قلب است، و مـعـنـايـش ايـن است كه (اللّه هو الغنى دونكم بى نياز واقعى تنها خداست نه شما)، (و انتم الفقراء دون اللّه و نيازمند تنها شماييد نه خدا).

(و ان تـتـولوا يـستبدل قوما غيركم ثم لا يكونوا امثالكم ) - بعضى از مفسرين گفته اند: اين جمله عطف است بر جمله (و ان تومنوا و تتقوا). و معناى مجموع دو جمله اين است كه : اگر ايمان بياوريد و تقوى پيشه كنيد، پاداشهايتان را مى دهد، و اگر اعراض نموده و پشت كنيد، خداوند به جاى شما قومى ديگر قرار مى دهد، و آنان را موفق به ايمان مى كند و مثل شما نمى باشند، بلكه ايمان مى آورند و تقوى دارند و در راه او انفاق مى كنند.

بحث روايتى

(رواياتى درباره : ابطال اعمال ، صلح نكردن با كفار، و اسـتـبـدال قـومـى ديـگـر - و ان تـتـولوا يستبدل قوما غيركم...)

در كـتـاب ثـواب الاعـمـال از ابـى جـعـفـر (عـليـه السـلام ) روايـت آورده كـه فـرمـود: رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) فـرمـود: هـر كس ‍ بگويد (سبحان اللّه ) خـداونـد با آن برايش درختى در بهشت مى نشاند. و هر كس بگويد (الحمدللّه ) خداوند بـا آن بـرايـش ‍ درختى در بهشت غرس مى كند. و هر كس بگويد: (لا اله الا اللّه ) خداى تعالى با آن برايش درختى در بهشت مى نشاند، و هر كس ‍ بگويد (اللّه اكبر) خداوند با آن درختى در بهشت برايش مى كارد.

مـردى از قـريش گفت : يا رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) پس در بهشت درختان بـسـيـارى داريـم، فـرمـود: بـله، و ليـكـن بـپـرهـيزيد از اينكه آتشى بفرستيد و همه را بـسـوزانـد، چـون خـداى عـزّوجـلّ مـى فـرمـايـد: (يـا ايـهـا الذين امنوا اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و لا تبطلوا اعمالكم ).

و در تـفـسـيـر قمى در ذيل جمله (و ان جنحوا للسلم كافه فاجنح لها) امام فرموده : اين آيه با آيه (فلا تهنوا و تدعوا الى السلم و انتم الاعلون و اللّه معكم ) نسخ شده.

و در الدر المنثور آمده كه : عبدالرزاق، عبد بن حميد، ترمذى، ابن جرير، ابن ابى حاتم، و طـبـرانـى - در كـتـاب اوسـط - و بـيـهـقـى - در كـتـاب دلائل - هـمـگـى از ابـو هـريـره روايـت كـرده انـد كـه گـفـت : روزى رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) ايـن آيـه را تـلاوت كـرد: (و ان تـتـولوا يـسـتـبـدل قـومـا غـيـركـم ثـم لا يـكـونـوا امـثـالكـم ) مـردم پـرسـيـدنـد: اى رسـول خـدا ايـن قوم چه كسانى هستند كه اگر ما پشت به دين كنيم، خداى تعالى آنان را به جاى ما مى گذارد؟ رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) دست به شانه سلمان زد و فـرمـود: ايـن و قـوم اين مرد است، به خدايى كه جانم به دست او است، اگر ايمان به خدا را در ثريا آويزان كرده باشند، بالاخره مردمى از فارس آن را به دست مى آورند.

مؤلف: الدر المـنـثـور ايـن روايـت را بـه طـرقـى ديـگـر بـه هـمـيـن عبارت از ابو هريره نقل كرده است، و همچنين مثل آن را از ابن مردويه از جابر آورده.

و در مجمع البيان مى گويد: ابو بصير از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيـل جـمـله (ان تـتـولوا) فـرمـود: اى گـروه عـرب اگـر بـه ديـن خـدا پـشـت كـنـيـد (يستبدل قوما غيركم ) خداوند به جاى شما قومى ديگر قرار مى دهد، يعنى موالى همين اقوامى كه امروز از آنان برده گيرى مى كنيد.

و در هـمـان كتاب از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: به خدا سوگند خدا آن كار را كرد، و به جاى عرب موالى را كه بهتر از ايشان بودند گذاشت .

سوره فتح است و بيست و نه آيه دارد

سوره فتح آيات 1 تا 7

 بـسـم اللّه الرّحمن الرّحيم

 انا فتحنا لك فتحا مبينا (1)

 ليغفر لك اللّه ما تقدم من ذنبك و ما تـاخـر و يتم نعمته عليك و يهديك صراطا مستقيما (2)

 و ينصرك اللّه نصرا عزيزا (3)

 هو الذى انـزل السكينه فى قلوب المؤمنين ليزدادوا ايمانا مع ايمانهم و لله جنود السموات و الارض و كـان اللّه عـليـمـا حـكـيـما (4)

 ليدخل المؤمنين و المومنات جنات تجرى من تحتها الانـهـار خـالديـن فـيها و يكفر عنهم سيئاتهم و كان ذلك عند اللّه فوزا عظيما (5)

 و يعذب المنافقين و المنافقت و المشركين و المشركات الظانين باللّه ظن السوء عليهم دائره السوء و غـضـب اللّه عـليـهـم و لعـنـهـم و اعـد لهم جهنم و ساءت مصيرا (6)

 ولله جنود السموات و الارض و كان اللّه عزيزا حكيما (7)

ترجمه آيات

بـه نام اللّه كه هم رحمان است و هم رحيم. به درستى كه ما برايت فتحى نمايان كرديم (1).

تـا خـداونـد آثـار گـنـاهانى كه بدهكار مشركين بودى (و به خاطر آن تو را مستحق آزار و شـكـنـجه مى دانستند) از دلهاى آنان بزدايد، چه گذشته ات و چه آينده ات را، و نعمت خود بر تو تمام نموده به سوى صراط مستقيم رهنمونت شود (2).

و به نصرتى شكست ناپذير ياريت كند (3).

او هـمـان خـدايـى اسـت كـه سـكـيـنـت و آرامـش و قـوت قـلب را بـر دلهـاى مؤمنـيـن نازل كرد تا ايمانى بر ايمان خود بيفزايند، آرى براى خدا همه رقم لشكر در آسمان ها و زمين هست و خدا مقتدرى شكست ناپذير و حكيمى فرزانه است (4).

و نيز چنين كرد تا مردان و زنان مؤمن را به جناتى درآورد كه از زير آن نهرها جارى است جـنـاتى كه ايشان در آن جاودانه اند و گناهانشان را جبران كند كه اين در آخرت (نزد خدا) رستگارى عظيمى است (5).

و مـردان و زنـان مـنـافـق و مردان و زنان مشرك را كه به خدا ظن بد مى بردند عذاب نموده گـردونـه عـذاب بـر سـرشـان گـردانـد، و خـدا بـر آنـان خـشم و لعنت كرد و جهنم را كه بازگشتگاه بدى است برايشان آماده نمود (6).

و خـداى را لشـكـريـانـى در آسـمـان هـا و زمـيـن اسـت و خدا، مقتدرى شكست ناپذير و حكيمى فرزانه است (7).

بيان آيات

اشاره به مضامين سوره مباركه فتح و انطباق آن با ماجراى صلح حديبيه

مضامين آيات اين سوره با فصول مختلفى كه دارد انطباقش بر قصه صلح حديبيه كه در سـال شـشم از هجرت اتفاق افتاد روشن است، و همچنين با ساير وقايعى كه پيرامون اين قصه اتفاق افتاد، مانند داستان تخلف اعراب از شركت در اين جنگ و نيز جلوگيرى مشركين از ورود مسلمانان به مكه، و نيز بيعتى كه بعضى از مسلمانان در زير درختى انجام دادند كه تاريخ، تفصيل آنها را آورده، و ما هم به زودى قسمتى از رواياتش را در بحث روايتى آينده - ان شاء اللّه - مى آوريم.

پـس غـرض سـوره بـيـان مـنـتـى اسـت كـه خـداى تـعـالى بـه رسـول خـدا نهاده، و در اين سفر فتحى آشكار نصيبش فرموده. و نيز منتى كه بر مؤمنين همراه وى نهاده و مدح شايانى است كه از آنان كرده، و وعده جميلى است كه به همه كسانى از ايـشـان داده كـه ايـمـان آورده و عـمـل صـالح كـرده انـد. و ايـن سـوره در مـديـنـه نازل شده.

 

انا فتحنا لك فتحا مبينا

ايـن جـمـله در زمينه منت نهادن قرار دارد. و اگر مطلب را با كلمه (ان ) و نسبت دادن فتح به نون عظمت (نا) و توصيف آن به كلمه (مبين ) تأكيد كرده، براى اين است كه نسبت به اين فتح عنايتى داشته كه با آن منت گذارده.

و مـراد از ايـن (فـتح ) به طورى كه قرائن كلام هم تاءييد مى كند، فتحى است كه خدا در صلح حديبيه نصيب رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود.

و توضيح اينكه : تمامى پيشرفتهايى كه در اين سوره اشاره اى به آنها دارد، از روزى شـروع شـده كـه آن جـنـاب از مـدينه به سوى مكه بيرون رفت و سرانجام مسافرتش به صـلح حـديـبـيـه مـنـتـهـى گـرديـد، مـانـنـد مـنـت نـهـادن بـر رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) و مؤمنين، و مدح مؤمنين، و خشنوديش از بيعت ايـشـان، و وعـده جميلى كه به ايشان داده كه در دنيا به غنيمت هاى دنيايى و در آخرت به بـهـشـت مـى رسـانـد، و مـذمـت عربهاى متخلف كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) خواست آنان را به سوى جنگ حركت دهد، ولى حاضر نشدند، و مذمت مشركين در اينكه سد راه رسـول خدا و همراهيان آن جناب از داخل شدن به مكه شدند، و مذمت منافقين و تصديق خدا رؤ ياى رسول گراميش را، و همچنين اينكه مى فرمايد: او چيزهايى مى داند كه شما نمى دانيد، و در پـس ايـن حـوادث فـتـحـى نـزديك قرار دارد همه اينها اگر صريح نباشد نزديك به صـريـح اسـت كـه مـربوط به خروج آن جناب از مدينه به سوى مكه كه منتهى به صلح حديبيه شد مى باشد.

تـوضـيـح و تـوجـيـه ايـنـكـه مقصود از فتح مبين در آيه : (انا فتحنا لك فتحا مبينا) صلح حديبيه است

و امـا ايـنـكه اين صلح فتحى مبين است كه خدا به پيغمبرش روزى كرده، دقت در لحن آيات مـربـوط بـه ايـن داسـتـان، سـرش را روشـن مـى كـنـد، چـون بـيـرون شـدن رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليه و آله وسلّم ) و مؤمنين به منظور حج خانه خدا، عملى بسيار خـطـرنـاك بـود، آنـقـدر كـه امـيـد بـرگـشـتـن بـه مـديـنـه عـادتـا محتمل نبود، و آيه (بل ظننتم ان لن ينقلب الرسول و المؤمنون الى اهليهم ابدا) به همين مـعـنـا اشـاره مـى كـند؛ چون مسلمانان عده اى قليل، يعنى هزار و چهار صد نفر بودند و با پاى خود به طرف قريش مى رفتند، قريشى كه داغ جنگ بدر و احد و احزاب را از آنان در دل دارنـد، قـريـشـى كه داراى پيروانى بسيارند و نيز داراى شوكت و قوتند، و مسلمانان كـجـا مـى تـوانـنـد حـريـف لشـكـر نـيـرومـنـد مـشـركـيـن، آن هـم در داخل شهر آنان باشند؟

و ليكن خداى سبحان مسأله را به نفع رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) و مؤمنين و به ضرر مشركين تغيير داد، به طورى كه مشركين به اين مقدار راضى شدند كه براى مـدت ده سـال صـلح كـنـنـد، با اينكه مؤمنين چنين اميدى از آنان نداشتند، ولى سرانجام چنين شد، و صلح كردند كه مدت ده سال جنگ نداشته باشند، و هر يك از قريش به طرف مسلمين رفـت، و يـا از طرف مسلمين به طرف قريش رفت، آزارش ندهند، و در امانش بدانند. و نيز رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) آن سـال را بـه مـديـنـه بـرگـردد، و سال بعد به مكه وارد شود، و مردم مكه، شهر را براى سه روز براى ايشان خالى كنند.

صلح حديبيـه مؤثرتـريـن عـامـل براى فتح مكه در قرن هشتم هجرى بود

و اين سرنوشت روشنترين فتح و پيروزى است كه خدا نصيب پيامبرش كرد و مؤثرترين عـامـل بـراى فـتـح مـكـه در سـال هـشـتـم هـجـرى شـد، چـون جمع كثيرى از مشركين در اين دو سـال بـيـن (صـلح و فـتـح مـكـه ) اسـلام آوردنـد، عـلاوه بـر ايـن، سـال بـعـد از صـلح، يـعـنى سال هفتم هجرى، خيبر و قراى اطرافش را هم فتح كردند، و مسلمانان شوكتى بيشتر يافتند، و دامنه اسلام وسعتى روشن يافت، و نفرات مسلمين بيشتر شـد، و آوازه شـان مـنـتـشـر شـد، و بـلاد زيـادى را اشـغـال كـردنـد. آنـگاه در سال هشتم رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) براى فتح مكه حركت كرد، در حالى كه به جاى هزار و چهار صد نفر در صلح حديبيه، ده و يا دوازده هزار نفر لشكر داشت.

بعضى از مفسرين در باره (فتح ) گفته اند: مراد از آن، فتح مكه است، و معناى (انا فـتـحـنـا لك ) ايـن اسـت كـه مـا بـرايـت مقدر كرده ايم كه مكه را بعدها فتح كنى. اما اين تفسير با قرائن آيه نمى سازد.

بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه اند: مراد از اين فتح، فتح خيبر است، و معنايش - بنابر اينكه سوره در هنگام مراجعت رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) از صلح حديبيه به مدينه نازل شده باشد - اين است كه ما برايت مقدر كرده ايم كه خيبر را فتح كنى. اين تفسير نيز همانند تفسير قبلى است.

بـعـضـى ديگر گفته اند: مراد از (فتح ) فتح معنوى است، كه عبارت است از پيروزى بـر دشـمـنـان از نظر مستدل بودن منطق، و از نظر معجزات درخشان و آشكارى كه كلمه حق به وسيله آنها بر باطل غلبه كرد، و اسلام به وسيله آنها بر كفر غلبه يافت. اين وجه هم هر چند در جاى خود حرف بى اشكالى است، ليكن با سياق آيات درست در نمى آيد.

ليـغـفـر لك اللّه مـا تـقـدم مـن ذنـبك و ما تاخر و يتم نعمته عليك و يهديك صراطا مستقيما و ينصرك اللّه نصرا عزيزا

لام در كـلمـه (ليـغـفـر) بـه طـورى كـه از ظـاهـر عـبـارت بـرمـى آيـد لام تـعليل است، ظاهرش اين است كه غرض از اين (فتح مبين ) عبارت است از (آمرزش تو نـسـبـت به گناهان گذشته و آينده ات ) و ما مى دانيم كه هيچ رابطه اى بين فتح مذكور بـا آمـرزش گـنـاهـان نـيـسـت و هـيـچ مـعـنـاى مـعـقـولى بـراى تعليل آن فتح به مغفرت به ذهن نمى رسد، پس چه بايد كرد، و چطور آيه را معنا كنيم ؟

تـوجـيـه بـعـضـى از مفسرين براى فرار از عدم ارتباط فتح مذكور با آمرزش گناهان

بعضى از مفسرين براى فرار از اين اشكال گفته اند: (لام ) در جمله (ليغفر) در عين ايـنكه صداى كسره دارد لام قسم است، و اصل آن (ليغفرن ) بود كه نون تأكيد از آن حـذف شـده، و (راء) آن همچنان به صداى بالا باقى مانده، تا بفهماند نون در اينجا حذف شده. ليكن اين سخنى است غلط چون در ميان عرب چنين استعمالى سابقه ندارد.

و هـمـچـنـيـن گـفـتـار بـعـضـى ديـگـر كـه بـراى فـرار از اشـكـال گـفـتـه انـد: عـلت فـتـح، تـنها آمرزش گناهان نيست، بلكه مجموع (آمرزش )، (اتمام نعمت )، (هدايت ) و (نصرت عزيز) علت است، پس منافات ندارد كه يكى از آنها به خصوص، يعنى آمرزش گناهان فى نفسه علت فتح نباشد.

ايـن حـرف نيز بسيار بى پايه است و هيچ ارزشى ندارد، چون بخشش گناه نه علت فتح اسـت و نـه جزء علت و نه حتى به نوعى با مطالبى كه بر آن عطف شده ارتباط دارد تا بـگـوييم مسأله آمرزش گناه با علل فتح مخلوط شده، پس هيچ مصححى براى اينكه به تـنـهـايـى عـلت مـعـرفـى شـود، و نـه بـراى ايـنـكـه بـا علل ديگر و ضمن آنها مخلوط شود نيست.

و كوتاه سخن اينكه : اين اشكال خود بهترين شاهد است بر اينكه مراد از كلمه (ذنب ) در آيـه شريفه، گناه به معناى معروف كلمه يعنى مخالفت تكليف مولوى الهى نيست. و نيز مـراد از (مـغـفـرت ) مـعـنـاى مـعـروفـش كـه عـبـارت اسـت از تـرك عـذاب در مـقـابـل مـخـالفـت نـامـبـرده نـيـسـت، چـون كـلمـه (ذنـب ) در لغـت آنـطـور كـه از مـوارد اسـتـعـمـال آن اسـتـفـاده مـى شـود عـبـارت اسـت از عـمـلى كـه آثـار و تـبـعـات بـدى دارد، حـال هـر چـه بـاشد. و مغفرت هم در لغت عبارت است از پرده افكندن بر روى هر چيز، ولى بـايـد ايـن را هـم بـدانـيـم كه اين دو معنا كه براى دو لفظ (ذنب ) و (مغفرت ) ذكر كـرديـم (و گـفـتـيـم كـه متبادر از لفظ (ذنب ) مخالفت امر مولوى است كه عقاب در پى بياورد، و متبادر از كلمه (مغفرت ) ترك عقاب بر آن مخالفت است ) معنايى است كه نظر عـرف مـردمـان مـتـشرع به آندو لفظ داده، و گر نه معناى لغوى ذنب همان بود كه گفتيم عـبارت است از هر عملى كه آثار شوم داشته باشد، و معناى لغوى مغفرت هم پوشاندن هر چيز است.

شـرح مـقـصـود از غفران ذنب متقدم و متاءخر پيامبر (ص) در آيه : (يغفر لك اللّه تقدم منذنبك و ما تاخر...) و ارتباط آن با فتح مبين

حـال كـه مـعـنـاى لغـوى و عـرفـى ايـن دو كـلمـه روشـن شـد، مـى گـويـيـم قـيـام رسـول خـدا بـه دعـوت مـردم، و نـهـضـتـش عـليـه كـفـر و وثـنـيـت، از قبل از هجرت و ادامه اش تا بعد از آن، و جنگهايى كه بعد از هجرت با كفار مشرك به راه انداخت، عملى بود داراى آثار شوم، و مصداقى بود براى كلمه (ذنب ) و خلاصه عملى بود حادثه آفرين و مسأله ساز، و معلوم است كه كفار قريش مادام كه شوكت و نيروى خود را مـحـفـوظ داشـتـنـد هرگز او را مشمول مغفرت خود قرار نمى دادند، يعنى از ايجاد دردسر بـراى آن جـنـاب كـوتـاهـى نـمـى كـردنـد، و هـرگـز زوال مـليـت و انـهـدام سنت و طريقه خود را، و نيز خون هايى كه از بزرگان ايشان ريخته شده، از ياد نمى بردند، و تا از راه انتقام و محو اسم و رسم پيامبر كينه هاى درونى خود را تسكين نمى دادند، دست بردار نبودند.

اما خداى سبحان با فتح مكه و يا فتح حديبيه كه آن نيز منتهى به فتح مكه شد، شوكت و نـيـروى قـريـش را از آنـان گـرفـت، و در نـتـيـجـه گـنـاهـانـى كـه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) در نظر مشركين داشت پوشانيد، و آن جناب را از شر قريش ايمنى داد.

پس مراد از كلمه (ذنب ) - و خدا داناتر است - تبعات بد، و آثار خطرناكى است كه دعوت آن جناب از ناحيه كفار و مشركين به بار مى آورد، و اين آثار از نظر لغت ذنب است، ذنـبى است كه در نظر كفار وى را در برابر آن مستحق عقوبت مى ساخت، همچنان كه موسى (عـليـه السلام ) در جريان كشتن آن جوان قبطى خود را گناه كار قبطيان معرفى نموده مى گـويـد: (و لهـم عـلى ذنـب فـاخـاف ان يـقـتـلون ) ايـن مـعـنـاى گـنـاهـان گـذشـتـه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) اسـت گـنـاهـانـى كـه قبل از هجرت كرده بود و اما گناهان آينده اش عبارت است از خونهايى كه بعد از هجرت از صـنـاديـد قـريـش ريـخت، و مغفرت خدا نسبت به گناهان آن جناب عبارت است از پوشاندن آنـهـا، و ابطال عقوبت هايى كه به دنبال دارد، و آن به اين بود كه شوكت و بنيه قريش را از آنـان گـرفـت. مـؤيـد ايـن مـعـنـا جـمله (و يتم نعمته عليك ... و ينصرك اللّه نصرا عزيزا) است .

اين آن معنايى است كه از آيه، به ضميمه سياق به نظر ما رسيد، ولى مفسرين مسلك هاى مختلف ديگرى دارند كه هشت نظريه از آنها را در اينجا مى آوريم.

وجود متعددى كه در بيان معنى و مفاد آيه فوق گفته شده است

1- مـراد از ذنـب رسـول خـدا گـنـاهـانـى اسـت كه آن جناب كرد، و مراد از گناهان گذشته گـناهان قبل از بعثت، و مراد از گناهان آينده گناهان بعد از بعثت آن حضرت است. بعضى ديگر گفته اند گناهان قبل از فتح مكه و بعد از آن است .

ايـن مـسـلك در صـورتـى صـحيح است كه ما صدور معصيت از انبياء را جائز بدانيم، و اين خلاف دليل قطعى از كتاب و سنت و عقل است، چون اين ادله بر عصمت انبياء (عليهم السلام ) دلالت دارند كه بحثش در جلد دوم اين كتاب و جاهايى ديگر گذشت.

علاوه بر اين، اشكال نامربوط بودن آمرزش گناهان با فتح مبين به جاى خود باقى است.

2- مـراد از مـغـفـرت گناهان گذشته و آينده، مغفرت گناهانى است كه قبلا مرتكب شده و آنچه كه بعدا مرتكب مى شود. و منظور از مغفرت گناهانى كه هنوز مرتكب نشده ، وعده به آن اسـت، چـون اگـر بـگـويـيـم خـود مـغـفـرت مـنـظـور اسـت، اشكال مى شود كه گناه ارتكاب نشده مغفرت بردار نيست.

اشكال اين وجه همان اشكال وجه قبلى است، علاوه بر اينكه آمرزش گناهان بعدى مستلزم آن اسـت كـه تـكـليـف از آن جـنـاب بـرداشته شده باشد، و اين مخالف نص صريح كلام خداى تـعـالى اسـت، آن هـم در آيـاتـى بـسـيـار، مـانـنـد آيـه (انا انزلنا اليك الكتاب بالحق فـاعـبـداللّه مـخـلصـا له الديـن ) و آيـه (فـامـرت لان اكـون اول المسلمين ) و آياتى ديگر كه سياقشان استثناء نمى پذيرد.

اشكال سوم : آمرزش گـنـاهان بطور مطلق لازمه اش جايز بودن ارتكاب گناهان غيرقابل آمرزش همچون شرك به خدا است

علاوه بر اينكه بعضى از گناهان قابل آمرزش نيست، مانند شرك به خدا، افتراء و دروغ بـر او، اسـتـهزاء به آيات خدا، افساد در زمين، و هتك محارم. و آيه مورد بحث بطور مطلق فـرمـوده : گناهان آينده ات را آمرزيده، پس بايد اين گونه گناهان براى آن جناب جائز بـاشـد، و ايـن مـعـقول نيست كه خدا بنده اى از بندگان خود را براى اقامه دينش و اصلاح زمـيـن مـبعوث كند آن وقت اين پيغمبر، همينكه به نصرت خدا دعوتش ريشه كرد، و خدا او را بر هر چه كه خواست غلبه داد، اجازه اش دهد تمامى اوامرش را مخالفت نموده، آنچه را كه بنا كرده ويران سازد و آنچه را كه اصلاح كرده تباه كند، و به او بفرمايد: هر چه بكنى مـن تـو را مـى آمـرزم و از هـر دروغ و افـتـرائى كـه بـه مـن بـبندى عفو مى كنم، با اينكه عـمـل آن پـيـغـمـبـر خـود دعـوت و تـبـليـغ عـمـلى اسـت، ايـن از نـظـر عـقـل . و امـا از نـظـر قـرآن، آيـه شـريـفـه (و لو تقول علينا بعض الاقاويل، لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين ) صريح در اين است كه چنين ايمنى به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) داده نشده.

3- مـراد از مـغـفـرت گـناهان گذشته آن جناب، گناهان پدر و مادرش آدم و حوا، و مراد از مـغـفـرت گـنـاهـان آيـنـده اش آمـرزش گـنـاهـان امـت و بـه وسـيـله دعـاى آن جـنـاب اسـت. اشكال اين وجه همان اشكال وجه قبلى است.

4- ايـن كـلام گـفـتارى است بر حسب فرض، هر چند كه از نظر سياق به نظر مى رسد كـلامـى تحقيقى باشد نه فرضى، و معنايش اين است كه : تا خدا گناهان قديمى و آينده ات را اگر گناهى داشته باشى بيامرزد. اشكال اين وجه اين است كه خلاف ظاهر آيه است و خلاف ظاهر دليل مى خواهد كه ندارد.

5- اين كلام جنبه تعظيم و حسن خطاب دارد و معناى آن (غفر اللّه لك ) مى باشد همچنان كـه چـنـيـن خـطـابـى در آيـه (عـفـا اللّه عـنـك لم اذنـت لهـم ) آمـده. اشـكـال ايـن وجـه ايـن اسـت كـه در چنين خطابهايى معمولا لفظ دعاء به كار مى برند - اينطور گفته اند.

6- مـراد از ذنـب در حـق رسـول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) ترك اولى است، يعنى مـخـالفـت اوامـر ارشـادى، نـه تـمـرد از امـتـثـال تكاليف مولوى، چون انبياء با آن درجات قـربـى كـه دارنـد بر ترك اولى مؤ اخذه مى شوند، همانطور كه ديگران بر معصيت هاى اصـطلاحى مؤ اخذه مى شوند، همچنانكه معروف است كه (حسنات الابرار سيئات المقربين حسنه نيكان نسبت به مقربين گناه شمرده مى شود).

7- وجهى است كه جمعى از علماى اماميه آن را پسنديده اند، و آن اين است كه مراد از مغفرت گناهان گذشته آن جناب، گناهان گذشته امت او، و مراد از گناهان آينده اش گناهانى است كـه امـتش بعدها مرتكب مى شوند و با شفاعت آن جناب آمرزيده مى شود و نسبت دادن گناهان امت به آن جناب عيبى ندارد، چون شدت اتصال آن جناب با امت اين را تجويز مى كند.

و ايـن وجـه و وجـه قـبـلى اش از هـمـه اشـكـالات گـذشـتـه سـالم مـى بـاشـنـد، ليـكـن اشـكـال بـى ربـط بـودن مـغـفـرت بـا فـتـح مـكـه يـا حـديـبـيـه بـه حال خود باقى است.

نظريه سيد مرتضى در توجيه غفران نبوت پيامبران

8- پـاسـخـى اسـت كـه از سـيـد مـرتـضـى عـلم الهـدى (رحـمـه اللّه عـليـه ) نـقـل شـده كـه فـرمـوده : كـلمـه (ذنـب ) مـصـدر اسـت، و مـصـدر مـى تـوانـد هـم بـه فـاعـل خـود اضـافـه شـود و هـم بـه مـفـعـول خـود، و در ايـنـجـا كـلمـه (ذنـب ) بـه مـفـعول خود اضافه شده، و مراد از (ذنب ) گناهانى است كه مردم نسبت به آن جناب روا داشـتـنـد، و نـگـذاشتند آن جناب وارد مكه شود، و مانع از ورود او به مسجد الحرام شدند. و بـنـابـرايـن، مـعـناى آمرزش اين گناه، نسخ احكام دشمنان آن جناب يعنى مشركين است، مى خـواهـد بـفـرمايد: خداوند به وسيله فتح مكه و داخل شدنت در آن لكه ننگى كه دشمنان مى خواستند به تو بچسبانند زايل مى سازد.

و ايـن وجـه خيلى قريب الماخذ با وجهى است كه ما ذكر كرديم، و عيبى هم ندارد، جز اينكه كمى با ظاهر آيه ناسازگار است.

در جـمـله (ليـغـفـر لك اللّه...) كـه بـعـد از جـمـله (انـا فـتحنا لك فتحا مبينا) قرار گرفته، التفاتى از تكلم به غيبت به كار رفته، و شايد وجهش اين باشد كه از آنجا كـه حاصل مفاد سوره منت نهادن بر پيامبر و مؤمنين بود، به اينكه فتح را نصيبشان كرد، و آرامـش بـر دلهـايـشان افكند، و ياريشان نمود، و ساير وعده هايى كه به ايشان داد، در چـنـيـن زمـيـنـه اى مـنـاسـب بـود نـصـرت دادن به پيغمبر و مؤمنين را به خدا نسبت دهد، چون نـامـبـردگـان، غير خدا را نمى پرستيدند، و مشركين، غير خدا را به اين اميد كه ياريشان كنند و هرگز نمى كردند مى پرستيدند.

و امـا ايـنـكـه چرا اين سنت را در آيه اول با تعبير (نا ما) ادا كرد، و فرمود: (ما براى تـو فـتـح كـرديـم )، براى اين بود كه تعبير به (ما) كه به عظمت اشعار دارد، با ذكر فتح مناسب تر است و اين نكته عينا در آيه (انا ارسلناك شاهدا...) نيز جريان دارد.

(و يـتـم نعمته عليك ) - بعضى از مفسرين گفته اند معنايش اين است كه : نعمت خود را هـم در دنـيا برايت تمام كند، و تو را بر دشمن غلبه داده بلند آوازه ات گرداند و دينت را رونـق بـخـشـد، و هـم در آخـرت تـمام كند و درجه ات را بلند كند. بعضى ديگر گفته اند: يعنى نعمت خود را با فتح مكه و خيبر و طائف بر تو تمام كند.

(و يـهـديك صراطا مستقيما) - بعضى گفته اند: يعنى تو را بر صراط مستقيم ثابت بـدارد، صـراطـى كـه سـالك خود را به سوى بهشت مى كشاند. بعضى ديگر گفته اند، يعنى : تو را در تبليغ احكام و اجراى حدود به سوى صراط مستقيم رهنمون شود.

مراد و مقصود از (نصر عزيز) در آيه (ينصرك الله نصرا عزيزا)

(و ينصرك اللّه نصرا عزيزا) - بعضى در معناى نصر عزيز گفته اند: آن نصرتى اسـت كـه هـيـچ جـبـارى عنيد و دشمنى نيرومند نتواند كارى به ايشان بكند، و خداى تعالى چـنـيـن نـصـرتـى بـه رسـول اسـلام داد، بـراى ايـنـكـه ديـن او را خـلل نـاپـذيـرتـرين اديان كرد، و سلطنت او را عظيم ترين سلطنت قرار داد. بعضى گفته انـد: مراد از نصر عزيز، آن نصرى است كه در عالم نمونه اش نادر و يا ناياب باشد، و نـصـرت خـداى تـعـالى نـسـبـت بـه پـيـامـبـر اسـلام هـمـينطور بوده. و اين معنا با مقايسه حال آن جناب در اول بعثت و با حال او در آخر ايام دعوتش روشن مى شود.

دقـت در سـياق اين دو آيه بر اساس آن معنايى كه ما براى آيه (انا فتحنا لك فتحا مبينا ليغفر لك اللّه ما تقدم من ذنبك و ما تاخر) كرديم، اين معنا را به دست مى دهد كه مراد از جمله (و يتم نعمته عليك ) مقدمه چينى و فراهم شدن زمينه براى تماميت كلمه توحيد است، منظور اين است كه خداوند جو و افق را براى يك نصرت عزيز برايت تصفيه مى كند، و مـوانـع آن را بـه وسـيله مغفرت گناهان گذشته و آينده تو (به آن معنايى كه ما كرديم ) بر طرف مى سازد.

(و يهديك صراطا مستقيما) - هدايت آن جناب بعد از تصفيه جو براى پيشرفت او، هدايت بـه سـوى صـراط مـسـتـقـيـم اسـت، چون اين تصفيه سبب شد كه آن جناب بعد از مراجعت از حـديـبـيه بتواند خيبر را فتح كند و سلطه دين را در اقطار جزيره گسترش دهد، و در آخر، پيشرفتش به فتح مكه و طائف منتهى گردد.

(و يـنـصـرك اللّه نـصـرا عـزيـزا) - خـداى تـعـالى آن جـناب را نصرت داد نصرتى چـشـمـگـيـر، كـه يـا كـم نظير و يا بى نظير بود، چون مكه و طائف را برايش فتح كرد و اسـلام را در سـرزمـيـن جـزيـره گـسـتـرش داد و شـرك را ريـشـه كـن و يـهـود را ذليـل و نـصـاراى جـزيـره را بـرايـش ‍ خاضع و مجوس ساكن در جزيره را برايش تسليم نـمـود. و خـداى تـعالى دين مردم را تكميل و نعمتش را تمام نمود و اسلام را برايشان دينى پس نديده كرد.

مراد از (سيكينت) و انزال آن بر قلوب مؤمنين

هو الذى انزل السكينه فى قلوب المؤمنين ليزدادوا ايمانا مع ايمانهم ...

ظـاهرا مراد از (سكينت ) آرامش و سكون نفس و ثبات و اطمينان آن به عقائدى است كه به آن ايمان آورده. و لذا علت نزول سكينت را اين دانسته كه : (يزدادوا ايمانا مع ايمانهم تا ايمانى جديد به ايمان سابق خود بيفزايند). در سابق در بحثى كه راجع به سكينت در ذيـل آيـه (ان يـاتـيكم التابوت فيه سكينه من ربكم ) كرديم، گفتيم : اين سكينت با روح ايمانى كه در جمله (و ايدهم بروح منه ) آمده منطبق است.

بـعـضـى گـفـتـه انـد: سـكـيـنـت بـه مـعـنـاى رحـمـت اسـت. بـعـضـى دگـر گـفـتـه انـد: عـقـل اسـت. بـعـضـى آن را بـه وقـار و عـصـمـتى معنا كرده اند كه در خدا و رسولش هست. بـعـضـى آن را بـه تـمـايل به سوى دينى كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) آورده مـعـنـا كـرده انـد. بـعـضـى گـفـتـه انـد: سـكـينت نام فرشته اى است كه در قلب مؤمن مـنـزل مـى كـند. بعضى گفته اند: چيزى است كه سرى مانند سر گربه دارد. و همه اينها اقاويلى است بدون دليل.

مراد از (انزال سكينت در قلوب مؤمنين ) ايجاد آن است بعد از آنكه فاقد آن بودند، چون بـسـيـار مـى شـود كـه قـرآن كـريـم خـلقـت و ايـجـاد را انـزال مـى خـوانـد، مـثـلا مى فرمايد: (و انزل لكم من الانعام ثمانيه ازواج ) و نيز (و انزلنا الحديد)، و نيز (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم )، و اگر خلقت و ايجاد را انزال خوانده، به اين منظور بوده كه به علو مبدء آن اشاره كند.

سخن بعضى كه گفته اند مراد از (انزل) اسكان و قرار دادن است و رد سخن آنان

بـعـضـى گـفـتـه انـد: مـراد از (انـزال ) اسـكـان و قـرار دادن اسـت، مـى گـويـنـد: (نـزل فـى مـكـان كذا فلانى در فلان مكان نازل شد) يعنى بار و بنه خود را در آنجا پياده كرد.

ليـكـن ايـن مـعـنـايـى اسـت كـه در كـلام خـداى تـعـالى مـعـهـود نـيـسـت، و يـا ايـنـكـه مـوارد اسـتـعـمـال كـلمه مذكور در كلام خدا بسيار است در هيچ جا به اين معنا نيامده، و شايد باعث ايـنـكـه آقـايـان را وادار كـرده ايـن مـعـنـا را اخـتـيـار كـنـنـد ايـن بـوده كـه ديـده انـد كـلمـه (انـزال ) در آيـه بـا حـرف (فـى ) مـتعدى شده، ولى بايد بدانند كه آوردن كلمه (فـى ) به عنايت كلاميه اى بوده، يعنى در كلام اين معنا رعايت شده كه سكينت مربوط بـه دلهـا اسـت، و در دلهـا مـسـتـقر مى شود، همچنان كه در اثر رعايت واقع شدن سكينت در دلهـا، از جـهـت عـلو تـعـبـيـر كـرده بـه (انـزال )، هـم در آيـه مـورد بـحـث و هـم در آيـه (فـانـزل اللّه سـكـيـنـتـه عـلى رسـوله و عـلى المؤمنـيـن ) از چـنـين وقوعى تعبير به انزال كرده است.

و مراد از اينكه فرمود: تا ايمان خود را زياد كنند، شدت يافتن ايمان به چيزى است، چون ايـمـان بـهـر چـيـز عـبـارت اسـت از عـلم به آن به اضافه التزام به آن، به طورى كه آثـارش در عملش ظاهر شود، و معلوم است كه هر يك از علم و التزام مذكور، امورى است كه شـدت و ضـعـف مـى پـذيـرد، پس ايمان كه گفتيم عبارت است از علم و التزام نيز شدت و ضعف مى پذيرد.

پـس مـعـنـاى آيـه ايـن است كه : خدا كسى است كه ثبات و اطمينان را كه لازمه مرتبه اى از مـراتـب روح اسـت در قـلب مؤمن جـاى داد، تـا ايـمـانـى كـه قبل از نزول سكينت داشت بيشتر و كامل تر شود.

گفتارى درباره ايمان و زياد شدن آن

(بيان ايـنكه ايمان علم و عمل - با هم - است و شدت و ضعف ايمان ناشى از شدت وضعف علم و عمل است)

ايـمان، تنها و صرف علم نيست، به دليل آيات زير كه از كفر و ارتداد افرادى خبر مى دهـد كـه بـا عـلم بـه انـحراف خود كافر و مرتد شدند، مانند آيه (ان الذين ارتدوا على ادبـارهـم مـن بـعـد مـا تـبـيـن لهـم الهـدى ) و آيـه (ان الذيـن كـفـروا و صـدوا عـن سبيل اللّه و شاقوا الرسول من بعد ما تبين لهم الهدى ) و آيه (و جحدوا بها و استيقنتها انـفـسـهـم ) و آيـه (و اضـله اللّه عـلى علم )، پس بطورى كه ملاحظه مى فرماييد اين آيات، ارتداد و كفر و جحود و ضلالت را با علم جمع مى كند.

پـس مـعـلوم شـد كـه صـرف عـلم بـه چـيـزى و يـقـيـن بـه ايـنـكـه حـق اسـت، در حـصـول ايـمـان كـافـى نـيست، و صاحب آن علم را نمى شود مؤمن به آن چيز دانست، بلكه بـايـد مـلتـزم به مقتضاى علم خود نيز باشد، و بر طبق موداى علم عقد قلب داشته باشد، به طورى كه آثار عملى علم - هر چند فى الجمله - از وى بروز كند، پس كسى كه علم دارد بـه اينكه خداى تعالى، الهى است كه جز او الهى نيست، و التزام به مقتضاى علمش نـيـز دارد، يـعـنـى در مقام انجام مراسم عبوديت خود و الوهيت خدا بر مى آيد، چنين كسى مؤمن اسـت، امـا اگر علم مزبور را دارد، ولى التزام به آن را ندارد، و علمى كه علمش را بروز دهـد و از عـبوديتش خبر دهد ندارد چنين كسى عالم هست و مؤمن نيست. و از اينجا بطلان گفتار بعضى كه ايمان را صرف علم دانسته اند، روشن مى شود به همان دليلى كه گذشت.

و نـيـز بـطـلان گـفـتـار بـعـضـى كـه گـفـتـه انـد: ايـمـان هـمـان عمل است، چون عمل با نفاق هم جمع مى شود، و ما مى بينيم منافقين كه حق برايشان ظهورى علمى يافته، عمل هم مى كنند، اما در عين حال ايمان ندارند.

و چـون ايـمان عبارت شد از علم به چيزى به التزام به مقتضاى آن، به طورى كه آثار آن عـلم در عمل هويدا شود، و نيز از آنجايى كه علم و التزام هر دو از امورى است كه شدت و ضـعـف و زيـادت و نـقـصـان مـى پـذيـرد، ايـمـان هـم كـه از آن دو تـاءليـف شـده قـابـل زيـادت و نـقـصـان و شـدت و ضـعـف است، پس اختلاف مراتب و تفاوت درجات آن از ضرورياتى است كه به هيچ وجه نبايد در آن ترديد كرد.

ايـن آن حـقـيـقـتـى اسـت كـه اكـثـر عـلمـاء آن را پـذيـرفـتـه انـد، و حـق هـم هـمـيـن اسـت، دليل نقلى هم همان را مى گويد، مانند آيه مورد بحث كه مى فرمايد: (ليزدادوا ايمانا مع ايـمـانـهـم ) و آيـاتـى ديـگـر. و نـيـز احـاديـثـى كـه از ائمـه اهل بيت (عليهم السلام ) وارد شده، و از مراتب ايمان خبر مى دهد.

سخن كسانى كه گفته اند: ايمان شدت و ضـعـف نـمـى پـذيـرد و عمل ربطى به ايمان ندارد و بيان ضعف و بى پايگى اين سخن

ولى در مـقابل اين اكثريت عده اى هستند - مانند ابو حنيفه و امام الحرمين و غير آن دو - كه مـعـتـقـدنـد ايـمـان شـدت و ضـعـف نـمـى پـذيرد و استدلال كرده اند به اينكه ايمان نام آن تصديقى است كه به حد جزم و قطع رسيده باشد و جزم و قطع كم و زياد بردار نيست، و صاحب چنين تصديقى اگر اطاعت كند، و يا گناهان را ضميمه تصديقش سازد، تصديقش تـغـيـيـر نـمـى كـنـد. آنـگـاه آيـاتـى كـه خـلاف گـفـتـه آنـان را مـى رسـانـد تاءويل كرده گفته اند: منظور از زيادى و كمى ايمان زيادى و كمى عددى است، چون ايمان در هر لحظه تجديد مى شود، و در مثل پيامبر ايمانهايش پشت سر هم است، و آن جناب حتى يـك لحـظـه هم از برخورد با ايمانى نو فارغ نيست، به خلاف ديگران كه ممكن است بين دو ايمانشان فترتهاى كم و زيادى فاصله شود.

پـس ايـمـان زيـاد يـعـنـى ايـمـانـهـايـى كـه فـاصـله در آنها اندك است، و ايمان كم يعنى ايمانهايى كه فاصله در بين آنها زياد است.

و نـيـز ايمان يك كثرت ديگر هم دارد و آن كثرت چيزهايى است كه ايمان متعلق به آنها مى شود، و چون احكام و شرايع دين تدريجا نازل مى شده، مؤمنين هم تدريجا به آنها ايمان پـيـدا مى كردند، و ايمانشان هر لحظه از نظر عدد بيشتر مى شده، پس مراد از زياد شدن ايمان، زياد شدن عدد آن است.

بيان ضعف و بى پايگى اين سخن

ولى ضـعـف ايـن نـظـريـه بـسـيـار روشـن اسـت. امـا ايـنـكـه اسـتـدلال كـردنـد كـه (ايـمـان نـام تـصـديـق جـزمـى اسـت ) قبول نداريم، براى اينكه اولا گفتيم كه ايمان نام تصديق جزمى تواءم با التزام است، مگر آنكه مرادشان از تصديق، علم به التزام باشد. و ثانيا اينكه گفتند (اين تصديق زيـادى و كـمـى نـدارد) ادعـايـى اسـت بـدون دليـل، بـلكـه عـيـن ادعـاء را دليـل قـرار دادن اسـت، و اساسش هم اين است كه ايمان را امرى عرضى دانسته، و بقاء آن را بـه نـحـو تـجـدد امـثال پنداشته اند، و اين هيچ فايده اى براى اثبات ادعايشان ندارد، بـراى ايـنـكـه ما مى بينيم بعضى از ايمانها هست كه تندباد حوادث تكانش نمى دهد، و از بـيـنـش نـمـى بـرد، و بـعـضـى ديـگـر را مـى بـيـنـيـم كـه بـه كـمـتـريـن جـهـت زايـل مـى شـود، و يـا بـا سست ترين شبهه اى كه عارضش مى شود از بين مى رود، و چنين اخـتـلافـى را نـمـى شـود بـا مسأله تـجـدد امـثـال و كـمـى فـتـرت هـا و زيـادى آن، تـعـليـل و تـوجـيـه كـرد، بـلكه چاره اى جز اين نيست كه آن را مستند به قوت و ضعف خود ايمان كنيم، حال چه اينكه تجدد امثال را هم بپذيريم يا نپذيريم.

عـلاوه بـر ايـن، مسأله تـجـدد امـثـال در جـاى خـود باطل شده.

و ايـنـكه گفتند (صاحب تصديق، چه اطاعت ضميمه تصديقش كند و چه معصيت، اثرى در تـصـديـقـش نمى گذارد) سخنى است كه ما آن را نمى پذيريم، براى اينكه قوى شدن ايمان در اثر مداومت در اطاعت، و ضعيف شدنش در اثر ارتكاب گناهان چيزى نيست كه كسى در آن تـرديـد كـنـد، و هـمـيـن قوت اثر و ضعف آن كاشف از اين است كه مبدء اثر قوى و يا ضـعـيـف بـوده، خـداى تـعـالى هـم مـى فـرمـايـد: (اليـه يـصـعـد الكـلم الطـيـب و العـمـل الصـالح يـرفـعـه ) و نـيـز فـرموده : (ثم كان عاقبه الذين اساوا السواى ان كذبوا بايات اللّه و كانوا بها يستهزون ).

و امـا ايـنـكـه آيـات داله بـر زيـاد و كـم شـدن ايـمـان را تـاءويـل كـردنـد، تـاءويـلشـان درسـت نـيـسـت، بـراى ايـنـكـه تـاءويـل اولشـان ايـن بـود كـه ايـمـان زياد، آن ايمانهاى متعددى است كه بين تك تك آنها فـتـرت و فـاصله زيادى نباشد، و ايمان اندك ايمانى است كه عددش كم و فاصله بين دو عـدد از آنـهـا زيـاد بـاشـد، و ايـن تـاءويـل مـسـتـلزم آن اسـت كـه صـاحـب ايـمـان انـدك در حال فترت هايى كه دارد كافر و در حال تجدد ايمان مؤمن باشد، و اين چيزى است كه نه قـرآن بـا آن سـازگـار اسـت و نـه در سـراسـر كلام خدا چيزى كه مختصر اشعارى به آن داشته باشد ديده مى شود.

و اگـر خـداى تـعـالى فرموده : (و ما يومن اكثرهم باللّه الا و هم مشركون ) هر چند ممكن است به دو احتمال دلالت كند، يكى اينكه ايمان خودش شدت و ضعف بپذيرد - كه نظر ما هـمـين است - و يكى هم اينكه چنين دلالتى نداشته باشد، بلكه دلالت بر نفى آن داشته بـاشد. الا اينكه دلالت اوليش قوى تر است، براى اينكه مدلولش اين است كه مؤمنين در عـين حال ايمانشان، مشركند، پس ‍ ايمانشان نسبت به شرك، محض ايمان است، و شركشان نسبت به ايمان محض شرك است، و اين همان شدت و ضعف پذيرى ايمان است.

و تاويل دومشان اين بود كه زيادى و كمى ايمان و كثرت و قلت آن بر حسب قلت و كثرت احـكـام نـازله از نـاحـيـه خـدا اسـت، و در حـقـيـقـت صـفـتـى اسـت مـربـوط بـه حـال مـتعلق ايمان، و علت زيادى و كمى، ايمان است نه خودش. و اين صحيح نيست، زيرا اگـر مـراد آيـه شـريـفـه (ليزدادوا ايمانا مع ايمانهم ) اين بود، جا داشت اين نتيجه را نـتـيـجـه تـشـريـع احـكـامـى زيـاد قـرار بـدهـد، نـه نـتـيـجـه انزال سكينت در قلوب مؤمنين - دقت فرماييد.

سخن بـعـضى از مفسرين درباره زيادت ايمان در آيه (ليزدادوا ايمانا مع ايمانهم)

بـعـضـى ديـگر زيادت ايمان در آيه را حمل بر زيادى آثار آن كه همان نورانيت قلب است كـرده انـد. ايـن وجـه نـيـز خـالى از اشـكـال نـيست ؛ چون كمى و زيادى اثر بخاطر كمى و زيـادى مؤثر است، و معنا ندارد ايمان قبل از سكينت كه با ايمان بعد از سكينت از هر جهت مساوى است، اثر بعد از سكينتش بيشتر باشد.

بـعـضـى هـم گـفته اند: ايمانى كه در آيه شريفه كلمه (مع ) بر سرش در آمده ايمان فطرى است، و ايمان قبليش ايمان استدلالى است، و معناى جمله اين است : ما بر دلهايشان سـكـيـنـت نازل كرديم تا ايمانى استدلالى بر ايمان فطرى خود بيفزايند. اين توجيه هم درسـت نـيـسـت، بـراى ايـنـكه هيچ دليلى نيست كه بر آن دلالت كند. علاوه بر اين، ايمان فـطـرى هـم ايـمـانـى اسـتـدلالى اسـت، و مـتـعـلق عـلم و ايـمـان بـه هـر حال امرى نظرى است نه بديهى.

بـعـضـى ديـگر - مانند فخر رازى - گفته اند: نزاع در اينكه آيا ايمان زيادت و نقص مـى پـذيـرد يـا نـه، نـزاعـى اسـت لفـظـى، آنـهـايـى كـه مـى گـويـنـد نـمـى پـذيـرد، اصـل ايـمان را مى گويند، يعنى تصديق را؛ و درست هم مى گويند، چون تصديق زياده و نـقـصـان نـدارد و مـراد آنـهـايـى كـه مـى گـويـنـد: مـى پـذيـرد، مـنـظـورشـان سـبـب كـمـال ايـمـان اسـت، يـعـنـى اعـمـال صـالح كـه اگـر زيـاد بـاشـد ايـمـان كامل مى شود، و الا نه، و درست هم هست، و شكى در آن نيست.

ليـكـن ايـن حـرف بـه سـه دليـل بـاطـل اسـت : اول ايـنـكـه خـلط اسـت بـيـن تـصـديـق و ايـمـان، و حال آنكه گفتيم ايمان صرف تصديق نيست، بلكه تصديق با التزام است.

و دوم ايـنـكـه ايـن نـسـبـتـى كـه بـه دسـتـه دوم داد كـه مـنـظـورشـان شـدت و ضـعـف اصـل ايـمـان نـيـسـت بلكه اعمالى است كه مايه كمال ايمان است، نسبتى است ناروا، براى اينكه اين دسته شدت و ضعف را در اصل ايمان اثبات مى كنند، و معتقدند كه هر يك از علم و التزام به علم كه ايمان از آن دو مركب مى شود، داراى شدت و ضعف است.

سوم اينكه پاى اعمال را به ميان كشيدن درست نيست، زيرا نزاع در يك مطلب غير از نزاع در اثـرى اسـت كـه بـاعـث كـمـال آن شـود، و كـسـى در ايـن كـه اعـمـال صـالح و طـاعـات، كـم و زيـاد دارد، و حـتـى بـا تـكـرار يـك عمل زياد مى شود نزاعى ندارد.

معناى اينكه فرمود: جنود آسمانها و زمين از آن خدا است

(و لله جـنود السموات و الارض ) - كلمه (جند) به معناى جمع انبوهى از مردم است كـه غـرضـى واحـد، آنـان را دور هـم جـمـع كـرده باشد، و به همين جهت به لشكرى كه مى خواهند يك ماءموريت انجام دهند (جند) گفته مى شود. و سياق آيه شهادت مى دهد كه مراد از جنود آسمانها، و زمين، اسبابى است كه در عالم دست در كارند، چه آنهايى كه به چشم ديـده مى شوند، و چه آنهايى كه ديده نمى شوند. پس اين اسباب واسطه هايى هستند بين خداى تعالى و خلق او، و آنچه را كه او اراده كند اطاعت مى كنند، و مخالفت نمى ورزند.

و آوردن جـمـله مـورد بـحـث بـعـد از جـمـله (هـو الذى انـزل السـكـيـنـه...) بـراى ايـن است كه دلالت كند بر اينكه همه اسباب و عللى كه در عـالم هـسـتـى اسـت از آن خدا است، پس او مى تواند هر چه را بخواهد به هر چه كه خواست بـرسـانـد، و چـيـزى نـيست كه بتواند بر اراده او غالب شود، براى اينكه مى بينيم زياد شدن ايمان مؤمنين را به انزال سكينت در دلهاى آنان مستند مى كند.

(و كان اللّه عليما حكيما) - يعنى خدا جانبى منيع دارد، به طورى كه هيچ چيزى بر او غـالب نمى شود. و در عملش متقن و حكيم است و هيچ عملى جز به مقتضاى حكمتش نمى كند. و ايـن جـمـله بيانى است تعليلى براى جمله (و لله جنود السموات و الارض ) همچنان كه بـيـان تـعليلى براى جمله (هو الذى انزل السكينه...) نيز هست. پس گويا فرموده : سـكـيـنـت را بـراى زيـاد شـدن ايـمـان مؤمنـيـن نـازل كـرد، و مـى تـوانـد نـازل كـنـد، چون تمامى اسباب آسمانها و زمين در اختيار او است، چون او عزيز و حكيم على الاطلاق است.

ليدخل المؤمنين و المؤمنات جنات تجرى من تحتها الانهار...

ايـن آيه تعليلى ديگر براى انزال سكينت در قلوب مؤمنين است، البته تعليلى است به حسب معنا، همچنان كه جمله (ليزدادوا ايمانا) تعليلى است به حسب لفظ، گويا فرموده : اگـر مؤمنين را اختصاص داد به سكينت و ديگران را از آن محروم كرد، براى اين بود كه ايـمـان آنـان اضـافـه شـود. و حـقـيـقـت ايـن اضـافـه شـدن ايـن اسـت كـه آنـان را داخـل بـهـشـت و كـفـار را داخـل دوزخ كـنـد. پـس جـمـله (ليـدخـل ) يـا بدل از جمله (ليزدادوا...) است، و يا عطف بيان آن.

و در ايـنـكـه مـتـعـلق لام در (ليـدخـل ) چـيـسـت ؟ مـفـسـريـن اقـوال ديـگـرى دارنـد، مثل اينكه متعلق باشد به جمله (فتحنا) يا جمله (يزدادوا) يا بـه هـمـه مـطـالب قـبـل و از ايـن قـبـيـل اقـوالى كـه فـايـده اى در نقل آنها نيست.

و اگـر مؤمنات را در آيه، ضميمه مؤمنين كرد براى اين است كه كسى توهم نكند بهشت و تكفير گناهان مختص مردان است، چون آيه در سياق سخن از جهاد است، و جهاد و فتح بدست مـردان انـجـام مى شود، و به طورى كه گفته اند: در چنين مقامى اگر كلمه مؤمنات را نمى آورد، جاى آن توهم مى بود.

و ضـمـيـر در (خالدين ) و در (يكفر عنهم سيئاتهم ) هم به مؤمنين برمى گردد و هم به مؤمنات و اگر تنها ضمير مذكر آورد به خاطر تغليب است.

و جـمـله (و كـان ذلك عـنـد اللّه فـوزا عـظـيـمـا) بـيـان ايـن مـعـنـا اسـت كـه دخـول در چـنـين حياتى سعادت حقيقى است، و شكى هم در آن نيست ؛ چون نزد خدا هم سعادت حقيقى است و او جز حق نمى گويد.

 

و يعذب المنافقين و المنافقات و المشركين و المشركات...

ايـن جـمـله عـطـف اسـت بـر جـمـله (يدخل )، به همان معنايى كه گذشت. و اگر منافقين و مـنـافـقات را قبل از مشركين و مشركات آورد، براى اين است كه خطر آنها براى مسلمانان از خـطـر ايـنـهـا بـيـشـتـر اسـت، و چـون عـذاب اهـل نـفـاق سـخـت تـر از عـذاب اهـل شـرك اسـت، هـمـچـنـان كـه فـرمـود: (ان المـنـافـقـيـن فـى الدرك الاسفل من النار منافقين در پايين ترين نقطه آتش قرار دارند).

(الظـانـيـن بـاللّه ظـن السـوء) - كـلمه (سوء) - به فتحه سين و سكون واو - مصدر و به معناى قبح است، به خلاف كلمه (سوء) - به ضم سين - كه اسم مصدر اسـت، و ظـن سـوء هـمـان اسـت كـه خـيـال مـى كـردنـد خـدا نـمـى تـوانـد رسول خود را يارى كند. بعضى هم گفته اند: ظن سوء اعم از آن و از ساير پندارهاى زشت از قبيل شرك و كفر است.

(عـليـهـم دائره السـوء) - نفرينى است بر منافقين، و يا حكمى است كه خداى تعالى عـليـه آنـان رانـده. مـى فـرمـايد: به زودى گردونه بلاء كه مى گردد تا هر كه را مى خواهد هلاك و عذاب كند، بر سرشان بچرخد، و يا به زودى مى چرخد.

(و غـضـب اللّه عـليـهـم و لعـنـهم و اعدلهم جهنم ) - اين جمله عطف است بر جمله (عليهم دائره...)، و جـمـله (و سـاءت مـصيرا) بيان بدى بازگشت گاه آنان است، همچنان كه جـمـله (و كـان ذلك عـنـد اللّه فـوزا عـظـيـمـا) در آيـه قـبـلى بـيـان خـوبى بازگشتگاه اهل ايمان بود.

 

و لله جنود السموات و الارض

مـعـنـاى ايـن جـمـله در سـابـق گـذشـت، و ظـاهـرا مـى خـواهـد مـضـمـون دو آيـه را تعليل كند، يعنى آيه (ليدخل المؤمنين و المؤمنات... و اعدلهم جهنم )، طبق همان بيانى كـه در نـظـيـر ايـن آيـه كـه مسأله انـزال سـكـيـنـت در قـلوب مؤمنـيـن را تعليل مى كرد آورديم.

بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: مـضـمون اين جمله تنها مربوط به آيه اخير است، پس تهديدى است براى منافقين و مشركين، و مى فرمايد: شما در قبضه قدرت خدا هستيد، و خدا از شما انتقام خواهد گرفت. ولى وجه اول روشن تر است.

 
 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved