روح ( فلسفه ) جز مطالعه تاريخ جهان ( فلسفه تاريخ ) چيز ديگری نيست ."

نگاهی به فلسفه دكارت و فلسفه كانت

اينجا كمی توضيح عرض كنم ، چون ريشه اساسی افكار ماركس در فلسفه هگل‏
است با يك اختلاف . بحثی اينجا پيش كشيده راجع به دوگرايی . فلسفه‏
دكارت معروف است به يك فلسفه ثنوی . ثنويتش هم از اينجا شروع می‏شود
كه قائل به دوگانگی روح و بدن است در اين حد كه بين اينها حتی هيچ‏گونه‏
سنخيتی هم قائل نيست . به‏علاوه او در باب معرفت و شناخت به اصطلاح "
راسيوناليست " است يعنی اصالالعقلی است و معتقد است كه حواس ابزار
شناخت نيستند ، ابزار عملند نه ابزار شناخت . حواس به ما برای اين‏
داده نشده كه ما به اين وسيله اشيا را بشناسيم ، ما با حس نمی‏توانيم‏
بشناسيم بلكه همين‏قدر می‏توانيم يك ارتباط عملی برقرار كنيم كه استفاده‏
عملی از آنها كرده باشيم . البته اين حرفش تقريبا يك حرف علمی بود كه‏
بعد هم تاييد شد و آن اين است كه جهان آن طوری كه ما احساس می‏كنيم‏
نيست . مثلا ما رنگها را احساس می‏كنيم ، ولی رنگها در خارج وجود ندارد ،
رنگها را حواس ما می‏سازد . يا صداها را می‏شنويم . صدا در واقع وجود
ندارد ، آنچه كه وجود دارد ارتعاش و حركت است . و لهذا اين نظريه را
ارائه داد ، همين نظريه‏ای كه بعدها هم ديگران گفتند . اگرچه نظريه‏اش‏
قابل ايراد بود ولی به هر حال گفت كه ماده و حركت را به من بدهيد جهان‏
را می‏سازم ، يعنی جهان خارج ، اين جهان عينی ، جهان طبيعت ، جز ماده و
حركت چيزی نيست . انسان هم روح است و همين ماده يعنی همين بدن و
بنابراين آنچه كه حواس ما از اين‏همه شكلها ، رنگها و نقشها در عالم‏
می‏بيند همه ساخته ذهن ماست . قهرا اين‏گونه طرز تفكر يك نوع دوگانگی‏
ميان ذهن و خارج را به وجود می‏آورد : پس دنيای ذهن ما يك دنياست ،
دنيای بيرون دنيای ديگری است . دنيای ذهن ما دنيای رنگها ، شكلها ،
آوازها ، بوهای خوش ، هزاران نقش و رنگ است ، دنيای بيرون دنيای‏
ماده‏ای است كه در حال حركت است ، چيز ديگری نيست . فرض كنيد ما دريا
را نگاه می‏كنيم ، از منظره دريا لذت می‏بريم ، از صفای دريا لذت می‏بريم‏
، از رنگ دريا لذت می‏بريم . ولی اينها همه انعكاساتی است كه در ذهن‏
ماست . در عالم عين نه صفايی هست ، نه رنگی هست ، هيچ يك وجود ندارد
. پس فلسفه او يك فلسفه‏ای شد مبنی بر نوعی دوگانگی ميان