ثابت لايتغير بودند و اين سنت ثابت لايتغير را چيزی به نام " عادالله
" میخواندند . مثلا میگفتند مانند اين است كه كسی بگويد همين قدر كه زيد
يك يك تومانی درآورد پشت سرش نود و نه تای ديگر هم در میآورد . هيچ
پيوستگی معقول و منطقی ميان خود اين يك تومانیها وجود ندارد ولی میدانيم
او يك خصلتی دارد ، يك عادتی دارد كه اگر يك يك تومانی را به زمين زد
قطعا نود و نه تای ديگر هم به زمين میزند . پس در عمل تفاوتی پيدا
نمیشود .
ولی تصور اين ماترياليستها از خدا چنين است ، يعنی آن عاملی كه به طور
گسسته در ميان اشيا عمل میكند ، يعنی در جهانبينی آنها هيچگونه پيوستگی
منطقی و ذاتی و معقول - كه معقول به همان معنی منطقی بودن است - در ميان
اشيا نيست و فقط يك پيوستگی ظاهری و خيلی اوقات هم تخلف پذير [ وجود
دارد ] و بلكه خود اين جناب ماركس - كه نشان میدهد معلوماتش در مسائل
الهی چقدر بوده است - در آن نامهای كه به پدرش نوشته است ، نوشته "
من روز به روز اعتقادم را به خدا از دست میدهم برای اين كه روز به روز
اعتقادم را به نامعقول بودن نظام اشيا از دست میدهم ، روز به روز بيشتر
به رابطه منطقی ميان حوادث پیمیبرم " . پس ايندو برای اينها اينچنين
مساوی بودهاند ، يعنی مساوی بوده است رابطه پيوستگی به قول خودشان معقول
و منطقی ميان اشيا با نفی خدا از يك طرف ، و رابطه ناپيوستگی منطقی
ميان اشيا با وجود خدا از طرف ديگر . پس وقتی كه من به اين پيوستگی
رسيدم قهرا آنچه را كه مولود اعتقاد به آن ناپيوستگی بود از دست دادم .
میگويد : " تمام شواهد وجود خدا دال بر عدم وجود خداست . شواهد واقعی
بايد چنين بيان شوند(میگويد شواهد وجود خدا در اين عبارت خلاصه میشود) :
چون طبيعت تشكيلات درستی ندارد(در صورتی كه همه میدانند چون تشكيلات
درستی دارد)پس خدا هست . چون دنيای نامعقولی وجود دارد پس خدا هست .
به عبارت ديگر " ناعقلی " اساس وجود خداست . من كه خلافش را كسب
كردهام پس ديگر قضيه تمام شد . " . اين تمام حرفهای اينهاست . اينجا
هم عين همين مطلب است . میگويد وقتی كه ديالكتيك يك رابطه منطقی ميان
حوادث و پديدهها و يك پيوستگی منطقی ميان اشيا را ثابت میكند ديگر
جايی برای فرض وجود خدا باقی نمیماند . از چيزهای خيلی عجيب يكی همين
است ، كه ما اين را در اصول فلسفه نقل كردهايم .
|