را تحليل و تعليل می‏كند ، كمتر به اصول ماديت تاريخی توجه می‏كند . چرا ؟
به اين پرسش پاسخهای مختلف و گوناگونی داده‏اند . اختصاص به اين مساله‏
ندارد ، در بسياری از مسائل ماركسيستی روش ماركس يك روش متناقض است‏
، يعنی نظرا يا عملا نوعی عدول از ماركسيسم از طرف خود ماركس ديده می‏شود
. پس يك پاسخ كلی‏تر بايد دريافت .
برخی اين جهت را به حساب خامی و نپختگی او در دوره‏های مختلف زندگی‏
می‏گذارند ، ولی اين توجيه لااقل از نظر ماركسيسم قابل دفاع نيست ، زيرا
بسياری از آنچه امروز از اصول ماركسيسم شناخته می‏شود مربوط به دوره‏های‏
جوانی يا ميانه ماركس است و بسياری از آنچه عدول تلقی می‏شود - از آن‏
جمله تحليل علمی برخی حوادث زمان خودش - مربوط به دوره آخر عمر اوست .
برخی ديگر اين اختلاف را به حساب شخصيت دوگانه او می‏گذارند ، مدعی‏
هستند او از طرفی يك فيلسوف و ايدئولوگ و صاحب مكتب بود و طبيعتا
ايجاب می‏كرد كه فردی جزمی باشد و اصولی را قطعی و خدشه ناپذير تلقی كند
و احيانا با هر ضرب و زور هست واقعيات را با پيش انديشيده‏های خود
تطبيق دهد ، و از طرف ديگر شخصيت علمی و روح علمی داشت و روح علمی‏
ايجاب می‏كرد كه همواره تسليم واقعيات باشد و به هيچ اصلی جزمی پای‏بند
نباشد .
برخی ديگر ميان ماركس و ماركسيسم تفكيك می‏كنند ، مدعی هستند ماركس و
انديشه ماركس يك مرحله از ماركسيسم است ، ماركسيسم در جوهر خودمكتبی‏
است در حال تكامل ، پس