شهادت امام على (عليه السلام)
علامه طبرسى گويد: على عليهالسلام شصت و سه سال زندگانى كرد، ده سال پيش از بعثت، و در سن ده سالگى اسلام آورد. و پس از بعثتبيست و سه سال با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم زندگانى كرد، سيزده سال در مكه پيش از هجرت در امتحان و گرفتارى به سر برد و سنگينترين بارهاى رسالت آن حضرت را به دوش كشيد، و ده سال پس از هجرت در مدينه در دفاع از حضرتش با مشركان جنگيد و با جان خود او را از شر دشمنان دين نگاه داشت، تا آنكه خداى متعال پيامبر خود را به سوى بهشت انتقال داد و او را به بهشت آسمانى بالا برد و على عليهالسلام در آن روز سى و سه ساله بود، و بيست و چهار سال و چند ماه حق او را از ولايت غصب كردند و او را از تصرف در امور بازداشتند، و آن حضرت در اين دوران با تقيه و مدارا مىزيست، و پنجسال و چند ماه خلافت را به دست گرفت و در اين سالها گرفتار جهاد با منافقان از ناكثين و قاسطين و مارقين (اصحاب جمل و صفين و نهروان) بود چنانكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سيزده سال از روزگار نبوت خود را ممنوع از پياده كردن احكام آن و ترسان و محبوس و فرارى و مطرود بود و نمىتوانستبا كافران به جهاد پردازد و از مؤمنان دفاع كند، سپس هجرت كرد و ده سال پس از هجرت با مشركان به جهاد پرداخت و گرفتار منافقان بود تا خداوند او را به سوى خود برد...آن حضرت در شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان سال چهل هجرى با شمشير به شهادت رسيد. عبدالرحمن بن ملجم مرادى شقىترين امت آخر زمان - لعنة الله عليه - در مسجد كوفه او را ضربت زد; بدين قرار كه آن حضرت در شب نوزدهم به مسجد رفت و مردم را براى نماز صبح بيدار مىكرد و ابن ملجم ملعون از آغاز شب در كمين حضرتش بود، چون حضرت در مسجد عبورش به او افتاد او كه مطلب خود را پنهان مىداشت و از روى نيرنگ خود را به خواب زده بود ناگهان از جاى جست و ضربتى با شمشير زهر آلود بر فرق مباركش زد. آن حضرت روز نوزدهم و شب و روز بيست و يكم را تا نزديك ثلث اول شب زنده بود آن گاه به شهادت رسيد و در حالى كه محاسن شريفش به خون سرش رنگين بود مظلومانه به ديدار خداى خود شتافت.
سبب كشتن آن حضرت را داستانى دراز است كه اينجا گنجايش ذكر آن را ندارد. حسن و حسين عليهم السلام به امر آن حضرت مراسم غسل و تكفين او را عهدهدار شدند و بدن شريفش را به سرزمين غرى در نجف انتقال دادند و شبانه پيش از سپيده صبح در همان جا به خاك سپرده شد. حسن و حسين و محمد پسران آن حضرت عليهالسلام و عبدالله بن جعفر رضى الله عنه وارد قبر شدند و بنا به وصيتحضرتش اثر قبر پنهان گرديد. اين قبر پيوسته در دولتبنىاميه پنهان بود و كسى بدان راه نمىبرد تا آنكه امام صادق عليهالسلام در ولتبنىعباس آن را نشان داد. (1)
يك معجزه
وقايع پس از شهادت آن بزرگوار جدا بسيار است و به تاليف جداگانهاى نيازمند است. اينجا گنجايش آن را ندارد، لذا از ذكر آنها چشم مىپوشيم و تنها به يك واقعه تكوينى اشاره مىكنيم.
زمخشرى در «ربيع الابرار» از اممعبد آورده است كه گفت: «روزى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وضو گرفت و در پاى درختخاردار خشكيدهاى در نزد ما آب دهان افكند و آن رختسبز شد و ميوه داد و در زمان حيات آن حضرت ما از ميوه آن شفا مىجستيم... اما سپس از پايين به بالا خشك شد و خار روييد و ميوههايش ريخت و سبزى و تازگى آن از ميان رفت. در اين حال بود كه ما از شهادت اميرالمؤمنان على عليهالسلام باخبر شديم. و ديگر ميوه نداد و ما از برگ آن بهرهمند بوديم و پس از چندى صبح كرديم و ديديم كه از ساقه آن خونى تازه مىجوشد و برگ آن هم خشك شده است.
در همين حال خبر شهادت حسين عليهالسلام به ما رسيد و درختبه كلى خشك گرديد.» (2)اصبغ بن نباته گويد: هنگامى كه اميرمؤمنان عليهالسلام ضربتى بر فرق مباركش فرود آمد كه به شهادتش انجاميد مردم بر در دارالاماره جمع شدند و خواستار كشتن ابن ملجم - لعنه الله - بودند. امام حسن عليهالسلام بيرون آمد و فرمود: اى مردم! پدرم به من وصيت كرده كه كار قاتلش را تا هنگام وفات پدرم رها سازم. اگر پدرم از دنيا رفت تكليف قاتل روشن است و اگر زنده ماند خودش در حق او تصميم مىگيرد. پس بازگرديد خدايتان رحمت كند.
مردم همه بازگشتند و من بازنگشتم. امام دوباره بيرون آمد و به من فرمود: اى اصبغ! آيا سخن مرا درباه پيام امير مؤمنان نشنيدى؟ گفتم: چرا. ولى چون حال او را مشاهده كردم دوست داشتم به او بنگرم و حديثى از او بشنوم، پس براى من اجازه بخواه خدايت رحمت كند. امام داخل شد و چيزى نگذشت كه بيرون آمد و به من فرمود: داخل شو. من داخل شدم ديدم اميرمؤمنان عليهالسلام دستمال زردى به سر بسته كه زردى چهرهاش بر زردى دستمال غلبه داشت و از شدت درد و كثرت سم پاهاى خود را يكى پس از ديگرى بلند مىكرد و زمين مىنهاد. آن گاه به من فرمود: اى اصبغ آيا پيام مرا از حسن نشنيدى؟ گفتم: چرا، اى اميرمؤمنان، ولى شما را در حالى ديدم كه دوست داشتم به شما بنگرم و حديثى از شما بشنوم. فرمود: بنشين كه ديگر نپندارم كه از اين روز به بعد از من حديثى بشنوى.
بدان اين اصبغ، كه من به عيادت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رفتم همانگونه كه تو اكنون آمدهاى، به من فرمود: اى اباالحسن، برو مردم را جمع كن و بالاى منبر برو و يك پله پايينتر از جاى من بايست و به مردم بگو: «هش داريد،هر كه پدر و مادرش را ناخشنود كند لعنتخدا بر او باد. هش داريد، هر كه از صاحبان خود بگريزد لعنتخدا بر او باد. هش داريد هر كه مزد اجير خود را ندهد لعنتخدا بر او باد.»
اى اصبغ، من به فرمان حبيبم رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم عمل كردم، مردى از آخر مسجد برخاست و گفت: اى اباالحسن، سه جمله گفتى، آن را براى ما شرح بده. من پاسخى ندادم تا به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رفتم و سخن آن مرد را بازگو كردم.
اصبغ گفت: در اينجا اميرمؤمنان عليهالسلام دست مرا گرفت و فرمود: اى اصبغ، دستخود را بگشا. دستم را گشودم. حضرت يكى از انگشتان دستم را گرفت و فرمود: اى اصبغ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيز همين گونه يكى از انگشتان دست مرا گرفت، سپس فرمود: هان، اى اباالحسن، من و تو پدران اين امتيم هر كه ما را ناخشنود كند لعنتخدا بر او باد. هان كه من و تو مولاى اين امتيم هر كه از اجرت ما بكاهد و مزد ما را ندهد لعنتخدا بر او باد. آن گاه خود آمين گفت و من هم آمين گفتم.
اصبغ گويد: سپس امام بيهوش شد،باز به هوش آمد و فرمود: اى اصبغ آيا هنوز نشستهاى؟ گفتم: آرى مولاى من. فرمود: آيا حديث ديگرى بر تو بيفزايم؟
گفتم: آرى خدايت از مزيدات خير بيفزايد. فرمود: اى اصبغ! رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در يكى از كوچههاى مدينه مرا اندهناك ديد و آثار اندوه در چهرهام نمايان بود. فرمود: اى اباالحسن! تو را اندوهناك مىبينم؟ آيا تو را حديثى نگويم كه پس از آن هركز اندوهناك نشوى؟ گفتم: آرى، فرمود: چون روز قيامتشود خداوند منبرى بر پا دارد برتر از منابر پيامبران و شهيدان، سپس خداوند مرا امر كند كه بر آن بالا روم، آن گاه تو را امر كند كه تا يك پله پايينتر ازمن بالا روى، سپس دو فرشته را امر كند كه يك پله پايينتر از تو بنشيند و چون بر منبر جاى گيريم احدى از گذشتگان و آيندگان نماند جز آنكه حاضر شود. آن گاه فرشتهاى كه يك پله پايينتر از تو نشسته ندا كند: اى گروه مردم; بدانيد: هر كه مرا مىشناسد كه مىشناسد و هر كه مرا نمىشناسد خود را به او معرفى مىكنم، من «رضوان» دربان بهشتم، بدانيد كه خداوند به من و كرم و فضل و جلال خود مرا فرموده كه كليدهاى بهشت را به محمد بسپارم و محمد مرا فرموده كه آنها را به على بن ابىطالب بسپارم، پس گواه باشيد كه آنها را بدو سپردهام.
سپس فرشته ديگر كه يك پله پايينتر از فرشته اولى نشسته بر مىخيزد و به گونهاى كه همه اهل محشر بشنوند ندا كند: اى گروه مردم، هر كه مرا مىشناسد كه مىشناسد و هر كه مرا نمىشناسد خود را به او معرفى مىكنم، من «مالك» دربان دوزخم، بدانيد كه خداوند به من و فضل و كرم و جلال خود مرا فرموده كه كليدهاى دوزخ را به محمد بسپارم و محمد مرا امر فرموده كه آنها را به على بن ابىطالب بسپارم، پس گواه باشيد كه آنها را بدو سپردم. پس من كليدهاى بهشت و دوزخ را مىگيرم. آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من فرمود: اى على، تو به دامان من مىآويزى و خاندانتبه دامان تو و شيعيانتبه دامان خاندان تو مىآويزند. من (از شادى) دست زدم و گفتم: اى رسول خدا، همه به بهشت مىرويم؟ فرمود: آرى به پروردگار كعبه سوگند.
اصبغ گويد: من جز اين دو حديث از مولايم نشنيدم كه حضرتش چشم از جهان پوشيد درود خدا بر او باد. (3)
پىنوشتها:
(1)تاج المواليد / 18.
(2)تاريخ الخميس، باب هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم.
(3)روضه 22 و 23.
اميرالمؤمنين على بن ابىطالب عليهالسلام ص 954
مؤلف: احمد رحمانى همدانى
ترجمه: حسين استاد ولى
منبع: پایگاه امام علی(علیه السلام)