بحث روايتى  

(روايتى در تفسير جمله : (ان ربى على صراط مستقيم) و اشاره به روايات راجعبه قوم هود)

در تفسير عياشى از ابى عمرو سعدى روايت آورده كه گفت : على بن ابيطالب (عليه السلام) در تفسير جمله (ان ربى على صراط مستقيم ) فرمود: يعنى پروردگار من بر حق است به اين معنا كه احسان را با احسان جزاء مى دهد و عمل بد را با كيفر، و از هر كس كه بخواهد عفو مى كند و مى آمرزد، به راستى كه خداى تعالى منزه و متعالى است.

مؤلف: توضيح اين حديث در سابق گذشت و در روايات وارده از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) نيز آمده كه خانه ها و بلاد قوم عاد در بيابان بود و داراى زراعتى گسترده و باغ هاى خرما بودند، عمرهايى طولانى و هيكل هايى بلند داشتند و بتان را مى پرستيدند، خداى تعالى جناب هود (عليه السلام) را به سوى آنان مبعوث كرد تا به اسلام و خلع شركائى كه براى خدا درست كرده بودند دعوتشان كند، مردم زير بار نرفته و به آن جناب ايمان نياوردند، در نتيجه خداى تعالى آسمان را از باريدن باران بر آنان بازداشت، هفت سال باران بر آنان نباريد تا دچار قحطى شدند....

مساءله نيامدن باران براى قوم عاد از طرق اهل سنت از ضحاك نيز روايت شده كه او گفته است : سه سال باران نباريد، هود به مردم فرمود: (استغفروا ربكم ثم توبوا اليه يرسل السماء عليكم مدرارا - از پروردگارتان طلب مغفرت نموده پس از شرك ورزيدن توبه كنيد تا خدا باران را به سوى شما گسيل دارد) اما آنها زير بار نرفتند و همچنان به شرك خود ادامه دادند. و در سابق خود نيز گفتيم كه آيات مورد بحث خالى از اشاره به چنين وضعى نيست.

اين را هم بايد دانست كه روايات درباره داستان هود و عاد بسيار وارد شده اما مشتمل بر امورى است كه به هيچ راهى نمى توان اصلاحش كرد، نه از طريق قرآن كريم و نه از طريق عقل و اعتبار، و به همين جهت از ذكر آن روايات صرفنظر كرديم.

و نيز اخبارى ديگر از طرق شيعه و اهل سنت آمده كه بيانگر وضع باغى است كه در اين قوم بوده و مردى به نام (شداد) پادشاه آنان آن را پديد آورده بودند و اين روايات همان است كه در تفسير آيه شريفه (ارم ذات العماد التى لم يخلق مثلها فى البلاد) وارد شده و به زودى در تفسير سوره فجر درباره بى اعتبار بودن آن روايات بحث خواهيم كرد. ان شاء اللّه تعالى.

گفتارى پيرامون داستان هود،قوم عاد، تكذيب هود و نزول عذاب

1 - عاد، قوم هود: اما قوم او مردمى عرب از انسانهاى ما قبل تاريخ بوده و در جزيره زندگى مى كرده اند و آنچنان منقرض شده اند كه نه خبرى از آنها باقى مانده و نه اثرى، و تاريخ از زندگى آنان جز قصه هايى كه اطمينانى به آنها نيست ضبط نكرده و در تورات موجود نيز نامى از آن قوم برده نشده است.

و آنچه قرآن كريم از سرگذشت اين قوم آورده چند كلمه است : يكى اينكه قوم عاد، (كه چه بسا از آنان به تعبير عاد اولى نيز تعبير شده، و از آن به دست مى آيد كه عاد دومى نيز بوده ) مردمى بوده اند كه در احقاف زندگى مى كردند و (احقاف ) كه جمع (حقف ) (شنزار و ناهموار) است و در كتاب عزيز خدا نامش آمده، بيابانى بوده بين عمان و سرزمين مهره (واقع در يمن و بعضى گفته اند: بيابان شنزار ساحلى بوده بين عمان و حضر موت و مجاور سرزمين ساحلى شجر. و ضحاك گفته : احقاف نام كوهى است در شام. و اين نام در سوره احقاف، آيه 21 آمده و از آيه شريفه 69 از سوره اعراف و آيه 46 سوره ذاريات برمى آيد كه اين قوم بعد از قوم نوح بوده اند.

و از آيه 20 سوره قمر، آيه 7 سوره الحاقه استفاده مى شود كه : آنها مردمى بوده اند بلند قامت چون درخت خرما، و از آيه 69 سوره اعراف برمى آيد كه : مردمى بوده اند بسيار فربه و درشت هيكل، و از آيه 15 سوره سجده و آيه 130 سوره شعراء برمى آيد: مردمى بوده اند سخت نيرومند و قهرمان، و از آيات سوره شعراء و سوره هايى غير آن بر مى آيد كه : اين قوم براى خود تمدنى داشته و مردمى مترقى بوده اند داراى شهرهايى آباد و سرزمينى حاصلخيز و پوشيده از باغها و نخلستان ها و زراعت ها بوده اند و در آن عصر مقامى برجسته داشته اند و در پيشرفتگى و عظمت تمدن آنان همين بس كه در سوره فجر درباره آنان فرموده : (الم تر كيف فعل ربك بعاد ارم ذات العماد التى لم يخلق مثلها فى البلاد).

و اين قوم بطور دوام، غرق در نعمت خدا و متنعم به نعم او بودند تا اينكه وضع خود را تغيير دادند و مسلك بت پرستى در بينشان ريشه دوانيده و در هر مرحله اى براى خود بتى به عنوان سرگرمى ساختند و در زير زمين مخزنهاى آب درست كردند به اميد اينكه جاودانه خواهند بود و طاغيان مستكبر خود را اطاعت مى كردند، خداى تعالى به خاطر همين انحرافهايشان برادرشان هود (عليه السلام) را مبعوث كرد تا به سوى حق دعوتشان نموده، و ارشادشان كند به اينكه : خداى تعالى را بپرستند و بتها را ترك گويند و از استكبار و طغيان دست برداشته به عدل و رحمت در بين خود رفتار كنند.

هود (عليه السلام) در پند و اندرز آنان نهايت سعى را كرد و خيرخواهى خود را به همه نشان داد، راه را برايشان روشن و از بيراهه مشخص كرد و هيچ عذرى براى آنان باقى نگذاشت، با اين حال مردم خيرخواهى آن جناب را با اباء و امتناع مقابله كردند و با انكار و لجبازى با او روبرو شدند، و بجز عده كمى ايمان نياوردند و اكثريت جمعيت بر دشمنى و لجبازيهاى خود اصرار ورزيدند و نسبت سفاهت و ديوانگى به آن حضرت دادند، و اصرار و پافشارى كردند كه آن عذابى كه ما را از آن مى ترسانى و به آن تهديد مى كنى بياور، آن جناب در پاسخ اين اصرار و شتابزدگى آنان مى فرمود: (انما العلم عند اللّه و ابلغكم ما ارسلت به و لكنى اريكم قوما تجهلون ).

چيزى نگذشت كه خداى تعالى عذاب را بر آنان نازل كرد به اين صورت كه بادى عقيم از باران (باد بدون باران ) به سوى آنها گسيل داشت، بادى كه در سر راه خود هيچ چيزى بر جاى نگذاشت، همه را مانند استخوان پوسيده كرد، بادى صرصر (داراى صدايى مهيب ) و در ايامى نحس به مدت هفت شب و هشت روز پشت سر هم وزيد كه اگر آنجا بودى، مى ديدى كه مردم به حال غش ‍ افتاده اند، گويى تنه هاى خرماى سرنگون شده اند، بادى كه مردم بلند بالاى آن قوم را مانند نخل منقعر (كنده شده ) از جاى مى كند.

قوم عاد در آغاز آنچه از اين باد ديدند خيال كردند ابرى است كه براى باريدن به سويشان مى آيد لذا به يكديگر بشارت و مژده داده و مى گفتند: (عارض ممطرنا - ابرى است كه ما را سيراب خواهد كرد) ولى اشتباه كرده بودند بلكه اين همان عذابى بود كه در آمدنش شتاب مى كردند، بادى بود كه عذابى اليم با خود مى آورد عذابى كه به امر پروردگارش هر چيزى را نابود مى ساخت و آن چنان نابود مى ساخت كه كمترين اثرى از خانه هاى آنان باقى نگذاشت، در نتيجه خداى تعالى تا آخرين نفر آن قوم را هلاك كرد و به رحمت خود هود و مؤمنين به وى را نجات داد.

شخصيت معنوى هود (عليه السلام)

2 - شخصيت معنوى هود: هود (ع ) خودش از قوم عاد دومين پيغمبرى بود كه براى دفاع از حق و سركوبى و ابطال كيش وثنيّت قيام كرده، البته دومين نفرى كه قرآن كريم سرگذشتش را نقل كرده و محنتها و آزارى كه در راه خداى سبحان ديده حكايت نموده است، آرى قرآن كريم آن جناب را به همان ستايش كه انبياء گرام خود را ستوده، ستايش كرده و در همه ذكر خيرهاى خود از آن حضرات، وى را شركت داده است، سلام خدا بر او باد.

