آيات 125 - 129 بقره 

125- و اذ جعلنا البيت مثابة للناس و امنا و اتخذوا من مقام ابراهيم مصلى و عهدنا الى ابراهيم و اسمعيل ان طهرا بيتى للطائفين و العاكفين و الركع السجود

126- و اذ قال ابراهيم رب اجعل هذا بلدا آمنا و ارزق اهله من الثمرات من آمن منهم باللّه و اليوم الاخر قال و من كفر فامتعه قليلا ثم اضطره الى عذاب النار و بئس المصير

127- و اذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت و اسمعيل ربنا تقبل منا انك اءنت السميع العليم

128- ربنا و اجعلنا مسلمين لك و من ذريتنا امة مسلمة لك و ارنا مناسكنا و تب علينا انك اءنت التواب الرحيم

129- ربنا و ابعث فيهم رسولا منهم يتلوا عليهم آياتك و يعلمهم الكتب و الحكمة و يزكيهم انك انت العزيز الحكيم

ترجمه آيات :

و چون خانه كعبه را مرجع امور دينى مردم و محل امن قرار داديم (و گفتيم ) از مقام ابراهيم جائى براى دعا بگيريد و به ابراهيم و اسماعيل فرمان داديم كه خانه را براى طواف كنندگان و آنها كه معتكف ميشوند و نمازگزاران كه ركوع و سجود ميكنند پاك كنيد (125) و چون ابراهيم گفت پروردگارا، اين شهر را محل امنى كن و اهلش را البته آنهائى را كه بخدا و روز جزا ايمان مى آورند از ثمرات ، روزى بده خداى تعالى فرمود: به آنها هم كه ايمان نمى آورند چند صباحى روزى مى دهم و سپس بسوى عذاب دوزخ كه بد مصيرى است روانه اش ميكنم ، روانه اى اضطرارى (126) و چون ابراهيم و اسماعيل پايه هاى خانه را بالا مى بردند گفتند: پروردگارا (اين خدمت اندك را) از ما بپذير كه تو شنواى دعا و داناى (به نيات ) هستى (127) پروردگارا، و نيز ما را دو مسلمان براى خود بگردان و از ذريه ما نيز امتى مسلمان براى خودت بدار و مناسك ما را بمانشان بده و توبه ما را بپذير كه تو تواب و مهربانى (128) پروردگارا و در ميانه آنان رسولى از خودشان برانگيز تا آيات تو را بر آنان تلاوت كند و كتاب و حكمتشان بياموزد و تزكيه شان كند كه تو آرى تنها تو عزيز حكيمى (129).

بيان 

(واذ جعلنا البيت مثابة للناس و اءمنا) الخ ، اين آيه اشاره به تشريع حج ، و نيز ماءمن بودن خانه خدا و مثابت ، يعنى مرجع بودن آن دارد، چون كلمه (مثابه ) از ماده (ث - و - ب ) است ، كه بمعناى برگشتن است .

(واتخذوا من مقام ابراهيم مصلى) الخ ، كانه اين جمله عطف باشد بر جمله (جعلنا البيت مثابة )، چون هر چند كه جمله اول خبر، و جمله دوم امر و انشاء است ، وليكن بحسب معنا آن جمله نيز معناى امر را دارد، چون گفتيم كه اشاره به تشريع حج و ايمنى خانه خدا دارد، پس برگشت معنايش به اين ميشود: (واذ قلنا للناس توبوا الى البيت ، و حجوا اليه ، و اتخذوا من مقام ابراهيم مصلى :) (بيادآر آن زمان را كه بمردم گفتيم : بسوى خانه خدا برگرديد، و براى خدا حج كنيد، و از مقام ابراهيم محل دعائى بگيريد).

و اى بسا كه گفته باشد: گفتار در آيه با تقدير كلمه گفتيم معنا مى دهد، و تقدير آن چنين است : (و قلنا اتخذوا من مقام ابراهيم مصلى )، (و گفتيم كه از مقام ابراهيم محل دعائى بگيريد)، و كلمه (مصلى ) اسم مكان از صلاة بمعناى دعاء است ، و معنايش اينست كه از مقام ابراهيم (عليه السلام ) مكانى براى دعاء بگيريد، و ظاهرا جمله : (جعلنا البيت مثابة ) بمنزله زمينه چينى است ، كه به منظور اشاره به ملاك تشريع نماز بدان اشاره شده است ، و به همين جهت نفرمود: (در مقام ابراهيم نماز بخوانيد)، بلكه فرمود: (از مقام ابراهيم محلى براى نماز بگيريد) پس در اين مقام ، صريحا امر روى صلاة نرفته ، بلكه روى گرفتن محلى براى صلاة از مقام ابراهيم رفته است .

(و عهدنا الى ابراهيم و اسمعيل اءن طهرا بيتى )، كلمه (عهد) در اينجا بمعناى امر است ، و كلمه تطهير، يا بمعناى اين است كه خانه خدا را براى عبادت طواف كنندگان ، و نمازگزاران ، و كسانيكه مى خواهند در آن اعتكاف كنند، خالص و بلامانع سازند، و بنابراين عبارت مورد بحث استعاره بكنايه ميشود، و اصل معنى چنين ميشود: (ما به ابراهيم و اسماعيل عهد كرديم : كه خانه مرا خالص براى عبادت بندگانم كنيد). و اين خود نوعى تطهير است .

و يا بمعناى تنظيف آن از كثافات و پليديهائى است كه در اثر بى مبالاتى مردم در مسجد پيدا مى شود، و كلمه (ركع ) و كلمه (سجود) هر دو جمع راكع و ساجد است ، و گويا مراد از اين دو كلمه نمازگزاران باشد.

خداوند دعاى حضرت ابراهيم عليه و السلام را مستجاب مى كند 

(واذ قال ابراهيم رب اجعل ) الخ ، اين جمله حكايت دعائى است كه ابراهيم (عليه السلام ) كرد، و از پروردگارش درخواست نمود: كه به اهل مكه امنيت و رزق ارزانى بدارد، و خداوند دعايش را مستجاب كرد، چون خدا بزرگتر از آنست كه در كلام حقش دعائى را نقل كند، كه مستجاب نكرده باشد، حاشا بر اينكه كلام او مشتمل بر هجو و لغوهائى باشد كه جاهلان ، خود را با آن سرگرم ميكنند، با اينكه خودش فرمود: (والحق اقول ). (من تنها حق را مى گويم ) و نيز فرمود: (انه لقول فصل ، و ما هو بالهزل )، (بدرست ى كه قرآن سخنى است كه ميانه حق و باطل را جدائى مى اندازد، و نه سخنى بيهوده ).

و خداى سبحان در قرآن كريمش از اين پيامبر كريم دعاهائى بسيار نقل كرده ، كه در آن ادعيه از پروردگارش حوائجى درخواست نمود، مانند دعائيكه در آغاز امر براى خودش كرد، و دعائى كه هنگام مهاجرتش به سوريا كرد، و دعائى كه در خصوص بقاء ذكر خيرش در عالم كرد، و دعائى كه براى خودش و ذريه اش و پدر و مادرش و براى مؤمنين و مؤمنات كرد، و دعائى كه بعد از بناى كعبه براى اهل مكه كرد، و از خدا خواست تا پيامبران را از ذريه او برگزيند، و از همين دعاهايش و درخواست هايش است كه آمال و آرزوهايش و ارزش مجاهدتها و مساعيش در راه خدا، و نيز فضائل نفس مقدسش ، و سخن كوتاه موقعيت و قربش به خداى عزّ اسمه شناخته مى شود، و همچنين از سراسر داستانهايش ، و مدائحى كه خدا از او كرده ، مى توان شرح زندگى آنجناب را استنباط كرد، و انشاءاللّه بزودى در تفسير سوره انعام تا آنجا كه براى ما ميسور باشد متعرض آن مى شويم .

(من آمن منهم ) الخ ، بعد از آنكه از پروردگار خود امنيت را براى شهر مكه درخواست كرد، و سپس براى اهل مكه روزى از ميوه ها را خواست ، ناگهان متوجه شد كه ممكن است در آينده مردم مكه دو دسته شوند، يك دسته مؤمن ، و يكى كافر، و دعائيكه درباره اهل مكه كرد، كه خدا از ميوه ها روزيشان كند، شامل هر دو دسته مى شود، و او قبلا از كافران و آنچه بغير خدا ميپرستيدند بيزارى جسته بود، همچنانكه از پدرش وقتى فهميد دشمن خداست ، بيزارى جست ، (فلما تبين له انه عدولله تبرء منه ) و خدا در اين آيه گواهى داد كه وى از هر كسيكه دشمن خدا باشد، هر چند پدرش باشد، بيزارى جسته است .

خداوند در استجابت دعايش خرق عادت نمى كند 

لذا در جمله مورد بحث ، عموميت دعاى خود را مقيد بقيد (من آمن منهم ) كرد، و گفت : خدايا روزى را تنها به مؤمنين از اهل مكه بده ، - با اينكه آن جناب مى دانست كه بحكم ناموس زندگى اجتماعى دنيا، وقتى رزقى به شهرى وارد مى شود، ممكن نيست كافران از آن سهم نبرند، و بهره مند نشوند، - وليكن در عين حال (و خدا داناتر است ) دعاى خود را مختص به مؤمنين كرد تا تبرى خود را از كفار همه جا رعايت كرده باشد، و ليكن جوابى داده شد كه شامل مؤمن و كافر هر دو شد.

و در اين جواب اين نكته بيان شده : كه از دعاى وى آنچه بر طبق جريان عادى و قانون طبيعت است مستجاب است ، و خداوند در استجابت دعايش خرق عادت نميكند، و ظاهر حكم طبيعت را باطل نمى سازد.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد: ابراهيم كه مى خواست تنها در حق مؤمنين مكه دعا كند، جا داشت بگويد: (وارزق من آمن من اهله من الثمرات ) خدايا بكسانى از اهل مكه كه ايمان مى آورند از ثمرات روزى ده ، و چرا اينطور نگفت ؟ بلكه گفت : (و اهل مكه را از ثمرات روزى ده ، آنان را كه از ايشان ايمان مى آورند)؟ جواب اين سؤال اين است كه منظور ابراهيم (عليه السلام ) اين بود كه كرامت و حرمتى براى شهر مكه كه بيت الحرام در آنجاست از خدا بگيرد، نه براى اهل آن ، چون بيت الحرام در سرزمينى واقع شده كه كشت و زرعى در آن نمى شود، و اگر درخواست ابراهيم نمى بود، اين شهر هرگز آباد نمى شد، و اصلا كسى در آنجا دوام نمى آورد لذا ابراهيم (عليه السلام ) خواست تا با دعاى خود شهر مكه را معمور، و در نتيجه خانه خدا را آباد كند، بدين جهت گفت : (وارزق اهله ).

(و من كفر فامتعه قليلا) الخ ، كلمه : (امتعه ) كه از باب تفعيل است ، بصورت (امتعه ) يعنى از باب افعال نيز قرائت شده ، و تمتيع و امتاع هر دو به يك معنا است و آن برخوردار كردن است .

(ثم اضطره الى عذاب النار) الخ ، در اين جمله به اكرام و حرمت بيشترى براى خانه خدا اشاره شده ، تا ابراهيم (عليه السلام ) نيز خشنودتر شود، كانه فرموده : آنچه تو درخواست كردى كه (من با روزى دادن مؤمنين اهل مكه اين شهر و خانه كعبه را كرامت دهم)، بازياده مستجاب نمودم .

پس كفارى كه در اين شهر پديد مى آيند، از زندگى مرفه و رزق فراوان خود مغرور نشوند، و خيال نكنند كه نزد خدا كرامتى و حرمتى دارند، بلكه احترام هر چه هست از خانه خداست و من چند صباحى ايشان را بهره مندى از متاع اندك دنيا مى دهم و آنگاه بسوى آتش دوزخ كه بد بازگشت گاهى است ، مضطرش ميكنم .

(واذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت و اسمعيل ) الخ ، كلمه (قواعد)، جمع قاعده است ، كه بمعناى آن قسمت از بنا است كه روى زمين قعود دارد، يعنى مى نشيند، و بقيه قسمت هاى بنابر روى آن قسمت قرار مى گيرد، و عبارت بلند كردن قواعد، از باب مجاز است ، كانه آنچه را كه بر روى قاعده قرار مى گيرد، از خود قاعده شمرده شده ، و بلند كردن بنا كه مربوط بهمه بنا است ، بخصوص قاعده، نسبت داده ، و در اينكه فرمود: (از بيت) اشاره به همين عنايت مجازى است .

(ربنا تقبل منا انك انت السميع العليم ) اين جمله حكايت دعاى ابراهيم و اسماعيل هر دو است ، و به همين جهت لازم نيست كلمه (گفتند) و يا نظير آن را تقدير بگيريم ، تا معناى آن (گفتند: پروردگارا) باشد، بلكه همانطور كه گفتيم ، حكايت خود كلام است ، چون جمله : (يرفع ابراهيم القواعد من البيت و اسماعيل )، حكايت حال گذشته است ، كه با آن ، حال آن دو بزرگوار مجسم ميشود، كانه آن دو بزرگوار در حال چيدن بناى كعبه ديده مى شوند، و صدايشان هم اكنون بگوش شنونده مى رسد، كه دارند دعا ميكنند، و چون الفاظ آن دو را مى شنوند، ديگر لازم نيست حكايت كننده به مخاطبين خود بگويد: كه آن دو گفتند: (ربنا) الخ ، و اينگونه عنايات در قرآن كريم بسيار است ، و اين از زيباترين سياق هاى قرآنى است هر چند كه قرآن همه اش زيبا است و خاصيت اينگونه سياق اين است كه قصه اى را كه مى خواهد بيان كند مجسم ساخته ، به حس شنونده نزديك ميكند، و اين خاصيت و اين بداعت و شيرينى در صورتيكه كلمه : (گفتند) و يا نظير آنرا در حكايت ميآورد، بهيچ وجه تاءمين نمى شد.

ابراهيم و اسماعيل (عليهماالسلام ) در كلام خود نگفتند: خدايا چه خدمتى را از ما قبول كن ، تنها گفتند خدايا از ما قبول كن ، تا در مقام بندگى رعايت تواضع و ناقابلى خدمت خود يعنى بناى كعبه را برسانند، پس معناى كلامشان اين مى شود، كه خدايا اين عمل ناچيز ما را بپذير، كه تو شنواى دعاى ما، و داناى نيت ما هستى .

درخواست و دعاى ابراهيم عليه السلام (اجعلنا مسلمين لك ) و اشكالى كه به ذهن مى رسد

(ربنا و اجعلنا مسلمين لك و من ذريتنا امة مسلمة لك ) الخ ، در اين معنا هيچ حرفى نيست كه اسلام به آن معنائى كه بين ما از لفظ آن فهميده مى شود، و بذهن تبادر ميكند، اولين مراتب عبوديت است ،

كه با آن شخص ديندار، از كسيكه دينى نپذيرفته مشخص ميشود، و اين اسلام عبارت است از ظاهر اعتقادات ، و اعمال دينى ، چه اينكه تواءم با واقع هم باشد يا نه ، و به همين جهت شخصى را هم كه دعوى ايمان ميكند، ولى در واقع ايمان ندارد، شامل مى شود.

حال كه معناى كلمه اسلام معلوم شد، اين سؤال پيش مى آيد: كه ابراهيم (عليه السلام ) و همچنين فرزندش اسماعيل با اينكه هر دو پيغمبر بودند، ابراهيم (عليه السلام ) يكى از پنج پيغمبر اولوالعزم و آورنده ملت حنفيت ، و اسماعيل (عليه السلام ) رسول خدا، و ذبيح او بود، چگونه در هنگام بناى كعبه ، از خدا اولين و ابتدائى ترين مراتب عبوديت را مى خواهند؟!

و آيا ممكن است بگوئيم : ايشان بمرتبه اسلام رسيده بودند؟ وليكن خودشان نمى دانستند؟! و يا بگوئيم : اطلاع از آن نيز داشتند، و منظورشان از درخواست ، اين بوده كه خدا اسلام را برايشان باقى بدارد؟! چطور مى شود با اين حرفها اشكال را پاسخ داد؟ با اينكه آن دو بزرگوار از تقرب و نزديكى به خدا به حدى بودند، كه قابل قياس با اسلام نيست ، علاوه بر اينكه اين دعا را در هنگام بناى كعبه كردند، و مقامشان مقام دعوت بود، و آن دو بزرگوار از هر كس ديگر عالم تر بودند به خدائيكه از او درخواست ميكردند، او را مى شناختند كه كيست ، و چه شاءنى دارد، از اين هم كه بگذريم ، اصلا درخواست اسلام معنا ندارد، براى اينكه اسلامى كه معنايش ‍ گذشت ، از امور اختيارى هر كسى است ، و به همين جهت مى بينيم ، مانند نماز و روزه امر بدان تعلق مى گيرد و خدا ميفرمايد: (اذ قال له ربه اءسلم ، قال : اءسلمت لرب العالمين )، (چون پروردگارش به وى گفت : اسلام بياور، گفت : اسلام آوردم براى رب العالمين ).

و معنا ندارد كه چنين عملى را با اينكه در اختيار همه است ، بخدا نسبت بدهند، و يا از خدا چيزى را بخواهند كه در اختيار آدمى است . پس لابد عنايت ديگرى در كلام است ، كه درخواست اسلام را از آن دو بزرگوار صحيح مى سازد.

اسلامى ابراهيم و اسماعيل عليه و السلام از خدا خواستند غير اسلام به معناىمتداول آنست

و اين اسلام كه آن دو درخواست كردند، غير اسلام متداول ، و غير آن معنائى است كه از اين لفظ به ذهن ما تبادر ميكند، چون اسلام داراى مراتبى است ، بدليل اينكه در آيه ! (اذ قال له ربه اسلم قال اءسلمت ) الخ ، ابراهيم (عليه السلام ) را با اينكه داراى اسلام بود، باز امر ميكند به اسلام ، پس مراد به اسلامى كه در اينجا مورد نظر است ، غير آن اسلامى است كه خود آن جناب داشت ، و نظائر اين اختلاف مراتب در قرآن بسيار است .

پس اين اسلام آن اسلامى است كه بزودى معنايش را تفسير ميكنيم ، و آن عبارتست از تمام عبوديت ، و تسليم كردن بنده خدا، آنچه دارد، براى پروردگارش .

و اين معنا هر چند كه مانند معناى اولى كه براى اسلام كرديم ، اختيارى آدمى است ، و اگر كسى مقدمات آن را فراهم كند، مى تواند به آن برسد، الا اينكه وقتى اين اسلام با وضع انسان عادى ، و حال قلب متعارف او، سنجيده شود، امرى غير اختيارى مى شود، يعنى - با چنين حال و وصفى - رسيدن به آن ، امرى غير ممكن مى شود، مانند ساير مقامات ولايت ، و مراحل عاليه ، و نيز مانند ساير معارج كمال ، كه از حال و طاقت انسان متعارف ، و متوسط الحال بعيد است ، چون مقدمات آن بسيار دشوار است .

و به همين جهت ممكن است آنرا امرى الهى ، و خارج از اختيار انسان دانسته ، از خداى سبحان درخواست كرد: كه آنرا به آدمى افاضه فرمايد، و آدمى را متصف بدان بگرداند.

نظرى دقيق تر در مسئله مورد بحث 

علاوه بر آنچه گفته شد، در اينجا نظريست دقيق تر، و آن اينست كه آنچه به انسانها نسبت داده مى شود، و اختيارى او شمرده مى شود، تنها اعمال است ، و اما صفات و ملكاتى كه در اثر تكرار صدور عمل در نفس پيدا مى شود، اگر به حقيقت بنگريم اختيارى انسان نيست ، و ميشود، و يا بگو اصلا بايد بخدا منسوب شود، مخصوصا اگر از صفات فاضله ، و ملكات خير باشد، كه نسبت دادنش بخدا اولى است ، از نسبت دادنش به انسان .

و عادت قرآن نيز بر همين جارى است ، كه همواره نيكيها را بخدا نسبت مى دهد، از ابراهيم حكايت مى كند كه از خدا نماز مسئلت مى دارد: (رب اجعلنى مقيم الصلوة ، و من ذريتى )، (خدايا مرا و از ذريه ام اشخاصى را، بپا دارنده نماز كن ) و نيز از او حكايت ميكند كه گفت : (والحقنى بالصالحين )، (مرا به صالحان بپيوند).

و از سليمان (عليه السلام ) حكايت مى كند، كه بعد از ديدن صحنه مورچگان ، گفت : (رب اءوزعنى ان اشكر نعمتك التى انعمت على و على والدى ، و ان اعمل صالحا ترضيه )، (پروردگارا نصيبم كن ، كه شكر نعمتت بجاى آورم ، آن نعمتى كه بر من و بر والدينم ارزانى داشتى ، و اينكه عمل صالحى كنم ، كه تو را خوش آيد).

و از ابراهيم حكايت كرده كه در آيه مورد بحث از خدا اسلام خواسته ، ميگويد: (ربنا واجعلنا مسلمين لك ) الخ .

پس معلوم شد كه مراد باسلام غير آن معنائى است كه آيه شريفه (قالت الاعراب : آمنا قل : لم تؤ منوا ولكن قولوا: اسلمنا، ولما يدخل الايمان فى قلوبكم )، (اعراب گفتند: ايمان آورديم ، بگو: نه ايمان نياورده ايد، بلكه بايد بگوئيد: اسلام آورديم ، چون هنوز ايمان در دلهاى شما داخل نشده ) بدان اشاره ميكند، بلكه معنائى است بلندتر و عالى تر از آن ، كه انشاءاللّه بيانش خواهد آمد.

مراد از (ارنا مناسكنا و تب علينا) 

(و ارنا مناسكنا و تب علينا انك انت التواب الرحيم )، اين آيه معنائى را كه قبلا براى اسلام كرديم ، بيان مى كند، چون كلمه (مناسك جمع منسك ) است ، كه بمعناى عبادتست ، همچنانكه در آيه : (ولكل امة جعلنا منسكا)، (براى هر امتى عبادتى مقرر كرديم ).

باين معنا است و يا بمعناى آن عملى است كه بعنوان عبادت آورده مى شود، و چون در آيه مورد بحث مصدر اضافه به (نا - ما) شده ، افاده تحقق را مى كند، ساده تر آنكه مى رساند آن مناسكى منظور است ، كه از ايشان سر زده ، نه آن اعمالى كه خدا خواسته تا انجامش دهند.

خلاصه مى خواهيم بگوئيم : كلمه (مناسكنا)، اين نكته را مى رساند كه خدايا حقيقت اعمالى كه از ما بعنوان عبادت تو سر زده ، بما نشان بده ، و نميخواهد درخواست كند: كه خدايا طريقه عبادت خودت را بما ياد بده ، و يا ما را بانجام آن موفق گردان ، و اين درخواست همان چيزيست كه ما در تفسير جمله : (واوحينا اليهم فعل الخيرات ، واقام الصلوة ، وايتاء الزكوة )، (ما بايشان فعل خيرات ، و اقامه نماز، و دادن زكات ، را وحى كرديم ). بدان اشاره كرديم ، و انشاءاللّه باز هم در جاى خودش خواهيم گفت ، كه اين وحى عبارت است از تسديد در ف عل ، نه ياد دادن تكاليفى كه مطلوب انسان است ، و كانه آيه : (واذكر عبادنا ابراهيم ، واسحق ، ويعقوب ، اولى الايدى و الابصار، انا اخلصناهم بخالصة ذكرى الدار).

هم باين معنا اشاره مى كند، چون به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم امر مى كند كه بندگان او ابراهيم و اسحاق و يعقوب را بياد آورد، كه صاحبان قدرت و بصيرت بودند، و او ايشان را بموهبت خالص ياد آن سراى ديگر اختصاص داد.

پس تا اينجا بخوبى روشن شد، كه مراد از اسلام و بصيرت در عبادت ، غير آن معناى شايع و متعارف از كلمه است ، و همچنين مراد بجمله (و تب علينا) توبه از گناهان كه معناى متداول كلمه است ، نيست .

چون ابراهيم و اسماعيل دو تن از پيامبران و معصومين به عصمت خدايتعالى بودند، و گناه از ايشان سر نميزند، تا مانند ما گنهكاران از آن توبه كنند.

طرح يك سؤال در مورد معناى اسلام ، مناسك و توبه درباره حضرت ابراهيم عليه السلام

در اينجا ممكن است بگوئى : آنچه از معناى اسلام ، و نشان دادن مناسك و توبه ، كه شايسته مقام ابراهيم و اسماعيل (عليهماالسلام ) است ، غير آن معناى از اسلام ، و ارائه مناسك ، و توبه است ، كه در خود ذريه آنجناب است ، و به چه دليل بگوئيم : اين عناوين در حق ذريه آنجناب نيز اراده شده ؟ با اينكه آنجناب ذريه خود را جز در خصوص دعوت اسلام با خودش و فرزندش اسماعيل شركت نداد، و گرنه ميگفت : (ربنا واجعلنا وذريتنا امة مسلمة )، (خدايا ما و ذريه ما را امتى مسلمان قرار بده )، و يا (واجعلنا و من ذريتنا مسلمين ) ولى اينطور نگفت ، بلكه ذريه خود را در عبارتى جداگانه ذكر كرد، و گفت : (ومن ذريتنا امة مسلمة لك ) با اينحال چه مانعى دارد بگوئيم : مرادش از اسلام معنائى عمومى است ، كه شامل جميع مراتب اسلام ، حتى ابتدائى ترين مرتبه آن ، يعنى ظاهر اسلام هم بشود چون همين مرتبه نيز آثارى جميل و نتايجى نفيس در مجتمع انسانى دارد، آثارى كه مى تواند مطلوب ابراهيم (عليه السلام ) باشد، و آن را از پروردگارش مسئلت بدارد، همانطور كه در نظر پيامبر اسلام نيز اسلام بهمين معنا است ، چون آنجناب بهمين مقدار از اسلام كه بحقانيت شهادتين هر چند بظاهر اعتراف كنند اكتفاء مى كرد، و اين اعتراف را مايه محفوظ بودن خونهاشان ميدانست ، و مسئله ازدواج و ارث را بر آن مترتب مى كرد.

و بنابراين هيچ مانعى ندارد بگوئيم : مراد ابراهيم (عليه السلام ) از اسلام در جمله : (ربنا واجعلنا مسلمين لك )، آن معناى عالى از اسلام است ، كه لايق شاءن او، و فرزندش (عليهم السلام ) بود، و در جمله : (ومن ذريتنا امة مسلمة لك ) الخ ، مراد اسلامى بود كه لايق بشاءن امت باشد، كه حتى شامل اسلام منافقين ، و نيز اسلام اشخاص ضعيف الايمان ، و قوى الايمان ، و بالاخره اسلام همه مسلمين بشود.

اسلامى كه ابراهيم و اسماعيل عليه و السلام براى ذريه شان درخواست نمودند اسلام واقعى بود

در پاسخ مى گوئيم مقام تشريع با مقام دعا و درخواست دو مقام مختلف است و دو حكم متفاوت دارد، كه نبايد اين را با آن مقايسه نمود، اگر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم از امتش بهمين مقدار قناعت كرد، كه بظاهر شهادتين اقرار كنند، بدان جهت بود كه حكمت در توسعه شوكت ، و حفظ ظاهر نظام صالح ، اقتضاء مى كرد باين مقدار از مراتب اسلام اكتفاء كند، تا پوشش و پوستى باشد براى حفظ مغز و لبّ اسلام ، كه همان حقيقت اسلام باشد، و باين وسيله آن حقيقت را از صدمه آفات وارده حفظ كند.

اين مقام تشريع است كه در آن ، اين حكمت را رعايت كرده ، و اما مقام دعا و درخواست از خداى سبحان ، مقامى ديگر است ، كه حاكم در آن تنها حقايق است ، و غرض درخواست كننده در آن مقام مت علق بحقيقت امر است ، او مى خواهد بواقع قرب بخدا برسد، نه باسم و ظاهر آن ، چون انبياء توجهى و عشقى به ظواهر امور بدان جهت كه ظاهر است ندارند، ابراهيم (عليه السلام ) حتى علاقه باين ظاهر اسلام نسبت بامتش هم ندارد، چون اگر ميداشت هما ن را قبل از اينكه براى ذريه اش درخواست كند، براى پدرش ‍ درخواست ميكرد و ديگر وقتى فهميد پدر از دشمنان خداست از او بيزارى نمى جست ، و نيز در دعايش بطورى كه قرآن حكايت كرده ، نمى گفت : (ولا تخزنى يوم يبعثون ، يوم لاينفع مال ، ولابنون ، الا من اتى اللّه بقلب سليم )، (و مرا در روزيكه خلق مبعوث مى شوند، خوار مفرما، روزى كه مال و فرزندان سود نمى دهند، مگر كسيكه قلبى سالم بياورد) بلكه به خوار نشدن در دنيا و سلامت در ظاهر قناعت ميكرد، و نيز نمى گفت : (واجعل لى لسان صدق فى الاخرين )، (و برايم لسان صدقى در آيندگان قرار ده ).، بلكه به لسان ذكر در آيندگان اكتفاء ميكرد، و همچنين ساير كلماتى كه از آنجناب حكايت شده است .

پس اسلامى كه او براى ذريه اش درخواست كرد، جز اسلام واقعى نمى تواند باشد، و در جمله (امة مسلمة لك )، خود اشاره اى باين معنا هست ، چون اگر مراد تنها صدق نام مسلمان بر ذريه اش بود، ميگفت : (امة مسلمة ) ديگر احتياج بكلمه (لك ) نبود، (دقت بفرمائيد).

(ربنا وابعث فيهم رسولا منهم ) الخ ، منظور آن جناب بعثت خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله و سلم بود، همچنان كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمود: من دعاى ابراهيم هستم .

بحث روايتى (شامل رواياتى در ذيل آيات گذشته مربوط به هجرت ابراهيم به مكه وبناى كعبه و دعاى ابراهيم ...)

در كافى از كتانى روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام ) از مردى پرسيدم .

كه دو ركعت نماز در مقام ابراهيم را كه بعد از طواف حج و عمره واجب است فراموش كرده ؟ فرمود: اگر در شهر مكه يادش آمد، دو ركعت در مقام ابراهيم بخواند، چون خداى عز و جل فرموده (واتخذوا من مقام ابراهيم مصلى ) و اما اگر از مكه رفته ، و آنگاه يادش ‍ آمده ، من دستور نميدهم برگردد.

مولف: قريب باين معنا را شيخ در تهذيب ، و عياشى در تفسيرش ، بچند سند روايت كرده اند، و خصوصيات حكم ، يعنى نماز در مقام ابراهيم ، و اينكه بايد پشت مقام باشد، همچنانكه در بعضى روايات آمده ، كه احدى نبايد دو ركعت نماز طواف را جز در پشت مقام بخواند، تا آخر حديث ، همه از كلمه (من ) و كلمه (مصلى ) در جمله : (واتخذوا من مقام ابراهيم مصلى ) استفاده شده است .

و در تفسير قمى از امام صادق (ع) روايت آورده كه در ذيل جمله : (ان طهرا بيتى للطائفين ) الخ فرموده : يعنى مشركين را از آن دور كن .

و در كافى از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: خداى عز و جل در كتابش مى فرمايد: (طهرا بيتى للطائفين و العاكفين و الركع السجود)، و به همين جهت جا دارد بنده خدا وقتى وارد مكه مى شود، طاهر باشد، و عرق و كثافات را از خود بشويد، و خود را پاكيزه كند.

مؤلف : اين معنا در رواياتى ديگر نيز آمده ، و اينكه ائمه (عليهم السلام ) طهارت شخص وارد بمكه را از طهارت مورد (بيت ) كه در آيه آمده استفاده كرده اند، بضميمه آيات ديگر، مانند آيه : (الطيبات للطيبين و الطيبون للطيبات ) و امثال آن بوده است .

قسمتى از حكايت ابراهيم و اسماعيل عليهم السلام بروايت ابن عباس

و در تفسير مجمع البيان از ابن عباس روايت كرده كه گفت : بعد از آنكه ابراهيم (عليه السلام ) اسماعيل و هاجر را بمكه آورد، و در آنجا گذاشت و رفت ، بعد از مدتى كه قوم جرهم آمدند و با اجازه هاجر در آن سرزمين منزل كردند، اسماعيل هم به سن ازدواج رسيده با دخترى از ايشان ازدواج كرد، هاجر از دنيا رفت ، پس ابراهيم از همسرش ساره اجازه خواست ، تا سرى به هاجر و اسماعيل بزند، ساره با اين شرط موافقت كرد، كه در آنجا از مركب خود پياده نشود.

ابراهيم (عليه السلام ) بسوى مكه حركت كرد، وقتى رسيد فهميد هاجر از دنيا رفته لاجرم بخانه اسماعيل رفت ، و از همسر او پرسيد: شوهرت كجاست ؟ گفت اينجا نيست ، رفته شكار كند، و اسماعيل (عليه السلام ) رسمش اين بود كه در داخل حرم شكار نميكرد، هميشه مى رفت بيرون حرم شكار مى كرد، و برمى گشت ، ابراهيم به آن زن گفت : آيا مى توانى از من پذيرائى كنى ؟ گفت : نه ، چون چيزى در خانه ندارم ، و كسى هم با من نيست كه بفرستم طعامى تهيه كند.

ابراهيم (عليه السلام ) فرمود: وقتى همسرت بخانه آمد، سلام مرا باو برسان و بگو: عتبه خانه ات را عوض كن ، اين سفارش را كرد، و رفت .

از آنسو نگر كه چون اسماعيل بخانه آمد، بوى پدر را احساس كرد، به همسرش فرمود: آيا كسى بخانه آمد؟ گفت : آرى پيرمردى داراى شمائلى چنين و چنان آمد، و منظور زن از بيان شمايل آن جناب توهين بابراهيم ، و سبك شمردن او بود، اسماعيل پرسيد: راستى سفارشى و پيامى نداد؟ گفت : چرا، بمن گفت : بشوهرت وقتى آمد سلام برسان ، و بگو عتبه در خانه ات را عوض كن .

اسماعيل (عليه السلام ) منظور پدر را فهميد، و همسر خود را طلاق گفت ، و با زنى ديگر ازدواج كرد.

بعد از مدتى كه خدا مى داند، دوباره ابراهيم از ساره اجازه گرفت ، تا بزيارت اسماعيل بيايد، ساره اجازه داد، اما باين شرط كه پياده نشود، ابراهيم (عليه السلام ) حركت كرد، و بمكه به در خانه اسماعيل آمد، از همسر او پرسيد: شوهرت كجا است ؟ گفت : رفته است تا شكارى كند،

و انشاءالله بزودى برمى گردد، فعلا پياده شويد، خدا رحمتت كند، ابراهيم فرمود: آيا چيزى براى پذيرائى من در خانه دارى ؟ گفت : بلى ، و بلادرنگ قدحى شير و مقدارى گوشت بياورد، ابراهيم او را به بركت دعا كرد، و اگر همسر اسماعيل آنروز براى ابراهيم نان و يا گندم و يا جوى ، و يا خرمائى آورده بود، نتيجه دعاى ابراهيم اين ميشد، كه شهر مكه از هر جاى ديگر دنيا داراى گندم و جو و خرماى بيشترى مى شد.

بهر حال همسر اسماعيل بانجناب گفت : پياده شويد، تا سرت را بشويم ، ولى ابراهيم پياده نشد، لاجرم عروسش اين سنگى را كه فعلا مقام ابراهيم است ، بياورد و زير پاى او نهاد، و ابراهيم قدم بر آن سنگ گذاشت ، كه تاكنون جاى قدمش در آن سنگ باقى است .

آنگاه آب آورد، و سمت راست سر ابراهيم را بشست ، آنگاه مقام را به طرف چپ او برد، و سمت چپ سرش را بشست ، و اثر پاى چپ ابراهيم نيز در سنگ بماند.

آنگاه ابراهيم فرمود: چون شوهرت بخانه آمد، سلامش برسان ، و بوى بگو: حالا درب خانه ات درست شد.

اين را گفت و رفت ، پس چون اسماعيل بخانه آمد، بوى پدر را احساس كرد، و از همسرش پرسيد: آيا كسى به نزدت آمد؟ گفت : بلى ، پيرمردى زيباتر از هر مرد ديگر، و خوشبوتر از همه مردم ، نزدم آمد، و بمن چنين و چنان گفت ، و من باو چنين و چنان گفته ، سرش را شستم ، و اين جاى پاى اوست ، كه بر روى اين سنگ مانده ، اسماعيل گفت : او پدرم ابراهيم است .

مولف: قريب باين معنا را قمى در تفسيرش نقل كرده است .

داستان حضرت ابراهيم عليه و السلام از زبان امام صادق عليه السلام 

و در تفسير قمى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: ابراهيم (عليه السلام ) در باديه شام منزل داشت ، همينكه هاجر اسماعيل را بزاد، ساره غمگين گشت ، چون او فرزند نداشت و به همين جهت همواره ابراهيم را در خصوص هاجر اذيت ميكرد، و غمناكش مى ساخت .

ابراهيم نزد خدا شكايت كرد، خداى عز و جل به او وحى فرستاد كه زن بمنزله دنده كج است ، اگر بهمان كجى وى ، بسازى ، از او بهره مند مى شوى ، و اگر بخواهى راستش كنى ، او را خواهى شكست ، آنگاه دستورش داد: تا اسماعيل و مادرش را از شام بيرون بياورد، پرسيد: پروردگارا كجا ببرم ؟ فرمود: بحرم من ، و امن من ، و اولين بقعه اى كه در زمين خلق كرده ام و آن سرزمين مكه است .

پس از آن خداى تعالى جبرئيل را با براق برايش نازل كرد، و هاجر و اسماعيل را و خود ابراهيم را بر آن سوار نموده ، 435

براه افتاد، ابراهيم از هيچ نقطه خوش آب و هوا، و از هيچ زراعت و نخلستانى نمى گذشت ، مگر اينكه از جبرئيل مى پرسيد: اينجا بايد پياده شويم ؟ اينجا است آن محل ؟ جبرئيل مى گفت : نه ، پيش برو، پيش برو، همچنان پيش راندند، تا به سرزمين مكه رسيدند، ابراهيم هاجر و اسماعيل را در همين محلى كه خانه خدا در آن ساخته شد، پياده كرد، چون با ساره عهد بسته بود، كه خودش پياده نشود، تا نزد او برگردد.

در محلى كه فعلا چاه زمزم قرار دارد درختى بود، هاجر عليه السلام پارچه اى كه همراه داشت روى شاخه درخت انداخت ، تا در زير سايه آن راحت باشد، همينكه ابراهيم خانواده اش را در آنجا منزل داد، و خواست تا بطرف ساره برگردد، هاجر (كه راستى ايمانش ‍ شگفت آور و حيرت انگيز است يك كلمه پرسيد) آيا ما را در سرزمينى مى گذارى و مى روى كه نه انيسى و نه آبى و نه دانه اى در آن هست ؟ ابراهيم گفت : خدائى كه مرا باين عمل فرمان داده ، از هر چيز ديگرى شما را كفايت است ، اين را گفت و راهى شام شد، همينكه بكوه (كداء كه كوهى در ذى طوى ) است رسيد، نگاهى بعقب (و در درون اين دره خشك ) انداخت ، و گفت : (ربنا انى اسكنت من ذريتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرم ، ربنا ليقيموا الصلوة ، فاجعل افئدة من الناس تهوى اليهم ، وارزقهم من الثمرات لعلهم يشكرون )، (پروردگارا! من ذريه ام را در سرزمينى گود و بدون آب و گياه جاى دادم ، نزد بيت محرمت ، پروردگار ما، بدين اميد كه نماز بپادارند، پس دلهائى از مردم را متمايل بسوى ايشان كن ، و از ميوه ها، روزيشان ده ، باشد كه شكر گزارند) اين راز بگفت و برفت .

پس همينكه آفتاب طلوع كرد، و پس از ساعتى هوا گرم شد، اسماعيل تشنه گشت ، هاجر برخاست ، و در محلى كه امروز حاجيان سعى مى كنند بيآمد و بر بلندى صفا برآمد، ديد كه در آن بلندى ديگر، چيزى چون آب برق ميزند، خيال كرد آب است ، از صفا پائين آمد، و دوان دوان بدان سو شد، تا به مروه رسيد، همينكه بالاى مروه رفت ، اسماعيل از نظرش ناپديد شد، (گويا لمعان سراب مانع ديدنش شده است ).

ناچار دوباره بطرف صفا آمد، و اين عمل را هفت نوبت تكرار كرد، در نوبت هفتم وقتى بمروه رسيد، اين بار اسماعيل را ديد، و ديد كه آبى از زير پايش جريان يافته ، پس نزد او برگشته ، از دور كودك مقدارى شن جمع آورى نموده ، جلو آب را گرفت ، چون آب جريان داشت ، و از همان روز آن آب را زمزم ناميدند، چون زمزم معناى جمع كردن و گرفتن جلو آب را مى دهد.

از وقتى اين آب در سرزمين مكه پيدا شد مرغان هوا و وحشيان صحرا بطرف مكه آمد و شد را شروع كرده ، آنجا را محل امنى براى خود قرار دادند.

از سوى ديگر قوم جرهم كه در ذى المجاز عرفات منزل داشتند، ديدند كه مرغان و وحشيان بدان سو آمد و شد ميكنند، آنقدر كه فهميدند در آنجا لانه دارند لاجرم آنها را تعقيب كردند، تا رسيدند به يك زن و يك كودك ، كه در آن محل زير درختى منزل كرده اند، فهميدند كه آب به خاطر آن دو تن در آنجا پيدا شده ، از هاجر پرسيدند: تو كيستى ؟ و اينجا چه مى كنى ؟ و اين بچه كيست ؟ گفت : من كنيز ابراهيم خليل الرحمانم ، و اين فرزند او است ، كه خدا از من به او ارزانى داشته ، خدايتعالى او را ماءمور كرد كه ما را بدينجا آورد، و منزل دهد، قوم جرهم گفتند: حال آيا بما اجازه ميدهى كه در نزديكى شما منزل كنيم ؟ هاجر گفت : بايد باشد تا ابراهيم بيايد.

بعد از سه روز ابراهيم آمد، هاجر عرضه داشت : در اين نزديكى مردمى از جرهم سكونت دارند، از شما اجازه مى خواهند در اين سرزمين نزديك بما منزل كنند، آيا اجازه شان مى دهى ؟ ابراهيم فرمود: بله ، هاجر به قوم جرهم اطلاع داد، آمدند، و نزديك وى منزل كردند، و خيمه هايشان را بر افراشتند، هاجر و اسماعيل با آنان ماءنوس شدند.

بار ديگر كه ابراهيم بديدن هاجر آمد جمعيت بسيارى در آنجا ديد و سخت خوشحال شد، رفته رفته اسماعيل براه افتاد، و قوم جرهم هر يك نفر از ايشان يكى و دو تا گوسفند به اسماعيل بخشيده بودند، و هاجر و اسماعيل با همان گوسفندان زندگى ميكردند.

همينكه اسماعيل بحد مردان برسيد، خداى تعالى دستور داد: تا خانه كعبه را بنا كنند، تا آنجا كه امام فرمود: و چون خداى تعالى بابراهيم دستور داد كعبه را بسازد، و او نمى دانست كجا بنا كند، جبرئيل را فرستاد تا نقشه خانه را بكشد - تا آنجا كه فرمود - ابراهيم شروع بكار كرد، اسماعيل از ذى طوى مصالح آورد، و آن جناب خانه را تا نه ذراع بالا برد، مجددا جبرئيل جاى حجر الاسود را معلوم كرد، و ابراهيم سنگى از ديوار بيرون كرده ، حجر الاسود را در جاى آن قرار داد، همان جائيكه الان هست .

بعد از آنكه خانه ساخته شد، دو درب برايش درست كرد، يكى بطرف مشرق ، و درى ديگر طرف مغرب ، درب غربى مستجار ناميده شد، و سقف خانه را با تنه درختها، و شاخه اذخر بپوشانيد، و هاجر پتوئى كه با خود داشت بر در كعبه بيفكند و زير آن چادر زندگى كرد.

بعد از آنكه خانه ساخته شد، ابراهيم و اسماعيل عمل حج انجام دادند، روز هشتم ذى الحجه جبرئيل نازل شد، و بابراهيم گفت : (ارتو من الماء) بقدر كفايت آب بردار، چون در منى و عرفات آب نبود، به همين جهت هشتم ذى الحجه روز ترويه ناميده شد، پس ابراهيم را از مكه به منى برد، و شب را در منى بسر بردند، و همان كارها كه به آدم دستور داده بود، بابراهيم نيز دستور داد.

ابراهيم بعد از فراغت از بناى كعبه ، گفت : (رب اجعل هذا بلدا آمنا، و ارزق اهله من الثمرات ، من آمن منهم )، (پروردگارا اين را شهر مامن كن ، و مردمش را، آنها كه ايمان آورده اند، از ميوه ها روزى ده ) - امام فرمود: - منظورش از ميوه هاى دل بود، يعنى خدايا مردمش را محبوب دلها بگردان ، تا ساير مردم با آنان انس بورزند و بسوى ايشان بيايند، و باز هم بيايند.

بررسى اخبارى كه به امور خارق العاده درباره كعبه و حجرالاسود و سنگ مقام اشارهدارند

مولف: اين خلاصه اى است از اخبار اين داستان ، آنهم اخبارى كه خلاصه آن را بيان كرده ، و هم در اين اخبار و هم در اخبار ديگر امور خارق العاده اى آمده ، از آن جمله آمده : كه خانه كعبه اولين بارى كه پيدا شد بصورت قبه اى از نور بود، كه آنرا براى آدم نازل كردند، و در همين محل كه ابراهيم كعبه را ساخت قرار دادند، و اين قبه همچنان بود تا آنكه در طوفان نوح كه دنيا غرق در آب شد، خدايتعالى آنرا بالا برد، و از غرق شدن حفظ كرد، و به همين جهت كعبه را بيت عتيق (خانه قديمى ) نام نهادند.

و در بعضى اخبار آمده : كه خداى عز و جل پايه هاى خانه را از بهشت نازل كرد.

و در بعضى ديگر آمده : حجر الاسود از بهشت نازل شده ، و در آن روز از برف سفيدتر بوده ، و در زمين بخاطر اين كه كفار بدان دست ماليدند سياه شد.

و در كافى نيز از يكى از دو امام باقر و صادق (عليهماالسلام ) روايت كرده كه فرمود: ابراهيم ماءمور شد تا پايه هاى كعبه را بالا ببرد، و آنرا بسازد و مناسك ، يعنى طريقه حج اين خانه را بمردم بياموزد.

پس ابراهيم و اسماعيل خانه را در هر روز به بلندى يك ساق بنا كردند، تا به محل حجر الاسود رسيدند، امام ابو جعفر ميفرمايد: در اين هنگام از كوه ابو قبيس ندائى برخاست ، كه اى ابراهيم تو امانتى نزد من دارى ، پس حجر الاسود را بابراهيم داد، و او در جاى خود بكار برد.

و در تفسير عياشى از ثورى از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده ، كه گفت از آنجناب از حجر الاسود سؤال كردم ، فرمود: سه تا سنگ از سنگهاى بهشت به زمين نازل شد، اول حجر الاسود بود، كه آنرا به وديعه بابراهيم دادند، دوم مقام ابراهيم بود، و سوم سنگ بنى اسرائيل بود.

و در بعضى از روايات آمده : كه حجر الاسود قبلا فرشته اى از فرشتگان بوده است .

مولف: و نظائر اين معانى در روايات عامه و خاصه بسيار است ، و چون يك يك آنها خبر واحد است و نمى شود بمضمونش اعتماد كرد، و از مجموع آنها هم چيزى استفاده نمى شود، لذا نه تواتر لفظى دارند، و نه معنوى ، و ليكن چنان هم نيست كه در ابواب معارف دينى مشابه نداشته باشد، چون نوعا رواياتيكه در ابواب مختلف معارف وارد شده ، همينطورند، و لذا اصرارى نيست كه آنها را طرد و بكلى رد كنيم .

اما رواياتى كه مى گويد: كعبه قبلا قبه اى بود، كه براى آدم نازل شد، و همچنين آنها كه مى گويند: ابراهيم بوسيله براق بسوى مكه رفت ، و امثال اين مطالب ، از باب كرامت و خارق العاده ، و حوادث غير طبيعى است ، كه هيچ دليلى بر محال بودنش نداريم ، علاوه بر اينكه اين تنها معجزه اى نيست كه قرآن كريم براى انبياء خود اثبات كرده ، بلكه آنان را به معجزات بسيار و كرامات خارق العاده زيادى اختصاص داده است ، كه موارد بسيارى از آن در قرآن ثابت شده است .

و اما رواياتى كه داشت : پايه هاى كعبه و نيز حجر الاسود و سنگ مقام از بهشت نازل شده - و اينكه سنگ مقام در زير مقام فعلى دفن شده - و نظائر اين ، در باره اش گفتيم : كه نظير اين گونه روايات در معارف دينى بسيار است ، حتى درباره بعضى از نباتات و ميوه ها و امثال آن آمده ، كه مثلا فلان ميوه يا فلان گياه ، بهشتى است .

و نيز رواياتى كه مى گويد: فلان چيز از جهنم ، و يا از فوران جهنم است ، و باز از همين دسته است رواياتى كه در باب طينت وارد شده ، ميگويد طينت مردم با سعادت از بهشت ، و طينت اشقياء از آتش بوده ، يا از دسته اول از عليين ، و از دسته دوم از سجين بوده است .

و نيز از همين دسته است آن رواياتى كه مى گويد: بهشت برزخ در فلان قطعه از زمين ، و آتش برزخ در آن قطعه ديگر از زمين است ، و رواياتى كه مى گويد: قبر يا باغى از باغهاى بهشت است ، و يا حفره اى از حفره هاى جهنم ، و امثال اين روايات كه هر كس اهل تتبع و جستجو، و نيز بيناى در مطاوى اخبار باشد به آنها دست مى يابد.

و اين گونه روايات همانطور كه گفتيم بسيار زياد است ، بطورى كه - اگر نتوانيم مضمون يك يك آنها را بپذيريم - بارى همه را هم نمى توانيم رد نموده ، بكلى طرح كنيم ، و يا در صدور آنها از ائمه (عليهم السلام )، و يا در صحت انتساب آنها به آن حضرات مناقشه كنيم ، چون اين گونه روايات از معارف الهيه است كه فتح بابش بوسيله قرآن شريف شده ، و ائمه (عليهم السلام ) مسير آنرا دنبال كرده اند، آرى از كلام خداى تعالى برمى آيد: كه تنها حجر الاسود و چه و چه از ناحيه خدا نيامده ، بلكه تمامى موجودات از ناحيه او نازل شده است ، و آنچه در اين نشئه كه نشئه طبيعى و مشهود است ديده مى شود، همه از ناحيه خداى سبحان نازل شده ، چيزيكه هست آنچه از موجودات و حوادث كه خير و جميل است ،

و يا وسيله خير، و يا ظرف براى خير است ، از بهشت آمده ، و باز هم به بهشت برميگردد، و آنچه از شرور است يا وسيله براى شر و يا ظرف براى شر است ، از آتش دوزخ آمده ، و دوباره به همانجا برمى گردد.

نمونه هايى از كلام خداوند كه دلالت دارد آنچه موجود است از ناحيه اونازل شده است

اينك نمونه هائى از كلام خدا: (وان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم )، (هيچ چيز نيست مگر آنكه نزد ما از آن خزينه ها هست ، و ما نازل نمى كنيم ، مگر به اندازه اى معلوم ).

كه مى رساند تمامى اشياء عالم نزد خدا موجودند، و بوجودى نامحدود، و غير مقدر با هيچ تقدير موجودند، و تنها در هنگام نزول ، تقدير و اندازه گيرى مى شوند، چون كلمه (تنزيل ) بمعناى تدريج در نزول است .

پس آيه شريفه ، مسئله خدائى بودن هر چيز را، عموميت داده ، همه چيز را از ناحيه خدا ميداند، و آياتى ديگر اين معنا را درباره بعضى از چيزها بخصوص اثبات مى كند، مانند آيه : (و اءنزل لكم من الانعام ثمانية ازواج )، (براى شما از جنس چهار پايان هشت جفت نازل كرد،) است و آيه : (وانزلنا الحديد فيه باءس شديد)، (آهن را نازل كرديم ، كه در آن قدرتى بسيار است ) ميباشد و آيه : (وفى السماء رزقكم وما توعدون )، (رزق شما و آنچه كه وعده اش را بشما داده اند در آسمان است ) كه انشاءاللّه توضيح معنايش ‍ خواهد آمد.

پس بحكم اين آيات آنچه در دنيا هست همه از ناحيه خداى سبحان نازل شده ، و خدا در كلامش مكرر فرموده : كه بار ديگر همه آنها بسوى پروردگار بر مى گردند، از آن جمله آيات زير است : (وان الى ربك المنتهى )، (بدرستى كه منتهى بسوى پروردگار تو است ) و نيز (الى ربك الرجعى )، (بازگشت بسوى پروردگار تو است ) و نيز (اليه المصير)، (بازگشت بسوى او است ) (الا الى اللّه تصير الامور) (آگاه باشيد كه همه امور بسوى خدا باز مى گردد) و آيات بسيارى ديگر.

و نيز آيه سوره حجر اين معنا را هم افاده مى كند: كه اشياء - در فاصله ميانه پيدايش و بازگشت - بر طبق مقتضائى سير مى كنند، كه كيفيت آغازشان آنرا اقتضاء كرده ، و بر آن سرنوشتى از سعادت و شقاوت و خير و شر جريان مى يابند، كه ابتداء وجودش اقتضاى آنرا دارد، و اين معنا از آيات زير نيز استفاده مى شود: (كل يعمل على شاكلته )، (هر كسى بر طينت خود مى تند) (ولكل وجهة هو موليها)، (هر كسى براى خود هدفى معين دارد كه خواه ناخواه به همان سو رو مى كند) كه توضيح دلالت يك يك آنها خواهد آمد.

و منظور در اينجا تنها اشاره اجمالى و بآن مقدارى است كه بحث ما تمام شود، و آن اين است كه اخبارى كه مى گويد: موجودات طبيعى نامبرده از بهشت نازل شده ، و يا از جهنم آمده ، در صورتى كه ارتباطى با مسئله سعادت و شقاوت انسانها داشته باشد، ميشود معناى صحيحى برايش تصور كرد، چون در اينصورت با اصول قرآنى كه تا حدى مسلم است ، منطبق مى شود، هر چند كه اين توجيه باعث نشود كه بگوئيم هر يك از آن روايات صحيح هم هست ، و مى توان بدان اعتماد كرد، دقت فرمائيد.

استدلال آنها كه به كلى منكر اين دسته روايات شده اند 

در اين مسئله بعضى ها بكلى منكر روايات نامبرده شده اند، و چنين استدلال كرده اند: كه از ظاهر آيه : (واذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت و اسمعيل ) الخ بر مى آيد كه اين دو بزرگوار خانه كعبه را بنا كرده اند، و براى عبادت كردن خدا در سرزمين و ثنيت و بت پرستى بنا كرده اند، و اينكه پاره اى داستان سرا، و به پيروى آنان جمعى از مفسرين ، حرفهاى ديگرى كه قرآن از آن سكوت كرده اضافه كرده اند.

حرفهائى است زيادى ، كه نبايد بدان اعتناء ورزيد.

هر چند كه دراين روايات خود تراشيده ، تفنن كرده يكبار خانه خدا را قديم دانسته ، يكبار از زيارت حج آدم سخن گفته اند، بارى ديگرى از آسمان رفتن آن در زمان طوفان خبر داده ، و نيز گفته اند حجر الاسود سنگى از سنگهاى بهشت بوده است .

و اين آرايشها كه داستانسرايان از يك داستان اسطوره اى خود بعنوان داستانى دينى كرده اند، هر چند كه در دل ساده لوحان اثر خود را كرده ، و ليكن مردم خردمند و صاحب نظران از اهل علم ، هرگز غفلت ندارند، از اينكه شرافتى كه خدا ببعضى موجودات نسبت به بعضى ديگر داده ، شرافت معنوى است ، پس شرافت خانه كعبه بخاطر انتسابى است كه بخدا دارد و شرافت حجر الاسود بخاطر اين است كه بندگان خدا بدان دست مى كشند، و در حقيقت بمنزله دست خداى سبحان است ، و گرنه صرف ياقوت و يا در و يا چيز ديگر بودن در خانه در اصل ، باعث شرافتى آن نمى شود چون شرافت در و ياقوت حقيقى نيست .

در ناحيه خدا يعنى در بازار حقائق چه فرقى بين سنگ سياه ، و سفيد هست ، پس شرافت خانه تنها بخاطر اين است كه خدا نام خود را بر آن نهاده ، و آنرا محل انواع عبادتها قرار داده ، عبادتهائى كه در جاى ديگر عملى نمى شود، و تفصيلش گذشت ، نه بخاطر اينكه سنگهاى آن بر ساير سنگها برترى دارد، و يا محل ساختمان آن از ساير زمين ها امتياز دارد، و يا بناى آن از آسمان و از عالم نور آمده است .

و اين مطلب تنها مربوط بخانه كعبه نيست ، بلكه شرافتى هم كه انبياء بر ساير افراد بشر دارند،

بخاطر تفاوتى در جسم ايشان يا در لباسشان نيست ، بلكه باز بخاطر انتسابى است كه با خدا دارند، چون خدا ايشان را برگزيده ، و به نبوت اختصاصشان داده ، و نبوت ، خود يكى از امور معنوى است ، و گرنه در دنيا خوشگل تر و خوش لباس تر از انبياء بسيار بودند، و نيز برخوردارتر از ايشان از نعمت ها زياد بوده اند.

آنگاه گفته است : علاوه بر اينكه اين روايات بخاطر تناقض و تعارضى كه با يكديگر دارند، و نيز بخاطر اينكه سند صحيحى ندارند، و علاوه مخالف با ظاهر كتابند، از درجه اعتبار ساقطند.

و نيز گفته : اين روايات از جعليات اسرائيلى ها است ، كه به دست زنديق هاى يهود در بين مسلمانان انتشار يافته ، و خواسته اند بدين وسيله معارف دينى مسلمانان را زشت و درهم و برهم كنند، تا هيچ يهود و نصارائى رغبت به اسلام پيدا نكند.

پاسخ به منكرين و معترضين و بيان اينكه اينها دچاراشكال بزرگترى شده اند

مولف: اين بود گفتار آن معترض ، اينك در پاسخ مى گوئيم : هر چند كه مطالبش تا اندازه اى موجه و درست است ، وليكن قدرى تندروى كرده و (مثل همه تندرويها كه انسان را از آنطرف مى اندازد) طورى اشكال كرده كه خودش دچار اشكال بزرگتر و زننده تر شده است .

اما اينكه گفت : روايات از درجه اعتبار ساقطند، چونكه با هم تعارض و تناقض دارند، و نيز مخالف با كتاب خدا هستند، اشكال واردى نيست ، براى اين كه اگر كسى مى خواست به مضمون يك يك آنها ترتيب اثر دهد، اين اشكال وارد بود، (كه مثلا درّ بودن ، مناقض با ياقوت بودن است ) ولى ما گفتيم : كه پذيرفتن آن معناى مشتركى كه همه بر آن دلالت دارند، عيبى ندارد، و معلوم است كه تعارض در متن روايات ضررى به آن معناى مشترك و جامع نمى زند.

البته اينرا هم بگوئيم : كه سخن ما همه درباره رواياتى بود كه به مصادر عصمت ، يعنى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، و ائمه معصومين از ذريه او منتهى مى شود، نه روايات ديگر، كه مثلا از مفسرين صحابه و تابعين نقل شده ، چون صحابه و تابعين حالشان حال ساير مردم است ، و از نظر روايت هيچ فرقى با ساير مردم ندارند، و حتى آن كلماتى هم كه بدون تعارض از ايشان نقل شده ، حالش ، حال آن كلماتى است كه متعارض است ، و خلاصه سخن اينكه ، كلمات صحابه و تابعين نه متعارضش حجت است ، و نه بدون متعارضش ، براى اينكه آنچه در اصول معارف دينى حجت است ، كتاب خدا است و سنت قطعى و بس .

پس رواياتيكه در مثل مسئله مورد بحث از معصومين نقل ميشود، و در آنها تعارض هست ، صرف اين تعارض باعث نمى شود كه ما آنها را طرح نموده ، از اعتبار ساقط بدانيم ، مگر آنكه همان جهت جامع نيز مخالف با كتاب خدا و سنت قطعى باشد، و يا نشانه هائى از دروغ و جعل همراه داشته باشد.

در نتيجه دليل نقلى در اينجا به چند دسته تقسيم مى شود، يكى آن دليلى كه بايد قبولش كرد، مانند كتاب خدا، و سنت قطعى، و يكى آن دليلى كه بايد ردش كرد، و نپذيرفت ، و آن عبارت از روايتى است كه مخالف با كتاب و سنت باشد، و سوم آن رواياتى است كه نه دليلى بر ردش هست و نه بر قبولش ، و چهارم آن رواياتى است كه نه از نظر عقل دليلى بر محال بودن مضمونش هست ، و نه از جهت نقل يعنى كتاب و سنت قطعى .

پس با اين بيان فساد اين اشكال ديگرش هم روشن شد، كه گفت : سند اين احاديث صحيح نيست ، براى اين كه صرف صحيح نبودن سند، باعث نمى شود كه روايت طرح شود، مادام كه مخالف با عقل و يا نقل صحيح نباشد.

و اما مخالفت اين روايات با ظاهر جمله : (واذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت) الخ ، هيچ معنائى برايش نفهميدم ، آخر كجاى اين آيه شريفه دلالت دارد كه مثلا حجر الاسود از بهشت نبوده ؟ و يا در زمان آدم قبه اى بجاى اين خانه براى آدم نازل نشده ؟ و در هنگام طوفان نوح ، آن قبه باسمان نرفته است ؟.

و آيا آيه بيش از اين دلالت دارد كه اين خانه از سنگ و گل ساخته شده ، و سازنده اش ابراهيم بوده ؟ اين مطلب چه ربطى دارد باينكه آنچه در روايات آمده درست است يا درست نيست ؟

رد يا اثبات حقايق معنوى در شان علوم طبيعى و اجتماعى نيست 

بله تنها اشكالى كه دراين روايات هست اينست كه خيلى با طبع آقا نمى سازد، و با سليقه و راءى او جور نيست ، آنهم سليقه و رايى كه ناشى از تعصب مذهبى است ، مذهبى كه حقايق معنوى مربوط به انبياء را قبول ندارد، و نمى پذيرد كه ظواهر دينى متكى بر اصول و ريشه هائى معنوى باشد.

و يا ناشى از تقليد كوركورانه و دنبال روى بدون اراده از علوم طبيعى است ، كه در اين عصر همه چيز را زير پا نهاده ، حكم مى كند بر اينكه همانطور كه بايد هر حادثه از حوادث طبيعى را معلول علتى مادى و طبيعى بدانيم ، امور معن وى مربوط به آن حادثه از قبيل تعليمات اجتماعى را هم بايد به يك علتى مادى ، و يا چيزيكه بالاخره به ماده برگردد مستند كنيم ، براى اينكه در تمامى شئون حوادث مادى ، حاكم همان ماده است .

در حاليكه اين تقليد صحيح نيست ، و وظيفه يك دانشمند اين است كه اين قدر تدبر داشته باشد، كه علوم طبيعى تنها مى تواند از خواص ماده و تركيب هاى آن ، و ارتباطى كه آثار طبيعى با موضوعاتش دارد، بحث كند، كه اين ارتباط طبيعى چگونه است ؟.

و همچنين وظيفه علوم اجتماعى تنها اين است كه از روابط اجتماعى كه ميانه حوادث اجتماعى هست بحث كند، و اما حقايق خارج از حومه ماده ، و بيرون از ميدان عمليات آن ، حقايقى كه محيط به طبيعت و خواص آنست ، و همچنين ارتباط معنوى و غير مادى آن با حوادث عالم و اينكه آن حقايق چه ارتباطى با عالم محسوس ما دارد؟ وظيفه علوم طبيعى و اجتماعى نيست ، و اين علوم نبايد در آن مسائل مداخله كند، و به لا و نعم در آنها سخنى بگويد.

در مسئله مورد بحث علوم طبيعى تنها مى تواند بگويد: خانه ايكه در عالم طبيعت فرض شود، ناگزير محتاج باين است كه اجزائى از گل و سنگ ، و سازنده داشته باشد، كه با حركات و اعمال خود آن سنگ ها و گل ها را بصورت خانه اى در آورد، و يا بحث كند كه چگونه فلان حجره از سنگ هاى سياه ساخته شد.

همچنانكه علوم اجتماعى تنها مى تواند حوادث اجتماعيه اى كه نتيجه اش بناى كعبه بدست ابراهيم است معلوم كند، و آن حوادث عبارتست از تاريخ زنده او، و زندگى هاجر و اسماعيل ، و تاريخ سرزمين تهامه ، و توطن جرهم در مكه ، و جزئياتى ديگر.

و اما اينكه اين سنگ يعنى حجر الاسود مثلا چه نسبتى با بهشت يا دوزخ موعود دارد؟ بررسى آن و ظيفه اين علوم نيست ، و نمى تواند سخنانى را كه ديگران در اين باره گفته اند، و يا خواهند گفت ، انكار كند، و قرآن كريم درباره اين سنگ و سنگهاى ديگر، و هر موجود ديگر فرموده : همه از ناحيه قرارگاهى كه نزد خدا داشته اند نازل شده اند، و دوباره به سوى او برمى گردند، بعضى به سوى بهشت او، و بعضى به سوى دوزخش ، و باز همين قرآن ناطق است به اينكه اعمال به سوى خدا صعود مى كند، و به سوى اويش مى برند، و به او مى رسد.

معارف دينى به طور مستقيم هيچ ربطى به طبيعيات و اجتماعيات ندارند 

با اينكه اعمال از جنس حركات و اوضاع طبيعى هستند، و اين معنا كه چند حركت ، يك عمل را تشكيل مى دهد، و اجتماع براى آن عمل اعتبارى قائل ميشود و گرنه عمل بودن يك عمل ، امرى تكوينى و حقيقتى خارجى نيست ، آنچه در خارج حقيقت دارد، همان حركات است (مثلا نماز كه در خارج يك عمل عبادتى شمرده مى شود، عبارت است از چند حركت بدنى ، و زبانى ، كه وقتى با هم تركيب مى شود، نامش را نماز مى گزاريم )، با اين حال قرآن مى فرمايد: عمل شما را بسوى خدابالا مى برند: (اليه يصعد الكلم الطيب ، والعمل الصالح يرفعه )، (كلمه طيب بسوى خدا بالا مى رود، و عمل صالح آن را تقويت ميكند) و آيه اى ديگر آن را معنا نموده ، مى فرمايد: (ولكن يناله التقوى منكم )، (گوشت قربانى شما، بخدا نمى رسد، ولكن تقواى شما باو مى رسد)، و تقوى يا خود فعل است ، و يا صفتى است كه از فعل حاصل مى شود.

پس كسيكه مى خواهد درباره معارف دينى بحث كند، بايد در اينگونه آيات تدبر كند، و بفهمد كه معارف دينى بطور مستقيم هيچ ربطى به طبيعيات و اجتماعيات از آن نظر كه طبيعى و اجتماعى است ، ندارد بلكه اتكاء و اعتمادش همه بر حقايق و معانى مافوق طبيعت و اجتماع است .

و اما اينكه گفت: (شرافت انبياء و معابد و هر امرى كه منسوب به انبياء است مانند بيت و حجر الاسود، از قبيل شرافت ظاهرى نيست ، بلكه شرافتى است معنوى كه از تفضيل الهى ناشى شده است ) سخنى است حق ، ولكن اين را هم بايد متوجه ميشد، كه همين سخن حقيقتى دارد، آن حقيقت چيست ؟ و آن امر معنوى كه در زير اين شرافت هست كدام است ؟ اگر از آن معانى باشد كه احتياجات اجتماعى هر يك را براى موضوع و ماده اش معين مى كند، از قبيل رياست ، و فرماندهى در انسانها، و ارزش و گرانى قيمت ، در مثل طلا و نقره ، و احترام پدر و مادر و محترم شمردن قوانين و نواميس ، كه معانيش در خارج وجود ندارد، بلكه اعتبارياتى است كه اجتماعات بخاطر ضرورت احتياجات دنيوى معتبر شمرده ، در بيرون از وهم و اعتبار اجتماعى اثرى از آن ديده نميشود.

و اين هم پر واضح است كه احتياج كذائى در همان عالم اجتماع وجود دارد، و از آن عالم پا فراتر نمى گذارد، چون گفتيم : احتياج مولود اجتماع است ، تا چه رسد باينكه سر از ساحت مقدس خداى (عز سلطانه ) در آورد، و خدا را هم محتاج بدان حاجت كند.

خوب ، اگر بنا شد شرافت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از باب همين شرافتهاى اعتبارى باشد، چه مانعى دارد كه يك خانه و يا سنگى هم به همين شرافت مشرف گردد.

و اگر شرافت نامبرده از معانى حقيقى و واقعى ، و نظير شرافت نور بر ظلمت ، و علم بر جهل ، و عقل بر سفاهت باشد، بطوريكه حقيقت وجود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مثلا غير حقيقت وجود ديگران باشد، هر چند كه ما با حواس ظاهرى خود آنرا درك نكنيم ، كه حقيقت مطلب هم از اين قرار است ، چون لايق به ساحت قدس ربوبى همين است ، كه فعل او و حكم او را حمل بر حقيقت كنيم ، نه اعتبار، همچنانكه خودش فرمود! (وما خلقنا السموات و الارض وما بينهما لا عبين ، وما خلقناهما الا بالحق ، ولكن اكثرهم لا يعلمون)، (ما آسمانها و زمين و ما بين آن دو را كه مى آفريديم ، بازى نميكرديم ، و ما آندو را جز به حق نيافريديم ، ولى بيشتر مردم نميدانند)، كه انشاءاللّه بيانش خواهد آمد.

در اينصورت برگشت شرافت آنجناب به يك نسبتى حقيقى و معنوى با ماوراءالطبيعه خواهد بود، نه صرف شرافتى مادى ، و وقتى چنين شرافتى بنحوى در انبياء ممكن باشد، چه مانعى دارد كه در غير انبياء از قبيل خانه و سنگ و امثال آن نيز پيدا شود؟ و دليلى كه اين شرافت را بيان مى كند بخاطر انس ذهنى كه اهل اجتماع باصطلاحات اجتماعى خود دارند، ظاهر در شرافت هاى اعتبارى و معروف باشد.

اينگونه بيانات الهى و ظواهر دينى پرده هائى است كه بر روى اسرارى انداخته شده

راستى چقدر خوب بود مى فهميديم اين آقايان با آياتى كه در خصوص زينت هاى بهشتى و تشرف اهل بهشت به طلا و نقره سخن ميگويد، چه معامله ميكنند؟ با اين كه طلا و نقره دو فلز هستند، كه به غير از گرانى قيمت كه ناشى از كميابى آنها است ؟ هيچ شرافتى ندارند؟ از ايشان مى پرسيم : منظور از احترام و تشريف اهل بهشت بوسيله طلا و نقره چيست ؟ و داشتن طلا و نقره و ثروتمند بودن در بهشت چه اثرى دارد؟ با اينكه گفتيم اعتبار مالى تنها در ظرف اجتماع معنا دارد، و در بيرون از اين ظرف اصلا معنا ندارد، آيا براى اين گونه بيانات الهى ، و ظواهر دينى وجهى به غير اين هست ، كه بگوئيم اين ظواهر پرده هائى است ، كه بر روى اسرارى انداخته اند؟ خوب ، اگر وجه همين است (كه بغير اينهم نمى تواند باشد)، پس چرا اينگونه بيانات را درباره نشئه آخرت جائز بدانيم ، ولى نظير آنرا در بعضى از مسائل دنيائى جائز ندانيم ؟.

و در تفسير عياشى از زبيرى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آمده كه گفت : به حضرتش عرضه داشتم : بفرمائيد ببينم امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم چه كسانى هستند؟ فرمود: امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم خصوص بنى هاشمند، عرضه داشتم : چه دليلى بر اين معنا هست كه امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم تنها اهل بيت اويند، نه ديگران ؟ فرمود: قول خداى تعالى كه فرموده : (واذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت و اسمعيل ، ربنا تقبل منا انك انت السميع العليم ، ربنا و اجعلنا مسلمين لك ، و من ذريتنا امة مسلمة لك ، وارنا مناسكنا، وتب علينا انك انت التواب الرحيم )، كه وقتى خداى تعالى اين دعاى ابراهيم و اسماعيل را مستجاب كرد، و از ذريه او امتى مسلمان پديد آورد، و در آن ذريه ، رسولى از ايشان ، يعنى از همين امت مبعوث كرد، كه آيات او را براى آنان تلاوت كند، و ايشان را تزكيه نموده ، كتاب و حكمتشان بياموزد.

امت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم چه كسانى هستند؟ 

و نيز بعد از آنكه ابراهيم دعاى اولش را به دعاى ديگر وصل كرد، و از خدا براى امت ، طهارت از شرك و از پرستش بت ها درخواست نمود، تا در نتيجه ، امر آن رسول در ميانه امت نافذ، و مؤ ثر واقع شود، و امت از غير او پيروى نكنند و گفت : (واجنبنى و بنى اءن نعبد الاصنام ، رب انهن اضللن كثيرا من الناس ، فمن تبعنى فانه منى ، و من عصانى فانك غفور رحيم ).

لذا از اينجا مى فهميم آن امامان و آن امت مسلمان ، كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم در ميان آنان مبعوث شده ، به غير از ذريه ابراهيم نيستند، چون ابراهيم درخواست كرد كه خدايا (مرا و فرزندانم را از اينكه اصنام را بپرستيم دور بدار).

مولف: استدلال امام (عليه السلام ) در نهايت درجه روشنى است ، براى اينكه ابراهيم از خدا خواست تا امت مسلمه اى در ميانه ذريه اش باو عطا كند، و از ذيل دعايش كه گفت : (پروردگارا در ميانه آن امت كه از ذريه من هستند رسولى مبعوث كن )، فهميده مى شود كه اين امت مسلمان همانا امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم است ، اما نه امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم بمعناى كسانيكه محمد صلى الله عليه و آله و سلم بسوى آنان مبعوث شده ، و نه امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم بمعناى آن كسانيكه بوى ايمان آوردند، چون اين دو معناى از امت ، معنائى است اعم از ذريه ابراهيم و اسماعيل ، بلكه امت مسلمى است كه از ذريه ابراهيم باشد.

از سوى ديگر ابراهيم از پروردگارش درخواست مى كند كه ذريه اش را از شرك و ضلالت دور بدارد، و اين همان عصمت است ، و چون مى دانيم كه همه ذريه ابراهيم معصوم نبودند، زيرا ذريه او عبارت بودند از تمامى عرب مصر و يا خصوص قريش ، كه مردمى گمراه و مشرك بودند، پس مى فهميم منظورش از فرزندان من (بنى ) خصوص اهل عصمت از ذريه است ، كه عبارتند از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و عترت طاهرينش (عليهم السلام )، پس امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم هم تنها همينها هستند، كه در دعاى ابراهيم منظور بودند.

و شايد همين نكته باعث شده كه در دعاى دوم بجاى ذريه كلمه بنين را بياورد، مؤ يد اين احتمال جمله : (فمن تبعنى فانه منى ، و من عصانى فانك غفور رحيم ) الخ است چون بر سراين جمله فاى تفريع و نتيجه را آورده ، و با آوردن آن پيروانش را جزئى از خودش ‍ خوانده ، و از ديگران ساكت شده ، كانه خواسته است بگويد: آنها كه مرا پيروى نكنند، با من هيچ ارتباطى ندارند و من آنها را نمى شناسم ، (دقت كنيد).

و اينكه امام فرمود: (پس از خدا براى آنان تطهير از شرك و بت پرستى درخواست كرد) الخ ، هر چند كه تنها تطهير از بت پرستى را خواست ، و ليكن از آنجا كه بت پرستى را به ضلالت تعليل كرد، و گفت : (چون شرك و بت پرستى ضلالت است )، لذا امام (عليه السلام ) تطهير از معاصى را هم اضافه كرد، چون به بيانى كه در آيه : (صراط الذين انعمت عليهم ) گذشت ، هر معصيتى شرك است .

و اينكه امام (عليه السلام ) فرمود: (اين دلالت دارد بر اينكه ائمه و امت مسلمان ) الخ ، معنايش اين است كه آيه دلالت دارد كه امام و امت يكى است ، و به بيانى كه گذشت اين ائمه و امت از ذريه ابراهيم اند.

در اينجا اگر بگوئى : در صورتيكه مراد به امت در اين آيات و نظائر آن ، مانند آيه : (كنتم خير امة اخرجت للناس )، تنها عده اى معدود از امت باشند، و كلمه نامبرده شامل حال بقيه نشود، لازم مى آيد بدون جهتى مصحح ، و بدون قرينه اى مجوز، كلام خدا را حمل بر مجاز كنيم علاوه بر اين كه بطور كلى خطاب هاى قرآن متوجه به عموم مردمى است كه به پيامبر اسلام ايمان آورده اند، و اين مطلب آنقدر روشن و بديهى است ، كه هيچ احتياج به استدلال ندارد.

معناى كلمه (امت ) از نظر عموميت و وسعت تابع مورداستعمال ، يا اراده گوينده است

در پاسخ مى گوئيم : اطلاق كلمه امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم در عموم مردمى كه بدعوت آنجناب ايمان آورده اند، اطلاقى است نو ظهور، و مستحدث ، باين معنا كه بعد از نازل شدن قرآن و انتشار دعوت اسلام اين استعمال شايع شد، و از هر كس ‍ ميپرسيدى از امت كه هستى ؟ ميگفت : از امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم هستم و گر نه از نظر لغت كلمه امت بمعناى قوم است ، همچنانكه در آيه : (على امم ممن معك و امم سنمتعهم )، به همين معنا است حتى در بعضى موارد بر يك نفر هم اطلاق مى شود، مانند آيه شريفه : (ان ابراهيم كان امة قانتا لله )، (ابراهيم امتى بود عبادتگر براى خدا).

بنابراين پس معناى كلمه ، از نظر عموميت و وسعت ، و خصوصيت و ضيق ، تابع موردى است كه لفظ (امت ) در آن استعمال مى شود، يا تابع معنائى است كه گوينده از لفظ اراده كرده است .

پس كلمه نامبرده در آيه مورد بحث كه مى فرمايد: (ربنا واجعلنا مسلمين لك و من ذريتنا امة مسلمة لك ) الخ ، با در نظر داشتن مقام آن كه گفتيم مقام دعا است ، با بيانى كه گذشت ، جز به معناى عده معدودى از آنان كه برسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آوردند نمى تواند باشد، و همچنين در آيه ايكه شما آورديد. يعنى آيه : (كنتم خير امة اخرجت للناس )، كه با در نظر داشتن مقامش ، كه مقام منت نهادن ، و تنظيم و ترفيع شاءن امت است ، بطور مسلم شامل تمامى امت اسلام نمى شود.

و چگونه ممكن است شامل شود؟ با اينكه در اين امت فرعون صفتانى آمدند، و رفتند، و هميشه هستند، و نيز در ميانه امت دجالهائى هستند، كه دستشان بهيچ اثرى از آثار دين نرسيد، مگ ر آنكه آنرا محو كردند، و بهيچ وليى از اولياء خدا نرسيد، مگر آنكه او را توهين نمودند، كه انشاءاللّه بيان كاملش در همان آيه خواهد آمد.

پس آيه نامبرده از قبيل آيه : (وانى فضلتكم على العالمين) است ، كه به بنى اسرائيل مى فرمايد: (من شما را بر عالميان برترى دادم )، كه يكى از همين بنى اسرائيل قارون است ،

كه قطعا نمى توان گفت : آيه شامل او نيز مى شود، همچنانكه كلمه (قوم من ) در آيه : (و قال الرسول يا رب ان قومى اتخذوا هذا القرآن مهجورا)، (رسول گفت : اى پروردگار من ، قوم من اين قرآن را متروك گذاشتند)، شامل حال تمامى افراد امت نمى شود، بخاطر اينكه اولياء قرآن و رجالى كه (لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر اللّه )، (نه تجارتى آنان را از ياد خدا به خود مشغول مى كند، و نه خريد و فروش ) در ميانه همين قوم و امت رسول هستند.

پس همانطور كه گفتيم معناى كلمه امت بر حسب اختلاف موارد مختلف مى شود، يك جا بمعناى يكنفر مى آيد، جاى ديگر بمعناى عده معدودى ، و جائى ديگر بمعناى همه كسانى كه به يك دين ايمان آورده اند، مانند مورد: (تلك امة قد خلت ، لهاما كسبت، ولكم ما كسبتم )، (آنان امتى بودند كه گذشتند، و بآنچه كردند رسيدند شما نيز بآن سرنوشتى خواهيد رسيد كه خودتان براى خود معين كرده ايد) كه خطاب در آن متوجه به تمامى امت است ، يعنى كسانى كه به رسول اسلام صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آوردند، و يا بگو به همه كسانيكه رسول اسلام صلى الله عليه و آله و سلم بسوى آنان مبعوث شده است .

بحث علمى 

سرگذشت ابراهيم عليه و السلام يك دوره كامل از سير عبوديت را در بردارد

وقتى به داستان ابراهيم (عليه السلام ) مراجعه مى كنيم ، كه زن و فرزند خود را (از موطن اصلى ) حركت مى دهد، و به سرزمين مكه مى آورد، و در آنجا اسكان مى دهد، و نيز بماجرائيكه بعد از اين اسكان پيشامد ميكند، تا آنجا كه مامور قربان ى كردن اسماعيل مى شود، و از جانب خداى تعالى عوضى ، بجاى اسماعيل قربانى مى گردد، و سپس خانه كعبه را بنا ميكند.

مى بينيم كه اين سرگذشت يك دوره كامل از سير عبوديت را در بر دارد، حركتى كه از نفس بنده آغاز گشته ، به قرب خدا منتهى مى شود، يا به عبارتى از سرزمينى دور آغاز گشته ، به حظيره قرب رب العالمين ختم مى گردد، از زينت هاى دنيا و لذائذ آن آرزوهاى دروغينش ، از جاه ، و مال ، و زمان و اولاد، چشم مى پوشد، و چون ديوها، در مسير وى با وساوس خود منجلابى مى سازند، او آنچنان راه مى رود، كه پايش بآن منجلاب فرو نرود، و چون (آن دايه هاى از مادر مهربانتر با دلسوزيهاى مصنوعى خود) مى خواهند خلوص و صفاى بندگى و علاقه بدان و توجه به سوى مقام پروردگار و دار كبريائى را در دل وى مكدر سازند، آنچنان سريع گام برمى دارد، كه شيطانها به گردش نمى رسند.

پس در حقيقت سرگذشت آنجناب و قايعى بظاهر متفرق است ، كه در واقع زنجيروار بهم ميپيوندد و يك داستانى تاريخى درست مى كند، كه اين داستان از سير عبودى ابراهيم حكايت ميكند، سيرى كه از بنده اى بسوى خدا آغاز مى گردد، سيرى كه سر تا سرش ادب است ، ادب در سير، ادب در طلب ، ادب در حضور، ادب در همه مراسم حب و عشق و اخلاص ، كه آدمى هر قدر بيشتر در آن تدبر و دقت كند، اين آداب را روشن تر و درخشنده تر مى بيند.

در پايان اين راه ، از طرف خداى سبحان ماءمور مى شود، براى مردم عمل حج را تشريع كند، كه قرآن اين فرمان را چنين حكايت ميكند: (واذن فى الناس بالحج ياتوك رجالا، و على كل ضامر ياءتين من كل فج عميق )، (در ميانه مردم بحج اعلام كن ، تا پيادگان و سواره بر مركب هاى لاغر از هر ناحيه دور بيايند).

چيزيكه هست خصوصياتى را كه آنجناب در عمل حج تشريع كرده ، براى ما نا معلوم است ، ولى اين عمل همچنان در ميانه عرب جاهليت يك شعار دينى بود، تا آنكه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مبعوث شد، و احكامى در آن تشريع كرد، كه نسبت به آنچه ابراهيم (عليه السلام ) تشريع كرده بود، مخالفتى نداشت ، بلكه در حقيقت مكمل آن بود، و اين را ما از اينجا مى گوئيم كه خداى تعالى بطور كلى اسلام و احكام آن را ملت ابراهيم خوانده ، مى فرمايد: (قل اننى هدانى ربى الى صراط مستقيم ، دينا قيما ملة ابراهيم حنيفا)، (بگو پروردگارم مرا به سوى صراط مستقيم هدايت كرده دينى استوار كه ملت ابراهيم و معتدل است ).

و نيز فرموده : (شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا، و الذى اوحينا اليك ، و ما وصينا به ابراهيم ، و موسى ، و عيسى )، (براى شما از دين همان را تشريع كرد، كه نوح و ابراهيم و موسى و عيسى را نيز بدان سفارش كرده بود باضافه احكامى كه مخصوص تو وحى كرديم ).

درباره حج و اشاره به اسرار و حكمت آن 

و بهر حال آنچه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از مناسك حج تشريع فرمود، يعنى احرام بستن از ميقات ، و توقف در عرفات ، و بسر بردن شبى در مشعر، و قربانى ، و سنگ انداختن به سه جمره ، و سعى ميانه صفا و مروه ، و طواف بر دور كعبه ، و نماز در مقام ، هر يك به يكى از گوشه هاى سفر ابراهيم بمكه اشاره دارد، و مواقف و مشاهد او و خانواده اش را مجسم ميسازد، و براستى چه مواقفى ، و چه مشاهدى ، كه چقدر پاك و الهى بود؟! مواقفى كه راهنمايش بسوى آن مواقف ، جذبه ربوبيت ، و سايقش ذلت عبوديت بود.

عباداتى كه توسط انبياء تشريع شده تمثالهائى از سير عبودى آنان است

آرى عباداتى كه تشريع شده (كه بر همه تشريع كنندگان آن بهترين سلام باد) صورتهائى از توجه كملين از انبياء بسوى پروردگارشان است ، تمثال هائى است كه مسير انبياء (عليهم السلام ) را از هنگام شروع تا ختم مسير حكايت ميكند، سيرى كه آن حضرات بسوى مقام قرب و زلفى داشتند، همچنانكه آيه : (لقد كان لكم فى رسول اللّه اسوة حسنة )، (براى شما هم در رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اقتدائى نيكو بود)، نيز باين معنا اشاره دارد، و مى فهماند آنچه امت اسلام به عنوان عبادت ميكند، تمثالى از سير پيامبرشان است .

و اين خود اصلى است كه در اخبارى كه حكمت و اسرار عبادتها را بيان ميكند و علت تشريع آنها را شرح مى دهد، شواهد بسيارى بر آن ديده مى شود، كه متتبع بينا مى خواهد تا بآن شواهد وقوف و اطلاع يابد.

آيات 130 - 134 بقره 

130- و من يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه ولقد اصطفيناه فى الدنيا و انه فى الاخرة لمن الصالحين

131- اذ قال له ربه اسلم قال اسلمت لرب العالمين

132- و وصى بها ابراهيم بنيه و يعقوب يا بنى ان اللّه اصطفى لكم الدين فلا تموتن الا و انتم مسلمون

133- ام كنتم شهداء اذ حضر يعقوب الموت اذ قال لبنيه ما تعبدون من بعدى قالوا نعبد الهك و اله آبائك ابراهيم و اسمعيل و اسحق الها وحدا و نحن له مسلمون

134- تلك امة قد خلت لها ما كسبت ولكم ما كسبتم و لا تسلون عما كانوا يعملون

ترجمه آيات:

كسى از كيش ابراهيم روگردان است كه خود را دچار حماقت كرده فهم خدادادى را از دست داده باشد، با اينكه ما او را در دنيا برگزيديم و او در آخرت از صالحان است (130) آن زمانش را بيادآر كه پروردگارش بوى گفت : اسلام بياور گفت من تسليم رب العالمينم (131

و ابراهيم فرزندان هم باين اسلام سفارش كرده گفت : اى پسران من خدا دين را براى شما برگزيد زنهار مبادا در حالى بميريد كه اسلام نداشته باشيد (132) حال شما كه از اين كيش رو گردانيد يا همانست كه گفتيم فهم خود را از دست داده ايد و يا ميگوئيد ما در آن لحظه كه مرگ يعقوب رسيده بود حاضر بوديم اگر اين را بگوئيد كه يعقوب از فرزندانش پرسيد: بعد از من چه مى پرستيد؟ گفتند معبود تو و پدرانت ابراهيم و اسماعيل و اسحاق را كه معبودى يكتاست مى پرستيم در حالى كه براى او تسليم باشيم (133) بهر حال آنها امتى بودند و رفتند و هر چه كردند براى خود كردند شما هم هر چه بكنيد براى خود مى كنيد شما از آنچه آنان مى كردند بازخواست نخواهيد شد (134).

روگرداندن از كيش حضرت ابراهيم عليه السلام از حماقت و سفاهت نفس است 

بيان

(و من يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه ) الخ ، كلمه رغبت وقتى با لفظ (عن ) متعدى شود، يعنى بگوئيم (من از فلان چيز رغبت دارم ) معناى اعراض و نفرت را مى دهد (يعنى من از فلان چيز اعراض و نفرت دارم )، و چون با لفظ (فى ) متعدى شود، معناى ميل و شوق را مى دهد، (يعنى من به فلان چيز علاقه و ميل دارم ).

و كلمه (سفه ) هم بطور مت عدى مى آيد، و هم لازم ، و بهمين جهت بعضى از مفسرين گفته اند: كلمه (نفسه ) مفعول كلمه (سفه ) است چون (سفه ) متعدى است ، ولى بعضى ديگر (سفه ) را لازم گرفته اند، و بهمين جهت گفته اند: كلمه (نفسه ) تميز است ، نه مفعول ، و به هر حال معناى جمله اينست كه اعراض از ملت و كيش ابراهيم از حماقت نفس است ، و ناشى از تشخيص ‍ ندادن امورى است كه نافع بحال نفس است ، از امورى كه مضر بحال آنست ، و از اين آيه معناى روايت معروف (ان العقل ما عبد به الرحمن )، (عقل چيزى است كه با آن رحمان عبادت شود) استفاده مى شود.

مقام اصطفاء و برگزيدگى همان مقام اسلام و تسليم است 

(و لقد اصطفيناه فى الدنيا) الخ ، كلمه (اصطفاء) به معناى گرفتن چكيده و خالص هر چيز است ، بطوريكه بعد از اختلاط آن با چيزهاى ديگر از آنها جدا شود، و اين كلمه وقتى با مقامات ولايت ملاحظه شود، منطبق بر خلوص عبوديت ميشود، و خلاصه اصطفاء در اين مقام اين است كه ، بنده در تمامى شئونش به مقتضاى مملوكيتش و عبوديتش رفتار كند، يعنى براى پروردگارش تسليم صرف باشد، و اين معنا با همان عمل به دين در جميع شئون تحقق مى يابد، براى اينكه دين چيز ديگرى نيست ، همان مواد عبوديت در امور دنيا و آخرت است ، دين نيز ميگويد: بنده بايد در تمامى امورش تسليم رضاى خدا باشد، همچنانكه در آيه : (ان الدين عند اللّه الاسلام ) نيز دين را همان تسليم خدا شدن معرفى كرده است .

پس معلوم شد كه مقام اصطفاء عينا همان مقام اسلام است ، و شاهد بر آن آيه : (اذ قال له ربه : اسلم قال : اسلمت لرب العالمين ) است ، كه از ظاهرش بر مى آيد ظرف (اذ- زمانيكه ) متعلق است بجمله (اصطفيناه ) در نتيجه معنا چنين ميشود اصطفاء ابراهيم در زمانى بود كه پروردگارش به او گفت : اسلام آور، و او هم براى خداى رب العالمين اسلام آورد پس جمله : (اذ قال له ربه : اسلم قال : اسلمت لرب العالمين )، بمنزله تفسيرى است براى جمله : (اصطفيناه ) الخ . و در اين آيه التفاتى از تكلم بسوى غيبت بكار رفته ، براى اينكه در ابتداء فرمود: (ما او را اصطفاء كرديم )، و بعد مى فرمايد؟: (چون پروردگارش بدو گفت ).، با اينكه جا داشت بفرمايد: (و چون بدو گفتيم )، و التفات ديگرى از خطاب بسوى غيبت بكار رفته ، براى اينكه كلام ابراهيم را اينطور حكايت مى كند، كه گفت : (من اسلام آوردم براى رب العالمين ) با اينكه جا داشت بگويد: (پروردگارا من اسلام آوردم براى تو).

نكته و وجه دو (التفات ) در دو آيه كريمه 

حال ببينيم چه نكته اى باعث اين دو التفات شده ؟ اما التفات اولى نكته اش اينستكه خواسته است اشاره كند باينكه آنچه پروردگار باو فرموده ، سرى بوده كه پروردگارش با او در ميان نهاده ، و در مقامى نهاده كه مقام خلوت بوده ، چون هميشه ميانه شنونده و گوينده يك اتصالى هست ، كه وقتى گوينده غايب ميشود آن اتصال بهم ميخورد، و مخاطب از آن مقامى كه داشت در حقيقت بريده ميشود و يا به عبارتى در حقيقت ميانه او و گوينده ، و سخنى كه با وى در ميان داشت ، پرده اى مى افتد، و بهمين جهت خدايتعالى وقتى قصه را براى پيامبر اسلام حكايت مى كند مى فرمايد (و چون پروردگارش باو گفت چنين و چنان ) تا برساند آنچه گفته از اسرارى بوده كه جاى گفتگويش مقام انس خلوت است .

و اما نكته التفات دومى ، اين است كه همان جمله : (و چون پروردگارش به او گفت )، هر چند از يك لطف خاصى حكايت مى كند، كه مقتضايش آزادى ابراهيم در گفتگو است ، وليكن از آنجا كه ابراهيم (عليه السلام ) هر چه باشد بالاخره بنده است ، و طبع بنده ذلت و تواضع است ، لذا ايجاب مى كند كه خود را در اين مقام آزاد و رها نبيند، بلكه در عوض ادب حضور را مراعات كند، چون در غير اينصورت در حقيقت خود را مختص بمقام قرب ، و متشرف بحظيره انس حساب كرده ، در حاليكه ا دب بندگى اقتضاء ميكند او در همان حال هم خود را يكى از بندگان ذليل و مربوب ببيند، و در برابر كسى اظهار ذلت كند، كه تمامى عالميان در برابرش تسليم هستند، پس نبايد مى گفت : (اسلمت لك ، من تسليم توام ) بلكه بايد مى گفت : (اسلمت لرب العالمين )، (تسليم آنم كه همه عالم مربوب و تسليم اويند).

معناى اسلام و مراتب و درجات چهارگانه اسلام و ايمان 

خوب بحمداللّه وجه اين دو التفات را فهميديم ، حال ببينيم كلمه (اسلمت ) چه معنا دارد؟ اصولا كلمه (اسلام ) كه باب افعال است ، و كلمه (تسليم ) كه باب تفعيل است ، و كلمه (استسلام ) كه باب استفعال است ، هر سه يك معنا را مى دهند، و آن اين است كه كسى و يا چيزى در برابر كس ديگر حالتى داشته باشد كه هرگز او را نافرمانى نكند، و او را از خود دور نسازد، اين حالت اسلام و تسليم و استسلام است ، همچنانكه در قرآن كريم آمده : (بلى من اسلم وجهه لله )، (آرى كسيكه روى دل تسليم براى خدا كند)، و نيز فرموده : (انى وجهت وجهى للذى فطر السموات و الارض حنيفا)، (من روى دل ، متوجه بسوى آنكس ميكنم كه آسمانها و زمين را بيافريد توجهى معتدلانه ).

و وجه هر چيز عبارت از آنطرف آن چيز است كه روبروى تو قرار دارد، ولى بالنسبه به خداى تعالى وجه هر چيز تمامى وجود آنست ، براى اينكه چيزى براى خدا پشت و رو ندارد، پس اسلام انسان براى خداى تعالى وصف رام بودن و پذيرش انسان است ، نسبت بهر سرنوشتى كه از ناحيه خداى سبحان برايش تنظيم مى شود، چه سرنوشت تكوينى ، از قدر و قضاء و چه تشريعى از اوامر و نواهى و غير آن ، و به همين جهت ميتوان گفت : مراتب تسليم بر حسب شدت و ضعف وارده بر انسان و آسانى و سختى پيش ‍ آمدها، مختلف مى شود، آنكه در برابر پيش آمدهاى ناگوارتر و تكاليف دشوارتر تسليم مى شود، اسلامش قوى تر است ، از اسلام آن كس كه در برابر ناگوارى ها و تكاليف آسانترى تسليم مى شود، پس بنابراين اسلام داراى مراتبى است .

مرتبه اول اسلام : اذعان و باور قلبى بخصوص اجمالى شهادتين 

مرتبه اول از اسلام پذيرفتن ظواهر اوامر و نواهى خدا است ، به اينكه با زبان ، شهادتين را بگويد، چه اينكه موافق با قلبش هم باشد، و چه نباشد، كه در اين باره خداى تعالى فرموده : (قالت الاعراب : آمنا، قل : لم تؤ منوا، ولكن قولوا: اءسلمنا، و لما يدخل الايمان فى قلوبكم )، (اعراب گفتند: ما ايمان آورديم بگو: هنوز ايمان نياورده ايد، ولكن بگوئيد: اسلام آورديم ، چون هنوز ايمان داخل در قلبتان نشده ).

در مقابل اسلام باين معنا اولين مراتب ايمان قرار دارد، و آن عبارتست از اذعان و باور قلبى بمضمون اجمالى شهادتين ، كه لازمه اش ‍ عمل به غالب فروع است .

مرتبه دوم : اعتقاد تفصيلى به حقايق دينى و بدنبال آن انجام عمل صالح

مرتبه دوم از اسلام دنباله و لازمه همان ايمان قلبى است كه ، در مقابل مرتبه اول اسلام قرار داشت ، يعنى تسليم و انقياد قلبى نسبت به نوع اعتقادات حقه تفصيلى و اعمال صالحه اى كه از توابع آن است ، هر چند كه در بعضى موارد تخطى شود، و خلاصه كلام اين كه داشتن اين مرحله منافاتى با ارتكاب بعضى گناهان ندارد، و خداى تعالى درباره اين مرحله از اسلام مى فرمايد: (الذين آمنوا باياتنا، و كانوا مسلمين )، (آنانكه به آيات ما ايمان آوردند، و مسلمان بودند).

و نيز مى فرمايد: (يا ايها الذين آمنوا، ادخلوا فى السلم كافة )، (اى كسانيكه ايمان آورديد، همگى داخل در سلم شويد).

پس به حكم اين آيه يك مرتبه از اسلام هست كه بعد از ايمان پيدا مى شود، چون مى فرمايد: اى كسانيكه ايمان آورديد! داخل در سلم شويد، پس معلوم مى شود اين اسلام غير اسلام مرتبه اول است ، كه قبل از ايمان بود، و آنگاه در مقابل اين اسلام مرتبه دوم از ايمان قرار دارد، و آن عبارتست از اعتقاد تفصيلى به حقايق دينى كه خداى تعالى درباره اش مى فرمايد: (انما المؤمنون ، الذين آمنوا بالله و رسوله ، ثم لم يرتابوا، و جاهدوا باموالهم و انفسهم فى سبيل اللّه ، اولئك هم الصادقون )، (مؤمنان تنها آنهايند كه بخدا و رسولش ايمان آورده ، و سپس ترديد نكردند، و با اموال و نفوس خود در راه خدا جهاد نمودند، اينها همانها هستند كه در دعوى خود صادقند).

و نيز فرموده : (يا ايها الذين آمنوا، هل ادلكم على تجارة تنجيكم من عذاب اليم ؟ تؤ منون باللّه و رسوله ، و تجاهدون فى سبيل اللّه باموالكم و انفسكم )، (اى كسانى كه ايمان آورديد، آيا مى خواهيد شما را به تجارتى راهنمائى كنم كه از عذاب دردناك نجاتتان دهد؟ آن اينست كه بخدا و رسولش ايمان آوريد، و در راه خدا با اموال و نفوس خود جهاد كنيد).

كه در اين دو آيه دارندگان ايمان را، باز به داشتن ايمان ارشاد مى كند، پس معلوم مى شود ايمان دومشان غير ايمان اول است .

مرتبه سوم : رام كردن نفس سركش و تسليم وجود انسان در برابر خدا 

مرتبه سوم از اسلام دنباله و لازمه همان مرتبه دوم ايمان است ، چون نفس آدمى وقتى با ايمان نامبرده انس گرفت ، و متخلق باخلاق آن شد، خود بخود ساير قواى منافى با آن ، از قبيل قواى بهيمى ، و سبعى ، براى نفس رام و منقاد ميشود و سخن كوتاه، آن قوائى كه متمايل به هوس هاى دنيائى ، و زينت هاى فانى و ناپايدارش مى شوند، رام نفس گشته ، نفس بآسانى مى تواند از سركشى آنها جلوگيرى كند، اينجاست كه آدمى آنچنان خدا را بندگى مى كند، كه گوئى او را مى بيند، آرى او اگر خدا را نمى بيند، بارى ، اين باور و يقين را دارد كه خدا او را مى بيند، چنين كسى ديگر در باطن و سر خود هيچ نيروى سركشى كه مطيع امر و نهى خدا نباشد، و يا از قضا و قدر خدا بخشم آيد، نمى بيند، و سراپاى وجودش تسليم خدا مى شود.

درباره اين اسلام است كه خداى تعالى مى فرمايد: (فلا و ربك لا يؤ منون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ، ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت ، و يسلموا تسليما)، (نه به پروردگارت سوگند ايمان نمى آورند: (يعنى ايمانشان كامل نمى شود) مگر وقتى كه هم در اختلافاتى كه بينشان پديد مى آيد تو را حكم كنند، و هم وقتى حكمى راندى در دل هيچگونه ناراحتى از حكم تو احساس نكنند، و به تمام معنا تسليم شوند).

اين اسلام در مرتبه سوم است كه در مقابلش ايمان مرتبه سوم قرار دارد، و آن ايمانى است كه آيات : (قد افلح المؤمنون تا آيه والذين هم عن اللغو معرضون ).

و نيز آيه (اذ قال له ربه اسلم قال : اسلمت لرب العالمين ) و آياتى ديگر بآن اشاره مى كند، و اى بسا بعضى از مفسرين ، كه اين دو مرتبه را يعنى دوم و سوم را يك مرتبه شمرده اند.

و اخلاق فاضله از رضا و تسليم و سوداگرى با خدا و صبر در خواسته خدا، و زهد به تمام معنا، و تقوى ، و حب و بغض به خاطر خدا، همه از لوازم اين مرتبه از ايمان است .

مرتبه چهارم از اسلام : مرحله عبوديت و بندگى 

مرتبه چهارم از اسلام دنباله و لازمه همان مرحله سوم از ايمان است ، چون انسانى كه در مرتبه قبلى بود، حال او در برابر پروردگارش ‍ حال عبد مملوك است درباره مولاى مالكش ، يعنى دائما مشغول انجام وظيفه عبوديت است ، آنهم بطور شايسته ، و عبوديت شايسته همان تسليم صرف بودن در برابر اراده مولى و محبوب او و رضاى او است .

همه اينها مربوط بعبوديت در برابر مالك عرفى و بشرى است ، و اين عبوديت در ملك خداى رب العالمين عظيم تر و باز عظيم تر از آنست ، براى اينكه ملك خدا حقيقت ملك است ، كه در برابرش هيچ موجودى از موجودات استقلال ندارد، نه استقلال ذاتى ، نه صفتى ، نه عملى ، آرى ملكيتى كه لايق كبريائى خداى جلّت كبرياؤ ه است اين ملكيت است .

پس انسان در حاليكه در مرتبه سابق از اسلام و تسليم هست ، اى بسا كه عنايت ربانى شامل حالش گشته ، اين معنا برايش مشهود شود كه ملك تنها براى خداست ، و غير خدا هيچ چيزى نه مالك خويش است ، و نه مالك چيز ديگر، مگر آنكه خدا تمليكش كرده باشد، پس ربى هم سواى او ندارد، و اين معنائى است موهبتى ، و افاضه اى است الهى ، كه ديگر خواست انسان در بدست آوردنش دخالتى ندارد، و اى بسا كه جمله (ربنا و اجعلنا مسلمين لك ، و من ذريتنا امة مسلمة لك ، و ارنا مناسكنا) الخ اشاره به همين مرتبه از اسلام باشد، چون ظهور جمله : (اذ قال له ربه : اسلم قال : اسلمت لرب العالمين ) الخ ظاهر در اين است كه امر (اسلم ) امر تشريفى باشد، نه تكوينى ، و ابراهيم (عليه السلام ) دعوت پروردگار خود را اجابت نمود، تا باختيار خود تسليم خدا شده باشد و اين هم مسلم است كه امر نامبرده از اوامرى بوده كه در ابتداء كار ابراهيم متوجه او شده پس اينكه در اواخر عمرش از خداى تعالى براى خودش و فرزندش اسماعيل تقاضاى اسلام و دستورات عبادت ميكند چيزى را تقاضا كرده كه ديگر باختيار خود او نبوده و كسى نمى تواند با اختيار خود آن قسم اسلام را تحصيل كند.

و يا درخواست ثبات بر امرى بوده كه باز ثابت بودنش باختيار خودش نبوده پس اسلامى كه در اين آيه درخواست كرده ، اسلام مرتبه چهارم بوده ، و در برابر اين مرتبه از اسلام ، مرتبه چهارم از ايمان قرار دارد، و آن عبارت از اين است كه اين حالت ، تمامى وجود آدمى را فرا بگيرد، كه خدايتعالى درباره اين مرتبه از ايمان مى فرمايد: (الا ا ن اولياء اللّه لا خوف عليهم ، و لا هم يحزنون ، الذين آمنوا، و كانوا يتقون )، (آگاه باش ، كه اولياء خدا نه خوفى بر آنان هست ، و نه اندوهناك ميشوند، كسانيكه ايمان آوردند، و از پيش ‍ همواره ملازم با تقوى بودند).

چون مؤمنينى كه در اين آيه ذكر شده اند، بايد اين يقين را داشته باشند، كه غير از خدا هيچكس از خود استقلالى ندارد، و هيچ سببى تاءثير و سببيت ندارد مگر باذن خدا، وقتى چنين يقينى براى كسى دست داد، ديگر از هيچ پيشامد ناگوارى ناراحت و اندوهناك نمى شود، و از هيچ محذورى كه احتمالش را بدهد نمى ترسد، اين است معناى اينكه فرمود: (نه خوفى بر آنان هست ، و نه اندوهناك ميشوند)، و گرنه معنا ندارد كه انسان حالتى پيدا كند كه از هيچ چيز نترسد، و هيچ پيشامدى اندوهناكش نسازد، پس اين همان ايمان مرتبه چهارم است ، كه در قلب كسانى پيدا ميشود، كه داراى اسلام مرتبه چهارم باشند، (دقت فرمائيد).

معناى عمل صالح و آثار آن 

(و انه فى الاخرة لمن الصالحين )، كلمه (صلاح ) بوجهى بمعناى لياقت است ، كه چه بسا در كلام خدا بعمل انسان منسوب ميشود، و از آن جمله مى فرمايد): (فليعمل عملا صالحا)، و چه بسا كه بخود انسان منسوب ميشود، از آن جمله مى فرمايد: (و انكحوا الايامى منكم و الصالحين من عبادكم و امائكم )، (دختران عزب خود را شوهر دهيد، و نيز صالحان از غلام و كنيز خود را).

و صلاحيت عمل هر چند در قرآن كريم بيان نشده كه چيست ؟ وليكن آثارى را كه براى آن ذكر كرده معناى آنرا روشن ميسازد.

از جمله آثاريكه براى آن معرفى كرده ، اينستكه عمل صالح آن عملى است كه شايستگى براى درگاه خدايتعالى داشته باشد، و در اين باره فرموده : (صبروا ابتغاء وجه ربهم )، (بمنظور بدست آوردن وجه پروردگارشان صبر كردند)، و نيز فرموده : (و ما تنفقون الا ابتغاء و جه اللّه )، (و انفاق نمى كنيد مگر بخاطر خدا).

اثر ديگر آن را اين دانسته ، كه صلاحيت براى ثواب دادن در مقابلش دارد، و در اين باره فرموده : (ثواب اللّه خير لمن آمن و عمل صالحا) (ثواب خدا بهتر است براى كسى كه ايمان آورد و عمل صالح كند).

اثر ديگرش اين است كه عمل صالح كلمه طيب را بسوى خدا بالا مى برد، كه در اين باره فرموده : (اليه يصعد الكلم الطيب ، و العمل الصالح يرفعه )، (كلمه طيب به سوى او صعود مى كند، و عمل صالح آنرا در صعود مدد مى دهد).

پس از اين چند اثرى كه بعمل صالح نسبت داده ، فهميده ميشود: كه صلاح عمل به معناى آمادگى و لياقت آن براى تلبس به لباس ‍ كرامت است ، و در بالا رفتن كلمه طيب بسوى خدايتعالى مدد و كمك است ، همچنانكه درباره قربانى در حج فرمود: (ولكن يناله التقوى منكم )، (گوشت و خون قربانى به خدا نمى رسد، وليكن تقواى شما به او مى رسد) و نيز درباره همه اعمال صالحه فرموده : (كلا نمد هولاء و هؤ لاء من عطاء ربك ، ما كان عطاء ربك محظورا)، (همه شانرا چه آنها و چه اينها را از عطاء پروردگارت مدد ميدهيم ، و عطاى پروردگار تو جلوگير ندارد) پس عطاى خدايتعالى بمنزله صورت است و صلاح عمل بمنزله ماده است .

معناى صلاح نفس و صلاح ذات و مراد از (صالحين ) در قرآن 

اين بود معناى صلاح عمل ، و اما معناى صلاح نفس ، و صلاح ذات ، ببينيم از قرآن درباره آن چه استفاده مى كنيم ؟ يكجا مى فرمايد: (و من يطع اللّه و الرسول فاولئك مع الذين انعم اللّه عليهم ، من النبيين ، و الصديقين ، و الشهداء و الصالحين ، و حسن اولئك رفيقا)، (و كسيكه خدا و رسولش را اطاعت كند، اينچنين اشخاص با آن كسانى محشورند كه خدا بر آنان انعام فرمود، از انبياء، و صديقين و شهداء و صالحين كه نيكو رفقائى هستند).

جاى ديگر فرموده : (و ادخلناهم فى رحمتنا، انهم من الصالحين )، (ما ايشان را در رحمت خود داخل كرديم بدان جهت كه از صالحان بودند) و نيز از سليمان (عليه السلام ) حكايت كرده كه گفت (و ادخلنى برحمتك فى عبادك الصالحين ) (مرا برحمت خودت داخل در بندگان صالحت كن ) و در جائى ديگر مى فرمايد: (و لوطا آتيناه حكما و علما - تا جمله - و ادخلناه فى رحمتنا، انه من الصالحين ).

آنچه مسلم است اين است كه مراد از صالحين در اين آيات ، مطلق هر كس كه صلاحيت رحمت عامه الهيه ، ورحمت واسعه او را دارد، نيست ، چون صلاحيت اين رحمت را تمامى موجودات دارند، ديگر معنا ندارد نامبردگان در اين آيات را بداشتن چنين صلاحيتى بستايد.

و نيز مراد، كسانى كه صلاحيت رحمت خاص به مؤمنين را دارند، نيست ، چون هر چند بحكم آيه : (و رحمتى وسعت كل شى ء فسا كتبها للذين يتقون )، (رحمت من همه چيز را فراگرفته ، و بزودى همه آنرا بكسانى اختصاص مى دهم كه پرهيزكارى داشتند).

رحمت دوم خاص است ، ولكن صالحان از متقيان خصوصى ترند، زيرا در ميانه طائفه مؤمن و متقى افراد انگشت شمارى صالحند، پس رحمت خاص متقين نمى تواند آن رحمتى باشد كه صالحان شايستگى آنرا دارند، و حتما بايد رحمتى مهم تر از آن باشد.

و اين هم از قرآن كريم مسلم است ، كه بعضى از رحمت ها را خاص بعضى از افراد مى داند، و مى فرمايد: (يختص برحمته من يشاء)، (خدا رحمت خود را بهر كس بخواهد اختصاص ميدهد)،.

و نيز مراد از صالحين مطلق هر كسى كه صلاحيت ولايت ، و قرار گرفتن در تحت سرپرستى خدا را دارد، نمى باشد، براى اينكه هر چند اين خصيصه از رحمت خاص قبلى خصوصى تر است ، و هر چند صالحان نيز در تحت چنين ولايتى از خدا هستند، و خدا متولى امورشان هست ،

همچنانكه در تفسير (اهدنا الصراط المستقيم ) نيز گفتيم ، و بزودى در تفسير آيه هم خواهيم گفت ، ولكن اين ولايت مختص ‍ بصالحان نيست ، چون در آيه نامبرده انبياء، و صديقين ، و شهداء، را هم نام برده ، كه با صالحان در آن ولايت شريك هستند.

اثرى كه مخصوص صالحان است 

پس بايد ديد آن اثرى كه مخصوص صالحان است ، و هيچكس در آن شركت ندارد چيست ؟ يك چيز مى تواند باشد، و آن داخل كردن صالح در رحمت است كه عبارتست از امنيت عمومى از عذاب ، چنانكه هر دو معنا درباره بهشت آمده ، يكجا فرموده : (فيد خلهم ربهم فى رحمته )، (پروردگارشان آنها را داخل در رحمت خود ميكند)، يعنى داخل در بهشت ميكند.

و جاى ديگر فرموده : (يدعون فيها بكل فاكهة آمنين )، (در بهشت هر ميوه را كه بخواهند صدا مى زنند در حاليكه ايمن هستند).

و خواننده عزيز اگر در جمله : (و ادخلناه فى رحمتنا). و نيز در (و كلا جعلنا صالحين )

دقت كند، كه خدا در اين دو مورد عمل را بشخص خودش نسبت مى دهد، و مى فرمايد: (ما او را داخل در رحمت خود مى كنيم ) و نمى فرمايد: (او داخل در رحمت ما مى شود).

و از سوى ديگر اين مطلب مسلم را هم در نظر بگيرد، كه خداى تعالى هميشه و همه جا اجر و پاداش و شكرگزارى از بنده را در مقابل عمل و سعى بنده قرار داده ، آنوقت مى تواند بروشنى بفهمد كه صلاح ذاتى ، كرامتى است كه ربطى به عمل و سعى و كوشش ، و خلاصه ربطى به خواست و اراده بنده ندارد، و موهبتى نيست كه آدمى از راه عمل آنرا بدست آورد، آنوقت معناى آيه : (لهم ما يشاؤ ن فيها و لدينا مزيد)، (آنان در بهشت هر چه بخواهند در اختيار دارند و نزد ما بيش از آنش هم هست ).

را خوب مى فهمد، و متوجه مى شود كه جمله (لهم ما يشاون فيها) آن پاداش هائى است كه هر كس مى تواند از راه عمل بدست آورد، و جمله (و لدينا مزيد)، آن موهبت هائى است كه از راه عمل نصيب كسى نمى شود، بلكه در برابر صلاح ذاتى اشخاص ‍ است ، كه انشاءاللّه تعالى در تفسير سوره (ق ) توضيحش خواهد آمد.

از سوى ديگر اگر خواننده عزيز در اين نكته هم دقت كند، كه ابراهيم چه حال و چه مقامى داشت ؟ پيغمبرى بود مرسل ، يكى از پيغمبران اولواالعزم ، و نيز داراى مقام امامت ، و مقتداى عده اى از انبياء و مرسلين ، و به نص (و كلا جعلنا صالحين ).

كه ظهورش در صلاح دنيائى است ،

از صالحان بود، و با اينكه انبيائى پائين تر از وى به حكم همين آيه از صالحان بودند، مع ذلك او از خدا ميخواهد كه به صالحان قبل از خود ملحق شود، معلوم مى شود كه قبل از او صالحانى بوده اند كه او پيوستن به ايشان را درخواست مى كند، و خدا درخواستش را اجابت ميكند و در چند جا از كلامش او را در آخرت ملحق بايشان مى كند، يكجا مى فرمايد: (و لقد اصطفيناه فى الدنيا و انه فى الاخرة لمن الصالحين )، (او در آخرت از صالحان خواهد بود).

جاى ديگر مى فرمايد: (و آتيناه اجره فى الدنيا، و انه فى الاخرة لمن الصالحين )، (ما پاداش او را در دنيا داديم ، و در آخرت از صالحان خواهد بود).

و در جاى سوم مى فرمايد: (و آتيناه فى الدنيا حسنه ، و انه فى الاخرة لمن الصالحين )، (ما در دنيا حسنه اى به او داديم ، و او در آخرت از صالحان خواهد بود).

صلاح ذاتى داراى مراتبى است و رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم آل او داراى بالاترين مراتب آنند

اگر خواننده عزيز در آنچه گفتيم دقت كند، بسادگى مى تواند بفهمد كه صلاح داراى مراتبى است ، كه بعضى مافوق بعض ديگر است ، و آنوقت اگر از روايتى بشنود كه ابراهيم (عليه السلام ) از خدا مى خواسته به محمد و آل او (عليهم السلام ) ملحقش كند، ديگر هيچ استبعاد نمى كند، مخصوصا وقتى مى بيند كه آيات در مقام بيان اجابت دعاى او، مى فرمايد: كه او در آخرت ملحق به صالحان مى شود، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هم اين مقام را براى خود ادعا مى كند، و قرآن كريم هم مى فرمايد: (ان وليى اللّه الذى نزل الكتاب ، و هو يتولى الصالحين )، (همانا سرپرست من خدائى است كه كتاب را بحق نازل كرد، و هم سرپرستى صالحان را دارد).

چون ظاهر اين آيه اين است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ادعاى ولايت براى خود مى كند، پس از ظاهرش بر مى آيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همان كسى است كه دارنده صلاح مورد آيه است ، و ابراهيم (عليه السلام ) از خدا درخواست مى كند به درجه صالحانى برسد كه صلاحشان در مرتبه اى بالاتر از صلاح خود او است ، پس منظورش همان جناب است .

(و وصى بها ابراهيم بنيه ) الخ ، يعنى ابراهيم فرزندان خود را به (ملت و كيش ) سفارش كرد.

(فلا تموتن ) الخ ، نهى از مردن ، با اينكه مردن بدست خود آدمى نيست ، و تكليف بايد به امر اختيارى متوجه بشود، از اين باب است ، كه برگشت اين امر غير اختيارى باختيار است ، چون تق دير كلام چنين است (از اين معنا حذر كنيد، كه مرگ شما را دريابد، در حالى كه بحال اسلام نباشيد)، يعنى همواره ملازم با اسلام باشيد، تا مرگتان در حال اسلامتان واقع شود، و اين آيه شريفه باين معنا اشاره دارد، كه ملت و دين ، همان دين اسلام است ، همچنانكه در جاى ديگر فرمود: (ان الدين عنداللّه الاسلام )، دين ، (نزد خدا اسلام است ).

(واله آبائك ابراهيم و اسمعيل و اسحق )، در اين آيه كلمه (اءب پدر) بر جد و عمو و پدر واقعى اطلاق شده ، با اين كه غير از تغليب مجوز ديگرى ندارد.

و اين خود براى بحث آينده كه آزر مشرك ، پدر واقعى ابراهيم نبوده ، دليل محكمى است ، كه انشاءاللّه بحثش خواهدآمد.

(الها واحدا) الخ ، در جمله قبل ، بطور مفصل فرمود: (معبود پدرانت ابراهيم و اسماعيل و اسحاق )، و در جمله مورد بحث دوباره ، ولى خيلى كوتاه ، فرمود: (معبود يگانه )، تا توهمى را كه ممكن بود از عبارت مفصل قبلى به ذهن برسد، (كه لابد غير از معبود پدران ابراهيم معبودهاى ديگرى نيز هست ) دفع كند.

(و نحن له مسلمون ) اين جمله بيانى است براى عبادتى كه در جمله : (بعد از من چه چيز را عبادت ميكنيد) از آن سؤال شده بود، و ميرساند آن عبادت كه فرزندان در پاسخ پدر گفتند، عبادت بهر قسم كه پيش آيد نيست ، بلكه عبادت بر طريقه اسلام است.

و در اين پرسش و پاسخ رويهمرفته اين معنا به چشم ميخورد: كه دين ابراهيم اسلام بوده ، و دينى هم كه فرزندان وى ، يعنى اسحاق و يعقوب و اسماعيل و نواده هاى يعقوب ، يعنى بنى اسرائيل و نواده هاى اسماعيل يعنى بنى اسماعيل خواهند داشت ، اسلام است ، و لا غير، چه اسلام آن دينى است كه ابراهيم از ناحيه پروردگارش آورده ، و در ترك آن دين ، و دعوت به غير آن ، احدى را دليل و حجتى نيست .

بحث روايتى (شامل رواياتى در ذيل آيات گذشته ) 

در كافى از سماعه از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: نسبت ايمان به اسلام ، نسبت كعبه است به حرم ، ممكن است كسى در حرم (كه زمينى به مساحت 1407/489 كيلومتر مربع است ) بوده باشد، ولى در كعبه نباشد، ولى ممكن نيست كسى در كعبه (كه تقريبا وسط اين سرزمين است ) باشد، و در حرم نباشد (پس كسى هم كه ايمان دارد، حتما مسلمان نيز هست ، ولى چنان نيست كه كسيكه مسلمان باشد، حتما ايمان هم داشته باشد).

چند روايت در بيان اسلام و ايمان 

و در همان كتاب باز از سماعه از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده ، كه فرمود: (اسلام آنست كه بزبان شهادت دهى : كه معبودى جز خدا نيست ، و اينكه نبوت و رسالت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را تصديق دارى )، با همين دو شهادت است كه خونها محفوظ ميشود، و زن دهى و زن خواهى و نيز ارث جريان مييابد، و تشكيل جامعه اسلامى هم بر طبق همين ظاهر است ، و اما ايمان به خدا عبارتست از هدايت يافتن ، و ثبوت آثار اسلام در قلب .

مولف: بر طبق اين مضمون روايات ديگرى نيز هست ، و اين روايات بر همان بيان قبلى درباره مرتبه اول اسلام و ايمان دلالت ميكند.

و نيز در همان كتاب از برقى از على (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: اسلام عبارت است از تسليم ، و تسليم عبارتست از يقين .

و نيز در همان كتاب از كاهل از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده ، كه فرمود: اگر مردمى خداى را - به يگانگى و بدون شريك بپرستند، و نماز را بپاى دارند، و زكات را بدهند، و حج خانه خدا كنند، و روزه رمضان را بگيرند، ولى به يكى از كارهاى خدا و يا رسول او اعتراض كنند، و بگويند چرا برخلاف اين نكردند، با همين اعتراض مشرك ميشوند، هر چند بزبان هم نياورند، و تنها در دل بگويند، (تا آخر حديث ).

مولف: اين دو حديث به مرتبه سوم از اسلام و ايمان اشاره دارند.

و در بحارالانوار از ارشاد ديلمى ، يكى از احاديث معراج را با دو سند آورده ، كه از جمله مطالب آن اين است كه خداى سبحان برسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى احمد صلى الله عليه و آله و سلم ! هيچ ميدانى كدام زندگى گواراتر، و كدام حيات جاودانه تر است ؟ عرضه داشت : پروردگارا، نه ، فرمود: اما عيش گوارا، آن عيشى است كه صاحبش از ذكر و ياد من سست نشود، و نعمت مرا فراموش نكند، و جاهل به حق من نشود، شب و روز رضاى مرا طلب كند.

و اما حيات جاودان ، آن حياتى است كه يكسره و همه دقائقش به نفع صاحبش تمام شود، و آنچنان در بهره گيرى از آن حريص باشد، كه دنيا در نظرش خوار گردد، و كوچك شود، و در مقابل ، آخرت در نظرش عظيم شود، و خواست مرا بر خواست خودش مقدم بدارد، و همواره در پى بدست آوردن رضاى من باشد،

حق نعمتم را عظيم شمرد، رفتارى را كه با او كردم بياد آورد، شب و روز در برابر هر كار زشت و گناه مراقب من باشد، قلب خويش ‍ را از آنچه ناخوشايند من است پاك كند، شيطان و وساوس او را دشمن بدارد، و ابليس را بر قلب خود مسلط نسازد، و در آن راه ندهد.

كه اگر چنين كند، محبتى در دلش مى افكنم كه فكر و ذكرش ، و فراغ و اشتغالش ، و هم و غمش ، و گفتگويش همه از نعمت هاى من شود، آن نعمت ها كه به ساير اهل محبتم دادم ، و در نتيجه چشم و گوش دلش را باز كنم ، تا ديگر با قلب خود بشنود، و با قلب ببيند، و به جلال و عظمتم نظر كند، و دنيا را بر او تنگ كنم ، و آنچه لذت دنيائى است از نظرش بيندازم ، تا حدى كه آنرا دشمن بدارد.

و همانطور كه چوپان گله را از ورطه هاى هلاكت دور مى كند من او را از دنيا و آنچه در آنست دور مى كنم ، آنوقت است كه از مردم مى گريزد، آنهم چه گريزى ؟ و در آخر از دار فنا به دار بقاء، و از دار شيطان به دار رحمان منتقل ميشود.

اى احمد! من او را بزيور هيبت و عظمت مى آرايم ، اين است آن عيش گوارا و آن حيات جاودان ، و اين مقام خاص دارندگان رضا است ، پس هر كس بر وفق رضاى من عمل كند، مداومت و ملازمت بر سه چيز را باو بدهم ، اول آنكه با شكرى آشنايش مى كنم ، كه ديگر (مانند شكر ديگران ) آميخته با جهل نباشد، و قلبش را آنچنان از ياد خودم پر كنم ، كه ديگر جائى براى نسيان در آن نباشد و آنچنان از محبت خودم پر كنم ، كه ديگر جائى براى محبت مخلوقها در آن نماند.

آنوقت است كه وقتى به من محبت ميورزد، به او محبت ميورزم ، و چشم دلش را بسوى جلالم باز مى كنم ، و ديگر هيچ سرى از اسرار خلقم را از او مخفى نمى دارم و در تاريكيهاى شب و روشنائى روز با او راز ميگويم ، آنچنان كه ديگر مجالى براى سخن گفتن با مخلوقين و نشست و برخاست با آنان برايش نماند، سخن خود و ملائكه ام را بگوشش مى شنوانم ، و با آن اسرار كه از خلق خود پوشانده ام آشنايش سازم .

جامه حيا بر تنش بپوشانم ، آنچنان كه تمامى خلايق از او شرم بدارند، و چون در زمين راه مى رود، آمرزيده برود، ظرفيت و بصيرت قلبش را بسيار كنم ، و هيچ چيز از بهشت و آتش را از او مخفى ندارم ، و او را با آن دلهره ها و شدائد كه مردم در قيامت گرفتارش آيند، و با آن حساب سختى كه از توانگران و فقراء و علماء و جهال مى كشم ، آشنايش مى سازم ، وقتى او را در قبر مى خوابانند، نكير و منكر را بر او نازل كنم ، تا با زجوئيش كنند، در حاليكه هيچ اندوهى از مردن ، و هيچ ظلمتى از قبر و لحد، و هيچ همى از هول مطلع نداشته باشد.

آنگاه ميزانى برايش نصب كنم ، و نامه اى برايش بگشايم ، و نامه اش را بدست راستش بدهم ، او را در حاليكه باز، و روشن است ، بخواند و آنگاه بين خودم و او مترجمى نگذارم ، اين صفات دوستداران است .

اى احمد! هم خود را، هم واحد كن ، و زبانت را زبانى واحد، و بدنت را بدنى زنده ساز، كه تا ابد غافل نماند، چه هر كس از من غافل شود، من در امر او بى اعتنا شوم ، ديگر باكى ندارم كه در كدام وادى هلاك شود.

روايتى از بحارالانوار و سخن درباره نكاتى كه از آيات و روايات راجع به مراتب ايمان و اسلام بدست مى آيد

و نيز در بحارالانوار از كافى ، و معانى الاخبار، و نوادر راوندى ، با چند سند مختلف از امام صادق و امام كاظم (عليه السلام )، روايتى آورده كه ما عبارت كافى را در اينجا نقل مى كنيم ، و آن اين است كه رسول خدا به حارثه بن مالك بن نعمان انصارى برخورد كرد و از وى پرسيد: حالت چطور است اى حارثه ؟ عرضه داشت : يا رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم مؤمنى هستم حقيقى ، حضرت فرمود: براى هر چيزى حقيقتى و نشانه ايست ، نشانه اينكه ايمانت حقيقى است چيست ؟ عرضه داشت يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ! دلم از دنيا كنده شده ، و در نتيجه شبها بخواب نمى روم ، و روزهاى گرم را روزه ميدارم ، و گوئى بعرش پروردگارم نظر مى كنم كه براى حساب افراشته شده ، و گوئى به اهل بهشت مى نگرم ، كه در بهشت بزيارت يكديگر مى روند، و گوئى ناله هاى اهل دوزخ را مى شنوم ، حضرت فرمود: بنده اى است كه خدا قلبش را روشن ساخته ، (و سپس رو كرد بحارثه و فرمود): ديده ات باز شده ، قدرش را بدان ، و بر آن ثابت قدم باش .

مولف: اين دو روايت پيرامون مرتبه چهارم از اسلام و ايمان سخن ميگويند و در خصوصيات معناى آندو، رواياتى بسيار و متفرق هست ، كه مقدارى از آنها را در طى اين كتاب ايراد مى كنيم انشاءاللّه تعالى .

آيات مورد بحث هم به بيانى كه مى آيد اين روايات را تاءييد مى كند، اين نكته را هم بايد دانست كه در مقابل هر مرتبه از مراتب ايمان و اسلام ، مرتبه اى از كفر و شرك قرار دارد، اين نيز معلوم است كه هر قدر معناى اسلام و ايمان دقيق تر و راهش باريك تر شود، نجات از شرك و كفرى كه در مقابل آنست دشوارتر ميشود.

اين نيز واضح است كه هيچ مرتبه اى از مراتب پائين اسلام و ايمان ، با كفر و شرك در مرتبه بالاتر و ظهور آثار آندو منافات ندارد (مثلا كسيكه در حداقل از اسلام و ايمان است ، ممكن است رياى در عبادت از او سر بزند، و چنان نيست كه اگر رياكارى نمود بگوئيم : اصلا مسلمان نيست مترجم ).

و اين دو نكته خود دو اصل اساسى است ، كه فروعاتى بر آن مترتب مى شود، مثلا يكى از فروعاتش اين است كه ممكن است در يك مورد معين باطن آيات قرآنى با آن مورد منطبق بشود، ولى ظواهر آن منطبق نگردد اين اجمال مطلب است ، كه بايد آنرا در نظر داشته باشى تا آنكه انشاءاللّه به تفصيلش برسى .

و در تفسير قمى ، در ذيل جمله : (ولد ينا مزيد)، فرموده اند: منظور از آن مزيد نظر كردن به رحمت خدا است .

و در تف سير مجمع البيان از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايت آورده ، كه فرمود: خدايتعالى ميفرمايد: من براى بندگان صالحم چيزها تهيه كرده ام ، كه نه چشمى آنرا ديده و نه گوشى شنيده ، و نه به قلب بشرى خطور كرده است .

مولف: معناى اين دو روايت با بيانيكه براى معناى صلاح كرديم روشن ميشود (و خدا رهنمون است ).

و در تفسير عياشى در ذيل جمله : (ام كنتم شهداء اذ حضر يعقوب الموت ) الخ ، از امام باقر (عليه السلام ) روايت شده ، كه فرمود: (اين آيه درباره قائم (عليه السلام )، صادق است ).

مولف: در تفسير صافى ، در ذيل همين گفتار، گفته : شايد مراد امام باقر (عليه السلام ) اين باشد كه آيه درباره ائمه از آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم باشد، چون هر قائمى از ايشان در هنگام مرگ ، به قائم بعد از خود، و به همه فرزندانش اين سفارش ميكرد، و آنان هم همين پاسخ را ميدادند.

 

 
 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved