طبقاتی ، تضاد پايگاه ايدئولوژيكی هم نفی میشود و با نفی تضاد خاستگاههای
فكری ، تضاد جهتگيريهای فكری هم نفی میشود .
ماركس در برخی آثار دوره جوانیاش ( مقدمه بر انتقاد فلسفه حقوق هگل )
كه به جنبه سياسی طبقات ( فرمانروايی و فرمانبرداری ) بيشتر تكيه كرده
تا جنبه اقتصادی ( بهره كشی و بهرهدهی ) ، قهرا ماهيت پيكارهای طبقاتی
را پيكار برای آزادی و رهايی از بند دانسته است ، برای اين پيكار دو
مرحله تشخيص داده است : مرحله جزئی و سياسی ، و ديگر مرحله كلی و
انسانی . او چنين ابراز داشته است كه انقلاب پرولتاريا كه آخرين مرحله
انقلاب " به اسارت رفتگان تاريخ " است انقلاب بنيادی است ، يعنی
انقلاب برای رهايی كلی انسان و از ميان برداشتن تام و تمام فرمانروايی و
بندگی در همه شكلهای آن است . ماركس توجيه اين مطلب را كه چگونه يك
طبقه در جهت گيری اجتماعی خود از موضع طبقاتی خويش پيش میافتد و هدفش
كلی و انسانی میگردد - كه با ماترياليسم تاريخی هم درست درآيد - اينچنين
بيان كرده كه چون بندگی اين طبقه بنيادی است ، انقلاب او هم بنيادی است
. اين طبقه مورد بیعدالتی خاص قرار نگرفته بلكه نفس بیعدالتی بر او
تحميل شده ، از اين رو او هم نفس عدالت را خواهان است و خواستار رهايی
انسان است .
اين بيان اولا " شعر " است نه بيان علمی . نفس بیعدالتی بر او تحميل
شده يعنی چه ؟ آيا طبقه استثمارگر قبلا از طبقه خود به نحوی ديگر پيش
افتاده و ظلم را به خاطر ظلم نه به خاطر منافع ، و بیعدالتی را به خاطر
بیعدالتی نه به خاطر استثمار خواهان شده است تا نتيجهاش و عكسالعملش
در طبقه پرولتاريا خواستاری نفس
|