آيات 61 تا 68 سوره هود

 و الى ثمود اخاهم صلحا قال يقوم اعبدوا اللّه ما لكم من اله غيره هو انشاكم من الارض و استعمركم فيها فاستغفروه ثم توبوا اليه ان ربى قريب مجيب (61)

 قالوا يصلح قد كنت فينا مرجوا قبل هذا اتنهئنا ان نعبد ما يعبد اباونا و اننا لفى شك مما تدعونا اليه مريب (62)

 قال يقوم ارايتم ان كنت على بينة من ربى و اتئنى منه رحمة فمن ينصرنى من اللّه ان عصيته فما تزيدوننى غير تخسير(63)

 و يقوم هذه ناقة اللّه لكم اية فذروها تاكل فى ارض اللّه و لا تمسوها بسوء فياخذكم عذاب قريب (64)

 فعقروها فقال تمتعوا فى داركم ثلثة ايام ذلك وعد غير مكذوب (65)

 فلما جاء امرنا نجينا صلحا و الذين امنوا معه برحمة منا و من خزى يومئذ ان ربك هو القوى العزيز(66)

 و اخذ الذين ظلموا الصيحة فاصبحوا فى ديرهم جاثمين (67)

 كان لم يغنوا فيها الا ان ثمودا كفروا ربهم الا بعدا لثمود(68)

ترجمه آيات

و بسوى (قوم ) ثمود برادرشان صالح را فرستاديم او نيز به قوم خود گفت : اى مردم ! خدا را بپرستيد كه جز او معبودى نداريد، او است كه شما را از زمين (از مواد زمينى ) ايجاد كرد و با تربيت تدريجى و هدايت فطرى به كمالتان رسانيد، تا با تصرف در زمين آن را قابل بهره بردارى كنيد، پس، از او آمرزش بخواهيد و سپس به سويش باز گرديد كه پروردگار من نزديك و اجابت كننده (دعايتان ) است.(61)

گفتند: اى صالح! جامعه ما بيش از اين به تو چشم اميد دوخته بود (و انتظار اين سخن را از تو نداشت) آخر چگونه ما را از پرستش ‍ خدايانى كه پدران ما آنها را ميپرستيدند نهى ميكنى (با اينكه اين دعوت تو، هم سنت جامعه و بنيان مليت ما را منهدم مى كند و هم ) حجتى قانع كننده و يقين آور به همراه ندارد و ما همچنان نسبت به درستى آن در شكى حيرت آوريم.(62)

صالح گفت : اى مردم ! (از در انصاف ) به من خبر دهيد در صورتى كه پروردگارم حجتى به من داده و مرا مشمول رحمت خاصى از خود نموده باشد آيا اگر نافرمانيش كنم كيست كه مرا در نجات از عقوبت او يارى نمايد؟ (نه تنها كسى نيست، بلكه جلب رضايت شما با نافرمانى خدا) باعث زيادتر شدن خسران من خواهد بود.(63)

و اى مردم اين ماده شتر (كه در اجابت درخواست شما مبنى بر اينكه معجزه اى بياورم، از شكم كوه در آورده ام ) آيت و معجزه اى براى شما است، بگذاريد در زمين خدا بچرد، مبادا كه مزاحم او شويد كه (در اين صورت ) عذابى نزديك، شما را ميگيرد.(64)

ولى قوم ثمود، آن حيوان را كشتند، صالح اعلام كرد كه بيش از سه روز زنده نخواهيد ماند، در اين سه روز هر تمتعى كه ميخواهيد ببريد كه عذابى كه در راه است قضايى است حتمى و غير قابل تكذيب.(65)

همين كه امر (عذاب )، فرا رسيد ما به رحمت خود صالح و گروندگان به وى را از عذاب و خوارى آن روز نجات داديم (آرى ) پروردگار تو (اى محمد) همان نيرومندى است كه شكست نمى پذيرد(66).

(بعد از سه روز) صيحه آسمانى، آنهايى را كه ظلم كرده بودند بگرفت و همگى به صورت جسدهايى بى جان در آمدند(67).

تو گويى اصلا در اين شهر ساكن نبودند، پس (مردم عالم بدانند) كه قوم ثمود پروردگار خود را كفران كردند و آگاه باشند كه فرمان دور باد (از رحمت خدا) قوم ثمود را بگرفت.(68)

بيان آيات

اين آيات كريمه داستان صالح پيغمبر (عليه السلام) و قوم او را كه همان قوم ثمود بودند شرح مى دهد و صالح (عليه السلام) سومين پيغمبرى است كه به دعوت توحيد و عليه وثنيّت قيام كرد و ثمود را به دين توحيد خواند و در راه خدا آزارها و محنتها ديد تا آنكه سرانجام خداى عزوجل بين او و قومش اين چنين حكم كرد كه قومش را هلاك ساخته و او و مؤمنين به او را نجات دهد.

و الى ثمود اخاهم صالحا قال يا قوم اعبدوا اللّه ما لكم من اله غيره

بحث در معنا و تفسير اين آيه در آيه مشابه آن كه در اول داستان هود آمده گذشت.

هو انشاكم من الارض و استعمركم فيها...

معناى (انشاء) و (استعمار) در جمله : (هو انشاءكم من الارض و استعمركم فيها)

راغب گفته : كلمه (انشاء) به معناى ايجاد و تربيت چيزى است و بيشتر در جانداران (كه تربيت بيشترى لازم دارند) استعمال مى شود، در قرآن كريم فرموده : (هو الذى انشاكم و جعل لكم السمع و الابصار).

و كلمه (عمارت ) (بر خلاف كلمه (خراب ) كه به معناى از اثر انداختن چيزى است )، به معناى آباد كردن چيزى است تا اثر مطلوب را دارا شود، مثلا مى گويند: (عمر ارضه ) يعنى فلانى زمين خود را آباد كرد، و مضارع آن (يعمر) و مصدرش ‍ (عمارة ) است، قرآن كريم مى فرمايد: (و عمارة المسجد الحرام ) و گفته مى شود: (عمرته فهو معمور - من آن را آباد كردم پس معمور شد)، باز در قرآن كريم ميخوانيم : (و عمروها اكثر مما عمروها - آنچه اينان زمين را آباد كردند) پيشينيان بيش از اينها آباد كردند و نيز در قرآن كريم از مشتقات اين ماده نام بيت المعمور را ميخوانيم و وقتى گفته مى شود: (اعمرته الارض ) و همچنين اگر گفته شود: (استعمرته الارض ) معنايش اين است كه من زمين را به دست فلانى سپردم تا آبادش كند، در اين معنا نيز در قرآن كريم ميخوانيم : (و استعمركم فيها).

پس بنابراين، كلمه (عمارت ) به معناى آن است كه زمين را از حال طبيعيش برگردانى و وضعى به آن بدهى كه بتوان آن فوايدى كه مترقب از زمين است را استفاده كرد، مثلا خانه خراب و غير قابل سكونت را طورى كنى كه قابل سكونت شود و در مسجد طورى تحول ايجاد كنى كه شايسته براى عبادت شود و زراعت را به نحوى متحول سازى كه آماده كشت و زرع گردد و باغ را به صورتى در آورى كه ميوه بدهد و يا قابل تنزه و سير و گشت گردد، و كلمه (استعمار) به معناى طلب عمارت است به اين معنى كه از انسانى بخواهى زمين را آباد كند بطورى كه آماده بهره بردارى شود، بهره اى كه از آن زمين توقع مى رود.

و بنا بر آنچه گذشت معناى جمله (هو انشاكم من الارض و استعمركم فيها) (با در نظر داشتن اينكه كلام افاده حصر مى كند) اين است كه خداى تعالى آن كسى است كه شما را از مواد زمينى اين زمين ايجاد كرد، و يا به عبارتى ديگر بر روى مواد ارضى، اين حقيقتى كه نامش انسان است را ايجاد كرد و سپس به تكميلش پرداخته، اندك اندك تربيتش كرد و در فطرتش انداخت تا در زمين تصرفاتى بكند و آن را به حالى در آورد كه بتواند در زنده ماندن خود از آن سود ببرد و احتياجات و نواقصى را كه در زندگى خود به آن برمى خورد برطرف سازد، و خلاصه مى خواهد بفرمايد شما نه در هست شدنتان و نه در بقايتان هيچ احتياجى به اين بتها نداريد تنها و تنها محتاج خداى تعالى هستيد.

پس اينكه حضرت صالح (عليه السلام) به قوم خود گفت : (هو الذى انشاكم من الارض و استعمركم فيها) در مقام تعليل و بيان دليلى است كه آن جناب در دعوت خود به آن دليل استدلال مى كرده، دعوتش اين بود كه : (يا قوم اعبدوا اللّه ما لكم من اله غيره - شما خدا را بپرستيد كه بجز او هيچ معبودى نداريد) و چون جمله مورد بحث استدلال بر اين دعوت بوده، لذا جمله را با حرف عطف نياورد، بلكه بدون حرف عطف و به اصطلاح بطور فصل آورده و فرمود: (هو الذى...)، گويا شخصى پرسيده اينكه ميگويى تنها خدا را عبادت كنيم دليلش چيست ؟ در پاسخ فرموده دليلش اين است كه او است كه شما را در زمين و از زمين ايجاد كرد و آبادى زمين را به دست شما سپرد.

استدلال براى عدم جواز عبادت غير خدا به: وجود ارتباط بين خالق و خلق، نزديكبودن خدا به انسان و نفى استقلال اسباب

بيان اين استدلال اين است كه مشركين اگر بتها را مى پرستيدند بهانه شان اين بود كه خداى تعالى عظيمتر از آن است كه فهم بشر به او احاطه پيدا كند و بلند مرتبه تر از آن است كه عبادت بشر به او برسد و يا سوال و درخواست انسان به درگاهش راه يابد و آدمى ناگزير است بعضى از مخلوقات او را كه نسبتا شرافتى دارد و خداى تعالى امر اين عالم ارضى و تدبير نظام جارى در آن را به او سپرده بپرستد و به درگاه آن مخلوق تقرب بجويد و نزد او تضرع و زارى كند تا او از ما راضى گشته، خيرات را بر ما نازل كند و بر ما خشم نگيرد و به اين وسيله ما از شرور ايمن گرديم، و اين اله در حقيقت شفيع ما به درگاه خداى تعالى است كه معبود همه خدايان و رب همه ارباب است و برگشت همه امور به او است.

بنابراين كيش وثنيّت بر اين اساس استوار است كه معتقدند هيچ رابطه اى بين خداى تعالى و انسانها وجود ندارد و رابطه خداى تعالى تنها با اين موجودات شريف كه مورد پرستش ما بوده و واسطه بين ما و خداى تعالى هستند برقرار است و اين واسطه ها در كار خود يعنى در تاءثير بخشيدن و شفاعت كردن مستقل مى باشند.

ولى جناب صالح اين پندار غلط را تخطئه كرده است چون وقتى بنا باشد خداى تعالى ما را ايجاد كرده و آبادى زمين را به دست ما سپرده باشد پس بين او و ما انسانها نزديكترين رابطه وجود دارد و اين اسبابى كه خداى تعالى در اين عالم نظام منظم و جارى كرده، هيچ يك از خود استقلال ندارد تا ما انسانها به آنها اميد ببنديم و يا از خشم و شر آنها دلواپس باشيم.

پس تنها كسى كه واجب است اميدوار رضاى او و ترسان از خشم او باشيم خداى تعالى است، چون او است كه انسان را آفريده و او است كه مدبر امر انسان و امر هر چيز ديگر است پس اينكه جناب صالح (عليه السلام) فرمود: (هو انشاكم من الارض و استعمركم فيها) در مقام تعليل گفتار سابق و استدلال بر آن از طريق اثبات ارتباط بين خداى تعالى و بين آدميان و نيز نفى استقلال از اسباب است.

و به همين جهت است كه دنبال آن اضافه كرد: (فاستغفروه ثم توبوا اليه ) دو با آوردن حرف فاء بر سر جمله، نتيجه را متفرع بر آن استدلال كرد و معناى مجموع گفتارش اين است كه وقتى ثابت شد كه خداى تعالى تنها معبودى است كه بر شما واجب است او را بپرستيد و غير او را رها كنيد چون تنها او خالق و مدبر امر حيات شما است پس بايد كه از خدا بخواهيد شما را در نافرمانيها و بتپرستى هايتان بيامرزد و با ايمان آوردن به او و پرستيدن او بسوى او رجوع كنيد كه او نزديك و پاسخگو است.

در جمله مورد بحث كه گفتيم تعليل جمله قبل است نيز مساءله طلب مغفرت را تعليل كرده به اينكه (ان ربى قريب مجيب - چون پروردگار من نزديك و پاسخگو است ) و اين بدان جهت بوده كه از استدلال مذكورش نتيجه گرفته كه خداى تعالى قائم به امر خلقت آدمى و تربيت او و تدبير امر حيات او است و هيچ سببى از اسباب دست اندر كار عالم استقلالى از خود ندارد بلكه خداى تعالى است كه اسباب را به اين سو، سوق مى دهد و آن ديگرى را از اينجا به جاى ديگر روانه مى كند، پس اين خداى تعالى است كه بين انسان و بين حوائجش و بين اسباب دخيل در آن حوايج حائل و واسطه است و وقتى اينطور باشد پس خود او به انسانها نزديكتر از اسباب است و آنطور نيست كه مشركين پنداشته و خيال كرده اند كه بين آدمى و خداى تعالى آنقدر فاصله هست كه نه فهم آدمى او را درك مى كند و نه عبادت آدمى و تقرب جستنش به او مى رسد، پس وقتى او نزديكتر از هر چيز به ما است قهرا پاسخگوى ما نيز همو خواهد بود و وقتى نزديك به ما و پاسخگوى ما تنها خداى تعالى باشد و هيچ معبودى جز او نباشد قهرا بر ما واجب مى شود كه از او طلب مغفرت نموده، به سوى او باز گرديم .

پاسخ قوم ثمود به دعوت صالح (ع)  

قالوا يا صالح قد كنت فينا مرجوا قبل هذا اتنهينا ان نعبد ما يعبد اباؤنا...

كلمه (رجاء) وقتى در مورد انسانى استعمال مى شود و مثلا به كسى گفته مى شود: (ما به تو اميدها داشتيم ) منظور ذات آن كس ‍ نيست بلكه منظور افعال و آثار وجودى او است، و وقتى عبارت فوق به كسى گفته مى شود كه جز آثار خير و نافع از او انتظار نداشته باشند پس (مرجو) بودن صالح در بين مردمش به اين معنا است كه او تا بوده داراى رشد عقلى و كمال نفسانى و شخصيت خانوادگى بوده كه همه اميد داشته اند روزى از خير او بهره مند شده و او منافعى براى آنها داشته باشد، و از جمله (كنت فينا) بر مى آيد كه آن جناب مورد اميد عموم مردم بوده است.

پس اينكه گفتند: (يا صالح قد كنت فينا مرجوا قبل هذا) معنايش اين است كه قوم ثمود از تو اميد داشتند كه از افراد صالح اين قوم باشى و با خدمات خود به مجتمع ثمود سود رسانى و اين امت را به راه ترقى و تعالى وادار سازى چون اين قوم از تو نشانه هاى رشد و كمال مشاهده كرده بود ولى امروز به خاطر كج سليقگياى كه كردى و به خاطر بدعتى كه با دعوت خود نهادى از تو مايوس شد.

و اينكه گفتند: (اتنهينا ان نعبد ما يعبد اباؤ نا) پرسش و استفهامى بوده كه از در انكار كرده اند و انگيزه شان از اين پرسش انكارى، مذمت و ملامت آن حضرت بوده و اين استفهام در مقام تعليل جمله قبل است كه حاصل هر دو جمله چنين مى شود: علت مايوس ‍ شدن قوم ثمود از تو اين است كه تو اين قوم را دعوت مى كنى به توحيد و نهى مى كنى از اينكه سنتى از سنن قوميت خود را اقامه كنند، و (مى گويى كه ) روشنترين مظاهر مليت خود را محو سازند با اينكه سنت بتپرستى از سنتهاى مقدس اين مجتمع قومى ريشه دار بوده و اصلى ثابت دارند و داراى وحدت قوميت هستند آن هم قوميتى داراى اراده و استقامت در راى.

دليل اين استفادهاى كه ما از آيه كرديم، جمله (اتنهينا ان نعبد ما يعبد اباؤ نا) است چون تعبير مى فهماند كه پرستش بت در ثمود سنتى مستمر بوده و از نياكان آن قوم به ارث مانده و اگر غير اين بود ميگفته : (اتنهينا ما كان يعبد اباؤ نا - آيا ما را نهى ميكنى از اينكه چيزى را كه پدران ما مى پرستيدند بپرستيم )، كه فرق بين اين دو تعبير از نظر معنا واضح است. و از همين جا روشن مى گردد كه بعضى از مفسرين مانند صاحب المنار و ديگران مرتكب چه اشتباهى شده اند كه جمله (ان نعبد ما يعبد اباونا) را به جمله (ان نعبد ما كان يعبد اباؤ نا) تفسير كرده اند با اينكه گفتيم بين اين دو تعبير فرق هست، (چون جمله اول ميفهماند كه موجودين از ثمود و پدرانشان هر دو بت ميپرستيدند و جمله دوم به خاطر لفظ كان ميفهماند كه موجودين ، آن مرام را نداشتهاند بلكه ميخواستهاند آغاز كنند كه جناب صالح نهيشان كرده است).

قوميت پرستى، و مليت گرايى، و ادعاى شك و ترديد داشتن، دو حجت قوم ثمود، در رد دعوت جناب صالح (ع)

(و اننا لفى شك مما تدعونا اليه مريب ) - اين جمله، حجت دوم قوم ثمود در رد دعوت صالح است، حجت اولشان مضمون صدر آيه بود و حاصلش اين بود كه دعوت به رها كردن بتپرستى بدعتى است زشت كه باعث مى شود سنت ديرينه قوم ثمود به دست فراموشى سپرده شود و در نتيجه بنيان مليت اين قوم منهدم گشته و ياد و تاريخشان از بين برود، و به همين جهت بر ما نسل حاضر لازم است كه اين دعوت را رد نموده، از سنت آباء و اجدادى خود دفاع كنيم، و حجت دومشان اين است كه تو براى اثبات حقانيت دعوتت هيچ حجت روشنى نياورده اى تا شك ما را مبدل به يقين كند در نتيجه ما همچنان درباره دعوتى كه ميكنى در شكيم و با وجود اين شك، نمى توانيم دعوتت را بپذيريم.

كلمه ارابه به معناى اتهام و سوء ظن است، وقتى گفته مى شود: (رابنى منه كذا) و يا (ارابنى منه كذا) معنايش اين است كه فلان جريان مرا درباره فلان كس به شك و سوء ظن انداخته و باعث شده كه من او را در گفته هايش متهم بدانم.

قال يا قوم ارايتم ان كنت على بينة من ربى و اتينى منه رحمة...

منظور از (بينه )، آيتى معجزه آسا است و مراد از (رحمت ) نبوت است و چون ما در تفسير نظير اين آيه كه در همين سوره در داستان نوح آمده بود بحث كرده ايم لذا ديگر آن را تكرار نمى كنيم.

(فمن ينصرنى من اللّه ان عصيته ) - اين جمله جواب شرط يعنى جمله (ان كنت ) است و حاصل معناى آن شرط و اين جواب اين است كه شما به من بگوييد كه اگر من از ناحيه خداى تعالى به آيتى معجزه آسا مؤ يد باشم كه از صحت دعوتم خبر دهد و نيز اگر خداى تعالى رحمت و نعمت رسالت را به من ارزانى داشته و مرا مامور تبليغ آن رسالت كرده باشد و با اين حال من امر او را عصيان ورزم و شما را در خواستهاى كه داريد اطاعت كنم و با شما در آنچه از من ميخواهيد كه همان ترك دعوت باشد موافقت كنم چه كسى مرا از عذاب خدا نجات مى دهد؟!

و بنابراين، در جمله مورد بحث از هر دو حجت قوم ثمود جواب داده شده و عذر جناب صالح را در آن ملامتى كه از وى مى كردند موجه ساخته است.

(فما تزيدوننى غير تخسير) - اين جمله به دليل حرف (فاء) كه در آغاز آن آمده تفريعى است بر جمله قبلى كه در مقام ابطال دو دليل مشركين و موجه ساختن مخالفت جناب صالح (عليه السلام) و قيامش به امر دعوت بر سنتى غير سنت ملى آنان بود و با در نظر گرفتن اينكه اين جمله تفريع بر آن است معناى مجموع دو جمله اين مى شود كه با پاسخ دندانشكنى كه به شما دادم هر چه بيشتر بر ترك دعوتم و برگشتن به مرام شما و ملحق شدن به شما اصرار بورزيد بيشتر در خسارت و زيان من اصرار ورزيده ايد.

اين آن معنايى است كه به نظر ما رسيده ولى بعضى گفته اند: مراد صالح (عليه السلام) اين بوده كه گفتار شما كه گفتيد: (اتنهينا ان نعبد ما يعبد آباونا) در من چيزى اضافه نميكند جز اينكه شما را زيانكارتر بدانم. بعضى ديگر گفته اند: معنايش اين است كه شما در من چيزى اضافه نمى كنيد مگر بصيرتم در خسارت شما. ولى وجه اول موجه تر است.

و يا قوم هذه ناقة اللّه لكم آية فذروها تاكل فى ارض اللّه و لا تمسوها بسوء فياخذكم عذاب قريب

در اين آيه شريفه كلمه (ناقة )به كلمه جلاله (اللّه ) اضافه شده و اين اضافه، اضافه ملكى و به معناى آن نيست كه خدا ماده شتر دارد بلكه اضافه تشريفى است، نظير اضافه در (بيت اللّه ) و (كتاب اللّه )، و اين ناقه آيتى بوده معجزه براى نبوت صالح (عليه السلام) كه خداى تعالى به وسيله اين آيت، نبوت آن جناب را تاءييد كرده و اين معجزه را به درخواست قوم ثمود از شكم صخره كوه بيرون آورد، صالح بعد از اظهار اين معجزه به قوم ثمود فرمود: (اين ناقه بايد آزادانه در زمين خدا بچرد)، و آنها را تحذير كرد و زنهار داد از اينكه آن حيوان را به نحوى اذيت كنند، مثلا آن را بزنند و يا زخمى كنند و يا بكشند، و به ايشان خبر داد كه اگر چنين كنند عذابى نزديك و بى مهلت آنان را خواهد گرفت، - معناى آيه مورد بحث همين بود كه گفتيم -.

جواب صالح (ع) به دلايل قوم خود و معناى جمله : (فما تزيدوننى غير تسخير)

فعقروها فقال تمتعوا فى داركم ثلاثة ايام ذلك وعد غير مكذوب

(عقر ناقه ) به معناى (نحر) آن است و كلمه (نحر) و (عقر) به معناى طريقه خاصى است كه به آن طريقه شتر را سر مى برند (يعنى پاى حيوان را بسته رو به قبله مى نشانند و سپس با كارد رگ گردنش را قطع مى كنند و چون سست شد سرش را مى برند) و كلمه (دار) به معناى آن محلى است كه انسان آن را بنا مى كند و در آن ساكن مى شود و خود و خانواده اش را منزل و ماوا ميدهد و مراد از آن در اينجا اين معنا نيست، بلكه منظور شهرى است كه قوم ثمود در آن سكونت داشتند و اگر شهر در اينجا دار (خانه ) ناميده شده، بدين مناسبت بوده كه شهر نيز مانند خانه، اهل خود را در خود جمع مى كند. و بعضى از مفسرين اين كلمه را به معناى دنيا گرفته اند، ولى اين معنا بعيد است.

و مراد از اينكه فرمود: (تمتعوا فى داركم - در شهر خود تمتع كنيد) عيش و تنعم در حيات و زندگى دنيا است، چون خود حيات دنيا متاع است، يعنى مايه تمتع است. ممكن هم هست منظور تمتع از خود حيات نباشد بلكه كامگيرى از انواع نعمتهايى باشد كه در شهر براى خود فراهم كرده بودند از قبيل پاركها و مناظر زيبا و اثاثيه قيمتى و خوراكيها و نوشيدنى هاى لذيذ و آزادى و افسار گسيختگى در پيروى هواهاى نفسانى.

جمله (ذلك وعد غير مكذوب ) اشاره است به جمله (تمتعوا...) و (وعد غير مكذوب ) بيان آن تمتع است.

فلما جاء امرنا نجينا صالحا...

تفسير قسمتى از اين آيه يعنى جمله (فلما جاء امرنا نجينا صالحا و الذين امنوا معه برحمة منا) در نظير همين آيه در داستان هود (عليه السلام) گذشت.

و اما قسمت ديگرى كه مى فرمايد: (و من خزى يومئذ) معطوف است بر جمله اى كه حذف شده و تقدير كلام : (نجيناهم من العذاب و من خزى يومئذ) است، و كلمه (خزى ) به معناى عيبى است كه رسوائيش برملا گردد و مرتكب آن از فاش كردن كار خود احساس شرم كند. ممكن هم هست تقدير كلام چنين باشد: (و نجيناهم من القوم و من خزى يومئذ - ما صالح و گروندگان او را از شر آن قوم و از رسوائى امروز نجات داديم )، همانطور كه از همسر فرعون نقل كرده كه گفت : (و نجنى من القوم الظالمين ).

و جمله (ان ربك هو القوى العزيز) در موضع تعليل است براى مضمون صدر آيه و در اين جمله التفاتى از تكلم مع الغير در (نجينا - نجات داديم ) به غيبت به كار رفته است، در آن جمله خداى تعالى به عنوان متكلم آمده بود و در اين جمله غايب به حساب آمده، و در نظير اين آيه در آخر داستان هود نيز اين التفات به كار رفته بود آنجا كه ميفرمود: (الا ان عادا كفروا ربهم ) و در آن، خداى تعالى غايب فرض شده، با اينكه در دو آيه قبلش متكلم به حساب آمده بود و وجه اين التفات اين است كه خداى تعالى غايب فرض بشود، تا صفات ربوبيتش ذكر شود و به خلق بفهماند كه از زى عبوديت خارجند و به ربوبيت پروردگار كفر ورزيده و نعمتهاى او را كفران كرده اند.

و اخذ الذين ظلموا الصيحة فاصبحوا فى ديارهم جاثمين

كلمه (جاثمين ) جمع اسم فاعل از مصدر (جثوم ) است بر وزن جلوس، و جثوم به معناى برو افتادن بر زمين است، و بقيه الفاظ آيه روشن است.

كان لم يغنوا فيه

وقتى گفته مى شود: (فلان غنى بالمكان ) معنايش اين است كه فلانى در فلان مقام اقامت گزيد و ضمير در كلمه (فيها) به كلمه (ديار) بر مى گردد و معناى آيه اين است كه صيحه آسمانى ستمكاران را گرفت و آنچنان در ديارشان به رو در افتادند كه گويى اصلا در آن مكان اقامتى نداشتند.

الا ان ثمود كفروا ربهم الا بعدا لثمود

اين دو جمله تلخيصى است براى داستانى كه قبلا بطور مفصل شرح داده شده، جمله اول خلاصه سرانجام امر ثمود و دعوت صالح (عليه السلام) است و جمله دوم خلاصهاى از كيفر خداى تعالى، كيفرى كه با آن قوم ثمود را مجازات نمود، و نظير اين دو تلخيص در آخر داستان هود (عليه السلام) نيز گذشت.

بحث روايتى

(روايتى درباره داستان ناقه صالح و كشتن آن و هلاكت قوم ثمود) 

در كافى با ذكر سند از ابى بصير روايت كرده كه گفت : من به امام صادق (عليه السلام) عرضه داشتم : آيه شريفه (كذبت ثمود بالنذر فقالوا ابشرا منا واحدا نتبعه انا اذا لفى ضلال و سعر) به كجاى داستان ثمود نظر دارد؟ فرمود: اين آيه راجع به اين است كه قوم ثمود، صالح (عليه السلام) را تكذيب كردند و خداى تعالى هرگز هيچ قومى را هلاك نكرد مگر بعد از آنكه قبل از آن پيغمبرانى براى آنان مبعوث نمود و حجت را به وسيله احتجاج آن رسولان بر آن قوم تمام نمود.

قوم ثمود نيز از اين سنت مستثناء نبودند، خداى عزوجل حضرت صالح (عليه السلام) را بر آنان مبعوث كرد و اين قوم دعوتش را اجابت نكرده بر او شوريدند و گفتند: ما ابدا به تو ايمان نمى آوريم مگر بعد از آنكه از شكم اين صخره، ماده شترى حامله بر ايمان در آورى، و به قسمتى از كوه و يا به صخره اى كه صماء بود (سنگ بسيار سخت ) اشاره كردند، جناب صالح (عليه السلام) نيز بر طبق خواسته آنها معجزه اى كرد و ماده شتر آبستنى را از آن صخره بيرون آورد.

خداى تعالى سپس به صالح وحى فرستاد كه به قوم ثمود بگو: خداى تعالى آب محل را بين شما و اين ناقه تقسيم كرد، يك روز شما از آن بنوشيد و روز ديگر اين ناقه را رها كنيد تا از آن استفاده كند، و روزى كه نوبت ناقه بود آن حيوان آب را مى نوشيد و بلا فاصله به صورت شير تحويل مى داد و هيچ صغير و كبيرى نمى ماند كه در آن روز از شير آن ننوشد و چون شب تمام مى شد صبح كنار آن آب مى رفتند و آن روز را از آن آب استفاده مى كردند و شتر هيچ از آن نمى نوشيد مدتى - كه خدا مقدار آن را ميداند - بدين منوال گذراندند.

و بار ديگر سر به طغيان برداشته، دشمنى با خدا را آغاز كردند، نزد يكديگر مى شدند كه بياييد اين ناقه را بكشيم و چهار پايش را قطع كنيم تا از شر او راحت بشويم، چون ما حاضر نيستيم آب محل يك روز مال او باشد و يك روز از آن ما، آنگاه گفتند: كيست كه كشتن او را به گردن بگيرد و هر چه دوست دارد مزد دريافت كند ؟ مردى احمر (سرخ روى ) و اشقر (مو خرمايى ) و ازرق (كبود چشم ) كه از زنا متولد شده و كسى پدرى برايش نمى شناخت به نام (قدار) كه شقيى از اشقياء بود و در نزد قوم ثمود معروف به شقاوت و شئامت بود، داوطلب شد اين كار را انجام دهد، مردم هم مزدى برايش معين كردند.

همين كه ماده شتر متوجه آب شد، (قدار) مهلتش داد تا آبش را بنوشد، حيوان بعد از آنكه سيراب شد و برگشت (قدار) كه در سر راهش كمين كرده بود برخاست و شمشيرش را به جانب آن ناقه فرود آورد ولى كارگر نيفتاد، بار ديگر فرود آورد و او را به قتل رساند، ناقه به پهلو به زمين افتاد و بچه اش فرار كرد و به بالاى كوه رفت و سر خود را به سوى آسمان بلند كرد و سه بار فرياد بر آورد.

قوم ثمود از ماجرا خبردار شدند همه سلاحها را برگرفتند و كسى از آن قوم نماند كه ضربتى به آن حيوان نزند و آنگاه گوشت او را بين خود تقسيم كردند و هيچ صغير و كبيرى از آنان نماند كه از گوشت آن حيوان نخورده باشد.

صالح چون اين را ديد به سوى آنان رفت و گفت : اى مردم ! انگيزه شما در اين كار چه بود و چرا چنين كرديد و چرا امر پروردگارتان را عصيان نموديد؟ آنگاه خداى تعالى به وى وحى كرد كه قوم تو طغيان كردند و از در ستمكارى ناقه اى را كه خداى تعالى به سوى آنان مبعوث كرده بود تا حجتى عليه آنان باشد، كشتند با اينكه آن حيوان هيچ ضررى به حال آنان نداشت و در مقابل، عظيم ترين منفعت را داشت، به آنان بگو كه من عذابى به سوى آنان خواهم فرستاد و سه روز بيشتر مهلت ندارند اگر توبه كردند و به سوى من بازگشتند من توبه آنان را مى پذيرم و از رسيدن عذاب جلوگيرى مى كنم و اگر همچنان به طغيان خود ادامه دهند و توبه نكنند و به سوى من باز نگردند عذابم را در روز سوم خواهم فرستاد.

صالح نزد آنان آمد و فرمود: اى قوم ! من از طرف پروردگارتان پيامى برايتان آورده ام، پروردگارتان مى گويد، اگر از طغيان و عصيان خود توبه كنيد و به سوى من بازگشته، از من طلب مغفرت كنيد شما را مى آمرزم و من نيز به رحمت خود به سوى شما برميگردم و توبه شما را مى پذيرم، همينكه صالح اين پيام را رساند عكس العملى زشت تر از قبل از خود نشان داده و سخنانى خبيث تر و ناهنجارتر از آنچه تاكنون مى گفتند به زبان آوردند، گفتند: (يا صالح ائتنا بما تعدنا ان كنت من المرسلين ).

صالح فرمود: شما فردا صبح رويتان زرد مى شود و روز دوم سرخ مى گردد و روز سوم سياه مى شود، و همينطور شد، در اول فرداى آن روز رخساره ها زرد شد، نزد يكديگر شده و گفتند كه اينك آنچه صالح گفته بود تحقق يافت، طاغيان قوم گفتند: ما به هيچ وجه به سخنان صالح گوش نمى دهيم و آن را قبول نمى كنيم هر چند كه آن بلايى كه او را از پيش خبر داده عظيم باشد، روز دوم صورتهايشان گلگون شد باز نزد يكديگر رفته و گفتند كه اى مردم، آنچه صالح گفته بود فرا رسيد! اين بار نيز سركشان قوم گفتند: اگر همه ما هلاك شويم حاضر نيستيم سخنان صالح را پذيرفته، دست از خدايان خود برداريم، خدايانى كه پدران ما آنها را مى پرستيدند. در نتيجه توبه نكردند و از كفر و عصيان برنگشتند به ناچار همين كه روز سوم فرا رسيد چهره هايشان سياه شد باز نزد يكديگر شدند و گفتند: اى مردم ! عذابى كه صالح گفته بود فرا رسيد و دارد شما را مى گيرد، سركشان قوم گفتند: آرى آنچه صالح گفته بود ما را فرا گرفت.

نيمه شب، جبرئيل به سراغشان آمد و نهيبى بر آنان زد كه از آن نهيب و صدا پرده گوشهايشان پاره شد و دلهايشان چاك و جگرهايشان متورم شد و چون يقين كرده بودند كه عذاب نازل خواهد شد در آن سه روز كفن و حنوط خود را به تن كرده بودند و چيزى نگذشت كه همه آنان در يك لحظه و در يك چشم برهم زدن هلاك شدند، چه صغيرشان و چه كبيرشان حتى چهارپايان و گوسفندانشان مردند و خداى تعالى آنچه جاندار در آن قوم بود هلاك كرد و فرداى آن شب در خانه ها و بسترها مرده بودند، خداى تعالى آتشى با صيحه اى از آسمان نازل كرد تا همه را سوزانيد، اين بود سرگذشت قوم ثمود.

مؤلف: نبايد در اين حديث به خاطر اينكه مشتمل بر امورى خارق العاده است از قبيل اينكه همه جمعيت از شير ناقه مزبور مى نوشيدند و اينكه همه آن جمعيت روز به روز رنگ رخسارشان تغيير مى كرد اشكال كرد، براى اينكه اصل پيدايش آن ناقه به صورت اعجاز بوده و قرآن عزيز به معجزه بودن آن تصريح كرده و نيز فرموده كه : آب محل در يك روز اختصاص به آن حيوان داشته و روز ديگر مردم از آب استفاده مى كردند و وقتى اصل يك پديده اى عنوان معجزه داشته باشد ديگر جا ندارد كه در فروعات و جزئيات آن اشكال كرد.

و اما اينكه حديث، صيحه و نهيب را از جبرئيل دانسته منافات با دليلى ندارد كه گفته است : صيحه آسمانى بوده كه با صداى خود آنها را كشته و با آتش خود سوزانده ، براى اينكه هيچ مانعى نيست از اينكه حادثه اى از حوادث خارق العاده عالم و يا حادثه جارى بر عالم را به فرشته اى روحانى نسبت داد با اينكه فرشته در مجراى صدور آن حادثه قرار داشته، همچنانكه ساير حوادث عالم از قبيل مرگ و زندگى و رزق و امثال آن نيز به فرشتگانى كه در آن امور دخالت دارند نسبت داده مى شود.

و اينكه امام صادق (عليه السلام) فرمود: قوم ثمود در اين سه روزه كفن و حنوط خود را پوشيده بودند، گويا خواسته است بطور كنايه بفرمايد كه : آماده مرگ شده بودند.

در بعضى از روايات درباره خصوصيات ناقه صالح آمده كه آنقدر درشت هيكل بود كه فاصله بين دو پهلويش يك ميل بوده. (و ميل به گفته صاحب المنجد مقدار معينى ندارد، بعضى آن را به يك چشم انداز معنا كرده اند و بعضى به چهار هزار ذراع كه حدود دو كيلومتر مى شود) و همين مطلب از امورى است كه روايت را ضعيف و موهون مى كند البته نه براى اينكه چنين چيزى ممتنع الوقوع است - چون اين محذور قابل دفع است و ممكن است در دفع آن گفته شود: حيوانى كه اصل پيدايشش به معجزه بوده، خصوصياتش نيز معجزه است - بلكه از اين جهت كه (در خود روايات آمده كه مردم از شير آن مى نوشيدند و حيوانى كه بين دو پهلويش دو كيلومتر فاصله باشد بايد ارتفاع شكم و پستانش به سه كيلومتر برسد) چنين حيوانى با در نظر گرفتن تناسب اعضايش بايد بلندى كوهانش از زمين شش كيلومتر باشد و با اين حال ديگر نمى توان تصور كرد كه كسى بتواند او را با شمشير به قتل برساند، درست است كه حيوان به معجزه پديد آمده ولى قاتل آن ديگر بطور قطع صاحب معجزه نبوده، بله با همه اين احوال جمله (لها شرب يوم و لكم شرب يوم - يك روز آب محل از آن شتر و يك روز براى شما) خالى از اشاره و بلكه خالى از دلالت بر اين معنا نيست كه ناقه مزبور جثه اى بسيار بزرگ داشته است.

گفتارى درباره داستان صالح (ع) در چند فصل

1 - ثمود، قوم صالح  

1- ثمود، قوم صالح (عليه السلام): ثمود قومى از عرب اصيل بوده اند كه در سرزمين (وادى القرى ) بين مدينه و شام زندگى مى كردند و اين قوم از اقوام بشر ما قبل تاريخند و تاريخ جز اندكى چيزى از زندگى اين قوم را ضبط نكرده و گذشت قرنها باعث شده كه اثرى از تمدن آنها بر جاى نماند بنابراين ديگر به هيچ سخنى كه درباره اين قوم گفته شود اعتماد نيست.

آنچه كتاب خدا از اخبار اين قوم شرح داده اين است كه اينها قومى از عرب بوده اند، و ما اين معنا را از نام پيامبرشان صالح كه كلمه اى است عربى استفاده مى كنيم و از آيه 61 سوره هود بر مى آيد كه آن جناب از همان قوم بوده، پس معلوم مى شود اينها مردمى عرب بوده اند كه نام مردى از آنان صالح بوده و اين قوم بعد از قوم عاد پديد آمده و تمدنى داشته اند كه زمين را آباد مى كردند و در زمين هموار قصرها و در شكم كوهها خانه هايى ايمن مى ساختند و يكى از مشاغل آنان زراعت بوده، يعنى چشمه هايى به راه انداخته و نخلستانها و باغها و كشتزارها پديد آوردند.

قوم ثمود طبق سنت قبائل زندگى مى كردند كه پيرمردان و بزرگتران، در قبيله حكم مى راندند و در شهرى كه جناب صالح (عليه السلام) در آنجا مبعوث شد هفت طايفه بودند كه كارشان فساد در زمين بود و هيچ كار شايسته اى نداشتند. و در آخر، در زمين طغيان كرده، بتها پرستيدند و طغيان و سركشى را از حد گذراندند.

2 - بعثت صالح (عليه السلام) 

2 - بعثت صالح (عليه السلام): بعد از آنكه قوم ثمود پروردگار خود را فراموش كرد و در فساد كارى خود از حد گذشت، خداى عزوجل حضرت صالح پيغمبر (عليه السلام) را به سوى آنان مبعوث كرد و آن جناب از خاندانى آبرومند و صاحب افتخار و معروف به عقل و كفايت بود، قوم خود را به دين توحيد و به ترك بت پرستى دعوت كرد و آنان را همى خواند تا در مجتمع خود به عدل و احسان رفتار كنند و در زمين علو و گردنكشى نكنند و اسراف و طغيان نورزند، و در آخر آنان را به عذاب الهى تهديد كرد.

صالح (عليه السلام) همچنان به امر دعوت قيام مى نمود و مردم را به حكمت و موعظه حسنه نصيحت مى كرد و در برابر آزار و اذيت آنان در راه خدا صبر مى نمود تا شايد دست از لجبازى برداشته، ايمان بياورند ولى به جز جماعتى اندك از مستضعفين قوم، كسى ايمان نياورد، طاغيان مستكبر و عامه مردم كه هميشه دنباله رو طغيانند همچنان بر كفر و عناد خود اصرار ورزيدند و مؤمنين به صالح را خوار شمردند و جناب صالح را به سفاهت و جادوگرى متهم ساختند.

و از آن جناب دليل و شاهدى بر نبوتش خواسته و گفتند: آيتى معجزه بياور تا شاهدى بر صدق گفتارت در ادعاى رسالتت باشد، و از پيش خود اين معجزه را پيشنهاد كردند كه صالح براى آنان از شكم صخره سختى كه در كوه بود ماده شترى بيرون بياورد صالح (عليه السلام) نيز اين كار را كرد و ناقه مطابق آنچه آنها خواسته بودند از شكم كوه بيرون آمد و به آنان فرمود: خداى تعالى شما را امر فرموده كه از آب چشمه، خود يك روز استفاده كنيد و يك روز ديگر را به اين ناقه اختصاص دهيد تا آن حيوان از آن چشمه بنوشد، در حقيقت يك روز در ميان براى شما باشد و يك روز در ميان براى ناقه، و نيز دستور داده او را آزاد بگذاريد تا در زمين خدا هر جور كه مى خواهد بچرد و زنهار كه به او آسيب برسانيد كه اگر چنين كنيد عذابى دردناك و نزديك شما را خواهد گرفت.

دعوت صالح و انكار ثمود مدتى ادامه يافت تا آنكه قوم ثمود طغيان را به اين حد رساندند كه نقشه كشتن ناقه را طرح كرده و شقى ترين فرد خود را وادار كردند تا آن ناقه را به قتل برساند و به صالح گفتند: حالا اگر از راستگويان هستى آن عذابى كه ما را به آن تهديد مى كردى بياور، صالح در پاسخشان فرمود: تنها سه روز مهلت داريد كه در خانه هايتان از زندگى برخوردار باشيد و اين وعدهاى است كه تكذيب پذير نيست.

بعد از اين تهديد مردم شهر و قبائل آن نقشه از بين بردن صالح (عليه السلام) را طرح كردند و در بين خود سوگندها خوردند كه ما شب هنگام، بر سر او و خانواده اش مى تازيم و همه را به قتل مى رسانيم و آنگاه به صاحب خون او مى گوييم ما هيچ اطلاعى از ماجراى كشته شدن او و خانواده اش نداريم و ما به يقين راستگويانيم. آرى اين نقشه را طرح كردند و خداى تعالى نيز نقشه اى داشت كه آنها از آن خبر نداشتند، چيزى نگذشت كه صاعقه آنان را گرفت در حالى كه آمدنش را تماشا مى كردند.

و همچنين رجفه (زلزله بسيار شديد) و صاعقه اى آمد و قوم ثمود در خانه هايشان هلاك شدند، پس از آن، حضرت صالح روى از آنان برتافت و به آن جسدهاى بى جان خطاب كرد كه اى قوم ! چقدر به شما گفتم دست از اين بتها برداريد و چند بار رسالت پروردگارم را به شما ابلاغ نموده درباره شما خيرخواهى كردم و ليكن شما خيرخواهان خود را دوست نمى داشتيد. و خداى تعالى صالح و آنهايى كه ايمان آورده و از عذاب خدا پروا داشتند را نجات داد و بعد از آنكه همه از بين رفتند منادى الهى ندا در داد: (الا ان ثمود كفروا ربهم الا بعدا لثمود - آگاه باشيد كه قوم ثمود به پروردگارشان كفر ورزيدند و از رحمت خدا دور گشتند.)

3 - شخصيت صالح (عليه السلام) 

3 - شخصيت صالح (عليه السلام): در كتاب تورات حاضر از اين پيامبر صالح هيچ نامى به ميان نيامده و آن جناب از ميان قوم ثمود سومين پيغمبرى است كه نامشان در قرآن آمده كه به امر الهى قيام نموده و به طرفدارى از توحيد و عليه وثنيّت نهضت كردند و خداى تعالى نام آن جناب را بعد از نوح و هود آورده و او را به همان ثنائى كه انبياء و رسولان خود را مى ستايد ستوده است و او را برگزيده و مانند ساير انبياء (عليهمالسلام ) بر عالميان برترى داده است.

آيات 69 تا 76 سوره هود 

 و لقد جاءت رسلنا ابرهيم بالبشرى قالوا سلاما قال سلام فما لبث ان جاء بعجل حنيذ (69)

 فلما راايديهم لا تصل اليه نكرهم و اوجس منهم خيفة قالوا لا تخف انا ارسلناالى قوم لوط (70)

 و امراته قائمة فضحكت فبشرناها باسحق و من وراء اسحق يعقوب (71)

 قالت ياويلتى ءالد و انا عجوز و هذا بعلى شيخا ان هذا لشى ء عجيب (72)

 قالوا اتعجبين من امر اللّه رحمت اللّه و بركته عليكم اهل البيت انه حميد مجيد (73)

 فلما ذهب عن ابرهيم الروع و جاءته البشرى يجادلنا فى قوم لوط (74)

 ان ابرهيم لحليم اوه منيب (75)

 يا ابرهيم اعرض عن هذا انه قد جاء امرربك و انهم اتيهم عذاب غير مردود (76)

ترجمه آيات

(قبل از آنكه به عذاب قوم لوط بپردازيم لازم است بدانيد كه ) فرستادگان ما (در سر راه خود) نزد ابراهيم آمدند تا به او (كه مردى سالخورده و داراى همسرى پير و نازا بود) مژده دهند كه به زودى فرزنددار مى شوند، نخست سلام كردند و ابراهيم جواب سلام را داد و چيزى نگذشت كه گوساله اى چاق و بريان برايشان حاضر ساخت. (69)

ولى وقتى ديد دستشان به آن غذا نمى رسد رفتارشان را ناپسند و خصمانه تشخيص داده ، از آنان احساس ترس كرد، فرستادگان ما گفتند: مترس ما (گو اينكه فرشته عذابيم اما) ماموران عذاب به سوى قوم لوطيم. (70)

همسرش كه در آن حال ايستاده بود ناگهان حيض شد و ما به وسيله فرستادگان خود او را به ولادت اسحاق و بعد از اسحاق به ولادت يعقوب از او بشارت داديم. (71)

گفت : واى بر من ! آيا من بچه مى آورم كه فعلا عجوزه اى هستم و آن روزها هم كه جوان بودم نازا بودم و اين شوهرم است كه به سن پيرى رسيده ؟ به راستى اين مژده امرى عجيب است. (72)

(فرشتگان ) گفتند: آيا از امر خدا شگفتى مى كنى با اينكه (اولا كار، كار خدا است و ثانيا شما اهل بيتى هستيد كه ) رحمت و بركات خدا شامل حالتان است، چرا كه او حميد و مجيد است. (73)

بعد از آنكه حالت ترس از ابراهيم برطرف شد و بشارتى كه شنيده بود در دلش جاى گرفت و خوشحالش كرد، شروع كرد درباره قوم لوط با فرستادگان ما بگو مگو كردن. (74)

ابراهيم مردى بردبار و دلسوز و بازگشت كننده (به سوى خدا) بود. (75)

فرشتگان به او گفتند: اى ابراهيم از اين سخنان كه از در شفاعت مى گويى درگذر كه امر پروردگارت (عذاب قوم لوط) فرا رسيده و عذابى بر آنان نازل مى شود كه به هيچ وجه برگشتنى نيست. (76)

بيان آيات  

اين آيات، داستان بشارت يافتن ابراهيم (عليه السلام) به اينكه صاحب فرزند خواهد شد را در بردارد و اين در حقيقت به منزله زمينه چينى است براى بيان داستان رفتن ملائكه نزد لوط پيغمبر براى هلاك كردن قوم او، چون اين داستان در ذيل آن داستان آمده و در دنباله داستان بشارت يافتن ابراهيم (عليه السلام) بيانى آمده كه قصه هلاك كردن قوم لوط را توجيه و بيان مى كند و آن اين جمله است : (انه قد جاء امر ربك و انهم آتيهم عذاب غير مردود).

و لقد جاءت رسلنا ابراهيم بالبشرى قالوا سلاما قال سلام فما لبث ان جاء بعجل حنيذ

كلمه (بشرى ) به معناى بشارت و كلمه (عجل) به معناى گوساله است و كلمه (حنيذ)- بر وزن فعيل - در اينجا معناى مفعول، يعنى (محنوذ) را مى دهد و گوساله محنوذ گوسالهاى است كه گوشتش بوسيله سنگ سرخ شده با آتش كباب شده باشد همچنانكه (قديد) به معناى گوشتى است كه بوسيله سنگ داغ شده بوسيله خورشيد كباب شده باشد. اين معنايى است كه بعضى از علماى لغت عرب براى اين دو كلمه ذكر كرده اند. بعضى ديگر گفته اند: (حنيذ) نام كبابى است كه آب و چربى از آن بچكد. و بعضى گفته اند: (حنيذ) نام همه رقم كباب است

و آيه شريفه (فراغ الى اهله فجاء بعجل سمين ) كه در سوره ذاريات و راجع به همين داستان است خالى از مختصر تاءييدى براى معناى دوم نيست، زيرا اگر بخواهند گوشت گوساله را بوسيله سنگ داغ شده با آتش و با تابش خورشيد كباب كنند به ناچار بايد آن را قطعه قطعه كنند و در اين صورت بيننده نمى تواند تشخيص دهد گوساله اى كه اين قطعات از آن گرفته شده چاق بوده يا لاغر، تنها وقتى ميتواند بفهمد چاق بوده كه حيوان را درستى در تنور و يا آتشى ديگر كباب كرده باشند.

بشارت به همسر ابراهيم (ع) به تولد اسحاق  

جمله (و لقد جاءت رسلنا ابراهيم بالبشرى ) عطف است بر جمله سابق كه ميفرمود: (و لقد ارسلنا نوحا الى قومه )، طبرسى (رحمت اللّه عليه ) در مجمع البيان گفته است : آوردن حرف (لام ) در آغاز جمله به منظور تاكيد خبر است و كلمه (قد) در اينجا اين معنا را افاده مى كند كه شنونده داستانهاى انبياء منتظر است تا بعد از شنيدن سرگذشت يكى از انبياء سرگذشت ديگرى را بشنود چون اين كلمه براى بيان توقع و انتظار است، در اينجا نيز به همين منظور آمده تا اعلام كند كه شنونده در حال توقع و انتظار شنيدن داستان بعدى است.

و منظور از كلمه (رسل ) در آيه مورد بحث ملائكه اى هستند كه به نزد ابراهيم (عليه السلام) فرستاده شدند تا او را به فرزنددار شدن بشارت دهند و نيز به نزد جناب لوط فرستاده شدند تا قوم آن جناب را هلاك سازند، و كلمات مفسرين در عدد آن فرشتگان مختلف است، البته بعد از آنكه همه اتفاق دارند بر اينكه از دو نفر بيشتر بوده اند چون كلمه (رسل ) جمع است و جمع بر كمتر از سه نفر اطلاق نمى شود. و در بعضى از روايات وارده از ائمه اهل بيت (صلوات اللّه عليهم ) آمده كه آنها چهار نفر از فرشتگان گرامى خداى تعالى بوده اند، كه ان شاء اللّه تعالى نقل آن در بحث روايتى آينده خواهد آمد.

و كلمه (بشرى ) در داستان، تفسير و بيان نشده كه آن بشارت چه بوده، تنها چيزى كه در بين داستان آمده و ميتواند بيانگر اين بشارت باشد مساءله بشارت دادن همسر ابراهيم (عليه السلام) است، ولى در غير اين مورد يعنى در سوره هاى حجر و ذاريات بشارت به خود ابراهيم آمده، مساءله اى كه در اينجا مسكوت مانده اين است كه تصريح نكرده كه اين بشارت مربوط به تولد اسحاق بوده و يا اسماعيل و يا هر دو، ليكن از ظاهر سياق داستان و زمينه آن بر مى آيد كه مربوط به تولد اسحاق باشد چون در دو آيه بعد از بشارت به همسر ابراهيم نام اسحاق برده شده، كه ان شاء اللّه در آخر داستان بطور مفصل در اين باره بحث خواهيم كرد.

معناى جمله : (قالوا سلاما قال سلام) كه سلام فرشتگان مامور عذاب قوم لوط (ع) به ابراهيم (ع) و جواب او را حكايت مى كند

و جمله (قالوا سلاما قال سلام ) به ظاهر تسالم (به يكديگر سلام دادن ) را ميرساند در حالى كه ادب اقتضاء دارد دو نفر كه به يكديگر ميرسند سلام و عليك كنند يعنى يكى بگويد: سلام عليك و ديگرى بگويد: عليك السلام، نه اينكه اين بگويد: سلام و آن ديگرى نيز بگويد: سلام، از همينجا ميفهميم كه از جمله مورد بحث چيزى حذف شده و تقدير كلام اين است كه فرشتگان گفتند: (سلمنا عليك سلاما) و ابراهيم (عليه السلام) در پاسخ گفت : (سلام ) يعنى (عليكم سلام ).

مطلب ديگرى كه در اين جمله هست اين است كه فرق است بين گفتن : (السلام عليك ) و يا (عليك السلام ) و گفتن : (سلام عليك ) و يا (عليك سلام ) كه تعبير دوم از آن جهت كه الف و لام ندارد و به اصطلاح نكره است نكته اى زائد را ميفهماند و آن يا اين است كه جنس سلام و همه انواع سلام بر تو باد، و يا اين است كه سلامى بر تو باد كه از عظمت و اهميت نمى توان با زبان بيانش ‍ كرد، و تقدير كلام چنين است : (عليكم سلام زاك طيب بر شما باد سلامى طيب و طاهر) و يا چيزهايى ديگر از اين قبيل، و به همين جهت مفسرين در تفسير اين جمله گفته اند: مرفوع خواندن كلمه (سلام ) بليغ ‌تر است از منصوب خواندن، چون اگر مرفوع بخوانيم همانطور كه گفتيم تقديرش : (سلامى چنين و چنان ) است و در نتيجه ابراهيم (عليه السلام) جواب سلامى به ملائكه داده كه بهتر از سلام و تحيت آنان بوده و وظيفه هم همين است كه پاسخ دهنده سلام، بايد پاسخى بهتر از سلام سلام دهنده بدهد مخصوصا اگر سلام دهنده ميهمان باشد، ابراهيم (عليه السلام) نيز ميپنداشت كه واردين ميهمانانى از جنس بشرند در اكرامشان زياده روى كرد.

(فما لبث ان جاء بعجل حنيذ) - يعنى در آوردن گوساله بريان هيچ درنگ نكرد و بلافاصله آن را براى ميهمانان آورد در حالى كه آب و روغن از آن ميچكيد.

فلما راى ايديهم لا تصل اليه نكرهم و اوجس منهم خيفة

همين كه ديد دستشان به گوساله بريان نميرسد بدش آمد و در خود از آنان احساس ترس كرد، و تعبير (دستشان به گوساله بريان نميرسد) كنايه است از اينكه دست خود را به طرف آن دراز نكردند، و خلاصه از آن گوساله نخوردند و اين رفتار خود علامت دشمنى و نشانه شرى است كه شخص وارد مى خواهد به صاحب خانه برساند.

و كلمه (نكرهم ) و همچنين (انكرهم ) يك معنا دارد و آن اين است كه از آنچه از آنان ديد، بدش آمد و آن را رفتارى غير معهود دانست. و فعل (اوجس ) ماضى از باب افعال (ايجاس ) است و ايجاس به معناى خطور قلبى است، راغب در اين باره گفته است : ماده (وجس ) به معناى صداى آهسته است، و كلمه (توجس ) كه مصدر باب تفعل است به معناى آن است كه كوشش ‍ كنى تا صوت آهسته اى را بشنوى، و كلمه (ايجاس ) كه مصدر باب افعال است به معناى پديد آمدن چنين چيزى در نفس آدمى است و به اين لفظ در قرآن كريم آمده كه فرموده است : (فاوجس منهم خيفة )، پس بنابراين (وجس ) بطورى كه گفته اند، حالتى است كه بعد از هاجس (صوتى آهسته ) در دل پيدا مى شود و نفس آدمى آن را در خود ايجاد مى كند، - چون ابتدا اين حالت درونى و تفكر قلبى از آن صوت آغاز شد - پس (وجس ) حالتى است كه نفس بعد از هاجس آن را در خود پديد آورد (و هاجس ) صدايى آهسته است و واجس آن خاطرهاى است كه در دل پيدا مى شود، اين بود گفتار راغب با مختصر اضافاتى از ما.

پس بنابراين، جمله مورد بحث از باب كنايه است گويا خيفه كه خود نوعى از ترس است بى خبر از صاحب دل در دل او رخنه كرده و گوش دل، صداى آهسته آن را شنيده، و حاصل مقصود اين است كه ابراهيم (عليه السلام) در دل خود احساس ترس كرد و به همين جهت فرشتگان براى اينكه آن جناب را ايمنى و دلگرمى داده باشند گفتند: (لا تخف انا ارسلنا الى قوم لوط). و معناى آيه اين است كه ابراهيم (عليه السلام) بعد از آنكه آن گوساله بريان را جلو فرشتگان گذاشت، دست ميهمانان را ديد كه به غذا نميرسد مثل اينكه نميخواهند نان و نمك او را بخورند (و اين خود نشانه دشمنى و شر رسانى است ) لذا در دل خود احساس ترس از آنها كرد، فرشتگان براى اينكه او را ايمنى و دلگرمى داده باشند گفتند: مترس كه ما به سوى قوم لوط فرستاده شده ايم. آن هنگام ابراهيم (عليه السلام) فهميد كه ميهمانانش از جنس فرشتگانند كه منزه از خوردن و نوشيدن و امثال اين امورى كه لازمه داشتن بدن مادى است ميباشند و براى امرى عظيم ارسال شده اند.

بيان عدم منافات انتساب ترس به ابراهيم (ع)، با عصمت آن حضرت

در اينجا ممكن است كسى فكر كند كه نسبت احساس ترس به ابراهيم (عليه السلام) دادن با مقام نبوت آن جناب منافات دارد زيرا داشتن نبوت ملازم با داشتن عصمت از معصيت و رذائل اخلاقى است كه يكى از آن رذائل ترس است ليكن چنين نيست،

و دادن چنين نسبتى به آن جناب منافات با مقام نبوت ندارد زيرا مطلق خوف كه عبارت است از تاءثر نفس بعد از مشاهده مكروهى كه او را وا مى دارد تا از آن محذور احتراز جسته و بدون درنگ در مقام دفع آن برآيد از رذايل نيست بلكه وقتى رذيله مى شود كه باعث از بين رفتن مقاومت نفس شود و در آدمى حالت گيجى و نفهمى پديد آورد يعنى نفهمد كه چه بايد بكند و به دنبال اين نفهمى، اضطراب و سپس غفلت از دفع مكروه بياورد، اين قسم خوف را جبن و به فارسى ترس ميگويند كه خود يكى از رذائل است، در مقابل اين حالت، حالت تهور است و آن اين است كه هيچ صحنهاى انسان را دلواپس نكند، كه اين جزو فضائل نيست تا بگوييم انبياء بايد چنين باشند.

اگر چنين بود خداى تعالى اصلا اين حالت را در انسان پديد نمى آورد كه هنگام مشاهده مكروه و شر، دلواپس گردد و هنگام مشاهده محبوب و خير، حالت شوق و ميل و حب و امثال آن در او پديد آيد و اگر خداى تعالى اين حالات نفسانى را آفريده حتما غرضى از آن داشته و آن عبارت است از جلب خير و نفع، و دفع شر و ضرر و اين چيزى است كه همه انواع موجودات بى شمار بر آن مفطور و خلق شده اند و نظام عام عالمى بر اين فطرت اداره مى شود.

و چون اين نوع كه به نام انسان ناميده شده در مسير بقايش با شعور و اراده سير مى كند، قهرا عمل جلب نفع و دفع ضرر او نيز از شعور و اراده او ترشح مى كند و شعور و اراده وقتى فرمان جلب نفع و دفع ضرر را مى دهد كه نفس از ديدن صحنه هاى مخوف و يا محبوب متاءثر گردد كه اين تاءثر در جانب حب، ميل و شهوت ناميده مى شود و در جانب بغض و كراهت، خوف و وجل.

و از آنجايى كه اين احوال نفسانى و درونى، اغلب اوقات آدمى را به يكى از دو طرف افراط و تفريط ميكشاند لذا بر انسان واجب است كه در مقام دفع، اولا قيام بكند و ثانيا به مقدارى كه سزاوار و پسنديده است قيام نمايد كه چنين قيامى شجاعت و يكى از فضايل نفسانى است، و همچنين بر او واجب است كه در مقام جلب، اولا قيام بكند و ثانيا به مقدار لازم و به نحو شايسته قيام كند كه چنين قيامى و ترك زايد بر آن عفت است كه يكى ديگر از فضايل نفسانى است و اين دو فضيلت حد اعتدال بين افراط و تفريط ميباشند و اما اينكه كسى اصلا متاءثر نشود و خود را به ورطه هايى بيندازد كه هلاكت بودن آنها صريح و روشن است، چنين انسانى متهور است، و انسانى كه دلش در برابر هيچ محبوب و مطلوبى نتپد و متاءثر نشود و در مقام جلب آن محبوب بر نيايد چنين انسانى گرفتار خمول (بى سر و صدا و گمنام ) است، اين از ناحيه تفريط در تاءثر در دو طرف محبوب و مبغوض و همچنين در ناحيه افراط آن اگر كسى تاءثرش ‍ آنقدر زياد و افراطى باشد كه خود را فراموش كند و از آن رأ ى و تدبيرى كه در هر كارى واجب است به كار بيندازد به كلى غافل شود، در نتيجه در باب دفع ضرر از هر خطر موهوم و هر شبحى كه نميداند چيست آنچنان به وحشت بيفتد كه عقل را از دست بدهد، او مبتلا به رذيله جبن (ترس ) است، و در باب جلب نفع هر چيزى كه مورد استشهاد و علاقهاش قرار گيرد آنچنان دلباخته آن شود كه باز عقل و رأ ى و تدبيرش كند شود و يا از كار بيفتد به چنين كسى مبتلا به رذيله شره (آزمند و حريص ) است مانند چهارپايان كه هر علفى را ببينند ميخورند.

پس اين چهار حالت يعنى تهور و جبن كه افراط و تفريط در باب دفع ضرر است و شره و خمول كه افراط و تفريط در باب جلب نفع است، همه از رذائل اخلاقى اند.

و نتيجه عصمتى كه خداى عزوجل، انبياء خود را به آن اختصاص داده اين است كه فضيلت شجاعت را در نفوس شريفه آنان استوار ساخته نه تهور و بى باكى را، و شجاعت در مقابل خوف قرار ندارد كه به معناى مطلق تاءثر از مشاهده مكروه است و نفس را وا مى دارد به اينكه وظيفه واجب دفاع را انجام دهد بلكه اين فضيلت در مقابل رذيله جبن قرار دارد كه به معناى آن است كه تاءثر نفس ‍ آنقدر سريع و قوى باشد كه عقل و رأ ى و تدبير را از كار بيندازد و مستلزم تحير و سرانجام فرار از دشمن گردد.

خداى تعالى در آيات كريمه اش خوف و خشيت را براى انبياء ثابت كرده، از آن جمله فرموده : (الذين يبلغون رسالات اللّه و يخشونه و لا يخشون احدا الا اللّه ) كه دلالت دارد بر اينكه انبياء ترس دارند، چيزى كه هست تنها از خدا ميترسند. و نيز در خطاب به موسى (عليه السلام) مى فرمايد: (لا تخف انك انت الاعلى ). و نيز در حكايت از قول شعيب (عليه السلام) به موسى مى فرمايد: (لا تخف نجوت من القوم الظالمين ). و نيز در خطاب به پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) مى فرمايد: (و اما تخافن من قوم خيانة فانبذ اليهم على سواء).

آنچه ابراهيم خليل (عليه السلام) از آن منزه بود صفت زشت جبن بود، آرى او بود كه يك تنه از فرط شجاعت به دعوت حقه توحيد قيام كرد و در مجتمعى قيام كرد كه حتى يك نفر خدا را به يكتائى نمى پرستيد و يك تنه با وثنيّت قوم خود در افتاد، حتى با پدرش (عمويش ) آزر و بستگانش احتجاج كرد و از اين مهمتر با پادشاه جبار زمانش ‍ نمرود كه ادعاى الوهيت مى كرد بگو مگو كرد و بت هاى بتكده قوم را بشكست تا آنكه او را در آتش افكندند و خداى تعالى از آتش ‍ نجاتش داد، اين صحنه هاى هراس انگيز، آن جناب را به هول و هراس نينداخت و در جهاد در راه خدا فرارى نداد و مثل چنين پيغمبرى بزرگوار با آن موقعيت روحى كه داشت اگر به تعبير آيه اى از قرآن از چيزى بترسد و يا به تعبير آيه اى ديگر از احدى بيمناك شود و يا به تعبير آيه اى ديگر چيزى او را دلواپس كند، در همه اينها خوفش خوف احتياط بوده است نه خوف جبن و اگر از چيزى بر جان يا عرض يا مالش بترسد به خاطر خدا مى ترسد (به اين معنا كه مى ترسد اگر دفاع نكند مسؤ ول باشد) نه به خاطر هواى نفسش.

معناى ضحك همسر ابراهيم (ع)، (فضحكت) و وجوهى كه درباره آن گفته شده است

(و امراته قائمة فضحكت فبشرناها باسحق و من وراء اسحق يعقوب ) كلمه (ضحكت ) از ماده ضحك - به فتح ضاء - است كه به معناى حيض شدن زنان است، مؤ يد اين معنا هم اين است كه بشارت را با حرف فاء متفرع بر آن كرده و فرموده : (فبشرناها...) يعنى به مجرد اينكه حيض شد ما او را به اسحاق بشارت داديم و اين حيض شدن نشانه اى بود كه باعث مى شد همسر ابراهيم (عليه السلام) زودتر بشارت را باور كند و بپذيرد و خود معجزه اى بود كه دل او را آماده مى كرد به اينكه به راستى و درستى بشارت آنان اذعان كند و اما اينكه چرا از ايستادن او خبر داد و اينكه اين خبر چه دخالتى در مطلب داشته ؟ جوابش اين است كه قرآن با ذكر اين خبر خواسته است برساند و بفهماند كه او آنچنان مايوس از حامله شدن بود كه حتى تصورش را هم نمى كرد كه در ايام پيرى بار ديگر حيض شود، ايستاده بود تماشا مى كرد ببيند بين شوهرش و ميهمانان تازه وارد چه چيزهايى گفتگو مى شود.

و معناى آيه اين است كه ابراهيم داشت با ميهمانان صحبت مى كرد و ميهمانان راجع به خوردن و نخوردن غذا با آن جناب بگو مگو مى كردند در حالى كه همسر آن جناب ايستاده بود و آنچه را كه بين ابراهيم و ميهمانان جريان مى يافت تماشا مى كرد و هرگز چيز ديگرى را تصور نمى كرد و درباره چيز ديگرى نمى انديشيد، در همين حال ناگهان حالت حيض به او دست داد و بلا فاصله فرشتگان او را به فرزند دار شدن بشارت دادند.

اين نظر ما بود ولى بيشتر مفسرين كلمه مورد بحث را به (كسره ضاد) و به معناى خنده گرفته اند، آنگاه اختلاف كرده اند كه آوردن اين كلمه چه دخالتى در مطلب داشته و علت خنده او چه بوده ؟ كه بهترين توجيه آنان اين است كه گفته اند: همسر ابراهيم (عليه السلام) در حين گفتگوى آن جناب با ميهمانان، آنجا ايستاده بود و از غذا نخوردن ميهمانان متوحش شد، چون، غذا نخوردن ميهمان از خيلى چيزها خبر مى دهد ولى همين كه برايش روشن شد كه ميهمانان فرشتگان خداى تعالى هستند كه به خانه او آمده اند و هيچ شرى متوجه اين خانواده نشده بلكه افتخارى به آنان روى آورده، لذا خوشحال شد و خنديد، فرشتگان هم وقتى او را خندان ديدهاند بشارتش داده اند به اسحاق و از نسل اسحاق ، به يعقوب.

البته در اين ميان وجوه ديگرى ذكر كرده اند كه هيچ دليلى بر آنها نيست مثل اينكه گفته اند: خنده او از غفلت قوم لوط بوده كه نمى دانستند چند صباح ديگر نابود مى شوند. و يا گفته اند: خنده او از جهت تعجب بوده، تعجب از غذا نخوردن ميهمانان، آن هم در حالى كه خود او خدمتشان مى كرده. و يا گفته اند: همسر ابراهيم (عليه السلام) به آن جناب پيشنهاد كرده كه بفرست تا لوط نزد تو بيايد و در بين قومش نباشد و گرنه او نيز هلاك خواهد شد، ملائكه چون اين دلواپسى وى را ديده اند، گفته اند: (انا ارسلنا الى قوم لوط - ما مامور هلاك كردن قوم لوط هستيم نه خود او) لذا آن مخدره خوشحال شده و خنديده، چون فهميد كه پيشنهادش بيجا نبوده. و يا گفته اند: خنده او از بشارتى بوده كه به او داده و گفته اند كه : در سن و سال پيرى بچه دار مى شود آن هم كسى كه در سن و سال جوانيش زنى نازا بوده. و اين مفسر ناگزير بوده كه بگويد در آيه شريفه، جملات مقدم و مؤ خر آمدهاند و تقدير آيه چنين است : (فبشرناها باسحق و من وراء اسحق يعقوب فضحكت ).

(فبشرناها باسحق و من وراء اسحق يعقوب) - اسحاق نام فرزندى است كه همسر ابراهيم از آن جناب آورد و يعقوب نام پسر اسحاق است، و بنابراين منظور ملائكه اين بوده كه به وى بفهمانند كه نسل او باقى مى ماند، خداى تعالى به او اسحاق را مى دهد و به اسحاق يعقوب را، البته اين وقتى درست است كه ما كلمه (يعقوب ) را با فتحه بخوانيم تا تقدير كلام (و من وراء اسحق بيعقوب ) باشد و با افتادن حرف جر، كلمه منصوب شده باشد. ولى بعضى آن را مرفوع خوانده اند كه در اين صورت ولادت يعقوب بشارت دوم براى همسر آن جناب نمى شود بلكه تتمه بشارت اول مى شود، ليكن قرائت اول بهتر است.

 

 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved