ده خاطره از شهید محمد بروجردی

1)پدرش جلوي خان درآمده بود . گفته بود من زمين به خان نمي فروشم …
مادرش از درد به خودش مي پيچيد پدرش دويده بود پي قابله. قابله آش پز خانه ارباب هم بود. مباشر ارباب جلويش را گرفته بود. گفته بود: زنم … داره مي ميره از درد!
گفته بود به من چه؟
افتاده بودند به جان هم، قابله هم دويده بود سمت خانه. وقتي محمد به دنيا آمد پدرش توي ژاندارمري زنداني بود.
پدرش را حسابي زده بودند همان شد وقتي مرد جمع کردند آمدند تهران، خيابان مولوي يک خانه اجاره کردند از اين خانه هايي بود که وسط حياط حوض آب داشت؛ دورتادورش حجره.

2) برادرش دو سال بود نامزد کرده بود پدرزنش گفته بود ما توي فاميل آبرو داريم. تا يه ماه ديگه اگر عقد کردي که کردي اگر نه ديگه اين طرفها پيدات نشه. خرج خانه با علي بود پول عقد و عروسي را نداشت محمد رفت با پدر زن علي حرف زد، قرار عروسي را هم گذاشت. تا شب عروسي خود علي نمي دانست با مادر و خواهرش هماهنگ کرده بود.
گفته بود: ‌داداش بويي نبره. با پول پس انداز خودش کار را راه انداخته بود. محمد يکي از کارگرها را فرستاده بود بالاي چهارپايه بگويد کار تعطيله! کي مي آد بريم عروسي؟ بچه ها پرسيده بودند: عروسي کي؟ گفته بود راه بيفتين! سر سفره عقد مي بينينش. علي گفته بود: من نمي آم. لباس ندارم. محمد هم پريده بود يک دست کت و شلوار سرمه اي نو گرفته بود، گذاشته بود روي ميز کارش گفته بود تو نباشي حال نمي ده. اين هم لباس.

3)قهوه چي محل آمده بود داخل مغازه. بهش گفته بود تو از کي تقليد ميکني؟ گفته بود: چه کار به کار من پيرمرد داري؟‌فرض کن از فلاني. گفته بود: نه! بايد از آقاي خميني تقليد کني! اوستا رسيده بود گفته بود: کي؟ پيرمرد هم گفته بود: آقا! آقاي خميني. اوستا عصباني شده بود هزار تا فحش بار محمد کرده بود. گفته بود ديگه نمي خواد اين جا کار کني. بلند شو هرکجا ميخواي برو. هرّي.
سندها و سفته هايش را داده بود دستش، ‌ازمغازه انداخته بودش بيرون. کرکره را هم پشت سرش کشيده بود پايين. گفته بود الانه که ساواک بايد در اين جا رو ببنده.


4)شنيده بود يک مستشار امريکايي چند هفته مي آيد تهران، فهميده بود ماشين طرف را هيچ جا بازرسي نمي کنند. يک کليد يدک درست کرده بودند با دو نفر ديگر رفته بودند سر وقت اسلحه خانه ماشين را برداشته بودند و از جلوي نگهباني رد شده بوند با چند تا مسلسل و يک جعبه پر فشنگ.

5) رفته بود فلسطين دوره ببيند نمانده بود گفته بود اون جوري که فکر مي کردم نبود کلي مسلمان و مارکسيست قاطي هم شده اند نمي دونند چه کار مي خواهند بکنند. برگشتني توي صف بازرسي فرودگاه نگهبان بهش گفته بود هلو مستر! بفرماييد برويد، پليز!فکر کرده بود محمد خارجي است او هم گفته بود خيلي ممنون! دست شما درد نکنه.
طرف جا خورده بود. چند تا فحش داده بود گفته بود برو وايسا آخر صف !

6)بيست و يکمين بهمن پنجاه و هفت با راديوش بي سيم کلانتري ها را مي گرفت. مي گفت بريد فلان جا زور آخرشونه. امام که آمد عبا پوشيد،‌عمامه گذاشت. اسلحه اش را هم گرفت زير عبا و رفت فرودگاه.

7)با موتورگازي مي آمد کميته. سروکله اش که پيدا مي شد تيکه بود که بارش مي کردند. آقای بروجردي پارکينگ ماشين هاي ضد گلوله اون طرفه، برو اون جا پارکش کن. حيفه اين رو سوار مي شين ها. مي دوني يک خط بيفته بهش چي مي شه؟ حاجي بده ببرم روش چادر بکشم آفتاب نخوره حيفه. موتور را داده بود دست اين آخري گفته بود بارک الله فقط به پاها. ما همين يه وسيله رو داريم .

8)گفتم: تو که خونه ات تهرونه پاشو يه سر بزن خونه برگرد. گفت: ايشالا فردا. فرداش مي شد پس فردا. آنقدر نرفت که زن و بچه اش آمدند جلوي پادگان يکي پشت بلندگو داد مي زد برادر بروجردي، ملاقاتي!
توي اوين بهش خبر دادن مادرت دم در منتظرته. تا آمده بود دم در گفته بود چند سال آزگاره که خون به جگر ماها کرده اي؟ تو زن و بچه نداري؟ خواهر و مادر نداري؟ گفته بود: من نوکر شماها هستم. نگاه کرده بود توي صورت محمد گفته بود: اون از زندون رفتنت. اون هم از خارج رفتنت او از اعلاميه ها و تفنگ هايي که مي آوردي خانه تنمان را مي لرزاندي. اين هم از اين بعد انقلابت که ماه به ماه توي خونه پيدات نميشه. دست مادرش را بوسيده بود. گفته بود تا حالا کلي خون دل خورده ايم ،رسيده ايم اينجا تازه اول کاره. ول کنيم همه چي از بين بره؟

9) رفته بود پيش يک گروه چپي گفته بود ما همه داريم يه کارهايي مي کنيم بياييد يکي بشيم. گفته بودند: تصميم با بالادستي هاست. بايد با اونا صحبت کني. شرط هم کاري اينه که ايدئولوژي ما رو قبول کنين!
- چي چي؟ گفته بودند: سازمان ايدئولوژي خودش را دارد. هرچه رهبري سازمان بگويد همان است. پرسيده بود: يعني شما نظر مراجع و مجتهدين رو قبول ندارين؟‌ گفته بودند: فقط ايدئولوژي سازمان .
پرسيده بود: نظرتون در مورد رهبري آقاي خميني چيه؟ طرف هم گفته بود: ما خودمون توي متن انقلابيم. آقاي خميني ديگه کيه؟ گفته بود: ما نيستيم.

10)آمده بود خانه بچه هايش را که بغل کرده بود ،غريبي کرده بودند هنوز چاييش سرد نشده بود که آمده بودند در خانه. گفته بودند اوين، زنداني ها شورش کرده اند. گفته بود: به ما نيومده بمونيم خونه. يکي از زنداني ها خودش را زده بود به مريضي حسين رفته بود ببردش بهداري گروگان گرفته بودندش چاقو گذاشته بودند زير گلويش گفته بودند: يا آزادمان کنيد يا فاتحه ! محمد گفته بود بکشيش هم آزادت نمي کنم همين جا محاکمه ات مي کنم. همين جا هم اعدامت مي کنم. حالا ببين!
با يک نفر ديگر رفته بودند روي پشت بام. پنجره را که برداشته بودند، يکي از زنداني ها ديده بود. هنوز سر و صدا نکرده، پريده بودند پايين محمد کلتش را گذاشته بود روي پيشاني طرف گفته بود اگر مردي بپر .

         

[برگرفته از وبلاگ : 100خاطره از شهدا]           

 

 
 
https://old.aviny.com/Rahiyan_Noor/revaiat-eshgh/khatere/18.aspx?&mode=print
Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved