تقرير ديگرى براى دو آيه از آن دو برهان استفاده مى شود

و چه بسا كه اين دو آيه را طورى تقرير كرده اند كه از آن دو برهان استفاده مى شود، البته نه آنطورى كه بيضاوى تقرير كرده بود. و خلاصه آن تقرير اين است كه: خداى واحدى كه به قدرتش بر همه اسبابهاى متفرقه اى كه در عالم تاءثير دارند قاهر باشد و آنها را طورى به راه بيندازد كه از آثار متفرقه و متنوعه آنها يك نظام واحد و غير متناقض الاطراف - نظير نظام فعلى كه در اين عالم مشاهده مى كنيم - پديد آورد بهتر است از خدايان متعددى كه از هر كدام آنها يك نظام و در نتيجه نظامهاى مختلف و تدابير متضادى بوجود آيد، و در نتيجه منجر به از هم پاشيدگى نظام عالم و فساد تدبير واحد و عمومى آن شود.

علاوه بر اينكه اين خدايانى كه شما آنها را خدا خوانده ايد و آنها را مى پرستيد از خدايى جز اسم، چيز ديگرى ندارند، و در خارج نه به دليل عقل و نه به دليل نقل از مسماى آن اسماء خبرى و اثرى نيست، چون عقل جز بر توحيد راهنمايى نمى كند. نقل هم كه همان گفتار انبياء است جز بر توحيد دلالت ندارد، و انبياء (عليهم السلام) از ناحيه وحى مامور نشده اند مگر بر اينكه خدايى جز اللّه پرستش نشود.

و اين تقرير بطورى كه ملاحظه مى فرماييد، آيه اولى را از نظر معنا نازل منزله آيه (لو كان فيعهما آلهه الا اللّه لفسدتا - اگر در زمين و آسمان خدايان متعددى مى بود هر آينه آسمان و زمين فاسد مى شد) مى كند و آنگاه آيه دومى را در نفى الوهيت غير خدا عموميت داده هم شامل نفى آلهه بالذات مى كند و هم نفى آلهه اى كه خدا اجازه شفاعتشان داده.

و اين تقرير چند اشكال دارد: يكى اينكه بدون هيچ مقيدى كلمه (قهار) را مقيد كرده، چون خداى تعالى همانطور كه قاهر بر اسباب است درآنها، همچنين قاهر بر تمامى اشياء است در ذات و صفات و آثار آنها، پس براى او نه در وجودش دومى هست، و نه در استقلال در ذات و تاءثيرش، و بايگانه بودنش در قاهريت على الاطلاق ديگر فرض ندارد كه چيزى مستقل و بى نياز از او باشد و يا امرى مستقل از امر او باشد، و هر معبودى كه فرض شود يا بايد در ذات و آثارش مستقل از او باشد و يا تنها در آثارش. و هر دو فرض ‍ بطورى كه ظاهر شد محال است.

دوم اينكه در اين تقرير فقط آيه دومى تعميم داده شده، و حال آنكه هيچ دليلى بر عموميت آن نيست، زيرا آيه مذكور بطورى كه ملاحظه گرديد اله بودن آلهه را منوط به اذن خدا و حكم او كرده، و اين اناطه از ظاهر آيه، يعنى جمله (ماانزل اللّه بها من سلطان ان الحكم الا للّه ) استفاده مى شود. و پر واضح است كه اين قسم الوهيت كه منوط به اذن خدا و حكم او باشد الوهيت شفاعت است نه الوهيت ذاتى. و يا به عبارتى الوهيت بالغير است نه اعم از الوهيت بالذات و بالغير هر دو.

يا صاحبى السجن اما احدكما فيسقى ربه خمرا و اما الاخر فيصلب فتاكل الطير من راسه قضى الامر الذى فيه تستفتيان

معناى آيه روشن است، و از قرينه مناسبت استفاده مى شود كه جمله: (اما احدكما...) تأويل روياى آن شخصى بوده كه گفته است: (انى ارينى اعصر خمر) و جمله (و اما الاخر...) تأويل روياى آن ديگرى بوده است.

و اينكه فرمود: (قضى الامر الذى فيه تستفتيان ) خالى از اشعار بر اين نكته نيست كه يكى از آن دو نفر بعد از شنيدن تأويل رويايش ‍ خود را تكذيب كرد و گفت كه من چنين خوابى نديده بودم. و بعيد نيست كه آن شخص، دومى بوده كه وقتى از يوسف شنيد كه به زودى به دار كشيده مى شود و مرغان از سرش مى خورند، خود را تكذيب كرده. و با همين اشعار آن رواياتى كه از طرق ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) رسيده تاييد مى شود، چون در آنها چنين آمده كه دومى به يوسف گفت: من در آنچه كه برايت تعريف كردم دروغ گفتم و چنين خوابى نديده بودم. يوسف (عليه السلام) هم در پاسخش گفت: (قضى الامر الذى فيه تستفتيان ) يعنى تأويلى كه از من خواستيد حتمى و قطعى شد و ديگر مفرى از آن نيست.

و قال للذى ظن انه ناج منهما اذكرنى عند ربك فانسيه الشيطان ذكر ربه فلبث فى السجن بضع سنين

همه ضميرهايى كه در (قال ) و در (ظن ) و در (لبث ) هست به يوسف برمى گردد و معناى آن اين است كه: يوسف به آن كسى كه مى پنداشت كه او به زودى نجات مى يابد گفت كه مرا در نزد ربت يادآورى كن، و چيزى به او بگو كه عواطف او را تحريك كنى شايد به وضع من رقتى كند و مرا از زندان بيرون آورد.

و اگر از اعتقاد يوسف به (ظن: پندار) تعبير كرده با اينكه يوسف نسبت به آنچه كه در تعبير خواب آن دو گفته بود يقين داشت نه پندار- به شهادت اينكه دنبالش تصريح كرده به اينكه اين دو تعبير بطور قطع واقع خواهد شد، و نيز اضافه كرده كه خدايش علم تأويل احاديث را به او آموخته - شايد بدين جهت بوده كه كلمه (ظن ) در مطلق اعتقاد استعمال مى شود، و در قرآن هم نظايرش ‍ هست، مانند آيه (الذين يظنون انهم ملاقوا ربهم ).

و اما اينكه بعضى از مفسرين در پاسخ سؤ ال بالا گفته اند (اطلاق ظن بر اعتقاد براى اين بوده كه دلالت كند بر اينكه تأويلى كه يوسف كرده از اجتهاد خودش بوده و نسبت به آن يقين نداشته ) صحيح نيست، زيرا گفتيم كه خود يوسف تصريح كرده به اينكه نسبت به وقوع آن يقين دارد، و خداى سبحان هم گفته او را با جمله (و لنعلمه من تأويل الاحاديث ) تاييد كرده، و اين با اجتهاد ظنى منافات دارد.

بعضى هم احتمال داده اند كه ضمير در (ظن ) به موصول برگردد، و معنا اين باشد كه (يوسف به آن رفيق زندانيش كه مى پنداشت از زندان رها مى شود چنين و چنان گفت ). اين احتمال در صورتى كه سياق با آن مساعدت كند عيبى ندارد.

ضميرهايى كه در جمله (فانسيه الشيطان ذكر ربه ) هست همه به كلمه (الذى ) بر مى گردد، ومعنايش اين است كه: شيطان از ياد رفيق زندانى يوسف محو كرد كه نزد ربش از يوسف سخن به ميان آورد، و همين فراموشى باعث شد كه يوسف چند سالى ديگر در زندان بماند.

و بنا به گفته ما معناى (ذكر رب ) (ياد كردن نزد رب ) است (نه ياد خد). كلمه (بضع ) عدد كمتر از ده را گويند.

توسل به اسباب منافاتى با اخلاص ندارد، بلكه اعتماد بر اسباب با اخلاص منافات دارد

و اما اينكه دو ضمير مذكور را به يوسف برگردانيم و در نتيجه معنا چنين شود كه: شيطان ياد پروردگار يوسف را از دل او ببرد و لاجرم در نجات يافتن از زندان دست به دامن غير آورد و به همين جهت خدا عقابش كرد و چند سال ديگر در زندان بماند، همچنانكه بعضى از مفسرين هم گفته اند: و چه بسا به روايت هم نسبت داده باشند (احتمال ضعيفى است كه ) با نص كتاب مخالفت دارد.

چون صرفنظر از ثنايى كه خداوند در اين سوره از آن جناب نموده تصريح كرده بر اينكه او از مخلصين بوده. و نيز تصريح كرده كه مخلصين كسانيند كه شيطان در ايشان راه ندارد.

و اخلاص براى خدا باعث آن نمى شود كه انسان به غير از خدا متوسل به سبب هاى ديگر نشود، زيرا اين از نهايت درجه نادانى است كه آدمى توقع كند كه بطور كلى اسباب را لغو بداند و مقاصد خود را بدون سبب انجام دهد. بلكه تنها و تنها اخلاص سبب مى شود كه انسان به سبب هاى ديگر دلبستگى و اعتماد نداشته باشد. و در جمله (اذكرنى عند ربك ) قرينه اى كه دلالت كند بر دلبستگى يوسف (عليه السلام) به غير خدا وجود ندارد. بعلاوه جمله (و قال الذى نجا منهما و ادكر بعد امه...) خود قرينه روشنى است بر اينكه فراموش كننده ساقى بوده نه يوسف.

بحث روايتى

رواياتى مربوط به احوال حضرت يوسف (ع) در زندان

در تفسير قمى در روايت ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السلام) نقل شده كه در ذيل آيه (ثم بدا لهم من بعد ما راوا الايات ليسجننه حتى حين ) فرموده: مقصود از (آيات) همان شهادت كودك و پيراهن از پشت پاره شده يوسف، و (چشم و گوش خود ملك بود كه ) آن دو را در حال سبقت گرفتن به طرف در ديد و كشمكش آن دو را شنيد، و نيز اصرار بعدى زليخا به شوهرش در مورد حبس ‍ يوسف بود.

و در جمله (دخل معه السجن فتيان ) فرموده: دو غلام بودند از غلامان ملك، يكى نانوا بود، و ديگرى ساقى شراب او، و آن كس ‍ كه به دروغ خوابى نقل كرد همان نانوا بود.

على بن ابراهيم قمى همچنان حديث را ادامه مى دهد و چنين مى گويد: پادشاه دو نفر را گماشته بود تا از يوسف محافظت كنند، وقتى وارد زندان شدند از يوسف پرسيدند چه كارى از تو ساخته است ؟ گفت: من خواب تعبير مى كنم. يكى از آن دو موكل، در خواب ديده بود انگور مى فشارد. يوسف در تعبيرش فرمود: از زندان بيرون مى شوى، و ساقى شراب دربار گشته شانت بالا مى رود. آن ديگرى با اينكه خوابى نديده بود به دروغ گفت: من در خواب ديدم كه بر بالاى سرم نان حمل مى كنم، و مرغان از همان بالا به نانها نوك مى زنند. يوسف در پاسخش فرمود: پادشاه تو را مى كشد و به دارت مى كشد، و مرغان از سرت مى خورند، مرد خنديد و گفت: من چنين خوابى نديده ام. يوسف - بطورى كه قرآن حكايت مى كند - در جوابش فرمود: اى دوستان زندانى من ! اما يكى از شما (آزاد مى شود و) ساقى شراب براى صاحب خود خواهد شد و اما ديگرى به دار آويخته مى شود و پرندگان از سر او مى خورند اين امرى كه درباره آن از من نظر خواستيد قطعى و حتمى است.

آنگاه امام صادق (عليه السلام) در تفسير (انا نريك من المحسنين ) فرمود: يوسف (عليه السلام) در زندان به بالين بيماران مى رفت و براى محتاجان اعانه جمع آورى مى كرد و زندانيان را گشايش خاطر مى داد، و چون آن كس كه در خواب ديده بود شراب مى گيرد خواست از زندان بيرون شود يوسف به او گفت: (مرا در نزد خدايت ياد آور) و همانطور كه خداوند فرموده شيطان ياد خدايش را از خاطرش ببرد.

مؤلف: الفاظ اين روايت مضطرب است، و ظاهرش اين است كه دو رفيق زندانى يوسف زندانى نبودند، بلكه گماشتگانى بودند از طرف پادشاه بر يوسف. و اين معنا با ظاهر آيه (و قال للذى ظن انه ناج منهم) و همچنين آيه (قال الذى نجا منهم) سازگار نيست، چون خروج ايشان را از زندان نجات خوانده، و اگر زندانى نبودند نجات معنا نداشت.

اشكال به چند روايت كه در آنها جمله: (اذكرنى عند ربك) بر يوسف (عليه السلام) خرده گرفته شده

و در تفسير عياشى از سماعه روايت شده كه از امام معناى جمله (اذكرنى عند ربك ) را پرسيده، آن جناب فرموده مقصود عزيز است.

و در الدّرالمنثور است كه ابن ابى الدنيا در كتاب عقوبات و ابن جرير و طبرانى و ابن مردويه نيز از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت، رسول خدا فرمود: اگر يوسف آن حرفى را كه گفته بود نمى گفت، آن همه در زندان باقى نمى ماند، چون او فرج را از غير خداى تعالى درخواست كرد.

مؤلف: و نيز اين روايت را از ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابن مردويه از ابى هريره از رسولخدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نقل كرده، و عبارت روايت ايشان چنين است: خدا رحمت كند يوسف را اگر نگفته بود: (مرا نزد خدايت ياد آر) آن همه وقت در زندان باقى نمى ماند. عكرمه و حسن و ديگران نيز مثل آن را روايت كرده اند.

و در معناى آن روايتى است كه عياشى آن را در تفسير خود از طربال و از ابن ابى يعقوب و از يعقوب بن شعيب از امام صادق (عليه السلام) آورده كه عبارت روايت آخرى چنين است: خداى تعالى به يوسف فرمود: مگر نه اين بود كه من تو را محبوب دل يعقوب پدرت قرار دادم، و از نظر حسن و جمال بر ديگر مردم برترت نمودم ؟ مگر نه اين بود كه مكاريان را به سوى تو سوق دادم، و ايشان تو را از چاه بيرون آورده نجاتت دادند؟ و مگر نه اين بود كه من كيد زنان از تو بگردانيدم ؟ پس چه وادارت كرد كه رعيت و مخلوقى را كه ما دون من است بلند كنى و از او درخواست نمائى ؟ حال كه چنين كردى ساليانى چند در زندان بمان.

و ليكن گفتيم كه اين روايت و امثال آن مخالف صريح قرآن است.

و نظير آن روايتى است كه الدّرالمنثور از ابن مردويه از ابن عباس نقل كرده و گفته است: يوسف سه نوبت بلغزيد يكى آنجا كه گفت: (اذكرنى عند ربك ) و يكى آنجا كه به برادرانش تهمت زد و گفت: (انكم لسارقون ) و يكى آنجا كه گفت: (ذلك ليعلم انى لم اخنه بالغيب ) پس جبرئيل پرسيد آنجا كه قصد كردى چطور؟ گفت: (من خود را تبرئه نمى كنم ). و بطورى كه ملاحظه مى كنيد در اين روايت آشكارا نسبت دروغ و تهمت به يوسف صديق (عليه السلام) داده.

و در بعضى از اين روايات آمده كه لغزشهاى سه گانه يوسف عبارت بود از: قصد سوء به زليخا، (و اذكرنى عند ربك )، و (انكم لسارقون ). در حالى كه خداوند به نص كتابش او را از اين افتراها تبرئه مى كند.

آيات 43 تا 57 سوره يوسف

 و قال الملك انى ارى سبع بقرات سمان ياكلهن سبع عجاف و سبع سنبلات خضر و اخر يابسات يا ايها الملا افتونى فى رؤياى ان كنتم للرؤيا تعبرون (43)

 قالوا اضغاث احلام و ما نحن بتأويل الاحلام بعالمين (44)

 و قال الذى نجا منهما و ادكر بعد امه انا انبئكم بتاويله فارسلون (45)

 يوسف ايها الصديق افتنا فى سبع بقرات سمان ياكلهن سبع عجاف و سبع سنبلات خضر و اخر يابسات لعلى ارجع الى الناس لعلهم يعلمون (46)

 قال تزرعون سبع سنين دابا فما حصدتم فذروه فى سنبله الا قليلا مما تاكلون (47)

 ثم ياتى من بعد ذلك سبع شداد ياكلن ما قدمتم لهن الا قليلا مما تحصنون (48)

 ثم ياتى من بعد ذلك عام فيه يغاث الناس و فيه يعصرون (49)

 و قال الملك ائتونى به فلما جاءه الرسول قال ارجع الى ربك فسئله ما بال النسوه التى قطعن ايديهن ان ربى بكيدهن عليم (50)

 قال ما خطبكن اذ راودتن يوسف عن نفسه قلن حاش للّه ما علمنا عليه من سوء قالت امراة العزيز الان حصحص الحق انا راودته عن نفسه و انه لمن الصادقين (51)

 ذلك ليعلم انى لم اخنه بالغيب و ان اللّه لا يهدى كيد الخائنين (52)

 و ما ابرى نفسى ان النفس لاماره بالسوء الا ما رحم ربى ان ربى غفور رحيم (53)

 و قال الملك ائتونى به استخلصه لنفسى فلما كلّمه قال انّك اليوم لدينا مكين امين (54)

 قال اجعلنى على خزائن الارض انى حفيظ عليم (55)

 و كذلك مكنا ليوسف فى الارض يتبوا منها حيث يشاء نصيب برحمتنا من نشاء و لا نضيع اجر المحسنين (56)

 و لاجر الاخرة خير للذين آمنو و كانو يتقون (57)

ترجمه آيات

شاه گفت كه: من در رويا هفت گاو فربه را ديدم كه هفت گاو لاغر آنها را مى خورند، و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده، (كه خشكيده ها بر سبره ها پيچيدند و آنها را از بين بردند) اى بزرگان ! اگر تعبير رويا مى كنيد مرا درباره رويايم نظر دهيد.(43)

گفتند: اين خوابهاى آشفته است و ما به تعبير چنين خوابها واقف نيستيم.(44)

آنكس از آن دو تن كه نجات يافته بود، و پس از مدتى بخاطر آورد، گفت من از تعبير آن خبرتان مى دهم، مرا بفرستيد.(45)

اى يوسف راستگوى ! درباره هفت گاو فربه كه هفت گاو لاغر آنها را مى خورند و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده به ما نظر بده، تا شايد نزد كسان بازگردم و آنها (حقيقت ر) بدانند.(46)

گفت هفت سال پياپى كشت مى كنيد، هر چه درو كرديد آنرا جز اندكى كه مى خوريد در خوشه گذاريد.(47)

آنگاه از پى اين سالها هفت سال سخت بيايد كه آنچه از پيش براى آن نهاده ايد مگر اندكى كه محفوظ داريد به مصرف مى رسانيد.(48)

عاقبت از پى اين سالها سالى بيايد كه در اثناى آن، باران زيادى نصيب مردم شود و در آن سال مردم عصير (ميوه ها و دانه هاى روغنى ) مى گيرند.(49)

شاه گفت: او را نزد من آريد، ولى هنگامى كه فرستاده او پيش وى آمد، گفت سوى صاحبت باز گرد، و از او بپرس قصه زنانى كه دستهاى خويش را بريدند چه بود كه پروردگار از نيرنگشان آگاه است.(50)

شاه به زنان گفت: قصد شما آندم كه از يوسف كام مى خواستيد چه بود؟ گفتند: خدا منزّه است ما درباره او هيچ بدى سراغ نداريم، زن عزيز گفت: اكنون حق جلوه گر شد، من از او كام مى خواستم و او راستگو است.(51)

و اينكه مى گويم برگرد و چنين بگو براى اين است كه عزيز بداند كه من در غيابش به او خيانت نكردم كه خدا نيرنگ خيانتكاران را به هدف نمى رساند.(52)

من خويش را مبرا نمى كنم چون كه نفس انسانى پيوسته به گناه فرمان مى دهد مگر آن را كه پروردگارم رحم كند كه پروردگار من آمرزگار و رحيم است.(53)

شاه گفت وى را نزد من آريد كه او را محرم خويش كنم، و همين كه با او صحبت كرد، گفت: اكنون تو نزد ما صاحب اختيار و امينى.(54)

گفت خزينه هاى اين سرزمين را به من بسپار كه من نگهدار و دانايم.(55)

بدينسان يوسف را در آن سرزمين تمكن داديم كه در آن هر كجا كه مى خواست مقام مى گرفت، ما رحمت خويش را به هر كه بخواهيم مى رسانيم، و پاداش نيكوكاران را تباه نمى كنيم.(56)

و پاداش آخرت براى كسانى كه ايمان آورده و پرهيزگارى كرده اند بهتر است.(57)

بيان آيات

اين آيات داستان خارج شدن يوسف (عليه السلام) از زندان و رسيدنش به مقام عزيزى مصر و اسبابى را كه در اين سرنوشت دخالت داشت بيان مى كند، و در آن آمده كه پادشاه مصر براى بار دوم تهمتى را كه به وى زده بودند رسيدگى نموده و برائت و پاكى او را معلوم مى سازد.

و قال الملك انى ارى سبع بقرات سمان ياكلهن سبع عجاف...

توضيح مفردات و جملات آيه كريمه: (وقال الملك...) كه رؤياى پادشاه مصر را حكايت مى كند

اين خوابى بوده كه پادشاه مصر ديده و به كرسى نشينان خود بازگو مى كند، به دليل اينكه فرموده: (يا ايها الملا افتونى فى روياى ) و اينكه فرمود: (انى ارى ) حكايت حال گذشته است، و احتمال هم دارد كه اين خواب را بطور مكرر ديده، همچنانكه در خواب زندانيان كه داشت: (انى ارانى اعصر خمر) و (انى ارانى احمل...)، اين احتمال را داديم.

كلمه (سمان ) جمع سمينه - به معناى چاق - و كلمه (عجاف ) جمع عجفاء - به معناى لاغر است - و در مجمع البيان گفته: صيغه فعلاء در هيچ ماده اى به صيغه فعال جمع بسته نمى شود مگر (عجفاء) كه به صيغه (عجاف ) جمع بسته مى شود، واين بر خلاف قاعده است، و قاعدتا مى بايستى در جمع آن گفته شود: (عجف ) - با ضمه عين و سكون جيم - مانند حمراء و خضراء و بيضاء كه در جمعشان گفته مى شود حمر و خضر و بيض.

ديگران گفته اند: اين از قبيل اتباع است، و گرنه جمع قياسى عجفاء همان عجف است.

و كلمه (افتاء) مصدر باب افعال از ماده فتوا و فتيا است، در مجمع گفته: فتيا به معناى جواب دادن از حكم معنى است، و گاهى از خود معنا جواب داده مى شود كه آنرا فتيا نمى گويند.

و كلمه (تعبرون ) از ماده (عبر) كه به معناى بيان تأويل رويا است، كه گاهى هم (تعبير) گفته مى شود، و به هر حال اين ماده از عبور نهر و امثال آن اخذ شده، و وجه مناسبتش اين است كه گويا شخص تعبيرگو، به وسيله تأويل، از رويا به ماوراى آن عبور مى كند، و از صورت رويا به حقيقتى كه در عالم خواب براى صاحب خواب و مناسب با روحيات او مجسم شده پى مى برد.

در كشاف در ذيل جمله (سبع بقرات سمان ) گفته: اگر شما بگوئيد كلمه (سمان ) را صفت مميز - يعنى بقرات - بگيريم و آن را (سمان) بخوانيم، نه (سمان ) تا صفت سبع بوده باشد آيا معنى فرق مى كند يا نه ؟ در جواب مى گوئيم: اگر كلمه مذكور را صفت بقرات بگيريم قهرا عدد سبع را با خود بقرات تميز نياورده ايم بلكه با نوعى از آن تميز آورده ايم (گاو چاق ) و اگر آن را صفت خود سبع بگيريم عدد سبع را با جنس گاو تميز آورده و سپس آن عدد تميزدار را با صفت (چاق ) وصف كرده ايم.

و اگر بپرسى چرا نفرمود: (سبع عجاف ) - به كسره فاء عجاف - كه سبع بر آن اضافه شده باشد؟ در جواب مى گوييم: براى اينكه تميز وضع شده است براى بيان جنس ولى عجاف وصف است، و با آن به تنهايى بيان حاصل نمى شود.

و اگر بپرسى: پس چطور بطور اضافه گفته مى شود: (ثلاثه فرسان و خمسه اصحاب - سه سواره و پنج اصحاب در جواب مى گوئيم فارس و صاحب و راكب هر چند صفتند، و ليكن در اين مثالها جنبه اسم به خود گرفته اند، و در نتيجه حكم اسماء را درباره آنها جارى كرده اند، و اين دليل نيست كه در اوصافى هم كه چنين جنبه اى به خود نگرفته اند جايز باشد، به شهادت اينكه مى بينيم هيچ وقت نمى گويند: (عندى ثلاثه ضخام و اربعه غلاظ - نزد من است سه (چيز) ضخيم و چهار (چيز) غليظ).

و نيز گفته است: حال اگر بگويى: آيا در آيه مورد بحث دلالتى بر اين هست كه سنبله هاى خشك هم مانند سنبله هاى سبز هفت عدد بوده ؟ در جواب مى گوييم ؟ آرى چون كلام براى همين عدد بنا شده است و همه جا يعنى هم در گاوهاى چاق و هم در گاوهاى لاغر و هم در سنبله هاى سبز، پاى عدد هفت در كار بوده، پس مى بايستى سنبله هاى خشك هم هفت عدد بوده باشد، و معناى جمله (و اخر يابسات )، (و سبعا اخر يابسات ) باشد. و اگر بپرسى آيا جايز است كه جمله (و اخر يابسات ) عطف شود بر جمله (سنبلات خضر) و در نتيجه جمله دوم محلا مجرور باشد؟ در جواب مى گوييم نه، زيرا لازمه جايز بودن چنين عطفى جايز نبودن آنست، توضيح اينكه عطف آن بر جمله (سنبلات خضر) اقتضاء مى كند كه آن نيز محكوم به حكم اين باشد، يعنى آن نيز مميز عدد سبع باشد، و حال آنكه كلمه (اخر) اقتضاء مى كند كه سنبله هاى خشك غير آن هفت سنبله سبز باشد.

به بيان روشن تر اينكه اگر بخواهى اين معنا را افاده كنى كه نزد من هفت نفرند كه بعضى ايستاده و بعضى نشسته اند و بگويى: (عندى سبعه رجال قيام و قعود) و قيام و قعود را به صداى زير بخوانى حرف صحيحى زده اى، و معناى كلامت اين است كه نزد من هفت نفر مرد در حال قيام و قعود هستند كه بعضى قائمند و بعضى نشسته، چون عدد هفت را با رجالى تميز آورده اى كه همه به صفت قيام و قعود متصفند.

ولى اگر بگويى: (عندى سبعه رجال قيام و آخرين قعود - نزد منند هفت مرد ايستاده و ديگران نشسته اند)، غرض خود را نرسانده اى.

مؤلف: اين كلام هر چند مشتمل بر نكته لطيفى است، و ليكن بيش از گمان به اينكه آن سنبله هاى خشك هم هفت عدد بوده اند را افاده نمى كند، و خلاصه، كلام به حدى نيست كه بتوان به گردن آن گذاشت كه بطور قطع چنين دلالتى دارد.

و معناى آيه اين است كه پادشاه مصر به كرسى نشينان خود گفت من در خواب مى بينم كه هفت گاو چاق را هفت گاو لاغر مى خوردند و نيز هفت سنبله سبز و سنبله هايى خشك ديگر را مى بينم حال حكم اين رويا را برايم بيان كنيد اگر از تعبير خواب سررشته اى داريد.

قالوا اضغاث احلام و ما نحن بتأويل الاحلام بعالمين

معناى (اصغاث) و (احلام)

احلام جمع حلم - به ضم (ح ) و (ل ) است، گاهى هم به سكون لام مى خوانند - عبارت است از آنچه كه شخص نائم در خواب خود مى بيند، و بعيد نيست كه اصل در معناى آن تصوّراتى باشد كه انسان از داخل نفس خود بدون واسطه حواس ظاهرى دارد، و به همين مناسبت است كه عقل را هم (حلم ) مى نامند، چون عقل عبارت است از استقامت تفكر، و نيز از آن باب است كه حد بلوغ و رشد را (حلم ) مى نامند و در قرآن هم فرموده: (و اذا بلغ الاطفال منكم الحلم - وقتى اطفال شما به حد حلم رسيدند) يعنى زمان بلوغ و حد بلوغ عقل، و نيز از همان باب است (حلم ) - به صداى زير حاء - كه به معناى حوصله، ضد كم تحملى است، چون حوصله عبارت از ضبط نفس و كنترل طبع است از اينكه دچار هيجان غضب شود، و در عقوبت طرف عجله كند، و اين خود ناشى از استقامت فكر است.

راغب درباره ريشه اين كلمه گفته كه: اصل آن حلم بكسر حاء است، و ليكن اثبات اين حرف خالى از تكلف نيست.

و باز راغب درباره معناى كلمه (ضغث ) گفته كه: به معناى يك دسته ريحان و يا علف و يا شاخه درخت است و جمع آن اضغاث مى شود، كه در قرآن هم آمده آنجا كه فرموده، (خذ بيدك ضغثا - يك دسته شاخه (چوب ) به دست بگير) و اگر در قرآن خوابهاى پريشان را كه حقايقش روشن نيست به دسته هايى از چوب و يا ريحان تشبيه كرده و فرموده (قالوا اضغاث احلام ) براى اين بوده كه خواب پادشاه مصر به نظر ايشان يك دسته خاطرات غير مربوط به هم بوده.

و اگر يك رويا را دسته هايى از احلام خوانده به اين عنايت بوده كه بفهماند ادعاى ايشان اين بوده كه خواب پادشاه صورتى در هم و بر هم از روياهاى مختلفى است كه هر كدام براى خود تعبير جداگانه اى داشته و چون يك يك آنها مشخص نيست و با هم مخلوط شده لذا وقوف به تعبير آنها براى معبر دشوار گشته.

مراد معبّرين كه به پادشاه مصر گفتند رؤياى تواضغاث احكام است و ما به تأويل احكام عالم نيستيم

آرى چه بسا مى شود كه آدمى در يك خواب از يك رويا به روياى ديگر، و از آن به روياى سومى و همچنين به روياهاى ديگر منتقل مى شود، و خصوصيات هر يك از آنها با خصوصيات آن ديگرى مخلوط مى گردد، و در نتيجه اضغاث احلامى مى شود كه وقوف بر حقيقت يك يك آنها مشكل و بلكه ممتنع مى گردد، شاهد اين مطلب هم اين است كه خواب مذكور را به عبارت اضغاث (دسته هايى ) احلام (خوابهائى ) تعبير كرده، و هر دو كلمه را نكره يعنى بدون الف و لام آورده، و گواهى آن بر گفتار ما مخفى نيست.

علاوه بر اين، آيه يعنى جمله (و قال الملك انى ارى...)، هيچ صراحتى در اين ندارد كه پادشاه آنچه را گفته در يك خواب ديده، در تورات هم دارد كه وى گاوهاى چاق و لاغر را در يك خواب ديده بود، و سنبله هاى سبز و خشك را در خوابى ديگر.

و در جمله (و ما نحن بتأويل الاحلام بعالمين ) اگر الف و لام، الف و لام عهد باشد معنى چنين مى شود كه ما تعبير اين خوابها را كه در حقيقت اضغاث احلامند نمى دانيم، و اگر براى عهد نباشد، آن وقت با در نظر داشتن اينكه جمع با الف و لام (الاحلام ) افاده عموم مى كند معناى جمله چنين مى شود كه ما تعبير همه اقسام خوابها را نمى دانيم، بلكه تنها خوابهايى را مى توانيم تعبير كنيم كه اضغاث احلام نباشند.

و بهر حال منافات ندارد كه روياى او را اضغاث احلام ناميده اند و از خود تعبير مطلق احلام را نفى مى كنند، و اگر مراد از احلام تنها خوابهاى صحيح بود يكى از دو جمله كافى بود يعنى كافى بود كه مثلا بگويند اينها اضغاث احلامند.

و معناى آيه اين است كه بزرگان گفتند آنچه كه ديده اى اضغاث احلام و خوابهاى مختلف و در هم شده است، و ما تعبير اينگونه خوابها و يا همه خوابها را نمى دانيم، بلكه تنها خوابهاى صالح و صحيح را مى توانيم تعبير كنيم.

و قال الذى نجا منهما و ادكر بعد امه انا انبئكم بتأويله فارسلون

كلمه (امت ) در هر كلامى كه بيايد به معناى جماعتى است كه در آن گفتار مورد نظر باشند و اغلب در انسان استعمال مى شود، و مقصود از آن در آيه مورد بحث جماعتى از سال است، و مراد از آن، آن سالهايى است كه گوينده اين سخن يعنى ساقى پادشاه فراموش كرده بود كه يوسف را نزد او معرفى كند، با آنكه يوسف سفارش كرده بود كه مرا نزد صاحبت ياد آر، ولى شيطان اين سفارش را از ياد ساقى برده بود، و سفارش يوسف باعث آن شد كه چند سال ديگر در زندان بماند.

و معنايش اينست كه يكى از دو رفيق زندانى يوسف كه از زندان نجات يافت، و بعد از چندين سال بيادش آمد آنچه را كه يوسف بعد از تعبير خواب او درخواست كرده بود گفت: من تأويل آنچه را كه پادشاه در خواب خود ديده در اختيارتان مى گذارم، مرا اجازه دهيد تا در زندان نزد يوسف بروم و خبر تأويل اين خواب را برايتان بياورم.

و اگر در جمله (فارسلون ) و جمله (انبئكم ) خطاب را دسته جمعى آورد، براى اين بود كه حضار مجلس را كه از اركان دولت و سردمداران مملكت و متوليان امور مردم بودند شركت داده باشد، به دليل اينكه در زندان هم چنانچه خواهى ديد به يوسف گفت: (لعلى ارجع الى الناس.

يوسف ايها الصديق افتنا فى سبع بقرات سمان...

دقائقى كه در آيه: (يوسف ايّها الصديق...) وجود دارد

در اين آيه بمنظور اختصار چيزى حذف و در تقدير گرفته شده و تقدير آن چنين است: (فارسلوه فجاء الى يوسف فى السجن و قال يا يوسف ايها الصديق...) يعنى در پاسخ ساقى كه گفت مرا روانه كنيد، روانه اش كردند او در زندان نزد يوسف آمد و گفت: اى يوسف، اى صديق نظر بده ما را در باره رويائى كه ملك ديده، آنگاه متن رويا را نقل كرده و گفته است كه: مردم منتظرند من تأويل روياى او را از تو گرفته برايشان ببرم.

قرآن كريم تمامى اين مطالب را حذف كرده آن هم طورى كه مخل به معنا نيست. و اين اسلوب از لطايف اساليب قرآن كريم است.

و اگر يوسف را صديق خوانده كه به معناى مرد كثير الصدق و مبالغه در راستگويى است براى اين است كه اين شخص، راستگويى يوسف را در تعبيرى كه از خواب او و خواب رفيقش كرد، و همچنين در گفتار و كردارى كه از او در زندان مشاهده كرده بود بياد داشت، و خداى تعالى هم اين معنا را تصديق كرده و لذا عين گفته او را نقل نموده و رد نكرده است.

و اگر اسمى از رويا نبرده و تنها گفته: (نظر ده ما را درباره هفت گاو چاق كه طعمه هفت گاو لاغر شده اند و هفت سنبله سبز و هفت سنبله خشك ) براى اين بوده كه خود كلمه (افتن) كه در مورد پرسش از حكم بكار مى رود، و اينكه معهود ميان او و يوسف همان مسأله تعبير خواب بوده، و همچنين ذيل كلام، همه دلالت بر رويا بودن آن مى كرده ديگر حاجتى نبوده كه بر آن تصريح كند.

در جمله (لعلى ارجع الى الناس لعلهم يعلمون ) كه كلمه (لعل ) تكرار شده اولى تعليل است براى (افتن) و دومى براى (ارجع ) و مقصود اين است كه درباره اين رويا نظريه بده زيرا در نظريه تو اين اميد هست كه من دست خالى برنگشته باشم، و در پاسخ صحيح بردنم اين اميد هست كه ايشان آنرا بفهمند و از حيرت و جهالت بيرون آيند.

از همين جا معلوم مى شود كه جمله (ارجع ) در معناى (ارجع بذلك - با پاسخ برگردم ) است، چون پر واضح است كه اگر يوسف درباره رويا نظريه بدهد و ساقى با جواب برگردد برگشتنش برگشتن كسى است كه عالم به تأويل و داناى به حكم آن رويا است، پس رجوعش رجوع اوست به اتفاق و همراهى تأويلى كه از يوسف گرفته، (دقّت فرمائيد).

و اينكه اول به صيغه جمع گفت: (افتن) و در ثانى بطور مفرد گفت: (لعلى ارجع الى الناس ) دلالت دارد بر اينكه استفتايى كه مى كرده براى خودش نبوده بلكه بعنوان رسالت از طرف شاه و كرسى نشينان او بوده، خلاصه منظورش اين نبوده كه خودش ياد بگيرد و آنگاه برود و از طرف خود تأويل و به اسم خود تمام كند، بلكه منظورش اين بوده كه عين گفته يوسف را براى آنان ببرد، و لذا مى بينيم يوسف هم تنها او را مخاطب قرار نداد، بلكه خطاب را بطور عموم كرد و گفت: (تزرعون - مى كاريد...)

و اينكه فرمود: (الى الناس ) براى اشعار و يا دلالت بر اين است كه مردم منتظر برگشتن او بوده اند تا با تأويل يوسف از حيرت بيرون آيند، حال يا مقصود از مردم، عموم مردم مصر بوده و مردم مصر مردمى بيدار و علاقه مند به وطن خود بوده و نسبت به رويايى كه پادشاهشان ديده اهتمام داشته اند، چون غالبا روياها ناظر به امورى از شؤون زندگى آدمى است كه انسان نسبت به آنها اهتمام دارد، و معمولا پادشاهان نسبت به شؤ ون مملكت و امور رعيت اهتمام مى ورزند، پس رويايى كه يك پادشاه ببيند در مصالح مردمش دخالت دارد، و يا مقصود از آن، تنها اولياى امور مملكت است، و اگر ايشان را (ناس - مردم ) ناميده براى اين بوده كه راى و اختيار ايشان در هر امرى راى و اختيار مردم است.

قال تزرعون سبع سنين دابا فما حصدتم فذروه فى سنبله الا قليلا مما تاكلون

توضيح و الفاظ مفاهيم آيات شريفه تعبير رؤياى ملك توسط يوسف (عليه السلام)

راغب در مفردات گفته: كلمه (داب ) به معناى ادامه در سير است، مى گويند: (داب فى السير داب) و خداى تعالى فرموده: (و سخر لكم الشمس و القمر دائبين - و مسخر كرد براى شما مهر و ماه را در حالى كه دائم السيرند)، و معناى عادت هميشگى را هم مى دهد، همچنانكه خداى تعالى فرموده: (كداب آل فرعون - مانند عادت آل فرعون )، كه همواره بر آن عادت مستمر بودند. بنا به گفته وى معناى آيه چنين مى شود: (بايد هفت سال پشت سر هم و بطور مستمر كشت و زرع كنيد) بعضى ديگر گفته اند: (داب ) به معنى (تعب ) است و معناى آيه اين است كه بايد با جد و جهد و زحمت كشت و زرع كنيد.

ممكن هم هست كلمه مذكور حال باشد و معنا چنين باشد كه شما هفت سال كشت كنيد در حالى كه مستمر و يا كوشا باشيد.

مفسرين درباره كلمه (تزرعون ) گفته اند كه: هر چند بصورت خبر است ولى در معنا امر و انشاء است و بسيار مى شود كه امر را بصورت خبر مى آورند تا در وجوب امتثال آن تاكيد و مبالغه كنند، و چنين جلوه دهند كه گويا اين ماموريت انجام شده و اينك از آن خبر مى دهند، مانند آيه (تومنون باللّه و رسوله و تجاهدون فى سبيل اللّه ).

يعنى ايمان بياوريد و جهاد بكنيد، و در آيه مورد بحث يعنى (زراعت بكنيد)، به دليل اينكه دنبالش مى فرمايد: (پس آنچه را درو مى كنيد در سنبله اش بگذاريد) و اينكه يوسف (عليه السلام) دستور داد كه گندم را نكوبند و همچنان در سنبله اش بگذارند براى اين بود كه جانور نمى تواند داخل سنبله شود، و در نتيجه گندم هر چه هم بماند خراب نمى شود بخلاف اينكه آنرا بكوبند و از سنبله جدا كنند كه خيلى زود فاسد مى شود.

بنابر آنچه گفته شد معناى آيه چنين مى شود: هفت سال پى درپى كشت و زرع كنيد، و هر چه درو كرديد در سنبله اش بگذاريد تا فاسد نگردد، و همه را بدينگونه انبار كنيد مگر اندكى كه آذوقه آن سال شما است.

ثم ياتى من بعد ذلك سبع شداد ياكلن ما قدمتم لهن الا قليلا مما تحصنون

كلمه (شداد) جمع شديد از ماده شدت است، به معناى صعوبت و دشوارى، چون در سالهاى قحطى و گرانى مردم در صعوبت و مشقتند و يا از باب (شد عليه ) و به معناى حمله آوردن است، و اين با جمله بعدى كه مى فرمايد: (ياكلن ما قدمتم لهن (در آن هفت سال، مورد حمله قحطى قرار مى گيرند و) - از آنچه شما برايشان اندوخته ايد مى خورند) مناسب تر است.

و بنابراين، كلام مشتمل بر يك تمثيل لطيفى خواهد بود، زيرا سالهاى قحطى چون درنده اى خون آشام است كه به مردم حمله مى آورد، و ايشان را دريده و مى خورد، كه اگر مردم ذخيره اى داشته باشند اين درنده متوجه آن ذخيره ها شده و از خود مردم منصرف مى شود. كلمه احصان به معناى احراز و ذخيره كردن است و معناى آيه اين است كه پس از هفت سال فراوانى، هفت سال قحطى پديد مى آيد كه بر شما حمله مى كنند و آنچه شما از پيش اندوخته كرده ايد مى خورند مگر اندكى را كه انبار كرده و ذخيره نموده ايد.

ثم ياتى من بعد ذلك عام فيه يغاث الناس و فيه يعصرون

وقتى گفته مى شود: (غاثه اللّه ) و همچنين (اغاثه ) به معناى اين است كه خدا او را يارى كرد، و همچنين (يغيثه ) - به فتحه و ضمه (ياء)، هر دو به معناى (ينصره ) است، بخلاف (غاث يغيث ) كه مشتق از غيث به معناى باران است، پس اينكه فرمود: (فيه يغاث الناس ) اگر از (غوث ) باشد معنايش اين مى شود كه مردم در آن چند سال از ناحيه خدا يارى مى شوند، و از گرفتارى و مشقت گرانى رهايى مى يابند، و نعمت و بركت بر ايشان نازل مى شود، و اگر از ماده غيث باشد معنايش اين مى شود كه در آن سال باران مى آيد، و قحطى از بين ايشان برطرف مى گردد.

و اين معناى دوم از نظر جمله بعدى كه مى فرمايد: (و فيه يعصرون - و در آن، مردم عصير (دانه هاى روغنى و ميوه ) مى گيرند) مناسب تر است، و در اين باب نبايد به اين حرف گوش داد كه بعضى ادعا كرده اند كه معناى اول متبادر از سياق آيه است، مگر اينكه جمله: (يعصرون ) را به ضم (ياء) و فتح (صاد) يعنى به صيغه مجهول بخوانيم كه معنايش باران ديدن است. همچنانكه اين طور قرائت هم رسيده.

و اما اينكه پاره اى از مستشرقين بر معناى دومى ايراد گرفته و گفته اند: فراوانى نعمت در سرزمين مصر به باريدن باران نيست، بلكه به طغيان رود نيل است، چون باران در فراوان شدن نعمت در اين سرزمين اثرى ندارد، در جوابش گفته اند كه: طغيان نيل هم از اثر زيادى باران و جريان سيل از ارتفاعات سودان است.

علاوه بر اين ممكن است كلمه (يغاث ) ماخوذ از (غيث ) به معناى علف باشد، زيرا در لسان العرب گفته كه غيث به معناى علف خودرو است كه در اثر باريدن باران مى رويد و اين از آن دو معناى قبلى با جمله (و فيه يعصرون ) سازگارتر است.

(و فيه يعصرون ) - (يعصرون ) از ماده عصر است كه به معناى روغن كشى و آب گيرى بوسيله فشار دادن است، مانند گرفتن آب انگور و خرما جهت شيره و امثال آن، و گرفتن روغن زيتون و كنجد جهت خوردن و يا مصرف چراغ و امثال آن، و ممكن است مراد از آن، دوشيدن باشد، يعنى در آن سالهاى فراوانى نعمت، از پستانهاى دامها شير مى دوشند. چنانكه به اين معنا تفسير هم شده است.

و معنايش اين است كه بعد از آن هفت سال قحطى، سالى فرا مى رسد كه زمينهايشان سبز و خرم مى گردد، و يا باران برايشان مى بارد، و يا يارى مى شوند، و در آن سال از ميوه ها و دانه ها شربت ها و روغنها مى كشند، و يا از پستانهاى حيواناتشان شير مى دوشند، و همه اينها كنايه است از اينكه نعمت بر آنان و بر چهارپايان و گوسفندانشان زياد مى شود.

گفتار بيضاوى و صاحب المنار درباره آيه تعبير خواب يوسف (ع)

بيضاوى در تفسير خود گفته: اين آيه بشارتى است براى مردم مصر كه بعد از آنكه هفت گاو چاق و هفت سنبله سبز را به هفت سال فراوانى و هفت گاو لاغر و هفت سنبله خشك را به هفت سال قحطى تعبير كرد و خوردن آن گاوها اين گاوها را به اين معنا تفسير نمود كه هفت سال قحطى اندوخته هاى هفت سال فراوانى را مى خورد اينك نويدشان مى دهد به اينكه بعد از آن، سال فراوانى پديد مى آيد،

و بعيد نيست كه يوسف اين تأويل را بوسيله وحى درك كرده (و گرنه در خواب چيزى كه دلالت بر آن كند نبوده ) و يا از اينجا فهميده كه وقتى مى گويند هفت سال قحطى مى آيد معنايش اين است كه سال هشتم فراوانى ميشود، زيرا اگر فراوانى نشود قحطى هفت سال بيشتر خواهد بود، و يا از اينجا فهميده كه همواره سنت الهى بر اين جارى بوده كه بعد از عسر، يسر، و بعد از صبر، ظفر و بعد از تنگى، فراخى آورد، اين بود گفتار بيضاوى، غير او هم قريب به اين معنا را گفته اند.

صاحب المنار در تفسير خود در ذيل آيه مورد بحث گفته: مراد اين است كه اين سال، سالى است كه فراوانى نعمت و ارزانى آن عجيب و بى سابقه است، بطورى كه مردم بهر چه كه دلشان بخواهد و بهر چه كه ريخت و پاش كنند دسترسى دارند و خبر دادن يوسف از فرا رسيدن چنين سالى جزء متن خواب پادشاه نبود، بلكه مطلبى بود زايد بر آن خواب، زيرا عدد هفت سال قحطى بيش ‍ از اين اقتضاء نداشت كه سال هشتمش به آن شدت و خشكى نباشد و تا حدى باران ببارد كه مردم دستشان به دهانشان برسد، و اما اينكه سالى باشد كه در فراوانى بى سابقه باشد خصوصيت و تفصيلى است كه يوسف از راه وحى از طرف خداى عزّوجلّ فهميده، و در متن روياى پادشاه قرينه اى كه مقابل آن باشد و دلالت بر آن كند وجود نداشته، و از لوازم تعبيرى كه كرد نيز نبوده.

رد گفتار دو مفسر مزبور

و ليكن آنچه بنظر مى رسد او و بيضاوى و امثال ايشان در تفسير آيات رويا و تأويل آنها سهل انگارى كرده اند، زيرا وقتى ما در كلام يوسف (عليه السلام) كه مى فرمايد: (تزرعون سبع سنين دابا فما حصدتم فذروه فى سنبله الا قليلا مما تاكلون ثم ياتى من بعد ذلك سبع شداد ياكلن ما قدمتم لهن الا قليلا مما تحصنون ) دقّت و تدبّر كنيم مى يابيم كه زمينه و اساس گفتار يوسف پيشگويى و خبر دادن از آينده ايشان نبوده، و نخواسته دريچه اى به روى آينده ايشان باز كند تا بفهمند هفت سال فراوانى و هفت سال قحطى در پيش ‍ دارند، زيرا اگر منظورش اين بود جا داشت مثلا بگويد: (ياتى عليكم سبع مخصبات ثم ياتى من بعدها سبع شداد يذهبن بما عندكم من الذخائر - هفت سال فراوانى بر شما مى آيد، آنگاه بعد از آن هفت سال قحطى مى آيد كه آنچه را شما ذخيره كرده ايد از بين مى برد).

خلاصه هفت سال فراوانى بر شما روى مى آورد، و بعد از آن هفت سال گرانى متوجه شما مى شود كه همه ذخيره هاى شما را مى خورد، آن وقت ايشان پرسيده باشند راه نجات از اين پيشامد خطرناك چيست در جواب گفته باشد: (هفت سال كشت و زرع كنيد، و آنچه درو مى كنيد نكوبيده ذخيره سازيد...)

بلكه اساس كلام خود را از ابتدا نشان دادن راه نجات قرار داد، و فهماند اينكه مى گويم هفت سال كشت و زرع كنيد براى نجات از پيشامدى است كه در جلو داريد، و آن گرانى و قحطى است، و اين خود روشن است و احتياجى به توضيح ندارد، و همين خود دليل بر اين است كه خوابى هم كه پادشاه ديده بود تجسم روشى است كه بايد در نجات دادن مردم اتخاذ كند، و اشاره است به وظيفه اى كه در قبال مسؤ وليت اداره امور رعيت دارد، و آن اين است كه هفت گاو را چاق كند، تا آذوقه هفت گاو لاغر كه بزودى بر ايشان حمله مى كنند تاءمين شود، و هفت سنبله سبز را بعد از آن كه خشك شد بهمان حالت و بدون كوبيدن و از سنبله جدا كردن حفظ كنند.

پس گويا روح پادشاه وظيفه آينده خود را در قبال خشمى كه زمين در پيش دارد در خواب مجسم ديده، خود سالهاى فراوانى و ارزاق آنرا بصورت گاو و تكثير محصول آنرا بصورت چاقى، و قحطى سالهاى بعد را بصورت لاغرى ديده، و تمام شدن ذخيره هفت سال اول در هفت سال دوم را به اين صورت ديده كه گاوهاى لاغر گاوهاى چاق را مى خورند، و وظيفه خود را كه بايد محصول سالهاى اول را در سنبله هاى خشك نگهدارى كند بصورت هفت سنبله خشك در مقابل هفت سنبله سبز مشاهده كرده است.

يوسف (عليه السلام) هم در تأويل خود اضافه بر اين چيزى نگفت، جز اينكه سه چيز را بر آن اضافه كرد كه بايد ديد از كجاى روياى شاه استفاده كرده است.

اول: جمله (الا قليلا مما تاكلون ) است و اين جمله جزو تأويل نيست، و تنها مى خواهد بفهماند كه از آنچه بايد در سنبله ذخيره شود مى توانند بمقدار حاجت هر سال خود مصرف كنند.

دوم: جمله (الا قليلا مما تحصنون ) است كه استثناء از ذخيره اى است كه در سالهاى قحطى مصرف مى كنند، و مى فهماند در آن سالها نبايد همه ذخيره را بخورند، بلكه مقدارى از آن را جهت بذر براى اولين سال كشت و زرع خود نگهدارند و هم اينكه اندوخته اى احتياطى باشد، و گويا يوسف (عليه السلام) اين قسمت را از جمله (ياكلهن سبع عجاف ) گرفته، چونكه اگر بنا بود در هفت سال دوم همه ذخيره هفت سال اول را بخورند بايد مى فرمود: (اكلهن سبع عجاف ) يعنى ديدم كه هفت گاو لاغر آنها را خوردند، نه اينكه مى خورند، يوسف (عليه السلام) از كلمه (مى خورند) فهميده كه مشغول خوردنند و هنوز تمام نكرده اند، چون اگر تمام كرده بودند شاه در نقل خواب خود مى گفت: ديدم كه آنها را خوردند.

سوم: جمله (ثم ياتى من بعد ذلك عام فيه يغاث الناس و فيه يعصرون ) است، كه در متن خواب شاه چيزى كه اشاره به آمدن چنين سالى كند نبوده، و گويا يوسف آنرا از عدد هفت استفاده كرده كه هم در گاوهاى چاق و هم در گاوهاى لاغر و هم در سنبله هاى سبز بكار رفته (و اگر سال هشتم هم قحطى مى شد عدد سالهاى قحطى هفت نبود).

و جمله (ثم ياتى من بعد ذلك عام ) هر چند بصورت پيشگويى نسبت به آينده است، ليكن كنايه است از اينكه سالى كه بعد از هفت سال قحطى مى آيد حاجت به جد و جهد در امر زراعت و ذخيره كردن ندارند، در آن سال، ديگر مكلف به اين دستورات كه گفته شد نيستند، و گردانندگان مملكت درباره ارزاق مردم تكليفى نخواهند داشت.

و شايد به خاطر اين سه جمله بود كه در آيه مورد بحث سياق را از خطاب به غيبت تغيير داد و فرمود: (فيه يغاث الناس و فيه يعصرون ) و نفرمود: (فيه تغاثون و فيه تعصرون ) زيرا در اين تغيير سياق، اشاره است به اينكه مردم در اين سال احتياجى به شما درباريان ندارند، بلكه خودشان باران مى بينند و ارزاق خود را تهيه مى كنند، چون در آن سال خداوند بركت و نعمت را بر ايشان نازل مى كند.

از همينجا پاسخ گفته صاحب المنار معلوم مى شود كه در كلام سابق خود گفته بود: اين نكته را يوسف از راه وحى فهميده بود و در متن خواب شاه قرينه اى در مقابل آن نبود، و از لوازم تأويل هم نبود.

زيرا معلوم شد كه آمدن سالهاى فراوانى بعد از هفت سال قحطى از خصوصياتى است كه بدون ترديد و خيلى روشن از رويا استفاده مى شود، و اما اينكه گفته بود اين سال فراوانى پس از قحطى از ساير سالهاى فراوانى قبل از قحطى به مراتب با خود آن سالها فرق دارد و نعمت در آن فراوان تر است، مطلبى است كه وى بدون دليل گفته و از جهت لفظ، هيچ دليلى در آيه بر آن وجود ندارد.

از آنچه گفته شد وجه اين هم كه چرا سنبله هاى خشك را به عدد هفت توصيف نكرد معلوم شد، چون خاطرنشان كرديم كه رويا، خود حادثه و پيشامد سال هاى فراوانى و خشكى را مجسم نكرده، بلكه تجسم وظيفه عملى است كه كارگردانان مملكت در قبال اين پيشامد دارند، و بهمين جهت حاجتى به توصيف مزبور نديده و از ذكر آن اعراض كرده است.

بخلاف اينكه اگر رويا تجسم خود پيشامد بود، كه در اينصورت ميبايستى سنبله هاى خشك را هم به عدد هفت توصيف مى كرد (دقّت فرمائيد).

و نيز از آنچه گذشت اين معنا بدست آمد كه مناسب تر آنست كه مراد از جمله (يغاث ) و جمله (يعصرون ) باريدن باران و يا روييدن گياهان خودرو و دوشيدن چهارپايان باشد، زيرا اين معانى با گاوهاى چاق و لاغرى كه شاه در خواب ديد مناسب و معهود است، و بهمين جهت در اين آيه خصوص غيث و عصر را ذكر كرده (و خدا داناتر است ).

احضار و آزاد شدن يوسف (عليه السلام) توسط ملك و پيغام يوسف (عليه السلام) براى او

و قال الملك ائتونى به فلما جاءه الرسول قال ارجع الى ربك فسئله ما بال النسوه اللاتى قطعن ايديهن ان ربى بكيدهن عليم

در اين آيه بمنظور اختصار، حذف و اضمار بكار رفته، و بطورى كه از سياق كلام و از طبع داستان برمى آيد تقدير چنين بوده: (فرستاده شاه كه همان ساقى وى باشد از زندان برگشت و تعبيرى را كه يوسف از خواب شاه كرده بود باز گفت، آنگاه شاه بعد از شنيدن آن تعبير، دستور داد برويد يوسف را حاضر كنيد، - ساقى به زندان بازگشت و پيغام شاه را رسانيد، اما يوسف از بيرون آمدن استنكاف ورزيده گفت...-).

و پرواضح است كه خبر دادن يوسف از پيش آمدن سالهاى قحطى پى در پى، خبر وحشت زايى بوده و راه علاجى هم كه نشان داده از خود خبر عجيب تر بوده، و شاه را كه معمولا نسبت به امور مردم اهتمام و شؤ ون مملكت اعتناء دارد سخت تحت تاءثير قرار داده، و او را، به وحشت و دهشت انداخته، لذا بى درنگ دستور مى دهد تا او را حاضر كنند، و حضورا با او گفتگو كند و به آنچه كه گفته است بيشتر آگاه گردد، شاهد اين معنا هم حكايت قرآن كريم است كه بعد از بيرون شدنش فرموده: (فلما جاءه - پس وقتى يوسف نزد او آمد و با او به گفتگو پرداخت...

و اينكه دستور داد يوسف رابياورند دستور احضار و دوباره برگرداندن به زندان نبود بلكه دستور آزاديش از زندان بود، زيرا اگر بنا بود دوباره به زندان برگردد معنا نداشت كه يوسف از بيرون آمدن خوددارى كند، زيرا يكنفر زندانى مى داند كه اگر حكم دولت را امتثال نكند مجبورش مى كنند كه امتثال كند، پس معلوم مى شود احضارش احضار عفو و آزادى بوده، و چون خود را آزاد ديده توانسته است بگويد من بيرون نمى آيم، تا آنكه درباره ام بحق داورى شود، نتيجه اين خوددارى و پيشنهاد هم اين شد كه شاه براى بار دوم بگويد، او را نزد من آريد تا او را از خواص خودم قرار دهم، و حال آنكه در بار اول تنها گفته بود: (او را نزد من آريد).

يوسف (عليه السلام) در گفتار خود كمال ادب را رعايت نموده به فرستاده دربار گفت: (نزد صاحبت برگرد و بپرس داستان زنانى را كه دستهاى خود را بريدند چه بود و چرا بريدند)، و در اين گفتارش هيچ اسمى از همسر عزيز به ميان نياورد، و هيچ بدگويى از او نكرد، تنها منظورش اين بود كه ميان او و همسر عزيز بحق داورى شود، و اگر به داستان زنانى كه دستهاى خود را بريدند فقط اشاره كرد و ايشان را به بدى اسم نبرد و تنها مسأله بريدن دستهايشان را ذكر كرد براى اين بود كه سر نخ را به دست شاه بدهد تا او در اثر تحقيق به همه جزئيات واقف گشته و به برائت و پاكى وى از اينكه با همسر عزيز مراوده كرده باشد آگاهى پيدا كند، و بلكه از هر مراوده و عمل زشتى كه بدو نسبت داده اند پى ببرد و بفهمد كه بلايى كه بر سر او آورده اند تا چه حد بزرگ بوده.

و خلاصه هيچ حرفى كه بدگويى از ايشان باشد نزد، مگر اينكه گفت: (ان ربى بكيدهن عليم ) اين هم در حقيقت بمنظور بدگويى از ايشان نبود، بلكه تنها نوعى شكايت به درگاه پروردگار خود بود.

لطائفى كه در تعبيرات يوسف (ع ) به چشم مى خورد

و چه لطافتى در گفتار يوسف (عليه السلام) در صدر آيه و ذيل آن بكار رفته كه به فرستاده شاه گفته است: (نزد صاحبت برگرد و بپرس ) آنگاه گفت (پروردگار من به كيد ايشان دانا است ) چون اين طرز بيان، خود يك نوع تبليغ حق است، در ضمن نسبت به كسانى هم كه از مفسرين گمان كرده بودند كه مقصود يوسف از كلمه (ربى ) در آنجا كه به زن عزيز گفت: (انه ربى احسن مثواى - او صاحب نعمت من است، مقام مرا گرامى داشته ) عزيز است خود تنبهى است كه يوسف شوهر زليخا را رب خود نمى دانسته همانطور كه در مورد بحث، مقصودش از (ربى ) خداى تعالى است در آنجا نيز مقصودش او است.

و نيز لطفى در اين جمله بكار برده كه گفته است: (ما بال النسوه اللاتى قطعن ايديهن ) چون با در نظر داشتن اينكه كلمه (بال ) به معناى امر مهمى است كه مورد اهتمام باشد معنايش اين مى شود: آن چه امر عظيم و چه شان خطيرى بوده كه ايشان را دچار چنين اشتباهى كرده كه بجاى ميوه، دست خود راببرند؟! زيرا اگر رسيدگى كنى خواهى ديد جز عشق و دلدادگى به يوسف انگيره ديگرى نداشته اند.

آرى ايشان آنچنان شيداى وى شدند كه خود را فراموش كرده دست خود را بجاى ميوه بريدند، و همين بيان، شاه را متوجه كرده كه ابتلاى زنان شيدا و عاشق يوسف، ابتلايى بس عظيم بوده و از آن عظيم تر خوددارى وى از معاشقه و امتناع از اجابت آنان بوده با اينكه جان و مال خود را نثار قدمش مى كردند، و اين معاشقه و اظهار دلدادگى و الحاح و اصرار ايشان كار يك روز و دو روز و يكبار و دوبار نبوده و با اين حال مقاومت كردن يك جوان و استقامت در برابر چنين زنانى، كار هر كسى نيست و جز از كسى كه خداوند با برهان خود سوء و فحشاء را از او گردانيده، مقدور نيست.

معلوم گرديدن بى گناهى يوسف (عليه السلام)

قال ما خطبكن اذ راودتن يوسف عن نفسه قلن حاش للّه ما علمنا عليه من سوء...

راغب گفته: (خطب ) به معناى امر عظيم است كه درباره آن تخاطب و گفتگو زياد مى شود، و در قرآن آمده، آنجا كه فرموده: (فما خطبك يا سامرى ) و آنجا كه فرموده: (فما خطبكم ايها المرسلون ) و در معناى (حصحص الحق ) گفته: يعنى حق واضح و هويدا گشت، و اين در جايى گفته مى شود كه كاشف و وسيله ظهور آن هويدا گردد، و نسبت (حص ) با (حصحص ) همان نسبتى است كه ميان (كف ) و (كفكف ) و (كب ) و (كبكب ) است، و وقتى گفته مى شود: (حصه ) معنايش اين است كه از فلان چيز بريد، حال يا به مباشرت و يا به حكم... و (حصه ) به معناى قطعه اى است كه از چيز يكپارچه، و بجاى بهره و نصيب استعمال مى شود،

و جمله: (ما خطبكن اذ راودتن يوسف عن نفسه ) جواب از سوالى است كه در سابق گفتيم بمنظور اختصار حذف شده و مقدر است - و سياق بر آن دلالت مى كند - و تقدير اين است كه گويا سائلى پرسيده: خوب بعد از آن چه شد و شاه چه كرد؟ و در جواب گفته شده فرستاده شاه از زندان برگشت و جريان زندان و درخواست يوسف را به وى رسانيد كه درباره او و زنان اشرافى داورى كند، شاه هم آن زنان را احضار نموده پرسيد، (ما خطبكن...)، جريان شما چه بود آنروز كه با يوسف مراوده كرديد؟ گفتند: خدا منزّه است كه ما هيچگونه سابقه بدى از او سراغ نداريم، و بدين وسيله او را از هر زشتى تنزيه نموده و شهادت دادند كه در اين مراوده كوچكترين عملى كه دلالت بر سوء قصد او كند از او نديدند.

و در اين جواب قبل از هر چيز كلمه (حاش للّه ) را آوردند، همچنانكه در اولين برخورد با يوسف نيز اولين كلمه اى كه به زبان آوردند اين بود كه گفتند: (حاش للّه ما هذا بشر) و با اين طرز بيان خواستند بگويند تا آنجا كه ما وى را مى شناسيم در حد نهايت از نزاهت و عفت است، همچنانكه در نهايت درجه حسن و زيبايى است.

و وجه اينكه چرا جمله (قالت امراه العزيز) را به فصل يعنى بدون واو عاطفه آورد همان وجهى است كه در جمله (قال ما خطبكن ) و جمله (قلن حاش للّه ) گفته شد.

در اينجا همسر عزيز كه ريشه اين فتنه بود به سخن آمده به گناه خود اعتراف مى نمايد و يوسف را در ادعاى بى گناهيش تصديق مى كند و مى گويد: (الان حق از پرده بيرون شد و روشن گرديد، و آن اين است كه من با او بناى مراوده و معاشقه را گذاشتم، و او از راستگويان است )، و با اين جمله گناه را به گردن خود انداخت، و ادعاى قبلى خود را كه يوسف را به مراوده متهم كرده بود تكذيب نمود، و به اين هم اكتفا نكرد، بلكه بطور كامل او را تبرئه نمود كه حتى در تمامى طول مدت مراوده من، رضايتى از خود نشان نداد، و مرا اجابت نكرد.

در اينجا برائت يوسف از هر جهت روشن مى گردد، زيرا در كلام همسر عزيز و گفتار زنان اشراف جهاتى از تاكيد بكار رفته كه هر كدام در جاى خود مطلب را تاكيد مى كنند، يكى آنكه نفى سوء را بطور نكره در سياق نفى و با زيادتى (من ) و با اضافه كلمه (تنزيه ) آورده، و در نتيجه هر گونه بدى را از او نفى كردند و گفتند (ما هيچگونه بدى از او نديديم ) ديگر آنكه همسر عزيز علاوه بر اعتراف به گناه، تقصير را منحصر به خود كرد و گفت: (انا راودته عن نفسه ) و شهادت خود به راستگويى يوسف را با چند ابزار تاكيد موكد نمود: يكى اينكه حرف (ان ) را بكار برد، دوم اينكه حرف (لام ) را استعمال كرد، سوم اينكه جمله را اسميه آورد و گفت: (و انه لمن الصادقين ) و اين اعتراف و تاكيدها هر بدى را كه تصوّر شود از او نفى مى كند چه فحشاء باشد، چه مراوده و چه كمترين ميل و رضايت، و چه دروغ و افتراء، و مى فهماند كه يوسف به حسن اختيار خود از اين زشتيها دورى كرد، (نه اينكه برايش آماده نبود و يا مصلحت نديد و يا ترسيد).

ذلك ليعلم انى لم اخنه بالغيب و ان اللّه لا يهدى كيد الخائنين

بطورى كه از سياق برمى آيد اين جملات از كلام يوسف است، و گويا اين حرف را بعد از شهادت زنان به پاكى او و اعتراف همسر عزيز به گناه خود و شهادتش به راستگويى او و داورى پادشاه به برائت او زده است.

هر چند در ابتداى آن ندارد (قال ذلك...) و ليكن از اين قبيل حكايت قولى در قرآن بسيار است كه بدون آوردن كلمه (گفت و يا گفتند)، خود گفتار را نقل نموده، از آن جمله مثلا فرموده: (آمن الرسول بما انزل اليه من ربه و المومنون كل امن باللّه و ملائكته و كتبه و رسله لا نفرق بين احد من رسله ) كه تقديرش (قالوا لا نفرق...)، است، و نيز فرموده: (و انا لنحن الصافون و انا لنحن المسبحون ).

و بنابر اينكه كلام يوسف باشد اشاره (ذلك ) اشاره به برگردانيدن فرستاده است، يعنى اينكه من از زندان بيرون نيامدم و فرستاده شاه را نزد او برگردانيدم و بوسيله او درخواست كردم كه شاه درباره من و آن زنان داورى كند، براى اين بود كه عزيز بداند من به او در غيابش خيانت نكردم و با همسرش مراوده ننمودم و بداند كه خداوند كيد خائنان را هدايت نمى كند. بنابراين، ضمير در (ليعلم - تا بداند) و همچنين در (لم اخنه - خيانتش نكردم ) به عزيز برمى گردد.

آرى يوسف (عليه السلام) براى برگرداندن رسول شاه دو نتيجه ذكر كرده، يكى اينكه عزيز بداند كه من به او خيانت نكردم، و او از وى راضى و خوشنود شود، و از دل او هر شبهه اى كه درباره وى و همسر خود دارد زايل گردد.

هيچ خائنى در خود به نتيجه نمى رسد

دوم اينكه بداند كه هيچ خائنى بطور مطلق هيچ وقت به نتيجه اى كه از خيانت خود در نظر دارد نمى رسد و ديرى نمى پايد كه رسوا مى شود، و اين سنتى است كه خداوند همواره در ميان بندگانش جارى ساخته، و هرگز سنت او تغيير و تبديل نمى پذيرد، خيانت باطل است و باطل هم دوام ندارد، و حق بر عليه آن ظاهر مى شود و بطلان آنرا بر ملا مى كند.

بهترين نمونه اش خيانت زنان مصر است، اگر بنا بود خائن رستگار شود زنان مصر و همسر عزيز در آنچه كردند رسوا نمى شدند، ليكن از آنجائيكه خداوند كيد خائنان را راهبرى نمى كند رسوا شدند.

و گويا منظور يوسف (عليه السلام) از نتيجه دوم كه گفت: (ان اللّه لا يهدى كيد الخائنين ) و تذكر دادن آن به پادشاه مصر و تعليم آن به وى اين بوده كه از لوازم فايده خبر نيز بهره بردارى كند، و بفهماند كه وى از حقيقت داستان اطلاع دارد، و چنين كسى كه در غياب عزيز به همسر او خيانت نكرده قطعا به هيچ چيز ديگرى خيانت نمى كند، و چنين كسى سزاوار است كه بر هر چيز از جان و مال و عرض امين شود، و از امانتش استفاده كنند.

آنگاه با فهماندن اينكه وى چنين امتيازى دارد زمينه را آماده كرد براى اينكه وقتى با شاه روبرو مى شود از او درخواست كند كه او را امين بر اموال مملكت و خزينه هاى دولتى قرار دهد.

و از ظاهر اين آيه برمى آيد كه مقصود از ملك (پادشاه ) غير عزيز، همسر زليخا بوده كه در جمله (و الفيا سيدها لدى الباب ) و جمله (و قال الذى اشتراه من مصر لامراته اكرمى مثواه ) سخن از او به ميان آمده.

اين نظريه ما بود درباره آيه مورد بحث و ليكن بعضى از مفسرين گفته اند كه: اين كلام و همچنين آيه بعد از آن تتمه گفتار همسر عزيز است كه با جمله (الان حصحص الحق ) شروع شده بود، و ليكن بزودى اشكالى را كه بر آن وارد است ايراد خواهيم كرد انشاء اللّه.

و ما ابرىء نفسى ان النفس لاماره بالسوء الا ما رحم ربى ان ربى غفور رحيم

مفاد سخن يوسف (عليه السلام) كه بعد از معلوم شدن بى گناهى اش گفت: (و ماابرى نفسى انّ النّفس لامّارة بالسّوء...)

اين آيه تتمه گفتار يوسف (عليه السلام) است، و آنرا بدين جهت اضافه كرد كه در كلام قبليش كه گفت: (من او را در غيابش خيانت نكردم ) بويى از استقلال و ادعاى حول و قوت مى آمد (يعنى اين من بودم كه دامن به چنين خيانتى نيالودم ) و چون آن جناب از انبياى مخلص و فرو رفته در توحيد و از كسانى بوده كه براى احدى جز خدا حول و قوتى قائل نبوده اند، لذا فورى و تا فوت نشده اضافه كرد كه آنچه من كردم و آن قدرتى كه از خود نشان دادم بحول و قوه خودم نبود، بلكه هر عمل صالح و هر صفت پسنديده كه دارم رحمتى است از ناحيه پروردگارم. و هيچ فرقى ميان نفس خود با ساير نفوس كه بحسب طبع، اماره بسوء و مايل به شهوات است نگذاشت، بلكه گفت: من خود را تبرئه نمى كنم زيرا نفس، بطور كلى آدمى را بسوى بدى ها و زشتيها وامى دارد مگر آنچه كه پروردگارم ترحم كند.

پس در حقيقت اين كلام يوسف نظير كلام شعيب است كه گفت: (ان اريد الا الاصلاح ما استطعت و ما توفيقى الا باللّه ).

پس اينكه گفت: (من نفس خود را تبرئه نمى كنم ) اشاره است به آن قسمت از كلامش كه گفت: (من او را در غيابش خيانت نكردم ) و منظور از آن اينست كه من اگر اين حرف را زدم بدين منظور نبود كه نفس خود را منزه و پاك جلوه دهم، بلكه به اين منظور بود كه لطف و رحمت خداى را نسبت به خود حكايت كرده باشم، آنگاه همين معنا را تعليل نموده فرمود: (زيرا نفس بسيار وادارنده به سوء و زشتى است ) و بالطبع، انسان را بسوى مشتهياتش كه همان سيئات و گناهان بسيار و گوناگون است دعوت مى نمايد، پس اين خود از نادانى است كه انسان نفس را از ميل به شهوات و بديها تبرئه كند، و اگر انسان از دستورات و دعوت نفس ‍ بسوى زشتيها و شرور سرپيچى كند رحمت خدايى دستگيرش شده، و او را از پليديها منصرف و بسوى عمل صالح موفق مى نمايد.

و از همينجا معلوم مى شود كه جمله (الا ما رحم ربى ) دو تا فايده در بردارد:

يكى اينكه اطلاق جمله (ان النفس لاماره بالسوء) را مقيد مى كند، و مى فهماند كه انجام كارهاى نيك هم كه گفتيم به توفيقى از ناحيه خداى سبحان است از كارهاى نفس مى با شد، و چنين نيست كه آدمى آنها را بطور اجبار و الجاء از ناحيه خداوند انجام دهد.

دوم اينكه اشاره مى كند كه اجتنابش از خيانت، رحمتى از ناحيه پروردگارش بود. آنگاه رحمت خداى را هم تعليل نموده به اينكه: (ان ربى غفور رحيم - همانا پروردگارم بسيار بخشاينده و مهربان است ) و غفاريت خداى را هم بر رحمت او اضافه كرد، براى اينكه مغفرت، نواقص و معايب را كه لازمه طبع بشرى است مستور مى كند، و رحمت نيكيها و صفات جميله را نمايان مى سازد.

آرى مغفرت خداى تعالى همچنانكه گناهان و آثار آن را محو مى كند، نقايص و آثار نقايص را هم از بين مى برد، همچنانكه قرآن كريم فرمود: (فمن اضطر غير باغ و لا عاد فان ربك غفور رحيم ) كه در اواخر جلد ششم اين كتاب در تفسير آن بيانى گذرانديم (كه حاصلش اين بود كه مغفرت در اينجا به محو نقيصه تعلق گرفته نه محو گناه ).

و از جمله اشارات لطيفى كه در كلام يوسف (عليه السلام) آمده يكى اين است كه از خداى تعالى تعبير كرده به (ربى - پروردگارم ) و اين تعبير را در سه جاى كلام خود تكرار نموده، يكجا فرموده: (ان ربى بكيدهن عليم ) يكجا فرموده: (الا ما رحم ربى ) در اينجا هم فرموده: (ان ربى غفور رحيم ) زيرا اين سه جمله اى كه كلمه (ربى ) در آنها بكار رفته هر كدام به نوعى متضمن انعامى از پروردگار يوسف نسبت بخصوص وى بوده، و به همين جهت در ثناى بر او، او را بخودش نسبت داده و گفت: (پروردگار من ) تا مذهب خود را كه همان توحيد است تبليغ نموده بفهماند بر خلاف مردم بت پرست آن روز، خداى تعالى را رب و معبود خود مى داند، و چون در جمله (و ان اللّه لا يهدى كيد الخائنين ) چنين نسبتى نبود لذا بجاى كلمه (ربى ) كلمه (اللّه ) را آورد.

 
 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved