اين فرضيه به عمل میآيد جواب مخالف داد اين فرضيه طرد میشود ، اگر آن
را تاييد كرد قبول میشود . پس معيار اينكه يك فرضيه حقيقت است يا
حقيقت نيست اين نيست كه از بديهيات اكتساب شده باشد يا نشده باشد ،
يعنی علم با علم توجيه نمیشود ، علم با عمل توجيه میشود . فرض كنيد راجع
به فلان بيماری ، ما نمیدانيم كه فلان دارو آيا برای اين بيماری مفيد است
يا مفيد نيست . برای اولين بار يك فرضيه پيدا میشود . حال اين فرضيه
چگونه پيدا میشود ، اين هم خودش يك مشكلی شده است كه بعضیها اين را
تعبير به " الهام " میكنند ، میگويند يك نوع برقی در ذهن دانشمند
میزند و گويی نوعی الهام برای او پيدا میشود ولی نمیداند كه آيا اين
الهام او حقيقت است يا حقيقت نيست . بعد - اگر اين دارو برای سرطان
است چندين بيمار سرطانی را با اين دارو آزمايش میكنند ، يا روی
حيوانات آزمايش میكنند ببينند عمل چه جواب میدهد ، اگر جواب مساعد
داد میگويند درست است ، اگر نه ، نه . يا در باب علت پيدايش يك
بيماری ، مثلا آيا دود سيگار منشا پيدايش سرطان هست يا نه ؟ اين را در
عمل روی حيوانات آزمايش میكنند ، مواد اصلیای كه در سيگار هست آزمايش
میكنند ، نتيجه را میبينند .
پس به يك معنا از همان دوران بعد از دوره بيكن و دكارت در مساله "
معيار حقيقت چيست ؟ " نظريات فرق كرد ، يعنی قبل از آنها به قول
اينها در منطق ارسطويی علم معيار علم بود ، بديهی معيار نظری بود ، ولی
در اين دوره بعد عمل معيار علم شد ، يعنی معيار حقيقت شد ، معيار "
درستی " شد ، وسيله كشف مجهولات واقع شد .
اين هم باز نوعی تقدم كار است بر انديشه كه اين مقدار را قبلا ديگران
هم گفته بودند .
پراگماتيزم
بعد يك مرحله بالاتری هم پيش آمد و آن همان پراگماتيزم ويليام جيمز
بود . ويليام جيمز آمد يك حرفی زد ، نگفت كه عمل معيار حقيقت است ،
او به فايده چسبيد ، گفت اصلا حقيقت داشتن يعنی اثر عملی داشتن ، فايده
داشتن ، حقيقت را تعريف كرد به اين كه در عمل آثار خوب و مفيد داشته
باشد . ديگران میگفتند كه يك چيز دو گونه ارزش میتواند داشته باشد ،
يكی ارزش نظری ، يعنی اينكه حقيقت باشد ، مطابق با واقع باشد ، ديگر
ارزش عملی ، كه در عمل هم برای ما مفيد واقع