بيفكند . حقيقت خلقت هم برمیگردد به همان تجلی و ظهور(و بنور وجهك
الذی اضا له كل شی)ولی آن ، روی كمال فعليتی است كه دارد .
نوع ديگر از وحدت وجود اين است كه يك شی به دليل كمال بیفعليتی و
كمال بیرنگی و بیشكلی و نداشتن هيچ چيزی پذيرای همه چيز میشود . چون
تعينی از خودش ندارد هر تعينی را میپذيرد . ولی آن تعينی كه میپذيرد ،
آن را ندارد و میپذيرد ، كه درباره - به قول فلاسفه - ماده اولی يا هيولای
اولی چنين چيزی است ، يعنی حقيقت بیتعين مطلق ، يعنی قوه و استعداد
محض كه هيچ فعليتی ندارد . چون هيچ فعليتی ندارد همه گونه فعليت را در
خود میپذيرد .
مساله همهخدايی هگل از قبيل نوع دوم است ، چون او در فلسفه خودش
تصريح میكند كه سلسله مراتب تزها و آنتیتزها و اين مثلثها كه همين طور
پيش میرود ، هر مرتبه قبل در مرتبه بعد وجود دارد و هر مرتبه بعد هم در
مرتبه قبل وجود دارد ، از باب اينكه هر ناقص در كامل وجود دارد و هر
كاملی هم در ناقص وجود دارد ، اما " ناقص در كامل وجود دارد " يعنی
كامل مرتبه اعلای وجود ناقص است ، " كامل در ناقص وجود دارد " از
باب اينكه ناقص مرتبه ضعيف وجود كامل است . اين مثل اين است كه
بگوييم نور ده شمعی در هزار شمعی وجود دارد ، يعنی نور هزار شمعی درجه
كامل همين است ، نور هزار شمعی هم در نور ده شمعی وجود دارد ، از باب
اينكه اين درجه ضعيف آن است . حال ، او از باب اينكه خدا را يك
حقيقتی گرفته است كه آن را يك بر نهاده و تز فرض كرده كه بعد در
مقابلش يك آنتی تز قرار داده و بعد در مقابلش سنتز ، [ معتقد است ]
اينها از يكديگر جدا نيستند ، تز و آنتیتز و سنتز مراتب تكامل يكديگر
هستند و بنابراين میشود گفت انسان در خدا وجود دارد ، میشود گفت خدا در
انسان وجود دارد ، میشود گفت طبيعت در خدا وجود دارد ، يا گفت خدا در
طبيعت وجود دارد .
به هر حال اين معنای همهخدايی [ است ، ] چون برای فلسفه هگل تعبير "
همهخدايی " كرده بود . خواستم توضيح بدهم كه چرا او را در عين حال وحدت
وجودی هم میدانند و نوعی وحدت وجود هم برايش قائل هستند .
فويرباخ آمد اساسا منكر وجود خدا شد ، حال بر چه مبنايی ، بعد گفته
خواهد شد . پس در اين مرحله تا اينجا با هگل فاصله گرفت .
بعد ماركس و امثال او يكی دو قدم جلوتر رفتند و آن مرحله مادهگرايی
انسان
|