بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 
 

 

سوره كهف، آيات 83 تا 102

و يسلونك عن ذى القرنين قل سأتلوا عليكم منه ذكرا(83)

 إنا مكنا له فى الارض و ءاتينه من كل شى ء سببا(84)

 فأ تبع سببا(85)

 حتى إ ذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب فى عين حمئة و وجد عندها قوما قلنا يذا القرنين إما أن تعذب و إما أن تتخذ فيهم حسنا(86)

 قال أما من ظلم فسوف نعذبه ثم يرد إلى ربه فيعذبه عذابا نكرا(87)

 و أ ما من ءامن و عمل صلحا فله جزاء الحسنى و سنقول له من أمرنا يسرا(88)

 ثم أتبع سببا(89)

 حتى إ ذا بلغ مطلع الشمس وجدها تطلع على قوم لم نجعل لهم من دونها سترا(90)

 كذلك و قد أ حطنا بما لديه خبرا(91)

 ثم أتبع سببا(92)

 حتى إذا بلغ بين السدين وجد من دونهما قوما لا يكادون يفقهون قولا(93)

 قالوا يذا القرنين إن يأجوج و مأجوج مفسدون فى الارض فهل نجعل لك خرجا على أن تجعل بيننا و بينهم سدا(94)

 قال ما مكنى فيه ربى خير فأ عينونى بقوة أ جعل بينكم و بينهم ردما(95)

 ءاتونى زبر الحديد حتى إ ذا ساوى بين الصدفين قال انفخوا حتى إ ذا جعله نارا قال ءاتونى أفرغ عليه قطرا(96)

 فما اسطعوا أ ن يظهروه و ما استطعوا له نقبا (97)

 قال هذا رحمة من ربى فإ ذا جاء وعد ربى جعله دكاء و كان وعد ربى حقا(98)

 و تركنا بعضهم يومئذ يموج فى بعض و نفخ فى الصور فجمعنهم جمعا(99)

 و عرضنا جهنم يومئذ للكفرين عرضا(100)

 الذين كانت أعينهم فى غطاء عن ذكرى و كانوا لا يستطيعون سمعا(101)

 افحسب الذين كفروا أ ن يتخذوا عبادى من دونى اولياء انّا اعتدنا جهنم للكافرين نزولا (102)

ترجمه آيات

از تو از ذو القرنين پرسند. بگو: براى شما از او خبرى خواهم خواند ( 83 ).

ما به او در زمين تمكين داديم و از هر چيز وسيله اى عطا كرديم ( 84 ).

پس راهى را تعقيب كرد ( 85 ).

چون به غروبگاه آفتاب رسيد آن را ديد كه در چشمهاى گل آلود فرو مى رود و نزديك چشمه گروهى را يافت. گفتيم اى ذو القرنين يا عذاب مى كنى يا ميان آن طريقهاى نيكو پيش مى گيرى ( 86 ).

گفت: هر كه ستم كند زود باشد كه عذابش كنيم و پس از آن سوى پروردگارش برند و سخت عذابش كند (87).

و هر كه ايمان آورد و كار شايسته كند پاداش نيك دارد و او را فرمان خويش كارى آسان گوييم ( 88 ).

و آنگاه راهى را دنبال كرد ( 89 ).

تا به طلوع گاه خورشيد رسيد و آن را ديد كه بر قومى طلوع مى كند كه ايشان را در مقابل آفتاب پوششى نداده ايم ( 90 ).

چنين بود و ما از آن چيزها كه نزد وى بود به طور كامل خبر داشتيم ( 91 ).

آنگاه راهى را دنبال كرد ( 92 ).

تا وقتى ميان دو كوه رسيد مقابل آن قومى را يافت كه سخن نمى فهميدند ( 93 ).

گفتند: اى ذو القرنين ياجوج و ماجوج در اين سرزمين تباه كارند آيا براى تو خراجى مقرر داريم كه ميان ما و آنها سدى بنا كنى (94)

گفت: آن چيزها كه پروردگارم مرا تمكن آن را داده بهتر است مرا به نيرو كمك دهيد تا ميان شما و آنها حائلى كنم ( 95 ).

قطعات آهن پيش من آريد تا چون ميان دو ديواره پر شد گفت: بدميد تا آن را بگداخت گفت: روى گداخته نزد من آريد تا بر آن بريزم ( 96 ).

پس نتوانستند بر آن بالا روند، و نتوانستند آن را نقب زنند ( 97 ).

گفت: اين رحمتى از جانب پروردگار من است و چون وعده پروردگارم بيايد آن را هموار سازد و وعده پروردگارم درست است ( 98 ).

در آن روز بگذاريم شان كه چون موج در هم شوند و در صور دميده شود و جمعشان كنيم جمع كامل ( 99 ).

آن روز جهنم را كاملا به كافران نشان دهيم ( 100 ).

همان كسان كه ديدگانشان از ياد من در پرده بوده و شنيدن نمى توانسته اند ( 101 ).

مگر كسانى كه كافرند پندارند كه سواى من بندگان مرا خدايان توانند گرفت كه ما جهنم را براى كافران محل فرود آمدنى آماده كره ايم ( 102 ).

بيان آيات

مربوط به شرح حال و بيان داستان ذوالقرنين

اين آيات راجع به داستان ذوالقرنين است و در خلال آن پيشگويى هايى از قرآن نيز به چشم مى خورد.

و يسئلونك عن ذى القرنين قل ساتلو عليكم منه ذكرا

يعنى از تو از وضع ذوالقرنين مى پرسند. چون اگر مقصود معرفى شخص او بود جا داشت در جواب اسمش را معرفى كند و به ذكر لقبش كه همان ذو القرنين است اكتفا ننمايد. پس معلوم مى شود سائل از سرگذشت او پرسش نموده. و كلمه (ذكر) در پاسخ (بزودى ذكرى از او را براى شما مى خوانم ) يا مصدر به معناى مفعول است و معنايش اين است كه (بگو به زودى از سرگذشت ذو القرنين مقدارى مذكور را مى خوانم )، و يا مراد از ذكر قرآن است كه در خود قرآن موارد زيادى به همين معنا آمده است، و در نتيجه معنايش چنين مى شود ( بگو به زودى از او، يعنى از ذو القرنين، و يا از خداى تعالى قرآنى كه همان آيات بعدى است مى خوانم ). و معناى دومى روشنتر است.

انا مكنا له فى الارض و اتيناه من كل شى ء سببا

( تمكين ) به معناى قدرت دادن است. وقتى گفته مى شود (مكنته ) و يا( مكنت له ) معنايش اين است كه من او را توانا كردم. پس تمكن در زمين به معناى قدرت تصرف در زمين است، تصرفى مالكانه و دلخواه، و چه بسا گفته شود كه مصدرى است ريخته و قالب گرفته شده از ماده (كون ) نه از (مكن ) به توهم اصالت ميم. پس تمكين به معناى استقرار و ثبات دادن است ثباتى كه باعث شود ديگر از مكانش كنده نشود و هيچ مانعى مزاحمتش نتواند كند.

كلمه ( سبب ) به معناى وصله و وسيله است. پس معناى ايتاء سبب از هر چيز اين مى شود كه از هر چيزى كه معمولا مردم به وسيله آن متوسل به مقاصد مهم زندگى خود مى شوند، از قبيل عقل و علم و دين و نيروى جسم و كثرت مال و لشگر و وسعت ملك و حسن تدبير و غير آن. جمله مورد بحث منتى است از خداى تعالى كه بر ذو القرنين مى گذارد و با بليغترين بيان امر او را بزرگ مى شمارد. نمونه هايى كه خداوند تعالى از سيره و عمل و گفتار او نقل مى كند كه مملو از حكمت و قدرت است شاهد بر همين است كه غرض ‍ بزرگ شمردن امر او است.

فاتبع سببا

(اتباع ) به معناى لاحق شدن است، يعنى ملحق به سببى شد. و به عبارتى ديگر وصله و وسيله اى تهيه كرد كه با آن به طرف مغرب آفتاب سير كند و كرد.

حتى اذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب فى عين حمئة و وجد عندها قوما

كلمه (حتى ) دلالت مى كند بر اينكه فعلى در تقدير است و تقدير كلام (فسار حتى اذا بلغ - و سير كرد تا به مغرب آفتاب رسيد) مى باشد. و مراد از مغرب آفتاب، آخر معموره آن روز از ناحيه غرب است، به دليل اينكه مى فرمايد: (نزد آن مردمى را يافت ).

