درست است كه ماورا ماده و طبيعتی در كار نيست ، درست است كه تو يك
موجود مادی هستی كه فانی و زايل میشوی ، ولی تو فردی ، تو دو " من "
داری ، يك من من فردی توست و يك من من انسانی تو . (اينجا يك
مغلطهكاری عجيبی راه انداختهاند و مسخره هم هست ، يعنی اگر كسی بخواهد
اين مساله " كلی و فرد " را خوب رسيدگی كند میبيند كه چگونه میخواهند
مغالطه كنند . )تو يك فرد هستی ، يك من فردی داری و يك من انسانی و من
نوعی . من انسانی تو همان من فرهنگی توست ، چون تو به عنوان يك فرد ،
به عنوان يك شخص يك موجود بيولوژيك هستی ، يك موجود ساخته طبيعت ،
او كه انسان نيست . انسانيت تو ، آن منش واقعی تو ، آن شخصيت علمی و
شخصيت فرهنگی توست و شخصيت فرهنگی تو آن است كه جامعه به تو داده
است و در واقع آن جامعه است كه در تو حلول كرده ، او انسان كلی است كه
در تو حلول كرده است . پس من واقعی تو آن من كلی است كه در اين فرد و
اين فرد و . . . وجود دارد ، و بنابراين تو وقتی میخواهی كار اخلاقی بكنی
برای " من " بكن اما نه " من " معنايش اين فرد باشد بلكه آن من كلی
كه الان در تو وجود دارد .
با اين حساب خواستهاند فلسفه برای اخلاق بسازند . (يك وقتی بايد من در
اين باره مستقلا بحث كنم چون بحث دامنهداری است ، خيلی بخواهيم وارد
بشويم از بحث خودمان دور میشويم . حالا اجمالا عرض میكنم تا به موقع خود
دنبالش را بگيريم . )به اين وسيله خواستهاند فلسفه برای اخلاق بسازند و
پايهای برای ارزشهای اخلاقی تاسيس كنند و در نتيجه حتمی اين فلسفههايی كه
بر اساس اين است كه همه چيز محكوم به زوال و مرگ است ، حتی انسان و
روح انسان محكوم به فنا و نيستی است كه اين يك نوع جهانبينی است كه در
انسان ايجاد نااميدی میكند [ تغيير ايجاد كنند . ] میخواهند قضيه را به
گونهای در بياورند كه در عين حال باز اميد را در انسان زنده كند . اين
قهرا برمیگردد به مساله انسانپرستی . اين اومانيزمی هم كه در اروپا خلق
كردند آخرش بر میگردد به انسانپرستی و يك چيز مسخرهای هم در میآيد ، كه
بحث اومانيزم را هم جداگانه مطرح میكنيم .
پس بحث ديگری كه در اينجا بود مساله انسانپرستی بود و اينكه اگر فرد
از بين میرود نوع باقی است و تو برای نوع كار كن . اگر بگوييم آخر من
بالاخره بايد برای خودم كار كنم ، اگر برای نوع هم كار میكنم بايد اين
عملم برای نوع به نوعی كمال برای خودم باشد ، تكامل خودم باشد ، منی كه
به هر حال محكوم به نيستی هستم آيا
|