جوهر انسانيت است و يك امر قابل تقديس است و همه شرافتهای انسان در
كار خلاصه و از كار ناشی میشود ؟ منبع و كانون تمام شرفها و حيثيتهای
انسانی است ، به چه دليل ؟ يكی اينكه كار معيار شناخت است ، گفتيم كه
انسان با كار جهان را و طبيعت را كشف میكند ، خودش را كشف میكند ،
جامعهاش را كشف میكند . در مساله بسيار معروف شناخت ، در اين مكتب
كار ملاك شناخت است . انسان با كار میشناسد ولی خود شناختن هم در اين
مكتب باز نوعی كار است ، به قول مولف خيز در راه فتح و پيروزی است .
میشناسد برای اينكه فتح كند يعنی بار ديگر شناسايی خودش را به كار ببندد
. پس كار از آن نظر كه معيار و ملاك شناخت است و وسيلهای است برای
پيدايش شناخت ، و خود شناخت كه ناشی از كار [ است ] وسيلهای است
برای فتح كردن طبيعت يا خود يا جامعه و برای دگرگون كردن اينها ، از اين
جهت كار خودش همه چيز انسان است ، ملاك شناخت است ، پدر شناخت است
، علمی كه اينهمه تبليغ میشود پدرش كار است .
ديگر اينكه كار نه تنها مبدا شناسايی است ، آفريننده انسان است ،
انسان را میآفريند . اين مكتب چون منكر خداست میگويد انسان را خدا
نيافريده است و حتی طبيعت هم نيافريده است ، انسان را كار انسان
آفريده است ، انسان آفريده شده كار خودش است . پس اين موجود ، خلاق
انسان است .
پس كار قداست خودش را از اين دو جهت كسب میكند ، يكی اينكه مبدا
شناسايی انسان است و ديگر اينكه خلاق و آفريننده انسان است . حال در
مكتب اينها چگونه كار انسان را میآفريند ؟ ابتدا دو نكته را عرض بكنم .
مفهوم خاص " كار " در ماركسيسم
وقتی كه ما میگوييم كار معيار شناخت است يا میگوييم كار خلاق و
آفريننده انسان است ، بايد بدانيم كه در ماركسيسم كار از دو جهت مفهوم
خاصی پيدا كرده كه در غير ماركسيسم اين جنبههای خاص نيست : يكی اينكه
در ماركسيسم كار مساوی است با دگرگون كردن . اگر يك كاری در آن دگرگونی
نباشد درواقع كار شمرده نمیشود . اينها وقتی میگويند كار ، يعنی آن
حملهای كه انسان میكند كه در سرشت انسان تمايلی به تغيير دادن و دگرگون
كردن طبيعت برای شناخت طبيعت ، جامعه برای شناخت جامعه ، حتی خود
برای شناخت خود هست . پس اينها به كار