نكته و معناى لطيفى كه از جمله پرسشى : (افمن يهدى الى الحق احق ان يتبع...) استفاده مى شود

خداى تعالى در اين آيه سومين حجت را به رسول گرامى خود تلقين مى كند، و اين حجتى است عقلى كه خواص و دانشمندان از مؤمنين به آن تكيه مى كنند. و توضيح آن اين است كه يكى از مرتكزات فطرى بشر كه عقل وى بدان حكم مى كند اين است كه انسان بايد حق را پيروى كند، حتى اگر احيانا در يكى از اعمالش از حق منحرف شود، و به خاطر غلط يا اشتباهى و يا هوى و هوسى غير حق را پيروى كند، در همان لحظه كه آن عمل غير حق را انجام مى دهد پيش خودش آن عمل را حق مى پندارد، چون امر بر او مشتبه شده است. و به همين جهت است كه مى بينيم بعد از آنكه غبار و كوران هوى و هوسش فرو نشست اين طور اعتذار مى جويد كه من خيال مى كردم آن عمل حق است ، پس به حكم ارتكاز و فطرت و عقل بشر حق بطور مطلق و بدون هيچ قيدى و شرطى واجب الاتباع است، و به همين دليل كسى هم كه انسان را به سوى حق راهنمائى مى كند نيز واجب الاتباع است، به خاطر اينكه حق مى گويد و به سوى حق دعوت مى نمايد، و بايد چنين كسى را ترجيح داد به كسى كه ما را به سوى حق هدايت نمى كند، و يا به سوى غير حق مى خواند، زيرا پيروى كردن از هادى به سوى حق پيروى خود حق است، همان حقى كه او ما را به سوى آن مى خواند، و وجوب پيروى او، امرى است ضرورى، كه هيچ حاجتى به دليل ندارد.

در حجتى كه در آيه مورد بحث به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) تلقين شده تكيه بر اين مقدمه ضرورى و فطرى شده است، لذا سخن را از اينجا آغاز مى كند كه مى پرسد: آيا شما مشركين در ميان شركاء خود هيچ شريك و معبودى سراغ داريد كه شما را به سوى حق هدايت كند؟ و پر واضح است كه مشركين غير از كلمه (نه ) جوابى ندارند، چون شركاى آنان چه آنانى كه جمادند مانند بتها و معبودهاى جامد ديگر و چه آنهائى كه جاندارند، مانند فرشتگان و ارباب انواع، و جن و طاغوتهائى چون نمرود و فرعون و امثال آنان، هيچيك (بر حق نبودند، تا ديگران را به سوى حق هدايت كنند، و اصولا هيچ يك ) مالك نفع و ضرر و مرگ و حيات و نشور خود نيستند.

و چون مشركين در پاسخ از اين سؤال جواب مثبتى نداشتند، لذا خداى تعالى به رسول گرامياش دستور داد خودش جواب بدهد، و فرمود: (قل اللّه يهدى للحق - بگو: تنها خداست كه به سوى حق هدايت مى كند)، چون او است كه هر موجودى را به سوى هدفش و به سوى هر چيزى كه در بقائش نيازمند به آن است هدايت مى كند. همچنانكه از قول موسى (عليه السلام ) حكايت كرده كه در برابر فرعون فرمود: (ربنا الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى ) و نيز فرمود: (الذى خلق فسوى و الذى قدر فهدى ) )). و او كسى است كه انسان را به سوى سعادت حيات هدايت و به سوى بهشت و آمرزش دعوت مى كند، رسولانى مى فرستد و كتابهائى نازل مى كند و شرايعى تشريع مى نمايد، تا انسانها به اذن او هدايت شوند، و به همين منظور انبياء را دستور داد تا دعوت حق دينى را در بين بشر گسترش دهند.

و ما در تفسير آيه شريفه : (الحق من ربك فلا تكن من الممترين ) گفتيم كه اعتقاد و سخن و عمل حق آن اعتقاد و گفتار و كردارى است كه با سنت جارى در عالم كون كه فعل حق تعالى است مطابق باشد، و بنابراين، حق در حقيقت به مشيت خداى تعالى و اراده او حق است.

و وقتى محقق شد كه در ميان هيچيك از شركاى مشركين كسى نيست كه به سوى حق هدايت كند، و تنها خداى سبحان است كه به سوى حق هدايت مى كند، با جمله (افمن يهدى الى الحق احق ان يتبع امن لا يهدى الا ان يهدى ) از آنان بپرسيد كه خودشان از بين دو قسم اتباع يكى را ترجيح دهند، تبعيت خداى تعالى و تبعيت شركايشان را، پيروى خداى تعالى كه به سوى حق هدايت مى نمايد، و پيروى شركاء را كه نه كسى را هدايت مى كنند، و نه خود بدون راهنما راهى به جايى مى برند، و معلوم است كه در اين دوران، ترجيح براى آن كسى است كه به سوى حق هدايت مى كند، نه آنكس كه هدايتى نمى كند، يعنى ترجيح با پيروى خداى تعالى بر پيروى خدايان دروغين است، ولى مشركين به عكس اين حكم مى كنند و بدين جهت خداى تعالى با جمله (فما لكم كيف تحكمون ) ملامت و توبيخشان مى كند.

در اينجا سؤالى باقى مى ماند و آن اين است كه در رجحان پيروى خداى تعالى بر پيروى شركاء تعبير فرموده به اينكه (پيروى خداى تعالى سزاوارتر است ) مگر پيروى شركاء سزاوار است كه پيروى خداى تعالى سزاوارتر باشد؟ و چون چنين نيست بايد حقانيت را منحصر در پيروى خداى تعالى مى كرد، و آن را متعين دانسته مى فرمود: تنها پيروى خداى تعالى حق است، نه اينكه بفرمايد: پيروى خداى تعالى سزاوارتر است ؟

جواب اين سؤال اين است كه اين تعبير مقتضاى مقام ترجيح است. وقتى از خصم مى پرسيم : راستى ترجيح بر دروغ دارد. يا دروغ ترجيح بر راستى ؟ ناگزير پاسخ اين سؤال اين است كه راستى بهتر است، و اين معنايش آن نيست كه دروغ هم خوب است، ولى راستى خوبتر است. و اگر خود خصم پاسخ نداد، ما به جاى او همين تعبير را مى آوريم، تا قبول دعوى ما برايش آسانتر شود، و حس ‍ عصبيت او تحريك و جهالتش تهييج نگردد.

و خداى تعالى در اين سؤال و جواب زيباترين تعبير را آورده و فرموده : (أ فمن يهدى الى الحق احق ان يتبع ام من لا يهدى الا ان يهدى ). و در اين آيه قرائتى كه رايج است كلمه (لا يهدى ) - با تشديد (دال ) - است كه اصل آن (يهتدى ) بوده، و ظاهر جمله (لا يهدى الا ان يهدى ) كه در آن متعلقات فعل حذف شده، و نفرموده كه به چه چيز هدايت مى شود و چه كسى او را هدايت كرده اين است كه به خودى خود هدايت نمى شود، بلكه به وسيله غير خود هدايت مى شود، چون اين كلام يعنى جمله (يهدى الى الحق ) در مقابل جمله (من لا يهدى ) قرار گرفته، با اينكه جمله (به سوى حق هدايت مى كند) بايد در مقابلش ‍ جمله (به سوى حق هدايت نمى كند) قرار بگيرد، نه جمله (لا يهدى - به سوى حق هدايت نمى شود)، و همچنين جمله به (سوى حق هدايت نمى شود9 در مقابل جمله : (به سوى حق هدايت مى شود) است، و لازمه اين چنين مقابله اين است كه بين (راه يافتن بوسيله غير) و (هدايت نكردن به سوى حق )، و همچنين بين (هدايت كردن به سوى حق ) با (راه يافتن بالذات ) ملازمه باشد. پس، كسى كه به سوى حق هدايت مى كند، بايد خودش بالذات - و نه بوسيله غير - راه يافته باشد، و نيز كسى كه خودش بوسيله غير راه يافته ابدا به سوى حق هدايت نمى كند.

اين آن نكته اى است كه آيه شريفه به حسب ظاهرى كه دارد بر آن دلالت مى كند، و جاى هيچ ترديدى در اين دلالت نيست، و اين خود عادلترين گواه است بر اينكه در اين كلام مجازگوئى نشده، و اساس آنكه مثل همه موارد مجازگوئى كه خود ما اهل عرف داريم بر مساهله نيست، بلكه كلامى است جدى و بر اساس حقيقت ما اهل عرف همين كه ببينيم كسى كلمه حقى گفت و ما را به سوى آن دعوت كرد مى گوئيم (او هادى به سوى حق است ) و او را به چنين صفتى توصيف مى كنيم، هر چند كه خود او بدانچه مى گويد معتقد نباشد، و يا اگر تا حدودى معتقد به گفته خويش هست به آن عمل نكند، و يا اگر عمل مى كند معناى واقعى كلمه حق را تحقق ندهد بلكه تنها عملى انجام بدهد ولى عملش مغز و معنا نداشته باشد. و نيز ما او را به اين صفت توصيف مى كنيم، چه اينكه خودش به خودى خود به آن كلمه حق راه يافته باشد، و يا اينكه ديگران او را بدان هدايت كرده باشند، در حالى كه از نظر واقع و حقيقت چنين نيست، بلكه هدايت به سوى حق يعنى رساندن افراد به حق صريح و به متن واقع، و اين تنها كار خداى سبحان و يا كار كسانى است كه خود راه يافته باشند، يعنى خداى تعالى آنان را بدون واسطه كسى بلكه خودش هدايت كرده باشد و آنان بوسيله خداى تعالى راه را يافته باشند و از سوى او ماءمور شده باشند كه ديگران را هدايت كنند. و ما پاره اى مطالب در اين باب در معناى آيه شريفه (و اذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن ) ايراد كرده ايم.

چند مطلب كه از آيه شريفه استفاده مى شود 

پس از آنچه در معناى آيه گفتيم چند امر روشن گرديد:

يكى اينكه منظور از هدايت به سوى حق صرف ارائه طريق و نشان دادن راه راست نيست ، بلكه منظور از آن ايصال به مطلوب است، چون اين معنا مسلم و بديهى است كه هر كسى مى تواند بگويد راه حق كدام است، چه اينكه خود گوينده بوسيله غير و يا بالذات راه حق را يافته باشد و يا نيافته باشد، و آيه شريفه سخن از هدايتى دارد كه كار هر كس نيست پس معلوم مى شود منظور از آن صرف نشان دادن راه حق نيست.

دوم اينكه منظور از جمله : (من لا يهدى الا ان يهدى ) كسى است كه به خودى خود راه را نمى يابد، و اين دو طايفه را شامل مى شود، يكى آن كسانى را كه اگر هدايت مى شوند بوسيله غير خود مى شوند و يكى آن كسانى كه اصلا هدايت نمى شوند، نه به خودى خود و نه به وسيله غير نظير بتها و خدايان دروغين كه قابليت هدايت به وسيله غير را ندارند، چون جمله (الا ان يهدى ) استثناء از جمله : (من لا يهدى ) است، و اين جمله بايد دو طائفه را شامل بشود، تا طايفه هدايت پذير به وسيله غير از آن استثناء شود.

معناى استثناء در: (امن لا يهدى الا ان يهدى) و اقوال نادرست برخى از مفسرين در اين باره

و در جمله : (ان يهدى ) فعلى آمده كه حرف (ان ) مصدرى بر سرش درآمده، كه كارش اين است كه به فعل معناى مصدرى مى دهد، و جمله فعليه اى كه اين چنين تاويل به مصدر برود دلالتى بر تحقق ندارد، به خلاف خود مصدر كه به معمولش اضافه شود، پس به حكم اين قاعده بين دو جمله زير فرق هست، يكى اينكه بگوييم : (ان تصوموا خير لكم ) و يا بگوييم (ان كنا عن عبادتكم لغافلين ) زيرا جمله اولى هيچ دلالتى ندارد بر اينكه روزهاى واقع شده، ولى عبارت دوم، يعنى مصدر مضاف بر معمولش (عبادتكم ) دلالت دارد بر اينكه عبادت واقع شده. در محاورات روزمره خود نيز يك بار مى گوييم : (ضربك زيدا عجيب - زدن تو زيد را عجيب و خارج از انتظار بود)، كه اين تعبير دلالت دارد بر اينكه مخاطب به اين كلام زيد را زده است، و يك بار هم مى گوييم : (و ان تضرب زيدا عجيب - و اينكه تو زيد را بزنى عجيب و خارج از انتظار است )، كه اين عبارت را به كسى مى گوييم كه هنوز زيد را نزده، ليكن تصميم گرفته است بزند.

پس اينكه فرمود: (امن لا يهدى الا ان يهدى ) معنايش اين است كه نبايد پيروى كرد كسى را كه هدايتش از خودش نيست، مگر آنكه هدايت از ناحيه غير به او برسد. و معلوم است كه وقتى هدايت از ناحيه غير به او مى رسد كه بر حسب طبيعتش قابل هدايت باشد، و اما اگر قابل هدايت نباشد صفت (لا يهدى ) همواره با او خواهد بود - دقت بفرمائيد.

اين بود نظريه ما در معناى اين استثناء، ولى ساير مفسرين در معناى آن اقوال عجيب و غريبى دارند:

از آن جمله اين قول است كه گفته اند: اين استثنائى است مفرغ (يعنى استثنائى است كه مستثنا قبل از استثناء داخل در عموم مستثنا منه هست ولى مستثنا منه ذكر شده استثنائى است ) از چيزى (مانند ابدا و دائما) كه همه احوال را شامل مى شود، در حقيقت تقدير جمله (امن لا يهدى ابدا الا ان يهدى فيهدى ) مى باشد، زيرا اگر چنين نكنيم جمله (لا يهدى ) شامل مسيح عيسى بن مريم و عزير و ملائكه (عليهم السلام ) نيز مى شود، با اينكه اين نامبردگان هدايت را از خداى تعالى گرفته و به هدايت و وحى او خلق را هدايت مى كردند همچنانكه قرآن در سوره مخصوص به انبياء فرموده : (و جعلناهم ائمة يهدون بامرنا)

وجه نادرستى اين تفسير اين است كه خلاصه آن اين بود كه آيه شريفه مى خواهد بگويد: (آيا كسى كه به سوى حق هدايت مى كند سزاوار است متابعت شود، و يا كسى كه خودش هدايت نمى شود مگر آنكه خداى تعالى او را هدايت كند، و بعد از آنكه خدا هدايتش كرد او هم خلق را هدايت كند)، و بطوريكه ملاحظه مى كنيد اين معنائى است كه بكلى وضع آيه را از اصل مختل مى سازد، زيرا كسى كه خودش راه را نمى يابد، نمى تواند خلق را به سوى حق هدايت كند، چون خودش از پس پرده با حق تماس پيدا مى كند، آن وقت چگونه كسى را به حق مى رساند؟

علاوه بر اين، اين معنائى كه براى آيه كرد شامل بتها كه منظور اصلى از احتجاجند نمى شود چون بتها قابل هدايت نيستند، و چگونه ممكن است. براى بطلان پرستش بتها استدلالى بكند كه اصلا شامل بتها نشود، و شامل مسيح و عزيز بشود كه در نظر طوائفى ديگر غير مشركين يعنى يهود و نصارا قداست دارند، با اينكه يهود و نصارا مورد نظر آيه نبودند، و اگر آيه شريفه شامل آنها نيز بشود به عموميت ملاك شامل مى شود.

نظريه ديگرى كه مفسرين اظهار داشته اند اين است كه : استثناى (الا ان يهدى ) استثنائى است منقطع (يعنى مستثناء قبل از استثناء داخل در مستثنا منه نبوده )، و منظور از جمله (من لا يهدى - كسى كه راه نمى يابد) تنها بتها است، كه اصلا قابليت هدايت ندارند، و معناى آيه اين است : (آيا كسى كه به سوى حق هدايت مى كند سزاوارتر به متابعت است، يا كسى كه چون بتها اصلا هدايت پذير نيست، مگر آنكه خدا هدايتش كند كه در اين صورت البته هدايت مى شود).

وجه نادرستى اين تفسير اين است كه نمى تواند مقابله اى كه بين جمله (من يهدى الى الحق ) و جمله (من لا يهدى ) برقرار شده توجيه كند، براى اينكه وقتى مقابله بين هدايت به سوى حق و اهتداء به سوى آن تصور دارد كه برگشت معناى اين مقابله به اين شود كه بگوئيم : (آيا كسى كه به سوى حق هدايت مى كند سزاوارتر است به اينكه متابعت شود، و يا كسى كه اصلا اهتداء بردار نيست، مگر آنكه خدا هدايتش بكند و او مهتدى و راه يافته بشود، آنگاه غير خود را هدايت كند)، و وقتى برگشت معنا به اين شد، اين اشكال بر آن متوجه مى شود كه در اين صورت وجهى براى اختصاص دادن استثناء به مثل بتها كه اصلا هدايت پذير نيستند وجود ندارد، تا بگوئيم استثناء منقطع است، بلكه شامل مى شود هم آنهائى را كه بنفسه اهتداء ندارند،

و هم آنهائى را كه بوسيله غير اهتداء نمى پذيرند، و هم آنهائى را كه چون ملائكه مثلا بنفسه اهتداء ندارند، ولى بوسيله غير اهتداء مى پذيرند، و اگر چنين شمولى داشته باشد همان اشكال كه در وجه سابق بود بر آن وارد مى شود.

يكى ديگر از آن تفسيرهاى عجيب اين است كه گفته اند: منظور از جمله : (من لا يهدى ) بتها است كه اصلا قابل هدايت نيستند، و كلمه (الا) به معناى كلمه (حتى ) است، و معناى آيه اين است : (آيا كسى كه به سوى حق هدايت مى كند سزاوارتر است به متابعت، و يا كسى كه مهتدى نمى شود و خود هدايت نمى پذيرد تا هدايت كند؟.

وجه نادرستى اين تفسير اين است كه بنابراين برگشت ترديد (اين و يا آن ) به مثل اين مى شود كه بگوييم : (آيا كسى كه به سوى حق هدايت مى كند سزاوارتر به متابعت است، و يا كسى كه خودش هدايت نمى يابد تا به سوى حق هدايت كند)، و آن وقت استثناء جنبه استدراك به خود مى گيرد، يعنى جمله اى زيادى مى شود كه غرض از كلام بيان آن نيست، علاوه بر اينكه اصولا در زبان عرب ثابت نشده كه كلمه (الا) به معناى (حتى ) بيايد، و به فرضى هم كه ثابت شود در كلام استعمال زيادى ندارد، كه بتوان فصيح ترين كلام يعنى قرآن را بر چنان استعمالى حمل نمود.

قول ديگر اين است كه گفته اند: منظور از جمله (من لا يهدى الا ان يهدى ) ملائكه و جن هائى مى باشند كه مشركين آنها را به جاى خداى تعالى مى پرستيدند، و ملائكه و جنها هر چند از پيش خود مالك هدايت نيستند، ولى قابل آن هستند كه از ناحيه خداى تعالى هدايت شوند. و يا منظور رؤ ساء و پيشوايان ضلالتند كه مردم را به كفر دعوت مى كنند، كه اينها هر چند راه يافته نيستند ولى قابليت اهتداء و يافتن راه را دارند. آرى، پيشوايان ضلالت در تاريخ بشر اگر به سوى حق هدايت مى شدند هدايت مى يافتند.

وجه نادرستى اين تفسير اين است كه آيات مورد بحث در سياق و زمينهاى قرار دارند كه در آن سياق فقط عليه بت پرستان احتجاج شده، و گفتن اينكه منظور از جمله (من لا يهدى الا ان يهدى ) ملائكه و جن و يا رؤ ساى اضلالگرند جمله را از صلاحيت انطباق بر مورد خارج مى سازد.

اشاره به اينكه هدايت به معناى ايصال به مطلوب، شأن انبياء و ائمه (ع) است

مطلب سومى كه از بيان ما در معناى آيه شريفه روشن گرديد اين است كه هدايت به سوى حق اگر به معناى هدايت زبانى نباشد، و بلكه به معناى رساندن به مقصد باشد، كه همين طور هم هست چنين هدايتى كار كسانى است كه خود راه يافته باشند، و اهتدايشان به هدايت كسى ديگر نباشد، و در اهتداء و راه يافتن بين آنان و خداى عزوجل هيچ واسطه اى دخالت نداشته باشد، حال چون امامان يا از همان حين تولد چنين باشند، و يا چون انبياء بعد از گذشتن برهه اى از عمرشان به عنايت خاصى از خداى سبحان به چنين هدايت رسيده باشند.

و اما هدايت قسم اول كه گفتيم صرف راهنمائى زبانى است، نه اختصاصى به خداى تعالى دارد، و نه به ائمه و نه به انبياء و اوصياى انبياء، بلكه افراد عادى نيز مى توانند خلق را به راه راست دعوت كنند، و خصوصيات و نشانيهاى راه راست را براى مردم بيان نمايند، همچنانكه قرآن كريم از مؤمن آل فرعون كه نه پيغمبر بوده و نه امام و نه وصى پيغمبر حكايت كرده كه گفت : (يا قوم اتبعون اهدكم سبيل الرشاد) و نيز يافتن چنين هدايتى اختصاص به طائفه خاصى ندارد، همه بشر به اين قسم از هدايت يعنى به ارائه طريق هدايت شده اند، و قرآن كريم درباره جنس بشر فرموده : (انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا).

و اما اينكه در خطاب به رسول گرامى خود با اينكه او نيز يك امام بوده و امام بايد هدايتش به نحو رساندن به هدف باشد فرمود: (انك لا تهدى من احببت و لكن اللّه يهدى من يشاء و هو اعلم بالمهتدين )، و يا در آياتى ديگر اين مضمون را به بيانى ديگر خاطرنشان كرده منافاتى با گفته ما ندارد، و نميخواهد بفرمايد: هدايت ائمه و انبياء هم به نحو راه نشان دادن است، و اين حضرات هدايت به نحو ايصال و رساندن به مطلوب ندارند، بلكه ميخواهد به مساءله اصالت و تبعيت اشاره نموده بفرمايد: انبياء و ائمه هم هدايت به نحو ايصال به مطلوب را از پيش خود مالك نشده اند، بلكه خداى تعالى به آنان چنين مقامى عطا فرموده، همچنانكه در مساءله ميراندن زندگان و مساءله علم به غيب و امثال آن به اين حقيقت اشاره نموده و خاطرنشان كرده كه مالك بالذات و به نحو حقيقى هر چيزى خداى سبحان است، و هر كس ديگر هر چه دارد خدا به او تمليك كرده، و مالكيتش حقيقى نيست، بلكه تبعى و يا عرضى است، و به اذن خداى تعالى سبب آن مالكيت شده است، همچنانكه درباره هدايت ائمه كه گفتيم به نحو ايصال به مطلوب است، فرموده : (و جعلناهم ائمة يهدون بامرنا). در احاديث نيز اشاره به اين حقيقت شده و فرموده اند كه (هدايت به سوى حق شاءن پيامبر عظيم الشاءن اسلام و عترت و اهل بيت او (عليهم صلوات اللّه ) است و ما در سابق مطالبى ديگر درباره مساله هدايت داشتيم.

و اينكه در آخر فرمود: (فما لكم كيف تحكمون ) به اصطلاح استفهام تعجبى است، يعنى پرسشى كه غرض از آن برانگيختن تعجب شنونده است، و مى خواهد به شنونده بفهماند اين حكمى كه مشركين مى كنند كه بين (من يهدى الى الحق ) و بين (من لا يهدى الا ان يهدى ) فرق نميگذارند حكمى غريب و شگفت آور است، با اينكه عقل خود آنان حكم صريح و روشن دارد به اينكه نبايد كسى و چيزى را پيروى كرد كه خودش راه را نيافته، و قهرا نمى تواند هادى به سوى حق باشد.

و ما يتبع اكثرهم الا ظنا ان الظن لا يغنى من الحق شيء

ماده (غنى ) وقتى به باب افعال مى رود و به صورت ماضى (اغنى ) و مضارع (يغنى ) در مى آيد هم با حرف (من ) متعدى مى شود و هم با حرف (عن ) و در كلام مجيد الهى به هر دو صورت آمده. در آيه مورد بحث با حرف (من ) متعدى شده، و در آيه (ما اغنى عنى ماليه ) با حرف (عن ).

در اين آيه شريفه پيروى از ظنّ را به اكثر كفار نسبت داده، با اينكه همه آنان كافرند، و دليلى يقينى بر مرام خود ندارند. و اين بدان جهت است كه پيشوايان كفر نسبت به درستى مرام خود نه تنها ظنى ندارند، بلكه به نادرستى آن و به حقانيت دين حق يقين دارند، چيزى كه هست بغى و دشمنيهائى كه با هم دارند وادارشان كرد به اينكه به خاطر حق دست از باطل برنداشته همچنان مردم را به سوى باطل دعوت كنند، همچنانكه خداى عزوجل درباره وضع آنان فرموده : (و ما اختلف فيه الا الذين اوتوه من بعد ما جاءتهم البينات بغيا بينهم ).

پس اقليتى كه همين پيشوايان ضلالت باشند پيرو ظن نيستند، و پيرو ظن همواره اكثريت مردمند، كه به تقليد كوركورانه از پدران راه باطل آنها را دنبال كرده و مى كنند.

(ان اللّه عليم بما يفعلون ) - اين قسمت از آيه جمله (و ما يتبع اكثرهم الا ظنا) را تعليل مى كند، و معناى مجموع آيه چنين است : خداى تعالى عالم است به آنچه مردم مى كنند، و به همين علت است كه ميداند كفار به جز پيروى ظن دليلى ندارند.

آيات 37 تا 45 سوره يونس

 و ما كان هذا القرآن ان يفترى من دون اللّه و لكن تصديق الذى بين يديه و تفصيل الكتاب لا ريب فيه من رب العالمين (37)

 ام يقولون افترئه قل فاتوا بسورة مثله و ادعوا من استطعتم من دون اللّه ان كنتم صادقين (38)

 بل كذبوا بمالم يحيطوا بعلمه و لما ياتهم تاويله كذلك كذب الذين من قبلهم فانظر كيف كان عاقبة الظالمين (39)

 و منهم من يومن به و منهم من لا يومن به و ربك اعلم بالمفسدين (40)

 و ان كذبوك فقل لى عملى و لكم عملكم انتم بريون مما اعمل و انا برى ء مما تعملون (41)

 و منهم من يستمعون اليك افانت تسمع الصم و لو كانوا لا يعقلون (42)

 و منهم من ينظر اليك افانت تهدى العمى و لو كانوا لا يبصرون (43)

 ان اللّه لا يظلم الناس شيا و لكن الناس انفسهم يظلمون (44)

 و يوم يحشرهم كان لم يلبثوا الا ساعة من النهار يتعارفون بينهم قد خسر الذين كذبوا بلقاء اللّه و ما كانوا مهتدين (45)

ترجمه آيات  

وضع اين قرآن وضعى نيست كه بتوان آن را به غير خدا نسبت داد، هرگز، كه اين قرآن مصدق كتب آسمانى قبل از خود و جدا سازنده مطالب فشرده كتب آسمانى است ، هيچ ترديدى نيست كه از ناحيه خداى ربّالعالمين است (37)

ليكن مى گويند: محمد (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) قرآن را خود پرداخته و به خدا افتراء بسته، بگو اگر راست ميگوئيد كه اين قرآن ساخته و پرداخته بشر است شما نيز مثل آن را بياوريد، و تا مى توانيد ديگران را نيز به كمك بگيريد (38)

پس علت ايمان نياوردنشان اين نيست كه تشخيص داده باشند از ناحيه غير خداست، بلكه اين است كه به معارف آن احاطه ندارند، و هنوز به تاويل آن برنخورده اند، امتهاى قبل از ايشان نيز به همين جهت تكذيب مى كردند، پس نيك بنگر كه سرانجام ستمكاران چگونه بود(39)

بعضى از مشركين كسانى هستند كه به اين قرآن ايمان مى آورند، و بعضى كسانيند كه ايمان نمى آورند، و پروردگار تو مفسدان را بهتر از هر كسى ميشناسد (40)

و اگر تو را تكذيب مى كنند بگو عمل من از آن من، و عمل شما از آن شما (نبايد اين دو عمل با هم خلط گردد) شما از عمل من بيزار و من از عمل شما بيزارم (41)

بعضى از آنان به تو گوش مى دهند، ولى مگر تو مى توانى حق را به گوش كسانى كه گوش دلشان بسته است و با اينكه تعقل نميكنند بشنوانى (42)

و بعضى ديگرشان كسانياند كه به تو نگاه مى كنند، پس آيا مگر تو مى توانى كسانى را كه كوردلند و در عين حال راه حق را نمى بينند هدايت كنى ؟(43)

خدا به مردم به اندازه سر سوزنى ظلم نميكند و ليكن اين خود مردمند كه به خويشتن ستم مى كنند (44)

و روزى كه محشورشان كند گوئى جز ساعتى از روز نخوابيده بودند (فاصله بين مرگ و قيامت آنقدر در نظرشان كوتاه مى آيد كه) يكديگر را به خوبى ميشناسند، آن روز كسانى كه ديدار خدا را تكذيب كرده بودند محققا زيانكار شده راه به جائى نميبرند(45)

بيان آيات  

در اين آيات به مطالب اول سوره برگشته، كه قرآن را معرفى مى كرد و ميفرمود: قرآن كتابى است نازل از ناحيه خداى تعالى و هيچ شكى در آن نيست، و نيز در اين آيات دليل اين معنا را تلقين مى كند، و اين آيات به آيات قبل كه ميفرمود: (قل هل من شركائكم من يهدى الى الحق قل اللّه يهدى للحق...) اتصال دارد، و ما در آنجا گفتيم كه يكى از مراحل هدايت خداى تعالى به سوى حق همين است كه مردم را از طريق وحى به انبيايش و نازل كردن كتابهائى بر آنان، خلق را به سوى دين حق آن دينى كه خودش براى خلقش ‍ ميپسندد هدايت فرمايد، مانند كتابهائى كه بر نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد (صلى اللّه عليه و آله وسلم) نازل فرموده، و اين آيات آن كتابها را يادآور شده، اقامه حجت مى كند بر اينكه قرآن يكى از آن كتابها است كه به سوى حق هدايت مى كند و به همين جهت با يادآورى قرآن اشارهاى هم به آن كتابها نموده فرموده : (و لكن تصديق الذى بين يديه و تفصيل الكتاب لا ريب فيه من رب العالمين ) و در آخر آيات به ذكر مساءله حشر، كه يكى از مقاصد اين سوره است و قبلا نيز سخن از آن رفته بود برگشت شده.

و ما كان هذا القرآن ان يفترى من دون اللّه...

نفى شأنيت مفترى بودن، از قرآن كريم در جمله : (و ما كان هذا القرآن ان يفترى...)

در سابق اشاره كرديم كه اگر در نفى صفتى و يا معنائى تعبير شود به نفى كون و نبود وجود آن، از اين تعبير فهميده مى شود كه آن صفت استعداد و شاءنيت تحقق و وجود ندارد، و اين قسم نفى كردن بليغ ‌تر از نفى خود آن صفت است. بنابراين، فرق است بين اينكه بگوئيم : (ما كان زيد ليقوم - زيد چنين نبود كه بايستد)، و بين اينكه بگوئيم : (زيد لم يقم - زيد نايستاد)، و يا بگوئيم : (ما قام زيد - زيد نايستاد). تعبير اول ميفهماند زيد استعداد ايستادن ندارد، و شاءن او چنين شاءنى نيست، به خلاف تعبير دوم كه تنها نفى قيام را ميرساند و ميفهماند او نايستاده، و در قرآن كريم نمونه هاى بسيارى از تعبير اول وجود دارد، مثل آيات زير: (فما كانوا ليومنوا بما كذبوا به من قبل )، (ما كنت تدرى ما الكتاب و لا الايمان و ما كان اللّه ليظلمهم )

پس اينكه در آيه مورد بحث فرمود: (و ما كان هذا القرآن ان يفترى من دون اللّه ) خواسته است شاءنيت افتراء را از قرآن كريم نفى نموده، همانطور كه ديگران نيز گفته اند خواسته است بفرمايد: قرآن چيزى نيست كه بتوان به آن افتراء بست و گفت كه اين كتاب از ناحيه خدا نبوده و به افتراء به خدا نسبت داده شده. و اين تعبير بليغ ‌تر از آن است كه نفى فعليت نموده بفرمايد: (اين قرآن به ناحق به خدا نسبت داده نشده )، و حاصل معناى آيه اين است كه شاءن قرآن چنين نيست، و در اين صلاحيت نيست كه ساخته و پرداخته غير خدا باشد، و به افتراء به خدا نسبت داده شود.

مراد از: (الذى بين يديه) و معناى: (تفصيل الكتاب) و اشاره به وحدت همه اديان و اينكه اختلاف اديان در اجمال و تفصيل است

(و لكن تصديق الذى بين يديه ) - يعنى قرآن تصديق آن كتابهايى است كه فعلا موجود است، و از ناحيه خدا نازل شده، و آن عبارت است از تورات و انجيل، همچنانكه همين قرآن از مسيح (عليه السلام ) حكايت كرده كه آن جناب نيز درباره كتاب آسمانى قبل از انجيلش به بنى اسرائيل گفت : (يا بنى اسرائيل انى رسول اللّه اليكم مصدقا لما بين يدى من التورية )، و اگر به جاى اينكه بفرمايد: (تصديق الذى نزل من قبل - تصديق آن كتابى كه قبلا نازل شده ) فرمود: (تصديق الذى بين يديه ) بدين جهت بوده كه قبل از آن جناب غير از تورات و انجيل كتابهاى ديگر آسمانى نيز بوده، مانند كتاب نوح، و كتاب ابراهيم (عليه السلام ). و بنابراين، اگر تقدم همه اين چهار كتاب را در نظر بگيريم آن كتابى كه از نظر زمان نزديكتر به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) بوده يعنى تورات و انجيل مى توانسته موصوف شود به اين صفت كه (بين يدى : پيش روى ) آن جناب قرار دارند.

بعضى از مفسرين گفته اند: منظور از جمله (ما بين يديه ) حوادثى است كه بعدا پيش مى آيد، نظير مساءله بعث و نشور و حساب و جزاء. ولى اين تفسير درست و قابل اعتناء نيست.

(و تفصيل الكتاب ) - اين جمله عطف است بر جمله (تصديق الذى )، و منظور از كلمه (كتاب ) به دلالت سياق، جنس ‍ كتابهاى آسمانى و نازل از ناحيه خداى سبحان بر انبياى گرامش است. و منظور از كلمه (تفصيل ) ايجاد فاصله بين اجزاء درهم آن است، و منظور از درهم بودن اجزاء اين است كه معارف آن در يكديگر پيچيده و به يكديگر مرتبط است، و خداى تعالى با ايضاح و شرح، اين اجزاء را از يكديگر جدا ساخته.

اين جمله دلالت دارد بر اينكه دين الهى كه بر انبيايش نازل شده همه يك دين است ، و اختلافى در اديان الهى نيست جز اختلاف در اجمال و تفصيل، و قرآن كريم تفصيل دهنده مطالبى است كه در كتابهاى ديگر آسمانى بطور اجمال آمده بود. دليل ديگر بر اينكه دين الهى يكى است آيه شريفه زير است كه مى فرمايد: (ان الدين عند اللّه الاسلام) و نيز دليل ديگر اينكه قرآن كريم تفصيل مجملات كتابهاى آسمانى سابق است آيه زير است كه مى فرمايد: (و انزلنا اليك الكتاب بالحق مصدقا لما بين يديه من الكتاب و مهيمنا عليه ) و جمله (لا ريب فيه من رب العالمين ) به منزله تعليل براى جمله اول است .

 

ام يقولون افتريه قل فاتوا بسورة مثله...

كلمه (ام ) دو قسم است : يكى متصله مثل اينكه بگوئيم : (اءهذا زيد ام عمرو - آيا اين شخص زيد است و يا عمرو) قسم دوم منقطعه كه به معناى (بلكه ) است، و در آيه مورد بحث به معناى دوم آمده مى فرمايد: (بلكه مى گويند او خودش قرآن را ساخته و پرداخته و به خدا افتراء بسته )، و ضمير (ها) در كلمه (افتريه ) و كلمه (مثله ) به قرآن بر مى گردد. و اينكه فرموده : (بگو اگر چنين است سوره اى مثل قرآن بياوريد) خود شاهد براين است كه كلمه (قرآن ) همانطور كه بر همه اين كتاب آسمانى اطلاق مى شود بر سوره اى از آن نيز اطلاق مى شود، هم كثير آن قرآن است و هم قليلش.

و معناى آيه اين است : به كسانى كه مى گويند (افتريه ) بگو: اگر شما در اين ادعايتان صادقيد يك سوره به مثل اين قرآن كه به قول شما افتراء شده بياوريد، حتى اگر نتوانستيد خود به تنهائى اين كار را انجام دهيد، مى توانيد از تمامى خلائق تا آنجا كه دسترسى داريد كمك بگيريد، چون اگر اين قرآن كلامى باشد مفترى، قهرا كلامى از كلامهاى بشرى خواهد بود و بايد بشر بتواند مثل آن را بياورد.

تحدى قرآن كريم به اينكه سوره اى مانند قرآن بياوريد اختصاص به سور معينى ندارد

و خواننده محترم توجه دارد كه اين آيه شريفه تحدى روشنى است، آن هم تحدى به آوردن يك سوره هر قدر هم كه كوچك باشد، چون كلمه (سوره ) هم به سوره طويل اطلاق مى شود، و هم به سوره قصير و كوتاه.

و از اينجا روشن مى شود كه اولا تحدياى كه در اين آيه شده تحدى به سوره معينى نيست، چون منظور مشركين از اينكه گفتند: (آن را به خدا افترا بسته ) جاى معينى از قرآن نبوده، بلكه منظورشان همه قرآن بوده، و قرآن كريم آنان را تكليف كرده به اينكه يك سوره بياورند كه مثل همين قرآنى باشد كه مى گويند به خدا افتراء بسته شده، و معلوم است كه منظور آنان اين است كه همه قرآن به خدا افتراء بسته شده، نه بعض معينى از آن.

پس نبايد به گفته بعضى از مفسرين گوش داد كه گفته اند: نكره آوردن - يعنى بدون الف و لام آوردن كلمه - (سوره ) به منظور تعظيم و يا تنويع بوده و منظور اين است كه كفار سوره اى بياورند كه شبيه باشد به سوره اى از سوره هائى كه در آن داستان انبياء و اخبار تهديدآميز دنيائى و آخرتى آمده، نه سوره اى كه مشتمل بر امر و نهى باشد، زيرا كسى كه افتراء مى بندد خبرى را به دروغ به خداى تعالى نسبت مى دهد، و امر و نهى كه خود از مقوله انشاء است افتراء بستنى نيست.

و همچنين گفتار آن مفسر ديگر كه گفته : منظور از اين كلمه سوره اى طولانى نظير اين سوره يعنى سوره يونس است، سورهاى كه مانند اين سوره مشتمل باشد بر اصول معارف دين و وعدهها و تهديدها.

وجه نادرستى اين نظريه ها اين است كه قرآن كريم همه آياتش منسوب به خداى سبحان است، چه آن آياتى كه از داستانى خبر مى دهد و يا آياتى كه امر و نهى دارد، و چه سوره اى كه نظير سوره يونس باشد و چه غير آن حتى يك آيه از قرآن نيز كلام خدا و منسوب به خدا است، و افتراء هم اختصاصى به خبر ندارد همانطور كه مى توان خبرى را به دروغ به كسى افتراء بست انشاء را هم مى توان افتراء بست، و همانطور كه نسبت افتراء دادن آن آيات تكذيب كلام خداى تعالى است، نسبت افتراء دادن اين آيات نيز تكذيب است و همانطور كه چنين نسبتى در مورد اينگونه آيات خدا تكذيب است، در مورد غير اينها يعنى آياتى كه در آن امر و نهى آمده و يا آيات سوره اى كوچك است نيز تكذيب كلام خداى تعالى است.

فقط به فصاحت و بلاغت قرآن تحدى نشده، بلكه از لحاظ معنى و محتواى قرآن نيز مبارزطلبى شده است

و ثانيا معلوم شد كه آيه شريفه مورد بحث تنها به بلاغت و فصاحت قرآن تحدى نكرده، بلكه سياق اين آيه و هر آيه اى ديگر كه در مورد تحدى وارد شده شاهد بر اين است كه تحدى به همه خصوصيات قرآن و آن صفات كمال و فضيلتى است كه قرآن دارد، و امتيازات قرآن در دو خصوصيت فصاحت و بلاغت خلاصه نمى شود، قرآن مشتمل است بر مخ معارف الهى، و جوامع شرايع، چه در باب عبادات، چه قوانين مدنى، چه سياسى، چه اقتصادى، چه قضائى، چه اخلاق كريمه و آداب نيكو، چه قصص درست انبياء و امتهاى گذشته، و ملاحم (پيشگوييهاى غيبى )، و چه در باب اوصاف ملائكه و جن و آسمان و زمين، چه در باب حكمت و موعظت و وعده و تهديد، و چه در باب اخبار مربوط به آغاز و انجام خلقت. و نيز قرآن مشتمل است بر قوت حجت و عظمت بيان و نور و هدايت، آنهم بدون اينكه در تمامى اين بابهاى مختلف يك سخنش مخالف با سخن ديگرش باشد، و اضافه كن بر همه اين امتيازات و خصائص اين خصوصيت را كه سخن قرآن در بلاغت و فصاحت در افقى قرار دارد كه دست بشر از رسيدن به آن كوتاه است.

آرى، دانش پژوهان از صدر اول تا به امروز در مساءله اعجاز قرآن اكتفا كرده اند به بلاغت و فصاحت آن، و در اين باره كتابها نوشته و رساله ها تاليف كرده اند، و همين باعث شده كه از تدبر در حقايق قرآن و تعمق در معارف آن باز مانده چنين بپندارند كه معانى قرآن مانند ساير معانى امورى است پيش پا افتاده كه در آن يك صحرانشين و يك شهرنشين، يك عامى و يك خاصى، يك جاهل و يك عالم با هم برابرند، و فضيلت و برترى قرآن از ساير كتابها هر چه هست در نظم الفاظ آن است، و ماوراى آن هيچ ارزشى ندارد. و غفلت كرده اند از اينكه خود خداى تعالى وقتى قرآن را توصيف مى كند از فصاحت و بلاغت آن نميگويد، بلكه آن چيزى كه دخيل در تحديش ميداند اين است كه قرآن نور است، رحمت است، هدايت است، حكمت است، موعظت است، و برهان و تبيان هر چيز است و تفصيل الكتاب است، و شفاء مؤمنين و قول فصل است، و هزل نيست و اينكه قرآن مواقع نجوم است، و هيچ اختلافى در آن نيست. و مساءله بلاغت را بطور صريح و بعينه ذكر نفرموده.

از سوى ديگر در همه تحديهايش بطور مطلق تحدى كرده و فرموده : اگر شك داريد كه اين قرآن از ناحيه خداى تعالى است سوره اى مثل آن بياوريد، و نفرموده از چه جهت مثل آن باشد، نه مقيد به فصاحت كرده و نه به بلاغت. و ما بحثى مفصل پيرامون اعجاز قرآن در تفسير آيه شريفه : (و ان كنتم فى ريب مما نزلنا على عبدنا فاتوا بسورة من مثله )، در جلد اول اين تفسير ايراد كرديم.

بل كذبوا بما لم يحيطوا بعلمه و لما ياتهم تاويله...

اين آيه شريفه علت حقيقى ايمان نياوردن آنان و نيز علت اين تهمتشان را كه گفتند (قرآن كلام خدا نيست، و آورنده اش به دروغ آن را به خدا نسبت ميدهد) بيان مى دارد و مى فرمايد: علت حقيقى آن اين است كه از قرآن كريم چيزهائى را تكذيب كردند كه به آگاهى از آن احاطه اى ندارند، و يا اين است كه قرآنى را تكذيب كردند كه به آگاهى از آن احاطه اى ندارند، چون در قرآن كريم معارفى حقيقى از قبيل علوم واقعى وجود دارد، علومى كه آگاهى و فهم آنان گنجايش آن علوم را ندارد، تأويل و شرح آن معارف هم هنوز به گوششان نخورده. واضح تر بگويم : هنوز تأويل آنچه كه تكذيبش كردند به آنان نرسيده، تا ناگزير از تصديق آن شوند.

تأويل معارف و احكام قرآن از مقوله معانى الفاظ نيست و جهل مشركين به اين تأويل موجب تكذيب آنان شده است

اين آن معنائى است كه سياق، آن را اقتضاء دارد. پس، جمله : (و لما ياتهم تاويله ) اشاره به روز قيامت دارد، و ميفهماند آن روز كه روز كشف حقايق از يك سو و باز شدن فهم بشر از سوى ديگر است همه اين كفار تأويل حقايق و واقعيت معارف قرآن را ميفهمند، همچنانكه آيه زير نيز اين معنا را تاييد نموده، مى فرمايد: (هل ينظرون الا تاويله يوم ياتى تاويله يقول الذين نسوه من قبل قد جاءت رسل ربنا بالحق فهل لنا من شفعاء فيشفعوا لنا او نرد فنعمل غير الذى كنا نعمل ).

و اين مؤ يد گفتارى است كه ما در تفسير آيه : (ابتغاء الفتنة و ابتغاء تاويله و ما يعلم تاويله الا اللّه ) در جلد سوم اين كتاب آورديم، و گفتيم : منظور از تأويل در عرف قرآن آن حقيقتى است كه امرى از امور و معنائى از معانى از قبيل احكام، يا معارف و يا قصص و يا غير اينها به آن حقيقت تكيه دارد، حقايق واقعياى كه خود از مقوله معناى الفاظ نيست. و نيز گفتيم كه تمامى قرآن و معارف و احكام و اخبارى كه در قرآن هست و غير اينها هر چه كه در قرآن كريم آمده براى خود تأويلى دارد.

و مؤ يد ديگر اين معنا جمله بعد از جمله مورد بحث است كه مى فرمايد: (كذلك كذب الذين من قبلهم ) چونكه جهل مشركين مكه به قرآن را تشبيه كرده به جهل مشركين در امتهاى قبل، كه آنها نيز دعوت انبياى خود را تكذيب كردند، به خاطر اينكه احاطه علمى به تأويل دستورات آنان نداشتند. پس، معلوم مى شود آنچه ساير انبياء هم آورده بودند تأويل داشته، چه معارفى كه آوردند و چه احكامشان، همچنانكه معارف قرآن و احكام آن نيز تأويل دارد، بدون اينكه اين تأويل از قبيل مفاهيم و معانى الفاظ باشد و آنها كه تأويل را از مقوله معانى الفاظ پنداشته اند پندارشان صرف توهّم است.

پس، حاصل معناى آيه اين شد كه اين مشركين كه به قرآن نسبت مى دهند كه ساخته و پرداخته غير خدا است، و به ناحق به خدا نسبت داده شده، اين افتراى مشركين مثل افتراى مشركين و كفار از امتهاى سابق است كه در معارف و احكامى كه دعوتهاى دينى متضمن آن بود به امورى برخوردند كه احاطه علمى به آن نداشتند، تا يقين به آن پيدا نموده تصديقش كنند، و همين جهلشان وادارشان كرد به اينكه آن امور را تكذيب كنند، و چون فرا رسد آن روزى كه در آن روز تأويل آن امور رخ مينمايانند و حقيقت آنها روشن مى گردد، آن وقت ناگزير مى شوند به ايقان و تصديق به آن امور و آن روز روز قيامت است كه پردههاى جهل از روى حقايق كنار ميرود و حقايق به واقعيت خود رخ مى نمايانند. و اينها كه در اين امت دعوت اسلام را تكذيب كردند، و مرتكب ظلم شدند وضعشان وضع همان افراد از امتهاى گذشته است، (فانظر كيف كان عاقبة الظالمين ) ببين عاقبت آن ستمكاران چه شد؟ تا حدس بزنى عاقبت اين ستمكاران چه خواهد بود.

اين آن معنائى است كه بعد از بحث دقيق پيرامون معناى آيه به دست مى آيد، ولى مفسرين در معناى آن، سخنان مختلفى دارند كه اساس همه آنها اشتباهى است كه در معناى گرفتار آن شده اند، و چون فائدهاى در نقل و بحث پيرامون آنها نيست و نيز چون قبلا اقوال آنان درباره معناى تأويل را بطور استقصاء نقل كرديم، از تعرض به آن اقوال ميگذريم.

تقسيم امت اسلام به دو گروه: ايمان آورندگان و ايمان نياورندگان فساد 

و منهم من يومن به و منهم من لا يومن به و ربك اعلم بالمفسدين

در اين آيه شريفه امت اسلام را به دو قسم تقسيم كرده، يكى آنهائى كه به قرآن ايمان مى آورند، و ديگرى آنهائى كه ايمان نمى آورند. آنگاه از آن دسته كه ايمان نمى آورند بطور كنايه تعبير كرده به مفسدين، در نتيجه از اين تعبير اين معنا به دست مى آيد كسانى كه تكذيب مى كنند آنچه را كه در قرآن است بدين جهت تكذيب مى كنند كه مفسد هستند.

بنابراين، آيه شريفه در صدد بيان حال اين امت است، كه بعضى از آنان ايمان مى آورند و بعضى كفر ميورزند، و اينكه كفر آنانكه كفر ميورزند ناشى از رذيله افساد است.

و اما اينكه بعضى از مفسرين در تفسير اين آيه گفته اند منظور اين است كه : (امت تو مانند ستمكاران از امتهاى گذشته نيستند، كه به جز عده قليلى پيامبران خود را تكذيب كردند و به عذاب انقراض مبتلا شدند، بلكه امت تو بعد از تو دو طائفه خواهند شد، يك طائفه زود به قرآن ايمان خواهند آورد)، و طائفهاى ديگر تا ابد ايمان نخواهند آورد، معنائى است كه به هيچ وجه از آيه استفاده نمى شود.

و ان كذبوك فقل لى عملى و لكم عملكم...

در اين آيه شريفه به رسول گرامى خود تلقين مى كند كه اگر تكذيب كردند از آنان بيزارى بجويد، و اين خود يكى از مراتب انتصار و تاييد حق است از ناحيه كسى كه براى احياى حق قيام نموده. بنابراين، طريقه احياى حق اين شد كه داعى به سوى حق مردم را بر قبول آن وادار كند، اگر قبول كردند كه هيچ، و اگر قبول نكردند از آنان بيزارى بجويد تا آنان وى را وادار به قبول باطل خود نسازند.

و جمله : (انتم بريون مما اعمل و انا برى مما تعملون ) تفسير جمله (لى عملى و لكم عملكم ) است.

و منهم من يستمعون اليك افانت تسمع الصم و لو كانوا لا يعقلون

استفهام در اين آيه استفهام انكارى است، يعنى آيا تو اى پيامبر مى توانى سخن حق را به كسى كه كر است بشنوانى ؟ و جمله (ولو كانوا لا يعقلون ) قرينه است بر اينكه منظور از كرى حالتى در مقابل تعقل آن معنائى است كه كلام بر آن دلالت دارد، و چون تعقل را شنوائى قلب مينامند بنابراين كسى كه اين تعقل را ندارد كر مى گويند.

و معناى آيه اين است : بعضى از اين مردم سخن تو را گوش مى دهند و ميشنوند در حالى كه كرند، يعنى گوش دلهايشان نميشنود، و تو قادر نيستى سخنت را به مردمى كه گوش دل ندارند بشنوانى.

و منهم من ينظر اليك افانت تهدى العمى و لو كانوا لا يبصرون

سخن در اين آيه نظير آيه قبل است، مى فرمايد: و بعضى از آنان به تو نگاه ميكنند ولى تو را بدان گونه كه فرستاده اى از ناحيه خداى تعالى هستى نمى بينند، و آيا تو مى توانى كور را هدايت كنى ؟ هر چند كه چشم دلشان از ديدن حقايق كور باشد؟

ان اللّه لا يظلم الناس شيئا و لكن الناس انفسهم يظلمون

اين آيه اشاره دارد به اينكه اين طائفه كه از شنيدن و ديدن محرومند به خاطر اين است كه دچار كرى و كورى دلند و اين كرى و كوريشان مستند به خودشان است، چون از آثار ظلمى است كه خودشان به خود كردند و خداى تعالى با سلب گوش و چشم از آنان ظلمى به آنان نكرده، چون هر وضعى كه به خود گرفتند از ناحيه خودشان بوده.

مراد از اينكه در روز حشر، برانگيخته شدگان مى پندارند جز يك ساعت درنگ نكرده اند

و يوم يحشرهم كان لم يلبثوا الا ساعة من النهار يتعارفون بينهم...

از ظاهر آيه بر مى آيد كه كلمه (يوم ) ظرف باشد براى جمله (قد خسر...) و جمله (كان لم يلبثوا الا ساعة...) حال باشد از ضمير جمع در جمله (يحشرهم ) و جمله (يتعارفون بينهم ) حال دومى است كه بيانگر حال اول است.

و معناى آيه اين است : آنها كه لقاء اللّه در روز قيامت را تكذيب كردند، روزى كه در آن روز زندگى دنيا در نظرشان اندك و ناچيز مينمايد همه زندگى دنيا را يك ساعت از يك روز ميشمارند، و در عين حال يكديگر را ميشناسند بدون اينكه فراموش كرده باشند.

بعضى از مفسرين گفته اند: جمله (كان لم يلبثوا) صفت است براى كلمه (يوم ) و معناى آيه اين است : (روزى كه به نظرشان مى رسد فاصله بين دنيا و آخرت بيش از ساعتى طول نكشيد آنان را محشور مى كنيم ). و يا صفت است براى مصدرى كه از جمله (يحشرهم ) مستفاد مى شود، كه همان حشر باشد (در نتيجه معناى آيه اين است كه : روز قيامت آنان را محشور مى كنيم حشرى كه به نظرشان ميرسد بيش از ساعتى از روز طول نكشيده ) بعضى ديگر گفته اند: جمله (يتعارفون بينهم ) صفت است براى كلمه (ساعة ) (و معناى آيه اين است كه : آنان را محشور مى كنيم، روزى كه به نظرشان مى رسد بيش از يك ساعت از ساعتهاى متداول در بين آنان طول نكشيد). ولى اين دو نظريه از احتمالهاى دورى است كه لفظ آيه هيچ مساعدتى با آن ندارد.

و به هر حال، در اين آيه به داستان لقاء اللّه كه در اول سوره آمده بود رجوع شده، و نيز به مساءله آمدن تأويل دين و معارف آن انعطافى دارد.

پس گويا فرموده : اين كفار هر چند كه هنوز تأويل قرآن و دين بر ايشان نيامده مع ذلك نبايد مغرور به مظاهر اين زندگى مادى دنيايى بشوند و مدت آن را بسيار بپندارند، و روز فرا رسيدن مرگ را روزى بسيار دور خيال كنند، براى اينكه به زودى نزد خداوند متعال محشور مى شوند و آن وقت به عيان مشاهده مى كنند كه زندگى دنيا جز متاعى اندك نبود، و ماندنشان در دنيا نيز جز ساعتى كوتاه نبوده، از همان روزهاى متعارف در بين خودشان.

پس، در آن روز خسران و بدبختيشان كه در اثر تكذيب لقاء اللّه گريبانشان را گرفته بود برايشان هويدا و محسوس مى شود، چون در آن روز تأويل دين مى آيد، و حقيقت امر مكشوف مى گردد و نور توحيد آنطور كه هست ظهور ميكند و همه به وضوح ميفهمند و ميبينند كه ملك تنها از خداى واحد قهّار جلّ شاءنه است.

آيات 46 تا 56 سوره يونس  

 و اما نرينك بعض الذى نعدهم او نتوفينك فالينا مرجعهم ثم اللّه شهيد على ما يفعلون (46)

 و لكل امة رسول فاذا جاء رسولهم قضى بينهم بالقسط و هم لا يظلمون (47)

 و يقولون متى هذا الوعد ان كنتم صادقين (48)

 قل لا املك لنفسى ضرا و لا نفعا الا ما شاء اللّه لكل امة اجل اذا جاء اجلهم فلا يستاخرون ساعة و لا يستقدمون (49)

 قل اريتم ان اتئكم عذابه بياتا او نهارا ماذا يستعجل منه المجرمون (50)

 اثم اذا ما وقع امنتم به الن و قد كنتم به تستعجلون (51)

 ثم قيل للذين ظلموا ذوقوا عذاب الخلد هل تجزون الا بما كنتم تكسبون (52)

 و يستنبونك احق هوقل اى و ربى انه لحق و ما انتم بمعجزين (53)

 و لو ان لكل نفس ظلمت ما فى الارض لافتدت به و اسروا الندامة لما راوا العذاب و قضى بينهم بالقسط و هم لا يظلمون (54)

 الا ان لله ما فى السماوات و الارض الا ان وعد اللّه حق و لكن اكثرهم لا يعلمون (55)

 هو يحيى و يميت و اليه ترجعون (56)

ترجمه آيات  

و چه اينكه (تا تو در حياتى ) بعضى از آن عذابها كه به مشركين وعده داده ايم در پيش چشمت به ايشان بچشانيم، و چه اينكه قبل از فرستادن آن عذاب تو را بميرانيم و قبض روح كنيم،به هر حال بازگشت اين مشركين به سوى ما است، آنگاه خدا بر آنچه فعلا مى كنند گواه خواهد بود (46)

و (اين بگومگوها تازگى ندارد) براى هر امتى رسولى است همين كه رسولشان بيامد و رسالت خود را ابلاغ نمود، امت درباره او دو دسته شدند، آن وقت خدا در بينشان به حق و عدالت قضاوت نمود، و در آخرت نيز ستم نخواهند شد(47)

ميگويند: اگر شما راست ميگوييد اين وعده آخرت كى انجام مى شود(48)

تو در پاسخشان بگو (اختيار انجام آن به دست من نيست ) من براى خودم مالك نفع و ضررى نيستم، مگر آنچه خدا بخواهد تا چه رسد به نفع و ضرر ديگران، براى هر امتى عمر معينى است، همينكه آن عمر و آن اجل سرآمد ديگر نمى توانند تاءخيرش اندازند، و نه سر رسيدش را جلو اندازند (49)

بگو به من خبر دهيد كه اگر شب كه در خوابيد يا روز كه به كسب و كاريد عذاب خدا رسد (چه راه مفرى داريد) چرا گناهكاران (به جاى توبه ) عذاب را به تعجيل ميطلبند(50)

و آيا بعد از آنكه واقع شد، شما كه از در استهزاء عمرى درباره آن عجله ميكرديد به آن ايمان مى آوريد؟ و آيا آن لحظه وقت ايمان آوردن است ؟ (51)

(نه، هرگز) در آن هنگام به كسانى كه ستم كرده اند گفته مى شود بچشيد عذاب هميشگى را، و مگر اين كيفرى كه مى بينيد جز به خاطر اعمالى است كه كرده ايد (52)

از تو خبر ميگيرند كه اين وعده عذابى كه خدا داده حق است ؟ بگو: آرى به پروردگارم سوگند كه حق است، و شما به هيچ وجه نمى توانيد خدا را از فرستادن آن جلوگيرى كنيد (53)

همه آن انسانها كه ستم مى كنند وضعشان چنين است كه اگر فرضا تمامى اموال موجود در زمين مال آنان باشد، حاضرند همه را بدهند، و عذاب را نچشند، و چون عذاب را ببينند پشيمانى خود را پنهان ميسازند، ولى بدانند كه آن روز در بينشان به عدالت داورى مى شود، و ستم نخواهند شد (54)

آگاه باشند كه ملك آسمانها و زمين (از ايشان نيست تا آن را فديه دهند بلكه ) از آن خدا است، و آگاه باشند كه وعده خدا حق است، و ليكن اكثرشان نميدانند (55)

او است كه زنده مى كند و ميميراند و همه به سوى او بازگشت مى كنيد (56)

بيان آيات  

اين آيات از سنتى الهى خبر مى دهند كه همواره در ميان خلقش جارى است، و آن اين است كه خداى سبحان، با قضايى حق قضاء رانده و تقديرى كرده كه نه رد مى شود و نه تبديل، و آن اين است كه به سوى هر امتى رسولى گسيل بدارد تا رسالتها و پيامهايش را به آن امت برساند، آنگاه خودش بين آن رسول و آن امت حكم فصل كند، يعنى آن پيامبر و گروندگان به او را حفظ نموده منكرين را كه نبوت آن پيامبر را تكذيب مى كنند هلاك فرمايد.

در اين آيات بعد از بيان آن سنت، رسول گرامى خود (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) را دستور داده كه به امتش خبر دهد كه آنچه در امتهاى گذشته جارى شده بود در اين امت نيز جارى خواهد شد و اين امت هيچگونه امتياز و استثنايى از اين كليت ندارد. چيزى كه هست رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) در آنچه كه خداى تعالى تلقينش كرده چيزى براى پاسخ از سوال مشركين كه پرسيده بودند (وقت عذاب كى است ) بيان نفرموده و تنها اين را فرموده كه (قضاى الهى حتمى است و اين امت (نيز مانند ساير امتها) عمر و اجلى دارد)، همانطور كه يك فرد از انسان عمرى دارد و بعد از تمام شدن عمرش ‍ اجلش فرا مى رسد. و اما اينكه زمان نزول آن اجل كى است بطور عجيبى مبهم گذاشت. و هيچ اشارهاى به آن نفرمود.

و ما در سابق در تفسير آيه (و ما كان اللّه ليعذبهم و انت فيهم و ما كان اللّه معذبهم و هم يستغفرون ) گفتيم كه اين آيه خالى از اشعار و اشاره به اين معنا نيست كه امت اسلام بعد از رحلت رسول خدا چيزى نميگذرد كه نعمت استغفار از آنان گرفته مى شود و آن وقت است كه عذاب بر آنان نازل ميشود. و باز در سابق گفتيم كه شواهد همه دلالت دارد بر اينكه اين آيه (يعنى آيه سوره انفال ) مثل همه سوره انفال در مدينه نازل شده، پس آيات مورد بحث كه در مكه نازل شده قبل از آن بوده، و آن آيات نسبت به اين آيات جنبه شرح و توضيح را دارد. در سوره انفال آنچه در اينجا مبهم ذكر شده توضيح داده، و اين خبر كه امت اسلام چنين و چنان مى شود يكى از اخبار غيبى قرآن كريم است.

ولى بعضى از مفسرين داستان عذابى كه خداى تعالى در اين آيات ذكر فرموده حمل بر عذاب آخرت كرده اند، در حالى كه زمينه اين آيات با چنين حملى مساعدت ندارد.

 

و اما نرينك بعض الذى نعدهم او نتوفينك فالينا مرجعهم ثم اللّه شهيد على ما يفعلون

اصل كلمه (اما نرينك ان نرك - اگر نشانت دهيم )، بوده دو چيز بر آن اضافه شده يكى حرف (ما)، و ديگرى نون تاكيد ثقليه. و ترديد، بين نشان دادن، و بين توفّى و قبض روح كردن براى اين است كه يكسان بودن آن دو را برساند، و بفهماند مطلب در هر دو فرض جريان دارد. و معنايش اين است كه : بازگشت خلق و اين امت به هر حال به سوى ما است، چه اينكه در حال حيات تو عذاب بر آنان نازل كنيم، و چه بعد از وفات تو. و كلمه (ثم ) براى افاده تاءخير به حسب ترتيب كلام است، نه افاده تاءخير زمانى، نميخواهد بفرمايد: خداى تعالى بعد از آنكه امت تو به سويش برگشتند شاهد بر اعمال آنها است، خير، خدا امروز هم شاهد بر آنان است. و غرض از اين آيه دلگرم كردن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) است، و هم اين است كه زمينه اى باشد براى آيات بعد كه مساءله قضاى عذاب را بيان مى كنند.

و معناى آيه اين است كه : اى رسول گرامى من ! خوشحال و دلگرم باش كه ما آنچه به امت تو وعده داديم واقع خواهيم ساخت، چه اينكه بعضى از آن را در حال حياتت به تو نشان بدهيم، و چه اينكه تو را قبل از نشان دادن آن قبض روح كنيم، چون به هر حال زمام آنان به دست ماست، و ما شاهد و ناظر هستيم بر آنچه كه مى كنند، بر آن اعمالى كه به خاطر آن اعمال مستوجب عذاب مى شوند، رفتار آنان نه از نظر ما غايب و پنهان مى ماند، و نه ما فراموششان مى كنيم.

در اين آيه التفاتى از متكلم مع الغير (نشانت بدهيم ) به غايب (و خدا شاهد بر اعمال ايشان است ) بكار رفته تا دلالت كند بر اينكه چرا خداى تعالى شاهد بر اعمال امت اسلام است، و بفهماند علتش اين است كه اللّه است و اللّه شاهد بر هر عملى ميباشد و مقتضاى الوهيتش اين است كه شاهد بر اعمال هر كسى باشد.

سنت الهى مبنى بر فرستادن رسول براى همه امم و قضاء به حق وعدل در بين مصدقين و مكذبين و نجات دادن گروه اول و عذاب و هلاك كردن گروه دوم

و لكل امة رسول فاذا جاء رسولهم قضى بينهم بالقسط و هم لا يظلمون

اين آيه شريفه از قضائى الهى خبر مى دهد كه به دو قضاء تقسيم مى شود: يكى اينكه هر امتى از امتها رسولى دارد، كه حامل رسالت و پيامهاى خداى تعالى به سوى ايشان است، و ماءمور است آن پيامها را به آنان ابلاغ نمايد. و قضاء دوم اين است كه وقتى پيامبر هر امتى به سوى آن امت آمد و رسالت الهى را به آنان ابلاغ نمود، قهرا اختلاف راه انداخته گروهى تصديقش و گروه ديگر تكذيبش كردند در آن زمان خداى تعالى بين آنان قضاء به حق و عدل. ميراند، بدون اينكه به آنان ستم روا بدارد. اين آن معنائى است كه از آيه شريفه با كمك سياق و زمينه گفتار استفاده مى شود.

و از آن برمى آيد كه در جمله (فاذا جاء رسولهم ) كوتاه گويى و حذف بكار رفته و نيز به جاى اسم ظاهر ضمير بكار رفته، و تقدير كلام چنين است : (فاذا جاء رسولهم اليهم و بلغ الرسالة فاختلف قومه بالتكذيب و التصديق قضى بينهم بالقسط - همينكه رسولشان به سوى آنان آمد و رسالت خود را ابلاغ نمود، مردم در تكذيب او و تصديقش دو دسته شدند، پس خداى تعالى به عدالت بين آن دو حكم كرد). دليل بر اينكه آيه شريفه چنين تقديرى دارد، جمله (قضى بينهم بالقسط و هم لا يظلمون ) است، چون قضاوت در جائى درست است كه پاى اختلافى در ميان باشد، و چون در جائى كه قضاوت و داورى به نفع يك طرف و قهرا به ضرر طرف ديگر است، و قهرا آن ضرر، يا حقكشى است و يا عذاب، هر جا كه سخن از قضاوت به ميان آيد اين سوال به ذهن شنونده وارد مى شود كه آيا اين قضاوت به عدالت است يا حقكشى ؟ و آيا در اين قضاوت به آن كسى كه عليه او حكم شده ظلم شده است يا نه، لذا در جمله مورد بحث فرمود: خداى تعالى به عدالت داورى مى كرده، و به هيچ قومى ستم نميكرده.

و اما اينكه چرا نفرمود: (لكل امة نبى )؟ در پاسخ ميگوئيم : ما قبلا در مباحثى كه در جلد دوم اين كتاب پيرامون نبوت داشتيم فرق ميان رسول و نبى را بيان كرديم، و قضاوتى كه در آيه مورد بحث سخن از آن رفته از خواص رسالت است، نه نبوت.

و يقولون متى هذا الوعد ان كنتم صادقين

اين جمله حكايت سؤالى است از ناحيه مشركين از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم )، كه زمان اين قضاوتى كه خدا وعدهاش ‍ را داده كى است، و به دليل اينكه خداى تعالى به رسول گرامى اش دستور داده كه در پاسخ آنان بفرمايد: (بگو من براى خودم مالك هيچ ضرر و نفعى نيستم مگر آنچه كه خدا خواسته باشد، و براى هر امتى اجل معينى است )، منظور از آن قضاء، قضاء دنيوى است. و نيز سؤال كنندگان بعضى از مشركين معاصر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) بوده اند، چون از جمله (براى هر امتى اجل معينى است ) مى فهميم كه خداى تعالى به خاطر نافرمانى يك امت آن امت را قبل از فرا رسيدن اجلش در دنيا هلاك نمى كند. و نيز از جمله (بگو من مالك نفع و ضرر خويش نيستم...) مى فهميم سؤال كنندگان بعضى از مشركين معاصر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) بوده اند.

پس، اينكه بعضى از مفسرين گفته اند: (منظور از قضاء، عذاب روز قيامت، و درخواست كنندگان بعضى از مشركين امت هاى قبل از اسلام بوده اند) گفتارى است كه نبايد به آن اعتناء شود.

قل لا املك لنفسى ضرا و لا نفعا الا ما شاء اللّه لكل امة اجل...

جمله سؤالى (متى هذا الوعد ان كنتم صادقين )، در معناى اين است كه : چه زمانى پروردگار تو به اين وعده اى كه به تو و تهديدى كه به ما داده وفا مى كند؟ چه زمانى است كه خدا بين ما و بين تو قضاء مى راند، و ما را هلاك و تو و ايمان آورندگان به تو را نجات مى دهد؟ و جو زندگى را براى تو صاف و هموار مى سازد، تا زمين يكسره در اختيار شما قرار بگيرد، و شما از شر ما راحت شويد، و چرا پروردگار تو در اين قضايش عجله نمى كند؟ چون كلام مشركين كلامى بوده كه جنبه تعجيز و استهزاء داشته، در حقيقت خواسته اند بگويند (پروردگار تو هيچ كارى نمى تواند بكند، و اين تهديدهاى تو، بيهوده اى بيش نيست، و گرنه چرا عجله نمى كنى و آن را عملى نمى سازى ؟) شاهد بر اينكه مشركين چنين منظورى داشته اند اينست كه در آيات بعد كه سخن از استعجال مشركين به ميان مى آورد از آنان حكايت مى كند كه گفتند: (لو ما تاتينا بالملائكة ان كنت من الصادقين ).

آرى، گفتار مشركين اگر شكافته شود چنين معنائى را مى رساند، و چون در چنين معنايى بود خداى سبحان پيامبر خود را تلقين كرد تا در پاسخشان اين حقيقت را بيان كند كه خود آن جناب مالك نفع و ضرر خودش نيست، نه مى تواند ضررى را از خودش دفع كند و نه مى تواند منافعش را به سوى خود جلب نمايد، و نه در جلب آن عجله كند، مگر آن ضررهايى را كه خدا خواسته باشد از آن جناب دفع شود، و آن منافعى كه خدا خواسته باشد به سوى آن جناب جلب شود. وقتى آن جناب مالك نفع و ضرر خود نيست چگونه مى تواند پيشنهاد آنان را عملى ساخته، در قضاء و عذاب آوردن عجله كند، پس اين استعجال مشركين از جهالت آنان است.

و آنگاه از اصل سؤال كه تعيين زمان نزول عذاب بود پاسخى اجمالى داده و از تعيين وقت اعراض نموده و به بيان ضرورت و حتميت وقوع پرداخته. و علت اينكه از تعيين وقت اعراض نمود اين است كه وقت مذكور جزء غيب عالم است، كه به جز خداى تعالى هيچ كس به آن آگاهى ندارد، و از عالم امر است، كه خداى تعالى احدى را بر آن مسلط نفرموده، و همين معنا در تفسير آيات اين سوره گذشت آنجا كه فرمود: (و يقولون لولا انزل عليه آية من ربه فقل انما الغيب لله فانتظروا انى معكم من المنتظرين ...)

امت ها -همچون افراد- اجل و پايانى دارند و امم پيشين بعد ازارسال رسل و پيدايش اختلاف در ميان مردم، با قضاء الهى معذب و منقرض شده اند

و اما اينكه چرا در پاسخ، حتميت وقوع آن را ذكر كرد؟ براى اين بود كه حتميت وقوع آن عذاب مصداقى بود از يك حقيقت، كه خود از نواميس عامه و سنتهاى جارى در عالم است، در نتيجه با ذكر حتميت وقوع هم پاسخ را داده و هم به حقيقتى اشاره كرده تا در نتيجه عقده اى كه موجب اين سؤال شده حل و شبهه دفع گردد، و آن حقيقت اين است كه در عالم كون براى هر امتى اجلى است كه به هيچ وجه از آن اجل تخطى نمى كند، و آن اجل هم از آن امت تخطى نمى كند، و خواه ناخواه آن اجل خواهد رسيد و هنگام رسيدن نه در واقع شدنش در موقعى كه معين شده اشتباه مى كند، و نه در لحظه وقوع، ساعتى جلوتر و يا عقب تر واقع مى گردد.

بيانگر اين حقيقت جمله (لكل امة اجل اذا جاء اجلهم فلا يستاخرون ساعة و لا يستقدمون ) است، يعنى و شما مسلمين نيز امتى هستيد از امم، و خواه ناخواه شما نيز مانند ساير امتها اجلى داريد، وقتى اجلتان رسيد نمى توانيد آن را پس و پيش كنيد.

مشركين وقتى اين كلام را بشنوند، و در آن تدبر كنند قهرا برايشان روشن مى گردد كه درخواست بيجايى كرده اند، چون هر امتى حياتى اجتماعى و وراء حيات فردى كه مخصوص تك تك افراد است دارد، و حيات اجتماعى هر امتى از بقاء و عمر آن مقدارى را دارد كه خداى سبحان برايش مقدر كرده. و همچنين از سعادت و شقاوت و تكليف و رشد و ضد رشد و ثواب و عقاب سهمى را دارد، كه خداى تعالى برايش معين فرموده و اين حقيقت از چيزهايى است كه تدبير الهى عنايتى به آن دارد، همچنانكه در تك تك انسانها طابق النعل بالنعل چنين تقديراتى را مقدر فرموده.

عد از تدبر و درك اين حقيقت آن وقت به ياد شواهد تاريخى مى افتند كه آثار باستانى و خرابه هاى عهد كهن و كاخهاى خالى از سكنه با زبان بى زبانى برايشان شرح مى دهد، همچنانكه قرآن كريم اخبار بعضى از اين امتها از قبيل : قوم نوح و عاد، قوم هود و ثمود قوم صالح و كلده و قوم ابراهيم (عليه السلام ) و اهل سدوم، و سائر مؤ تفكات (قوم لوط) و قبطيان (قوم فرعون ) و اقوامى ديگر را براى آن مشركين آورده.

پس، اين همه اقوام كه منقرض شدند، و سر و صدا و آوازه شان به خاموشى گرائيد جز در اثر عذاب الهى و هلاكت دسته جمعى منقرض نشدند و معذب نگشتند مگر بعد از آنكه پيامبرانشان با آيات و معجزاتى روشن بيامد، و هيچ رسولى به سوى آنان گسيل نشد مگر آنكه درباره دين حقى كه او آورده بود اختلاف كردند، بعضى ايمان آوردند و جمعى كه هميشه اكثر مردم بوده اند دعوت او را تكذيب كردند.

 

 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved