پدر «شهيد آويني»: مرتضي را تا زنده بود نميشناختم
من فردي بودم كه هميشه كارم در معادن بود و ايشان هميشه دنبال من بودند، سال 1326 كه ايشان به دنيا آمدند در شهر ري من منزل پدرم بودم، جايي نداشتم، كاري هم نداشتم و در آن دوره نظام وظيفهام را ميگذراندم.
سابقاً در چنين خانههايي همه اهل فاميل جمع ميشدند. منتقل شدم به سازمان برنامه و به آنجا رفتم به شركت سهامي كل معادن، در اين شركت كمكم كارهاي معادن، كه باعث ميشد من به شهرستانها بروم شروع شد و من در آن سالها با مرتضي در معادن بودم.
ايشان از سال 1333 كه به معادن خمين رفتم، معادن سرب و روي خمين كلاس اول دبستان در آن جا مرتضي را نامنويسي كرديم، در خمين شاگرد اول بود و شاگرد خوبي هم بود؛ حتي يك روزي آمد و ديديم گريه ميكند پرسيديم چرا گريه ميكني؟ گفت براي اينكه به من 20 دادهاند و به يكي ديگر هم 20 دادهاند، رفته بود و به معلم گفته بود و او هم جواب داده بود كه من به تو 25 كه نميتوانم بدهم. البته مرتضي قبل از اينكه به مدرسه برود در منزل خواندن و نوشتن را ياد گرفته بود حتي وقتي كلاس اول بود روزنامه ميخواند. ما تا دو سال خمين بوديم ولي سال 35 به يك معدن ديگري رفتيم معدن مسي بود كه نزديك شهرستان ميانه بود، كوه بود و مدرسهاي نبود كه من مرتضي را در آن نامنويسي كنم من رفتم و از آموزش و پرورش زنجان اجازه گرفتم تا بتونم اين را و آن فرزند دوّمم كه در حال حاضر در آمريكا استاد دانشگاه است اينها را بگذارم درس بخوانند. يك مدرسه داير كردم كه خودم در آن تدريس ميكردم و رئيس حسابداري آنجا درس ميداد. اين مدرسه چهار كلاسه بود كه در آخر 6 كلاسه شد، وقتي مرتضي به كلاس چهارم رفت از وجود خود او هم براي تدريس كلاس اوّليها استفاده مي شد. بعد به كرمان رفتيم و در يك دبيرستان در كرمان شروع كردند به تحصيل كردن. دبيرستان را در كرمان بودند تا سال دهم دبيرستان كه به مدرسههاي ملّي تهران آمدند.
مرتضي رشتهاش رياضي بود، يك روز كارت كنكوري دستش بود. به او گفتم مگر نميخواهي در كنكور شركت كني! گفت كارتم را پاره كردم، گفتم اِ چرا؟ گفت: رشته رياضي را دوست ندارم. بعد رفت در هنرهاي زيبا در كلاس طراحي نشست و بعد كنكور طراحي داد و در آنجا شاگرد اول شد. تا سال 1355 تقريباً.
در كودكي يادم هست وقتي مهمانهاي خارجي براي من ميآمدند ميرفت و با آنها شروع ميكرد به صحبت كردن و بههيچ وجه گوشهگير نبود.
خدمت نظام وظيفهاش را در نيروي هوايي انجام داد.
***
به نقاشي خيلي علاقه داشت در همان سالهايي كه در كرمان بوديم معلم نقاشي داشت؛ به نويسندگي هم خيلي علاقه داشت و خيلي چيزها مينوشت. حتي يك كتابي قبل از انقلاب نوشته بود كه اسم عجيبي داشت يادم نيست يك چيزي شبيه "نه از خود.... " موضوعاش يك چيزي بود در مورد ناراحتي مردم و فقر و تنگدستي و... بود. البته بعضي از نسخههاي اين كتاب هم بود كه تكثير شده بود اما الان در دسترس نيست.
يادم هست از همان زماني كه به دانشكده ميرفت در مورد اين موضوعات حساس بود. يك روز زمستان وقتي از دانشكده به خانه آمده بود ديدم پالتويش همراهش نيست. پرسيدم پالتويت كجاست؟ گفت: دادم به كسي. از اين كارها زياد ميكرد.
***
بعد از انقلاب مرتضي را خيلي كم ميديدم. پس از مدتي هم كه همخانه شديم با اين حال باز بيشتر در مسافرت و سفر جبهه بود، مواردي هم كه در منزل بود خيلي كم در مورد كارش صحبت ميكرد، مسائل جبهه را براي ما تعريف ميكرد. فقط يكي دو بار در مورد دوستان و همكاران رفقايش كه در كنارش در جبهه به شهادت رسيده بودند تعريف كرد. يا مثلاً ميگفت دوربينمان را در اهواز جايي گذاشته بوديم به امانت ، وقتي برگشتيم ديديم فيلم روي آن پاك شده است و همين.
در مورد مشكلات كارش هيچوقت حرف نميزد يعني اصلاً مشكل احساس نميكرد.
مشكلها را ، همه را خرد ميكرد. اما هميشه نگران وضع مملكت بود اما در عين حال خوشحال هم بود به خاطر اين كه انقلاب شده و....
***
سالهاي آخر خيلي كم خواب بود و سه چهار ساعت بيشتر نميخوابيد و همهاش در حال نوشتن بود. ما خيلي كم او را ميديديم. در اين سالهاي آخر وقتي متوجه آمدنش ميشدم كه جمعهها ميآمد و صدايم ميكرد كه: "بابا نماز جمعه نميروي؟ " من هم ميگفتم چرا نميروم.
من مرتضي را تا آن زمان كه زنده بود نميشناختم