مثلث " تز ، آنتیتز ، سنتز "
هگل تمام فلسفه و منطقش بر اساس همين مثلث " تز ، آنتیتز و سنتز) ] است . فلسفه هگل مثل يك درخت تنومند پرشاخهای است كه تنهای دارد و اين تنه چند شاخه بزرگ دارد و از هر شاخه بزرگ چند شاخه ديگر جدا شده و باز از هر شاخه فرعی چند شاخه فرعی و از هر شاخه فرعی فرعی باز چند شاخه فرعی ديگر . درست به همين شكل درمیآيد . فرض كنيد اين طور است كه يك نظامی از همين تز و آنتی تز و سنتز به وجود میآيد ، مثلا الف و ب وج و د ، به همين ترتيب اين مثلث پيش میرود . بعد میبينيد تمام اين رشته باز به منزله يك تز است نسبت به يك رشته ديگر كه آن آنتیتز آن است و باز آن در مجموع يك سنتز ديگری پيدا میكند . ولی آن [ صورت ] كلی آن ، آن كه شكل اين درخت را میسازد همين است كه تقريبا خدا و طبيعت و انسان را در مقابل يكديگر قرار میدهد : خدا ، طبيعت ، انسان ، كانه خدا مرحله تز است ، طبيعت مرحله آنتیتز و انسان مرحله سنتز . انسان از نظر او تكامليافته خدا و طبيعت است . خدا در انسان به مرحله كمال رسيده است ، يا طبيعت در انسان به مرحله كمال و خودآگاهی و آزادی و امثال اينها رسيده است . برتراند راسل آدم طنزگويی است ، با اينكه يك مرد رياضیدان است ولی در عين حال يك مرد اديب و نويسنده و مخصوصا طنزگو و بدزبان است . تعبير شيرينی دارد ، تشبيه میكند ، میگويد فلسفه هگل به يك ژله میماند كه به هر جای آن دست بزنی همه جايش میلرزد ، با اين تفاوت كه يك ژله میشود قسمتی از آن را جدا كرد و استفاده كرد ، ولی اين ژلهای است كه قابل بريدن نيست ، يا همه آن را بايد قبول كرد يا همه آن را بايد رد كرد و چون همه آن قابل قبول نيست همه آن را يكجا بايد رد