بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 
 

 

سوره طه، آيات 99 تا 114

 

 كذلك نقص عليك من انباء ما قد سبق و قد آتيناك من لدنا ذكرا (99)

 من اعرض عنه فانه يحمل يوم القيمه وزرا (100)

 خالدين فيه و ساء لهم يوم القيمه حملا (101)

 يوم ينفخ فى الصور و نحشر المجرمين يومئذ زرقا (102)

 يتخافتون بينهم ان لبثتم الا عشرا (103)

 نحن اعلم بما يقولون اذ يقول امثلهم طريقه ان لبثتم الا يوما (104)

 و يسلونك عن الجبال فقل ينسفها ربى نسفا (105)

 فيذرها قاعا صفصفا (106)

 لا ترى فيها عوجا و لا امتا (107)

 يومئذ يتبعون الداعى لا عوج له و خشعت الاصوات للرحمن فلا تسمع الا همسا (108)

 يومئذ لا تنفع الشفاعه الا من اذن له الرحمن و رضى له قولا (109)

 يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم و لا يحيطون به علما (110)

 و عنت الوجوه للحى القيوم و قد خاب من حمل ظلما (111)

 و من يعمل من الصالحات و هو مؤمن فلا يخاف ظلما و لا هضما (112)

 و كذلك انزلناه قرآنا عربيا و صرفنا فيه من الوعيد لعلهم يتقون او يحدث لهم ذكرا (113)

 فتعالى اللّه الملك الحق و لا تعجل بالقرآن من قبل ان يقضى اليك وحيه و قل رب زدنى علما (114)

ترجمه آيات

اين چنين از اخبار مربوط به حوادث گذشته را براى تو بارگو مى كنيم و به تو از نزد خود ذكرى (كتابى ) هم داده ايم (99).

و هر كس از آن روى بگرداند روز رستاخيز بار گناهى مى برد (100)

در گناهشان جاودانند و بارشان روز رستاخيز چه بد است (101).

روزى كه در صور دميده شود و در آن روز گناهكاران را كور محشور كنيم (102).

كه آهسته با همديگر گويند بيش از ده روز مكث نكرديم (103).

بهتر مى دانيم كه چه مى گويند آندم كه از همه بهترشان مى گويند: بيش از يك روز بسر نبرده ايد (104).

ترا از كوهها پرسند بگو پروردگارم آن را پراكنده كند آنچنان كه جز خودش كس نمى داند (105).

و زمين را پهن نموده همواره واگذارد(106).

كه در آن برجستگى و انحرافى نبينى (107).

آن روز صدا زن (حشر) را كه هيچ كجى و اعوجاجى در كارش نيست پيروى مى كنند، و همه صداها به احترام خداى رحمان بيفتد و جز صدائى آهسته چيزى نمى شنوى (108).

در آن روز شفاعت سودى ندارد مگر از كسى كه خداى رحمان اجازه شفاعتش داده باشد و سخن او را در شفاعت بپسندد(109).

خدا آنچه قبلا فرستاده اند و آنچه (از آثار) كه دنبال خود آنان مى رسد مى داند و اما ايشان احاطه علمى به او ندارند (110).

و چهره ها در مقابل خداى زنده و قيوم متواضع شود و هر كس وزر ستمى به دوش دارد نوميد گردد(111).

و هر كس كارهاى شايسته و ايمان داشته باشد از ستم كشيدن و زبون شدن نترسد (112).

آرى اين چنين ما آن را (كتاب خود را) قرآنى عربى نازل كرديم و در آن بيم دادن هاى گوناگون آورديم تا شايد بترسند و تذكرى برايشان حاصل شود (113).

پس بلند مرتبه است خداوندى كه سلطان حق است، و تو قرآن را پيش از آنكه وحى آن به تو اعلام شود به شتاب مخوان و بگو پروردگارا مرا دانش بيفزاى (114).

بيان آيات

اين آيات در دنباله داستان موسى (عليه السلام) قرار دارد كه به منظور انذار مردم، ايشان را با ياد آورى هولهاى روز قيامت تهديد مى كند.

 

كذلك نقص عليك من انباء ما قد سبق و قد آتيناك من لدنا ذكرا

ظاهرا اشاره (كذلك ) به خصوصيت داستان موسى است و مراد از (ما قد سبق ) حوادث و امورى است كه در امتهاى گذشته رخ داده و معناى آيه اين است كه ما با اين خصوصيت كه داستان موسى را برايت نقل كرديم به همين نحو داستانها و حوادث امتهاى گذشته را برايت نقل مى كنيم. و مقصود از ذكر جمله (و قد آتيناك من لدنا ذكرا) قرآن كريم و يا معارف متنوعى است كه خداى عز و جل در قرآن كريم در خلال داستانها و عبرت ها از حقايق و اخلاقيات و شرايع و غير آن بيان نموده.

 

من اعرض عنه فانه يحمل يوم القيمه وزرا

ضمير در (عنه ) به ذكر بر مى گردد و كلمه (وزر) به معناى بار سنگين و گناه است و چون فرموده آن را روز قيامت حمل مى كند به اين قرينه مى توان گفت مراد از آن همان معناى اول است و اگر (وزرا) را نكره و بدون الف و لام آورد براى اين بود كه بزرگى خطر آن را برساند و معناى آيه اين است كه : (كسى كه از ذكر (قرآن ) اعراض كند او در روز قيامت ثقلى بسيار عظيم الخطر و صاحب اثرى تلخ را حمل خواهد كرد). در اين آيه گناه را از آن جهت كه قائم به ايشان است تشبيه به ثقلى كرد كه آدمى با همه سنگينى و مشقت كه دارد به دوش خود بكشد آن وقت بطور استعاره همان گناه را وزر و سنگينى ناميد.

 

خالدين فيها و ساء لهم يوم القيمه حملا

مراد از (خالد بودنشان در وزر) خلودشان در كيفر آن است يعنى عذاب كه به طور كنايه فرموده خالد در وزرند و اگر فرمود: (خالدين ) با اينكه ضمير آن به كلمه (من - كسى كه ) بر مى گردد كه مفرد است به اعتبار معناى (من ) بود چون اين كلمه در معنا جمع است و كليت را مى رساند همچنانكه اگر در (اعرض ) كه ضمير آن نيز به (من ) بر مى گردد و نيز در (فانه يحمل ) ضمير را مفرد آورد به اعتبار لفظ من بود پس در حقيقت آيه مورد بحث از اين جهت نظير آيه (و من يعص اللّه و رسوله فان له نار جهنم خالدين فيها ابدا) است كه هم ضمير مفرد را به (من ) برگردانيده و هم ضمير جمع را. و با صرفنظر كردن از جهات لفظى، آيه شريفه مورد بحث از روشن ترين آيات قرآنى است در اينكه دلالت مى كند بر تجسم اعمال و اينكه آدمى در قيامت با عمل خودش معذب مى شود و همواره و جاودانه با آن است.

(و ساء لهم يوم القيمه حملا) - كلمه (ساء) از افعال ذم است مانند (بئس ) و معنايش اين است كه بار ايشان در روز قيامت بد بارى است. و كلمه (حمل ) با كسره حاء و فتحه آن به يك معنا است چيزى كه هست اگر با كسره خوانده شود مراد از آن بارى خواهد بود كه در ظاهر حمل مى شود مانند بارهايى كه به دوش كشيده مى شود، و اگر با فتحه خوانده شود مراد از آن بارهاى باطنى است مانند طفل در شكم.

 

يوم ينفخ فى الصور و نحشر المجرمين يومئذ زرقا

جمله (يوم ينفخ...) بدل از (يوم القيمه ) در آيه قبلى است و نفخ صور كنايه از احضار و دعوت است و لذا دنباله آن به زودى مى فرمايد (يومئذ يتبعون الداعى لا عوج له....).

كلمه (زرق ) جمع (ازرق ) است كه به معناى كبود است كه يكى از رنگها است و از فراء نقل شده كه گفته است : مراد از زرق محشور شدن مجرمين و كور بودن ايشان است چون چشم وقتى بينائيش از بين مى رود كبود مى شود، و اين معناى خوبى است و آيه (و نحشرهم يوم القيمه على وجوههم عميا) آن را تأييد مى كند. بعضى ديگر گفته اند مراد كبودى بدنهاى ايشان به خاطر خستگى و تشنگى است. بعضى ديگر گفته اند: كبودى چشمان است چون بدترين رنگ چشم نزد عرب كبود آن است و عرب با چشم كبود سخت دشمن است. بعضى ديگر گفته اند مراد از آن تشنگى مجرمين است چون وقتى انسان به شدت تشنه شود رنگ چشمش ‍ تغيير مى كند و كبود رنگ به نظر مى رسد. و ليكن هيچ يك از اين اقوال مورد پسند نيست.

 

يتخافتون بينهم ان لبثتم الا عشرا... الا يوما

كلمه (تخافت ) به اين معنا است كه عده اى با يكديگر آهسته صحبت كنند، و اين آهسته سخن گفتن در اهل محشر به خاطر هول مطلع و فزعى است كه به ايشان دست مى دهد، و جمله (ان لبثتم الا عشرا) بيان همان كلامى است كه بين خود، تخافت مى كنند، و معناى جمله به طورى كه از سياق بر مى آيد اين است كه به صورت پچ پچ به يكديگر مى گويند قبل از قيامت در دنيا بيش از ده روز نمانديد، و منظورشان از اين سخن، اندك شمردن عمرى است كه در دنيا كردند نسبت به خلود و ابديتى كه نشانه هاى آن برايشان آشكارا شده.

(نحن اعلم بما يقولون اذ يقول امثلهم طريقه ان لبثتم الا يوما) - يعنى ما به همه آنچه كه درباره مكث در دنيا مى گويند احاطه علمى داريم چون مى دانيم كه معتدل ترين آنان و آنهايى كه گفتارشان نزديك تر به صدق است مى گويند: در دنيا نمانديد مگر يك روز، و اگر گوينده اين حرف را معتدل و راستگوترين مردم دانسته، براى اين است كه ماندن محدود در دنيا و عمر ناچيز آن در قبال ماندن تا ابد و عمر جاودانه قابل مقايسه نيست، و اصلا قدر و اندازه اى ندارد، پس اگر كسى آن را يك روز بداند نسبت به كسانى كه ده روز دانسته اند به واقع نزديك تر و راستگوتر است.

و همين قول نيز نسبى و غير حقيقى است، حقيقت قول همان است كه خداى سبحان در آيه (و قال الذين اوتوا العلم و الايمان لقد لبثتم فى كتاب اللّه الى يوم البعث فهذا يوم البعث و لكنكم كنتم لا تعلمون ) بيان كرده، وبه زودى بحثى كامل و مفصل درباره اين مكث در تفسير آيه مورد استشهاد در سوره روم خواهد آمد ان شاء اللّه.

 

و يسئلونك عن الجبال... و لا امتا

اين آيه دلالت دارد بر اينكه مردم از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) از وضع كوهها در روز قيامت پرسيده بودند، كه در اين آيات از آن جواب مى دهد.

(فقل ينسفها ربى نسفا) - يعنى بگو پروردگارم آنها را ذره ذره نموده و ذره هايش را منتشر مى كند، به طورى كه در جاى آن چيزى باقى نمى ماند (فيذرها قاعا صفصفا) كلمه (قاع ) به معناى زمين صاف و تخت است، و كلمه (صفصف ) نيز به معناى زمين تختى است كه ليز و صاف باشد و معناى جمله اين است كه پس از خرد كردن كوهها و پاشيدن ذرات آن، زمين را تخت و هموار مى كند، به طورى كه هيچ چيز روى آن ديده نمى شود. و گويا ضمير در (فيذرها) به زمين برگردد به اعتبار اينكه قبلا همان كوهها بوده و در جمله (لا ترى فيها عوجا و لا امتا) بعضى گفته اند: (عوج ) به معناى زمين هاى پست، و (امت ) زمين هاى بلند است و خطاب آن به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) است و مراد اين است كه هر كس كه استعداد بينايى دارد، پستى و بلندى در آن نمى بيند و معنايش اين است كه هيچ بيننده اى نقطه پستى مانند دره و نقطه بلندى مانند تل و كوه نمى بيند.

 

يومئذ يتبعون الداعى لا عوج له و خشعت الا صوات للرحمن فلا تسمع الا همسا

در اين آيه كه مى فرمايد: (عوج ندارد) دو احتمال هست يكى اينكه مربوط به پيروى داعى باشد و در نتيجه (لا عوج له ) حال از ضمير جمع و عامل آن (يتبعون ) باشد كه در اين صورت معناى آيه چنين مى شود كه، مردم در آن روز جز پيروى محض چاره اى ندارند، نه مى توانند كمترين توقفى كنند، و نه كمترين استنكاف و تنبلى و مسامحه اى، براى اينكه همه اينها فرع توانستن است و آن روز نه تنها مردم توانايى ندارند بلكه توهم آن را هم نمى كنند چون آن روز به عيان مى بينند كه ملك و قدرت تنها از خداى سبحان است و كسى شريك او نيست همچنانكه فرمود: (لمن الملك اليوم لله الواحد القهار) و نيز فرموده : (و لو يرى الذين ظلموا اذ يرون العذاب ان القوه لله جميعا).

احتمال دوم اينكه متعلق به داعى باشد آن وقت معناى آيه اين مى شود كه : داعى روز قيامت احدى را ترك نمى كند مگر آنكه بدون استثناء دعوت مى كند و خلاصه درباره احدى دچار اشتباه و فراموشى نگشته در دعوت هيچ كس سهل انگارى نمى كند.

و ليكن تعقيب جمله به جمله (و خشعت الاصوات للرحمن...) با احتمال اول مناسب تر است براى اينكه اگر كسى را دعوت و يا احضار كنند وقتى صدايش بلند مى شود كه در مقام تمرد و است كبار از اطاعت و پيروى باشد، و كلمه (همس ) در آيه مورد بحث به طورى كه راغب گفته به معناى صداى خفى است و (همس الاقدام ) به معناى آهسته ترين صداى پاهاست. همچنانكه در قرآن به همين معنا به كار رفته آنجا كه فرموده : (فلا تسمع الا همسا).

خطاب در جمله (لا تسمع ) به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) است ولى مقصود، هر كسى است كه حس شنوايى داشته باشد، و معنايش اين است كه آن روز صداها به خاطر استغراق در مذلت و خوارى در برابر خداى تعالى آنچنان آهسته مى شود كه هيچ شنونده اى جز صدايى خفيف نمى شنود.

 

يومئذ لا تنفع الشفاعه الا من اذن له الرحمن و رضى له قولا

اينكه منفعت شفاعت را نفى مى كند، كنايه از اين است كه قضاء به عدل و حكم فصل بر حسب وعده و وعيد الهى جريان يافتنى است، و هيچ عاملى جرم مجرمى را ساقط ننموده، گناهى را از گناهكارى صرفنظر نمى كند، پس معناى اينكه فرمود شفاعت نافع نيست، اين است كه شفاعت اثر ندارد.

و جمله (الا من اذله له الرحمن و رضى له قولا) استثنايى است كه دلالت مى كند بر اينكه در كلام سابق همه عنايت در اين است كه شفعاء را نفى كند نه تأثير شفاعت را در شفاعت شدگان، و مراد اين است كه به كسى اجازه نمى دهند كه در مقام شفاعت كسى سخنى بگويد، همچنانكه جمله بعدى هم كه مى فرمايد:(و رضى له قولا) اشاره به اين معنادارد، و مى فهماند كه آن روز سخن گفتن منوط به اجازه است، همچنانكه مى فرمايد: (يوم يات لا تكلم نفس الا باذنه ) و نيز مى فرمايد: (لا يتكلمون الا من اذن له الرحمن و قال صوابا).

و ما در سابق يعنى در تفسير سوره هود در جلد دهم اين كتاب گفتارى در معناى اذن در تكلم گذرانديم.

و اما اينكه فرمود: (و رضى له قولا) معنايش اين است كه قول او آميخته با چيزى كه مايه سخط خدا است از قبيل خطاء و خطيئه نباشد، چون اطلاق جمله اقتضا دارد به عموم حمل شود، و چنين كلامى جز از كسى كه خدا سريره اش را خالص از خطاى در اعتقاد و خطيئه در عمل كرده باشد نمى تواند سر زند، تنها كسانى ممكن است چنين كلامى داشته باشند كه خدا دلهاشان را در دنيا از رجس شرك و جهل پاك كرده باشد، و يا كسانى كه ملحق به ايشان شده باشند، چون روز قيامت همه بلاها و ابتلاآت از ناحيه دلها و باطن ها است، همچنانكه فرمود: (يوم تبلى السرائر) و اين رشته سر دراز دارد كه ان شاء اللّه تعالى مقدارى از حرفها كه مربوط به آن است در اين نزديكى ها از نظر خواننده محترم خواهد گذشت.

 

يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم و لا يحيطون به علما

اگر ضميرهاى جمع، در (ايديهم ) و (خلفهم ) و (يحيطون )، به (من اذن له ) برگردد، و به اعتبار معناى (من ) جمع آورده شده باشد، معنا اين مى شود كه سخن مرضى آنان بر خدا مخفى نيست، چون علم خدا محيط به ايشان است، ولى ايشان محيط به خدا نيستند و نمى توانند به وسيله كلامى غير مرضى و فريبنده در علم او تصرف كنند و او را گول بزنند.

و اگر به مجرمين برگردد، ناگزير بايد گفت آيه شريفه احاطه علمى خداى را نسبت به آنان افاده مى كند، احاطه نسبت به خلود ايشان كه همان موقف جزاء باشد و نسبت به (ما خلف ) ايشان كه همان موقف دنيا و قبل از مردن و مبعوث شدنشان باشد، پس مجرمين از هر سو محاط علم خدا هستند، و خود احاطه اى به علم خدا ندارند، پس خدا به آنچه كرده اند كيفرشان مى كند، و آن روز است كه روى ها در برابر حى قيوم ذليل گشته، نمى توانند حكم او را رد كنند، اينجا است كه به تمام معنا خائب و خاسر مى شوند، و اين احتمال از احتمال اولى با سياق آيات مورد بحث سازگارتر است.

 

و عنت الوجوه للحى القيوم

كلمه (عنت ) فعل ماضى مونث از ماده (عنوه ) است و (عنوه ) به معناى ذلت در قبال قهر قاهر است، و حالتى است كه در قيامت هر موجودى در برابر خداى سبحان، و در قبال ظهور سلطنت الهى او به خود مى گيرد، همچنانكه فرمود: (لمن الملك اليوم ؟ لله الواحد القهار) و به حكم اين آيه در آن روز هيچ چيز مالك چيزى نيست، و مالك نبودنش به تمام معناى كلمه است، و همين خود ذلت و مسكنت على الاطلاق است، و اگر (عنوه ) و ذلت را به وجوه نسبت داده، از اين باب بوده كه وجوه اولين عضوى است كه آثار ذلت در آن نمودار مى شود و لازمه اين (عنوه ) اين است كه نتواند مانع حكم خدا، و نفوذ آن در خلق گردد، و ميان اراده خدا و ايشان حائل شود، پس هر اراده اى كه درباره ايشان بكند ممضى و نافذ است.

و اگر در ميان همه اسماء خدا دو اسم (حى ) و (قيوم ) انتخاب شد، بدين جهت بوده كه مورد كلام مردگانى هستند كه بار دوم زنده شدند، و وقتى زنده شدند كه تمامى آن اسباب و وسايل كه در دنيا در اختيارشان بود از كف داده اند، و در چنين مورد و ظرفى، مناسب همان حيات مطلقه و قيمومت او نسبت به هر چيز است.

 

و قد خاب من حمل ظلما و من يعمل من الصالحات و هو مؤمن فلا يخاف ظلما و لا هضما

بيان پاداش خلق است، اما جمله (و قد خاب من حمل ظلما) مراد از كلمه (من - كسانى ) مجرمينى هستند كه ايمان نياوردند و آن روز خيبت را كه بدترين جزاء است دارند، نه هر كسى كه مرتكب ظلم ولو مختصرى از آن شده باشد، و يا هر ظالمى كه باشد چه مؤمن و چه كافر، نه، زيرا مؤمن هرگز در قيامت دچار خيبت نمى شود، چون شفاعت شامل او مى گردد.

و بر فرض هم كه مراد عموم ظالمان باشد، و بخواهد بفرمايد هر كس كه وزر و وبال ظلم را حمل كرده باشد خائب است، ناگزير معنايش خيبت از آن قسم سعادتى است كه ظلم با آن منافات دارد، نه خيبت از مطلق سعادت.

و اما جمله (و من يعمل من الصالحات و هو مؤمن...)، بيانى است طفيلى براى حال مؤمنين صالح، كه به منظور تكميل اقسام و تتميم سخن در دو فريق صالحان و مجرمين آمده است، و اگر عمل صالح را مقيد به ايمان كرده، براى اين است كه عمل صالح به وسيله كفر حبط مى شود، و اين مقتضاى آيات حبط است، و كلمه (هضم ) به معناى نقص است، و معناى آيه واضح است.

با خاتمه يافتن اين آيه بيان اجمالى سرنوشت ايشان در روز جزاء از ساعتى كه مبعوث مى شوند تا وقتى كه به پاداش عمل خود مى رسند، تمام مى شود، اول مسأله احضارشان را با جمله (يوم ينفخ فى الصور). و سپس مسأله حشرشان را با جمله (يتخافتون ) بيان نموده و آن را خيلى نزديك معرفى كرده، به طورى كه بعضى از افرادى كه درباره آن اظهار نظر مى كنند مى گويند: يك روز ميان مرگ و بعث ما فاصله شد. در مرحله سوم مسأله گنجايش زمين براى اجتماع همه مردم را بيان كرد، و با جمله (و يسئلونك عن الجبال...) فهماند كه در آن روز زمين هموار و بدون پستى و بلندى مى شود. در مرحله چهارم اطاعت و پيروى مردم از داعى حضور را با جمله (يومئذ يتبعون الداعى لا عوج له ) بيان كرد. و در مرحله پنجم با جمله (يومئذ لا تنفع الشفاعه ) خاطر نشان ساخت كه شفاعت هيچ تأثيرى در اسقاط جزاء ندارد مگر به اذن. و در مرحله ششم با جمله (يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم ) مسأله احاطه علمى خدا را نسبت به حال بندگان، و احاطه نداشتن بندگان به علم او را خاطر نشان ساخت. و در مرحله هفتم سلطنت خداى را بر كافران، و ذلت ايشان را در برابر او، و نفوذ حكم او در ميان بندگان را با جمله (و عنت الوجوه للحى القيوم ) بيان كرد، و در مرحله هشتم با جمله (و قد خاب ) كيفر كافران را معين نمود كه چيست ؟ با اين بيان وجه ترتب آيات به يكديگر و ترتب مطالب آنها معلوم گرديد.