معناى (عين حمئة) و بيان موقعيت جغرافيائى آن

مفسرين گفته اند: منظور از (عين حمئة ) چشمهاى داراى گل سياه يعنى لجن است، چون حماة به معناى آن است و مقصود از عين دريا است، چون بسيار مى شود كه اين كلمه به دريا هم اطلاق مى گردد. و مقصود از اينكه فرمود (آفتاب را يافت كه در دريائى لجندار غروب مى كرد) اين است كه به ساحل دريايى رسيد كه ديگر ماوراى آن خشكى اميد نمى رفت، و چنين به نظر مى رسيد كه آفتاب در دريا غروب مى كند چون انتهاى افق بر دريا منطبق است. بعضى هم گفته اند: چنين چشمه لجندارى با درياى محيط، يعنى اقيانوس غربى، كه جزائر خالدات در آن است منطبق است و جزائر مذكور همان جزائرى است كه در هيات و جغرافياى قديم مبدأ طول به شمار مى رفت، و بعدها غرق شده و فعلا اثرى از آنها نمانده است.

جمله (فى عين حمية ) به صورت (عين حامية ) يعنى حاره ( گرم ) نيز قرائت شده و اگر اين قرائت صحيح باشد درياى حار با قسمت استوائى اقيانوس كبير كه مجاور آفريقا است منطبق مى گردد، و بعيد نيست كه ذو القرنين در رحلت غربيش به سواحل آفريقا رسيده باشد.

قلنا يا ذا القرنين اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا

قول منسوب به خداى عز و جل در قرآن كريم، در وحى نبوى و در ابلاغ به وسيله وحى استعمال مى شود، مانند آيه (و قلنا يا آدم اسكن ) و آيه (و اذ قلنا ادخلوا هذه القرية ) و گاهى در الهام هم كه از نبوت نيست به كار مى رود، مانند آيه ( و اوحينا الى ام موسى ان ارضعيه ).

و با اين بيان روشن مى شود كه جمله ( قلنا يا ذا القرنين...) دلالت ندارد بر اينكه ذى القرنين پيغمبرى بوده كه به وى وحى مى شد، چون همانطورى كه گفتيم قول خدا اعم از وحى مختص به نبوت است. جمله (ثم يرد الى ربه فيعذبه...) از آنجا كه نسبت به خداى تعالى در سياق غيبت آمده خالى از اشعار به اين معنا نيست كه مكالمه خدا با ذو القرنين به توسط پيغمبرى كه همراه وى بوده صورت گرفته، و در حقيقت سلطنت از او نظير سلطنت طالوت در بنى اسرائيل بوده كه با اشاره پيغمبر معاصرش و هدايت او كار مى كرده.

(اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا) - يعنى يا اين قوم را شكنجه كن و يا در آنان به رفتار نيكويى سلوك نما. پس كلمه (حسنا) مصدر به معناى فاعل و قائم مقام موصوف خود خواهد بود. ممكن هم هست وصفى باشد كه تنها به منظور مبالغه آورده شده. بعضى گفته اند: مقابله ميان عذاب و اتخاذ حسن (خوشرفتارى ) اشاره دارد بر اينكه اتخاذ حسن بهتر است، هر چند كه ترديد خبرى اباحه را مى رساند. پس جمله مزبور انشائى است، در صورت اخبار، و معنايش اين است كه: تو مخيرى كه يا عذابشان كنى و يا مشمول عفو خود قرارشان دهى و ليكن ظاهرا حكم تخييرى نباشد بلكه استخبارى باشد از اينكه بعدها با ايشان چه معاملهاى كند عذاب يا احسان و اين با سياق جواب يعنى جمله (اما من ظلم فسوف نعذبه...) كه مشتمل بر تفصيل به تعذيب و احسان است موافقتر و مناسبتر است، زيرا اگر جمله (اما ان تعذب...) حكم تخييرى بود جمله (اما من ظلم...) تقريرى براى آن مى بود و معنايش اعلام به قبول بود كه در اين صورت فائده زيادى افاده نمى كند.

و خلاصه معناى آيه اين است كه: ما از او پرسش كرديم كه با اينان چه معامله اى مى خواهى بكنى، و حال كه برايشان مسلط شده اى از عذاب و احسان كداميك را در باره آنان اختيار مى كنى ؟ و او در جواب گفته است ستمكاران ايشان را عذاب مى كنيم، سپس وقتى كه به سوى پروردگار خويش بازگردند او عذاب نكر به ايشان مى دهد و ما به مؤمن صالح احسان نموده و به آنچه مايه رفاه او است تكليفش مى كنيم.

در جمله (اما ان تعذب ) مفعول را نياورده و در جمله (و اما ان تتخذ فيهم حسنا) آورده و اين بدان جهت است كه همه آنان ظالم نبودند و معلوم است كه مردمى كه وضعشان چنين باشد تعميم عذاب در بارهشان صحيح نيست، بخلاف تعميم احسان كه مى شود هم صالح قومى را احسان كرد و هم طالحشان را.

ظالمان را عذاب مى كنيم و مؤمنان صالح العمل را جزاى حسنى است

اما من ظلم فسوف نعذبه ثم يرد الى ربه فيعذبه عذابا نكرا

كلمه: (نكر) به معناى منكر و غير آشنا و غير معهود است، يعنى خدا ايشان را عذابى بى سابقه كند كه هيچ گمانش را نمى كردند و انتظارش را نداشتند.

مفسرين، ظلم در اين آيه را به ارتكاب شرك تفسير نموده، و تعذيب را عبارت از كشتن دانسته اند. بنابراين، معناى جمله چنين مى شود: اما كسى كه ظلم كند، يعنى به خدا شرك بورزد، و از شركش توبه نكند به زودى او را مى كشيم. و گويا اين معنا را از مقابل قرار گرفتن ظلم با ايمان و عمل صالح در جمله ( من آمن و عمل صالحا) استفاده كرده اند، و ليكن ظاهر از اين مقابله اين است كه مراد از ظلم اعم از اين است كه ايمان به خدا نياورد و شرك بورزد، و يا ايمان بياورد و شرك هم نورزد و ليكن عمل صالح نكند و به جاى آن، عمل فاسد كند يعنى فساد در زمين كند. و اگر مقابل، ظلم را مقيد به ايمان نكرده بود آن وقت ظهور در اين داشت كه اصلا مقصود از ظلم فساد انگيزى در زمين باشد بدون اينكه هيچ نظرى به شرك داشته باشد، چون معهود از سيره پادشاهان اين است كه وقتى دادگسترى كنند سرزمين خود را از فساد مفسدين پاك مى كنند، ( نه از شرك ) اين نظريه ما بود در تفسير ظلم به شرك و عين همين نظريه را در تفسير تعذيب، به قتل داريم.

و اما من امن و عمل صالحا فله جزاء الحسنى...

كلمه ( صالحا) وصفى است كه قائم مقام موصوف خود شده، و همچنين كلمه حسنى. و كلمه جزاء حال و يا تميز و يا مفعول مطلق است، و تقدير چنين است: اما كسى كه ايمان آورد و عمل كند عملى صالح، براى اوست مثوبت (حسنى ) در حالى كه (جزاء) داده مى شود، و يا از حيث جزاء، و يا جزايش مى دهيم جزاى حسنى.

(و سنقول له من امرنا يسرا) - كلمه (يسر) به معناى ميسور يعنى آسان است، و وصفى است، كه در جاى موصوف نشسته، و ظاهرا منظور از امر در (امرنا) امر تكليفى است، و تقدير كلام چنين است: به زودى به او از امر خود سخنى مى گوييم آسان، يعنى به او تكليفى مى كنيم آسان كه بر او گران نيايد.

ثم اتبع سببا حتى اذا بلغ مطلع الشمس...

يعنى در آنجا وسائلى براى سفر تهيه ديد، و به سوى مشرق حركت كرد تا به صحرائى از طرف مشرق رسيد، و ديد كه آفتاب بر قومى طلوع مى كند كه براى آنان وسيله پوششى از آن قرار نداديم.

و منظور از (ستر) آن چيزى است كه آدمى با آن خود را از آفتاب مى پوشاند و پنهان مى كند، مانند ساختمان و لباس و يا خصوص ‍ ساختمان، يعنى مردمى بودند كه روى خاك زندگى مى كردند، و خانه اى كه در آن پناهنده شوند، و خود را از حرارت آفتاب پنهان كنند نداشتند. و نيز عريان بودند و لباسى هم بر تن نداشتند. و اگر لباس و بنا را به خدا نسبت داد و فرموده:

(ما براى آنان وسيله پوششى از آن قرار نداديم ) اشاره است به اينكه مردم مذكور هنوز به اين حد از تمدن نرسيده بودند كه بفهمند خانه و لباسى هم لازم است و هنوز علم ساختمان كردن و خيمه زدن و لباس بافتن و دوختن را نداشتند.

كذلك و قد احطنا بما لديه خبرا

ظاهرا كلمه (كذلك ) اشاره به وضعى باشد كه در كلام ذكر كرد. و اگر چيزى را به خودش تشبيه كرده به اعتبار مغايرت ادعائى است، كه وقتى مى خواهند مطلبى را در حق چيزى تاكيد كنند اين تشبيه را به كار مى برند. ديگر مفسرين، مشار اليه به (كذلك ) را چيزهاى ديگرى دانسته اند كه از فهم بعيد است.

ضمير در كلمه (لديه ) به ذو القرنين برمى گردد، و جمله (و قد احطنا بما لديه خبرا) جمله حاليه است، و معنايش اين است كه: او وسيلهاى براى سير و سفر تهيه ديده به راه افتاد، تا به محل طلوع آفتاب رسيد، و در آنجا مردمى چنين و چنان يافت در حالى كه ما احاطه علمى و آگاهى از آنچه نزد او مى شد داشتيم. از عده و عده اش از آنچه جريان مى يافت خبردار بوديم. و ظاهرا احاطه علمى خدا به آنچه نزد وى صورت مى گرفت كنايه باشد از اينكه آنچه كه تصميم مى گرفت و هر راهى را كه مى رفت به هدايت خدا و امر او بود، و در هيچ امرى اقدام نمى نمود مگر به هدايتى كه با آن مهتدى شده، و به امرى كه به آن مامور گشته بود. همچنانكه جمله (قلنا يا ذا القرنين...) كه مربوط به موقع حركتش به طرف مغرب است اشاره به اين معنا دارد.

آيه شريفه (و قد احطنا...) در معناى كنائى اش نظير آيه (و اصنع الفلك باعيننا و وحينا) و آيه (انزله بعلمه ) و آيه (و احاط بما لديهم ) مى باشد، يعنى هر چه مى كرد بدون اطلاع ما نبود.

بعضى از مفسرين گفته اند: آيه مورد بحث در مقام تعظيم امر ذو القرنين است، مى خواهد بفرمايد جز خدا كسى به دقائق و جزئيات كار او پى نمى برد، و يا در مقام به شگفتى واداشتن شنونده است از زحماتى كه وى در اين سفر تحمل كرده، و اينكه مصائب و شدائدى كه ديده همه در علم خدا هست و چيزى بر او پوشيده نيست. و يا در مقام تعظيم آن سببى است كه دنبال كرده. ولى آنچه ما در معنايش گفتيم وجيهتر است.

ثم اتبع سببا حتى اذا بلغ بين السدين...

كلمه (سد) به معناى كوه و هر چيزى است كه راه را بند آورد، و از عبور جلوگيرى كند. و گويا مراد از (دو سد) در اين آيه دو كوه باشد. و در جمله (وجد من دونهما قوما) مراد از (من دونهما) نقطهاى نزديك به آن دو كوه است. و جمله ( لا يكادون يفقهون قولا) كنايه از سادگى و بساطت فهم آنان است. و چه بسا گفته اند: كنايه از عجيب و غريب بودن لغت و زبان آنان باشد، كه گويا از لغت ذو القرنين و مردمش بيگانه بوده اند ولى اين قول بعيد است.

قالوا يا ذا القرنين ان ياجوج و ماجوج مفسدون...

ظاهر اين است كه گويندگان اين حرف همان قومى باشند كه ذو القرنين آنان را در نزديكى دو كوه بيافت. و ياجوج و ماجوج دو طائفه از مردم بودند كه از پشت آن كوه به اين مردم حمله مى كردند، و قتل عام و غارت راه انداخته اسير مى نمودند. دليل بر همه اينها سياق آيه است كه تماما ضمير عاقل به آنان برگردانده شده و ( نيز ) عمل سد كشيدن بين دو كوه، و غير از اينها.

(فهل نجعل لك خرجا) - كلمه (خرج ) به معناى آن چيزى است كه براى مصرف شدن در حاجتى از حوائج، از مال انسان خارج مى گردد. قوم مذكور پيشنهاد كردند كه مالى را از ايشان بگيرد و ميان آنان و ياجوج و ماجوج سدى ببندد كه مانع از تجاوز آنان بشود.

ساختن سد به وسيله ذوالقرنين

( قال ما مكنى فيه ربى خير فاعينونى بقوة اجعل بينكم و بينهم ردما ).

اصل كلمه (مكنى )، (مكننى ) بوده و دو نون در هم ادغام شده به اين صورت در آمده است. و كلمه: (ردم ) به معناى سد است.

و بعضى گفته اند به معناى سد قوى است. بنابراين، تعبير به (ردم ) در جواب آنان كه درخواست سدى كرده بودند براى اين بوده كه هم خواهش آنان را اجابت كرده، و هم وعده مافوق آن را داده باشد.

و اينكه فرمود: (آن مكنتى كه خدا به من داده بهتر است ) براى افاده استغناء ذوالقرنين از كمك مادى ايشان است كه خود پيشنهادش را كردند. مى خواهد بفرمايد: ذو القرنين گفت آن مكنتى كه خدا به من داده، و آن وسعت و قدرت كه خدا به من ارزانى داشته، از مالى كه شما وعده مى دهيد بهتر است، و من به آن احتياج ندارم.

(فاعينونى بقوة... )كلمه (قوه ) به معناى هر چيزى است كه به وسيله آن آدمى بر چيزى نيرومند مى شود. جمله مزبور تفريع بر مطلبى است كه از پيشنهاد آنان به دست مى آيد، و آن ساختن سد بوده، و حاصل معنا اين است كه: من از شما خرج نمى خواهم و اما سدى كه خواستيد اگر بخواهيد بسازم بايد كمك انسانيم كنيد، يعنى كارگر و مصالح ساختمانى بياوريد، تا آن را بسازم - و از مصالح آن آهن و قطر و نفخ با دميدن را نام برده است - و به اين معنايى كه كرديم اين مطلب روشن مى گردد كه مراد ايشان از پيشنهاد خرج دادن اجرت بر سد سازى بوده در حقيقت خواسته اند به ذو القرنين مزد بدهند كه او هم قبول نكرده است.

اتونى زبر الحديد...

بكار بردن قطعه هاى آهن در ساختن سدى محكم توسط ذوالقرنين

كلمه (زبر) - به ضمه زاء و فتحه باء - جمع (زبرة ) است، همچنانكه (غرف ) جمع (غرفة ) است. و (زبره ) به معناى قطعه است. و كلمه (ساوى ) به طورى كه گفته اند به معناى تسويه است، و همين عبارت (سوى ) نيز قرائت شده. و (صدفين ) تثنيه (صدف )است كه به معناى يك طرف كوه است. و بعضى گفته اند اين كلمه جز در كوهى كه در برابرش كوه ديگرى باشد استعمال نمى گردد. و بنابراين كلمه مذكور از كلمات دو طرفى مانند زوج و ضعف و غير آن دو است. و كلمه (قطر) به معناى مس و يا روى مذاب است، و (افراغ قطر) به معناى ريختن آن به سوراخ و فاصله ها و شكافها است.

(اتونى زبر الحديد...) - يعنى بياوريد برايم قطعه هاى آهن را تا در سد به كار ببرم. اين آوردن آهن همان قوتى بود كه از ايشان خواست. و اگر تنها آهن را از ميان مصالح سد سازى ذكر كرده و مثلا اسمى از سنگ نياورده بدين جهت بوده كه ركن سد سازى و استحكام بناى آن موقوف بر آهن است. پس جمله (آتونى زبر الحديد) بدل بعض از كل جمله (فاعينونى بقوة ) است. ممكن هم هست در كلام تقديرى گرفت و گفت تقدير آن: (قال آتونى...) مى باشد، و تقدير در قرآن بسيار است.

و در جمله ( حتى اذا ساوى بين الصدفين قال انفخوا) اختصار به حذف به كار رفته، و تقدير آن: (فاعانوه بقوة و آتوه ما طلبه منهم فبنى لهم السد و رفعه حتى اذا سوى بين الصدفين قال انفخوا - او را به قوه و نيرو مدد كرده، و آنچه خواسته بود برايش آوردند، پس ‍ سد را برايشان بنا كرده بالا برد، تا ميان دو كوه را پر كرد و گفت حالا در آن بدميد).

و ظاهرا جمله (قال انفخوا) از باب اعراض از متعلق فعل به خاطر دلالت بر خود فعل است. و مقصود اين است كه دمهاى آهنگرى را بالاى سد نصب كنند، تا آهنهاى داخل سد را گرم نمايند، و سرب ذوب شده را در لابلاى آن بريزند.

و در جمله (حتى اذا جعله نارا قال...) حذف و ايجازى به كار رفته، و تقدير آن اين است كه: (فنفخ حتى اذا جعله نارا - دميد تا آنكه دميده شده را و يا آهن را آتش كرد) بدين معنى كه: آن را مانند آتش سرخ و داغ كرد. و بنابراين، عبارت آن را آتش كرد از باب استعاره است.

( قال اتونى افرغ عليه قطرا) - يعنى براى من (قطر) بياوريد تا ذوب نموده روى آن بريزم و لابلاى آن را پر كنم، تا سدى تو پر شود، و چيزى در آن نفوذ نكند.

فما اسطاعوا ان يظهروه و ما استطاعوا له نقبا

كلمه (اسطاع ) و (استطاع ) به يك معنا است. و (ظهور) به معناى علو و استيلاء است. و (نقب ) به معناى سوراخ كردن است. راغب در مفردات گفته: نقب در ديوار و پوست به منزله نقب در چوب است، ( يعنى نقب در سوراخ كردن ديوار و پوست، و نقب در سوراخ كردن چوب به كار ميرود ). ضميرهاى جمع به ياجوج و ماجوج برمى گردد. در اين جمله نيز حذف و ايجاز به كار رفته و تقدير آن: (فبنى السد فما استطاع ياجوج و ماجوج ان يعلوه لارتفاعه و ما استطاعوا ان ينقبوه لاستحكامه ) مى باشد، يعنى بعد از آنكه سد را ساخت ياجوج و ماجوج نتوانستند به بالاى آن بروند، چون بلند بود، و نيز به سبب محكمى نتوانستند آن را سوراخ كنند.

قال هذا رحمة من ربى فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء و كان وعد ربى حقا

كلمه (دكاء) از (دك ) به معناى شدت كوبيدن است. و در اينجا مصدر و به معناى اسم مفعول است. بعضى گفته اند: مراد (شتر دكاء) يعنى بى كوهان است، و اگر اين باشد آنوقت به طورى كه گفته شده استعارهاى از خرابى سد خواهد بود.

(قال هذا رحمة من ربى ) - يعنى ذو القرنين - بعد از بناى سد - گفت: اين سد خود رحمتى از پروردگار من بود، يعنى نعمت و سپرى بود كه خداوند با آن اقوامى از مردم را از شر ياجوج و ماجوج حفظ فرمود.

( فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء) - در اين جمله نيز حذف و ايجاز به كار رفته، و تقدير آن چنين است: و اين سد و اين رحمت تا آمدن وعده پروردگار من باقى خواهد ماند، وقتى وعده پروردگار من آمد آن را در هم مى كوبد و با زمين يكسان مى كند.

و مقصود از وعده يا وعدهاى است كه خداى تعالى در خصوص آن سد داده بوده كه به زودى يعنى در نزديكيهاى قيامت آن را خرد مى كند، در اين صورت وعده مزبور پيشگويى خدا بوده كه ذو القرنين آن را خبر داده. و يا همان وعدهاى است كه خداى تعالى در باره قيام قيامت داده، و فرموده: كوه ها همه در هم كوبيده گشته دنيا خراب مى شود. هر چه باشد قضيه را با جمله (و كان وعد ربى حقا) تاكيد فرموده است.

و تركنا بعضهم يومئذ يموج فى بعض...

از ظاهر سياق برمى آيد كه ضمير جمع (هم ) به (ناس ) برگردد، و مؤيد اين احتمال اين است كه ضمير در (جمعناهم ) نيز به طور قطع به (ناس ) برمى گردد، و چون همه ضميرها يكى است پس آن نيز بايد به ناس برگردد.

در جمله (بعضهم يومئذ يموج فى بعض ) استعارهاى به كار رفته، و مراد اين است كه: در آن روز از شدت ترس و اضطراب آنچنان آشفته مى شوند كه دريا در هنگام طوفان آشفته ميشود، و مانند آب دريا به روى هم مى ريزند و يكديگر را از خود مى رانند، در نتيجه نظم و آرامش جاى خود را به هرج و مرج مى دهد، و پروردگارشان از ايشان اعراض نموده رحمتش شامل حالشان نمى شود و ديگر به اصلاح وضعشان عنايتى نمى كند.

پس اين آيه به منزله تفصيل همان اجمالى است كه ذو القرنين در كلام خود اشاره كرده و گفته بود: (فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء) و نظير تفصيلى است كه در جاى ديگر آمده كه: (حتى اذا فتحت ياجوج و ماجوج و هم من كل حدب ينسلون و اقترب الوعد الحق فاذا هى شاخصة ابصار الذين كفروا يا ويلنا قد كنا فى غفلة من هذا بل كنا ظالمين ) و بهر تقدير اين جمله از ملاحم يعنى پيشگوييهاى قرآن است.

از آنچه گفتيم به خوبى روشن گرديد كه (ترك ) در جمله و (تركنا) به همان معناى متبادر از كلمه است، كه مقابل گرفتن و اخذ است، و هيچ جهتى ندارد كه مانند بعضى بگوييم: ترك به معناى جعل و از لغات اضداد است.

و اين آيه از كلام خداى عز و جل است، نه تتمه كلام ذوالقرنين، به دليل اينكه در آن، سياق از غيبت به تكلم با غير كه سياق كلام سابق بر اين خداى تعالى بود و در آن مى فرمود: (انا مكنا له ) (قلنا يا ذاالقرنين )، تغيير يافته، و اگر تتمه كلام ذوالقرنين بود جا داشت چنين بيايد: (ترك بعضهم...) در مقابل جمله ديگر كه فرمود (جعله دكاء).

و مقصود از و (نفخ فى الصور) نفخه دومى قبل از قيامت است كه با آن همه مردگان زنده مى شوند، به دليل اينكه دنبالش ‍ مى فرمايد: (فجمعنا هم جمعا و عرضنا جهنم يومئذ للكافرين عرضا).

الذين كانت اعينهم فى غطاء عن ذكرى و كانوا لا يستطيعون سمعا

اين آيه تفسير كافرين است، و آنان همانهايى هستند كه خداوند ميان آنان و ذكرش سدى قرار داده و پردهاى كشيده - و به همين مناسبت بعد از ذكر سد متعرض حال آنان شده - ديدگان ايشان را در پردهاى از ياد خدا كرده و استطاعت شنيدن را از گوششان گرفته در نتيجه راهى كه ميان آنان و حق فاصله بود آن راه كه همان ياد خدا است، بريده شده است.

آرى، انسان يا از راه چشم به حق مى رسد، و از ديدن و تفكر در آيات خداى عز و جل به سوى مدلول آنها راه مى يابد، و يا از طريق گوش و شنيدن كلمات حكمت و موعظه و قصص و عبرتها، و اينان نه چشم دارند و نه گوش.

افحسب الذين كفروا ان يتخذوا عبادى من دونى اولياء...

وجوهى كه در بيان مراد آيه شريفه: (افحسب الذين كفروا ان يتخذوا عبادى من دونى اولياء...) گفته شده است

استفهامى است انكارى. در مجمع البيان گفته: معنايش اين است كه آيا كسانى كه توحيد خداى را انكار مى كنند خيال مى كنند اگر غير از خدا اولياى ديگرى اتخاذ كنند ايشان را يارى خواهند نمود، و عقاب مرا از ايشان دفع توانند كرد ؟ آنگاه بر گفته خود استدلال نموده مى گويد: جمله (انا اعتدنا جهنم للكافرين نزلا)، بر اين حذف دلالت مى كند.

البته وجه ديگرى از ابن عباس نقل شده كه وى گفته معناى آيه چنين است: آيا اينان كه كافر شدند مى پندارند كه اگر بغير من آله هاى بگيرند من براى خود و عليه ايشان غضب نخواهم كرد و عقابشان نمى كنم ؟.

وجه سومى نيز هست، و آن اين است كه جمله (ان يتخذوا...) مفعول اول براى (حسب ) است كه به معناى (ظن ) مى باشد، و مفعول دومش محذوف و تقديرش چنين است: (افحسب الذين كفروا اتخاذهم عبادى من دونى اولياء نافعا لهم او دافعا للعقاب عنهم - آيا كسانى كه كافر شده اند پنداشته اند كه اگر غير از من اوليائى بگيرند براى ايشان نافع و يا دافع عقاب از ايشان است ؟).

و فرق ميان اين وجه و دو وجه قبلى اين است كه در آن دو وجه، كلمه (أ ن ) وصله اش قائم مقام دو مفعول است، و آنچه حذف شده بعضى از صله است، به خلاف وجه سومى كه آن (أ ن ) وصله اش مفعول اول براى حسب است و مفعول دوم آن حذف شده.

وجه چهارمى كه هست اين است كه بگوييم (أ ن ) وصله اش به جاى دو مفعول آمده، و عنايت كلام و نقطه اتكاء در آن متوجه اين است كه بفهماند اتخاذ آلهه، اتخاذ حقيقى نيست، و اصلا اتخاذ نيست، چون اتخاذ هميشه از دو طرف است و آلهه اتخاذ شده اينان خودشان تبرى ميجويند و مى گويند: (سبحانك انت ولينا من دونهم )، يعنى منزهى تو اى خدا جز به تو دل نداديم.

و اين وجوه چهارگانه از نظر ترتيب در وجاهت هر يك در رتبه خود قرار دارد، و از همه وجيهتر وجه اول است كه سياق آيات هم با آن مساعد است، براى اينكه آيات مورد بحث بلكه تمامى آيات سوره در اين سياق است كه بفهماند كفار به زينت زندگى دنيا مفتون گشته، امر بر ايشان مشتبه شده است و به ظاهر اسباب اطمينان و ركون كردند، و در نتيجه غير خداى را اولياى خود گرفتند و پنداشتند كه ولايت اين آلهه كافى و نافع براى آنان است و دافع ضرر از آنها است. و حال آنكه آنچه بعد از نفخ صور و جمع شدن خلايق خواهند ديد مناقض پندار ايشان است، پس آيه شريفه مورد بحث نيز همين پندار را تخطئه مى كند.

اين را هم بايد بگوييم كه قائم مقام شدن (أ ن ) وصله اش به جاى هر دو مفعول (حسب ) با اينكه در كلام خدا زياد آمده، و از آن جمله فرموده: (ام حسب الذين اجترحوا السيئات ان نجعلهم كالذين آمنوا) و امثال آن حاجتى باقى نمى گذارد كه مفعول دوم آن را محذوف بدانيم. علاوه بر اينكه بعضى از نحويين هم آن را جائز ندانسته اند.

آيات بعدى هم اين وجه اول را تاييد مى كنند، كه مى فرمايند:(قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا...)، و همچنين قرائتى كه منسوب به على (عليهالسلام) و عدهاى ديگر از قراء است كه خوانده اند:

(ا فحسب ) - سين را ساكن و باء را مضموم خوانده اند. يعنى آيا اولياء گرفتن بندگان مرا براى خود بس است ايشان را.

پس مراد از (عباد) در جمله (ان يتخذوا عبادى من دونى اولياء) هر چيزى و هر كسى است كه مورد پرستش بت پرستان قرار بگيرد، چه ملائكه باشد و چه جن، و چه كملين از بشر.

و اما اينكه مفسرين گفته اند كه مراد از عباد مسيح و ملائكه و امثال ايشان از مقربين درگاه خدا است، نه شيطانها، چون كلمه (عباد) در اكثر موارد وقتى اضافه به ياى متكلم مى شود تشريف و احترام منظور است، صحيح نيست زيرا اولا مقام مناسب تشريف نيست و اين ظاهر است، و ثانيا قيد (من دونى ) در كلام، صريح در اين است كه مراد از (الذين كفروا) بت پرستان هستند كه اصلا خدا را عبادت نمى كنند، با اينكه اعتراف به الوهيت او دارند، بلكه شركاء را كه شفعاء مى دانند عبادت مى كردند. و اما اهل كتاب مثلا نصارى در عين اينكه مسيح را ولى خود گرفتند ولايت خداى را انكار نكردند، بلكه دو قسم ولايت اثبات مى كردند و آنگاه هر دو را يكى مى شمردند - دقت بفرمائيد.

پس حق اين است كه جمله (عبادى ) شامل مسيح و مانند او نمى شود، بلكه تنها شامل آلهه بتپرستان مى شود و مراد از جمله (الذين كفروا) تنها وثنيها هستند.

( انا اعتدنا جهنم للكافرين نزلا) - يعنى جهنم را آماده كرده ايم تا براى كفار در همان ابتداى ورودشان به قيامت وسيله پذيرائيشان باشد. تشبيه كرده خداوند خانه آخرت را به خانهاى كه مى همان وارد آن مى شود و تشبيه كرده جهنم را به (نزل ) يعنى چيزى كه مى همان در اول ورودش با آن پذيرائى مى شود.

و با در نظر گرفتن اينكه بعد از دو آيه مى فرمايد (اينان در قيامت توقف و مكثى ندارند) فهميده مى شود كه اين تشبيه چقدر تشبيه لطيفى است. گويا كفار غير از ورود به جهنم، ديگر كارى ندارند، و معلوم است كه در اين آيه چه تحكم و توبيخى از ايشان شده و كانه اين تحكم را در مقابل تحكمى كه از آنان در دنيا نقل كرده و فرموده: (و اتخذوا آياتى و رسلى هزوا) قرار داده.

بحث روايتى

در تفسير قمى مى گويد: بعد از آنكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) مردم را از داستان موسى و همراهش و خضر خبر داد، عرض كردند داستان آن شخصى كه دنيا را گرديد و مشرق و مغرب آن را زير پا گذاشت بگو ببينم چه كسى بوده. خداى تعالى آيات (و يسالونك عن ذى القرنين...) را نازل فرمود.

مؤلف: تفصيل اين روايت را در آنجا كه داستان اصحاب كهف را آورديم نقل نموديم، و در اين معنا در الدر المنثور از ابن ابى حاتم از سدى از عمر مولى غفره نيز روايتى آمده.

اختلافاتى كه جهاد متعدد در روايات مربوط به ذوالقرنين وجود دارد

خواننده عزيز بايد بداند كه روايات مروى از طرق شيعه و اهل سنت از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) و از طرق خصوص ‍ شيعه از ائمه هدى (عليهمالسلام) و همچنين اقوال نقل شده از صحابه و تابعين كه اهل سنت با آنها معامله حديث نموده (احاديث موقوفه اش مى خوانند ) درباره داستان ذى القرنين بسيار اختلاف دارد، آن هم اختلافهايى عجيب، و آن هم نه در يك بخش داستان، بلكه در تمامى خصوصيات آن. و اين اخبار در عين حال مشتمل بر مطالب شگفت آورى است كه هر ذوق سليمى از آن وحشت نموده، و بلكه عقل سالم آن را محال ميداند، و عالم وجود هم منكر آن است. و اگر خردمند اهل بحث آنها را با هم مقايسه نموده مورد دقت قرار دهد، هيچ شكى نميكند در اينكه مجموع آنها خالى از دسيسه و دستبرد و جعل و مبالغه نيست. و از همه مطالب غريب تر رواياتى است كه علماى يهود كه به اسلام گرويدند - از قبيل وهب ابن منبه و كعب الاحبار - نقل كرده و يا اشخاص ديگرى كه از قرائن به دست مى آيد از همان يهوديان گرفته اند، نقل نموده اند. بنابراين ديگر چه فائده اى دارد كه ما به نقل آنها و استقصاء و احصاء آنها با آن كثرت و طول و تفصيلى كه دارند بپردازيم ؟. لا جرم به پارهاى از جهات اختلاف آنها اشاره نموده مى گذريم، و به نقل آنچه كه تا حدى از اختلاف سالم است مى پردازيم.

از جمله اختلافات، اختلاف در خود ذوالقرنين است كه چه كسى بوده. بيشتر روايات برآنند كه از جنس بشر بوده، و در بعضى از آنها آمده كه فرشتهاى آسمانى بوده و خداوند او را به زمين نازل كرده، و هر گونه سبب و وسيلهاى در اختيارش گذاشته بود. و در كتاب خطط مقريزى از جاحظ نقل كرده كه در كتاب الحيوان خود گفته ذو القرنين مادرش از جنس بشر و پدرش از ملائكه بوده.

و از آن جمله اختلاف در اين است كه وى چه سمتى داشته. در بيشتر روايات آمده كه ذوالقرنين بندهاى از بندگان صالح خدا بوده، خدا را دوست مى داشت، و خدا هم او را دوست مى داشت، او خيرخواه خدا بود، خدا هم در حقش خيرخواهى نمود. و در بعضى ديگر آمده كه محدث بوده يعنى ملائكه نزدش آمد و شد داشته و با آنها گفتگو مى كرده. و در بعضى ديگر آمده كه پيغمبر بوده.

و از آن جمله، اختلاف در اسم او است. در بعضى از روايات آمده كه اسمش عياش بوده، و در بعضى ديگر اسكندر و در بعضى مرزيا فرزند مرزبه يونانى از دودمان يونن فرزند يافث بن نوح. و در بعضى ديگر مصعب بن عبد الله از قحطان. و در بعضى ديگر صعب بن ذى مرائد اولين پادشاه قوم تبعها (يمنيها) كه آنان را تبع مى گفتند، و گويا همان تبع، معروف به ابو كرب باشد. و در بعضى عبد الله بن ضحاك بن معد. و همچنين از اين قبيل اسامى ديگر كه آنها نيز بسيار است.

و از آن جمله اختلاف در اين است كه چرا او را ذو القرنين خوانده اند ؟ در بعضى از روايات آمده كه قوم خود را به سوى خدا دعوت كرد، او را زدند و پيشانى راستش را شكافتند پس زمانى از ايشان غايب شد، بار ديگر آمد و مردم را به سوى خدا خواند، اين بار طرف چپ سرش را شكافتند، بار ديگر غايب شد پس از مدتى خداى تعالى اسبابى به او داد كه شرق و غرب زمين را بگرديد و به اين مناسبت او را ذو القرنين ناميدند. و در بعضى ديگر آمده كه مردم او را در همان نوبت اول كشتند، آنگاه خداوند او را زنده كرد، اين بار به سوى قومش آمد و ايشان را دعوت نمود، اين بار هم كتكش زدند و به قتلش رساندند، بار ديگر خدا او را زنده كرد و به آسمان دنياى بالا برد، و اين بار با تمامى اسباب و وسائل نازلش كرد.

و در بعضى ديگر آمده كه: بعد از زنده شدن بار دوم در جاى ضربتهايى كه به او زده بودند دو شاخ بر سرش روئيده بود، و خداوند نور و ظلمت را برايش مسخر كرد، و چون بر زمين نازل شد شروع كرد به سير و سفر در زمين و مردم را به سوى خدا دعوت كردن. مانند شير نعره مى زد و دو شاخش رعد و برق مى زد، و اگر قومى از پذيرفتن دعوتش استكبار مى كرد ظلمت را بر آنان مسلط مى كرد، و ظلمت آنقدر خسته شان مى كرد تا مجبور مى شدند دعوتش را اجابت كنند.

و در بعضى ديگر آمده كه: وى اصلا دو شاخ بر سر داشت، و براى پوشاندنش همواره عمامه بر سر مى گذاشت، و عمامه از همان روز باب شد، و از بس كه در پنهان كردن آن مراقبت داشت هيچ كس غير از كاتبش از جريان خبر نداشت، او را هم اكيدا سفارش ‍ كرده بود كه به كسى نگويد، ليكن حوصله كاتبش سر آمده به ناچار به صحرا آمد، و دهان خود را به زمين گذاشته، فرياد زد كه پادشاه دو شاخ دارد، خداى تعالى از صداى او دو بوته نى رويانيد. چوپانى از آن نيها گذر كرد خوشش آمد، و آنها را قطع نموده مزمارى ساخت كه وقتى در آن مى دميد از دهانه آنها اين صدا درمى آمد، (آگاه كه براى پادشاه دو شاخ است )، قضيه در شهر منتشر شد ذوالقرنين فرستاد كاتبش را آوردند، و او را استنطاق كرد و چون ديد انكار مى كند تهديد به قتلش نمود. او واقع قضيه را گفت. ذو القرنين گفت پس معلوم مى شود اين امرى بوده كه خدا مى خواسته افشاء شود، از آن به بعد عمامه را هم كنار گذاشت.

بعضى گفته اند: از اين جهت ذو القرنينش خوانده اند كه او در دو قرن از زمين، يعنى در شرق و غرب آن، سلطنت كرده است و بعضى ديگر گفته اند: بدين جهت است كه وقتى در خواب ديد كه از دو لبه آفتاب گرفته است، خوابش را اينطور تعبير كردند كه مالك و پادشاه شرق و غرب عالم مى شود، و به همين جهت ذو القرنينش خواندند.

بعضى ديگر گفته اند: بدين جهت كه وى دو دسته مو در سر داشت. و بعضى گفته اند: چون كه هم پادشاه روم و هم فارس شد. و بعضى گفته اند: چون در سرش دو برآمدگى چون شاخ بود. و بعضى گفته اند: چون در تاجش دو چيز به شكل شاخ از طلا تعبيه كرده بودند. و از اين قبيل اقوالى ديگر.

و از جمله، اختلافى كه وجود دارد در سفر او به مغرب و مشرق است كه اين اختلاف از ساير اختلافهاى ديگر شديدتر است. در بعضى روايات آمده كه ابر در فرمانش بوده، سوار بر ابر مى شد و مغرب و مشرق عالم را سير مى كرده.

و در رواياتى ديگر آمده كه او به كوه قاف رسيد، آنگاه در باره آن كوه دارد كه كوهى است سبز و محيط بر همه دنيا، و سبزى آسمان هم از رنگ آن است. و در بعضى ديگر آمده كه: ذو القرنين به طلب آب حيات برخاست به او گفتند كه آب حيات در ظلمات است، ذو القرنين وارد ظلمات شد در حالى كه خضر در مقدمه لشگرش قرار داشت، خود او موفق به خوردن از آن نشد و خضر موفق شد حتى خضر از آن آب غسل هم كرد، و به همين جهت هميشه باقى و تا قيامت زنده است. و در همين روايات آمده كه ظلمات مزبور در مشرق زمين است.

و از آن جمله اختلافى است كه درباره محل سد ذو القرنين هست. در بعضى از روايات آمده كه در مشرق است. و در بعضى ديگر آمده كه در شمال است. مبالغه روايات در اين مورد به حدى رسيده كه بعضى گفته اند: طول سد كه در بين دو كوه ساخته شده صد فرسخ، و عرض آن پنجاه فرسخ، و ارتفاع آن به بلندى دو كوه است. و درپى ريزى اش آن قدر زمين را كندند كه به آب رسيدند، و در درون سد صخره هاى عظيم، و به جاى گل مس ذوب شده ريختند تا به كف زمين رسيدند از آنجا به بالا را با قطعه هاى آهن و مس ‍ ذوب شده پر كردند، و در لابلاى آن رگهاى از مس زرد به كار بردند كه چون جامه راه راه رنگارنگ گرديد. و از آن جمله اختلاف روايات است در وصف ياجوج و ماجوج. در بعضى روايات آمده كه از نژاد ترك از اولاد يافث بن نوح بودند، و در زمين فساد مى كردند. ذو القرنين سدى را كه ساخت براى همين بود كه راه رخنه آنان را ببندد. و در بعضى از آنها آمده كه اصلا از جنس بشر نبودند. و در بعضى ديگر آمده كه قوم (ولود) بوده اند،

يعنى هيچ كس از زن و مردآنها نمى مرده مگر آنكه داراى هزار فرزند شده باشد، و به همين جهت آمار آنها از عدد ساير بشر بيشتر بوده. حتى در بعضى روايات آمار آنها را نه برابر همه بشر دانسته. و نيز روايت شده كه اين قوم از نظر نيروى جسمى و شجاعت به حدى بوده اند كه به هيچ حيوان و يا درنده و يا انسانى نمى گذشتند مگر آنكه آن را پاره پاره كرده مى خوردند. و نيز به هيچ كشت و زرع و يا درختى نمى گذشتند مگر آنكه همه را مى چريدند، و به هيچ نهرى برنمى خورند مگر آنكه آب آن را مى خوردند و آن را خشك مى كردند. و نيز روايت شده كه ياجوج يك قوم و ماجوج قومى ديگر و امتى ديگر بوده اند، و هر يك از آنها چهار صد هزار امت و فاميل بوده اند، و به همين جهت جز خدا كسى از عدد آنها خبر نداشته.

و نيز روايت شده كه سه طائفه بوده اند، يك طائفه مانند ارز بوده اند كه درختى است بلند. طائفه ديگر طول و عرضشان يكسان بوده و از هر طرف چهار زرع بوده اند، و طائفه سوم كه از آن دو طائفه شديدتر و قويتر بودند هر يك دو لاله گوش داشته اند كه يكى از آنها را تشك و ديگرى را لحاف خود مى كرده، يكى لباس تابستانى و ديگرى لباس زمستانى آنها بوده اولى پشت و رويش داراى پرهائى ريز بوده و آن ديگرى پشت و رويش كرك بوده است. بدنى سفت و سخت داشته اند. كرك و پشم بدنشان بدنهايشان را مى پوشانده. و نيز روايت شده كه قامت هر يك از آنها يك وجب و يا دو وجب و يا سه وجب بوده. و در بعضى ديگر آمده كه آنهائى كه لشكر ذو القرنين با ايشان مى جنگيدند صورتهايشان مانند سگ بوده.

و از جمله آن اختلافات اختلافى است كه در تاريخ زندگى سلطنت ذو القرنين است، در بعضى از روايات آمده كه بعد از نوح، و در بعضى ديگر در زمان ابراهيم و هم عصر وى مى زيسته، زيرا ذو القرنين حج خانه خدا كرده و با ابراهيم مصافحه نموده است، و اين اولين مصافحه در دنيا بوده. و در بعضى ديگر آمده كه وى در زمان داوود مى زيسته است.

باز از جمله اختلافاتى كه در روايات اين داستان هست اختلاف در مدت سلطنت ذو القرنين است. در بعضى از روايات آمده كه سى سال، و در بعضى ديگر دوازده سال، و در روايات ديگر مقدارهائى ديگر گفته شده.

اين بود جهات اختلافى كه هر كه به تاريخ مراجعه نمايد و اخبار اين داستان را در جوامع حديث از قبيل الدر المنثور، بحار، برهان و نور الثقلين از نظر بگذراند به آنها واقف مى گردد.

دو روايت اميرالمؤمنين على (ع) درباره ذوالقرنين

و در كتاب كمال الدين به سند خود از اصبغ بن نباته روايت كرده كه گفت: ابن الكواء در محضر على (عليهالسلام) هنگامى كه آن جناب بر فراز منبر بود برخاست و گفت: يا اميرالمؤمنين ما را از داستان ذوالقرنين خبر بده، آيا پيغمبر بوده و يا ملك ؟ و مرا از دو قرن او خبر بده آيا از طلا بوده يا از نقره ؟ حضرت فرمود: نه پيغمبر بود، و نه ملك. و دو قرنش نه از طلا بود و نه از نقره. او مردى بود كه خداى را دوست مى داشت و خدا هم او را دوست داشت، او خيرخواه خدا بود، خدا هم برايش خير مى خواست، و بدين جهت او را ذو القرنين خواندند كه قومش را به سوى خدا دعوت مى كرد و آنها او را زدند و يك طرف سرش را شكستند، پس مدتى از مردم غايب شد، و بار ديگر به سوى آنان برگشت، اين بار هم زدند و طرف ديگر سرش را شكستند، و اينك در ميان شما نيز كسى مانند او هست.

مؤلف: ظاهرا كلمه (ملك ) در اين روايت به فتح لام ( فرشته ) باشد نه به كسر آن ( پادشاه )، براى اينكه در رواياتى كه به حد استفاضه از آن جناب و از ديگران نقل شده همه او را سلطانى جهانگير معرفى كرده اند.

پس اينكه در اين روايت آن را نفى كرده و همچنين پيغمبر بودن او را نيز نفى كرده به خاطر اين بوده كه روايات وارده از رسول خدا را كه در بعضى آمده كه پيغمبر بوده، و در بعضى ديگر فرشتهاى از فرشتگان كه همين قول عمر بن خطاب است همچنانكه اشاره به آن گذشت، تكذيب نمايد.

و اينكه فرمود (اينك در ميان شما مانند او هست ) يعنى مانند ذو القرنين در دو بار شكافته شدن فرقش، و مقصودش خودش بوده، چون يك طرف فرق سر ايشان از ضربت ابن عبدود شكافته شد و طرف ديگر به ضربت عبد الرحمن ابن ملجم ( لعنة الله عليه ) كه با همين ضربت دومى شهيد گرديد. و نيز به دليل روايت كمال الدين كه از روايات مستفيضه از امير المؤمنين (عليهالسلام) است و شيعه و اهل سنت به الفاظ مختلفى از آن جناب نقل كرده اند و مبسوطتر از همه از نظر لفظ همين نقلى است كه ما آورديم. چيزى كه هست دست نقل به معنا با آن بازيها كرده و آن را به صورت عجيب و غريب و نهايت تحريف در آورده است.

و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از سالم بن ابى الجعد روايت كرده كه گفت: شخصى از على (عليهالسلام) از ذو القرنين پرسش نمود كه آيا پيغمبر بوده يا نه ؟ فرمود: از پيغمبرتان شنيدم كه مى فرمود: او بنده اى بود معتقد به وحدانيت خدا و مخلص در عبادتش، خدا هم خيرخواه او بود.

حديثى از امام صادق (ع) درباره آفتاب و طلوع و غروب آن

و در احتجاج از امام صادق (عليهالسلام) در ضمن حديث مفصلى روايت كرده كه گفت: سائل از آن جناب پرسيد مرا از آفتاب خبر ده كه در كجا پنهان مى شود ؟ فرمود: بعضى از علما گفته اند وقتى آفتاب به پائين ترين نقطه سرازير مى شود، فلك آن را مى چرخاند و دوباره به شكم آسمان بالا مى برد، و اين كار هميشه جريان دارد تا آنكه به طرف محل طلوع خود پائين آيد، يعنى آفتاب در چشمه لايه دارى فرو رفته سپس زمين را پاره نموده، دوباره به محل طلوع خود برمى گردد، به همين جهت زير عرش متحير شده تا آنكه اجازه اش دهند بار ديگر طلوع كند، و همه روزه نورش سلب شده، هر روز نور ديگرى سرخفام به خود مى گيرد.

مؤلف: اينكه فرمود: (به پائين ترين نقطه سرازير مى شود) تا آنجا كه فرمود (به محل طلوع خود برمى گردد) بيان سير آفتاب است از حين غروب تا هنگام طلوعش در مدار آسمان بنا بر فرضيه معروف بطلميوسى، چون آن روز اين فرضيه بر سر كار بود كه اساسش مبنى بر سكون زمين و حركت اجرام سماوى در پيرامون آن بود، و به همين جهت امام (عليهالسلام) اين قضيه را نسبت به بعضى علماء داده است.

و اينكه داشت (يعنى آفتاب در چشمه لايدارى فرو رفته سپس زمين را پاره مى كند و دوباره به محل طلوع خود برمى گردد) جزء كلام امام نيست، بلكه كلام بعضى از راويان خبر است، كه به خاطر قصور فهم، آيه (تغرب فى عين حمئة ) را به فرو رفتن آفتاب در چشمه لايدار، و غايب شدنش در آن، و چون ماهى شنا كردن در آب، و پاره كردن زمين، و دو باره به محل طلوع برگشتن، و سپس ‍ رفتن به زير عرش، تفسير كرده اند. به نظر آنها عرش، آسمانى است فوق آسمانهاى هفتگانه، و يا جسمى است نورانى كه مافوق آن نيست، و آن را بالاى آسمان هفتم گذاشته اند، و آفتاب شبها در آنجا هست تا اجازه اش دهند طلوع كند، آن وقت است كه نورى قرمز به خود مى گيرد و طلوع مى كند.

و همين راوى در جمله (پس در زير عرش متحير شده، تا آنكه اجازه اش دهند طلوع كند) به روايت ديگرى اشاره كرده كه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) روايت شده كه ملائكه آفتاب را بعد از غروبش به زير عرش مى برند، و نگاه مى دارند در حالى كه اصلا نور ندارد، و در همانجا هست در حالى كه هيچ نمى داند فردا چه ماموريتى به او مى دهند، تا آنكه جامه نور را بر تنش ‍ كرده، دستورش مى دهند طلوع كند. فهم قاصر او در عرش همان اشتباهى را مرتكب شده كه در تفسير غروب در اينجا مرتكب شده بود، در نتيجه قدم به قدم از حق دورتر شده است.

و در تفسير (عرش ) به فلك نهم و يا جسم نورانى نظير تخت، در كتاب و سنت چيزى كه قابل اعتماد باشد وجود ندارد. همه اينها مطالبى است كه فهم اين راوى آن را تراشيده. و ما بيشتر روايات عرش را در اوائل جزء هشتم اين كتاب نقل نموديم.

و همين كه امام (عليهالسلام) مطلب را به بعضى از علماء نسبت داده خود اشاره به اين است كه آن جناب مطلب را صحيح ندانسته، و اين امكان را هم نداشته كه حق مطلب را بيان فرمايد، و چگونه مى توانسته اند بيان كنند در حالى كه فهم شنوندگان آن قدر ساده و نارسا بوده كه يك فرضيه آسان و سهل التصور در نزد اهل فنش را اينطور كه ديديد گيج و گم مى كردند. در چنين زمانى اگر امام حق مطلب را كه امرى خارج از احساس به خواص ظاهرى و بيرون از گنجايش فكر آن روز شنونده بود بيان مى كردند شنوندگان چگونه تلقى اش نموده، و چه معانى برايش مى تراشيدند ؟.

رواياتى در ذيل برخى جملات آيات راجع به ذوالقرنين

و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق، سعيد بن منصور، ابن جرير، ابن منذر و ابن ابى حاتم از طريق عثمان بن ابى حاضر،

از ابن عباس روايت كرده اند كه به وى گفته شد: معاوية بن ابى سفيان آيه سوره كهف را( تغرب فى عين حامية ) قرائت كرده. ابن عباس مى گويد: من به معاويه گفتم: ما اين آيه را جز به لفظ (حمئة ) قرائت نكرده ايم، ( تو اين قرائت را از كه شنيدى ؟). معاويه به عبد الله عمر گفت: تو چه جور مى خوانى ؟ گفت: همانطور كه تو خواندى.

ابن عباس مى گويد: به معاويه گفتم قرآن در خانه من نازل شده، ( تو از اين و آن مى پرسى ؟ ) معاويه فرستاد نزد كعب الاحبار و احضارش نموده، پرسيد در تورات محل غروب آفتاب را كجا دانسته ؟ كعب گفت: از اهل عربيت بپرس، كه آنان بهتر مى دانند، و اما من در تورات مى يابم كه آفتاب در آب و گل غروب مى كند، - و در اينجا با دست اشاره به سمت مغرب كرد - ابن ابى حاضر به ابن عباس گفت: اگر من با شما دو نفر بودم چيزى مى گفتم كه سخن تو را تاييد كند، و معاويه را نسبت به كلمه (حمئة ) بصيرت بخشد. ابن عباس پرسيد: چه مى گفتى ؟ گفت اين مدرك را ارائه مى دادم كه تبع در ضمن خاطراتى كه از ذو القرنين و از علاقه مندى او به علم و پيروى از آن نقل كرده گفته است.

 

قد كان ذو القرنين عمر مسلم 

 
ملكا تدين له الملوك و تحشد 

 

فاتى المشارق و المغارب يبتغى 

 
اسباب ملك من حكيم مرشد 

 

فرأ ى مغيب الشمس عند غروبه 

 
فى عين ذى خلب و ثاط حرمد 

ابن عباس پرسيد (خلب ) چيست ؟ اسود گفت: در زبان قوم تبع به معناى گل است، پرسيد (ثاط) به چه معنا است ؟ گفت: به معناى لاى است، پرسيد (حرمد) چيست ؟ گفت: سياه. ابن عباس غلامى را صدا زد كه آنچه اين مرد مى گويد بنويس.

مؤلف: اين حديث با مذاق جماعت كه قائل به تواتر قرائتها هستند آنطور كه بايد سازگارى ندارد.

و از تيجان ابن هشام همين حديث را نقل كرده، و در آن چنين آمده كه: ابن عباس اين اشعار را براى معاويه خواند، معاويه از معناى (خلب ) و (ثاط) و (حرمد) پرسيد، و در جوابش گفت: خلب به معناى لايه زيرين است، و حرمد شن و سنگ زير آن است، آنگاه قصيده را هم ذكر كرده. و همين اختلاف خود شاهد بر اين است كه در اين روايت نارسايى وجود دارد.

و در تفسير عياشى از ابى بصير از ابى جعفر (عليهالسلام) روايت كرده كه در ذيل اين كلام خداى عز و جل: (لم نجعل لهم من دونها سترا) فرمود: چون هنوز خانه ساختن را ياد نگرفته بودند.

و در تفسير قمى در ذيل همين آيه نقل كرده كه امام فرمود: چون هنوز لباس دوختن را نياموخته بودند.

و در الدر المنثور است كه ابن منذر از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل جمله (حتى اذا بلغ بين السدين ) گفته: يعنى دو كوه كه يكى كوه ارمينيه و يكى كوه آذربيجان است.

و در تفسير عياشى از مفضل روايت كرده كه گفت از امام صادق (عليهالسلام) از معناى آيه (اجعل بينكم و بينهم ردما) پرسش ‍ نمودم، فرمود: منظور تقيه است كه (فما استطاعوا ان يظهروه و ما استطاعوا له نقبا) اگر به تقيه عمل كنى در حق تو هيچ حيله اى نمى توانند بكنند، و خود حصنى حصين است، و ميان تو و اعداء خدا سدى محكم است كه نمى توانند آن را سوراخ كنند.

و نيز در همان كتاب از جابر از آن جناب روايت كرده كه آيه را به تقيه تفسير فرموده است.

مؤلف: اين دو روايت از باب جرى است نه تفسير.

و در تفسير عياشى از اصبغ بن نباته از على (عليهالسلام) روايت كرده كه روز را در جمله (و تركنا بعضهم يومئذ يموج فى بعض ) به روز قيامت تفسير فرموده.

مؤلف: ظاهر آيه به حسب سياق اين است كه اين آيه مربوط به علائم ظهور قيامت باشد، و شايد مراد امام هم از روز قيامت همان مقدمات آن روز باشد، چون بسيار مى شود كه قيامت به روز ظهور مقدماتش هم اطلاق مى شود.

و در همان كتاب از محمد بن حكيم روايت شده كه گفت: من نامه اى به امام صادق (عليهالسلام) نوشتم، و در آن پرسيدم: آيا نفس ‍ قادر بر معرفت هست يا نه ؟ مى گويد: امام فرمود نه. پرسيدم خداى تعالى مى فرمايد: (الذين كانت اعينهم فى غطاء عن ذكرى و كانوا لا يستطيعون سمعا) و از آن برمى آيد كه ديدگان كفار بينائى داشته و بعدا دچار غطاء شده. امام فرمود: اين آيه (و ما كانوا يستطيعون السمع و ما كانوا يبصرون ) كنايه است از نديدن و نشنيدن، نه اينكه مى بينند ولى غطاء جلو ديد آنان را گرفته است. مى گويد عرض ‍ كردم: پس چرا از آنان عيب مى گيرد ؟ فرمود: از آن جهت كه خدا با آنان معامله كرده عيب نمى گيرد، بلكه از آن جهت كه خود چنين كردند از آنها عيب مى گيرد و اگر منحرف نمى شدند و تكلف نمى كردند عيبى بر آنان نبود.

مؤلف: يعنى كفار، خود مسبب اين حجاب اند و به همين جهت به آثار و تبعات آن گرفتار مى شوند.

و در تفسير قمى در ذيل آيه مذكور از امام روايت كرده كه فرمود: كسانى هستند كه به خلقت خدا و آيات ارضى و سماوى او نظر نمى افكنند.

مؤلف: و در عيون از حضرت رضا (عليهالسلام) روايت كرده كه آيه را بر منكرين ولايت تطبيق فرموده، و اين همان تطبيق كلى بر مصداق است.

 
 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved