شهید آوینی

 

شناخت مختصرى از زندگانى امام جواد (ع)

امام نهم كه نامش «محمد» و كنيه‏اش «ابو جعفر» و لقب او «تقى» و «جواد» است، در ماه رمضان سال 195 ه'. ق در شهر «مدينه» ديده به جهان گشود.(1)

مادر او «سبيكه» كه از خاندان «ماريه قبطيه» همسر پيامبر اسلام به شمار مى‏رود(2)، از نظر فضائل اخلاقى در درجه والايى قرار داشت و برترين زنان زمان خود بود(3)، به طورى كه امام رضا - عليه السلام از او به عنوان بانويى منزه و پاكدامن و با فضيلت ياد مى‏كرد(4)/

روزى كه پدر بزرگوار امام جواد - عليه السلام - در گذشت، او حدود هشت سال داشت و در سن بيست و پنج سالگى به شهادت رسيد(5) و در قبرستان قريش در بغداد در كنار قبر جدّش، موسى بن جعفر - عليه السلام - به خاك سپرده شد/

 

خلفاى معاصر حضرت‏

پيشواى نهم در مجموع دوران امامت خود با دو خليفه عباسى يعنى «مأمون» (193 - 218) و «معتصم» (218 - 227) معاصر بوده است و هر دو نفر او را به اجبار از مدينه به بغداد احضار كردند و طبق شيوه سياسى اى كه مأمون در مورد امام رضا به كار برده بود، او را در پايتخت زير نظر قرار دادند/

 

مولودى پرخير و بركت‏

در خانواده امام رضا - عليه السلام - و در محافل شيعه، از حضرت جواد - عليه السلام -، به عنوان مولودى پرخير و بركت ياد مى‏شد. چنانكه «ابو يحياى صنعانى» مى‏گويد: روزى در محضر امام رضا - عليه السلام -، فرزندش ابو جعفر را كه خردسال بود، آوردند. امام فرمود:«اين مولودى است كه براى شيعيان ما، با بركت‏تر از او زاده نشده است»(6)/

گويا امام، به مناسبتهاى مختلف، از فرزند ارجمند خود با اين عنوان ياد مى‏كرده و اين موضوع در ميان شيعيان و ياران امام رضا - عليه السلام - معروف بوده است، به گواه اينكه دو تن از شيعيان بنام «ابن اسباط» و «عبّاد بن اسماعيل» مى‏گويند: در محضر امام رضا - عليه السلام - بوديم كه ابو جعفر را آوردند، عرض كرديم: اين همان مولود پرخير و بركت است؟ حضرت فرمود: «آرى، اين همان مولودى است كه در اسلام بابركت‏تر از او زاده نشده است»(7)/

باز «ابو يحياى صنعانى» مى‏گويد: در مكه به حضور امام رضا - عليه السلام - شرفياب شدم، ديدم حضرت موز را پوست مى‏كند و به فرزندش ابو جعفر مى‏دهد. عرض كردم: اين همان مولود پرخير و بركت است؟ فرمود:«آرى، اين مولودى است كه در اسلام مانند او، و براى شيعيان ما، با بركت‏تر از او زاده نشده است»(8)/

شايد در بدو نظر تصور شود كه مقصود از اين حديث اين است كه امام جواد از همه امامان قبلى براى شيعيان، با بركت‏تر بوده است، در حالى كه چنين مطلبى قابل قبول نيست، بلكه بررسى موضوع و ملاحظه شواهد و قرائن، نشان مى‏دهد كه ظاهراً مقصود از اين حديث اين است كه تولد حضرت جواد در شرائطى صورت گرفت كه خير و بركت خاصّى براى شيعيان به ارمغان آورد، بدين معنا كه عصر امام رضا - عليه السلام - عصر ويژه‏اى بوده و حضرت در تعيين جانشين خود و معرفى امام بعدى، با مشكلاتى روبرو بوده كه در عصر امامان قبلى، بى سابقه بوده است، زيرا از يك سو پس از شهادت امام كاظم - عليه السلام - گروهى كه به «واقضيه» معروف شدند، براساس انگيزه‏هاى مادى، امامت حضرت رضا (ع) را انكار كردند و از سوى ديگر امام رضا (ع) تا حدود چهل و هفت سالگى داراى فرزند نشده بود و چون احاديث رسيده از پيامبر حاكى بود كه امامان دوازده نفرند كه نه نفر آنان از نسل امام حسين خواهند بود، فقدان فرزند براى امام رضا - عليه السلام -، هم امامت خود آن حضرت، و هم تداوم امامت را زير سؤال مى‏برد و واقفيه اين موضوع را دستاويز قرار داده امامت حضرت رضا - عليه السلام - را انكار مى‏كردند/

گواه اين معنا، اعتراض «حسين بن قياما واسطى» به امام هشتم در اين مورد، و پاسخ آن حضرت است. «ابن قياما» كه از سران «واقفيه» بوده است(9)، طى نامه‏اى به امام رضا - عليه السلام - او را متهم به عقيمى كرد و نوشت: چگونه ممكن است امام باشى در صورتى كه فرزندى ندارى؟!

امام در پاسخ نوشت: از كجا مى‏دانى كه م داراى فرزندى نخواهم بود، سوگند به خدا بيش از چند روز نمى‏گذرد كه خداوند پسرى به من عطا مى‏كند كه حق را از باطل جدا مى‏كند(10)/

اين شگرد تبليغى از طرف «حسين بن قياما» (و ديگر پيروان واقفيه) منحصر به اين مورد نبوده است، بلكه اين معنا به مناسبتهاى مختلف و در موارد گوناگون تكرار مى‏شده و امام رضا - عليه السلام - همواره سخنان و دلائل آنان را رد مى‏كرده است(11)، تا آنكه تولد حضرت جواد به اين سمپاشيها خاتمه داد و موضع امام و شيعيان كه از اين نظر در تنگنا قرار گرفته بودند، تقويت گرديد و اعتبار و وجهه تشيّع بالا رفت(12)/

وسوسه‏هاى واقفيه و دشمنان خاندان امامت در اين مورد، به حدى بود كه حتى پس از ولادت حضرت جواد كه واقفيه را خلع سلاح كرد، گروهى از خويشان امام رضا - عليه السلام - طبعاً بر اساس حسد ورزيها و تنگ نظريها - گستاخى را به جايى رساندند كه ادعا كردند كه حضرت جواد، فرزند على بن موسى نيست!!

آنان در اين تهمت ناجوانمردانه و دور از اسلام، براى مطرح كردن انديشه‏هاى پنهانى خويش، جز شبهه عوام فريبانه عدم شباهت ميان پدر و فرزند از نظر رنگ چهره! چيزى نيافتند و گندمگونى صورت حضرت جواد را بهانه قرار داده گفتند: در ميان ما، امامى كه گندمگون باشد وجود نداشته است ! امام هشتم فرمود: او فرزند من است. آنان گفتند: پيامبر اسلام (ص) با قيافه‏شناسى داورى كرده است(13)، بايد بين ما و تو قيافه شناسان داورى كنند. حضرت (ناگزير) فرمود: شما در پى آنان بفرستيد ولى من اين كار را نمى‏كنم، اما به آنان نگوييد براى چه دعوتشان كرده‏ايد///

يك روز بر اساس قرار قبلى، عموها، برادران و خواهران حضرت رضا - عليه السلام - در باغى نشستند و آن حضرت، در حالى كه جامه‏اى گشاده و پشمين بر تو و كلاهى بر سر و بيلى بر دوش داشت، در ميان باغ به بيل زدن مشغول شد، گويى كه باغبان است و ارتباطى با حاضران ندارد/

آنگاه حضرت جواد - عليه السلام - را حاضر كردند و از قيافه شناسان درخواست نمودند كه پدر وى را از ميان آن جمع شناسايى كنند. آنان به اتفاق گفتند: پدر اين كودك در اين جمع حضور ندارد، اما اين شخص، عموى پدرش، و اين، عموى خود او، و اين هم عمه اوست، اگر پدرش نيز در اينجا باشد بايد آن شخص باشد كه در ميان باغ بيل بر دوش گذارده است، زيرا ساق پاهاى اين دو، به يك گونه است! در اين هنگام امام رضا - عليه السلام - به آنان پيوست. قيافه شناسان به اتفاق گفتند: پدر او، اين است!

در اين هنگام على بن جعفر، عموى حضرت رضا از جا برخاست و بوسه برلبهاى حضرت جواد زد و عرض كرد: گواهى مى‏دهم كه تو در پيشگاه خدا امام من هستى(14). بدين ترتيب بكبار ديگر توطئه و دسيسه مخالفان امامت براى خاموش ساختن نور خدا، با شكست روبرو شد و خداوند آنان را رسوا ساخت/

 

امامِ خردسال‏

از آنجا كه حضرت جواد نخستين امامى بود كه در كودكى به منصب امامت رسيد، طبعاً نخستين سؤالى كه در هنگام مطالعه زندگى آن حضرت به نظر مى‏رسد، اين است كه چگونه يك نوجوان مى‏تواند مسئوليت حساس و سنگين امامت و پيشوايى مسلمانان را بر عهده بگيرد؟ آيا ممكن است انسانى در چنين سنى به آن حد از كمال برسد كه بتواند جانشين پيامبر خدا باشد؟ و آيا در امتهاى پيشين چنين چيزى سابقه داشته است؟

در پاسخ اين سؤالها بايد توجه داشت: درست است كه دوران شكوفايى عقل و جسم انسان معمولاً حد و مرز خاصى دارد كه با رسيدن آن زمان، جسم و روان به حد كمال مى‏رسند، ولى چه مانعى دارد كه خداوند قادر حكيم، براى مصالحى، اين دوران را براى بعضى از بندگان خاص خود كوتاه ساخته، در سالهاى كمترى خلاصه كند. در جامعه بشريت از آغاز تاكنون افرادى بوده‏اند كه از اين قاعده عادى مستثنا بوده‏اند و در پرتو لطف و عنايت خاصى كه از طرف خالق جهان به آنان شده است در سنين كودكى به مقام پيشوايى و رهبرى امتى نائل شده‏اند/

براى اينكه مطلب بهتر روشن شود ذيلاً مواردى از اين استثناها را ياد آورى مى‏كنيم:

1 - قرآن مجيد درباره حضرت يحيى ورسالت او و اينكه در دوران كودكى به نبوت برگزيده شده است، مى‏فرمايد: «ما فرمان نبوت را در كودكى به او داديم»(15)/

بعضى از مفسران كلمه «حكم» را در آيه بالا به معناى هوش و درايت گرفته‏اند و بعضى گفته‏اند: مقصود از اين كلمه، «نبوت» است. مؤيد اين نظريه رواياتى است كه در كتاب «اصول كافى» نقل شده است، از آن جمله، روايتى از امام پنجم وارد شده است كه حضرت طى آن با تعبير «حكم» در آيه مزبور، به «نبوت» حضرت يحيى در خردسالى استشهاد مى‏كند و مى‏فرمايد: پس از در گذشت زكريا، فرزند او يحيى كتاب و حكمت را از او به ارث برد و اين همان است كه خداوند در قرآن مى‏فرمايد: «يا يَحْيى‏ خُذِ الْكَتابَ بِقُوّة وَ آتَيْناهُ الحُكْمَ صَبِيّاً»:«اى يحيى كتاب (آسمانى) را با نيرومندى بگير، و ما فرمان نبوت را در كودكى به او داديم»(16)/

2 - با اينكه براى آغاز تكلم و سخن گفتن كودك معمولاً زمانى حدود دوازده ماه لازم است، ولى مى‏دانيم كه حضرت عيسى - عليه السلام - در همان روزهاى نخستين تولد زبان به سخن گشود و از مادر خود (كه به قدرت الهى بدون ازدواج باردار شده و نوزادى به دنيا آورده بود و به اين جهت مورد تهمت و اهانت قرار گرفته بود) بشدت دفاع كرد و ياوه‏هاى معاندين را با منطق و دليل رد كرد، در صورتى كه اين گونه سخن گفتن و با اين محتوا، در شأن انسانهاى بزرگسال است. قرآن مجيد گفتار او را چنين نقل مى‏كند:

(عيسى) گفت: «بى شك من بنده خدايم، به من كتاب (آسمانى= انجيل) عطا فرموده و مرا در هر جا كه باشم وجودى پربركت قرار داده است، و مرا تا آن زمان كه زنده‏ام به نماز و زكات توصيه فرموده و (نيز مرا) به نيكى در حق مادرم سفارش كرده و جبار و شقى قرار نداده است»(17)/

با توجه به آنچه گفته شد به اين نتيجه مى‏رسيم كه قبل از امامان نيز، مردان الهى ديگرى از اين موهبت و نعمت الهى برخوردار بوده‏اند و اين امر اختصاص به امامان ما نداشته است/

 

گفتار امامان در اين زمينه‏

از برسى تاريخ زدگانى امامان استفاده مى‏شود كه اين مسئله در زمان خود آنان مخصوصاً عصر امام جواد - عليه السلام - نيز مطرح بوده و آنان هم با همين استدلال پاسخ داده‏اند. به عنوان نمونه توجه شما را به سه روايت در اين زمينه جلت مى‏كنيم:

1 - على بن اسباط، يكى از ياران امام رضا و امام جواد - عليهما السلام - مى‏گويد: روزى به محضر امام جواد رسيدم، در ضمن ديدار، به سيماى حضرت خيره شدم تا قيافه او را به ذهن خود سپرده، پس از بازگشت به مصر براى ارادتمندان آن حضرت بيان كنم(18)/

درست در همين لحظه امام جواد - عليه السلام - كه گويى تمام افكار مرا خوانده بود، در برابر من نشست و به من توجه كرد و فرمود: اى على بن اسباط! كارى كه خداوند در مسئله امامت انجام داده، مانند كارى است كه در مورد نبوت انجام داده است. خداوند درباره حضرت يحيى - عليه السلام - مى‏فرمايد: «ما به يحيى در كودكى فرمان نبوت داديم»(19)/

و درباره حضرت يوسف - عليه السلام - مى‏فرمايد: «هنگامى كه او به حد رشد رسيد، به او حكم (نبوت) و علم داديم».(20)

و درباره حضرت موسى - عليه السلام - مى‏فرمايد:«و چون به سن رشد و بلوغ رسيد، به او حكم (نبوت) و علم داديم»(21)/

بنابر اين همان گونه كه ممكن است خداوند، علم و حكمت را در سن چهل سالگى به شخصى عنايت كند، ممكن است همان حكمت را در دوران كودكى نيز عطا كند(22)/

2 - يكى از ياران امام رضا - عليه السلام - مى‏گويد: در خراسان در محضر امام رضا بوديم. يكى از حاضران به اما عرض كرد: سرور من، اگر (خداى نخواسته) پيش آمدى رخ دهد، به چه كسى مراجعه كنيم؟ امام فرمود: به فرزندم ابو جعفر(23). در اين هنگام آن شخص سن حضرت جواد - عليه السلام - را كم شمرد، امام رضا - عليه السلام - فرمودند: خداوند عيسى بن مريم را در سنى كمتر از سن ابو جعفر، رسول و پيامبر و صاحب شريعت تازه قرار داد(24)/

3 - امام رضا - عليه السلام - به يكى از ياران خود به نام «معمر بن خلاد» فرمود: «من ابو جعفر را در جاى خود نشاندم و جانشين خود قرار دادم، ما خاندانى هستيم كه كوچكتران ما مو بمو از بزرگانمان ارث مى‏برند»!(25)

 

گرداب اعتقادى‏

اما بر رغم تمام آنچه در مورد امكان رسيدن به مناصب بزرگ الهى در سن خردسالى گفته شد، هنوز مشكل كوچكى سنّ حضرت جواد، نه تنها براى بسيارى از افراد عادى از شيعيان حل نشده بود، بلكه براى برخى از بزرگان و علماى شيعه نيز جاى بحث و گفتگو داشت. به همين جهت پس از شهادت امام رضا - عليه السلام - و آغاز امامت فرزند خردسالش، حضرت جواد، شيعيان - بويژه شيعيان عامى - با گرداب اعتقادى خطرناك و در نوع خود بى سابقه‏اى مواجه شدند و كوچكى سن آن حضرت به صورت يك مشكل بزرگ پديدار گرديد.

«ابن رستم طبرى»، از دانشمندان قرن چهارم هجرى، مى‏نويسد:

«زمانى كه سنّ او (حضرت جواد) به شش سال و چند ماه رسيد، مأمون پدرش را به قتل رساند و شيعيان در حيرت و سرگردانى فرو رفتند و در ميان مردم اختلاف نظر پديد آمد و سنّ ابو جعفر را كم شمردند و شيعيان در ساير شهرها متحير شدند»(26)/

به همين جهت، شيعيان اجتماعاتى تشكيل دادند و ديدارهايى با امام جواد به عمل آوردند و به منظور آزمايش و حصول اطمينان از اينكه او داراى علم امامت است، پرسشهايى را مطرح كردند و هنگامى كه پاسخهاى قاطع و روشن و قانع كننده دريافت كردند، آرامش و اطمينان يافتند.

مورخان در اين زمينه مى‏نويسند: چون امام رضا - عليه السلام - در سال دويست و دو رحلت نمود، سنّ ابوجعفر نزديك به هفت سال بود، ازينرو در بغداد و ساير شهرها در بين مردم اختلاف نظر پديد آمد. «ريّان بن صلت»، «صفوان بن يحيى»، «محمد بن حكيم»، «عبدالرحمن بن حجاج» و «يونس بن عبدالرحمن»، با گروهى از بزرگان و معتمدين شيعه، در خانه «عبدالرحمن بن حجاج»، در يكى از محله‏هاى بغداد به نام «بركه زلزل»(27) گرد آمدند و در سوك امام به گريه و اندوه پرداختند... يونس به آنان گفت: دست از گريه و زارى برداريد، (بايد ديد) امر امامت را چه كسى عهده دار مى‏گردد؟ و تا اين كودك (ابوجعفر) بزرگ شود، مسائل خود را از چه كسى بايد بپرسيم؟

در اين هنگام «ريّان بن صلت» برخاست و گلوى او را گرفت و فشرد، و در حالى كه به سر و صورت او مى‏زد، با خشم گفت: تو نزد ما تظاهر به ايمان مى‏كنى و شكّ و شرك خود را پنهامى مى‏دارى؟! اگر امامت او از جانب خدا باشد حتى اگر طفل يك روزه باشد، مثل پيرمرد صد ساله خواهد بود، و اگر از جانب خدا نباشد حتى اگر صد ساله باشد، چون ديگران يك فرد عادى خواهد بود، شايسته است در اين باره تأمّل شود. در اين هنگام حاضران به توبيخ و نكوهش يونس پرداختند (28).

و در آن موقع، موسم حج نزديك شده بود. هشتاد نفر از فقها و علماى بغداد و شهرهاى ديگر رهسپار حج شدند و به قصد ديدار ابو جعفر عازم مدينه گرديدند، و چون به مدينه رسيدند، به خانه امام صادق - عليه السلام - كه خالى بود، رفتند و روى زيرانداز بزرگى نشستند. در اين هنگام عبداùََ بن موسى، عموى حضرت جواد، وارد شد و در صدر مجلس نشست. يك نفر بپا خاست و گفت: اين پسر رسول خداست، هركس سؤالى دارد از وى بكند. چند نفر از حاضران سؤالاتى كردند كه وى پاسخهاى نادرستى داد!...(29) شيعيان متحيّر و غمگين شدند و فقها مضطرب گشتند و برخاسته قصد رفتن كردند و گفتند: اگر ابوجعفر مى‏توانست جواب مسائل ما را بدهد، عبداùََ نزد ما نمى‏آمد و جوابهاى نادرست نمى‏داد!

در اين هنگام درى از صدر مجلس باز شد و غلامى بنام «موفق» وارد مجلس گرديد و گفت: اين ابوجعفر است كه مى‏آيد، همه بپا خاستند و از وى استقبال كرده سلام دادند. امام وارد شد و نشست و مردم همه ساكت شدند. آنگاه سؤالات خود را با امام در ميان گذاشتند و وقتى كه پاسخهاى قانع كننده و كاملى شنيدند، شاد شدند و او را دعا كردند و ستودند و عرض كردند: عموى شما، عبداùََ چنين و چنان فتوا داد. حضرت فرمود: عمو! نزد خدا بزرگ است كه فردا در پيشگاه او بايستى و به تو بگويد: با آنكه در ميان امت، داناتر از تو وجود داشت، چرا ندانسته به بندگان من فتوا دادى؟!(30)

«اسحاق بن اسماعيل» كه آن سال همراه اين گروه بود، مى‏گويد:

من نيز در نامه‏اى ده مسئله نوشته بودم تا از آن حضرت بپرسم. در آن موقع همسرم حامله بود. با خود گفتم: اگر به پرسشهاى من پاسخ داد، از او تقاضا مى‏كنم كه دعا كند خداوند بچه‏اى را كه همسرم به آن آبستن است، پسر قرار دهد. وقتى كه مردم سؤالات خود را مطرح كردند، من نيز نامه را در دست گرفته بپا خاستم تا مسائل را مطرح كنم. امام تا مرا ديد، فرمود: اى اسحاق! اسم او را «احمد» بگذار؟ به دنبال اين قضيه همسرم پسرى به دنيا آورد و نام او را «احمد» گذاشتم (31).

اين ديدار و بحث و گفتگو و ديدارهاى مشابه ديگرى كه با امام جواد - عليه السلام - صورت گرفت (32) مايه اطمينان و اعتقاد كامل شيعيان به امامت آن حضرت گرديد و ابرهاى تيره ابهام و شبه را از فضا فكر و ذهن آنان كنار زد و خورشيد حقيقت را آشكار ساخت.

 

مناظرات امام جواد (ع)

چنانكه گفته شد، از آنجا كه امام جواد نخستين امامى بود كه در خردسالى به منصب امامت رسيد (33)، حضرت مناظرات و بحث و گفتگوهايى داشته است كه برخى از آنها بسيار پر سر و صدا و هيجان‏انگيز و جالب بوده است. علت اصلى پيدايش اين مناظرات اين بود كه از يك طرف، امامت او به خاطر كمى سن براى بسيارى از شيعيان كاملاً ثابت نشده بود (گرچه بزرگان و دانايان شيعه بر اساس عقيده شيعه هيچ شك و ترديدى در اين زمينه نداشتند) ازينرو براى اطمينان خاطر و به عنوان آزمايش، سؤالات فراوانى از آن حضرت مى‏كردند.

از طرف ديگر، در آن مقطع زمانى، قدرت «معتزله» افزايش يافته بود و مكتب اعتزال به مرحله رواج و رونق گام نهاده بود و حكومت وقت در آن زمان از آنان حمايت و پشتيبانى مى‏كرد و از سلطه و نفوذ خود و ديگر امكانات مادى و معنوى حكومتى، براى استوارى و تثبيت خط فكرى آنان و ضربه زدن به گروههاى ديگر و تضعيف موقعيت و نفوذ آنان به هر شكلى بهره بردارى مى‏كرد. مى‏دانيم كه خط فكرى اعتزال در اعتماد بر عقل محدود و خطاپذيرى بشرى افراط مى‏نمود: معتزليان دستورها و مطالب دينى را به عقل خود عرضه مى‏كردند و آنچه را كه عقلشان صريحاً تأييد مى‏كرد مى‏پذيرفتند و بقيه را رد و انكار مى‏كردند و چون نيل به مقام امامت امّت در سنين خردسالى با عقل ظاهر بين آنان قابل توجيه نبود، سؤالات دشوار و پيچيده‏اى را مطرح مى‏كردند تا به پندار خود، آن حضرت را در ميدان رقابت علمى شكست بدهند!

ولى در همه اين بحثها و مناظرات علمى، حضرت جواد (در پرتو علم امامت) با پاسخهاى قاطع و روشنگر، هرگونه شك و ترديد را در مورد پيشوايى خود از بين مى‏برد و امامت خود و نيز اصل امامت را تثبيت مى‏نمود. به همين دليل بعد از او در دوران امامت حضرت هادى (كه او نيز در سنين كودكى به امامت رسيد) اين موضوع مشكلى ايجاد نكرد، زيرا ديگر براى همه روشن شده بود كه خردسالى تأثيرى در برخوردارى از اين منصب خدايى ندارد.

 

مناضره با يحيى بن اكثم (34)

وقتى «مأمون» از «طوس» به «بغداد» آمد، نامه‏اى براى حضرت جواد - عليه السلام - فرستاد و امام را به بغداد دعوت كرد. البته اين دعوت نيز مثل دعوت امام رضا به طوس، دعوت ظاهرى و در واقع سفر اجبارى بود.

حضرت پذيرفت و بعد از چند روز كه وارد بغداد شد، مأمون او را به كاخ خود دعوت كرد و پيشنهاد تزويج دختر خود «اُمّ الفضل» را به ايشان كرد.

امام در برابر پيشنهاد او سكوت كرد. (35) مأمون اين سكوت را نشانه رضايت حضرت شمرد و تصميم گرفت مقدمات اين امر را فراهم سازد.

او در نظر داشت مجلس جشنى تشكيل دهد، ولى انتشار اين خبر در بين بنى عباس انفجارى به وجود آورد: بنى عباس اجتماع كردند و با لحن اعتراض‏آميزى به مأمون گفتند: اين چه برنامه‏اى است؟ اكنون كه على بن موسى از دنيا رفته و خلافت به عباسيان رسيده باز مى‏خواهى خلافت را به آل على برگردانى؟! بدان كه ما نخواهيم گذاشت اين كار صورت بگيرد، آيا عداوتهاى چند ساله بين ما را فراموش كرده‏اى؟!

مأمون پرسيد: حرف شما چيست؟

گفتند: اين جوان خردسال است و از علم و دانش بهره‏اى ندارد.

مأمون گفت: شما اين خاندان را نمى‏شناسيد، كوچك و بزرگ اينها بهره عظيمى از علم و دانش دارند و چنانچه حرف من مورد قبول شما نيست او را آزمايش كنيد و مرد دانشمندى را كه خود قبول داريد بياوريد تا با اين جوان بحث كند و صدق گفتار من روشن گردد.

عباسيان از ميان دانشمندان، «يحيى بن اكثم» را (به دليل شهرت وى) انتخاب كردند و مأمون جلسه‏اى براى سنجش ميزان علم و آگاهى امام جواد ترتيب داد. در آن مجلس يحيى رو به مأمون كرد و گفت: اجازه مى‏دهى سؤالى از اين جوان بنمايم؟

مأمون گفت: از خود او اجازه بگير/

يحيى از امام جواد اجازه گرفت. امام فرمود: هر چه مى‏خواهى بپرس.

يحيى گفت: درباره شخصى كه مُحْرِم بوده و در آن حال حيوانى را شكار كرده است، چه مى‏گوييد؟ (36)

امام جواد - عليه السلام - فرمود: آيا اين شخص، شكار را در حِلّ (خارج از محدوده حَرَم) كشته است يا در حرم؟ عالم به حكم حرمت شكار در حال احرام بوده يا جاهل؟ عمداً كشته يا بخطا؟ آزاد بوده يا برده؟ صغير بوده يا كبير؟ براى اولين بار چنين كارى كرده يا براى چندمين بار؟ شكار او از پرندگان بوده يا غير پرنده؟ از حيوانات كوچك بوده يا بزرگ؟ باز هم از انجام چنين كارى ابا ندارد يا از كرده خود پشيمان است؟ در شب شكار كرده يا در روز؟ در احرامِ عُمره بوده يا احرامِ حج؟!

يحيى بن اكثم از اين همه فروع كه امام براى اين مسئله مطرح نمود، متحير شد و آثار ناتوانى و زبونى در چهره‏اش آشكار گرديد و زبانش به لكنت افتاد به طورى كه حضار مجلس ناتوانى او را در مقابل آن حضرت نيك دريافتند.

مأمون گفت: خداى را بر اين نعمت سپاسگزارم كه آنچه من انديشيده بودم همان شد.

سپس به بستگان و افراد خاندان خود نظر انداخت و گفت: آيا اكنون آنچه را كه نمى‏پذيرفتيد دانستيد؟!(37)

 

حكم شكار در حالات گوناگون توسط مُحْرِم

آنگاه پس از مذاكراتى كه در مجلس صورت گرفت، مردم پراكنده گشتند و جز نزديكان خليفه، كسى در مجلس نماند. مأمون رو به امام جواد - عليه السلام - كرد و گفت: قربانت گردم خوب است احكام هر يك از فروعى را كه در مورد كشتن صيد در حال احرام مطرح كرديد، بيان كنيد تا استفاده كنيم. امام جواد - عليه السلام - فرمود: بلى، اگر شخص محرم در حِلّ (خارج از حرم) شكار كند و شكار از پرندگان بزرگ باشد، كفاره‏اش يك گوسفند است و اگر در حرم بكشد كفاره‏اش دو برابر است؛ و اگر جوجه پرنده‏اى را در بيرون حرم بكشد كفاره‏اش يك بره است كه تازه از شير گرفته شده باشد، و اگر آن را در حرم بكشد هم بره و هم قيمت آن جوجه را بايد بدهد؛ و اگر شكار از حيوانات وحشى باشد، چنانچه گورخر باشد كفاره‏اش يك گاو است و اگر شتر مرغ باشد كفاره‏اش يك شتر است و اگر آهو باشد كفاره آن يك گوسفند است و اگر هر يك از اينها را در حرم بكشد كفاره‏اش دو برابر مى‏شود.

و اگر شخص محرم كارى بكند كه قربانى بر او واجب شود، اگر در احرام حج باشد بايد قربانى را در «مِنى‏» ذبح كند و اگر در احرام عمره باشد بايد آن را در «مكّه» قربانى كند. كفاره شكار براى عالم و جاهلِ به حكم، يكسان است؛ منتها در صورت عمد، (علاوه بر وجوب كفاره) گناه نيز كرده است، ولى در صورت خطا، گناه از او برداشته شده است. كفاره شخص آزاد بر عهده خود او است و كفاره برده به عهده صاحب او است و بر صغير كفاره نيست ولى بر كبير واجب است و عذاب آخرت از كسى كه از كرده‏اش پشيمان است برداشته مى‏شود، ولى آنكه پشيمان نيست كيفر خواهد شد (38).

 

قاضى القضات مات مى‏شود!

مأمون گفت: احسنت اى ابا جعفر! خدا به تو نيكى كند! حال خوب است شما نيز از يحيى بن اكثم سؤالى بكنيد همان طور كه او از شما پرسيد. در اين هنگام ابو جعفر - عليه السلام - به يحيى فرمود: بپرسم؟ يحيى گفت: اختيار با شماست فدايت شوم، اگر توانستم پاسخ مى‏گويم وگرنه از شما بهره‏مند مى‏شوم.

ابو جعفر - عليه السلام - فرمود: به من بگو در مورد مردى كه در بامداد به زنى نگاه مى‏كند و آن نگاه حرام است، و چون روز بالا مى‏آيد آن زن بر او حلال مى‏شود، و چون ظهر مى‏شود باز بر او حرام مى‏شود، و چون وقت عصر مى‏رسد بر او حلال مى‏گردد، و چون آفتاب غروب مى‏كند بر او حرام مى‏شود، و چون وقت عشأ مى‏شود بر او حلال مى‏گردد، و چون شب به نيمه مى‏رسد بر او حرام مى‏شود، و به هنگام طلوع فجر بر وى حلال مى‏گردد؟ اين چگونه زنى است و با چه چيز حلال و حرام مى‏شود؟

يحيى گفت: نه، به خدا قسم من به پاسخ اين پرسش راه نمى‏برم، و سبب حرام و حلال شدن آن زن را نمى‏دانم، اگر صلاح مى‏دانيد از جواب آن، ما را مطلّع سازيد.

ابو جعفر - عليه السلام - فرمود: اين زن، كنيز مردى بوده است. در بامدادان، مرد بيگانه‏اى به او نگاه مى‏كند و آن نگاه حرام بود، چون روز بالا مى‏آيد، كنيز را از صاحبش مى‏خرد و بر او حلال مى‏شود، چون ظهر مى‏شود او را آزاد مى‏كند و بر او حرام مى‏گردد، چون عصر فرا مى‏رسد او را به حباله نكاح خود در مى‏آورد و بر او حلال مى‏شود، به هنگام مغرب او را «ظِهار» مى‏كند (39) و بر او حرام مى‏شود، موقع عشار كفاره ظهار مى‏دهد و مجدداً بر او حلال مى‏شود چون نيمى از شب مى‏گذرد او را طلاق مى‏دهد و بر او حرام مى‏شود و هنگام طلوع فجر رجوع مى‏كند و زن بر او حلال مى‏گردد (40).

 

جلوه‏هايى از علم گسترده امام

1 - فتواى قضائى امام و شكست فقهاى دربارى

امام جواد - عليه السلام - غير از مناظراتش كه دو نمونه از آن ياد شد، گاه از راههاى ديگر نيز بيمايگى فقها و قضات دربارى را روشن نموده برترى خود بر آنان را در پرتو علم امامت ثابت مى‏كرد و از اين رهگذر اعتقاد به اصل «امامت» را در افكار عمومى تثبيت مى‏نمود. از آن جمله فتوايى بود كه امام در مورد چگونگى قطع دست دزد صادر كرد كه تفصيل آن بدين قرار است:

«زُرقان»(41)، كه با «ابن ابى دُؤاد»(42) دوستى و صميميت داشت، مى‏گويد: يك روز «ابن ابى دُؤاد» از مجلس معتصم بازگشت، در حالى كه بشدت افسرده و غمگين بود. علت را جويا شدم. گفت: امروز آرزو كردم كه كاش بيست سال پيش مرده بودم! پرسيدم: چرا؟

گفت: به خاطر آنچه از ابو جعفر (امام جواد) در مجلس معتصم بر سرم آمد!

گفتم: جريان چه بود!

گفت: شخصى به سرقت اعتراف كرد و از خليفه (معتصم) خواست كه با اجراى كيفر الهى او را پاك سازد. خليفه همه فقها را گرد آورد و «محمد بن على» (حضرت جواد) را نيز فرا خواند و از ما پرسيد:

دست دزد از كجا بايد قطع شود؟

من گفتم: از مچ دست.

گفت: دليل آن چيست؟

گفتم: چون منظور از دست در آيه تيمم: «فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَاَيْدِيْكُمْ»(43): «صورت و دستهايتان را مسح كنيد» تا مچ دست است.

گروهى از فقها در اين مطلب با من موافق بودند و مى‏گفتند: دست دزد بايد از مچ قطع شود، ولى گروهى ديگر گفتند: لازم است از آرنج قطع شود، و چون معتصم دليل آن را پرسيد، گفتند: منظور از دست در آيه وضو: «فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَاَيْدِيَكُمْ اًّلىَ الْمَرافِقِ»(44): «صورتها و دستهايتان را تا آرنج بشوييد» تا آرنج است.

آنگاه معتصم رو به محمد بن على (امام جواد) كرد و پرسيد: نظر شما در اين مسئله چيست؟

گفت: اينها نظر دادند، مرا معاف بدار.

معتصم اصرار كرد و قسم داد كه بايد نظرتان را بگوييد.

محمد بن على گفت: چون قسم دادى نظرم را مى‏گويم. اينها در اشتباهند، زيرا فقط انگشتان دزد بايد قطع شود و بقيه دست بايد باقى بماند.

معتصم گفت: به چه دليل؟

گفت: زيرا رسول خدا 9 فرمود: سجده بر هفت عضو بدن تحقق مى‏پذيرد: صورت (پيشانى)، دو كف دست، دو سر زانو، و دو پا (دو انگشت بزرگ پا). بنابراين اگر دست دزد از مچ يا آرنج قطع شود، دستى براى او نمى‏ماند تا سجده نماز را به جا آورد، و نيز خداى متعال مى‏فرمايد:

«وَ اَنّ الْمَساجِدَ ùََِ فَلا تَدْعُوا مَعَ اùََِ أحَداً»(45): «سجده گاهها (هفت عضوى كه سجده بر آنها انجام مى‏گيرد) از آن خداست، پس، هيچ كس را همراه و همسنگ با خدا مخوانيد (و عبادت نكنيد)»(46) و آنچه براى خداست، قطع نمى‏شود.

«ابن أبى دُؤاد» مى‏گويد: معتصم جواب محمد بن على را پسنديد و دستور داد انگشتان دزد را قطع كردند (و ما نزد حضار، بى آبرو شديم!) و من همانجا (از فرط شرمسارى و اندوه) آرزوى مرگ كردم! (47)

 

2 - حديث سازان رسوا مى‏شوند!

نقل شده است كه پس از آنكه مأمون دخترش را به امام جواد تزويج كرد (48) در مجلسى كه مأمون و امام و يحيى بن اكثم و گروه بسيارى در آن حضور داشتند، يحيى به امام گفت:

روايت شده است كه جبرئيل به حضور پيامبر رسيد و گفت: يا محمد! خدا به شما سلام مى‏رساند و مى‏گويد: «من از ابوبكر راضى هستم، از او بپرس كه آيا او هم از من راضى است؟». نظر شما درباره اين حديث چيست؟(49)

امام فرمود: من منكر فضيلت ابوبكر نيستم، ولى كسى كه اين خبر را نقل مى‏كند بايد خبر ديگرى را نيز كه پيامبر اسلام در حجة الوداع بيان كرد، از نظر دور ندارد. پيامبر فرمود: «كسانى كه بر من دروغ ببندد، جايگاهش در آتش خواهد بود. پس چون حديثى از من براى شما نقل شد، آن را به كتاب خدا و سنت من عرضه كنيد، آنچه را كه با كتاب خدا و سنت من موافق بود، بگيريد و آنچه را كه مخالف كتاب خدا و سنت من بود، رها كنيد». امام جواد افزود: اين روايت (درباره ابوبكر) با كتاب خدا سازگار نيست، زيرا خداوند فرموده است: «ما انسان را آفريديم و مى‏دانيم در دلش چه چيز مى‏گذرد و ما از رگ گردن به او نزديكتريم» (50)/

آيا خشنودى و ناخشنودى ابوبكر بر خدا پوشيده بوده است تا آن را از پيامبر بپرسد؟! اين عقلاً محال است.

يحيى گفت: روايت شده است كه: «ابوبكر و عمر در زمين، مانند جبرئيل در آسمان هستند».

حضرت فرمود: درباره اين حديث نيز بايد دقت شود؛ چرا كه جبرئيل و ميكائيل دو فرشته مقرّب درگاه خداوند هستند و هرگز گناهى از آن دو سر نزده است و لحظه‏اى از دايره اطاعت خدا خارج نشده‏اند، ولى ابوبكر و عمر مشرك بوده‏اند، و هر چند پس از ظهور اسلام مسلمان شده‏اند، اما اكثر عمرشان را در شرك و بت پرستى سپرى كرده‏اند، بنابر اين محال است كه خدا آن دو را به جبرئيل و ميكائيل تشبيه كند.

يحيى گفت: همچنين روايت شده است كه: «ابوبكر و عمر دو سرور پيران اهل بهشتند»(51). درباره اين حديث چه مى‏گوييد؟.

حضرت فرمود: اين روايت نيز محال است كه درست باشد، زيرا بهشتيان همگى جوانند و پيرى در ميان آنان يافت نمى‏شود (تا ابوبكر و عمر سرور آنان باشند!) اين روايت را بنى اميه، در مقابل حديثى كه از پيامبر اسلام 9 درباره حسن و حسين - عليهما السلام - نقل شده است كه «حسن و حسين دو سرور جوانان اهل بهشتند»، جعل كرده‏اند.

يحيى گفت: روايت شده است كه «عمر بن خطاب چراغ اهل بهشت است». حضرت فرمود: اين نيز محال است؛ زيرا در بهشت، فرشتگان مقرب خدا، آدم، محمد 9 و همه اينها و فرستادگان خدا حضور دارند، چطور بهشت با نور اينها روشن نمى‏شود ولى با نور عمر روشن مى‏گردد؟!

يحيى اظهار داشت: روايت شده است كه «سكينه» به زبان عمر سخن مى‏گويد (عمر هرچه گويد، از جانب مَلَك و فرشته مى‏گويد).

حضرت فرمود: من منكر فضيلت عمر نيستم؛ ولى ابوبكر، با آنكه از عمر افضل است، بالاى منبر مى‏گفت: «من شيطانى دارم كه مرا منحرف مى‏كند، هرگاه ديديد از راه درست منحرف شدم، مرا به راه درست باز آوريد».

يحيى گفت: روايت شده است كه پيامبر فرمود: «اگر من به پيامبرى مبعوث نمى‏شدم، حتماً عمر مبعوث مى‏شد»(52).

امام فرمود: كتاب خدا (قرآن) از اين حديث راست‏تر است، خدا در كتابش فرموده است: «به خاطر بياور هنگامى را كه از پيامبران پيمان گرفتيم، و از تو و از نوح...»(53). از اين آيه صريحاً بر مى‏آيد كه خداوند از پيامبران پيمان گرفته است، در اين صورت چگونه ممكن است پيمان خود را تبديل كند؟ هيچ يك از پيامبران به قدر چشم بر هم زدن به خدا شرك نورزيده‏اند، چگونه خدا كسى را به پيامبرى مبعوث مى‏كند كه بيشتر عمر خود را با شرك به خدا سپرى كرده است؟! و نيز پيامبر فرمود: «در حالى كه آدم بين روح و جسد بود (هنوز آفريده نشده بود) من پيامبر شدم».

باز يحيى گفت، روايت شده است كه پيامبر فرمود: «هيچگاه وحى از من قطع نشد، مگر آنكه گمان بردم كه به خاندان خطّاب (پدر عمر) نازل شده است»، يعنى نبوت از من به آنها منتقل شده است.

حضرت فرمود: اين نيز محال است، زيرا امكان ندارد كه پيامبر در نبوت خود شك كند، خداوند مى‏فرمايد: «خداوند از فرشتگان و همچنين از انسانها رسولانى بر مى‏گزيند»(54). (بنابر اين، با گزينش الهى، ديگر جاى شكى براى پيامبر در باب پيامبرى خويش وجود ندارد).

يحيى گفت: روايت شده است كه پيامبر 9 فرمود: «اگر عذاب نازل مى‏شد، كسى جز عمر از آن نجات نمى‏يافت».

حضرت فرمود: اين نيز محال است، زيرا خداوند به پيامبر اسلام فرموده است: «و مادام كه تو در ميان آنان هستى، خداوند آنان را عذاب نمى‏كند و نيز مادام كه استغفار مى‏كنند، خدا عذابشان نمى‏كند»(55). بدين ترتيب تا زمانى كه پيامبر در ميان مردم است و تا زمانى كه مسلمانان استغفار مى‏كنند، خداوند آنان را عذاب نمى‏كند (56).

 

شخصيت امام جواد (ع) از ديدگاه دانشمندان

سخنان و مناظرات امام جواد و حلّ مشكلات بزرگ علمى و فقهى توسط آن حضرت، تحسين و اعجاب دانشمندان و پژوهشگران اسلامى اعم از شيعه و سنى را برانگيخته و آنان را به تعظيم در برابر عظمت علمى امام واداشته است و هر كدام او را به نحوى ستوده‏اند. به عنوان نمونه، «سبط ابن الجوزى» مى‏گويد: «او در علم و تقوا و زهد و بخشش بر روش پدرش بود» (57).

«ابن حجر هيتمى» مى‏نويسد: «مأمون او را به دامادى انتخاب كرد، زيرا با وجود كمى سنّ، از نظر علم و آگاهى وحلم، بر همه دانشمندان برترى داشت» (58).

«شبلنجى» مى‏گويد: «مأمون پيوسته شيفته او بود، زيرا با وجود كمى سنّ، فضل و علم و كمالِ عقل خود را نشان داده برهان (عظمت) خود را آشكار ساخت» (59).

استاد شيعه «شيخ مفيد»، و «فتّال نيشابورى» از آن حضرت چنين ياد مى‏كنند: «مأمون شيفته او شد، زيرا مى‏ديد كه او با وجود كمى سنّ، از نظر علم و حكمت و ادب و كمال عقلى، به چنان رتبه والايى رسيده كه هيچ يك از بزرگان علمى آن روزگار بدان پايه نرسيده‏اند»(60).

«جاحظ عثمانى معتزلى» كه از مخالفان خاندان على - عليه السلام - بوده، (61) امام جواد را در شمار ده تن از «طالبيان» ى آورده كه درباره آنان چنين گفته است: «هر يك از آنان، عالم، زاهد، عبادت پيشه، شجاع، بخشنده، پاك و پاكنهادند. برخى از آنان خليفه و برخى نامزد خلافت مى‏باشند و تا ده تن، هر يك فرزند ديگرى است. آنان عبارتند از: حسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفربن محمد بن على بن الحسين بن على. هيچ يك از خاندانهاى عرب و عجم داراى چنين نسب شريفى نيست» (62).

 

ازدواج توطئه‏ آميز!

در شرح زندگانى امام رضا - عليه السلام - گفتيم كه مأمون چون در ميان يك سلسله تنگناها و شرائط دشوار سياسى قرار گرفته بود، براى رهايى از اين تنگناها، تصميم گرفت خود را به خاندان پيامبر نزديك سازد، و بر همين اساس با تحميل وليعهدى بر امام هشتم مى‏خواست سياست چند بُعدى خود را به مورد اجرا بگذارد.

از سوى ديگر، عباسيان از اين روش مأمون كه احتمال مى‏رفت خلافت را از بنى عباس به علويان منتقل سازد، سخت ناراضى بودند و به همين جهت به مخالفت با او برخاستند و چون امام توسط مأمون مسموم و شهيد شد آرام گرفتند و خشنود شدند و به مأمون روى آوردند.

مأمون كار زهر دادن به امام را بسيار سرّى و مخفيانه انجام داده بود و سعى داشت جامعه از اين جنايت آگاهى نيابد و از همينرو براى پوشاندن جنايات خود تظاهر به اندوه و عزادارى مى‏كرد، اما با همه پرده پوشى و رياكارى، سرانجام بر علويان آشكار گرديد كه قاتل امام جز مأمون كسى نبوده است، لذا سخت دل آزرده و خشمگين گرديدند و مأمون بار ديگر حكومت خويش را در معرض خطر ديد و براى پيشگيرى از عواقب امر، توطئه ديگرى آغاز كرد و با تظاهر به مهربانى و دوستى نسبت به امام جواد - عليه السلام - تصميم گرفت دختر خود را به حضرت تزويج كند تا استفاده‏اى را كه از تحميل وليعهدى بر امام رضا - عليه السلام - در نظر داشت از اين وصلت نيز بدست آورد.

بر اساس همين طرح بود كه امام جواد - عليه السلام - را در سال 204 ه'. ق يعنى يك سال پس از شهادت امام رضا - عليه السلام - از مدينه به بغداد آورد و به دنبال مذاكراتى كه در جلسه مناظره امام با يحيى بن اكثم گذشت (و قبلاً آن را نقل كرديم) دختر خود «امّ الفضل» را به همسرى حضرت درآورد!

 

انگيزه‏هاى مأمون

اين ازدواج كه مأمون بر آن اصرار داشت، كاملاً جنبه سياسى داشت و مى‏توان دريافت كه وى از اين كار چند هدف ياد شده در زير را تعقيب مى‏كرد:

1 - با فرستادن دختر خود به خانه امام، آن حضرت را براى هميشه دقيقاً زير نظر داشته باشد و از كارهاى او بيخبر نماند (دختر مأمون نيز براستى وظيفه خبر چينى و گزارشگرى مأمون را خوب انجام مى‏داد و تاريخ شاهد اين حقيقت است).

2 - با اين وصلت، به خيال خام خويش، امام را با دربار پر عيش و نوش خود مرتبط و آن بزرگوار را به لهو و لعب و فسق و فجور بكشاند و بدين ترتيب بر قداست امام لطمه وارد سازد و او را در انظار عمومى از مقام ارجمند عصمت و امامت ساقط و خوار و خفيف نمايد!

3 - با اين وصلت علويان را از اعتراض و قيام بر ضد خود باز دارد و خود را دوستدار و علاقه‏مند به آن وانمود كند (63).

4 - هدف چهارم مأمون، عوامفريبى بود؛ چنانكه گاهى مى‏گفت: من به اين وصلت اقدام كردم تا ابو جعفر - عليه السلام - از دخترم صاحب فرزند شود و من پدر بزرگ كودكى باشم كه از نسل پيامبر 9 و على بن ابى طالب - عليه السلام - است. اما خوشبختانه اين حُقّه مأمون نيز بى نتيجه بود زيرا دختر مأمون هرگز فرزندى نياورد!(64) و فرزندان امام جواد - عليه السلام - همگى از همسر ديگر امام بودند.

اينها انگيزه‏هاى مأمون از اين ازدواج بود. حال بايد ديد امام جواد - عليه السلام - چرا با اين ازدواج موافقت كرد؟

از آنجا كه بى هيچ شكى، امام اهداف و مقاصد واقعى مأمون را از اين گونه كارها مى‏دانست و نيز مى‏دانست كه او همان كسى است كه مرتكب جنايت بزرگ قتل پدرش امام رضا - عليه السلام - شده، به نظر مى‏رسد كه موافقت امام با اين ازدواج عمدتاً بر اثر فشارى بوده است كه مأمون از پيش بر امام وارد كرده بوده است، زيرا ازدواجى اينچنين، تنها به مصلحت مأمون بوده است نه به مصلحت امام! نيز مى‏توان تصوّر كرد كه نزديكى امام به دربار مى‏توانست مانع ترور حضرت از طرف معتصم و عامل پيشگيرى از سركوبى سران تشيّع و ياران برجسته امام توسط عوامل خليفه باشد، و اين، به يك معنا مى‏توانست شبيه قبول وزارت هارون از طرف على بن يقطين يعنى نفوذ در دربار خلافت به نفع جبهه تشيّع باشد.

«حسين مكارى»، يكى از ياران امام جواد، مى‏گويد: در بغداد خدمت امام جواد - عليه السلام - شرفياب شدم و زندگيش را ديدم. در ذهنم خطور كرد كه، «اينك كه امام به اين زندگى مرفّه رسيده است هرگز به وطن خود، مدينه، باز نخواهد گشت». امام لحظه‏اى سر به زير افكند، آنگاه سر برداشت و در حالى كه رنگش از اندوه زرد شده بود، فرمود: اى حسين! نان جوين و نمك خشن در حرم رسول خدا 9 نزد من از آنچه مرا در آن مى‏بينى محبوبتر است (65).

به همين جهت امام در بغداد نماند و با همسرش «ام الفضل» به مدينه بازگشت و تا سال 220 همچنان در مدينه مى‏زيست.

 

شبكه ارتباطى وكالت

امام جواد - عليه السلام - با تمام محدوديتهاى موجود، از طريق نصب وكلا و نمايندگان، ارتباط خود را با شيعيان حفظ مى‏كرد. در سراسر قلمرو حكومت خليفه عباسى، امام، كارگزارانى (وكلايى) را اعزام مى‏كرد و با فعاليت گسترده آنان از تجزيه نيروهاى شيعه جلوگيرى مى‏شد. كارگزاران امام در بسيارى از استانها مانند: اهواز، همدان، سيستان، بُست (66)، رى، بصره، واسط، بغداد و مراكز سنتى شيعه يعنى كوفه و قم پخش شده بودند.

امام به هواداران خود اجازه مى‏داد كه به دورن دستگاه حكومت نفوذ كرده مناصب حساس را در دست بگيرند، از اينرو «محمد بن اسماعيل بن بزيع» و «احمد بن حمزه قمى» مقامات والايى در دستگاه حكومت داشتند. «نوح بن درّاج» نيز چندى «قاضى بغداد»، و پس از آن قاضى «كوفه» بود.

بعضى ديگر از شيعيان مانند «حسين بن عبداùََ نيشابورى» حاكم «بُست» و «سيستان» شد و «حكم بن عليا اسدى» به حكومت «بحرين» رسيد. هر دو نفر به امام جواد - عليه السلام - خمس مى‏پرداختند كه حاكى از بستگى پنهانى آنان به امام نهم بود (67).

چنانكه در بحث خرد سالى امام جواد - عليه السلام - نوشتيم، «على بن اسباط» در ديدار با آن حضرت، با دقت به قيافه امام نگريست تا آن را به ذهن خود سپرده در بازگشت به مصر، براى پيروان امام در آن منطقه بيان كند و اين، نشان مى‏دهد كه امام در آنجا نيز پيروان و ارادتمندانى داشته است.

مى‏گويند: گسترش نفوذ تشيع در آن زمان، در مصر، بر اثر هجرت بسيارى از محدثان كوفه همچون «محمد بن محمد بن اشعث»، «احمد بن سهل»، «حسين بن على مصرى» و «اسماعيل بن موسى الكاظم» به مصر، و فعاليت آنان در آن سرزمين بوده است (68)/

مرحوم «كلينى» نقل مى‏كند كه حضرت جواد، بنا به درخواست يكى از شيعيان بُست و سيستان، طى نامه‏اى به والى اين منطقه سفارش كرد كه در اخذ ماليات، بر او سخت نگيرد. والى كه از پيروان امام بود، نه تنها بدهى او بابت خراج را نگرفت، بلكه اعلام كرد تا آن زمان كه بر سركار است او را از پرداخت خراج معاف خواهد كرد. علاوه بر اين دستور داد براى او مستمرّى نيز تعيين كردند! (69).

 

مكتب علمى امام جواد عليه السلام

مى‏دانيم كه يكى از ابعاد بزرگ زندگى ائمه ما، بعد فرهنگى آن است. اين پيشوايان بزرگ هر كدام در عصر خود فعاليت فرهنگى داشته در مكتب خويش شاگردانى تربيت مى‏كردند و علوم و دانشهاى خود را توسط آنان در جامعه منتشر مى‏كردند، اما شرائط اجتماعى و سياسى زمان آنان يكسان نبوده است، مثلاً در زمان امام باقر - عليه السلام - و امام صادق - عليه السلام - (به شرحى كه در سيره آنان نوشتيم) شرائط اجتماعى مساعد بود و به همين جهت ديديم كه تعداد شاگردان و راويان حضرت صادق - عليه السلام - بالغ بر چهار هزار نفر مى‏شد، ولى از دوره امام جواد تا امام عسكرى - عليهما السلام - به دليل فشارهاى سياسى و كنترل شديد فعاليت آنان از طرف دربار خلافت، شعاع فعاليت آنان بسيار محدود بود و از اين نظر تعداد راويان و پرورش يافتگان مكتب آنان نسبت به زمان حضرت صادق - عليه السلام - كاهش بسيار چشمگيرى را نشان مى‏دهد. بنابر اين اگر مى‏خوانيم كه تعداد راويان و پرورش يافتگان مكتب آنان نسبت به زمان حضرت صادق - عليه السلام - كاهش بسيار چشمگيرى را نشان مى‏دهد. بنابر اين اگر مى‏خوانيم كه تعداد راويان و اصحاب حضرت جواد - عليه السلام - قريب صد و ده نفر بوده‏اند (70) و جمعاً 250 حديث از آن حضرت نقل شده (71)، نبايد تعجب كنيم، زيرا از يك سو، آن حضرت شديداً تحت مراقبت و كنترل سياسى بود و از طرف ديگر، زود به شهادت رسيد و به اتفاق دانشمندان بيش از بيست و پنج سال عمر نكرد!

در عين حال، بايد توجه داشت كه در ميان همين تعداد محدود اصحاب و راويان آن حضرت، چهره‏هاى درخشان و شخصيتهاى برجسته‏اى مانند: على بن مهزيار، احمدبن محمدبن ابى نصر بزنطى، زكريا بن آدم، محمد بن اسماعيل بن بزيع، حسين بن سعيد اهوازى، احمد بن محمد بن خالد برقى بودند كه هر كدام در صحنه علمى و فقهى وزنه خاصى به شمار مى‏رفتند، و برخى داراى تأليفات متعدد بودند.

از طرف ديگر، راويان احاديث امام جواد - عليه السلام - تنها در محدثان شيعه خلاصه نمى‏شوند، بلكه محدثان و دانشمندان اهل تسنن نيز معارف و حقايقى از اسلام را از آن حضرت نقل كرده‏اند. به عنوان نمونه «خطيب بغدادى» احاديثى با سند خود از آن حضرت نقل كرده است (72).

همچنين حافظ «عبدالعزيز بن اخضر جنابذى» در كتاب «معالم العترة الطاهرة» (73) و مؤلفانى نيز مانند: ابوبكر احمد بن ثابت، ابو اسحاق ثعلبى، و محمد بن مندة بن مهربذ در كتب تاريخ و تفسير خويش رواياتى از آن حضرت نقل كرده‏اند (74).

 

شهادت امام‏ جواد علیه السلام

مأمون در سال 218 هجرى درگذشت و پس از او برادرش «معتصم» جاى او را گرفت. او در سال 220 هجرى امام را از مدينه به بغداد آورد تا از نزديك مراقب او باشد و چنانكه قبلاً ذكر شد، در مجلسى كه براى تعيين محل قطع دست دزد تشكيل داده بود، امام را نيز شركت داد و قاضى بغداد (ابن ابى دُؤاد) و ديگران شرمنده شدند و چند روز بعد از آن «ابن ابى دؤاد» از حسد و كينه توزى نزد معتصم رفت و گفت: از باب خير خواهى، به شما تذكر مى‏دهم كه جريان چند روز قبل به صلاح حكومت شما نبود، زيرا در حضور همه دانشمندان و مقامات عالى مملكتى فتواى ابو جعفر (امام جواد)، يعنى فتواى كسى را كه نيمى از مسلمانان او را خليفه و شما را غاصب حق او مى‏دانند، بر فتواى ديگران ترجيح دادى و اين خبر ميان مردم منتشر و خود دليل قاطعى بر حقانيت او نزد شيعيانش شد.

معتصم كه مايه ابراز هر نوع دشمنى با امام را در نهاد خود داشت، از سخنان «ابن ابى دؤاد» بيشتر تحريك شد و در صدد قتل امام برآمد و سرانجام منظور پليد خود را عملى ساخت و امام را توسط منشى يكى از وزرايش مسموم و شهيد نمود (75). امام هنگام شهادت بيش از بيست و پنج سال و چند ماه نداشت (76).


*** منابع کتاب 

 

 

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo