انسانی انسان سازگار باشد و پرورش دهنده آن باشد ، آن فرهنگ اصيل است
هر چند اولين فرهنگی نباشد كه شرايط تاريخ به او تحميل كرده است ، و هر
فرهنگ كه با فطرت انسانی انسان ناسازگار باشد ، بيگانه با او است و
نوعی مسخ و تغيير هويت واقعی او و تبديل " خود " به " ناخود " است
هر چند زاده تاريخ ملی او باشد . مثلا انديشه ثنويت و تقديس آتش ، مسخ
انسانيت ايرانی است هر چند زاده تاريخ او شمرده شود ، اما توحيد و
يگانه پرستی و طرد پرستش هر چه غير خداست ، بازگشت او به هويت واقعی
انسانی اوست ولو زاده مرز و بوم خود او نباشد .
درباره مواد فرهنگ انسانی نيز به غلط فرض شده كه اينها مانند مادههای
بیرنگ هستند كه شكل و تعين خاص ندارند ، شكل و كيفيت اينها را تاريخ
میسازد ، يعنی فلسفه به هر حال فلسفه است و علم علم است و مذهب مذهب
است و اخلاق اخلاق است و هنر هنر ، به هر شكل و به هر رنگ كه باشند ،
اما اينكه چه رنگ و چه كيفيتو چه شكلی داشته باشند ، امری نسبی و
وابسته به تاريخ است و تاريخ و فرهنگ هر قوم فلسفهای ، علمی ، مذهبی ،
اخلاقی ، هنری ايجاب میكند كه مخصوص خود اوست . و به عبارت ديگر ،
همچنانكه انسان در ذات خود بیهويت و بیشكل است و فرهنگ او به او
هويت و شكل میدهد ، اصول و مواد اصلی فرهنگ انسانی نيز در ذات خود
بیشكل و رنگ و بیچهرهاند و تاريخ به آنها هويت و شكل و رنگ و چهره
میدهد و نقش خاص خود را بر آنها میزند . برخی در اين نظريه تا آنجا
پيش رفتهاند كه مدعی شدهاند كه حتی
|