 

و كذلك انزلناه قرآنا عربيا و صرفنا فيه من الوعيد لعلهم يتقون او يحدث لهم ذكرا

ظاهر سياق اين است كه اشاره به (كذلك ) به خصوص يات بيان آيات باشد و جمله (قرآنا عربيا) حال از ضمير در جمله (انزلناه ) است و كلمه (صرفنا) از تصريف به معناى گردانيدن از حالى به حال ديگر است و معناى آيه چنين مى شود كه : ما اينطور و به اين نحو از بيان معجزه آسا، كتاب را نازل كرديم در حالى كه قرآنى است خواندنى و عربى و در آن بعضى از وعيدهاى گوناگون را كه به كفار داديم ذكر نموديم. و جمله (لعلهم يتقون او يحدث لهم ذكرا) از نظر مطلب نظير جمله سابق است كه مى فرمود: (لعله يذكر او يخشى ) چيزى كه هست در آن جمله، (ذكر) در برابر (خشيت ) قرار گرفته بود و در اين جمله ذكر در مقابل (تقوى ) قرار گرفته و از همين جا آدمى مى خواهد بگويد مراد از تقوى در اين جا پرهيز از عناد و لجاج با خدا است كه لازمه خوف و خشيت و احتمال ضرر است نه آن تقوايى كه مترتب بر ايمان است و عبارت است از عمل به طاعات و اجتناب از سيئات و مراد از احداث ذكر براى آنان حصول تذكر است در ايشان و با اين بيان مقابله ميان ذكر و تقوى بدون هيچ زحمتى تمام و موجه مى شود.

و معناى آيه - و خدا داناتر است - اين است كه ما اين چنين كتاب را خواندنى و عربى نازل كرديم و در آن به عبارات گوناگون و عيدهايى به كار برديم تا شايد تقوى كنند و يا ذكرى برايشان حادث شود يعنى شايد احتمال خطرى در دلهايشان راه يابد و احتمال دهند كه اين قرآن حق است و در دشمنى با حق خطر هست و در نتيجه خشيتى در دلشان بيفتد و دنبال آن دست از دشمنى با خدا بر دارند و يا مستقيما ياد حق در دلشان راه يافته بدان معتقد گردند.

فتعالى اللّه الملك الحق

اين جمله تسبيح و تنزيه خدا است از هر چيزى كه لايق ساحت قدس او نيست. جمله اى است كه قابل آن هست كه متفرع بر آيه قبلى شود كه راجع به انزال قرآن و تصريف وعيد در قرآن به منظور هدايت مردم بود همچنان كه قابل آن هست كه متفرع بر آن و بر آيه قبل از آن گردد، كه داستان حشر و جزاء را بيان مى كرد و تفرعش بر هر دو از اين نظر كه هر سه آيه در يك سلك قرار دارند مناسب تر است و آن سلك اين است كه خداى تعالى ملكى است كه در ملك خود تصرف مى كند يعنى مردم را به سوى راهى كه صلاح ايشان است هدايت مى كند، و سپس احضارشان نموده جزايشان مى دهد، و جزايشان بر طبق عمل آنان است، چه خير و چه شر، پس چنين خدايى كه مالك هر چيزى است و ملكش مطلق هم هست، متعالى است، هيچ مانعى از تصرفاتش منع نمى كند، و كسى نيست كه حكمش را تعقيب نمايد، رسولانى مى فرستد، كتابهايى براى هدايت مردم نازل مى كند، و همه اينها از شؤ ون سلطنت او است، و سپس بعد از مردن مبعوثشان نموده، احضارشان مى كند، آنگاه بر طبق آنچه كرده اند جزايشان مى دهد، در حالى كه همه براى حى قيوم، سر بزير افكنده، ذليل شده باشند، و اين نيز از شؤ ون سلطنت او است، پس او است ملك در اول و در آخر، (در دنيا و در آخرت ) و او است حقى كه بر آنچه ازلْبوده ثابت خواهد بود.

و ممكن هم هست بگوييم جمله مورد بحث متفرع بر تمامى مطالب گذشته است، يعنى از اول داستان موسى و معارفى كه متفرع بر آن كرده تا اينجا، و در حقيقت به منزله ختم داستان با تسبيح و تعظيم باشد.

و لا تعجل بالقرآن من قبل ان يقضى اليك وحيه و قل رب زدنى علما

سياق آيات مورد بحث شهادت مى دهد بر اينكه در اين آيه تعرضى نسبت به چگونگى تلقى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) بر وحى قرآن شده است، و بنابراين ضمير در (وحيه ) به قرآن بر مى گردد، و جمله (و لا تعجل بالقرآن ) نهى از عجله در قرائت قرآن است. و معناى جمله (من قبل ان يقضى اليك وحيه ) اين است كه قبل از تمام شدن وحى از ناحيه فرشته وحى، در خواندن آن عجله مكن.

پس اين آيه مى رساند كه وقتى وحى قرآن براى آن جناب مى آمده، قبل از اينكه وحى تمام شود، شروع به خواندن آن مى كرده، و در آيه، آن حضرت را نهى فرموده اند از اينكه در قرائت قرآن و قبل از تمام شدن وحى آن عجله نكند، پس آيه مورد بحث در معناى آن آيه ديگر است كه مى فرمايد: (لا تحرك به لسانك لتعجل به ان علينا جمعه و قرآنه فاذا قراناه فاتبع قرآنه ).

و مؤ يد اين معنا جمله بعد است كه مى فرمايد: (و قل رب زدنى علما)، براى اينكه جمله (لا تعجل... و قل رب زدنى علما) مى رساند كه مراد استبدال است، يعنى به جاى اينكه در آيه اى كه هنوز به تو وحى نشده عجله كنى علم بيشترى طلب كن. و برگشت معنا به اين مى شود كه اگر تو به قرائت آيه اى كه هنوز بر تو نازل نشده عجله مى كنى، براى اين است كه تا اندازه اى بدان علم پيدا كرده اى، ولى تو به آن مقدار علم اكتفا مكن، و از خدا علم جديد بخواه، و بخواه كه صبر و حوصله ات دهد تا بقيه وحى را بشنوى.

اين آيه شريفه از جمله مداركى است كه مضمون روايات را تأييد مى كند، كه دارد: قرآن كريم دو بار نازل شده، يكى بار اول كه همه اش از اول تا به آخر دفعتا نازل شده است و يكى هم آيه آيه و چند روز يك بار، و وجه تأييد آن اين است كه اگر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) قبل از تمام شدن آيه، و يا چند آيه اى كه مثلا الان جبرئيل آورده، علمى به بقيه آن نمى داشت، معنا نداشت بفرمايد: قبل از تمام شدن وحيش در خواندنش ‍ عجله مكن، پس معلوم مى شود قبل از تمام شدن وحى هم آن جناب آيه را مى دانسته.

بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از آيه اين است كه در خواندن قرآن براى اصحابت و املاى آن عجله مكن، بگذار معانى آن برايت معلوم بشود، بعدا املا كن تا بنويسند، ولى شما خواننده عزيز خوب مى دانيد كه لفظ آيه هيچ ارتباطى با اين معنا ندارد.

بعضى ديگر گفته اند مراد اين است كه از خدا قبل از آنكه به وحى چيزى حكم كند درخواست وحى آن را مكن. اين وجه نيز مانند وجه قبلى با لفظ آيه منطبق نيست.

بحث روايتى

در تفسير قمى در ذيل آيه (اذ يقول امثلهم طريقه ) نقل كرده كه فرمود: يعنى داناتر و صالح تر آنان مى گويند: بيش از يك روز مكث نكرديد.

و در مجمع البيان از بعضى نقل كرده كه گفته است : مردى از ثقيف از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) پرسيد: اين كوهها با همه عظمتش روز قيامت چه مى شوند؟ فرمود خداى تعالى آنها را سوق مى دهد تا همه ريگ شوند، سپس بادها را بر آن مسلط مى كند تا متفرقشان كند.

مؤلف: اين معنا در الدر المنثور هم از ابن منذر از ابن جريح به اين عبارت نقل شده كه قريش پرسيدند: اى محمد! پروردگار تو در روز قيامت با اين كوهها چه مى كند؟ در پاسخ آنان اين آيه نازل شد: (و يسئلونك عن الجبال....).

و در تفسير قمى در ذيل جمله (لا ترى فيها عوجا و لا امتا) نقل كرده كه امت به معناى ارتفاع، و عوج به معناى گودى... است.

و نيز در همان كتاب در ذيل جمله (يومئذ يتبعون الداعى لا عوج له ) نقل كرده كه فرمودند: (داعى عبارت است از مناديى از ناحيه خداى عز و جل ).

و نيز در همان كتاب در ذيل جمله (و خشعت الا صوات للرحمن فلا تسمع الا همسا) مى گويد: پدرم از حسن بن محبوب از ابى محمد وابشى از ابى الورد از حضرت ابى جعفر (عليه السلام) برايم حديث كرد كه فرمود: چون روز قيامت شود خداى تعالى تمامى مردم را در يك سرزمين جمع مى كند، در حالى كه همه پا برهنه و لخت و عريان باشند، پس در موقف حشر مى ايستند، آنقدر كه عرق شديدى از ايشان فرو ريزد، نفس ها به شماره افتد، در چنين حالى به مقدار پنجاه سال خواهند ايستاد، و اين همان قول خداى عز و جل است كه مى فرمايد: (و خشعت الاصوات للرحمن فلا تسمع الا همسا....)

و در كافى احمد بن ادريس از محمد بن عبد الجبار از صفوان بن يحيى روايت آورده كه گفت : ابو قره محدث از من درخواست كرد تا او را نزد امام ابو الحسن حضرت رضا (عليهمالسلام) ببرم، پس من از آن جناب برايش اجازه گرفتم، آن جناب هم اجازه دادند، ابو قره داخل شده از حلال و حرام و احكام سؤالها كرد، تا سؤالش به توحيد منجر شد.

ابو قره گفت : براى ما اين چنين روايت شده كه خداى تعالى مشاهده و كلام خود را ميان دو پيغمبر تقسيم كرد، كلام خود را به موسى، و ديده شدنش را به محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم) داد، امام ابو الحسن (عليه السلام) فرمود: پس آن كس كه از طرف پروردگار متعال ماءمور شد به جن و انس ابلاغ كند كه : (لا تدركه الابصار - ديدگان او را نمى بيند) و اينكه (و لا يحيطون به علما - و احاطه علمى به او نمى يابند) و اينكه : (و ليس كمثله شى ء - و چيزى همانند او نيست ) آيا او محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم) نبود؟ گفت : آرى او بود. فرمود: چطور ممكن است مردى در برابر تمامى خلق برخ يزد و به ايشان خبر دهد كه از ناحيه خدا آمده، و ماءمور شده ايشان را به سوى خدا دعوت كند، آن وقت در ضمن دعوتش در معرفى خداى تعالى بگويد: (لا تدركه الابصار) و (لا يحيطون به علما) و (ليس كمثله شى ء) آن وقت همين شخص به ايشان بگويد: من خدا را به دو چشم خود ديده ام و احاطه علمى به او يافته ام و او را به صورت بشرى ديدم آيا شرم نمى كنيد؟ زنادقه (كه دشمنان اسلامند) چنين جراءتى به خود نمى دهند كه به پيغمبر اسلام چنين تناقض گويى نسبت دهند، تا آنجا كه فرمود: قرآن صريحا فرموده : (و لا يحيطون به علما) و كسى كه خداى را با چشم ببيند احاطه علمى به آن يافته و معرفت به او پيدا كرده است.

ابو قره گفت : پس شما اين روايت را تكذيب مى كنيد؟ فرمود: روايت وقتى مخالف با قرآن باشد البته تكذيب مى كنيم، و مسأله رويت نه تنها مخالف با قرآن است، بلكه با اتفاق مسلمين نيز كه خدا محاط علمى كسى واقع نمى شود، و ديدگان او را نمى بينند، و مانند او كسى نيست مخالف است.

و در تفسير قمى در ذيل آيه (و لا تعجل بالقرآن...) فرموده كه : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) همواره وقتى قرآن به او نازل مى شد هنوز نزول يك آيه تمام نشده و معنا به آخر نرسيده شروع مى كرد كه به خواندن آن آيه، كه خدايش از اين كار نهى نموده، آيه مزبور را در نهى از آن نازل كرد، كه جمله (يقضى اليك وحيه ) در آن به اين معنا است كه قبل از (فراغت جبرئيل از خواندنش ) تو آن را مخوان، و در عوض بگو: (رب زدنى علما).

مؤلف: اين معنا در الدر المنثوراز ابن ابى حاتم از سدى نيز روايت شده، جز اينكه در اين نقل آمده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) اين كار را از ترس فراموشى مى كرد، ليكن خواننده عزيز خوب مى داند كه فراموشى وحى با عصمت نبوت نمى سازد.

و در الدر المنثور است كه فاريابى، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، و ابن مردويه، همگى از حسن روايت كرده اند كه گفت : مردى زنش را سيلى زد، زن به شكايت نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) آمده قصاص خواست، رسول خدا حكم به قصاص ‍ ميان آن دو كرد، خداى تعالى اين آيه را فرستاد: (و لا تعجل بالقرآن من قبل ان يقضى اليك وحيه و قل رب زدنى علما) رسول خدا در قصاص توقف كرد تا آنكه آيه (الرجال قوامون على النساء...) نازل شد.

مؤلف: اين حديث خالى از ضعف نيست، براى اينكه نه آيه اول مضمونش با مورد روايت منطبق است، و نه آيه دوم ربطى به آن دارد، و بحث پيرامون هر دو آيه گذشت.

و در مجمع البيان مى گويد: عايشه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) روايت كرده كه گفت : روزى اگر بر من بگذرد كه در آن علمى زياد نكنم كه مرا به خدا نزديك كند خدا طلوع آفتاب آن روز را برايم مبارك نكند.

مؤلف: اين حديث نيز خالى از ضعف نيست چگونه نسبت به پيغمبر احتمال مى رود كه عليه خود نفرين كند، آن هم در مساله اى كه اختيار آن به دست وى نيست و بعيد نيست كه از ناحيه نقل به معنا كردن در حديث تحريفى شده باشد.

سوره طه، آيات 115 تا 126

 

و لقد عهدنا الى آدم من قبل فنسى و لم نجد له عزما(115)

 و اذ قلنا للملئكه اسجدوا لادم فسجدوا الا ابليس ابى (116)

 فقلنا يا آدم ان هذا عدو لك و لزوجك فلا يخرجنكما من الجنه فتشقى (117)

 ان لك الا تجوع فيها و لا تعرى (118)

 و انك لا تظموا فيها و لا تضحى (119)

 فوسوس اليه الشيطان قال ياآدم هل ادلك على شجره الخلد و ملك لا يبلى (120)

 فاكلا منها فبدت لهما سواتهما و طفقا يخصفان عليهما من ورق الجنه و عصى آدم ربه فغوى (121)

 ثم اجتبه ربه فتاب عليه و هدى (122)

 قال اهبطا منها جميعا بعضكم لبعض ‍ عدو فاما ياتينكم منى هدى فمن اتبع هداى فلا يضل و لا يشقى (123)

 و من اعرض عن ذكرى فان له معيشه ضنكا و نحشره يوم القيمه اعمى (124)

 قال رب لم حشرتنى اعمى و قد كنت بصيرا(125)

 قال كذلك اتتك آيتنا فنسيتها و كذلك اليوم تنسى (126)

ترجمه آيات

ما پيش از اين از آدم پيمان گرفته بوديم ولى او فراموش كرد و ما در او پايمردى نديديم (115).

و چون به ملائكه گفتيم به آدم سجده كنيد، همه سجده كردند مگر ابليس كه كه امتناع ورزيد(116).

گفتيم : اى آدم اين دشمن تو و همسر تو است مواظب باشيد شما را از اين بهشت بيرون نكند كه تيره بخت مى شوى (217).

تو را مى رسد كه در بهشت بمانى نه گرسنه شوى و نه برهنه (118).

آرى در آنجا نه تشنه مى شوى و نه آفتاب زده (119).

شيطان او را وسوسه كرد و گفت : اى آدم آيا تو را به رخت خلود و سلطنتى كه كهنه نمى شود راه برى بكنم ؟! (120).

سر انجام هر دو از آن درخت خوردند و عورتهايشان به ايشان نمودار شد و بنا كردند از برگهاى بهشت به خودشان بچسبانند، آدم نافرمانى پروردگار خويش كرد و از راه برفت (121).

پس از آن پروردگارش او را برگزيد و توبه او را پذيرفت و هدايتش كرد (122).

(خداوند) فرمود: همگى پايين برويد در حالى كه بعضى دشمن بعضى ديگر خواهيد بود، پس اگر هدايتى از من سوى شما آمد هر كه آن را پيروى كند نه گمراه مى شود و نه تيره بخت (123).

و هر كس از كتاب من روى بگرداند وى را روزگارى سخت خواهد بود و او را در روز قيامت كور محشور كنيم (124).

آن وقت گويد پروردگارا چرا مرا كه بينا بودم كور محشور كرده اى ؟!(125).

(خداى تعالى در پاسخش ) گويد: همان طور كه تو از ديدن آيه هاى ما خود را به كورى زدى و آن را فراموش كردى ما نيز امروز تو را فراموش كرديم (126).

بيان آيات

در اين آيات داستان داخل شدن آدم و همسرش در بهشت، و بيرون شدنشان به وسوسه اى از شيطان، و حكمى كه خداى تعالى در اين موقع راند كه دينى تشريع نموده سعادت و شقاوت بنى نوع آدمى را منوط به پيروى هدايت او و اعراض از آن نموده بيان مى كند.

و اين داستانى كه نام برديم در چند جاى قرآن آمده، ولى در اين سوره با كوتاهترين عبارت، و زيباترين بيان ايراد شده است، و به طورى كه ذيل آن شهادت مى دهد عمده عنايت در آن بيان همان حكمى است كه گفتيم به تشريع دين و ثواب و عقاب رانده، همچنانكه تفريع بعدش هم كه فرموده : (و كذلك نجزى من اسرف و لم يومن بايات ربه...) اين معنا را تأييد مى كند.

بله ارتباط مختصرى هم به آيات قبل دارد كه درباره توبه مى فرمود: (و انى لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدى )، چون در اين آيات متعرض توبه آدم شده است.

و اين داستان - به طورى كه از سياق آن در اين سوره و در غير آن مانند سوره بقره و اعراف بر مى آيد. حال بنى نوع آدم رابر حسب طبع زمينى و زندگى ماديش تمثيل مى كند و مجسم مى سازد، زيرا خدا او را در بهترين قوام خلق كرده، و در نعمتهايى بى شمار غرق ساخته، و در بهشت اعتدالش منزل داده، و از تعدى و خروج به يك سوى افراط و تفريط كه ناشى از پيروى هواى نف س و تعلق به سراب دنيا، و در نتيجه فراموشى جانب رب العزه است تهديد فرمود، تا عهد ميان خود و خدا را فراموش نكرده، او را نافرمانى و شيطان را در وساوسش پيروى نكند، چون اگر بكند و گول او را بخورد، كه دنيا را برايش زينت داده، و به نظرش مى رساند كه اگر دل به آن ببندد و پروردگارش را فراموش كند بر اسباب كونى و وجودى مسلط گشته، همه را به خدمت خود در مى آورد، و هر كه مزاحم خواستهاى او از لذائذ زندگى شود ذليل مى كند، و نيز به نظرش مى رساند كه دنيا براى او باقى و او براى دنيا باقى است.

در اين صورت بعد از آنكه دل به دنيا بست، و مقام پروردگارش را فراموش نمود، رفته رفته زشتى هاى زندگى دنيا برايش روشن گشته، آثار سوء شقاوت با نزول بلاها و خيانت روزگار و نكول اسباب و پشت كردن شيطان به او، برايش هويدا مى گردد، آن وقت شروع مى كند با نعمتى، نعمت از دست داده اى ديگر را تلافى نموده، به عذابى روى مى آورد تا از عذابى شديدتر از آن فرار كرده باشد، و در گريز از دردى ناگوار، دردى ديگر ناگوارتر را تحمل مى كند تا وقتى كه به او بگويند از بهشت نعمت ها به كلى بيرون گشته، به مهبط شقاوت و خيبت هبوط كند.

اين همان صورتى است كه از زندگى دنيا براى آدم ممثل شده، نخست خداى تعالى او را داخل بهشت نموده و كرامت داد، تا سر انجام كارش بدانجا كشيد كه كشيد، چيزى كه هست از آنجايى كه اين واقعه قبل از تشريع دين اتفاق افتاده و بهشت او بهشت برزخى بوده كه در يك زندگى غير دنيوى برايش ممثل شده، لذا نهى در آن نيز نهى دينى و مولوى نبوده، بلكه نهى ارشادى بوده، كه مخالفتش كار و سرنوشت او را به امرى قهرى كشانيده، كه تفصيل آن در تفسير دو سوره بقره و اعراف گذشت.

و لقد عهدنا الى آدم من قبل فنسى و لم نجد له عزما

مراد از (عهد) وصيت و سفارش است، و فرمانها و دستورات را نيز از اين روى عهد و عهد نامه مى گويند. و كلمه (نسيان )، معروف است، ولى گاهى از آن كنايه مى آورند از ترك وظيفه چون ترك، لازمه فراموشى است. زيرا وقتى چيزى فراموش شد ترك هم مى شود. و كلمه (عزم ) به معناى قصد جزمى چيزى است، همچنان كه خداى تعالى هم فرموده : (فاذا عزمت فتوكل على اللّه ) و چه بسا اين كلمه اطلاق بر صبر مى شود و شايد از اين جهت باشد كه صبر امرى دشوار بر نفس است و كسى مى تواند صبر داشته باشد كه داراى عزمى راسخ باشد و به همين مناسبت نام لازمه صبر را بر خود آن گذاشته اند، همچنانكه در قرآن به كار رفته آنجا كه فرموده : (ان ذلك لمن عزم الامور).

بنابراين معناى آيه مورد بحث چنين مى شود: سوگند مى خورم كه به تحقيق آدم را در زمانهاى پيش وصيتى كرديم، ولى وصيت را ترك كرد و ما او را نيافتيم كه در حفظ آن عزم جازمى داشته باشد يا بر آن وصيت صبر كند. و اما اينكه مقصود از آن عهد چه بوده به طورى كه از داستان آن جناب در چند جاى قرآن بر مى آيد، عبارت بوده از نهى از خوردن درخت كه در سوره اعراف چنين آمده : (لا تقربا هذه الشجره ).

و اذ قلنا للملائكه اسجدوا لادم فسجدوا الا ابليس ابى

اين آيه عطف بر مقدر است و تقدير آن اين است : (اذكر عهدنا اليه و اذ قلنا...) يعنى به ياد آر عهدى را كه ما به آدم سپرديم و گفتار ما را كه به ملائكه گفتيم براى آدم سجده كنيد پس همگى سجده كردند مگر ابليس، ما اين صحنه را به وجود آورديم تا براى خود آدم معلوم شود كه چگونه سفارش ما را فراموش كرد و بر حفظ آن عزم راسخى ننمود. و جمله (ابى ) جوابى است از سؤال تقديرى و تقدير جمله چنين است كه كسى پرسيده مگر ابليس چه كرد؟ فرمود: او از سجده امتناع ورزيد.

فقلنا يا آدم ان هذا عدو لك و لزوجك فلا يخرجنكما من الجنه فتشقى

اينكه فرمود: پس گفتيم اى آدم... تفريع بر امتناع ابليس از سجده است كه در مجموع چنين معنا مى دهد: پس وقتى كه ابليس از سجده امتناع ورزيد ما به منظور خير خواهى و ارشاد آدم به سوى صلاحش به او گفتيم : اينكه مى بينى از سجده امتناع ورزيد - ابليس - دشمن تو و همسرت مى باشد...

و اگر در جمله (فلا يخرجنكما من الجنه ) به جاى نهى ابليس از اين كار، آدم و حوا را نهى كرد، در حقيقت كنايه از نهى او از اطاعت ابليس، و نيز نهى از غفلت از كيد و دست كم گرفتن مكر او است، و معنايش اين است كه او را اطاعت مكن، و از كيد و تسويلات او غفلت مورز، تا بر شما مسلط شود و در بيرون كردنتان از بهشت و بدبخت كردنتان قوى گردد.

امام فخر رازى در تفسير خود وجوهى براى علت دشمنى ابليس با آدم و همسرش آورده، كه چون وجوهى بى پايه بود، فائده اى در نقل آن، و سخن به درازا كشيدن نبود، و حق مطلب در اين مسأله اين است كه علت اين دشمنى، همان رانده شدن خود او از درگاه قرب، و رجيم شدن و ملعون گشتن او تا روز قيامت بوده همچنانكه از آيه (قال رب بما اغويتنى لازينن لهم فى الارض و لاغوينهم اجمعين ) و نيز آيه (قال ارايتك هذا الذى كرمت على لئن اخرتن الى يوم القيمه لاحتنكن ذريته الا قليلا) كه هر دو حكايت كلام ابليس است، نيز اين معنا استفاده مى شود، و معلوم است كه احترام آدم احترام نوع بشر، و برترى آن از ابليس بوده، كما اينكه امر به سجده كردن ابليس براى او امر به سجده كردن در برابر نوع بوده، پس سبب اصلى اين عداوت همان تقدم نوع انسان و تاخر شيطان، و مطرود و ملعون شدنش بوده است.

جمله (فتشقى ) تفريع بر خارج شدن آنان از بهشت است، و مراد از شقاوت تعب و رنج است، يعنى زنهار، چنين مكن و خود را به تعب نيفكن، چون زندگى در غير بهشت كه ناگزير همان زمين خواهد بود، زندگى آميخته با رنج و تعب است چون در آنجا احتياجات فراوان است، و براى رفع آن فعاليت بسيار لازم است، در آنجا احتياج به طعام و نوشيدنى و لباس و مسكن و غير آن هست.

دليل بر اين كه مقصود از (شقاء)، تعب است، دو آيه بعدى است كه به تفسير شقاوت اشاره نموده مى فرمايند: (ان لك ان لا تجوع فيها و لا تعرى و انك لا تظما فيها و لا تضحى ) تو كه از خاك زمينى، در بهشت نه گرسنه مى شوى نه عريان، نه دچار تشنگى مى شوى، نه گرما.

و همين خود نيز دليل بر اين است كه نهى در آيه مورد بحث ارشادى است، كه در مخالفتش غير از وقوع در مفسده اى كه مترتب بر خود فعل است، يعنى تعب و زحمتى كه در دوندگى براى رفع حوائج زندگى و تحصيل معاش مى شود، محذور و فساد ديگرى نيست، چون امر مولوى است كه صرفنظر از مفسده فعل، مفسده اى در مخالفتش هست، و بنده خدا بعد از واقع شدن در آن مفسده مستحق مواخذه اخروى مى گردد.

علاوه بر اين قبلا اشاره كرديم كه اين جريان قبل از تشريع اصل دين اتفاق افتاده، چون مربوط به قبل از هبوط از بهشت به زمين است، پس معنا ندارد كه امر و نهى در آن دينى باشد.

و اما اينكه چرا كلمه (تشقى ) را مفرد آورد، و نفرمود: (تشقيا) جهتش اين بود كه عهد مذكور بر آدم نازل شد، و روى سخن با او بود، و به همين جهت نه تنها در اين كلمه بلكه در تمامى كلماتى كه در اين داستان آمده، سخن تنها به آدم متوجه بوده، مانند كلمات (فنسى )، (لم نجد له عزما)، (فتشقى الا تجوع فيها و لا تعرى )، (لا تظما فيها و لا تضحى، فوسوس اليه...)، (فعصى...) و (ثم اجتباه ربه فتاب عليه ).

بله در مواردى كه چاره اى جز ذكر حوا نبوده كلمات به صورت تثنيه آمده، مانند جمله (عدو لك و لزوجك فلا يخرجنكما) و جمله (فاكلا منها فبدت لهما) و جمله (و طفقا يخصفان عليهما) و جمله (قال اهبطا منها بعضكم لبعض عدو) دقت فرماييد.

بعضى از مفسرين در پاسخ از اين سؤال گفته اند: مفرد آمدن (تشقى ) از اين جهت بوده كه در اين جمله مسأله معاش مورد بحث بوده، و معاش زن به گردن شوهر است، ولى اين پاسخ با دو آيه بعد نمى سازد، براى اينكه اگر علت اين بود بايد در آن دو آيه بفرمايد: (ان لكما ان لا تجوعا - در بهشت اين را داريد كه هرگز گرسنه نشويد....).

بعضى ديگر گفته اند: مفرد آوردن كلمه مذكور براى رعايت فواصل است.

 

ان لك الا تجوع فيها و لا تعرى و انك لا تظما فيها و لا تضحى

كلمه (ضحى - يضحى ) بر وزن سعى يسعى است، و مصدرش، هم (ضحوا) مى آيد و هم (ضحيا)، و معناى آن آفتاب زدگى يا جلو آفتاب آمدن است، و گويا مراد از ضحو نشدن اين باشد كه در بهشت اثرى از حرارت آفتاب نيست تا كسى محتاج باشد براى گريز از آن خانه اى داشته باشد تا خود را از گرما و سرما حفظ كند.

امور چهارگانه اى كه در آيه آمده بر طبق لف و نشر مرتب آمده است، تا رعايت فواصل بشود، و گرنه حق كلام اين بود كه بفرمايد: (الا تجوع فيها و لا تظما و لا تعرى و لاتضحى - اينكه گرسنه و تشنه نشوى و سرما و گرما نخورى.

 

فوسوس اليه الشيطان قال يا آدم هل ادلك على شجره الخلد و ملك لا يبلى

كلمه (شيطان ) به معناى شرير است كه ابليس را هم به خاطر شرارتش شيطان لقب داده اند، و مقصود از (شجره خلد) همان درختى است كه از خوردن آن ممنوع شدند و كلمه (يبلى ) از ماده (بلى ) است كه به معناى كهنه شدن و پوسيدن چيزى است و در مقابل نو به كار مى رود. و مراد از (شجره خلد) درختى است كه خوردنش باعث مى شود آدمى جاودانه زنده بماند، و مراد (از ملكى كه كهنه نشود) سلطنتى است كه مرور زمان و اصطكاك مزاحم ها و موانع در آن اثر نگذارد پس برگشت معنا به اين مى شود كه مثلا بگوييم ابليس به آدم گفت آيا مى خواهى به درختى راهنمائيت كنم كه با خوردن ميوه آن عمرى جاودان و سلطنتى دايمى داشته باشى ؟. بنابراين ديگر كلمه (لا يبلى ) - آنطور كه بعضى گفته اند - تكرارى و به منظور تأكيد نيامده است. دليل ما همان مضمون در سوره اعراف است كه مى فرمايد: (ما نهيكما ربكما عن هذه الشجره الا ان تكونا ملكين او تكونا من الخالدين ) و اگر در آيه مورد بحث آن دو محذور را با واو جمع و در آيه سوره اعراف با (او - يا) كه براى ترديد است آورده منافاتى ندارد براى اينكه ممكن است ترديد در سوره اعراف به منظور افاده منع خلو باشد (و بخواهد بفهماند كه يكى از اين دو حتما خواهد بود) نه براى منع جمع (كه معنايش اين شود كه يكى از اين دو پيش مى آيد نه هر دو) تا با جمع در آيه مورد بحث منافات داشته باشد. ممكن هم هست جمع در آيه مورد بحث به اعتبار اتصاف به هر دو، و ترديد در آنجا به اعتبار تعلق نهى باشد و گويا شيطان خواسته باشد بگويد: در اين درخت دو خصوصيت است و اگر پروردگارتان، شما را از آن نهى كرده يا براى آن خصوصيت بوده يا براى اين، و يا بگويد: اگر پروردگارتان شما را از آن نهى كرده براى اين بوده كه با ملكى خالد جاودان در بهشت نمانيد. و يا بگويد : براى اين بوده كه شما جاودان در بهشت نمانيد چون داشتن ملك خالد مستلزم زندگى جاودان نيز هست، (دقت فرماييد). و به هر حال منافاتى ميان ترديد در يك آيه و جمع در آيه ديگر نيست.

فاكلا منها فبدت لهما سوآتهما و طفقا يخصفان عليهما من ورق الجنه

تفسير اين آيه در سوره اعراف گذشت.

و عصى آدم ربه فغوى

كلمه (غوى ) از مصدر (غوى ) و معنايش مخالف رشد است و رشد به معناى اصابه واقع است، بنابراين غوايت در معناى غير ضلالت است چون ضلالت به معناى بيرون شدن از راه راست كه مقابل آن هدايت است مى باشد چيزى كه هست هدايت در مقابل غوايت هم استعمال مى شود ولى اگر در مقابل غوايت به كار رود به معناى ارشاد است. همچنانكه در آيه بعدى به همين معنا به كار رفته و اگر در مقابل ضلالت استعمال شود به معناى راه نشان دادن و يا به راه رساندن و سوار كار كردن است پس ديگر معلوم شد كه كلمه (غى ) را در آيه به معناى ضلالت گرفتن پسنديده نيست. و نافرمانى آدم - همانطور كه چند سطر پيش گفتيم و تفصيلش در مباحث گذشته گذشت - نافرمانى امرى ارشادى بوده نه مولوى تا با عصمت انبياء منافات داشته باشد چون انبياء از نظر نافرمانى خدا و مخالفت دستوراتى كه به ايشان وحى مى شود و نيز از خطاى در تلقى وحى و در حفظ آن معصوم از خطا هستند، نه فراموش مى كنند نه آن را كم و يا زياد مى نمايند و نه در ابلاغش به مردم كوتاهى مى كنند، پس انبياء نمى گويند مگر حق، همان حقى كه به ايشان وحى شده، و نمى كنند مگر حق، پس فعل انبياء مخالف و تكذيب كننده قول ايشان نيست و هيچ معصيتى چه كوچك و چه بزرگ مرتكب نمى شوند براى اينكه همانطور كه كلام آنان تبليغ رسالت است عمل و فعل آنان نيز تبليغ است. همه اينها در اوامر و نواهى مولوى مسلم است و اما معصيت امر ارشادى كه هيچ داعييى جز احراز خير و منفعت ماءمور و اينكه راه صلح را انتخاب كند تا به آن منافع برسد در كار نيست و نيز اطاعت چنين امرى از تحت ادله عصمت بيرون است و ادله عصمت انبياء را منزه از مخالفت چنين اوامر و نواهى نمى داند و اين خود روشن است. و بايد مقصود كسانى هم كه گفته اند: (انبياء با داشتن عصمت مى توانند ترك اولى كنند و ترك اولى با عصمتشان منافات ندارد) همين باشد كه ما گفتيم و از همين ترك اولى يكى داستان آدم است كه بعد از آنكه از خوردن آن درخت منعش كرده بودند خورد.

اين بود آن معنايى كه براى آيه به نظر ما رسيد، معنايى كه با عصمت انبياء منافات نداشت ولى ديگر مفسران به خاطر اختلاف مذهبى كه در عصمت انبياء دارند در معناى اين آيه معركه اى به راه انداخته هر يك آن را مطابق مذهبى كه در آن مسأله دارد معنا كرده است.

 

ثم اجتباه ربه فتاب عليه و هدى

كلمه (اجتباء) به طورى كه مكرر گفته شده به معناى جمع كردن به منظور برگزيدن است در اين آيه نيز خداى تعالى بنده خود را براى خود جمع آورى كرده به طورى كه كسى غير خدا در او شريك نباشد و او را از مخلصين - به فتحه لام - كرده است و بنابراين معنا است كه تفرع جمله (فتاب عليه و هدى ) بر آن به خوبى روشن مى شود گويا او را داراى اجزايى فرض كرده كه اجزايش را از اينجا و آنجا جمع آورى نموده بعد از آنكه متفرق بودند در يكجا گرد آورده و سپس به او رجوع كرده و هدايتش نموده و به سوى خود به راهش انداخته است. و اگر هدايت در آيه را بااينكه مطلق است به هدايت به سوى خود معنا كرديم به خاطر قرينه اجتباء است و اين معنا باز با اطلاق هدايت منافات ندارد براى اينكه هدايت به سوى خداى تعالى اصل همه هدايت ها و ريشه آنها است، البته اينكه گفتيم هدايت مطلق است ناگزيريم اين قيد را به آن بزنيم كه منظور از هدايت، هدايت در امر دين است كه عبارت است از اعتقاد حق و عمل صالح و دليل بر اين معنا اين است كه در آيه شريفه هدايت را فرع بر اجتباء گرفته، (دقت فرماييد).

بنابراين ديگر اشكالى - بر آنچه قبلا گفتيم كه ظاهر اينكه اين هدايت بعد از آن غوايت واقع شده اين است كه غوايت مذكور در امر ارشادى و بى اشكال بوده است - متوجه نمى شود چون غوايت در امر ارشادى بوده پس آيه شريفه دلالت مى كند بر اينكه خداى تعالى بعد از توبه و هدايت، هم در موارد امر مولوى و هم ارشادى به آن جناب عصمت داده بود، و او را هم در امر دنيا و هم در امر دين از خطا مصونيت مرحمت كرده بوده است، دليل بر اينكه گفتيم اشكالى متوجه نمى شود اين است كه ظاهر متفرع شدن هدايت بر اجتباء اين است كه آن جناب به سوى هدفى هدايت شده كه اجتبايش هم براى آن منظور بوده است و چون اجتبايش براى سعادت دينى او بوده يعنى براى اين بوده كه عبوديت را منحصر در خداى سبحان كند ناگزير هدايتش هم به سوى همين هدف بوده و اين هدايت ناگزير هدايتى بوده كه ميان خداى تعالى و شخص مهدى اليه واسطه اى نبوده و به همين جهت به هيچ وجه تخلف نمى پذيرفته همچنانكه فرموده است : (فان اللّه لا يهدى من يضل ) و هدايت به سوى منافع زندگى دنيا هر چند آن نيز از خداى تعالى است ليكن از چيزهايى است كه سبب هاى ديگرى ميان خدا و بنده در آنها واسطه است و بسيار مى شود كه اسباب از مسببات تخلف مى كند، (دقت فرماييد).

قال اهبطا منها جميعا بعضكم لبعض عدو

تفسير نظير اين آيه در دو سوره بقره و اعراف گذشت. و در جمله (قال اهبطا) التفات از تكلم با غير به غيبت به كار رفته و اگر فرمود: (قال - گفت ) و نفرمود: (قلنا - گفتيم ) بدين جهت بوده كه آيه شريفه مشتمل بود بر حكم و قضاء و راندن قضا، و مختص به ذات بارى تعالى است همچنانكه خودش فرمود: (و اللّه يقضى بالحق ) و نيز فرموده : (ان الحكم الا لله ).

فاما ياتينكم منى هدى فمن اتبع هداى فلا يضل و لا يشقى

در اين قسمت از آيه قضايى از خدا حكايت شده كه متفرع بر هبوط است و به همين جهت با حرف (فا) كه تفريع را مى رساند عطف به ما قبل يعنى به هبوط شده و اصل جمله (فاما ياتينكم ) جمله (فان ياتكم ) بوده كلمه (ما) و نيز (نون تأكيد) بر آن اضافه شده تا به وقوع حتمى شرط اشاره كند، گويا فرموده : (اگر از من هدايتى براى شما آمد و حتما هم خواهد آمد پس هر كس ‍ هدايتم را پيروى كند...).

و در جمله (فمن اتبع هداى ) اگر اتباع (پيروى ) را به هدايت نسبت داده از طريق استعاره به كنايه است و گرنه اصلش (من اتبع الهادى الذى يهدى بهداى - هر كه پيروى كند هدايت گرى را كه به هدايت من هدايت مى كند) بوده است.

(فلا يضل و لا يشقى ) - يعنى در طريق خود گمراه و در رسيدن به نتيجه اى كه در عاقبت امرش هست شقى نمى شود و اينكه به طور مطلق فرموده گمراه و شقى نمى شود مى رساند كه هم ضلالت و شقاوت دنيايى از او نفى شده هم آخرتى و بايد هم همين طور باشد چون هدايت الهى دين فطرى يى است كه خداى تعالى به لسان انبيايش به سوى آن دعوت فرموده و دين فطرى عبارت است از مجموع اعتقادات و اعمالى كه فطرت آدمى آن را اقتضا مى كند و جه ازاتى كه خلقتش بدان مجهز است و به سوى آن دعوت مى نمايد، و معلوم است كه سعادت هر چيزى رسيدن به همان اهدافى است كه خلقت و جهازات خلقتش تقاضاى آن را دارد و به غير آن، سعادتى ديگر ندارد همچنان كه خداى تعالى فرموده : (فاقم وجهك للدين حنيفا فطره اللّه التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق اللّه ذلك الدين القيم ).

 

و من اعرض عن ذكرى فان له معيشه ضنكا و نحشره يوم القيمه اعمى

راغب در مفردات مى گويد: كلمه (عيش ) به معناى زندگى مخصوص حيوان است در نتيجه از كلمه (حيات ) خصوصى تر است و حيات عمومى تر از آن است چون حيات، هم به زندگى حيوان اطلاق مى شود و هم فرشته و هم به خداى تعالى، و كلمه (معيشت ) از همان عيش مشتق مى گردد و معنايش آن چيزهايى است كه با آن تعيش ‍ مى شود و در قرآن هم آمده و فرموده (نحن قسمنا بينهم معيشتهم فى الحيوه الدنيا) و نيز فرموده : (معيشه ضنكا) كلمه (ضنك ) در هر چيزى كه به كار رود تنگى آن را مى رساند و كلمه اى است كه در مذكر و مونث به يك جور استعمال مى شود مثلا در مذكر مى گويند (مكانى ضنك ) و در مونث مى گويند (معيشه ضنك ) اين كلمه در اصل مصدر از باب (شرف، يشرف ) و به معناى تنگ كردن بوده بعدها در صفت استعمال شده.

جمله (و من اعرض عن ذكرى ) در مقابل جمله (فمن اتبع هداى ) كه در آيه قبلى بود قرار گرفته، و مقتضاى مقابله اين بود كه بفرمايد (و من لم يتبع هداى - و هر كه هدايت مرا پيروى نكند)، و اگر اينطور نفرمود، و به جاى آن اعراض از ذكر را مقابل قرار داد، براى اين بود كه به علت حكم اشاره كند و بفرمايد: علت تنگى معيشت در دنيا، و كورى در روز قيامت، فراموش كردن خدا و اعراض از ياد او است، و نيز براى اين بود كه زمينه را براى مطلبى كه بعدا تذكر مى دهد، و مى فرمايد: (هر كه در دنيا خدا را فراموش ‍ كند او هم در آخرت وى را فراموش مى كند، فراهم كرده باشد.

و مقصود از (ذكر خداى تعالى ) يا معناى مصدرى (ياد آوردن ) است، در اين صورت كلمه (ذكرى ) از باب اضافه مصدر به مفعول خودش است، و يا به معناى قرآن، و يا مطلق كتب آسمانى است، همچنانكه جمله بعدى كه مى فرمايد: (اتتك آياتنا فنسيتها) كه نسيان را متعلق آيات و كتب خود قرار داده، آن را تأييد مى كند، و يا به معناى دعوت حقه است، و اگر دعوت حقه را ذكر ناميده از اين باب است كه لازمه پيروى دعوت حقه و اعتقاد به آن ياد خداى تعالى است.

و اگر فرمود: كسى كه از ذكر من اعراض كند (معيشتى ضنك ) يعنى تنگ دارد، براى اين است كه كسى كه خدا را فراموش كند، و با او قطع رابطه نمايد، ديگر چيزى غير دنيا نمى ماند كه وى به آن دل ببندد، و آن را مطلوب يگانه خود قرار دهد، در نتيجه همه كوششهاى خود را منحصر در آن كند، و فقط به اصلاح زندگى دنيايش بپردازد، و روز به روز آن را توسعه بيشترى داده، به تمتع از آن سرگرم شود، و اين معيشت، او را آرام نمى كند،

چه كم باشد و چه زياد، براى اينكه هر چه از آن به دست آورد به آن حد قانع نگشته و به آن راضى نمى شود، و دائما چشم به اضافه تر از آن مى دوزد، بدون اينكه اين حرص و تشنگيش به جايى منتهى شود، پس چنين كسى دائما در فقر و تنگى بسر مى برد، و همى شه دلش علاقه مند به چيزى است كه ندارد، صرفنظر از غم و اندوه و قلق و اضطراب و ترسى كه از نزول آفات و روى آوردن ناملايمات و فرا رسيدن مرگ و بيمارى دارد، و صرفنظر از اضطرابى كه از شر حسودان و كيد دشمنان دارد، پس او على الدوام در ميان آرزوهاى بر آورده نشده، و ترس از فراق آنچه بر آورده شده به سر مى برد.

در حالى كه اگر مقام پروردگار خود را مى شناخت و به ياد او بود و او را فراموش نمى كرد، يقين مى كرد كه نزد پروردگار خود حياتى دارد كه آميخته با مرگ نيست، و ملكى دارد كه زوال پذير نيست، و عزتى دارد كه مشوب با ذلت نيست، و فرح و سرور و رفعت و كرامتى دارد كه هيچ مقياسى نتواند اندازه اش را تعيين كند و يا سر آمدى آن را به آخر برساند، و نيز يقين مى كند كه دنيا دار مجاز است و حيات و زندگى دنيا در مقابل آخرت پشيزى بيش نيست، اگر او اين را بشناسد دلش به آنچه خدا تقديرش كرده قانع مى شود، و معيشتش هر چه باشد برايش فراخ گشته، ديگر روى تنگى وضنك را نمى بيند.

بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از معيشت ضنك، عذاب قبر، و شقاوتهاى زندگى برزخى است، چون مى بينيم بسيارى از اعراض ‍ كنندگان از ياد خدا زندگى دنيائيت بسيار وسيع است، و دنيا به تمام معنا، خود را در اختيار آنان، و به كام آنان قرار داده، پس آنان ديگر معيشت ضنك در حقشان صادق نيست.

ولى اين حرف صحيح نيست، زيرا معيشت چنين افرادى با مقايسه با معيشت فقرا وسيع است، و خلاصه اين حرف وقتى صحيح است كه بخواهيم ميان اين دو نحو معيشت مقايسه كنيم، و نظر قرآن كريم به آن دو از اين جهت نيست، كه كدام وسيع تر از ديگرى است، قرآن كريم كار به خود آن دو قسم زندگى ندارد، بلكه به آن دو نوع نسبت به مؤمن و كافر نظر مى كند، مؤمن كه مسلح به ياد خدا و ايمان به او است، با كافرى كه مقام پروردگار خود را فراموش كرده، و دل به زندگى دنيا بسته و از نور ايمان بهره اى ندارد.

و جاى هيچ ترديدى نيست كه مؤمن حيات حر و سعيدى دارد كه در هر دو حال غنا و فقر، سعيد است، هر چند كه فقرش به حد عفاف و كفاف و كمتر از آن باشد، ولى كافر داراى چنين حياتى نيست، و زندگى او در دو كلمه خلاصه مى شود، نارضايتى نسبت به آنچه دارد و دل بستگى به آنچه ندارد، اين است معناى زندگى تنگ.

بله عذاب قبر هم خود يكى از مصاديق آن است، چون آيه شريفه متعرض دو نشاءه شده جمله (فان له معيشه ضنكا) متعرض بيان حال كفار در دنيا و جمله (و نحشره يوم القيمه اعمى ) متعرض حال آنان در آخرت است، پس ناگزير بايد گفت زندگى برزخ دنباله زندگى دنيا است.

بعضى ديگر گفته اند: مراد از (معيشت ضنك )، عذاب آتش روز قيامت، و مراد از جمله (نحشره ) عذابهاى قبل از دخول در آتش است.

اين وجه نيز صحيح نيست، زيرا با اطلاق جمله (فان له معيشه ضنكا)، و تقييد جمله (نحشره يوم القيمه ) سازگار نيست، اگر معيشت ضنك هم مربوط به قيامت بود خوب بود يوم القيامه را در جمله اولى هم بياورد.

بله اگر اول آيه را مطلق بگيريم، تا معيشت ضنك شامل دنيا و آخرت هر دو باشد، و جمله دوم مقيد به خصوص قيامت باشد، عيبى ندارد.

(و نحشره يوم القيمه اعمى ) - يعنى او را طورى زنده مى كنيم كه راهى به سوى سعادتش كه همان بهشت است نيابد، دليل اين معنا مضمون دو آيه بعدى است.

 

قال رب لم حشرتنى اعمى و قد كنت بصيرا

چنين به نظر مى آيد كه كورى روز قيامت همان كورى حس باصره باشد، چون اعراض كننده از ياد خدا وقتى كور محشور مى شود مى پرسد: چرا مرا كور محشور كرديد، با اينكه در دنيا چشم داشتم و بينا بودم ؟ معلوم مى شود در آخرت آن چيزى را ندارد كه در دنيا داشته، و آن حس باصره بود، نه بصيرت كه بينايى قلب است، آن وقت بر اين معنا اشكال مى شود به ظاهر ادله اى كه دلالت مى كند بر اينكه مجرمين صحنه هاى هول انگيز قيامت و آيات عظيمه آن و قهر خداى را مى بينند، مانند آيه (اذ المجرمون ناكسوا روسهم عند ربهم ربنا ابصرنا و سمعنا) و آيه (اقرء كتابك ).

به خاطر همين ناسازگارى، بعضى گفته اند مجرمين در روز قيامت اول بينا محشور مى شوند، بعدا كور مى گردند. و بعضى ديگر گفته اند: نخست بينا محشور مى شوند، بعد كور مى گردند، و در آخر باز بينا مى شوند.

ولى همه اين حرفها از باب مقايسه اوضاع و احوال قيامت است به نظائر دنيايى آن و اين قياس، قياسى است مع الفارق و بيجا، براى اينكه آنچه از ظاهر مسلم قرآن و سنت استفاده مى شود اين است كه نظام حاكم در آخرت غير نظام حاكم در دنيا و غير آن نظامى است كه معهود ذهن ما از طبيعت است، آنچه ما از بصير و اعمى به ذهن داريم اين است كه بصير عبارت از كسى است كه همه ديدنى ها را ببيند، و كور آن كسى است كه آنچه را كه قابل رويت است نبيند.

ولى هيچ دليلى نداريم بر اينكه آنچه اين كلمات در دنيا معنا مى دهد در آخرت هم به همان معنا است، ممكن است معناى آخرتى آنها تبعيض شود، يعنى مجرم كه كور محشور مى شود، سعادت زندگى آخرتى و رستگارى به كرامت آخرت را نبيند، ولى نامه عمل خود را كه حجت را بر او تمام مى كند و نيز اوضاع هول انگيز، و هر چه را كه مايه شدت عذاب او است از آتش و غير آتش را ببيند، همچنانكه قرآن آنان را از مشاهده پروردگار خود محجوب معرفى نموده و فرموده است : (انهم عن ربهم يومئذ لمحجوبون ).

قال كذلك اتتك آياتنا فنسيتها و كذلك اليوم تنسى...

اين آيه جواب از سؤالى است كه كردند كه چرا: مرا كور محشور كردى با اينكه بينا بودم ؟ و اشاره كذلك به كور محشور شدن است كه در سؤال بود و اشاره دومى يعنى (كذلك اليوم ) به معناى جمله (اتتك آياتنا) است، و معنايش اين است كه خداى تعالى در جواب فرمود: همانطور كه كور محشورت كرديم، آيات ما برايت آمد و تو فراموشش كردى، و همانطور كه آيات ما برايت آمد و تو فراموشش كردى، امروز فراموشت كرديم، و خلاصه معنا اينكه كور محشور شدنت در امروز كه هيچ چيز را نبينى، به جاى فراموش ‍ كردنت آيات ما را در دنيا است، و هدايت نشدنت به هدايت ما در دنيا، مثل هدايت نشدنت به راه نجات در امروز است، باز به عبارت ديگر اگر امروز كور محشورت كرديم، عينا به مانند آنچه در دنيا كردى مجازاتت نموديم، و اين همان معنايى است كه آيه (و جزاء سيئه سيئه مثلها) مانند آن تذكر مى دهد.

خداى تعالى در اين آيه شريفه نافرمانى مجرمين يعنى اعراض كنندگان از ذكر او و تاركين هدايت او را نسيان و فراموشى آيات خود خوانده، و مجازات آنان را كه كور كردن در قيامت است نيز فراموشى ايشان ناميده، و با اين تعبير، آخر كلام را منعطف به اول آن كرده، چون اول كلام داستان معصيت آدم بود كه خداى تعالى آن را نيز نسيان عهد خوانده و فرموده بود: (و لقد عهدنا الى آدم من قبل فنسى ).

بنابراين، داستان بهشت آدم با همه خصوصياتش مثالى است كه سرنوشت آينده يك يك فرزندان او را تا روز قيامت ممثل مى كند، با نهى آدم از نزديك شدن به درخت، دعوت هاى دينى و هدايت الهى بعد از آدم را ممثل كرده، و با نافرمانى آدم كه آن را نسيان عهد خواند نافرمانى فرزندانش را كه ناشى از نسيان ياد خداو ياد آيات مذكره او است ممثل فرموده، تنها فرقى كه ميان آدم و بنى آدم است اين است كه آزمايش آدم قبل از تشريع شرايع بود، و در نتيجه نهيى كه متوجه او شد ارشادى و مخالفت او ترك اولى بود، ولى آزمايش بنى آدم بعد از تشريع دين و مخالفت آنان نافرمانى امر مولوى خدا است.

بحث روايتى

در تفسير قمى در ذيل آيه (و لقد عهدنا الى آدم من قبل فنسى و لم نجد له عزما)

گفته است : يعنى در آنچه از آن نهيش كرده بود.

و در تفسير عياشى از جميل بن دراج از بعضى اصحاب اماميه از يكى از دو امام باقر و يا صادق (عليهمالسلام) روايت كرده كه گفت : از آن جناب پرسيدم چطور خداى تعالى آدم را به فراموشى مواخذه كرده، (با اينكه فراموشى جرم نيست )؟ فرمود: آدم فراموش ‍ نكرد، و چطور فراموش كرده با اينكه ابليس تذكرش داد، و گفت : (پروردگار شما شما را از اين درخت نهى نكرده مگر براى اينكه دو فرشته و جاودان در بهشت نشويد)؟.

مؤلف: سؤال در اين روايت از امام (عليه السلام) مطابق قول آن كسى است كه نسيان در آيه را به معناى حقيقيش گرفته و گفته : آدم نهى از خوردن آن درخت را حقيقتا فراموش كرد، و اصلا عازم بر نافرمانى نبود، امام (عليه السلام) در رد اين قول فرموده كه اين مخالف با قرآن كريم است،

و از همين جا ضعف روايت روضه كافى هم روشن مى شود زيرا روضه كافى به سند خود از ابى حمره از امام باقر (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: خداى تعالى به آدم عهد كرد كه نزديك اين درخت مشو، ولى همين كه وقت آن شد كه خدا مى دانست آدم از آن خواهد خورد آدم عهد خود را فراموش كرد و از آن درخت خورد و اين همان معنايى است كه آيه (و لقد عهدنا الى آدم فنسى و لم نجد له عزما) بيان مى كند.

اين قول منسوب به ابن عباس است و اصل آن روايتى است كه الدر المنثور از زبير بن بكار در كتاب موفقيات از ابن عباس آورده كه گفت : من از عمربن خطاب معناى آيه (يا ايها الذين آمنوا لا تسئلوا عن اشياء ان تبد لكم تسوكم ) را سؤال كردم، عمر گفت : عده اى از مهاجرين بودند كه در انسابشان ننگ هايى بود روزى گفتند: به خدا سوگند دوست مى داريم خداوند آيه اى نازل كند و انساب ما را معرفى نمايد (تا مردم اينقدر درباره ما حرف نزنند) در پاسخ آنان اين آيه نازل شد.

آنگاه عمر به من گفت : رفيق شما يعنى على بن ابيطالب اگر سرپرست مسلمين شود زهد مى ورزد ولى مى ترسم دچار عجب گردد آن وقت هلاك شود. گفتم اى امير المؤمنين ! اين چه حرفى است درباره رفيق ما مى زنى تو خود آنچه را ما درباره او مى گوييم خوب مى دانى او مردى است كه هيچ حكمى را تغيير نداد و از حق عدول نكرد و در تمامى ايام صحبتش با رسول خدا يك لحظه منحرف نشد و آن جناب را به خشم نياورد؟ گفت : و نه در خصوص دختر ابى جهل كه على (عليه السلام) خواست با اينكه فاطمه در نكاح او بود از او خواستگارى كند؟ گفتم : خداى تعالى درباره نافرمانى آدم گفت : (ولم نجد له عزما) و صاحب ما عازم بر به خشم آوردن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) نبود و ليكن خاطره هايى بود كه هيچ كس نمى تواند آنها را از خود دور سازد و چه بسا مى شود كه فقيه در دين خدا و عالم به امر خدا وقتى تذكرى به او مى دهند بر مى گردد و توبه مى كند. عمر گفت : اى ابن عباس هر كس بپندارد كه مى تواند با شما در درياى شما شناورى كند تا به قعر آن برسد خيلى نفهمى كرده است.

پس به طورى كه ملاحظه مى كنيد ابن عباس دليل خود را بر اين اساس پايه گذارى كرده كه مراد از عزم در آيه شريفه عزم بر معصيت است و لازمه اش اين است كه نسيان به معناى حقيقيش باشد و بنابراين آدم در حين خوردن از درخت به ياد عهد نبوده و عزم بر معصيت نداشته پس پروردگار خود را نافرمانى نكرد. و ما در سابق گفتيم كه اين قول با جمله (ما نهيكما ربكما عن هذه الشجره الا ان تكونا ملكين او تكونا من الخالدين ) نمى سازد، چون از اين آيه بر مى آيد: آدم با توجه به نهى از درخت خورد تا ملك و خالد شود علاوه بر اين آيه با اين معنايى كه ابن عباس برايش كرد با سياق آيات سابق بر آن و نيز آيات بعدى نمى سازد و سزاوار اين است كه كسى مثل ابن عباس را كه آن همه فضل و علم دارد اجل از آن بدانيم كه چنين قولى را به او نسبت دهيم.

و اما آنچه در روايت بود كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) وقتى شنيد كه على (عليه السلام) مى خواهد دختر ابى جهل را خواستگارى كند بر او خشم گرفت اشاره است به مطلبى كه در صحيح بخارى و صحيح مسلم به چند طريق از مسور بن مخرمه آمده و عبارت بعضى از آن طرق چنين است : على بن ابيطالب با آنكه فاطمه در نكاح او بود دختر ابى جهل را خواستگارى كرد همينكه فاطمه شنيد نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) آمد و گفت : قومت مى نشينند و به يكديگر مى گويند كه تو براى خاطر دخترانت هيچ وقت غضب نمى كنى و حالا على قصد ازدواج دختر ابو جهل را نموده. مسور مى گويد: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) بر خاست و بعد از اداى شهادتين فرمود من دخترم (زينب ) را به ابى العاص بن ربيع دادم او (به شكرانه اين عمل برايم رام شد و) با من آشتى كرد و از آن به بعد هيچ دروغى به من نگفت و فاطمه پاره تن من است و من دوست ندارم (با زن گرفتن بر سر او) دچار درد سرش كنند به خدا سوگند هرگز دختر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) با دختر دشمن خدا در يك شوهر جمع نمى شود مسور مى گويد على كه اين را شنيد دست از خواستگارى خود برداشت.

و اگر در مضمون اين حديث دقت كنيم قطعا سوء ظن به آن پيدا مى كنيم براى اينكه در اين حديث رسما لكه اى به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) چسبانده اند براى اينكه اگر راستى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) از اين عمل على (عليه السلام) عصبانى شده باشد معلوم مى شود خود او هم گرفتار تعصبات جاهليت بوده و بدون هيچ مجوزى عصبانى شده (از تراشنده اين حديث مى پرسيم ): رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) به چه دليل بر على خشم گرفت ؟ آيا به دليل آيه قرآن كه مى فرمايد: (فانكحوا ما طاب لكم من النساء مثنى و ثلاث و رباع - هر زنى را كه دوست مى داريد بگيريد دو تا سه تا چهار تا...)؟ با اينكه حكمى است عمومى و دختر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) از آن استثنا نشده و به آيه ديگرى تخصيص نخورده، نسخ هم نشده ؟ و يا دليلى از سنت، فاطمه (عليهالسلام) را به حكمى جداگانه اختصاص داده و تا آن روز اين حكم ثابت ابلاغ نشده بوده و يا خود حديث متكفل بيان آن تخصيص است ؟ و حال آنكه در نقلى ديگر از همين مسور آمده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) فرمود: من نمى خواهم و نمى توانم حلالى را حرام و يا حرامى را حلال كنم و ليكن به خدا سوگند دختر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) با دختر دشمنش يكجا جمع نمى شود. و اگر كسى بگويد همين حديث بيان كننده تخصيص است چيزى كه هست رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) تا آن روز ابلاغش نكرده بود مى گوييم در اين صورت على (عليه السلام) قبل از رسيدن حكم، رفتارى مخالف آن كرده بود و با اين حال ديگر چه جا داشت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) عصبانى شود با اينكه مخالفت حكم قبل از رسيدنش معصيت نيست ؟ و ساحت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) منزه است از چنين تعصب جاهليتى و گويا بعضى از راويان حديث به خاطر كينه اى كه با على (عليه السلام) داشته اين حديث را براى لكه دار كردن او درست كرده و غفلت كرده از اينكه اين طعن مستقيما به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) بر مى گردد.

علاوه بر اين، حديث مزبور با روايات قطعى مناقض است، رواياتى كه بر نزاهت على (عليه السلام) از گناه دلالت دارد. مانند خبر ثقلين و خبر منزلت و خبر على با حق و حق با على است و اخبارى ديگر.

در كافى و در كتاب علل روايتى با سند آورده اند كه سندش به جابر بن يزيد منتهى مى شود و او از امام باقر نقل كرده كه در ذيل آيه (و لقد عهدنا الى آدم من قبل فنسى و لم نجد له عزما) فرموده خداى تعالى درباره محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم) و امامان از فرزندانش (عليهم السلام) با او عهد كرد و او عهد وى را ترك گفت و عزمى درباره آنان از خود نشان نداد. آرى او چنين بود و اصولا اگر انبياى اولى العزم را اولى العزم ناميد براى اين بود كه خدا با آنان درباره محمد و اوصياى بعد از او و مهدى و سيرت او با ايشان عهد بست و همه عزمشان جمع شد كه ايشان چنينند و بدان اقرار نمودند.

مؤلف: اين روايت خلاصه اى است از حديثى مفصل كه كافى آن را از محمد بن يحيى از احمد بن محمد از داوود عجلى از زراره از حمران، از ابى جعفر (عليه السلام) روايت كرده و در آن آغاز خلقت انسان و گواه گرفتن انسانها را عليه خود در عالم ذر و ميثاق گرفتن از آدم (عليه السلام) و ساير اولى العزم از رسولان به ربوبيت و نبوت و ولايت و اقرار اولى العزم را بر اين معارف و توقف آدم را از اين اقرار (البته توقف نه انكار) را بر شمرده آنگاه آيه (و لقد عهدنا الى آدم ) را بر آن تطبيق كرده است و معناى مذكور در روايت راجع به بطن قرآن است كه احكام را به حقيقت آنها و عهدها را به تأويل آنها ارجاع داده و اين همان ولايت الهى است نه تفسير لفظ آيه. دليل بر اينكه اينگونه مطالب تفسير نيست اين است كه اين آيات كه دوازده آيه است يك قصه را بيان مى كند و اگر حمل آيه اول بر اين معنا تفسير باشد ديگر در آيات چيزى كه دلالت كند بر نهى از خوردن درخت كه ركن و اساس داستان است و تكيه ساير آيات بر آن است باقى نمى ماند.

جمله (فلا يخرجنكما من الجنه فتشقى ) هم اين نهى را افاده نمى كند و اين روشن است و نهى مذكور در سوره اى كه قبل از اين سوره نازل شده باشد نيامده تا بگوييم جمله (فلا يخرجنكما...) اشاره به آن نهى است چون دو سوره اعراف و بقره كه نهى مزبور در آن آمده بعد از سوره طه نازل شده اند كه به زودى دليلش خواهد آمد ان شاء اللّه تعالى.

و كوتاه سخن اينكه مطلب مزبور جزو روايات تفسير نيست و نمى خواهد آيه را تفسير كند بلكه از باب بيان باطن قرآن است. هر چند كه در بعضى از روايات مانند روايت جابر كه گذشت به صورت تفسير آمده و چه بسا همان را هم بعضى از مفسرين كه فرق ميان بطن و تفسير را نفهميده اند، به صورت تفسير روايتش كرده اند، و در بعضى از روايات كار به جايى رسيده كه راوى آنچه را كه امام فرموده تتمه آيه قرآن قرار داده و گفته است : اصلا آيه اين ضميمه را هم داشته، در نتيجه روايتش جزو روايات تحريف در آمده است.

مانند روايت مناقب از امام باقر (عليه السلام) كه آيه قرآن را اينطور نقل كرده (و لقد عهدنا الى آدم من قبل كلمات فى محمد و على و فاطمه و الحسن و الحسين و الائمه من ذريتهم ) و فرموده : اينطور بر محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم) نازل شد.

و نظير اين روايت روايات ديگرى است كه در آنها جمله (فمن اتبع هداى ) و نيز جمله (عن ذكرى ) بر ولايت اهل بيت (عليهم السلام) تطبيق شده، و تمامى اينها روايات جرى و ذكر مصداقند، نه روايات تفسير كه بعضى توهم كرده اند.

و در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه و طبرانى، و ابونعيم در كتاب حليه، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) فرمود: هر كه پيروى كند كتاب خداى را، خدا او را از ضلالت و گمراهى در دنيا هدايت نموده و از سوء حساب در قيامت نگاه مى دارد، و اين همان است كه خدا در قرآن فرموده : (فمن اتبع هداى فلا يضل و لا يشقى ).

مؤلف: اين حديث جمله (فلا يضل ) را حمل بر ضلالت در دنيا، و جمله (و لا يشقى ) را حمل بر شقاوت آخرت كرده، و اين خود مؤ يد مطلبى است كه ما در تفسير همين آيه گفتيم.

و در مجمع البيان در ذيل جمله (فان له معيشه ضنكا) آمده كه بعضى گفته اند: مقصود از آن، عذاب قبر است، و اين قول را از ابن مسعود و ابى سعيد خدرى و سدى نقل كرده اند، و ابو هريره نيز آن را به طور مرفوعه روايت كرده.

و در كافى به سند خود از ابى بصير روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام) شنيدم مى فرمود: هر كه با تن سالم و داشتن استطاعت حج نكند تا بميرد، او از جمله كسانى خواهد بود كه خدا درباره شان فرموده : (و نحشره يوم القيمه اعمى ) مى گويد: گفتم : سبحان اللّه كور محشور مى شود؟ فرمود: بله خداوند او را از راه حقش كور مى كند.

مؤلف: نظير اين روايت را قمى در تفسير خود مسندا از معاويه بن عمار، و صدوق در كتاب (من لا يحضره الفقيه ) بدون سند از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده اند، و اين روايت در اينكه كورى روز قيامت را مختص به طريق حق كه طريق نجات و سعادت است كرده، مؤ يد بيانى است كه ما در تفسير آيه گذرانديم.

 
 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved