next page

fehrest page

back page

نمونه هايىازفضايل و سيره فردى رسول خدا(ص)

احترام بزرگان

جريربن عبدالله گويد: چون رسول خدا مبعوث گرديد، من به حضورش آمدم تا با او بيعت كنم، فرمود: يا جرير به چه منظورى پيش من آمده‏اى، گفتم: يا رسول الله (ص) آمده‏ام تا بر دست تو مسلمان شوم، حضرت عباى خود را براى نشستن من به زمين پهن كرد. بعد به ياران خود فرمود: چون كسى كه در ميان قوم خويش محترم است پيش شما آيد احترامش كنيد: «اذا اتا كم كريم قوم فاكرموه»2

نهى از بدگويى‏

ابن مسعود گويد: رسول خدا (ص) فرمود: كسى در پيش من از اصحابم بدگوئى نكند، مى‏خواهم وقتى كه پيش شما مى‏آيم قلبم نسبت بشما آرام و بى دغدغه باشد: «قال رسول الله (ص): لا يبلغنى احد منكم عن اصحابى شيئا فانى احب ان اخرج اليكم و انا سليم الصدر»3.

صبر و مقاومت

آنگاه كه پسرش ابراهيم در حال جان دادن بود چنين فرمود: اگر فرزند در گذشته، براى پدر اجرى نداشت و اگر اين نبود كه زندگان به مردگان ملحق خواهند شد، در اين صورت بر تو محزون مى‏شديم اى ابراهيم، بعد به گريه افتاد و فرمود: چشم اشك مى‏ريزد، قلب مى‏سوزد ولى جز آنچه خدا راضى باشد سخنى نمى‏گوئيم و اى ابراهيم ما در فراق تو محزونيم :

«و قال لابنه ابراهيم و هو يجود بنفسه: لولا ان الماضى فرط الباقى و ان الاخر لاحق بالاول لحزّنا عليك يا ابراهيم ثم دمعت عينه و قال: تدمع العين و يحزن القلب و لا نقول الا ما يرضى الرب و انّا بك يا ابراهيم لمحزونون: 7».

تواضع‏

روزى خواهر رضاعيش محضر وى آمد، حضرت چون او را ديد شاد شد، عباى خويش را پهن كرد و او را در آن نشانيد، با او سخن مى‏گفت و بر رويش مى‏خنديد، بعد برخاست و رفت، آنگاه برادر آن زن آمد حضرت با او مثل خواهرش رفتار نكرد، گفتند: يا رسول الله با خواهرش رفتارى كردى كه با برادرش نكردى با آنكه او مرد است؟!

فرمود: آن خواهر بر پدرش از اين برادر نيكوكارتر بود. 10

پناه بردن به خدا

روزى به مردى از بنى فهد گذر كرد كه بنده‏اش را مى‏زد بنده در زير شكنجه مى‏گفت: اعوذ بالله، مولايش از او دست بر نمى‏داشت چون حضرت را ديد گفت: «اعوذ بمحمد» (ص) به محمد (ص) پنام مى‏برم، مولايش از زدن او دست كشيد.

حضرت فرمود: به خدا پناه مى‏برد دست بر نمى‏دارى ولى به محمد (ص) پناه مى‏برد دست بر مى‏دارى؟!! خدا از محمد (ص) سزاوارتر است كه پناه آورنده‏اش را پناه دهد، مرد گفت: براى خدا او را آزاد كردم: «هو حر لوجه الله»فرمود: به خدائى كه مرا بحق مبعوث فرموده، اگر چنين نمى‏كردى، چهره‏ات با حرارت آتش جهنم مواجهه مى‏شد. «والذى بعثنى بالحق نبيا لو لم تفعل لواقع و جهُك حرّالنار»11.

مزاح‏

آن حضرت پير زنى از قبيله اشجع را ديد فرمود: پير زن داخل بهشت نخواهد شد، زن نشست و شروع به گريه كرد، بلال بن رياح گفت: چرا گريه مى‏كنى؟! گفت: رسول خدا فرمودند: پير زنان داخل بهشت نخواهند شد، بلال محضر آن حضرت آمد و گفت: يا رسول الله شما چنين فرموده‏ايد؟

فرمود: آرى، سياهان هم به بهشت نخواهند رفت، بلال هم با آن زن شروع به گريه كرد، عباس عمومى حضرت آن دو را ديد، سبب گريه‏شان را پرسيد، گفتند: رسول خدا (ص) چنين فرمود: عباس محضر حضرت آمد، جريان را پرسيد، فرمود: آرى حتى پيرمردان هم به بهشت نمى‏روند، عباس نيز مانند آن دو شروع به ناله و شيون نمود.

آنگاه حضرت آن سه نفر را بحضور طلبيد، قلوبشان آرام كرد و فرمود: خداوند پير زنان و پيرمردان و سياهان را در بهترين شكل و قيافه زنده مى‏كند، همه در حالى كه جوان و نورانى‏اند داخل بهشت مى‏شوند «و قال: ان اهل الجنة جُرْدْ مُرْدٌ مُكَحّلوُنَ» 12.

ساده زيستى‏

امام صادق صلوات الله عليه فرمود: روزى على بن ابيطالب (ع) محضر رسول خدا (ص) آمد، جامه آن حضرت كهنه شده بود، دوازده درهم به على (ع) داد و فرمود: يا على اين پول را بگير و براى من لباسى بخر، تا بپوشم.

على (ع) فرمود: پول را به بازار آورده و پيراهنى به دوازده درهم براى آن حضرت خريدم و به محضرش آوردم، حضرت چون آنرا ديد فرمود: يا على اين را خوش ندارم ببين فروشنده حاضر است معامله را برگرداند؟ گفتم نمى‏دانم؟ آنگاه به نزد فروشنده آمد و گفتم: رسول خدا (ص) اين را خوش ندارم، ديگرى را مى‏خواهم، اين معامله را اقاله كن.

فروشنده پول را بمن پس داد، آنرا پيش رسول خدا (ص) آوردم، حضرت با من به بازار آمد تا پيراهنى بخرد، در راه كنيزى را ديد كه گريه مى‏كرد، فرمود: چرا گريه مى‏كنى؟

گفت: از خانه به من چهار درهم داده بودند تا متاعى بخرم ولى پولم گم شده، جرأت نمى‏كنم كه پيش آنها بر گردم، رسول خدا (ص) چهار درهم به او داد و فرمود: به سوى اهل خويش برگرد.

آنگاه به بازار رفت و پيراهنى به چهار درهم خريد و پوشيد و خدا را حمد كرد، چون از بازار خارج شد تا به خانه بر گردد، ديد مرد عريانى در سر راه نشسته و مى‏گويد: هر كه به من لباس پوشاند خدا او را از لباسهاى بهشت بپوشاند«من كَسانى كَساه اللّهُ من ثياب اِلجنة» آن حضرت پيراهنى را كه خريده بود از بدنش درآورد و بر او بپوشانيد.

سپس به بازار بازگشت و با چهار درهمى كه باقى مانده بود پيراهنى خريد و پوشيد و خداى عزّوجل را حمد كرد و به منزل برگشت.

ناگاه ديد همان كنيز در راه نشسته، گريه مى‏كند، رسول خدا (ص) فرمود: چه شده كه پيش خانواده‏ات بر نمى‏گردى؟! گفت: اى رسول خدا (ص) تأخير كرده‏ام مى‏ترسم مرا تنبيه كنند، فرمود پيشاپيش من برو، خانواده‏ات را به من نشان بده.

كنيز ك در پيش رفت تا رسول خدا (ص) به درخانه آنها آمد، فرمود: «السلام عليكم يا اهل الدار» جواب نيامد، دفعه دوم فرمود: سلام عليكم جواب ندادند، بار سوم سلام فرمود، جواب دادند و عليك السلام يا رسول الله و رحمة الله و بركاته.

فرمود: چرا در سلام اول و دوم جواب نداديد؟ گفتند: يا رسول الله سلام تو را شنيديم، خوش داشتيم كه كلام تو را بيشتر بشنويم.

حضرت فرمود: اين دختر تأخير كرده او را در اينكار مقصر ندانيد، گفتند: يا رسول الله چون شما تشريف آورده‏ايد، او را آزاد كرديم، حضرت فرمود: الحمد لله، هيچ دوازده درهمى پر بركت‏تر از اين نديده‏ام، خدا با آن، دو نفر عريان را پوشانيد و انسانى را آزاد كرد. 13

كمك به دوستان و نيازمندان

جابربن عبدالله يكى از اصحاب بزرگوار رسول خداست، پيوسته در خدمت آن جناب بود، پدرش در جنگ «احد» اشتباهاً توسط مسلمانان شهيد گرديد، او بعد از رحلت رسول خدا (ص) با اميرالمؤمنين صلوات الله عليه بسر برد، اوست كه با عطيه عوفى در اولين اربعين به زيارت ابا عبدالله الحسين (ع) مشرف گرديد و اوست كه بقدرى زنده ماند تا سلام رسول خدا (ص) را به امام باقر (ع) رسانيد.

مى‏گويد: رسول خدا (ص) در بيست و يك جنگ شركت كرد، و من در نوزده تاى آنها در ركاب ايشان بودم، فقط در دو تا از آنها موفق نشدم. در يكى از آن غزوات شتر من از رفتن درماند و خوابيد، آن حضرت در آخر لشكريان حركت مى‏كرد تا به بازماندگان يارى رساند و آنها را به مركب خود سوار كند.

من در كنار شتر خويش ايستاده و مى‏گفتم: اى واى مادرم اين چه شتر بدى است، در اين هنگام رسول خدا رسيد و فرمود: اين شخص كيست؟ گفتم من جابرهستم پدر و مادرم به فدايت يا رسول الله (ص).

فرمود: چرا در اينجا مانده‏اى؟

گفتم: شترم از رفتن درمانده است، فرمود: چوب دستى دارى؟ گفتم: آرى. با چوب دستى به شتر زد و او را بلند كرد، آنگاه آنرا خوابانيد و قدم بر دو بازوى آن گذاشت، فرمود: سوار شو، سوار شدم و با او راه مى‏رفتم، آن شب بيست و پنج بار براى من استغفار كرد، شتر من (در اثر قدم آن بزرگوار) حتى بر شتر او سبقت مى‏كرد.

در آن شب كه با هم راه مى‏رفتيم فرمود: پدرت عبدالله چند نفر فرزند بعد از خود گذاشته است؟ گفتم: هفت دختر.

فرمود: آيا قرضى هم دارد؟ گفتم: آرى. فرمود: چون به مدينه برگشتى وعده كن كه با اقساط خواهى داد14 اگر قبول نكردند، وقت چيدن خرمايتان مرا مطلع كن.

بعد فرمود: زن گرفته‏اى؟ گفتم: آرى. فرمود كدام را؟ گفتم: فلان زن بيوه را كه در مدينه بود. فرمود: چرا دختر نگرفتى كه با تو بازى كند و تو با او بازى كنى؟

گفتم: يا رسول الله (ص) هفت خواهر كم تجربه در منزل دارم، ترسيدم اگر دخترى مثل آنها را بگيرم كار به اشكال كشد، گفتم: اين زن بيوه و تجربه ديده با آنها بهتر مى‏سازد، فرمود: خوب كرده‏اى، راه همانست .

فرمود: اين شتر را به چند خريده‏اى؟ گفتم: به پنج ششم نصف رطل.15.

فرمود: او را به من بفروش، و تا برگشتن به مدينه حق سوار شدن دارى، چون به مدينه برگشتيم، شتر را به محضرش آوردم، فرمود: بلال شش «اواق» طلا به او بده تا در اداى قروض پدرش از آنها استفاده كند، سه «اواق» ديگر اضافه كن، شترش را نيز به خودش بده.

آنگاه فرمود: آيا با صاحبان قرض پدرت مقاطعه كردى؟ گفتم: نه يا رسول الله (ص) فرمود آيا داده شده؟ 16 گفتم: نه يا رسول اللّه. فرمود: مانعى نيست چون وقت چيدن خرمايتان رسيد مرا خبر كن.

وقت چيدن خرما به محضرش رفتم، به نخلستان ما تشريف آورد و براى ما دعا كرد( و از خدا بركت خواست) خرما را چپديم، به همه قرض‏ها كفايت كرد و بيشتر از آنچه آنها بردند، براى ما باقى ماند.

حضرت فرمود: اينها را برداريد و پيمانه نكنيد، آنها را برداشتيم و مدتى از آنها خورديم .17

ترحم ودلسوزى

رسول خدا (ص) لشكرى براى سركوبى قبيله طىّ فرستاد فرماندهى آن را على بن ابيطالب (صلوات الله عليه) بر عهده داشت، عدى بن حاتم طائى كه از دشمنان سرسخت رسول خدا (ص) بود، به شام فرار كرد.

على (ع) با مدادان بر آن قبيله حمله كرد، آنها را شكست داد مردان و زنان و اسباب و چهارپايان آنها را به مدينه آورد. 18

وقتى كه اسيران را به حضرت رسول (ص) نشان دادند، سفانه دختر حاتم طائى برخاست و گفت، يا محمد (ص) پدرم از دنيا رفت، برادرم از قبيله‏ام ناپديد شد، اگر مصلحت بدانى مرا آزاد كن، مرا به شماتت قبائل عرب مگذار.

پدر من پيشواى قبيله بود، اسيران را آزاد مى‏كرد، جانيان را مى‏كشت، بهر كه پناه مى‏داد حمايتش مى‏كرد، از حريم دفاع مى‏نمود، ازمبتلايان دستگيرى مى‏كرد، مردم را طعام مى‏داد، سلام را آشكار مى‏ساخت، يتيم و فقير را بى نياز مى‏كرد، در پيشامدها مددكار مردم بود، كسى نبود كه حاجت پيش او آورد، نا اميد بر گردد، من دختر حاتم طائى هستم.

رسول خدا (ص) از سخن او در عجب شد، فرمود: اى دختر اينها كه گفتى صفات مؤمنان است اگر پدرت مسلمان بود از خدا برايش رحمت مى‏خواستم .19

آنگاه فرمود: اين دختر را آزاد كنيد كه پدرش اخلاق خوب را دوست مى‏داشته، سپس فرمود: «ارحموا عزيزاً ذلّ و غنيا افتقر و عالماً ضاع بين جهّال»: رحم كنيد عزيزى را كه ذيل گشته و توانگرى را كه فقير شده و عالمى را كه ميان نادانان ضايع گرديده است .

و نيز در اثر گفتار آن زن فرمود: همه اسيران را آزاد كنند، دختر حاتم كه چنين ديد گفت: اجازه بدهيد شما را دعا بكنم، حضرت اجازه فرمود و بياران گفت كه بدعاى او گوش فرا دهند.

دختر گفت: خدا احسان تو را در جاى خود قرار دهد، تو را به هيچ آدم لئيم محتاج نكند، نعمت هيچ بزرگ قومى را از دستش نگيرد مگر آنكه تو را وسيله برگرداندن آن قرار دهد.

دختر چون آزاد شد، به نزد برادرش عدى بن حاتم كه در «دومة الجندل» بود، رفت، گفت: برادرم پيش از آنكه نيروهاى اين مرد تو را گرفتار كند، پيش او برو، من در او هدايت و دقت رأى ديدم، حتما بر ديگران پيروز خواهد گرديد، در او خصلتهائى ديدم كه به تعجبم واداشت، او فقير را دوست مى‏دارد، اسير را آزاد مى‏كند، بصغير رحم مى‏كند، قدر آدم بزرگ را مى‏داند، من سخى‏تر و بزرگوارتر از او نديده‏ام اگر پيامبر باشد، تو پيش از ديگران ايمان آورده و برترى يافته‏اى و اگر پادشاه باشد در حكومت او پيوسته با عزت زندگى مى‏كنى.

اين سخنان در عدى بن حاتم موثر واقع شد، لذا به مدينه آمد و به دست رسول خدا (ص) اسلام آورد، خواهرش سفانه نيز مسلمان شد.20

عدى بن حاتم مى‏گويد: به مدينه آمدم، داخل مسجد رسول الله (ص) شدم، سلام كردم، فرمود: تو كيستى؟ گفتم: عدى بن حاتم، فورى برخاست و مرا بخانه‏اش برد. او متوجه من بود، ناگاه پيرزنى ضعيف پيش آمد و گفت: حاجتى دارم، حضرت مفصل ايستاد و درباره نياز آن زن صحبت مى‏كرد.

من در دلم گفتم: به خدا اين شخص پادشاه نيست وگرنه با ضعفاء چنين نمى‏كرد، اين قدر اهميت دادن به يك پيرزن كار شاهان نيست، چون به خانه‏اش رسيديم، وساده‏اى كه از ليف خرما داشت به طرف من انداخت فرمود: روى آن بنشين، گفتم: نه شما روى آن بنشينيد، فرمود: نه تو بنشين، من روى وساده نشستم و او به زمين نشست.

باز در دلم گفتم: والله اين پادشاه نيست، آنگاه فرمود: اى عدى آيا تو ركوسى نبودى 21؟ گفتم آرى. فرمود: آيا از قو خويش ماليات مرباع 22 نمى‏گرفتى؟ گفتم: آرى. فرمود: آن در دين تو جايز نبود. گفتم: آرى به خدا حرام بود، دانستم كه او پيامبر است كه غيب را مى‏داند23.

بدين طريق مى‏بينيم كه اخلاق نيكو كار خود را مى‏كند تا جائى كه انسانها در مقابل آن از اعتقادات خود دست بر مى‏دارند.

عبادت و مناجات شب‏

عبدالله بن سيار از امام صادق (ع) نقل مى‏كند: رسول خدا (ص) شبى در منزل ام سلمه بود، او در اثناى شب بيدار شد، آن حضرت را در بستر نيافت، فكر كرد كه به منزل بعضى از زنانش رفته است. لذا به جستجوى آن حضرت برخاست، حضرت را در گوشه‏اى از منزل يافت كه ايستاده و دست به آسمان برداشته و گريه مى‏كرد و مى‏گفت :

خدايا نعمتهاى خوبى كه بمن داده‏اى از من مگير. و مرا بخودم ولو بقدر چشم بهم زدن وامگذار. خدايا هيچ وقت مرا بشماتت دشمن و آدم بدخواه مبتلا مكن. خدايا هيچ وقت مرا به آن بدبختى كه از آن نجاتم داده‏اى بر مگردان .

«اللهم لا تنزع عنى صالح ما اعطيتنى ابداً، ولا تكلنى الى نفسى طرفة عين ابداً، اللهم لا تشمت بى عدواً ولا حاسداً ابدا اللهم لا تردنى فى سوء استنقذتنى منه ابداً»

ام سلمه با شنيدن اين سخنان به گريه افتاد و برگشت و به شدت مى‏گريست بطورى كه رسول خدا با شنيدن گريه او برگشت و فرمود: اى ام سلمه علت گريه‏ات چيست؟

گفت: پدر و مادرم بفدايت يا رسول الله، چرا گريه نكنم در حالى كه تو با آن مقامى كه از خدا دارى و خدا گناه قديم و جديد تو را آمرزيده 24از او مى‏خواهى كه بشماتت دشمن مبتلايت نكند و تو را به نفس خودت ولو به قدر چشم بهم زدن وامگذارد و تو را ببدى كه از آن نجاتت داده بر نگرداند و از تو هيچ وقت نعمت خوبى كه داده نگيرد!!!

رسول خدا (ص) در جواب فرمود: اى ام سلمه چه چيز مرا خاطر جمع مى‏كند، خداوند يونس بن متى را فقط به اندازه چشم بهم زدن به نفس خويش واگذاشت تا به سرش آمد آن بلائى كه آمد «يا امّ سلمة ما يُؤمّننى و انّما و كل اللّه يونس بن متى الى نفسه طرفة عين فكان منه ما كان»25.

قاطعيت درمبارزه با گناه

رسول خدا (ص) در سال دهم هجرت با مسلمانان به جنگ تبوك رفت، سه نفر از مسلمانان به نامهاى كعب بن مالك و مرارة بن ربيع و هلال بن اميه، روى غفلت و اشتباه از آن حضرت تخلف كردند، رسول خدا بعد از برگشتن دستور فرمود: كسى با آنها سخن نگويد، زمين و زمان بر آنها تنگ شد، حدود 50 روز گريسته و به درگاه خدا ناله كردند تا آيه:

«و على الثلاثة الذين خلّفوا حتى اذا ضاقت عليهم الارض بما رحبت و ضاقت عليهم انفسهم و ظنّوا ان الا ملجأ من الله الا اليه ثم تاب عليهم ليتوبوا ان الله هو التواب الرحيم»26.

نازل گرديد، توبه‏شان قبول شد و جريان خاتمه يافت.

عبدالله پسر كعب بن مالك از پدرش نقل كرده كه مى‏گفت: در هيچ جنگى كه رسول خدا (ص) در آن شركت داشت تخلف نكردم، مگر در جنگ تبوك.

من در جنگ «بدر» هم نبودم ولى كسى براى نبودن در آن مورد عتاب واقع نشد، من در بيعت عقبه شركت كردم و با رسول خدا (ص) با اسلام پيمان بستيم كه در نظر من از «بدر» مهم‏تر بود.

در جنگ تبوك از همه وقت قوى‏تر بودم، شركت در جنگ براى من از هر وقت آسانتر بود، به خدا قسم پيش ازآن براى من دو مركب نبود، ولى در آن، دو مركب داشتم، رسول خدا (ص) خودش در آن جنگ شركت كرد، در يك گرماى بسيار شديد، سفر دورى را در پيش گرفت، با دشمن بيشترى روبرو بود.

آن حضرت در جنگها مقصد خود را روشن نمى‏كرد ولى در اين جنگ از اول مقصدش را بيان فرمود، رسول خدا و مسلمانان آماده سفر مى‏شدند، من هم مى‏خواستم آماده شوم ولى آماده نمى‏شدم، پيش خود مى‏گفتم: مانعى نيست من قادرم به فوريت آماده شوم.

بالاخره آن حضرت با مسلمانان از مدينه حركت كردند، گفتم عيبى ندارد من هم آماده مى‏شوم، و بعداً به آنها مى‏رسم، اما كارى نكردم تا آنها از مدينه بسيار فاصله گرفتند، خواستم حركت كنم و به آنها برسم اما موفق نشدم.

گاهى در شهر حركت مى‏كردم، بعضى از منافقان را مى‏ديدم كه در مدينه مانده بودند از اين جهت بسيار غمگين مى‏شدم زيرا مى‏ديدم فقط منافقان و صاحبان عذر در شهر مانده‏اند.

رسول خدا (ص) تا رسيدن به تبوك در مورد من سؤالى نكرده بود ولى در تبوك فرموده بود: كعب بن مالك چه شد؟! مردى از بنى سلمه جواب داده بود: لباس فاخر و تكبر او را از آمدن بازداشت، معاذبن جبل به آن مرد گفته بود: بد گفتى و سپس گفته بود: يا رسول الله (ص) ما از كعب جز خوبى ندانسته‏ايم، رسول خدا (ص) ديگر سخنى نگفته بود.

روزى خبر رسيد كه رسول خدا (ص) از تبوك برگشته و نزديك است به مدينه برسد اين سخن سبب اندوه من شد، فكر كردم دروغ بگويم و عذر جعل كنم، زيرا از خشمش در امان نخواهم بود، با كسان خويش در اين رابطه مشورت كردم، گفتند: بزودى حضرت داخل مدينه خواهد شد، افكار باطل از مغز من رفت، صلاح را در آن ديدم كه راست بگويم هر چه باداباد.

تا رسول خدا (ص) وارد مدينه شدند، عادتش آن بود كه وقت برگشتن از سفر وارد مسجد مى‏شد.27 دو ركعت نماز مى‏خواند و آنگاه براى پذيرائى مردم مى‏نشست چون چنين كرد، آنها كه در جنگ حاضر نشده بودند آمدند و عذر مى‏آوردند كه نتوانستيم در جنگ شركت كنيم و قسم مى‏خوردند، آنها حدود هشتاد نفر بودند، آن حضرت عذر ظاهرى آنها را قبول كرد و فرمود: از باطنتان خدا آگاه است و براى آنها از خدا مغفرت خواست.

در آن هنگام من پيش رفتم و سلام كردم، حضرت تبسمى توأم با غضب كرد، فرمود: جلو بيا، رفتم تا در كنار وى نشستم، فرمود: چرا تخلف كردى مگر مركبت را نخريده بودى؟! گفتم: بلى به خدا قسم اگرپيش ديگرى از اهل دنيا مى‏نشستم خوش داشتم كه با عذر تراشى از غضب او در امان باشم، ليكن مى‏دانم اگر امروز دروغى بگويم كه از من راضى شوى احتمال هست فردا خدا تو را بر من خشمگين كند، ولى اگر راست بگويم اميدوارم خدا از گناه من بگذرد. به خدا قسم هيچ عذرى نداشتم و از هر وقت تواناتر بودم و شركت درجنگ بر من آسانتر بود.

حضرت فرمود: اين كه گفتى راست است ولى برخيز و برو تا ببينم خدا درباره تو چه حكم خواهد كرد.

از محضر آن حضرت بيرون آمدم، مردانى از بنى سلمه در پى من آمده، گفتند: به خدا نمى‏دانيم كه پيش از اين تقصيرى كرده باشى؟ چه مانعى داشت مانند ديگران عذر مى‏آوردى، استغفار رسول خدا سبب آمرزش دروغت مى‏شد؟ به قدرى ملامتم كردند كه خواستم پيش آن حضرت برگشته و گفته‏هايم را تكذيب نمايم.

به آنها گفتم: آيا با كس ديگرى نيز مانند من رفتار كرد؟ گفتند: آرى، دو نفر نيز مانند تو اقرار كردند به آن دو نيز مانند تو گفته شد. گفتم: آن دو كيستند؟ گفتند: مرارة بن ربيع و هلال بن اميه، گفتم: عجبا!! دو مرد نيكوكار كه در جنگ «بدر» شركت كرده و مسلمان نمونه‏اند؟! چون اين را شنيدم ديگر پيش آن حضرت برنگشتم (ملعوم شد كه پاكان حساب ديگرى خواهند داشت).

رسول خدا (ص) مسلمانان را از سخن گفتن با ما سه نفر نهى فرمود، مردم از ما دورى كردند، و نسبت بما عوض شدند، از اين جهت زمين بر ما تنگ گرديد فكر مى‏كردم مدينه همان مدينه سابق نيست، پنجاه شب كار چنين بود، اما آن دو نفر در خانه نشسته، مرتب گريه و ناله مى‏كردند، ولى من از آنها جوانتر بودم، از منزل خارج مى‏شدم، به نماز جماعت مى‏رفتم، در بارزار حركت مى‏كردم ولى كسى با من سخن نمى‏گفت .

من محضر رسول خدا (ص) مى‏آمدم، سلام مى‏كردم، به خودم مى‏گفتم: آيا زبانش را حركت داد و به سلامم جواب گفت يا نه؟ نزديك آن حضرت مى‏نشستم و او را زير نظر مى‏گرفتم، چون به نمازمى ايستادم بمن نگاه مى‏كرد، چون به او نگاه مى‏كردم فورى از من روى بر مى‏گردانيد.

طول مدت مرا به تنگ آورد، روزى به باغ عموزاده‏ام ابوقتاده رفتم، او از همه پيش من محبوبتر بود، از ديوار باغ بالا رفتم باو سلام كردم، جواب نداد، گفتم: اى اباقتاده تو را به خدا قسم مى‏دهم آيا مى‏دانى كه من خدا و رسولش را دوست دارم؟ او جواب نگفت .

سه دفعه سؤال را تكرار كردم در سومى گفت: خدا و رسولش بهتر مى‏دانند. اشك در چشمانم حلقه زد، برگشتم و از ديوار بيرون رفتم .

روزى دربازار مدينه بودم، مردى از اهل شام كه براى تجارت آمده بود، ندا مى‏كرد كعب بن مالك را بمن نشان دهيد اهل بازار بمن اشاره كردند، او پيش من آمد و نامه‏اى به من داد، نامه از پادشاه غسّان بود، نوشته بود: به من خبر رسيد كه رفيق تو از تو قهر كرده است ،خدا تو را درخانه ذلت قرار نمى‏دهد، پيش ما بيا تا با تو خوبى كنيم .

گفتم: اين هم يك نوع امتحان است، از اسلام ببرم و به دامن كفر پناه برم، لذا نامه را در آتش سوزاندم .

چهل روز بود ه در تب و تاب مى‏سوختم نماينده رسول خدا (ص) پيش من آمد كه رسول خدا (ص) مى‏فرمايند از زن خود دورى كن. گفتم: او را طلاق بدهم؟ گفت: نه فقط با او نزديكى نكن، به دو نفر رفيق مبغوض من نيز چنين دستور داد.

من به زنم گفتم: برو پيش پدر و مادرت و در نزد آنها باش تا خدا چه حكمى كند، زن هلال بن اميه پيش رسول خدا (ص) آمد كه يا رسول الله او پيرمردى است ،خدمتكارى ندارد آيا اجازه مى‏دهى باو خدمت كنم؟ فرمود: مانعى ندارد ولى به تو نزديك نشود، زن گفت: به خدا او چنين حالى ندارد، از اول پيشامد ،كارش گريه كردن است .

بعضى از خانواده‏ام به من گفتند: تو هم از حضرت اجازه بگير تا زنت تو را خدمت كند، گفتم: به خدا اجازه نخواهم خواست، نمى‏دانم چه جوابى خواهد داد، من كه جوان هستم. ده شب اين جريان ادامه داشت تا مدت تحريم به پنجاه روز رسيد.

صبح روز پنجاهم نماز صبح را خواندم و در پشت بام بودم، در همان حال كه نشسته و خدا را ذكر مى‏كردم، زمين و وجودم بر من تنگ شده بود، شنيدم كه مردى با صداى بلند در بالاى كوه «سلع» فرياد مى‏كشيد: اى كعب بن مالك مژده‏ات باد. از شنيدن اين صدا به سجده افتاده و دانستم كه فرجى حاصل شده است .

رسول خدا اعلام كرده بود كه خدا به ما عنايت فرموده و توبه ما را قبول كرده است، مردم به بشارت من و دو رفيقم آمدند، اسب سوارى اين خبر را به من آورد، لباس خويش را براو پوشاندم، خود دو لباس عاريه پوشيده، به محضر رسول خدا (ص) آمدم، مردم فوج فوج پيش من مى‏آمدند، قبول شدن توبه‏ام را تبريك مى‏گفتند.

داخل مسجد شدم، حضرت در آنجا نشسته، مردم اطرافش را گرفته بودند، طلحة بن عبيدالله برخاست و با من دست داد و تبريكم گفت، من بر رسول خدا سلام كردم، آن حضرت كه شادى در قيافه‏اش آشكار بود فرمود: بشارت باد تو را به روزى كه از وقت بدنيا آمدن بهتر از آنرا نديده‏اى «أَبْشِر بخَيرِ يومٍ مرّ عليك منذ ولدتْك اُمّك».

گفتم: آيا اين بشارت از جانب خداست يا رسول الله يا از جانب شما؟ فرمود: نه بلكه از جانب خداست، رسول خدا (ص) چون شاد مى‏شد صورتش مانند قرص قمر مى‏درخشيد و ما اين حال را از آن حضرت مى‏دانستيم .

آنگاه گفتم يا رسول الله همه ثروتم را در راه خدا و رسول مى‏دهم فرمود قسمتى را براى خودت نگاه‏دار كه بهتر است، گفتم: فقط سهمى كه در خيبر دارم براى خود نگاه مى‏دارم، بعد گفتم يا رسول الله خدا بوسيله راستگوى و توبه‏ام مرا نجات داد. همانا آننكه تا هستم دروغ نخواهم گفت...

خدا در اين رابطه آيه «لقد تاب الله على النبى و المهاجرين... و على الثلاثة الذين خلفوا... و كونوا مع الصادقين» (توبه 117 - 119 را نازل فرمود.

اين جريان در صحيح بخارى جزء ششم باب اول نقل شده، ما از آنجا ترجمه كرديم، و در صحيح مسلم ج 2 ص 500 -505 باب حديث توبه كعب بن مالك و در مسند احمد ج 3 ص 457 نيز منقول است و در بحار ج 21 ص 219 بطور مختصر از تفسير قمى نقل كرده است .

دعاى پيامبر(مباهله)

در جنوب شرقى قبرستان تاريخى بقيع در مدينه منوره، مسجدى بنا شده بنام «مسجدالاجابه» 28 آنجا محل وقوع جريان بهت آور مباهله است و آن مسجد به يادگار همان واقعه بنا شده است.

در سال دهم هجرت كه رسول خدا (ص) تازه از حجة الوداع و غدير خم برگشته بود، هيئتى از نصاراى نجران 29 در اجابت به دعوت آن حضرت به مدينه آمد.

وقت نمازشان در مسجد رسول الله (س) ناقوس زدند (و بطرف مشرق) نماز خواندند، اصحاب آنحضرت گفتند: يا رسول الله، در مسجد شما چنين كنند؟!! فرمود: كارى بكارشان نداشته باشيد، چون از نماز فارغ شدند پيش آن حضرت آمدند، بحث ميان آنها شروع شد، از حضرت پرسيدند: به كدام دين دعوت مى‏كنى؟

فرمود: به شهادت لااله‏الاالله و اينكه من رسول خدايم و عيسى بنده و مخلوق خداست، طعام مى‏خورد، آب مى‏آشاميد و بول و غائط مى‏كرد. گفتند: پدرش كدام بود؟

وحى آمد كه از آنها بپرس: درباره آدم چه مى‏گوئيد آيا بنده مخلوق نبود كه مى‏خورد و مى‏آشاميد و حدث از او ظاهر مى‏شد و زن مى‏گرفت؟ گفتند: آرى. فرمود: پدرش كى بود؟ در جواب عاجز ماندند، خدا در جواب آنها نازل فرمود كه: خلقت عيسى نظير خلقت آدم است كه خدااو را از خاك آفريد «ان مثل عيسى عندالله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون» (آل عمران: 59)

يعنى: اگر پدر نداشتن ملاك پسر خدا بودن باشد، بايد آدم (ع) نيز چينى باشد كه نه پدر داشت و نه مادر، به دنباله آيه فوق، خداوند به آن حضرت فرمود: هر كه بعد از اين درباره عيسى با تو محاجّه كند، بگو: بيائيد شما و ما فرزندان و زنان و خودمان را جمع كنيم و مباهله نمائيم و از خدا بخواهيم بهر كه دروغگو است عذاب بفرستد.30

حضرت به آنها فرمود: با من مباهله كنيد اگر راستگو باشم عذاب بر شما نازل شود و اگر دروغگو باشم بر من، گفتند: با انصاف سخن گفتى، لذا وعده مباهله گذاشتند31.

يعنى: هر دو گروه به خدا عقيده داريم يا من حقم يا شما، بيائيد از خدا بخواهيم هر كه ناحق است او را نابود كند، اين دعوت از كهكشانها و از همه جهان بزرگتر است، اين دعوت را فقط كسى مى‏تواند بكند كه در حد اعلاى يقين و اطمينان از طرف خدا باشد، مسأله، مسأله سرنوشت است، شكست در اينجا شكست حتمى اسلام خواهد بود، اما رسول خدا با آن اعتقاد راسخى كه به وعده خدا داشت با كمال اطمينان خاطر، پا در ميدان گذاشت. و پيشنهاد مباهله فرمود.

قرار شد روز بيست و چهارم ذوالحجه از سال دهم هجرت مباهله انجام شود، رسول خدا بااطمينان به وعده خدا، با كمال آرامش به محل معين آمدند.

على بن ابيطالب در پيش، فاطمه زهرا در پشت سر، آن حضرت در وسط دست حسنين عليهماالسّلام را گرفته حركت مى‏كردند. سپس آن بزرگوار به دو زانو نشست و آماده مباهله شد، قرار بود، آن چهار نفر به دعاى حضرت آمين‏

گويند: 32.

مردم به تماشا ايستاده بودند، رئيس نصارى گفت اين چهار نفر كيستند؟ جواب شنيد: آن جوان داماد و پسر عمويش على بن ابيطالب، آن زن، دخترش فاطمه و آن دو بچه، نواده‏هايش حسن و حسين‏اند.

صحنه عجيبى بود، دلها به طپش افتاده، مغزها را طوفان در گرفته بود، تماشاگران از خود بيخود شده بودند، اگر دعاى هر دو گروه مستجاب مى‏شد، اسلام از بين رفته بود، و اگر دعاى هيچ يك مستجاب نمى‏شد باز اسلام شكست يافته بود، اگر دعاى نصارى مستجاب مى‏گشت، باز فاتحه اسلام خوانده مى‏شد، فقط يك راه پيروزى در بين بود و آن اينكه دعاى آن حضرت مستجاب شود.

بزرگ مردى تمام عزيزان خويش را حاضر كرده و با ادعائى بزرگتر از كهكشانها، مانند كوه پا برجا ايستاده و حريف مى‏طلبد و مى‏گويد مدار كائنات زير لب من است اگر لب‏تر كنم جهان را بر سر نصارى خراب مى‏نمايم.

رئيس هيئت نصارى از ديدن اين صحنه پى برد كه آن حضرت اگر جزئى‏ترين ترديدى در رسالت خويش داشت، باين كار خطرناك دست نمى‏زد، لذا از مباهله منصرف شد و بياران خود گفت:

«يا معشر النصارى انى لأَرى وجوها لوشاء الله ان يزيل جبلاً من مكانه لأَزاله بها فلا تباهلوا فتهلكوا و لايبقى على وجه الارض نصرانىٌ الى يوم القيامة» اى گروه نصارى من چهره‏هائى مى‏بينم اگر خدا بخواهد كوهى را از جايش بركند، بجهت آنها بر مى‏كند، مباهله نكنيد و گرنه هلاك مى‏شويد و تا قيامت در روى زمين يك نفر نصرانى باقى نمى‏ماند.

آنگاه پيش حضرت آمده و گفتند: يا اباالقاسم رأى ما بر اين شد كه با تو مباهله نكنيم و تو را در دين خودت بگذاريم ما هم در دين خود بمانيم.

فرمود: حالا كه مباهله نكرديد پس اسلام بياوريد تا در نفع و ضرر مسلمانان شريك باشيد. گفتند: حاضر باسلام نيستيم، فرمود: پس با شما مى‏جنگم.

گفتند: طاقت جنگ با تو را نداريم ولى مصالحه مى‏كنيم كه با ما جنگ نكنى و از دينمان ما را برنگردانى، در مقابل هر سال دو هزار حله (لباس - پارچه) به شما (به عنوان جزيه) مى‏دهيم، هزار تا در ماه صفر و هزار تا در ماه رجب... حضرت اين مصالحه را قبول فرمودند.

آنگاه فرمود: به خدائى كه جانم در دست اوست: هلاك بر اهل نجران نزديك شده بود، اگر مباهله مى‏كردند بصورت ميمونها و خوكها در مى‏آمدند و بيابان بر آنها آتش مى‏شد...33 بدين گونه: رسول خدا از آن صحنه حيرت آور سرفراز بيرون آمد (ولا حول ولا قوة الا بالله).

كرامتى عجيب و خوابى عجيبتر

به سال پانصد و پنجاه و هفت هجرى مردى از اتابكان شام به نام نور الدين محمودبن زنگى بر شام و حجاز حكومت داشت، او حاكمى بود نيكوكار و اهل تهجد و شب زنده‏دارى، شبى پس از تهجد و اعمال شب به خواب رفت و رسول خدا (ص) را در خواب ديد.

آن حضرت دو نفر آدم سرخ پوست را به نورالدين نشان داد و فرمود: مرا از دست اين دو نفر نجات بده: «يا نورالدين انقذنى من هذين الرجلين» نورالدين با وحشت از خواب پريد، وضو گرفت و نماز خواند و بخوابد رفت، باز آن حضرت را در خواب ديد كه مى‏فرمود: مر از دست اين دو نفر نجات بده.

نورالدين باز از خواب پريد و مات و مبهوت درباره خواب فكر مى‏كرد دفعه سوم كه به خواب رفت باز حضرت را در خواب ديد كه فرمود: مرا از دست اين دو نفر نجات بده، ديگر خواب به چشمانش نرفت.

او وزير صالح و نيكوكارى بنام جمال الدين موصلى داشت، فرستاد وزير را بيدار كرده و آوردند، او خواب عجيب خود را با وزيرش در ميان گذاشت. وزير گفت: خواب عجيبى است لابد در مدينه اتفاقى افتاده كه علاج آن از تو ساخته است، ديگر توقف روا نيست، هم اكنون بايد به طرف مدينه حركت كنى، خوابت را نيز به كسى نگو.

نورالدين همان شب با بيست نفر و وزيرش به مدينه حركت كردند پول زيادى نيز با خود بهمراه برد، اين كاروان پس از شانزده روز به مدينه رسيد، چون به نزديك مدينه رسيد، در خارج آن غسل كرد، بعد داخل شهر شد در روضه ما بين قبر شريف و منبر آن حضرت نماز خواند و آنگاه نشست و نمى‏دانست چه كار بكند.

شب اول فرا رسيد، در اولين شب رعد و برق عجيبى در آسمان پيدا شد، و زمين چنان بشدت لرزيد كه نزديك بود، كوهها از جا كنده شود، چون صبح شد مردم در مسجد جمع شدند.

وزير به مردم گفت سلطان به قصد زيارت رسول خدا (ص) به مدينه آمده و با خود پول زيادى آورده كه به اهل مدينه (حرم الرسول) تقسيم خواهد كرد از آمدن به محضر سلطان غفلت نكنيد.

مردم گروه گروه مى‏آمدند، نورالدين به آنها جايزه مى‏داد و در قيافه‏شان دقت مى‏كرد تا مگر آن دو نفر را كه درخواب ديده بود پيدا كند، همه آمده و پول گرفتند ولى آن دو قيافه پيدا نشدند، نورالدين به مأموران گفت: آيا كسى ماند كه پول نگرفته باشد؟ گفتند: نه. مگر دو نفر از اهل مغرب كه آنها هم پول نمى‏گيرند. دو مرد نيكو كارند و بى نياز، بهمه اهل حاجت كمك مى‏كنند، پيوسته روزه مى‏گيرند و دائم الجماعه هستند، گفت: آن دو را نيز بياوريد، چون حاضر شدند، ديد همانها هستند كه رسول خدا (ص) در خواب نشان داده است .

نورالدين پرسيد شما اهل كجاهستيد؟ گفتند: از بلاد مغرب (اروپا) براى حج آمده‏ايم، قصد داريم كه امسال در مدينه در محضر رسول خدا (ص) باشيم. گفت: راست بگوئيد قصّه شما چيست، آن دو ساكت شدند، پرسيد منزل شما كجاست؟ گفتند: در كاروانسرائى نزديك حجره شريفه حضرت رسول (ص).

نورالدين آنها را در آنجا نگاه داشت و خود به منزل آنها آمد، ديد در منزل آنها پول زياد و دو عدد توبره و مقدارى كتاب و يك عدد حصير است. در اينجا حاضران شروع به تعريف و تمجيد آن دو نفر كر دند كه اهل شهر از آنها بسيار خوبى ديده‏اند و هر روز در زيارت آن حضرت و زيارت بقيع هستند و هر هفته به زيارت مسجد «قبا» مى‏روند، نورالدين گفت: سبحان الله.

آنگاه وى به كاويدن در منزل آنها پرداخت و چون حصير را برداشت سردابى ظاهر شد كه بطرف حجره شريفه قبر حضرت رسول (ص) مى‏رفت، حاضران از ديدن سرداب كه به طرف قبر آن حضرت كنده شده به وحشت افتادند.

نورالدين پس از احضار آن دو گفت: جريان خودتان را باز گوئيد، بعد آن دو را به شدت شلاق زدند.

بالاخره آنها در اثر شلاق به سخن درآمده و گفتند: ما دو نفر مسيحى هستيم، پادشاه نصارى و كشيش بزرگ، ما را به صورت وزىّ حاجيان به اينجا فرستاده و پول زيادى به ما داده تا جسد شريف حضرت رسول را بيرون آورده و به اسپانيا (اندلس) ببريم.

لذا در اين كاروانسرا كه نزديك قبر آن حضرت است منزل گرفته‏ايم، ما شبها اين سرداب را مى‏كنديم، روزها به بهانه زيارت بقيع، خاك آنرا در ميان قبور مى‏پاشيديم و مدتى است كه اين كار را مى‏كنيم و چون به حجره شريفه نزديك شديم، رعد و برق و زلزله ما را هراسان كرد.

نورالدين فرداى آنروز، آن دو را در ميان مردم حاضر كرد و در حضور مردم از آنها اقرار گرفت، آن وقت خواب رسول (ص) را به نظر آورد كه آنحضرت او را براى رفع اين مشكل اهل دانسته است به شدت گريه كرد.

بعد فرمان داد هر دو نفر را در كنار حجره شريفه گردن زدند، سپس دستور داد، سرب زيادى آماده كردند و در اطراف حجره شريفه خندقى كندند كه به آب رسيد، بعد سرب را ذوب كرده و در آن خندق ريختند كه به حكم حصارى در اطراف حجره شريفه شد، بعد از اين كار به شام محل حكومت خويش بازگشت.

ناگفته نماند: اين خواب و اين معجزه را مرحوم محدث نورى در دارالسلام ج 2 ص 109 از كتاب تحفة الازهار سيد ضامن مدنى نقل كرده و گويد: در آن سال فضل بن امير هاشم حاكم مدينه بود.

و نيز سمهودى آنرا در كتاب وفاءالوفاء ج 2 ص 648 نقل كرده و بچند منبع نيز اشاره نموده است و تصريح كرده كه نورالدين محمودبن زنگى در سال پانصد و پنجاه و هفت هجرى به مدينه آمده است .

و نيز ناگفته نماند: نورالدين محمود بن زنگى از اتابكان شام است كه از سال پانصد و چهل تا پانصد و هفتاد و هفت در شام حكومت كردند، نورالدين محمود يكى از سرشناسان آن سلسله است، ابن اثير در تاريخ كامل ج 9 حالات او را بتفصيل نقل كرده است .


پى‏نوشتها:

1- روضة الواعظين 448 مجلس 59.
2- مكارم الاخلاق ص 25.
3- مكارم الاخلاق ص 17.
4- مكارم الاخلاق ص 25.
5- كافى ج 6 ص 18 باب الاسماء والكنى.
6- تحف العقول ص 37.
7- اصول كافى 2 ص 183.
9- بحار ج 16 ص 281 - 282.
10- بحار الانوار ج 16 ص 295.
11- روضة الواعظين ص 495 مجلس 74، علامه مجلسى آن را در بحار ج 16 ص 214 از خصال و امالى صدوق نقل كرده است و در آنجاست كه دوازده درهم را كسى به حضرت رسول (ص) آورد و او به على (ع) داد.
12- عبارت عربى «فقاطعهم» است يعنى با آنها مقاطعه كن به نظر مى‏آيد منظور اقساط باشد.
13- عبارت عربى «خمس اواق من الذهب» است در اقرب الموارد گويد: «الاوقية: سدس نصف الرطل».
14- عبارت عربى «أتُرِكَ وفاًء» است .
15- مكارم الاخلاق طبرسى؛ ص 20 فصل 2، علامه مجلسى نيز آن را در بحار ج 16 ص 233 از مكارم الاخلاق نقل كرده است .
16- آنها كافر حربى بودند، اين عمل به مقتضاى شريعت اسلام بود.
17- سيره حلبيه ج 3 ص 224.
18- قصص العرب ج 1 ص 180 نقل از اغانى.
19- ركوسى دينى بود ميان نصرانيت و صابئين.
20- مرباع مالياتى بود كه رؤسا از قبائل مى‏گرفتند.
21- سيره ابن هشام ج 4 ص 228.
22- اشاره است به «ليغفرلك الله ما تقدم من ذنبك و ما تاخر» فتح: 2.
23- تفسير برهان ج 3 ص 68 نقل از تفسير على بن ابراهيم قمى.
24- يعنى خدا توبه كردبر آن سه نفر كه از جنگ باز داشته شدند، تا چون زمين بر آنها با آن فراخى تنگ شد، دلشان نيز بر آنها تنگ گرديد، دانستند كه پناهى از خدا نيست مگر خود خدا، سپس خدا به آنها توبه كرد تا توبه كنند خدا تواب و رحيم است سوره توبه: 118.
25- در روايات هست كه به وقت آمدن، اول به خانه فاطمه عليها السلام تشريف مى‏برد.
26- اكنون داخل شهر است.
27- شهرى است از شهرهاى يمن از طرف مكه معظمه.
28- آيه شريف چنين است: «فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابناءكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين» آل عمران: 61.
29- بحار ج 21 ص 340 از امام صادق (ع).
30- شيعه و اهل سنت اتفاق دارند، در اينكه: آن حضرت جز چهار نفر فوق شخص ديگرى را با خود همراه نبرده است، على (ع) در اينجا مصداق «انفسنا» مى‏باشد كه يكى از دلائل خلافت آن حضرت است .
31- تفسير كشاف ذيل آيه 61 از آل عمران.

(خاندان وحى، سيد على اكبر قريشى، ص 31 - 56)

next page

fehrest page

back page

Logo
https://old.aviny.com/Occasion/Ahlebeit/Payambar/28safar/86/Fazael/06.aspx?&mode=print