سروده اي از مرحوم «محمدرضا آغاسي»: پر از سكر آواي «آويني»‌ام

خدايا مرا از خود آگاه كن

كه بي وقفه اين وقف را بشكنم
به پروازي اين سقف را بشكنم

گريزم به معنا، ز قيد حروف
به روح شهادت بيابم وقوف

كه آنان كه بر سر حق واقفند
سليمان تأويل را آصفند

به تعداد اگر چند آنان كمند
ولي همچو پولاد مستحكمند
ویژه نامه,شهادت,آوینی,شهید آوینی,اوینی,سید مرتضی آوینی,ویژه نامه شهید آوینی,روایت فتح,اشعار آغاسی,آغاسی
به امر ولي استقامت كنند
اشارت نمايد قيامت كنند

رهاتر ز طوفان ، شتابان چو برق
چنان خنده رعد بر غرب و شرق

فراخ زمين سايه بالشان
فروغ زمان در پر شالشان

نبرد آفرينند و آشوبناك
ندارند در دل هراس از هلاك

دل آگاه و مرگ آزمونند و مرد
سرآغاز نورند و طوفان درد

به قاموس مردان عقب گرد نيست
كسي كاو گريزد ز حق ، مرد نيست

بشارت به مردان شورآفرين
خدا بندگان شعور آفرين

زنور ولايت جهان روشن است
دل آشكار و نهان روشن است

جهان پر شد از نعره يا صمد
ولي گوش شيطان از آن مي‌رمد

گر ابليس درنزد ما خم نشد
ز مقدار ما ذره‌اي كم نشد

خدا تا جهان را پر از نور كرد
جهولان بدكيش را كور كرد

به خفاش ها چشم بينش نداد
پر پرسه در آفرينش نداد

از اين رو گرفتار خودبيني اند
فرو رفته در ظلمت آييني‌اند

فرومايه ي گندخوارند و بس
زبان بهر انكار دارند و بس

زبان گر نگويد ز حق لال باد
چنان خار و خس پست و پامال باد

زباني كه لغزد به شرك و نفاق
چه دارد بجز خرقه افتراق

بكوشد به تعميم فسق و فساد
كشد تيغ تعقيب بر عدل و داد

زباني كه سرگرم نشخوار شد
حقايق بر او سخت دشوار شد

زبان نيست ، آن بوق اهريمن است
زبان بسته مخلوق اهريمن است

ني انبان نان است و شيپور نام
به هر گوشه خاك گسترده دام

فريب آشنا شيطنت مي‌كند
به واخوردگان سلطنت مي‌كند

چنين غول از شيشه برون زده
درختي است بي ريشه بيرون زده

درختي خبيث و شرافت ستيز
كه هر شاخ و برگش بود فتنه خيز

ولي در مقابل زباني دگر
كه سرخ است اما ز خون جگر

زباني چنان تيغ حيدر دو دم
كه لبريز نور است در هر قدم

زباني كه حق گوي و حق باور است
چنان كشتي نوح پهناور است

ندارد ز طوفان هراسي به دل
نيفتد به گردابه ي آب و گل

بود متصل بر سرانديب وحي
بچرخد چو پرگار بر امر و نهي

به تيغ خروش و به تير دعا
حفاظت كند از حدود خدا

زباني كه حق را ستايش كند
شب و روز خورشيد زايش كند

چه گويم كه با دل چه ها مي‌كند
به هر جمله طوفان به پا مي‌كند

چنان سيل از خود رها مي‌شود
عصا در كفش اژدها مي‌شود

زباني كه لغزد به سطح دروغ
نخواهد رسيدن به حد بلوغ

بلوغ زبان در سخن آوري است
بلوغ بشر در خداباوري است

خداباوري چيست؟ انكار خويش
رهايي ز نفس گرفتار خويش

هلا اي مسلمان تسليم نفس!
تو اي بنده نفس از بيم نفس!

چو بر نفس اماره پل مي زني
به تمجيد شيطان دهل مي زني

ز تنهايي و شام هجران منال
چو خود در مياني چه جاي وصال

كه هر قطره‌اي هستي خويش ديد
به درياي هستي نخواهد رسيد

دل از خويش كندن جنون بارگي است
عطش در تكاپوي آوارگي است

خدابندگي كن نه خودبندگي
رها شو ، رها زين سرافكندگي

خدابندگي كن ،خداوند باش
سحر باش، سرشار لبخند باش

خدابندگي چيست؟ فاني شدن
به امر ولي آسماني شدن

شبانگه سر از خواب برداشتن
به محراب خون قامت افراشتن

وضويي ز خون جگر ساختن
پس آنگه به تسبيح پرداختن

چراغ مناجات افروختن
و در انتظار سحر سوختن

ز خاكستر چشم خون ريختن
نماز و عطش در هم آميختن

دو ركعت تماشا، دو ركعت حضور
دو ركعت توجه به آفاق نور

دو ركعت تقرب ، دو ركعت صفا
به آيين آيينه مصطفي (ص)

به هنگام هنگامه روزگار
بجز درگه مرتضي (ع) رو مدار

علمدار آهنگ خون كرد باز
جنون زاده عزم جنون كرد باز

به «نون» بست نقش و «مايسطرون»
جنون كرد وز خويشتن شد برون

نشان داد كاين جاده بن بست نيست
عدم در سراپرده هست نيست

هلا بوالفضولان خرد و كلان
چه دانيد از خاستگاه يلان

فرو خفته در نفس اهريمنيد
در اين دخمه تا كي نفس مي زنيد

به همدستي اهرمن آمديد
به توحيد جاري شبيخون زديد

به هفت آسمان ريسمان بافتيد
ز خلط مباحث چه ها يافتيد؟

غرض زين همه شطح و طامات چيست؟
رهاورد اين نفي و اثبات چيست؟

شما را هدف چيست زين التقاط
گهي انقباض و گهي انبساط

خداوند در بست وهم شماست
كه كوتاه چون سقف وهم شماست

شكم بارگان گريزان ز جنگ
نشستيد بر سفره نان و ننگ

غبار عناوين و القابتان
نشسته است بر چشم پرخوابتان

بجز قطب تزوير و قطر شكم
چه خوانديد در مكتب بوالحكم؟

به فردا كه عذري پذيرفته نيست
اگر اهل درديد بايد گريست

مبنديد بر ديدگان راه را
ببينيد مرد دل آگاه را

كسي را كه عزمش چو پولاد بود
پر از ذكر و تسبيح و فرياد بود

دلش رنگ بي رنگي كردگار
به عزم رسيدن به حق بيقرار

به اسرار پرواز آگاه بود
كزين خاكدان سوي حق پرگشود

چو جام پر از زهر را سركشيد
چو عنقا به هفت آسمان پركشيد

به هنگامه ي رزم «اهل قلم»
چو او كم بود مرد ثابت قدم

كه او سيدي رند و آزاده بود
ز تقدير در غربت افتاده بود

به همت كمر بست و باز و گشاد
به سر حلقه امر گردن نهاد

به هنگام بر نفس خود پاگذاشت
سفر كرد و ما را به خود واگذاشت

اجل تيغ برسينه او گشود
خدا، «رو» به آيينه او گشود

شهيدانش ديدند همدوش خويش
گرفتند او را در آغوش خويش

كه بود آن خدايي يل رادمرد
پيام آور عصه‌هاي نبرد

يلان را به آواي خود مي‌نواخت
چو خورشيد از داغشان مي‌گداخت

چو طوفان گذشت از خم هفت خوان
زداغش سيه پوش هفت آسمان

ندانستم اين آهنين مرد كيست
كه چشم ولايت به سوگش گريست

كدامين قلم مي‌تواند سرود
كه شمشير حق جمع اضداد بود

زبان شعله، فرهيخته، استوار
ستيهنده، بالنده، اميدوار

مصيب كش و در مصائب صبور
تقلا، تكاپو، ترنم، عبور

تشرف، تشرع، تضرع، نياز
توكل، توسل، توجه، نماز

شريعت، طريقت، حقيقت، معاد
عنايت، ولايت، رضايت، جهاد

تأمل، تحمل، تحول، كلام
تفاهم، تلاطم، تهاجم، قيام

ترحم، تظلم، تكلم، تپش
تقدس، تفحص، تشخص، منش

اشارت، بشارت، نظارت، سفر
سيادت، سعادت، شهادت، ظفر

الا روح طوفاني مرتضي
سليمان تسليم امر قضا

از آن دم كه در خون شنا كرده‌اي
مرا با جنون آشنا كرده‌اي

جنون را به حيرت درآميختي
قلم را ز غيرت برانگيختي

بگو نسبتت با شهيدان چه بود
كه مرغ دلت سويشان پرگشود

چه ها كرد حق با تو در شام قدر
كه همسفره‌اي با شهيدان بدر

ببخشاي اگر از تو دم مي‌زنم
و يا در حريمت قدم مي‌زنم

برآنم كه درك ولايت كنم
مبادا كه ترك «ولايت» كنم

كنون خالي از عجب و خودبيني ام
پر از سكر آواي آويني‌ام

به صحرا روانم من هرزه گرد
مهياي تيغم به عزم نبرد

به خون مي‌تپد توسن سركشم
سزد تا چو تير از كمان پر كشم

زبان سرخ و سر سبز و دل زخمناك
خوش آن دم كه در خون فتم چاك چاك

سر سبز گر سرخ گردد رواست
كه اين شيوه شيعه مرتضاست

مرا غير از آهنگ خون چاره نيست
جنون زاده را جز جنون چاره نيست

به فرداي قحطي ، به امر امير
كشم نعره‌اي گرم و طوفان ضمير

به مردانگي خامه را بشكنم
هياهوي هنگامه را بشكنم

قلم باز آهنگ خون مي‌كند
جنون زاده عزم جنون مي‌كند 

منبع: فارس

Logo
https://old.aviny.com/Occasion/Enghelab_Jang/Aviny/88/Shear.aspx?&mode=print