بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 
 

 

تشريع حد قذف  

و الّذين يرمون المحصنات ثم لم ياتوا باربعة شهداء فاجلدوهم ثمانين جلدة...

معناى (رمى ) (انداختن ) معروف است ولى به عنوان استعاره در نسبت دادن امرى ناپسند به انسان نيز استعمال مى شود، مانند نسبت زنا و دزدى دادن، كه آن را (قذف ) هم مى گويند.

و از سياق آيه بر مى آيد كه مراد از رمى نسبت زنا دادن به زن محصنه و عفيفه است و مراد از آوردن چهار شاهد كه ناظر و گواه زنا بوده اند، اقامه اين شهود است براى اثبات نسبتى كه داده و در اين آيه خداى تعالى دستور داده در صورتى كه نسبت دهنده چهار شاهد نياورد او را تازيانه بزنند و از آن به بعد شهادت او را نپذيرند و در ضمن حكم به فسق او نيز كرده است و معناى آيه اين است كه كسانى كه به زنان عفيف نسبت زنا مى دهند و چهار شاهد بر صدق ادعاى خود نمى آورند،بايد هشتاد تازيانه به ايشان بزنيد و چون ايشان فاسق شده اند، ديگر تا ابد شهادتى از آنان قبول نكنيد.

و اين آيه به طورى كه ملاحظه مى فرماييد از نظر نسبت دهنده مطلق است، يعنى هم شامل مرد مى شود و هم زن، هم حر و هم برده، روايات اهل بيت (عليهم السلام) هم همين طور تفسير كرده.

الا الدين تابوا من بعد ذلك و اصلحوا فان اللّه غفور رحيم

اين استثناء هر چند راجع به جمله اخير يعنى حكم به فسق نامبردگان است. و ليكن از آنجايى كه به شهادت سياق براى جمله و (هرگز شهادتى از ايشان نپذيريد) جنبه تعليل را دارد، لازمه اش ارتفاع حكم به ارتفاع فسق است، كه حكم ابدى نپذيرفتن شهادت هم برداشته شود، در نتيجه لازمه رفع دو حكم اين مى شود كه استثناء به حسب معنا به هر دو جمله مربوط باشد، و معنا چنين باشد كه هرگز از آنان شهادت نپذيريد، چون فاسقند، مگر آنان كه توبه نموده و عمل خود را اصلاح كنند، چرا كه خداوند آمرزنده و مهربان است، و چون چنين است گناهشان را مى آمرزد، و به ايشان رحم مى كند، يعنى حكم به فسق و نپذيرفتن ابدى شهادت آنان را بر مى دارد.

بعضى از مفسرين گفته اند كه استثناء مزبور تنها و تنها راجع به جمله اخير است، در نتيجه اگر قذف كننده بعد از اقامه حد توبه كند و اصلاح نمايد، گناهش آمرزيده مى شود، ولى باز هم شهادتش تا ابد پذيرفته نيست، ولى بنا به گفته كسى كه استثناء را راجع به هر دو جمله مى داند نتيجه اش اين مى شود كه هم گناهش آمرزيده مى شود و هم شهادتش پذيرفته مى گردد.

و ظاهر امر چنين است كه اين اختلاف مفسرين از يك مسأله اصولى كه در علم اصول عنوان شده است منشاء مى گيرد، و آن اين است كه آيا استثنايى كه بعد از چند جمله واقع مى شود به همه آنها بر مى گردد و يا تنها به جمله آخرى ؟ و حق مطلب اين است كه استثناء فى نفسه صلاحيت براى هر دو را دارد، و تعين يكى از آن دو وجه، محتاج قرينه است، تا ببينى از قرائنى كه در كلام است چه استفاده شود و در آيه مورد بحث آنچه از سياق بر مى آيد اين است كه استثناء به جمله اخير بر مى گردد، ولى چون افاده تعليل مى كند - همانطور كه گفتيم - به ملازمه، جمله قبلى را هم به معناى خود مقيد مى كند.

و الّذين يرمون ازواجهم و لم يكن لهم شهداء الا انفسهم... من الكاذبين

شهادتشان را تأييد كند (فشهادة احدهم اربع شهادات باللّه) چنين كسانى شهادتشان كه يك شهادت از چهار شاهد است، چهار بار خواهد بود و شهادتش را متعلق به خدا كند كه راست مى گويد.

بيان حكم (لعان)  

معناى مجموع اين دو آيه چنين است كه : كسانى كه به همسران خود نسبت زنا مى دهند، و چهار شاهد ندارند - و طبع قضيه هم همين است، چون تا برود و چهار نفر را صدا بزند كه بيايند و زناى همسر او را ببينند تا شهادت دهند غرض فوت مى شود و زناكار اثر جرم را از بين مى برد - پس شهادت چنين كسانى كه بايد آن را اقامه كنند چهار بار شهادت دادن خود آنان است كه پشت سر هم بگويند: خدا را گواه مى گيرم كه در اين نسبتى كه مى دهم صادقم و بار پنجم بعد از اداى همين شهادت اضافه كند كه لعنت خدا بر من باد اگر از دروغگويان باشم.

و يدرو عنها العذاب ان تشهد... ان كان من الصادقين

كلمه (درء) به معناى دفع است و مراد از (عذاب ) همان حد زنا است، و معناى آيه اين است كه اگر زن همان پنج شهادتى را كه مرد داد عليه او اداء كند، حد زنا از وى بر داشته مى شود و شهادتهاى چهارگانه زن اين است كه بگويد: خدا را شاهد مى گيرم كه اين مرد از دروغگويان است، و در نوبت پنجم اضافه كند كه (لعنت خدا بر من باد اگر اين مرد از راستگويان باشد). و به اين سوگند دو طرفى در فقه اسلام لعان مى گويند، كه مانند طلاق مايه انفصال زن و شوهر است.

و لو لا فضل اللّه عليكم و رحمتة و ان اللّه تواب حكيم

جواب كلمه لولا در اين آيه حذف شده و قيودى كه در فعل شرط اخذ شده آن جواب را مى فهماند، چون معناى آيه اين است كه اگر فضل خدا و رحمتش نبود و اگر توبه و حكمتش نمى بود، هر آينه بر سرتان مى آمد آنچه كه فضل و رحمت و حكمت و توبه خدا از شما دور كرد. پس به طورى كه قيود ماخوذ در شرط مى فهماند، تقدير آيه چنين است (لولا ما انعم الله عليكم من نعمة الّذين و توبة لمذنبيكم و تشريعه الشرايع لنظم امور حياتكم، لزمتكم الشقوة، و اهلكتكم المعصية و الخطيئة و اختل نظام حياتكم بالجهالة ) يعنى اگر نعمت دين و توبه بر گنهكارانتان و تشريع شرايع براى نظم امور زندگيتان را خدا بر شما ارزانى نمى داشت، هرگز از شقاوت رهايى نداشتيد، و هميشه به معصيت و خطا دچار بوديد، و به خاطر جهالت، نظام امورتان مختل مى گشت، (خدا داناتر است ).

بحث روايتى

چند روايت در باره آيه حد زنا و آيه: (الزانى لا ينكح الا زانية او مشركة...) و شأن نزول آن

در كافى به سند خود از محمد بن سالم از ابى جعفر (عليه السلام) روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: سوره نور بعد از سوره نساء نازل شده، و شاهد صدق اين سخن اين است كه خداى تعالى در سوره نساء فرمود: (و آن دسته از زنان شما كه عمل زنا مرتكب مى شوند عليه آنان استشهاد كنيد به چهار نفر از خودتان، كه اگر شهادت دادند ايشان را در خانه ها زندانى كنيد تا بميرند، و يا خداى تعالى راه نجاتى بر ايشان قرار دهد) و در سوره نور به عنوان جعل و قرار داد راه نجات فرموده : (سورة انزلناها و فرضناها و انزلنا فيها آيات بيّنات لعلكم تذكّرون الزانية و الزانى فاجلدوا كل واحد منهما مائة جلده و لا تاخذكم بهما رافة فى دين الله ان كنتم تؤ منون باللّه و اليوم الاخر و ليشهد عذابهما طائفة من المؤمنين ).

و در تفسير قمى و در روايت ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السلام) در ذيل جمله (و ليشهد عذابهما) فرموده اند: يعنى ببينند تازيانه زدن به ايشان را (طائفة من المؤمنين ) و مردم را براى اين ديدن دعوت و جمع كنند.

و در تهذيب به سند خود از غياث بن ابراهيم از جعفر از پدرش از اميرالمؤمنين روايت كرده كه در ذيل جمله (و لا تاخذكم بهما رافة فى دين اللّه ) فرمود: مقصود از دين الله اقامه حدود خدا است و در ذيل جمله (و ليشهد عذابهما طائفة من المؤمنين ) فرمود: طائفه، يك نفر را هم شامل مى شود.

و در كافى به سند خود از محمد بن سالم از امام ابى جعفر (عليه السلام) روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود آيه (الزانى لا ينكح الا زانية او مشركة...) در مدينه نازل شد، و در اين آيه خداى تعالى زناكار از زن و مرد را مؤمن نناميد، و هيچ اهل علمى شك ندارد كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) فرمود: زناكار در حالى كه زنا مى كند مؤمن نيست، و دزد هم در حالى كه دزدى مى كند مؤمن نيست، چون اين گونه افراد وقتى به چنين عملى دست مى زنند ايمان از وجودشان كنده مى شود، آنطور كه پيراهن از تن كنده مى شود.

و در همان كتاب به سند خود از زراره روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام) از معناى آيه (الزّانى لا ينكح الا زانية او مشركة ) سؤ ال كردم، فرمود: اينها زنان و مردانى معروف به زنا بودند كه به اين عمل شهرت داشتند، و مردم به اين عنوان آنها را مى شناختند، مردم امروز هم مانند مردم عصر پيامبر (صلى اللّه عليه و آله) مى باشند پس هر كس كه حد زنا بر او جارى شد و يا متهم به زنا شد سزاوار نيست مردم با او ازدواج كنند تا او را به توبه بشناسند و توبه اش شهرت پيدا كند.

مؤلف: مثل اين روايت را كافى به سند خود از ابى الصباح نيز نقل كرده. و به سند خود از محمد بن سالم از ابى جعفر (عليه السلام) به اين عبارت آورده : ايشان مردان و زنانى بودند كه در عهد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) مشهور به زنا بودند. پس خداى تعالى مردم را از اين مردان و زنان نهى فرمود، و مردم امروز هم به مانند مردم آن روز مى باشند پس كسى كه معروف به زنا شده و يا حد بر او جارى شده باشد، بايد از ازدواج با او خوددارى كنند تا وقتى كه توبه اش شناخته و معروف شود.

و در همان كتاب به سند خود از حكم بن حكيم از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود : اين تنها مربوط به زنا كارهاى علنى است، و اما اگر كسى احيانا زنايى كند و توبه نمايد، هر جا بخواهد مى تواند ازدواج كند.

و در الدرالمنثور است كه احمد و عبد بن حميد و نسايى و حاكم (وى حديث را صحيح دانسته ) و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابن مردويه و بيهقى در سنن خود، و ابو داوود در ناسخش از عبدالله بن عمر روايت كرده اند كه گفت : زنى بود كه او را ام مهزول مى ناميدند، و به مردى زنا مى داد، به شرطى كه خرجى او را بدهد، پس يكى از اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه و آله) خواست او را تزويج كند خداى تعالى اين آيه را فرستاد: (زن زناكار را نمى گيرد مگر مرد زناكار يا مشرك ).

مؤلف: قريب به اين معنا از عده اى از نويسندگان جوامع از مجاهد نقل شده.

باز در همان كتاب است كه ابن ابى حاتم از مقاتل روايت كرده كه گفت : وقتى مهاجرين مكه به مدينه آمدند به جز چند نفر انگشت شمار همه در شدت تنگى بودند، در شهر مدينه هم گرانى و قحطى بود، و نيز در بازار مدينه فاحشه هاى علنى و رسمى بود از اهل كتاب، و اما از انصار يكى اميه دختر كنيز عبداللّه بن ابى بود، و يكى ديگر نسيكه دختر اميه بود، كه از مردى از انصار بود، و از اين كنيز زادگان انصار عده اى بودند كه زنا مى دادند، و هر يك به در خانه خود بيرقى افراشته بود تا مردان بفهمند اينجا خانه يكى از آن زنان است، و اين زنان از همه اهل مدينه زندگى بهترى داشتند، و بيش از همه به ديگران كمك مى كردند.

پس جمعى از مهاجرين براى نجات از قحطى و گرسنگى با اشاره بعضى تصميم گرفتند با اين زنان ازدواج كنند، تا به اين وسيله معاششان تأمين شود. يكى گفت خوب است قبلا از رسول خدا (صلى الله عليه و آله) دستور بگيريم، پس نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) شده گفتند: يا رسول الله گرسنگى بر ما شدت كرده، و چيزى كه سد جوع ما كند پيدا نمى كنيم، و در بازار فاحشه هايى از اهل كتاب و كنيز زادگانى از ايشان و از انصار هستند كه با زنا كسب معاش مى كنند، آيا صلاح هست ما با آنان ازدواج كنيم و از زيادى آنچه به دست مى آورند استفاده كنيم البته هر گاه زندگى خودمان راه افتاد، و بى نياز از ايشان شديم، رهايشان مى كنيم ؟ در اين هنگام خدا اين آيه را فرستاد: (الزّانى لا ينكح...) - و بر مؤمنين حرام كرد ازدواج با زناكاران را كه علنى زنا مى دادند.

مؤلف: اين دو روايت سبب نزول آيه (الزّانية لا ينكحها الا زان او مشرك ) را بيان كرده، نه شان نزول جمله (الزانى لا ينكح الا زانية او مشركة ) را.

رواياتى درباره آيات راجع به قذف و لعان و شأن نزول آنها

و در مجمع البيان در ذيل آيه (الا الّذين تابوا) گفته : مفسرين در اين استثناء اختلاف كرده اند كه به كجا بر مى گردد و در آن دو قول گفته اند: يكى اينكه تنها به فسق بر مى گردد، و نه به جمله (و لا تقبلوا لهم شهادة ابدا) تا آنجا كه مى گويد: دوم اينكه به هر دو جمله بر مى گردد، پس اگر قذف كننده اى توبه كند شهادتش قبول مى شود، چه حد خورده باشد و چه نخورده باشد (نقل از ابن عباس ) تا آنجا كه مى گويد: اين نظريه قول امام باقر و امام صادق (عليه السلام) نيز هست.

و در الدرالمنثور است كه عبدالرزاق و عبد بن حميد و ابن منذر از سعيد بن مسيب روايت كرده كه گفت : سه نفر عليه مغيره بن شعبه شهادت به زنا دادند، و زياد كه چهارمى بود از دادن شهادت خوددارى كرد، در نتيجه آن سه نفر به دستور عمر حد خوردند، و عمر به ايشان گفت : توبه كنيد تا شهادتتان پذيرفته شود دو نفر توبه كردند و ابوبكرة توبه نكرد، و هيچ وقت هم شهادتش پذيرفته نشد، و اين ابوبكرة برادر مادرى زياد بود، و چون زياد كرد آنچه را كه كرد (و خود را پسر ابوسفيان و مادرش را زناكار معرفى نمود) ابوبكرة سوگند خورد كه تا هر چند كه زنده است با او حرف نزند و حرف نزد تا مرد.

و در تهذيب به سند خود از حلبى از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: اگر برده به حر نسبت زنا دهد هشتاد تازيانه مى خورد، و آنگاه فرمود: اين از حقوق النّاس است.

روايتى در شأن نزول آيه لعان  

و در تفسير قمى در ذيل جمله (و الّذين يرمون ازواجهم... ان كان من الصادقين ) روايت كرده كه اين آيه درباره لعان نازل شده، و سبب نزولش اين بوده كه وقتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله) از جنگ تبوك برگشت عويمر بن ساعدة عجلانى كه از انصار است نزدش آمد، و گفت : يا رسول اللّه همسر من به شريك بن سمحاء زنا داده، و از او حامله شده، رسول خدا (صلى الله عليه و آله) از او روى بگردانيد، عويمر مجددا سخن خود را تكرار كرد، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله) روى گردانيد، تا چهار مرتبه اين كار تكرار شد.

پس رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) به خانه اش رفت و آيه لعان بر او نازل شد. پس براى نماز عصر بيرون شد و بعد از نماز به عويمر فرمود: برو همسرت را بياور كه خدا آيه قرآنى درباره شما زن و شوهر نازل كرده. پس مرد نزد زن آمد و گفت رسول خدا (صلى الله عليه و آله) تو را مى خواهد، زن كه زن آبرومندى بود با جمعى از قوم خود آمد، همينكه داخل مسجد شد رسول خدا به عويمر فرمود: برويد نزديك منبر و آنجا ملاعنه كنيد !عويمر پرسيد چگونه ملاعنه كنيم ؟ فرمود پيش بيا و بگو: خدا را شاهد مى گيرم كه من در آنچه به اين زن نسبت داده ام از راستگويانم، عويمر جلو منبر آمد و يكبار صيغه لعان را جارى كرد، حضرت فرمود: اعاده كن دوباره خواند، تا چهار بار، فرمود: در نوبت پنجم بگو كه لعنت خدا بر من باد اگر از دروغگويان باشم : آنگاه حضرت فرمود (مواظب باش كه لعنت، دعاى مستجابى است، اگر دروغ بگويى تو را خواهد گرفت ).

آنگاه باو فرمود: برو كنار و به همسرش فرمود: مثل او شهادت بده، و گرنه حد خدا را بر تو جارى مى كنم، زن به صورت افراد فاميلش ‍ نگريست و گف ت : من اين رويها را در اين شبانگاه سياه نمى كنم، پس نزديك منبر آمد و گفت خدا را شاهد مى گيرم كه عويمر در اين نسبت كه به من بسته از دروغگويان است، حضرت فرمود: اعاده كن، تا چهار نوبت اعاده كرد سپس فرمود: حالا خودت را لعنت كن اگر او از راستگويان باشد، زن در نوبت پنجم گفت غضب خدا بر من باد اگر چنانچه عويمر در نسبتى كه به من داده از راستگويان باشد، حضرت فرمود: واى بر تو! اين نفرين مستجاب است ! اگر دروغگو باشى تو را مى گيرد.

پس رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) به شوهرش فرمود: برو كه ديگر تا ابد اين زن بر تو حلال نيست، گفت پس آن مالى كه من به او داده ام چه مى شود؟ حضرت فرمودند. اگر تو در اين نسبت كه به او دادى دروغگو باشى كه آن مال از خود اين زن نيز از تو دورتر شده است، و اگر راست گفته باشى آن مال مهريه اين زن، و عوض كامى است كه از او گرفته اى، و رحم او را براى خود حلال كرده اى، (تا آخر حديث).

و در مجمع البيان در روايت عكرمه از ابن عباس آمده كه گفت : سعد بن عباده وقتى آيه قذف را شنيد از تعجب گفت : (به به )، اگر به خانه درآيم و ببينم كه مردى ميان رانهاى فلانى است هيچ سر و صدايى نكنم، تا بروم چهار بيگانه ديگر را بياورم، جريان را نشان آنان بدهم ؟ اگر چنين چيزى پيش بيايد به خدا سوگند كه تا من بروم چهار نفر را بياورم، آن مرد كارش را تمام كرده، مى رود، در نتيجه اگر از دهانم بيرون كنم هشتاد تازيانه به پشتم فرود خواهد آمد.

رسول خدا (صلى الله عليه و آله) به مردم مدينه كه سعد بزرگ ايشان بود فرمود: اى گروه انصار نمى شنويد كه سعد چه مى گويد؟ گفتند: يا رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله) بزرگ ما را ملامت مكن، چون او مردى بسيار غيرتمند است، و به همين جهت جز با دختران باكره ازدواج نكرده، و هيچگاه زنى را طلاق نگفته، تا مبادا كسى از ما جراءت كند و مطلقه او را بگيرد، خود سعد بن عباده گفت : يا رسول اللّه پدر و مادرم فداى تو باد، به خدا سوگند من اين حكم را جز حكم خدا نمى دانم، و ليكن به خاطر همان اشكالى كه به ذهنم آمد و عرض كردم از اين حكم تعجب كردم، حضرت فرمود خدا غير از اين را نخواسته، سعد گفت صدق اللّه و رسوله، به گفته خدا و رسول ايمان دارم.

پس چيزى نگذشت كه پسر عمويى داشت به نام هلال بن اميه از باغ آمد در حالى كه ديد مردى با زنش جمع شده، پس صبح نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) رفت و گفت :

ديروز عصر به خانه آمدم و ديدم كه مردى با او است، و با دو چشم خود ديدم و با دو گوش خود شنيدم، رسول خدا (صلى الله عليه و آله) خيلى ناراحت شد، به طورى كه كراهت از رخساره اش مشاهده گشت، هلال گفت مثل اينكه مى بينم ناراحت شديد، به خدا قسم كه من راست مى گويم، و اميدوارم كه خدا فرجى فراهم كند، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) تصميم گرفت او را بزند.

راوى مى گويد: پس انصار جمع شدند، گفتند: ما به همان حرفى كه ديروز سعد مى گفت : مبتلا شديم، آيا راضى شويم كه هلال تازيانه بخورد، و براى ابد شهادتش مردود گردد؟ پس وحى نازل شد. همين كه شنيدند وحى نازل شده سكوت كردند، آن وحى عبارت بود از آيه (و الّذين يرمون ازواجهم...)

پس رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) فرمود: اى هلال بشارت باد تو را كه خداوند فرج قرار داد، همان فرجى كه آرزويش مى كردى، پس فرمود، بفرستيد تا همسر او بيايد، پس رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) ميان اين زن و شوهر ملاعنه كرد بعد از آن كه لعان تمام شد رسول خدا (صلى الله عليه و آله) ميان آن دو تفرقه افكند، و حكم كرد كه فرزند از آن زن باشد، در حالى كه پدر معينى نداشته باشد، ولى مردم هم فرزند او را به بدى نسبت ندهند.

آنگاه فرمود:( اگر چنين و چنان بياورد براى شوهرش آورده، و اگر چنين و چنان بياورد براى كسى آورده كه درباره اش اين حرفها زدند).

احتمال دارد به صورت استفهام فرموده باشد يعنى حكم خدا چنين است آيا به رسم جاهليت عمل كنيم كه قيافه شناس بگويد اگر چنين و چنان است از شوهر اوست و گرنه از ديگران ؟.

مؤلف: اين روايت را در الدرالمنثور از عده اى از ارباب جوامع از ابن عباس روايت كرده است.

سوره نور، آيات 11 تا 26

 ان الّذين جاء و بالافك عصبة منكم لا تحسبوه شرا لكم بل هو خير لكم لكل امرى منهم ما اكتسب من الاثم و الّذى تولى كبره منهم له عذاب عظيم (11)

 لو لا اذ سمعتموه ظنّ المؤمنون و المؤمنات بانفسهم خيرا و قالوا هذا افك مبين (12)

 لو لا جاء و عليه باربعة شهداء فاذ لم ياتوا بالشهداء فاولئك عند اللّه هم الكاذبون (13)

 و لو لا فضل اللّه عليكم و رحمتة فى الدنيا و الاخرة لمسكم فى ما افضتم فيه عذاب عظيم (14)

 اذ تلقونه بالسنتكم و تقولون بافواهكم ما ليس لكم به علم و تحسبونه هينا و هو عند اللّه عظيم (15)

 و لو لا اذ سمعتموه قلتم ما يكون لنا ان نتكلم بهذا سبحانك هذا بهتان عظيم (16)

 يعظكم الله ان تعودوا لمثله ابدا ان كنتم مؤمنين (17)

 و يبيّن الله لكم الايت و اللّه عليم حكيم (18)

 ان الّذين يحبّون ان تشيع الفحشة فى الّذين ءامنوا لهم عذاب اليم فى الدنيا و الاخرة و اللّه يعلم و انتم لا تعلمون (19)

 و لو لا فضل الله عليكم و رحمتة و ان اللّه رءوف رحيم (20)

 يايها الّذين ءامنوا لا تتبعوا خطوت الشيطان و من يتبع خطوت الشيطان فانّه يامر بالفحشاء و المنكر و لو لا فضل اللّه عليكم و رحمتة ما زكى منكم من احد ابدا و لكن اللّه يزكى من يشاء و اللّه سميع عليم (21)

 ولا ياتل اولوا الفضل منكم و السعة ان يوتوا اولى القربى و المساكين و المهاجرين فى سبيل اللّه و ليعفوا و ليصفحوا الا تحبون ان يغفر اللّه لكم و اللّه غفور رحيم (22)

 ان الّذين يرمون المحصنات الغا فلات المؤمنات لعنوا فى الدنيا و الاخرة و لهم عذاب عظيم (23)

 يوم تشهد عليهم السنتهم و ايديهم و ارجلهم بما كانوا يعملون (24)

 يومئذ يوفّيهم اللّه دينهم الحق و يعلمون ان اللّه هو الحق المبين (25)

 الخبيثات للخبيثين و الخبيثون للخبيثت و الطيبات للطيبين و الطيبون للطيبات اولئك مبرّون ممّا يقولون لهم مغفرة و رزق كريم (26)

ترجمه آيات

همانا آن گروه منافقان كه به شما مسلمين بهتان بستند مى پنداريد ضررى به آبروى شما مى رسد بلكه خير و ثواب نيز خواهيد يافت و هر يك از آنها به عقاب اعمال خود خواهند رسيد و آن كس از منافقان كه راءس و منشاء اين بهتان بزرگ گشت هم او به عذابى سخت معذب خواهد شد (11).

آيا سزاوار اين نبود كه شما مؤمنان زن و مردتان چون از منافقان چنين بهتان و دروغها شنيديد حسن ظنتان درباره يكديگر بيشتر شده و گوييد اين دروغى است آشكار؟!(12).

چرا منافقان بر ادعاى خود چهار شاهد اقامه نكردند پس در حالى كه شاهد نياوردند البته نزد خدا مردمى دروغگويند (13).

و اگر فضل و رحمت خدا در دنيا و عقبى شامل حال شما مؤمنان نبود به مجرد خوض در اين گونه سخنان به شما عذاب سخت مى رسيد (14).

زيرا شما آن سخنان منافقان را از زبان يكديگر تلقى كرده و حرفى بر زبان مى گوييد كه علم به آن نداريد و اين كار را سهل و كوچك مى پنداريد در صورتى كه نزد خدا بسيار بزرگ است (15).

چرا به محض شنيدن اين سخن نگفتيد كه هرگز ما را تكلم به اين روا نيست ؟ خداوندا منزهى تو، اين بهتان بزرگ و تهمت محض ‍ است (16).

خدا به شما مؤمنان موعظه مى كند و زنهار ديگر اگر اهل ايمانيد گرد اين سخن نگرديد (17).

و خدا آيات خود را براى شما بيان فرمود كه او به حقايق امور و سراير خلق دانا و به مصالح بندگان و نظام عالم آگاه است (18).

آنان كه دوست مى دارند كه در ميان اهل ايمان كار منكرى را اشاعه و شهرت دهند آنها را در دنيا و آخرت عذاب دردناك خواهد بود و خدا مى داند و شما نمى دانيد (19).

و اگر فضل و رحمت خدا و رافت و مهربانى او شامل حال شما مؤمنان نبود در عقابتان عجله مى كرد ولى او رؤ وف و رحيم است (20).

اى كسانى كه به خدا ايمان آورده ايد مبادا پيروى شيطان كنيد كه هر كس قدم به قدم از پى شيطان رفت او به كار زشت و منكرش ‍ واداشت و اگر فضل و رحمت خدا نبود احدى از شما پاك و پاكيزه نمى شد و ليكن خدا هر كس را مى خواهد منزه و پاك مى كند كه خدا شنوا و دانا است (21).

و نبايد صاحبان ثروت و نعمت درباره خويشاوندان خود و مسكينان و مهاجران راه خدا از بخشش و انفاق كوتاهى كنند بايد مؤمنان هميشه بلند همت بوده و نسبت به خلق عفو و گذشت پيشه كنند و از بديها درگذرند آيا دوست نمى داريد كه خدا هم در حق شما مغفرت و احسان كند كه خدا بسيار آمرزنده و مهربان است (22).

كسانى كه به زنان با ايمان عفيف بى خبر از كار بد، تهمت بستند محققا در دنيا و آخرت ملعون شدند و هم آنان به عذاب سخت معذب خواهند شد (23).

بترسيد از روزى كه زبان و دست و پاى ايشان بر اعمال آنها گواهى دهد (24).

كه در آن روز خدا حساب و كيفر آنها را تمام و كامل خواهد پرداخت (25).

زنان بد كار و ناپاك شايسته مردانى بدين صفتند و مردان زشتكار ناپاك شايسته زنانى بدين صفتند و بالعكس زنانى پاكيزه و نيكو لايق مردانى چنين و مردانى پاكيزه و نيكو لايق زنانى به همين گونه اند و اين پاكيزگان از سخنان بهتان كه ناپاكان درباره شان مى گويند منزهند و از خدا به ايشان آمرزش مى رسد و رزق آنها نيكو است (26).

بيان آيات مربوط به داستان افك  

اين آيات به داستان افك اشاره مى كند، كه اهل سنت آن را مربوط به عايشه ام المؤمنين دانسته اند، ولى شيعه آن را درباره ماريه قبطيه مادر ابراهيم معتقد است، همان ماريه كه (مقوقس ) پادشاه مصر او را به عنوان هديه براى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) فرستاد، و هر دو حديث - چه آن حديثى كه از سنى ها است و چه آن حديثى كه از شيعه ها رسيده - خالى از اشكال نيست، كه هم خودش ‍ و هم اشكالش در بحث روايتى خواهد آمد - ان شاء اللّه تعالى.

پس بهتر اين است كه به بحث پيرامون متن آيات پرداخته و به كلى فعلا از روايات صرف نظر كنيم، ولى در عين حال اين نكته را بايد مسلم بدانيم كه افك مورد بحث مربوط به يكى از خانواده هاى رسول خدا (صلى الله عليه و آله) بوده، حال يا همسرش و يا كنيز ام ولدش كه شايد همين نكته هم به طور اشاره از جمله (و تحسبونه هينا و هو عند اللّه عظيم) استفاده شود و همچنين از آيات اين داستان كه مى رساند مطلب در ميان مسلمانان شهرت يافت، و سر و صدا به راه انداخت و اشارات ديگرى كه در آيات هست اين معنا فهميده مى شود.

و از آيات بر مى آيد كه به بعضى از خانواده رسول خدا (صلى الله عليه و آله) نسبت فحشاء دادند و نسبت دهندگان چند نفر بوده و داستان را در ميان مردم منتشر كرده و دست به دست گردانده اند، و نيز به دست مى آيد كه بعضى از منافقين يا بيماردلان در اشاعه اين داستان كمك كرده اند، چون به طور كلى اشاعه فحشاء در ميان مؤمنين را دوست مى داشتند، و لذا خدا اين آيات را نازل كرده، و از رسول خدا(صلى اللّه عليه و آله) دفاع فرمود.

ان الّذين جاءوا بالافك عصبة منكم...

كلمه (افك ) - به طورى كه راغب گفته - به معناى مطلق دروغ است، و معنايش در اصل، هر چيزى است كه از وجهه اصلى اش ‍ منحرف شود، وجهه اى كه بايد داراى آن باشد، مانند اعتقاد منحرف از حق به سوى باطل و عمل منحرف از صحت و پسنديدگى به سوى قباحت و زشتى، و كلام بر گشته از صدق به سوى كذب و در كلام خداى تعالى در همه اين معانى و موارد استعمال شده.

و نيز راغب مى گويد: كلمه (عصبه ) به معناى جماعت دست به دست هم داده و متعصب است. و بعضى ديگر گفته اند: در عدد ده تا چهل استعمال مى شود.

خطاب در آيه شريفه و آيات بعدى اش به مؤمنين است، آن مؤمنينى كه ظاهر ايمان را دارند، چه اينكه واقعا هم ايمان داشته اند، يا منافق بوده اند و در دل مرض داشته اند، و اما قول بعضى از مفسرين كه گفته اند مخاطب به چهار خطاب اول، و يا تنها مخاطب به خطاب دوم و سوم و چهارم رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) و آن زن و مرد متهم است صحيح نيست، زيرا مستلزم تفكيك ميان خطابهايى است كه در ده آيه اول از آيات مورد بحث قرار دارند، چون بيشتر خطابهاى مذكور كه بيست و چند خطاب است متوجه عموم مؤمنين است، و با اين حال بدون شك معنا ندارد چهار و يا سه خطاب اول آن، متوجه افراد معينى باشد.

بدتر از اين حرف سخن بعضى ديگر است كه گفته اند: خطابهاى چهارگانه و يا سه گانه اى كه گفته شد، به مؤمنينى است كه از اين پيش آمد متاءثر شده بودند، چون علاوه بر اينكه همان اشكال تفكيك در سياق لازم مى آيد، گزاف گويى نيز هست، (چون نه وجهى برايش متصور است و نه دليلى بر آن هست ).

و معناى آيه اين است كه كسانى كه اين دروغ را تراشيدند - لام در كلمه (الافك ) لام عهد است - جماعت معدودى از شما هستند، كه با هم تبانى و ارتباط دارند. و اين تعبير خود اشاره است به اينكه در اين تهمت توطئه اى در كار بوده، مبنى بر اينكه اين دروغ را بتراشند، و آن را اشاعه هم بدهند، تا قداست و نزاهت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) را لكه دار ساخته، و او را در ميان مردم رسوا سازند.

پس معلوم شد كه جمله مذكور فايده اى را افاده مى كند و آن طور كه بعضى پنداشته و گفته اند از باب تسليت رسول خدا (صلى الله عليه و آله)، و يا تسليت آن جناب و مؤمنين متاءثر از اين پيشامد نيست، چون سياق با تسليت سازگار نيست.

شناخته و رسوا شدن عناصر فاسد، براى مجتمع صالح و اسلامى خير است (لاتحسبوه شرّا لكم ...)

(لا تحسبوه شرا لكم بل هو خير لكم ) - مقتضاى اينكه گفتيم خطاب متوجه عموم مؤمنين است، و مراد از آن نفى شريت و اثبات خيريت اين پيشامد است، اين است كه يكى از سعادتهاى مجتمع صالح اين است كه اهل ضلالت و فساد در آن مجتمع شناخته شوند، تا جامعه نسبت به وضع آنها بصيرت پيدا كند،و براى اصلاح اين اعضاى فاسده دست به اقدام زند، مخصوصا در مجتمع دينى كه سر و كارش با وحى آسمانى است، و در هر پيشامدى وحيى بر آنان نازل مى شود، و ايشان را موعظه و تذكر مى دهد كه چگونه از اين پيشامد استفاده كنند، و ديگر نسبت به امور خود سهل انگارى و غفلت روا ندارند، بلكه در امر دين خود و هر مهم ديگر زندگيشان احتياط كنند.

دليل بر اين معنا، جمله (لكل امرى منهم ما اكتسب من الاثم ) است، چون اثم عبارت است از آثار سوئى كه بعد از گناه براى آدمى باقى مى ماند، پس ظاهر جمله اين است كه آنهايى كه اين تهمت را زده بودند به آثار سوء عملشان شناخته مى شوند، و از ديگران متمايز مى گردند و در نتيجه به جاى اينكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله) را رسوا كنند خود مفتضح مى شوند.

و اما قول مفسرى كه گفته : مراد از (خير بودن اين پيشامد براى متهمين )، اين است كه خدا به خاطر اين تهمت اجرشان مى دهد، همچنان كه مرتكبين آن را رسوا مى كند، در صورتى درست است كه خطاب در آيه متوجه خصوص متهمين باشد، و خواننده محترم در نظر دارد كه گفتيم چنين نيست.

و الذى تولى كبره منهم له عذاب عظيم

مفسرين كلمه (كبره ) را به معناى معظم تهمت معنا كرده اند، و ضمير آن را به تهمت بر گردانده و گفته اند: معنايش اين است : كسى كه معظم اين افك و مسؤ وليت بيشتر آن را گردن گرفته باشد و از ميان تهمت زنندگان از همه بيشتر آن را در ميان مردم اشاعه داده باشد عذابى عظيم خواهد داشت.

توبيخ كسانى كه وقتى اتهام دروغ (افك) را شنيدند آن را رد و تكذيب نكردند و بدون تحقيق و علم آن را شايع ساختند

لو لا اذ سمعتموه ظنّ المؤمنون و المؤمنات بانفسهم خيرا و قالوا هذا افك مبين

اين آيه توبيخ كسانى است كه وقتى داستان افك را شنيدند آن را رد ننمودند، و متهمين را اجل از چنين اتهامى ندانسته و نگفتند كه اين صرفا افترايى است آشكار.

جمله (ظنّ المؤمنون و المؤمنات بانفسهم ) از باب به كار بردن اسم ظاهر در جاى ضمير است، و اصل آن (و لو لا ظننتم بانفسكم ) بوده و اگر اينطور نفرمود و آن طور فرمود براى اين بود كه بر علت حكم دلالت كند و بفهماند كه صفت ايمان طبعا مؤمن را از فحشاء و منكرات عملى و زبانى رادع و مانع است پس كسى كه متصف به ايمان است بايد به افراد ديگرى كه چون او متصف به ايمان هستند ظن خير داشته باشد، و درباره آنان بدون علم سخنى نگويد، زيرا همه اهل ايمان هم چون شخص واحدى هستند كه متصف به ايمان و لوازم و آثار آن است.

بنابراين، معناى آيه چنين مى شود كه چرا وقتى افك را شنيديد به جاى اينكه نسبت به مؤمنين متهم، حسن ظن داشته باشيد، به تراشنده افك، حسن ظن پيدا كرديد و بدون علم درباره اهل ايمان سخنى گفتيد؟.

و اينكه فرمود: (قالوا هذا افك مبين ) معنايش اين است كه شما مؤمنين و مؤمنات كه شنونده افك بوديد نگفتيد كه اين مطلب افك و دروغى است آشكار، با اينكه بر حسب قاعده دينى خبرى كه مخبر آن علمى بدان ندارد، و ادعائى كه مدعى آن شاهدى بر آن ندارد، محكوم به كذب است، چه اينكه در واقع هم دروغ باشد، يا آنكه در واقع راست باشد، دليل بر اين معنايى كه ما كرديم جمله (فاذلم ياتوا بالشهداء فاولئك عند اللّه هم الكاذبون ) است، كه مى فرمايد: وقتى مدعى، شاهد نياورد، نزد خدا - شرعا - محكوم است به دروغگويى.

لو لا جاءوا عليه باربعة شهداء فاذلم ياتوا بالشهداء فاولئك عنداللّه هم الكاذبون

يعنى اگر در آنچه مى گويند و نسبت مى دهند راستگو باشند، بايد بر گفته خود شاهد بياورند و شهود چهارگانه را كه گفتيم شهود در زنا هستند حاضر سازند، پس وقتى شاهد نياورند شرعا محكومند به كذب، براى اينكه ادعاى بدون شاهد كذب است و افك.

و لو لا فضل اللّه عليكم و رحمته فى الدنيا و الاخرة لمسكم فى ما افضتم فيه عذاب عظيم

(افاضه ) در حديث به معناى سر و صدا راه انداختن و تعقيب كردن يك داستان است و اينكه فرمود: (اگر فضل خدا نبود...) عطف است بر جمله (لولا اذ سمعتموه...) و در جمله مورد بحث بار ديگر به مؤمنين حمله شده است و اگر فضل و رحمت خدا را مقيد به دنيا و آخرت كرده براى اين بوده كه دلالت كند بر اينكه عذابى كه در ذيل آيه مى آيد عذاب دنيا و آخرت (هر دو) است.

و معناى آيه اين است كه اگر فضل و رحمت خدا در دنيا و آخرت متوجه شما نمى شد، به خاطر اين خوض و تعقيبى كه درباره داستان افك كرديد، عذاب عظيمى در دنيا و آخرت به شما مى رسيد.

اذ تلقونه بالسنتكم و تقولون بافواهكم ما لبس لكم به علم...

ظرف (اذ) مت علق به جمله (افضتم ) است. و تلقى قول، به معناى گرفتن و پذيرفتن سخنى است كه به انسان القاء مى كنند و اگر تلقى را مقيد به السنه كرد، براى اين بود كه دلالت كند بر اينكه داستان افك صرف انتقال سخنى از زبانى به زبانى ديگر است، بدون اين كه درباره آن سخن، تدبر و تحقيقى به عمل آورند.

و بنابراين، اينكه فرمود: (و تقولون بافواهكم ما ليس لكم به علم ) از قبيل عطف تفسيرى است كه همان تلقى را تف سير مى كند. و باز اگر گفتن را مقيد به دهانها كرد براى اشاره به اين بود كه قول عبارت است از گفتن بدون تحقيق و تبين قلبى، كه جز دهانها ظرف و موطنى ندارد واز فكر و انديشه و تحقيق سر چشمه نگرفته است.

و معناى آيه اين است كه شما بدون اينكه درباره آنچه شنيده ايد تحقيقى كنيد، و علمى به دست آوريد، آن را پذيرفتيد و در آن خوض ‍ كرده دهان به دهان گردانيديد و منتشر ساختيد. و اينكه فرمود: (و تحسبونه هينا و هو عند اللّه عظيم ) معنايش اين است كه شما اين رفتار خود را كارى ساده پنداشتيد و حال آنكه نزد خدا كار بس عظيمى است، چون بهتان و افتراء است علاوه بر اين بهتان به پيغمبر خدا (صلى الله عليه و آله) است، چون شيوع افك درباره آن جناب در ميان مردم باعث مى شود كه آن حضرت در جامعه رسوا گشته و امر دعوت دينى اش تباه شود.

و لو لا اذ سمعتموه قلتم ما يكون لنا ان نتكلم بهذا، سبحانك هذا بهتان عظيم

اين آيه عطف است بر آيه (لو لا اذ سمعتموه...) و در آن براى با رسوم به مؤمنين حمله شده، و ايشان را توبيخ مى فرمايد كه چرا چنين نگفتيد؟ و كلمه (سبحانك ) در اين ميان، كلمه اى است معترضه، و اين از ادب قرآن كريم است كه هر جا مى خواهد كسى را منزه از عيب معرفى كند، براى رعايت ادب نخست خدا را منزه مى كند.

كلمه (بهتان ) به معناى افتراء است، و اگر آن را بهتان ناميده اند، چون شخص مورد افتراء را مبهوت مى كند كه يا للعجب من كى چنين حرفى را زده و يا چنين كارى را كرده ام ؟ و اگر آن را بهتانى عظيم خوانده، بدين جهت بوده كه تهمت مربوط به ناموس، آن هم ناموس متعلق به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) بوده. و بهتان بودنش بدين سبب بوده كه اخبارى بدون علم و ادعايى بدون شاهد بوده، آن شاهدى كه شرحش در ذيل جمله (فاذلم ياتوا بالشهداء فاولئك عند اللّه هم الكاذبون ) گذشت. و معناى آيه روشن است.

يعظكم الله ان تعود و المثله ابدا... و اللّه عليم حكيم

اين دو آيه اندرز مى دهد كه تا ابد چنين عملى را تكرار نكنند. و معناى دو آيه روشن است.

ان الّذين يحبون ان تشيع الفاحشه فى الّذين آمنوا ...

اگر اين آيه با آيات راجع به افك نازل شده باشد و متصل به آنها باشد و مربوط به نسبت زنا به مردم دادن و شاهد نياوردن باشد، قهرا مضمونش تهديد تهمت زنندگان است، چون افك از مصاديق فاحشه است، و اشاعه آن در ميان مؤمنين به خاطر اين بوده كه دوست مى داشتند عمل زشت و هر فاحشه اى در بين مؤمنين شيوع يابد.

پس مقصود از (فاحشه ) مطلق فحشاء است، چون زنا و قذف و امثال آن، و دوست داشتن اينكه فحشاء و قذف در ميان مؤمنين شيوع پيدا كند، خود مستوجب عذاب اليم در دنيا و آخرت براى دوست دارنده است.

و بنابراين، ديگر علت ندارد كه ما عذاب در دنيا را حمل بر حد كنيم، چون دوست داشتن شيوع گناه در ميان مؤمنين حد نمى آورد، بله اگر لام در (الفاحشه ) را براى عهد بدانيم، و مراد از فاحشه را هم قذف تنها بگيريم، و حب شيوع را كنايه از قصد شيوع و خوض و دهن به دهن گرداندن قذف بدانيم، در آن صورت ممكن است عذاب را حمل بر حد كرد. ولى سياق با آن نمى سازد.

علاوه بر اين قذف به مجرد ارتكاب حد مى آورد، و جهت ندارد كه ما آن را مقيد به قصد شيوع كنيم، و نكته اى هم كه موجب اين كار باشد در بين نيست.

(و اللّه يعلم و انتم لا تعلمون ) - اين جمله تأكيد و بزرگ داشت عملى است كه موجب سخط و عذاب خدا است، هر چند مردم از بزرگى آن بى خبر باشند.

و لو لا فضل اللّه عليكم و رحمته

اين جمله تكرار همان امتنانى است كه قبلا هم يادآور شده بود، و معنايش روشن است.

يا ايها الّذين آمنوا لا تتبعوا خطوات الشيطان و من يتبع خطوات الشيطان فانه يامر بالفحشاء و المنكر

تفسير اين آيه در ذيل آيه 208 از سوره بقره در جلد دوم اين كتاب گذشت.

اگر فضل و رحمت خدا بر شما نبود هيچ يك از شما هرگز پاك و تزكيه نمى شد

و لو لا فضل الله عليكم و رحمته ما زكى منكم من احد ابدا...

در اين آيه باز هم به ياد آورى امتنان به فضل و رحمت بازگشت شده و اين اهتمام خود مؤيد اين احتمال است كه افك مورد بحث در آيه مربوط به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) بوده، و اهتمام به خاطر احترامى است كه آن جناب نزد خداى سبحان داشته است.

در اين آيه كه براى با رسوم امتنان به فضل و رحمت يادآورى مى شود، جواب لولا را آورده، و فرموده اگر فضل و رحمت خدا به شما نبود هيچ يك از شما ابدا تزكيه و پاك نمى شد و اين معنايى است كه عقل هم بر آن دلالت دارد، چون افاضه كننده خير و سعادت تنها خداى سبحان است، و تعليم قرآنى نيز آن را افاده مى كند، همچنان كه در جاى ديگر فرموده :(بيدك الخير - خير تنها به دست تو است ) و نيز فرموده : (ما اصابك من حسنة فمن الله - آنچه خير به تو مى رسد از خدا است ).

و اينكه فرموده : (و لكن اللّه يزكى من يشاء و اللّه سميع عليم ) اعراض از مطالب قبلى است، و حاصلش اين است كه خداى تعالى هر كه را بخواهد تزكيه مى كند. پس امر منوط به مشيت او است، و مشيت او تنها به تزكيه كسى تعلق مى گيرد كه استعداد آن را داشته، و به زبان استعداد آن را درخواست كند، كه جمله (و اللّه سميع عليم ) اشاره به همين درخواست به زبان استعداد است، يعنى، خدا شنواى خواسته كسى است كه تزكيه را به زبان استعداد درخواست كند، و دانا به حال كسى است كه استعداد تزكيه را دارد.

و لا ياتل اولوا الفضل منكم و السعة ان يوتوا اولى القربى و المساكين والمهاجرين فى سبيل الله ...

كلمه (ايتلاء) به معناى تقصير و ترك و سوگند است، و هر سه معنا با هم تناسب دارند، و معناى آيه اين است كه صاحبان فضل و سعه يعنى توانگران از شما نبايد در دادن اموال خود به خويشاوندان و مساكين و مهاجرين در راه خدا كوتاهى كنند. و يا معنايش اين است كه توانگران چنين كارى را ترك نكنند و يا اين است كه توانگران هيچ وقت سوگند نخورند كه ديگر به نامبردگان چيزى نمى دهيم، (و ليعفوا عنهم و ليصفحوا - اگر هم از نامبردگان عمل ناملايمى ديدند صرف نظر كنند، و ببخشايند). آنگاه توانگران را تحريك نموده و مى فرمايد: (الا تحبون ان يغفر اللّه لكم و اللّه غفور رحيم - مگر دوست نمى داريد كه خدا هم بر شما ببخشايد؟ و خدا آمرزنده و مهربان است ).

در اين آيه بنا به فرضى كه با آيات افك نازل شده و متصل به آنها باشد، دلالت بر اين معنا است كه يكى از مؤمنين تصميم گرفته بوده كه احسان هميشه خود را از كسانى كه مرتكب افك شده اند قطع كند، و خداى تعالى او را از اين عمل نهى كرده، و سفارش اكيد فرموده كه همچنان احسان خود را ادامه دهد، كه باز هم بيانى در اين باره خواهد آمد.

كسانى كه زنان مؤمنه محصنه را متهم به زنا مى كنند در دنيا و آخرت لعنت شده و عذابى عظيم دارند

ان الّذين يرمون المحصنات الغافلات المؤمنات لعنوا فى الدنيا و الاخرة و لهم عذاب عظيم

اينكه از مؤمنات سه صفت را بر شمرده، به منظور دلالت بر عظمت معصيت بوده، چون صفت شوهر داشتن و عفت و غفلت و ايمان هر يك سبب تامى هستند براى اينكه نسبت زنا را ظلم، و نسبت دهنده را ظالم و متهم بى گناه را مظلوم جلوه دهند، تا چه رسد به اينكه همه آن صفات با هم جمع باشند، يعنى زن متهم به زنا، هم شوهردار باشد، هم عفيف، هم با ايمان، و هم غافل از چنين نسبت كه در اين صورت نسبت زنا به او دادن ظلمى بزرگتر، و گناهى عظيم تر خواهد بود، و كيفرش لعنت در دنيا و آخرت، و عذاب عظيم خواهد بود، ولى اين آيه شريفه هر چند كه در جمله آيات افك نازل شده باشد مضمونش عام است، و تنها مربوط به خصوص ‍ داستان افك به خانواده رسالت نيست، هر چند كه سبب نزولش آن داستان باشد.

يوم تشهد عليهم السنتهم و ايديهم و ارجلهم بما كانوا يعملون

ظرف (يوم ) متعلق است به عذاب عظيم در آيه قبل.

و مراد از جمله (ما كانوا يعملون ) به مقتضاى اطلاقى كه دارد مطلق اعمال زشت است، - همچنان كه ديگران هم گفته اند - نه خصوص نسبت هاى زشت و ناروا تا شهادت زبان و دست و پا شهادت به عمل رمى و نسبت ناروا باشد پس مقصود از شهادت، شهادت اعضاى بدن بر گناهان و همه معاصى است، البته هر عضوى به آن گناهى شهادت مى دهد كه مناسب با خود او است، پس گناه اگر از سنخ گفتار باشد، مانند قذف (نسبت زنا دادن )، دروغ، غيبت و امثال آن روز قيامت زبانها به آن شهادت مى دهند، و هر چه از قبيل افعال باشد، همچون سرقت و راه رفتن براى سخن چينى و سعايت و امثال آن، بقيه اعضاء بدان گواهى مى دهند و چون بيشتر گناهان به وسيله دست و پا انجام مى شود از اين رو آن دو را نام برده.

و در حقيقت شاهد بر هر عملى خود آن عضوى است كه عمل از او سرزده همچنان كه آيه (شهد عليهم سمعهم و ابصارهم و جلودهم بما كانوا يعملون ) و آيه (ان السمع و البصر و الفواد كل اولئك كان عنه مسئولا) و آيه (اليوم نختم على افواههم و تكلمنا ايديهم و تشهد ارجلهم بما كانوا يكسبون ) نيز به اين معنا اشاره دارند، و به زودى بحث جداگانه اى درباره شهادت اعضاء در روز قيامت در تفسير سوره حم سجده ان شاء اللّه تعالى خواهد آمد.

يومئذ يوفيهم اللّه دينهم الحق، و يعلمون ان اللّه هو الحق المبين

مراد از (دين ) جزاء است، همچنان كه در جمله (مالك يوم الدين ) نيز به همين معنا است، و كلمه (يوفيه ) به معناى اداء و پرداختن چيزى است به تمام و كمال. و معناى اين آيه است كه در روز قيامت خداوند پاداش و كيفر حق آنان را به تمام و كمال مى دهد، و آن وقت مى فهمند كه خدا حق مبين است.

اين از نظر اتصال آيه به ما قبل، و وقوعش در سياق آيات قبلى بود، و اگر نه از نظر اينكه خودش آيه اى است مستقل، ممكن است بگوييم : مراد از (دين )، آن معنايى است كه مرادف با كلمه (ملت و كيش ) است، يعنى سنت زندگى كه در اين صورت آيه شريفه در مقام بيان معنايى عالى خواهد بود، و آن اين است كه روز قيامت حقايق براى بشر ظهور پيدا مى كند، و اين معنا با جمله (و يعلمون ان اللّه هو الحق المبين ) سازگارتر است.

معناى اينكه در آخرت مى دانند كه خدا حق مبين است  

اين آيه از غرر و آيات برجسته قرآنى است، كه معرفت خداى را تفسير مى كند، چون جمله (و يعلمون ان اللّه هو الحق المبين ) خبر مى دهد كه حق به هيچ وجه از وجوه و به هيچ تقديرى از تقادير، سترت و خفاء ندارد و بديهى ترين بديهيات است كه جهل به آن تعلق نمى گيرد، ولى بسيار مى شود كه يك امر بديهى مورد غفلت قرار مى گيرد، پس علم به خداى تعالى معنايش دانستن امرى مجهول نيست، بلكه معنايش ارتفاع غفلت از درك او است، كه بسا از اين ارتفاع غفلت به علم و معرفت تعبير مى شود، و مى گويند فلانى معرفت به خدا دارد و خداشناس است كه معناى واقعى اش اين است كه فلانى از خدا غافل نيست، و همين معنايى است كه روز قيامت براى همه دست مى دهد، و مى فهمند كه خدا حق مبين و آشكار است، (چون در قيامت ديگر عواملى براى غفلت نيست ).

و به مثل اين معنا، آيه (لقد كنت فى غفلة من هذا فكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم ) حديد اشاره مى فرمايد.

الخبيثات للخبيثين و الخبيثون للخبيثات و الطيّبات للطيبين و الطيبون للطيّبات...

اينكه در ذيل اين آيه فرموده : (اولئك مبرژون مما يقولون ) دليل است بر اينكه مراد از (خبيثات و خبيثين ) و (طيبات و طيبين )،مردان و زنان متصف به خباثت و طهارتند. بنابراين، آيه متمم آيات افك و متصل به آنها و در سياق مشارك با آنها است. و اين آيه عام است، و از جهت الفاظ هيچ مخصصى ندارد.

پس مراد از طيب و طهارتى كه باعث مى شود از آنچه مردم درباره ايشان مى گويند مبراء باشند، به طورى كه از آيات سابق فهميده مى شود همان معنايى است كه اتصاف به ايمان و احصان مقتضى آن است. پس مؤمنين و مؤمنات با احصان، طيبين و طيباتند، و هر يك مختص به ديگرى است، و ايشان به حكم ايمان و احصان شرعا از نسبت هاى ناروايى كه شاهدى بر آن اقامه نشود مبرا هستند، و از جهت ايمانى كه دارند محكوم به مغفرتند، همچنان كه فرموده : (و آمنوا به يغفر لكم من ذنوبكم ) و نيز به همان جهت رزق كريمى خواهند داشت. و آن رزق كريم همان حيات طيب در دنيا و آخرت، و اجر نيكوى آخرت است، كه در آيه (من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤمن فلنحيينه حيوة طيبة و لنجزينهم اجرهم باحسن ما كانوا يعملون ) بدان نويد داده است.

و مراد از خبيث در خبيثين وخبيثات كه غير از مؤمنين هستند اين است كه حالتى پليد دارند، و به خاطر كفر وضعى ناخوشايند به خود مى گيرند. و اگر زنان خبيث را به مردان خبيث، و مردان خبيث را به زنان خبيث اختصاص داده، به خاطر هم جنسى و هم سنخى است، و در نتيجه اينگونه افراد از تلبس به فحشاء مبراء نيستند، - البته صرف اين اختصاص، حكم به تلبس و اتصاف نيست -.

پس از آنچه گذشت چند نكته روشن گرديد:

اول اينكه : آيه شريفه از نظر لفظ عام است و مؤمنين را براى هميشه به پاكى توصيف مى كند، هر چند كه سبب نزولش موردى خاص ‍ باشد.

دوم اينكه : دلالت دارد بر اينكه مؤمنين شرعا محكوم به براءتند از آنچه كه به ايشان نسبت بدهند و اقامه بينه نكنند.

سوم اينكه : دلالت دارد بر اينكه مؤمنين همه محكوم به مغفرت و رزق كريمند. و همه اينها البته حكم ظاهرى است، ظاهر حال مؤمنين چنين، و ظاهر حال كفار بر خلاف اين است، چون مؤمنين نزد خدا محترمند.

بحث روايتى

روايتى مفصل از (الدر المنثور) دربارهنزول آيات مربوط افك درباره عائشه

در الدرالمنثور است كه عبدالرزاق، احمد، بخارى، عبد بن حميد، مسلم، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابن مردويه و بيهقى (در كتاب شعب ) همگى از عايشه روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) همواره وقتى مى خواست به سفرى برود در ميان همسرانش قرعه مى انداخت، و قرعه به نام هر كس بيرون مى شد او را با خود به سفر مى برد.

در سفرى در ميان ما قرعه انداخت، قرعه به نام من در آمد. و من با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) به سفر رفتم، و سفر سفر جنگ بود. و اين در هنگامى بود كه دستور حجاب نازل شده بود، و مرا به همين جهت همواره در هودجى سوار مى كردند، و در همان هودج نيز منزل مى كردم. همچنان مى رفتيم تا رسول خدا (صلى الله عليه و آله) از جنگ فارغ شد و برگشت. همين كه نزديكيهاى مدينه رسيديم، شبى منادى نداى كوچ داد كه سوار شويد. من برخاستم و از لشگرگاه گذشتم، تا قضاى حاجت كنم. بعد از قضاى حاجت به محل رحل خود برگشتم. پس ناگاه متوجه شدم كه گلوبندم كه از مهره هاى يمانى بود پاره شده و افتاده، به دنبال آن مى گشتم و جستجوى گلوبند باعث شد كه درنگ كنم و مأمورين هودج من هودجم را بلند كرده بالاى شتر من گذاشتند، به خيال اينكه من در هودجم، (خواهى گفت چطور بودن و نبودن يك زن در هودج را نمى فهميدند؟ جواب اين است كه در آن ايام زن ها خيلى كم گوشت و سبك بودند، چون غذايشان قوت لايموت بود)، لذا مأمورين از سبكى هودج تعجب نكردند، علاوه بر اين من زنى نورس بودم به هر حال شتر را هى كردند و رفتند. و من در اين ميان گلوبندم را پيدا كردم اما من وقتى گلوبندم را يافتم كه كاروان رفته بود. من خود را به محل كاروان، و آن محلى كه خودم منزل كرده بودم رسانيده قدرى ايستادم، شايد به جستجوى من برگردند، ولى همين طور كه نشسته بودم خوابم برد.

از سوى ديگر صفوان بن معطل سلمى ذكرانى كه مأمور بود از عقب لشكر حركت كند هنگام صبح بدانجا كه من خوابيده بودم رسيد و از دور شبح انسانى ديد، نزديك آمد و مرا شناخت، چون قبل از دستور حجاب مرا ديده بود وقتى مرا شناخت استرجاع گفت و من به صداى او كه مى گفت : (انا لله و انا اليه راجعون ) بيدار شدم، و صورت خود را پوشاندم، به خدا سوگند كه غير از همين استرجاع ديگر حتى يك كلمه با من حرف نزد، و من نيز از او جز همان استرجاع را نشنيدم. پس شتر خود را خوابانيد و من سوار شدم. سپس ‍ به راه افتاد تا به لشگرگاه رسيديم، و آن منزلى بود كنار نحر ظهيره و اين قضيه باعث شد كه عده اى درباره من سخنانى بگويند و هلاك شوند.

و آن كسى كه اين تهمت را درست كرد عبداللّه بن ابى بن سلول بود. پس به مدينه آمديم و من از روزى كه وارد شديم تا مدت يك ماه مريض شدم مردم دنبال حرف تهمت زنندگان را گرفته بودند، و سر و صدا به راه افتاده بود، در حالى كه من از جريان به كلى بى خبر بودم. تنها چيزى كه مرا در آن ايام به شك مى انداخت اين بود كه من هيچ وقت به مثل آن ايامى كه مريض بودم از رسول خدا (صلى الله عليه و آله) لطف نديدم. همواره بر من وارد مى شد و سلام مى كرد، و مى پرسيد چطورى ؟ و اين مايه تعجب و شك من مى شد. ولى به شرى كه پيش آمده بود پى نمى بردم، تا بعد از آنكه نقاهت يافته از خانه بيرون آمدم، در

حالى كه ام مسطح هم جهت رفع حاجت با من بيرون آمده بود تا به مناصع برود. و مناصع محل رفع حاجت بود، كه زنان جز در شبها از اين شب تا شب ديگر بدانجا نمى رفتند و اين قبل از رسم شدن مستراح در خانه ها بود، تا آن روز به رسم عرب قديم براى قضاى حاجت به گودالها مى رفتيم و از اينكه در خانه مستراح بسازيم ناراحت و متاذى بوديم.

پس من و ام مسطح از در خانه بيرون شده لباس خود را بلند كرديم كه بنشينيم، ام مسطح پايش به جامه اش گير كرد و افتاد، و گفت : هلاك باد مسطح، من گفتم : اين چه حرف بدى بود كه زدى، به مردى كه در جنگ بدر شركت كرده بد مى گويى ؟ گفت : اى خانم !مگر نشنيده اى كه چه حرفهايى مى زند؟ گفتم : نه، مگر چه مى گويد؟ آنگاه شروع كرد داستان اهل افك را نقل كردن كه از شنيدن آن مرضم بدتر شد.

و همين كه به خانه برگشتم رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) به ديدنم آمد و بر من سلام كرد و پرسيد چطورى ؟ گفتم : اجازه مى دهى به سراغ پدر و مادرم بروم ؟ - مى گويد: من از اين اجازه خواستن اين منظور را داشتم كه از پدر و مادرم داستان افك را بشنوم، - آنگاه مى گويد: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) به من اجازه داد. پس به خانه پدر و مادرم رفتم، و به مادرم گفتم : اى مادر مردم چه مى گويند؟ گفت : دخترم ناراحت مباش كمتر زنى زيبا پيدا مى شود كه نزد شوهرش محبوب باشد و با داشتن چند هوو حرفى دنبالش ‍ نزنند، گفتم : سبحان اللّه مردم اين طور مى گويند؟ پس گريه مرا گرفت و آن شب تا صبح گريستم و نتوانستم از اشكم خوددارى كنم و خواب به چشمم نيامد، تا صبح شد و من هنوز مى گريستم.

رسول خدا (صلى الله عليه و آله) على بن ابيطالب و اسامه بن زيد را خواست و با ايشان درباره جدايى از همسرش گفتگو و مشورت كرد، اسامه چون از براءت خانواده او آگاهى داشت، و چون نسبت به خانواده او خيرخواه بود گفت : يا رسول اللّه همسرت را داشته باش كه ما جز خير سابقه اى از ايشان نداريم، و اما على بن ابيطالب گفت : يا رسول اللّه (صلى الله عليه و آله) خدا كه تو را در مضيقه نگذاشته و قحطى زن هم نيست علاوه بر اين از كنيز او اگر بپرسى تو را تصديق مى كند پس رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) دستور داد بريرة بيايد، چون آمد حضرت پرسيد: اى بريره آيا چيزى كه مايه شك و شبهه ات باشد از عايشه ديده اى ؟ گفت : نه به آن خدايى كه تو را به حق مبعوث كرده من از او هيچ سابقه سويى ندارم، جز اينكه او جوان است، و خوابش سنگين، بارها شده كه براى خانه خمير مى كند و همان جا خوابش مى برد، تا آنكه حيوانات اهلى مى آيند و خمير را مى خورند.

پس رسول خدا (صلى الله عليه و آله) بر خاسته درباره عبداللّه بن ابى استعذار نمود، و در منبر فرمود: اى گروه مسلمانان ! كيست كه اگر من مردى را كه شرش به اهل بيت من رسيده كيفر كنم عذر مرا بفهمد و مرا ملامت نكند؟ چون به خدا سوگند من جز خير هيچ سابقه اى از همسرم ندارم و اين تهمت را درباره مردى زده ايد كه جز خير سابقه اى از او نيز ندارم، او هيچ وقت بدون من وارد خانه من نمى شد.

پس سعد بن معاذ انصارى برخاست و عرض كرد: من راحتت مى كنم، اگر از اوس باشد گردنش را مى زنم، و اگر از برادران مايعنى بنى خزرج باشد هر امرى بفرمايى اطاعت مى كنم، سعد بن عباده كه رئيس خزرج بود و قبلا مردى صالح بود آن روز دچار حميت و تعصب شده، از جا برخاست و به سعد گفت : به خدا سوگند دروغ گفتى، و تو او را نمى كشى، و نمى توانى بكشى، پس از وى اسيد بن حضير پسر عموى سعد برخاست و به سعد بن عباده گفت : تو دروغ مى گويى، چون مردى منافق هستى، و از منافقين دفاع مى كنى، پس دو قبيله اوس و خزرج از جاى برخاسته به هيجان آمدند، و تصميم گرفتند كه با هم بجنگند در همه اين احوال رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) بر فراز منبر ايستاده بود، و مردم را مرتب آرام مى كرد، تا همه ساكت شدند و آن جناب هم سكوت كرد.

من آن روز مرتب گريه مى كردم و اشكم بند نمى آمد، و چشمم به خواب نرفت، پدر و مادرم نزدم آمدند، و ديدند كه دو شب و يك روز است كه كارم گريه شده، ترسيدند كه از گريه جگرم شكافته شود. هنگامى كه آن دو نشسته بودند و من همچنين گريه مى كردم، زنى از انصار اجازه خواست و وارد شد و او هم با گريه مرا كمك كرد، در اين بين ناگهان رسول خدا (صلى الله عليه و آله) وارد شد و نشست و تا آن روز هرگز آن جناب نزد من نمى نشست، و به من همان حرفهايى را زد كه قبلا مى زد.

اين را هم بگويم كه يك ماه بود وحى بر آن جناب نازل نشده و درباره گرفتارى من از غيب دستورى نرسيده بود پس رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) وقتى مى نشست تشهد خواند، و سپس فرمود: اما بعد، اى عايشه به من چنين و چنان رسيده، اگر تو از اين تهمت ها مبرى باشى كه خدا در براءت تو آيه قرآنى مى فرستد، و اگر گنهكار باشى بايد استغفار كنى و به خدا توبه ببرى، كه بنده خدا وقتى به گناه خود اعتراف كند، و آنگاه توبه نمايد، خدا توبه اش را مى پذيرد بعد از آنكه سخنان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) تمام شد ناگهان اشكم خشك شد، و ديگر قطره اى اشك نيامد، من به پدرم گفتم پاسخ رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) را بده گفت : به خدا سوگند نمى دانم چه بگويم به مادرم گفتم : جواب رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) را بده گفت :به خدا سوگند نمى فهمم چه بگويم.

و خودم در حالى كه دخترى نورس بودم و قرآن زياد نمى دانستم، گفتم : من به خدا سوگند مى دانستم كه شما اين جريان را شنيده ايد، و در دلهايتان جاى گرفته، و آن را پذيرفته ايد، لذا اگر بگويم من برى و بى گناهم، و خدا مى داند كه برى از چنين تهمتى هستم، تصديقم نمى كنيد، و اگر اعتراف كنم، به كارى اعتراف كرده ام كه به خدا سوگند نكرده ام، ولى شما تصديقم نمى كنيد. و به خدا سوگند مثالى براى خودم و شما سراغ ندارم الا كلام پدر يوسف (عليه السلام) كه گفت : (فصبر جميل و الله المستعان على ما تصفون ) آنگاه روى گردانيده در بسترم خوابيدم، در حالى كه از خود خاطر جمع بودم، و مى دانستم كه خدا مرا تبرئه مى كند، ولى احتمال نمى دادم كه درباره من وحيى بفرستد، كه تا قيامت بخوانند، چون خود را حقيرتر از آن مى دانستم كه خدا درباره ام آيه اى از قرآن بفرستد كه تلاوت شود، بلكه اميدوار بودم رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) رويايى ببيند، و به اين وسيله تبرئه شوم. سپس مى گويد: به خدا سوگند رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) تصميم به برخاستن نگرفته بود، واحدى از حضار هم از جاى خود برنخاسته بودند كه وحى بر او نازل شد، و همان حالت بيهوشى كه همواره در هنگام وحى به او دست مى داد دست داد و از شدت امر عرقى مانند دانه هاى مرواريد از او سرازير شد، با اينكه آن روز روز سردى بود. همين كه حالت وحى تمام شد به خود آمد، در حالى كه مى خنديد و اولين كلمه اى كه گفت اين بود كه : اى عايشه بشارت باد تو را كه خداوند تو را تبرئه كرد. مادرم گفت : برخيز و بنشين. گفتم به خدا بر نمى خيزم و جز خدا كسى را سپاس نمى گويم، آنگاه آيه (ان الّذين جاءوا بالافك عصبة منكم ) و ده آيه بعد از آن را نازل فرمود.

و بعد از آنكه خداوند اين آيات را در براءتم نازل فرمود، ابوبكر كه همواره به مسطح بن اثاثه به خاطر فقر و خويشاونديش كمك مى كرد، گفت : به خدا سوگند ديگر من به مسطح هيچ كمكى نمى كنم، زيرا درباره دخترم عايشه چنين بلوايى به راه انداخت، خداى تعالى در رد او اين آيه را فرستاد: (و لا ياتل اولوا الفضل منكم والسعة ان يوتوا اولى القربى و المساكين... رحيم ) پس ابوبكر گفت : به خدا سوگند من دوست دارم كه خدا مرا بيامرزد، پس رفتار خود را درباره مسطح دوباره از سر گرفت، و به او انفاق كرد و گفت : به خدا تا ابد از انفاق به او دريغ نمى كنم.

عايشه مى گويد: رسول خدا (صلى الله عليه و آله) از زينت دختر جحش از وضع من پرسيد، و فرمود: اى زينت تو چه مى دانى و چه ديده اى ؟ گفت يا رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله) چشم و گوشم از اين جريان بى خبر است، و من جز خير از او چيزى نديده ام، با اينكه زينب از ميان همسران رسول خدا(صلى اللّه عليه و آله) تنها كسى بود كه با من تكبر مى كرد و خداوند او را با ورع و تقوى عصمت داد، و خواهرش حمنه كه چنين تقوايى نداشت، و با او ستيز مى كرد، جزو اصحاب افك شد، و هلاك گشت.

موارد اشكال در اين روايت و روايات ديگرى كه از طرق عامه در اين باره نازل شده است

مؤلف: اين روايت به طرقى ديگر نيز از عايشه، از عمر، ابن عباس، ابو هريره، ابو اليسر انصارى، ام رومان مادر عايشه، و ديگران نقل شده، و با اين روايت مقدارى اختلاف دارد. و در آن آمده كه منظور از (الّذين جاءوا بالافك ) عبد اللّه بن ابى بن سلول، و مسطح بن اثاثه (كه از اصحاب بدر و از سابقين اولين از مهاجرين است )، و حسان بن ثابت و حمنه خواهر زينب همسر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) بودند.

و نيز در آن آمده كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله) بعد از نزول آيات افك، ايشان را خواست، و بر آنان حد جارى ساخت، چيزى كه هست عبد اللّه بن ابى را دو بار حد زد، براى اينكه كسى كه همسر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) را نسبت زنا بدهد دو حد دارد. و در اين روايت كه با هم قريب المضمون مى باشند در جريان قصه از چند جهت اشكال است :

جهت اول اينكه : از خلال اين روايات برمى آيد كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) درباره عايشه سوء ظن پيدا كرده بود، مثلا يك جاى روايات آمده كه حال آن جناب نسبت به عايشه در ايام مرضش تغيير يافته بود، تا آيات تبرئه نازل شد، جاى ديگر آمده كه عايشه گفت : بحمد اللّه نه به حمد تو، و در بعضى از روايات آمده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) به پدرش دستور داد برو و به عايشه بشارت بده، ابوبكر وقتى بشارت را داد گفت بحمد اللّه نه به حمد صاحبت كه تو را فرستاده، و مقصودش رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) بوده، و در جاى ديگر روايات آمده كه وقتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله) او را نصيحت مى كرد كه اگر واقعا اين كار را كرده اى توبه كن، زنى جلو در خانه نشسته بود، عايشه گفت از اين زن خجالت نمى كشى كه برود و شنيده هاى خود را بازگو كند؟ و معلوم است كه اين جور حرف زدن با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله)، - كه منظور در همه آنها اهانت و اعتراض است -

وقتى از عايشه سر مى زند كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) را در امر خود دچار سوء ظن ببيند، علاوه بر اين در روايت عمر تصريح شده كه گ فت : در قلب رسول خدا (صلى الله عليه و آله) از آنچه مى گفتند سوء ظنى پيدا شده بود.

و كوتاه سخن اينكه دلالت عموم روايات بر سوء ظن رسول خدا (صلى الله عليه و آله) نسبت به عايشه جاى هيچ حرفى نيست، و حال آنكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) اجل از اين سوء ظن است و چطور نباشد؟ با اينكه خداى تعالى ساير مردم را از اين سوء ظن توبيخ نموده و فرمود: (چرا وقتى مؤمنين و مؤمنات اين را شنيدند حسن ظن به يكديگر از خود نشان ندادند، و نگفتند كه اين افترايى است آشكار)؟، و وقتى حسن ظن به مؤمنين از لوازم ايمان باشد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) سزاوا رتر به آن است، و سزاوارتر از اجتناب از سوء ظن است كه خود يكى از گناهان مى باشد و مقام نبوت و عصمت الهى او با چنين گناهى نمى سازد.

علاوه بر اين قرآن كريم تصريح كرده به اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) داراى حسن ظن به مؤمنين است و فرموده : (و منهم الّذين يوذون النبى و يقولون هو اذن قل اذن خير لكم، يؤمن بالله و يؤمن للمؤمنين، و رحمة للذين آمنوا منكم، و الّذين يوذون رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله) لهم عذاب اليم ).

از اين هم كه بگذريم اصولا اگر بنا باشد گناهانى چون زنا در خانواده پيغمبر نيز راه پيدا كند، مايه تنفر دلها از او شده و دعوت او لغو مى گردد، و بر خدا لازم است كه خاندان او را از چنين گناهانى حفظ فرمايد، و اين حجت و دليل عقلى عفت زنان آن جناب را به حسب واقع ثابت مى كند، نه عفت ظاهرى را فقط، و با اينكه عقل همه ما اين معنا را درك مى كند، چطور رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) آن را درك نكرده و نسبت به همسر خود دچار ترديد مى شود.

جهت دوم اينكه : آنچه از روايات بر مى آيد اين است كه داستان افك از روزى كه سازندگان آن آن را به راه انداختند، تا روزى كه به همين جرم تازيانه خوردند، بيش از يك ماه طول كشيده، و با اينكه حكم قذف در اسلام معلوم بوده، كه هر كس شخصى را قذف كند و شاهد نياورد بايد تازيانه بخورد، و شخص متهم تبرئه شود، با اين حال چرا رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) بيش از يك ماه حكم خدا را در حق قذف كنندگان جارى نكرد و منتظر وحى ماند تا دستورى در امر عايشه برسد و در نتيجه اين مسامحه، قضيه دهان به دهان بگردد و مسافران از اينجا به آنجا بكشانند و كار به جايى برسد كه ديگر وصله بر ندارد؟ مگر آيه شريفه غير آن حكم ظاهرى چيز زايدى آورد؟ وحيى هم كه آمد همان را بيان كرد كه آيه قذف بيان كرده بود كه مقذوف به حكم ظاهرى شرعى براءت دارد.

و اگر بگويى كه آيات مربوط به افك چيز زايدى بيان كرد، و آن طهارت واقعى عايشه، و براءت نفس الامرى او است، و آيه قذف اين را نمى رسانيد، و شايد انتظار رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) براى همين بوده كه آيه اى نازل شود، و بى گناهى عايشه را به حسب واقع بيان كند.

در جواب مى گوييم هيچ يك از آيات شانزده گانه افك دلالتى بر براءت واقعى ندارد، تنها حجت عقليه اى كه گذشت كه بايد خانواده هاى انبياء از لوث فحشاء پاك باشند آن را افاده مى كند.

و اما آيات ده گانه اول، كه در آن شائبه اختصاصى هست، روشن ترين آنها در دلالت بر براءت عايشه آيه (لولا جاءوا عليه باربعة شهداء، فاذلم ياتوا بالشهداء فاولئك عند اللّه هم الكاذبون ) است، كه در آن استدلال شده بر دروغگويى اصحاب افك، به اينكه شاهد نياورده اند، و معلوم است كه شاهد نياوردن دليل بر براءت ظاهرى، يعنى حكم شرعى به براءت است، نه براءت واقعى، چون پر واضح است كه بين شاهد نياوردن و براءت واقعى حتى ذره اى هم ملازمه نيست.

و اما آيات شش گانه اخير كه حكم به براءت طيبين و طيبات مى كند، حكم عامى است كه در لفظ آن مخصصى نيامده و در نتيجه شامل عموم طيبين و طيبات مى شود و براءتى كه اثبات مى كند در بين عموم آنان مشترك است، و اين نيز واضح است كه براءت عموم مقذوفين (البته در قذفى كه اقامه شهود نشده باشد) با حكم ظاهرى شرعى مناسب است نه با براءت واقعى.

پس حق مطلب اين است كه هيچ گريزى از اين اشكال نيست، مگر اينكه كسى بگويد: آيه قذف قبل از داستان افك نازل نشده بوده، بلكه بعد از آن نازل شده، و علت توقف رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) هم اين بوده كه حكم اين پيش آمد و نظاير آن در اسلام نازل نشده بوده، و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) منتظر حكم آسمانى آن بوده.

و از جمله روشن ترين ادله بر نادرستى اين روايت اين است كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) در مسجد از مردم درباره شخص ‍ قاذف استعذار كرد (يعنى فرمود: شر او را از من دور كنيد به طورى كه ملامتى متوجه من نشود) و سعد بن معاذ آن پاسخ را داد، و سعد بن عباده با او مجادله كرد، و سر انجام در ميان اوس و خزرج اختلاف افتاد.

و در روايت عمر آمده كه بعد از ذكر اختلاف مزبور، اين گفت : ياللاؤ س وآن گفت : يا للخزرج، پس اين دو قبيله دست به سنگ و كفش زده به تلاطم در آمدند، تا آخر حديث، و اگر آيه قذف قبلا نازل شده بود، و حكم حد قاذف معلوم گشته بود، سعد بن معاذ پاسخ نمى داد كه من او را مى كشم، بلكه او و همه مردم پاسخ مى دادند كه يا رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله) حكم قذف را در باره اش ‍ جارى كن، قدرت هم كه دارى، ديگر منتظر چه هستى ؟.

اشكال سومى كه به اين روايات وارد است اين است كه اين روايات تصريح مى كنند به اينكه قاذفين، عبداللّه بن ابى و مسطح و حسان و حمنه بودند، آن وقت مى گويند: كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) عبداللّه بن ابى را دو بار حد زد، ولى مسطح و حسان و حمنه را يك بار، آنگاه تعليل مى آورند كه قذف همه جا يك حد دارد، ولى در خاندان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) دو حد و اين خود تناقضى است صريح، چون همه نامبردگان مرتكب قذف شده بودند و فرقى در اين جهت نداشتند.

بله در روايات آمده كه عبداللّه بن ابى تولى كبره يعنى تقصير عمده زير سر او بوده، و ليكن هيچ يك از امت اسلام نگفته كه صرف اين معنا باعث اين مى شود كه دو حد بر او جارى شود، و عذاب عظيم را در آيه (الذى تولّى كبره منهم له عذاب عظيم ) تفسير به دو حد نكرده اند.

رواياتى از طرق شيعه كه بنابر آنها داستان افك درباه ماريه قبطيه، و تهمت زننده عائشه بوده

و در تفسير قمى در ذيل آيه (ان الّذين جاءوا بالافك عصبه منكم...) گفته كه : عامه روايت كرده اند كه اين آيات درباره عايشه نازل شد، كه در جنگ بنى المصطلق از قبيله خزاعه نسبت ناروا به او دادند، ولى شيعه روايت كرده اند كه درباره ماريه قبطيه نازل شده، كه عايشه نسبت ناروا به او داد.

بعد مى گويد: محمد بن جعفر براى ما حديث كرد كه محمد بن عيسى، از حسن بن على بن فضال، برايمان حديث كرد، كه عبداللّه بن بكير از زراره برايمان نقل كرد كه گفت : از امام ابى جعفر (عليه السلام) شنيدم كه مى فرمود: وقتى ابراهيم فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله) از دنيا رفت، آن جناب سخت غمگين شد، عايشه گفت : چه خبر شده ؟ چرا اينقدر بر مرگ اين كودك مى گريى ؟ او كه فرزند تو نبود، بلكه فرزند جريح بود، پس رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) على (عليه السلام) را فرستاد تا جريح را به قتل برساند، على (عليه السلام) با شمشير حركت كرد، و جريح مردى قبطى بود كه در باغى زندگى مى كرد، على (عليه السلام) در باغ را كوبيد، جريح پشت در آمد كه آن را باز كند، همين كه على را غضبناك ديد، به داخل باغ گريخت، و در را باز نكرد، على (عليه السلام) از ديوار پريد و وارد باغ شد و او را دنبال كرد، وقتى ديد نزديك است خونش ريخته شود، به بالاى درختى رفت، على (عليه السلام) هم به دنبالش بالا رفت، او خود را از درخت پرت كرد، و در نتيجه عورتش نمايان شد، و على (عليه السلام) ديد كه او اصلا هيچيك از آلت تناسلى مردان و زنان را ندارد، پس نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) برگشت و عرضه داشت يا رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله) هر وقت به من فرمانى مى دهى كه من مانند سيخ داغ در داخل كرك باشم و يا آنكه با احتياط اقدام كنم ؟ حضرت فرمود: نه البته بايد كه با احتياط باشى، عرضه داشت به آن خدايى كه تو را به حق مبعوث فرموده جريح نه از مردان را دارد، و نه اززنان را، حضرت فرمود: الحمد لله شكر خدايى را كه اين سوء را از ما اهل بيت بگردانيد.

و در همان كتاب در روايت عبيداللّه بن موسى، از احمد بن راشد، از مروان بن مسلم، از عبداللّه بن بكير، روايت شده كه گفت : به امام صادق (عليه السلام) عرض كردم : فدايت شوم، اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) دستور داد مرد قبطى را بكشد، آيا مى دانست كه عايشه دروغ مى گويد، يا نمى دانست ؟ و خدا خون قبطى را به خاطر احتياط على (عليه السلام) حفظ كرد؟ فرمود: نه، به خدا سوگند مى دانست، و اگر دستور رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) به على از باب عزيمت و تكليف حتمى بود، على بر نمى گشت، مگر بعد از كشتن او و ليكن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) اين دستور را طورى داد كه هم او كشته نشود و هم عايشه از گناهش برگردد، ولى از گناهش برنگشت، و از اينكه خون مسلمان بى گناهى ريخته مى شود هيچ باكى نكرد.

مؤلف: البته در اين ميان روايات ديگرى هست كه غير عايشه را هم شريك عايشه در اين نسبت ناروا دانسته، و جريح نامبرده خادم ماريه قبطيه و مردى خواجه بوده كه مقوقس بزرگ مصر او را با ماريه نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) هديه فرستاده بود، تا ماريه را خدمت كند.

ولى اين روايات هم خالى از اشكال نيست :

اشكالاتى كه بر اين روايت نيز وارد است

اما اولا: براى اينكه داستانى كه در اين روايات آمده با آيات افك منطبق نمى شود، مخصوصا با آيه (ان الّذين جاءوا بالافك عصبه منكم...) و آيه (و لولا اذ سمعتموه ظن المؤمنون و المؤمنات بانفسهم خيرا) و آيه (اذ تلقونه بالسنتكم و تقولون بافواهكم ما ليس ‍ لكم به علم...) زيرا حاصل اين آيات اين است كه در اين داستان جماعتى با هم دست داشته اند، و داستان را اشاعه مى دادند تا رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) را رسوا كنند، و مردم هم آن را دهان به دهان مى گرداندند و در نتيجه قضيه، منتشر شده، و مدتى طولانى در بين مردم باقى مانده، و اين جماعت هيچ حرمتى را براى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) رعايت نكردند، اين مطالب كجا و مضمون حديث فوق كجا؟!

خدا مى داند، مگر اينكه بگوييم در روايات در شرح مفصل داستان، كوتاهى شده. و اما ثانيا: مقتضاى براءت ماريه قبطيه اين است كه حد خداى را بر عايشه جارى كرده باشند، و حال آنكه جارى نكردند، و هيچ مفرى از اين اشكال نيست، جز اينكه بگوييم اين قصه قبل از نزول حكم قذف واقع شده، و آيه قذف بعد از مدت زمانى نازل شده است. ولى آنچه در حل اشكال حد بر هر دو صنف از روايات بايد گفت - همان طور كه گذشت - اين است كه بگوييم آيات افك قبل از آيه حد قذف نازل شده و با نزول آيه افك هم غير از براءت مقذوف در صورت اقامه نشدن شاهد و غير از حرمت اين عمل چيزى تشريع نشد، يعنى حد قاذف در آن آيه تشريع نشد، چون اگر حد قاذف قبل از داستان افك تشريع شده بود، هيچ مجوزى براى تاءخير آن، و به انتظار وحى نشستن نبود، و هيچ يك از قاذف ها هم از حد رهايى نمى يافتند، و اگر هم با خود آيات افك تشريع شده بود، بايد در آنها اشاره اى به آن شده بود، و لااقل آيات افك متصل به آيات قذف مى شد، و كسى كه عارف به اسلوبهاى كلام است هيچ شكى نمى كند در اينكه آيه (ان الّذين جاءوا بالافك ) تا آخر آيات، هيچ گونه اتصالى با ما قبل خود ندارد.

و اينكه هر كس به يكى از زنان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) نسبت ناروا دهد دو بار حد دارد، بايد در خلال آيات افك كه آن همه تشديد و نص تهديد به عذاب در آنها هست به اين مسأله اشاره مى شد، و نشده.

و اين اشكال در صورتى كه آيه قذف با آيات افك نازل شده باشد شديدتر است، براى اينكه لازمه چنين فرضى اين است كه مورد ابتلاء حكم دو حد باشد آن وقت حكم يك حد نازل شود.

روايات ديگرى در ذيل آيات مربوط به افك، قذف و آيه : (الزانى لا يتكح ...)

و در كافى از على بن ابراهيم از پدرش از ابن ابى عمير از بعضى اصحابش از امام صادق (عليه السلام) روايت شده كه فرمود: هر كس ‍ درباره مؤمنين چيزى بگويد كه با دو چشم خود ديده و با دو گوش خود شنيده باشد، تازه از كسانى خواهد بود كه دوست دارند فحشاء در بين مؤمنين منتشر شود.

مؤلف: اين روايت را قمى هم در تفسير خود از پدرش از ابن ابى عمير از هشام از آن جناب، و نيز صدوق در امالى به سند خود از ابن ابى عمير، از محمد بن حمران، از آن جناب، و همچنين مفيد در اختصاص از آن جناب به طور مرسل نقل كرده. باز در همان كتاب به سند خود از اسحاق بن عمار، از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) فرمود: هر كس عمل زشتى را اشاعه دهد، مثل كسى مى ماند كه آن را باب كرده باشد.

و در مجمع البيان است كه بعضى گفته اند: آيه (و لا ياتل اولوا الفضل منكم و السعه...) درباره ابى بكر و مسطح بن اثاثه و پسر خاله وى نازل شده و او از مهاجرين، و از جمله بدريين و مردى فقير بود، و ابوبكر زندگى اش را تأمين مى كرد و خرجى اش را مى داد، همين كه در قضيه افك شركت جست، ابوبكر نفقه اش را قطع كرد، و سوگند خورد كه تا ابد كمترين نفعى به او نرساند، ولى وقتى آيه فوق نازل شد، به روش نخست خود برگشت و گفت به خدا سوگند من دوست مى دارم خدا مرا بيامرزد، و به خدا تا زنده ام اين مرسوم را از او قطع نمى كنم، (نقل از ابن عباس و عايشه و ابن زيد).

باز در مجمع البيان است كه بعضى گفته اند: درباره جماعتى از صحابه نازل شده، كه سوگند خورده بودند به هيچ يك از كسانى كه در داستان افك حرفى زدند چيزى انفاق و صدقه ندهند، و با ايشان مواسات نكنند، (نقل از ابن عباس و غير او).

مؤلف: اين روايت را الدرالمنثور هم از ابن جرير و ابن مردويه، از ابن عباس روايت كرده.

و در تفسير قمى و در روايت ابى الجارود، از امام باقر (عليه السلام) آمده كه درباره آيه (و لا ياتل اولوا الفضل منكم و السعه ان يوتوا اولى القربى ) فرمود: منظور از (اولى القربى ) خويشاوندان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) مى باشد، و در آيه (و المساكين و المهاجرين فى سبيل اللّه و ليعفوا و ليصفحوا) فرمود: بعضى از شما از بعضى ديگر گذشت كند و از يكديگر درگذريد. و اگر چنين كنيد رحمت خداوند بر شماست. خداوند مى فرمايد: (الا تحبون ان يغفر اللّه لكم و اللّه غفور رحيم ).

و در كافى به سند خود از محمد بن سالم از امام باقر (عليه السلام) نقل كرده كه در ضمن حديثى فرمود: آيه (و الّذين يرمون المحصنات ثم لم ياتوا باربعة شهداء فاجلدوهم ثمانين جلده و لا تقبلوا لهم شهادة ابدا و اولئك هم الفاسقون الا الّذين تابوا من بعد ذلك و اصلحوا فان اللّه غفور رحيم )، در مدينه نازل شد.

و خداى تعالى از ناميدن چنين كسانى در صورتى كه به عمل افتراء ادامه دهند به نام مؤمن دريغ نموده و فرموده است : (افمن كان مؤمنا كمن كان فاسقا لا يستوون ) و در جاى ديگر فاسق را از اولياى شيطان خوانده، و فرموده : (الا ابليس كان من الجن ففسق عن امر ربه ) و در جاى ديگر رامى محصنات را ملعون خوانده و فرموده : (ان الّذين يرمون المحصنات الغافلات المؤمنات لعنوا فى الدنيا و الاخرة، ولهم عذاب عظيم، يوم تشهد عليهم السنتهم و ايديهم و ارجلهم بما كانوا يعملون ).

و البته جوارح عليه مؤمن شهادت نمى دهد، بلكه عليه كسى شهادت مى دهد كه كلمه عذاب درباره اش حتمى شده، و اما مؤمن نامه اش را به دست راستش مى دهند، همچنان كه خداى عزوجل فرموده : (فاما من اوتى كتابه بيمينه فاولئك يقرون كتابهم و لا يظلمون فتيلا). و در مجمع البيان در ذيل آيه (الخبيثات للخبيثين و الخبيثون للخبيثات...) آمده كه در معناى آن اقوالى گفته اند، تا آنجا كه مى گويد: سوم اينكه زنان پليد مال مردان پليد، و مردان پليد مال

زنان پليدند، (نقل از ابى مسلم و جبائى ) از امام باقر و امام صادق (عليه السلام) روايت شده كه اين آيه مثل آيه (الزانى لا ينكح الا زانية او مشركة ) مى باشد، چيزى كه هست بعضى تصميم گرفتند كه از زنان پليد بگيرند، خدا از اين كار نهيشان كرد، و آن رابراى ايشان نپسنديد.

و در خصال از عبداللّه بن عمر و ابو هريره روايت كرده كه گفتند: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) فرمود: وقتى قلب كسى پاك باشد، جسدش هم پاك مى شود، و چون قلب پليد شد، بدن هم به سوى پليدى مى گرايد.

و در احتجاج، از حسن بن على (عليه السلام) روايت كرده كه در ضمن گفتارى كه با معاويه و اصحاب او داشت و آنان به على (عليه السلام) ناسزا گفتند، فرمود: (الخبيثات للخبيثين و الخبيثون للخبيثات ) و به خدا سوگند اى معاويه اين مردان و زنان خبيث، تو هستى و اصحاب تو و شيعيان تواند، (و الطيبات للطّيبين و الطّيّبون للطّيّبات...) و اين مردان و زنان پاك، على بن ابيطالب و اصحاب و شيعيان اويند.

 
 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved