بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 
 

 

ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام سربلند از آزمايش بزرگ الهى و...

و ناديناه ان يا ابراهيم قد صدقت الروي

ايـن آيـه عـطف است بر جوابى كه گفتيم از (لما) حذف شده. و معناى جمله (قد صدقت الرويـا) اين است كه: با آن رويا معامله روياى راست و صادق نمودى و امرى كه ما در آن رويـا بـه تـو كـرديـم امـتـثـال نـمودى. و منظور از اين كلام اين است كه: امرى كه ما بتو كـرديـم بـراى امـتـحـان تـو و تـعـيـيـن مـقـدار و مـيـزان بـنـدگـى تـو بـوده كـه در امـتـثـال چـنـيـن امـرى هـمـيـن كـه آمـاده شـدى آن را انـجام دهى، كافى است ، چون همين مقدار از امتثال ميزان بندگى تو را معين مى كند.

انا كذلك نجزى المحسنين ان هذا لهو البلاء المبين

كـلمـه (كـذلك ) اشـاره بـه داسـتـان قـربـانـى كـردن اسـمـاعيل است كه در آن آزمايشى سخت و محنتى دشوار بود. و مشار اليه به كلمه (هذا) نـيـز هـمـان داسـتـان اسـت و مـى خـواهـد شـدت امـر را تعليل كند.

و مـعـنـايش اين است كه: ما به همين منوال نيكوكاران را جزاء مى دهيم: نخست امتحان هاى به ظـاهـر شاق و دشوار و در واقع آسمان برايشان پيش مى آوريم، تا وقتى به شايستگى از امـتـحـان درآمدند، بهترين جزا را هم در دنيا و هم در آخرت به ايشان بدهيم. و اين را بد ان دليـل مـى گـويـيم كه در داستان ابراهيم به روشنى ديدند كه ابتلايش صرف امتحان بود و واقعيت نداشت و همان ظاهر هم بسيار شاق و ناگوار بود.

و فديناه بذبح عظيم

يـعـنـى ما فرزند او را فدا داديم به ذبحى عظيم كه - بنا بر آنچه در روايات آمده - عـبـارت بـود از قـوچـى كـه جبرئيل از ناحيه خداى تعالى آورد. و مراد از (ذبح عظيم ) بـزرگـى جـثـه قـوچ نـيـسـت، بـلكـه چـون از نـاحـيـه خـدا آمد و خداى تعالى آن را عوض اسماعيل قرار داد عظمت داشت.

و تركنا عليه فى الاخرين

در سابق تفسير شد.

سلام على ابراهيم

ايـن جـمـله تـحيتى است از خداى تعالى به ابراهيم (عليه السلام)، و اگر (سلم) را بـدون ا لف و لام و نـكـره آورد، بـراى ايـن اسـت كـه بـفـهـماند سلامى بر ابراهيم (عليه السلام) باد كه بيان نتواند عظمت آن را در خود بگنجاند.

كذلك نجزى المحسنين انه من عبادنا المؤمنين

تفسير هر دو آيه در سابق گذشت.

 

و بشرناه باسحاق نبيا من الصالحين

ضـمـير به ابراهيم (عليه السلام) برمى گردد. مى فرمايد: ما ابراهيم (عليه السلام) را بشارت داديم كه صاحب فرزندى مى شود به نام اسحاق.

بـايـد دانست اين آيه شريفه كه متضم ن بشارت به ولادت اسحاق (عليه السلام) است ، بـه خـاطـر ايـنـكـه بـعـد از بـشـارت قـبـلى اسـت، كـه از تـولد اسـمـاعـيـل خبر مى داد، و مى فرمود: (فبشرناه بغلام حليم ) و دنبالش فرمود: (فلما بـلغ مـعـه السـعـى ) ظـاهـر و بـلكه صريح در اين است كه: ذبيح غير از اسحاق است، بـلكـه اسـمـاعـيـل اسـت. و مـا در تـفـسـيـر سـوره انـعـام در ذيـل قـصـص ابـراهـيـم (عـليـه السلام) ايـن مـعـنـا را بـه طـور مفصل اثبات كرده ايم.

 

و باركنا عليه و على اسحق و من ذريتهما محسن و ظالم لنفسه مبين

جمله (باركنا) از مصدر (مباركه ) است، و آن به اين است كه خير و دوام پر حاصلى را نصيب موجودى كنند. پس معناى آيه چنين مى شود: ما ابراهيم و اسحاق را خير و دوام داديم و آن دو را پر حاصل و پر اثر گردانديم.

مـمـكن هم هست جمله (و من ذريتهما...) قرينه باشد بر اينكه مراد از جمله (باركنا) اين بـاشـد كـه مـا بركت و كثرت را در اولاد او و اولاد اسحاق قرار داديم. و بقيه الفاظ آيه روشـن اسـت. مـى فـرمـايـد: (و از ذريـه ابـراهـيـم، و اسحاق بعضى نيكوكار و بعضى آشكارا به خود ستم كردند).

بحث روايتى

رواياتى درباره مراد از (قلب سليم) و اينكه ابراهيم (عليه السلام) فرمود: (انى سقيم)

در تـفـسير قمى در ذيل جمله (بقلب سليم ) مى فرمايد: قلب سليم قلبى است كه خدا را ديدار مى كند در حالى كه به جز خداى عزّو جلّ كسى ديگر در آن نباشد.

و نيز در همان كتاب است كه: امام قلب سليم را معنا كرده اند به قلب سليم از شك.

و در روضـه كـافـى بـه سـنـد خـود از حجر از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه فـرمـود پـدرم، امـام بـاقر (عليه السلام) فرمود: ابراهيم به خدايان مشركين بد گفت، پـس نـظـرى به ستارگان افكند و گفت: (انى سقيم ) و به خدا نه مريض بود و نه دروغ گفت.

مؤلف: در ايـن مـعـنـا ر وايـات ديـگـرى هـست كه در بعضى از آنها آمده كه ابراهيم (عليه السلام) نـه مـريـض بـود و نه دروغ گفت، بلكه منظورش اين بوده كه مريض در دين و دچار شك و ترديد است (كه خود مرضى است قلبى ).

اين روايات در داستان احتجاج كردن ابراهيم با قوم خود و شكستن بت ها و در آتش افكندنش در تفسير سوره انعام، مريم، انبياء و شعراء گذشت.

و در كـتـاب تـوحـيـد از امـيـر المؤمنـين (عليه السلام) روايت كرده كه در ضمن حديثى در پـاسـخ مـردى كـه مـعناى آياتى كه بر او مشتبه شده بود پرسيد، فرمود: من كه قبلا هم بـه تـو گـفـتـم كـه بـسـيـار مـى شـود كـه آيـه اى از كـتـاب خـداى عـزّوجـلّ تـاويـل و مـعـنـاى بـاطـنـى آن غير از تنزيل و معناى ظاهرى آن مى با شد. آرى، كلام خداى تـعـالى شـباهتى به كلام بشر ندارد و من همين حالا نمونه هايى از آن آيات را برايت ذكر مى كنم، آن قدر كه - ان شاء اللّه - تو را بس باشد:

از آن جـمـله كـلام ابـراهيم (عليه السلام) است كه گفت: (انى ذاهب الى ربى سيهدين ) كـه مـنـظور از رفتن به سوى خدا توجه در عبادت به سوى خداست، و سعى و كوشش در تـقـرب بـه خـداى عـزّو جـلّ اسـت، نـه رفـتـن بـا پـا، حـال خـوب فـهـمـيـدى كـه تـنـزيـل ايـن آيـه غـيـر از تاويل آن است ؟.

حديثى از امام رضا (ع) كه مى فرمايد خدا را دو اراده و مشيت است

باز در همان كتاب به سند خود از فتح بن يزيد جرجانى، از حضرت ابى الحسن (رضا) (عليه السلام) روايت آورده كه به فتح فرمود: اى فتح براى خدا دو اراده و دو مشيت است، يـكـى اراده حـتـمى و يكى اراده عزمى، و لذا مى بينيم در مواردى از چيرهايى نهى كرده كه انجام آن را خواسته است و به چيرهايى امر كرده كه انجام آن را نخواسته، آيا نمى بينى كـه آدم و هـمـسـران او را از خـوردن فـلان درخـت نـهـى كـرد بـا اينكه مى خواست از آن درخت بخورند؟ اگر نمى خواست آنها هم نمى خوردند، واگر مى خوردند بايد شهوت و خواست آن دو بر مشيت خدا كه نخواسته غلبه كرده باشد و خدا برتر از آن است. (پس جواب اين است كه: نهى از خوردن درخت نهى ظاهرى و صورى است و منافاتى با خواست باطنى خدا ندارد).

و نيز به ابراهيم (عليه السلام) دستور مى دهد فرزندش را قربانى كند، ولى از سوى ديـگـر ايـن را هـم خـواسـته كه سر اين فرزند از تنش ‍ جدا نشود، و اگر نمى خواست كه اسـمـاعـيل ذبح نشود لازمه اش اين بود كه مشيت ابراهيم بر مشيت خدا غلبه كند. (يعنى خدا ذبـح او را خـواسـتـه باشد، و ابراهيم نخواسته باشد، و خواست ابراهيم تحقق پيدا كند) عرضه داشتم: عقده اى از من گشودى، خدا از تو عقده گشايى كند.

چند روايت درباره داستان ذبح اسماعيل و اينكه ذبـيـح (اسماعيل) بوده نه (اسحاق)

و از امـالى شـيخ نقل شده كه به سند خود از سليمان بن يزيد روايت كرده كه گفت: على بـن مـوسـى (عـليـهـمالسلام) بـراى ما حديث كرد و فرمود: پدرم از پدرش، از حضرت بـاقـر، از پـدرش، از پـدران بـزرگـوارش (عـليـهـم السلام) بـرايـم حـديـث كـرد كـه فرمودند: ذ بيح همان اسماعيل (عليه السلام) است.

مؤلف: نظير اين معنا در مجمع البيان از حضرت باقر و حضرت صادق (عليه السلام) بـه ايـن مـضـمـون آمـده. و روايـات بـسـيـارى ديـگـر از ائمـه اهـل بـيـت (عـليـهـم السلام) در اين باره هست، ولى در بعضى از آنها آمده كه ذبيح اسحاق بوده، كه چون اين روايات با آيات قرآن مخالف است، مطروح و مردود است.

و از كـتـاب فـقـيه نقل شده كه شخصى از امام صادق (عليه السلام) از ذبيح پرسيد: چه كسى بوده ؟ فرمود: اسماعيل بوده، براى اينكه: خداى تعالى داستان تولد اسحاق را در كـتـاب مـجـيـدش بـعـد از داسـتـان ذبـح نـقـل كـرده و فـرموده: (و بشرناه باسحق نبيا من الصالحين ).

مؤلف: ايـن مـعنا در بيان آيه مذكور گذشت، كه گفتيم: سياق آن ظاهر و بلكه صريح در اين معنا است.

و در مجمع البيان از ابن اسحاق روايت كرده كه گفت: ابراهيم (عليه السلام) هر وقت مى خـواسـت اسـمـاعـيـل (عـليه السلام) و مادرش ‍ هاجر را ديدار كند، برايش براق مى آوردند، صبح از شهر شام سوار براق مى شد و قبل از ظهر به مكه مى رسيد، بعد از ظهر از مكه حركت مى كرد و شب نزد خانواده اش در شام بود، و اين آمد و شد همچنان ادامه داشت تا آنكه اسـمـاعـيـل (عـليـه السلام) بـه حـد رشـد رسـيـد، پـدرش وقـتـى در خـواب ديـد كـه اسماعيل (عليه السلام) را ذبح مى كند، به او فرمود: طناب و كاردى بردار تا به اتفاق به اين دره كوه برويم و هيزم بياوريم.

پس همينكه به آن دره خلوت كه نامش (دره ثبير) بود رسيدند، ابراهيم (عليه السلام) او را از دسـتـورى كـه خـداى تـعـالى دربـاره وى بـه او داده آگـاه كـرد، اسماعيل گفت: پدر جان با اين طناب دست و پاى مرا ببند، تا دست و پا نزنم و دامن خود را جمع كن تا خون من آن را نيالايد و مادرم آن خون را نبيند و كارد خود را تيز كن و به سرعت گلويم را ببر، تا زودتر راحت شوم، چون مرگ سخت است، ابراهيم (عليه السلام) گفت: پسرم راستى در اطاعت فرمان خدا چه كمك كار خوبى هستى براى من.

آنـگـاه ابـن اسـحـاق دنـبال داستان را همچنان نقل مى كند، تا مى رسد به اينجا كه ابراهيم (عـليـه السلام) خـم شـد و بـا كـاردى كـه بـه دست داشت خواست گلوى فرزند را ببرد. جـبـرئيـل كـارد او را برگردانيد، و اسماعيل را از زير دست او كنار كشيد. و از سوى ديگر قـوچـى را كـه از نـاحـيـه دره (ثـبـيـر) آورده بـود بـه جـاى اسـمـاعيل قرار داد و از طرف چپ مسجد خيف صدايى برخاست كه اى ابراهيم ! روياى خود را تصديق كردى و دستور خدا را انجام دادى.

مؤلف: روايات در خصوص اين قصه بسيار زياد است و خالى از اختلاف نيست. و نيز در مـجـمـع البـيـان از تـفسير عياشى نقل كرده كه وى به سند خود از يزيد بن معاويه عجلى نـقـل كـرده كـه گـفـت: از امـام صـادق (عـليـه السلام) پرسيدم: بين دو بشارتى كه به ابـراهـيـم (عـليـه السلام) داده شـد، يـكـى بـشـارت بـه ولادت اسـمـاعـيـل و ديـگـرى بـشـارت بـه ولادت اسـحـاق، چـنـد سـال فـاصـله بـود؟ فـرمـود: بـيـن ايـن دو بـشـارت پـنـج سـال فـاصـله شـد، و آيـه شـريـفه (فبشرناه بغلام حليم ) اولين بشارتى بود كه خداى تعالى به فرزنددار شدن ابراهيم (عليه السلام) داد، و منظور از (غلام حليم ) اسماعيل (عليه السلام) بود.

آيات 114 تا 132 سوره صافات

 و لقـد مـنـنـّا عـلى مـوسـى و هـارون (114)

 و نـجـينهما و قومهما من الكرب العظيم (115)

 و نصرنهم فكانوا هم الغالبين (116)

 و آتيناهما الكتاب المستبين (117)

 و هدينهما الصرط المـسـتقيم (118)

 و تركنا عليه ما فى الاخرين (119)

 سلم على موسى و هارون (120)

 انا كـذلك نـجـزى المـحـسنين (121)

 انهما من عبادنا المؤمنين (122)

 و ان الياس لمن المرسلين (123)

 اذ قال لقومه الا تتقون (124)

 اتدعون بعلا و تذرون احسن الخالقين (125)

 اللّه ربـكـم و رب آبـائكـم الاوليـن (126)

 فـكـذبـوه فـانـهـم لمـحـضرون (127)

 الا عباد اللّه المـخـلصين (128)

 و تركنا عليه فى الاخرين (129)

 سلام على الياسين (130)

 انا كذلك نجزى المحسنين (131)

 انه من عبادنا المؤمنين (132)

ترجمه آيات

و همانا ما بر موسى و هارون منت نهاديم (114).

و آن دو و قوم آن دو را از اندوهى عظيم رهايى بخشيديم (115).

و نصرتشان داديم در نتيجه آنان غالب آمدند (116).

و كتابى رازگشا به آن دو داديم (117)

و آن دو را به صراط مستقيم راهنمايى نموديم (118).

و آثار و بركات و نام نيكشان را براى آيندگان حفظ كرديم (119).

سلام بر موسى و هارون (120).

ما اين چنين نيكوكاران را جزا مى دهيم (121).

آرى آن دو از بندگان مومن ما بودند (122).

و به درستى كه الياس از پيامبران بود (123).

به يادش آورآندم كه به قوم خود گفت آيا نمى خواهيد با تقوى باشيد (124).

آيا بت بعل را مى خوانيد و بهترين خالقان را وامى گذاريد (125).

همان اللّه را كه رب شما و رب پدران نخستين شما است (126).

ولى مردم او را تكذيب كردند و در نتيجه از احضار شدگان شدند (127).

آرى همه شان احضار خواهند شد مگر بندگان مخلص خدا (128).

ما نام نيك و آثار و بركات الياس را هم در آيندگان باقى گذاشتيم (129).

سلام بر آل ياسين (130).

آرى ما به نيكوكاران اينچنين جزا مى دهيم (131).

كه او از بندگان مومن ما بود (132).

بيان آيات

بيان آيات متضمن خلاصه اى از داستان موسى و هارون (عليهما السلام) و داستان الياس و دعوت او (عليه السلام)

ايـن آيـات خـلاصـه اى است از داستان موسى و هارون (عليهما السلام) البته اشاره اى هم به داستان الياس (عليه السلام) دارد، و نعمت ها و منت هايى را كه خداى تعالى بر آنان ارزانـى داشته، برمى شمارد، و نيز بيان مى كند كه چگونه دشمنان تكذيب گر آنان را عـذاب كـرد، چـيـزى كـه هست در اين آيات جانب رحمت و بشارت بر جانب عذاب و انذار غلبه دارد.

 

و لقد مننا على موسى و هارون

كـلمـه (مـنـت ) بـه مـعـنـاى (انـعـام ) اسـت، كـه احـتـمـال دارد مـراد از آن، هـمـان نـعمت هايى باشد كه بعدا درباره موسى و هارون (عليهما السلام) و قـوم آن دو مـى شـمـارد كه چگونه از شر فرعونيان نجاتشان داده و ياريشان كـرد و كـتـاب بـه سـويـشـان نـازل نـمـود و بـه سـوى خـود هـدايـتـشـان فـرمـود و امثال اينها، و در نتيجه، جمله (و نجيناهما...) عطف تفسيرى همان جمله (مننا) خواهد بود، و تفسير مى كند كه آن منت چه بود.

 

و نجيناهما و قومهما من الكرب العظيم

مـنـظـور از (كـرب عـظـيـم ) انـدوه شـديـدى اسـت كـه بـنـى اسرائيل از شر فرعون داشتند، كه آنان را ضعيف كرد و بدترين شكنجه ها را به آنان داد و بچه هايشان را مى كشت، و زنان و دخترانشان را زنده نگه مى داشت.

 

و نصرناهم فكانوا هم الغالبين

نـصـرت بـنى اسرائيل اين بود كه منجر به بيرون رفتن از مصر و عبور از دريا، و غرق شدن فرعون و لشكريانش در دريا گرديد.

ايـن را بـدان جـهت گفتيم تا اشكالى كه شده دفع شود، چون بعضى توهم كرده اند كه: مقتضاى ظاهر اين است كه كلمه نصرت قبل از نجات دادن ذكر شود، چون نجات يافتن بنى اسـرائيـل نـتـيـجـه نـصـرت خـدا بـود، در حـالى كـه مـى بـيـنـيـم اول فرمود: (ما آنها را از اندوه شديد نجات داديم ) بعد فرمود: (و يارى شان كرديم تا غلبه كردند).

جـواب ايـن تـوهـم هـمـان اسـت كـه گـفـتـيـم، بـا ايـن توضيح كه نصرت همواره در جايى اسـتعمال مى شود كه شخص نصرت شده هم خودش مختصر نيرويى داشته باشد و هم به ضميمه نيروى ناصر كارى را از پيش ببرد، به طورى كه اگر اين نصرت نبود نيروى خـود او كـافـى نـبـود كـه شـر را از خـود دفـع كـنـد، و بـنـى اسـرائيل در هنگام بيرون شدن از مصر مختصر نيرويى داشتند. پس اطلاق كلمه (نصرت ) در آن هنگام مناسب است.

بـه خـلاف كـلمـه (نـجـات دادن ) كـه بـايـد در جـايـى اسـتـعـمـال شود كه نجات يافته هيچ نيرويى از خود نداشته باشد، و آن در داستان بنى اسـرائيـل در روزگـارى اسـت كـه اسـيـر در دسـت فـرعـون بـودنـد. پـس استعمال كلمه نصرت در آن هنگام مناسبت ندارد.

 

و آتيناهما الكتاب المستبين

يـعـنـى كـتـابى كه مجهولات نهانى را روشن مى كند و آن امورى را كه مورد احتياج مردم در دنيا و آخرت است و براى خود آنان پوشيده است، بيا ن مى نمايد.

 

و هديناهما الصراط المستقيم

مـراد از (هـدايت به سوى صراط المستقيم )، هدايت به تمام معناى كلمه است، و به همين جهت آن را به موسى و هارون (عليهما السلام) اختصاص داد و از قوم آن دو كسى را شريك آن دو نكرد و ما در سابق در تفسير سوره فاتحه هدايت به صراط مستقيم را معنا كرديم.

 

و تركنا عليهما فى الاخرين... المؤمنين

كه تفسيرش گذشت.

 

و ان الياس لمن المرسلين

بـعضى گفته اند: (الياس (عليه السلام) از دودمان هارون (عليه السلام) بوده، و در شـهـر بـعـلبـك - يـكـى از شـهـرهـاى لبـنـان كـه بـه مـنـاسـبـت ايـنـكـه بـت بـعـل در آنـجـا مـنـصـوب بوده آن را بعلبك خواندند - مبعوث شد). و ليكن گوينده اين حرف شاهدى بر گفتار خود نياورده، در كلام خداى تعالى هم شاهدى بر آن نيست.

حـجـتـى بـر تـوحـيـد كـه در سـخـن الياس (عليه السلام) به قوم خود، با استناد به خالق بودن خدا اقامه شده است

اذ قال لقومه الا تتقون اتدعون بعلا و تذرون احسن الخالقين... الاولين

ايـن قـسـمـتـى از دعـوت الياس (عليه السلام) است كه در آن قوم خود را به سوى توحيد دعوت مى كند، و به پرستش (بعل ) - كه بتى از بت هاى آنان بوده - و نپرستيدن خدا، توبيخ مى نمايد و كـلام آن جـنـاب عـلاوه بـر ايـنـكـه تـوبـيـخ و سـرزنـش مـشـركـيـن اسـت، مـشـتـمـل بـر حـجتى كامل بر مسأله توحيد نيز هست ؛ چون در جمله (تذرون احسن الخالقين ربكم و رب آبائكم الاولين ) مردم را نخست سرزنش مى كند كه چرا (اءحسن الخالقين ) را نـمـى پـرسـتـيد؟ و خلقت و ايجاد همان طور كه به ذوات موجودات متعلق است، به نظام جـارى در آنـهـا نيز متعلق است كه آن را تدبير مى ناميم. پس همان طور كه خدا خالق است مـدبـر نـيـز هست و همان طور كه خلقت مستند به او است تدبير نيز مستند به او است و جمله (اللّه ربـكـم ) بـعـد از سـتـايـش بـه جـمـله (احسن الخالقين ) اشاره به همين مسأله تدبير است.

و سـپـس اشـاره مـى كـنـد به اينكه: ربوبيت خداى تعالى اختصاص به يك قوم و دو قوم نـدارد. و خـدا مـانند بت نيست كه هر بتى مخصوص ‍ به قومى مى باشد، و بت هر قوم رب مخصوص آن قوم مى باشد. بلكه خداى تعالى رب شما و رب پدران گذشته شما است ، اخـتـصـاص بـه يـك دسـته و دو دسته ندارد، چون خلقت و تدبير او عام است و جمله (اللّه ربكم و رب آبائكم الاولين ) اشاره به اين معنا دارد.

(فكذبوه فانهم لمحضرون )

كـلمـه (مـحـضـرون ) بـه ايـن معنا است كه: تكذيب كنندگان مبعوث مى شوند تا براى عـذاب احـضـار شـونـد، و در سـابـق هـم گـفـتـيم كه كلمه (احضار) هر جا به طور مطلق بيايد، به معناى احضار براى شر و عذاب است.

 

الا عباد اللّه المخلصين

احضار اين جمله دليل بر آن است كه در قوم (الياس ) جمعى از مخلصين بوده اند.

و تركنا عليه فى الآخرين... المؤمنين

در سابق در نظاير اين آيه سخن رفت.

بحث روايتى

(دو روايت درباره مراد از (بعل) در: (اتدعون بعلا...) و (ال ياسين ))

در تـفـسـيـر قمى در ذيل آيه (اتدعون بعلا) آمده كه قوم الياس (عليه السلام) بتى داشتند كه آن را بعل مى ناميدند.

و در كـتـاب مـعانى به سند خود از قادح از امام صادق (عليه السلام) از پدرش از پدران بـزرگـوارش از عـلى (عـليـه السلام) روايـت كـرده كـه دربـاره آيـه (سـلام عـلى آل يـس ) فـرمـود: (يـس ) رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم) اسـت. و آل يس ما هستيم.

مؤلف: و از كتاب عيون از امام رضا (عليه السلام) نظير اين حديث روايت شده. و البته ايـن دو روايـت بـر ايـن مـبـنـى صـحـيـح اسـت كـه مـا آيـه را بـه صـورت آل يـس بـخوانيم، همچنان كه در قراءت نافع و ابن عامر و يعقوب و زيد اين طور قراءت شده.

سخنى پيرامون داستان الياس (عليه السلام)

1- نـخست ببينيم در قرآن كريم درباره آن جناب چه آمده ؟ در قرآن عزيز جز در اين مورد و در سـوره انـعـام آنـجا كه هدايت انبيا را ذكر مى كند و مى فرمايد: (و زكريا و يحيى و عيسى و الياس كل من الصالحين ) جاى ديگرى نامش برده نشده.

و در ايـن سـوره هـم از داستان او به جز اين مقدار نيامده كه آن جناب مردمى را كه بتى به نام (بعل ) مى پرستيده اند، به سوى پرستش خداى سبحان دعوت مى كرده، عده اى از آن مـردم بـه وى ايـمـان آوردنـد و ايـمـان خـود را خالص هم كردند، و بقيه كه اكثريت قوم بودند او را تكذيب نمودند، و آن اكثريت براى عذاب احضار خواهند شد.

و در سـوره انـعـام آيـه (85) دربـاره آن جناب همان مدحى را كرده كه درباره عموم انبيا (عليهم السلام) كرده ، و در سوره مورد بحث علاوه بر آن او را از مؤمنين و محسنين خوانده، و بـه او سلام فرستاده، البته گفتيم در صورتى كه كلمه مذكور بنابر قرائت مشهور (ال ياسين ) باشد

2 - حـال بـبـينيم در احاديث درباره آن جناب چه آمده ؟ احاديثى كه درباره آن جناب در دست است، مانند ساير رواياتى كه درباره داستانهاى انبيا (عليهم السلام) هست، و عجايبى از تـاريـخ آنان نقل ميكند، بسيار مختلف و ناجور است نظير حديثى كه ابن مسعود آن را روايت كـرده مـيـگـويـد: اليـاس هـمـان ادريـس اسـت. يـا آن روايـت ديـگـر كـه ابـن عـبـاس از رسـول خـدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) آورده كه فرمود: الياس همان خضر است. و آن روايتى كه از وهب و كعب الاحبار و غير آن دو رسيده كه گفته اند: الياس هنوز زنده است، و تا نفخه اول صور زنده خواهد بود.

و نـيز از وهب نقل شده كه گفته: الياس از خدا درخواست كرد: او را از شر قومش نجات دهد و خـداى تـعـالى جنبنده اى به شكل اسب و به رنگ آتش فرستاد، الياس روى آن پريد، و آن اسـب او را بـرد. پـس خـداى تـعـالى پـر و بـال و نورانيتى به او داد و لذت خوردن و نوشيدن را هم از او گرفت، در نتيجه مانند ملائكه شد و در بين آنان قرار گرفت.

بـاز از كـعب الاحبار رسيده كه گفت: الياس دادرس گمشدگان در كوه و صحرا است، و او هـمـان كـسـى اسـت كـه خـدا او را ذو النـون خـوانـده، و از حـسـن رسـيـده كـه گـفـت: الياس مـوكـل بـر بـيـابـانـهـا، و خـضـر مـوكـل بر كوهها است، و از انس رسيده كه گفت: الياس رسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله و سلّم) را در بعضى از سفرهايش ديدار كرد و با هم نـشـسـتـنـد و گـفـتـگـو كـردنـد. سـپـس سـفـرهـاى از آسـمـان بـر آن دو نـازل شـد. از آن مـائده خـوردنـد و بـه مـن هـم خـورانـيـدنـد، آنـگـاه اليـاس از مـن و از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) خداحافظى كرد. سپس او را ديدم كه بر بالاى ابـرهـا بـه طـرف آسـمـان مـيـرفـت. و احـاديـثـى ديـگـر از ايـن قـبـيـل، كـه سـيـوطـى آنـهـا را در تـفـسـيـر الدر المـنـثـور در ذيل آيات اين داستان آورده.

و در بـعـضى از احاديث شيعه آمده كه امام (عليه السلام) فرمود: او زنده و جاودان است. و ليكن اين روايات هم ضعيف هستند و با ظاهر آيات اين قصه نميسازند.

و در كتاب بحار در داستان الياس از (قصص الانبيا) و آن كتاب به سند خود از صدوق، و وى به سند خود از وهب بن منبه و نيز ثعلب در عرائس از ابن اسحاق و از ساير علماى اخـبـار، بـه طـور مـفـصـل تـر از آن را آورده انـد، و آن حـديـث بـسـيـار مـفـصـل اسـت كـه خـلاص هـاش ايـن اسـت كـه: بـعـد از انـشـعـاب مـلك بـنـى اسـرائيـل، و تـقـسـيـم شـدن در بـيـن آنـان، يـك تـيـره از بـنـى اسـرائيـل بـه بـعـلبـك كـوچ كـردنـد و آنـهـا پـادشـاهـى داشـتـنـد كـه بـتـى را بـه نـام (بعل ) مى پرستيد و مردم را بر پرستش آن بت وادار مى كرد.

پـادشاه نامبرده زنى بدكاره داشت كه قبل از وى با هفت پادشاه ديگر ازدواج كرده بود، و نـود فرزند - غير از نوه ها - آورده بود، و پادشاه هر وقت به جايى مى رفت آن زن را جـانـشـيـن خـود مـى كـرد، تـا در بـيـن مـردم حكم براند پادشاه نامبرده كاتبى داشت مؤمن و دانـشـمـنـد كـه سـيـصـد نـفـر از مؤمنـيـن را كـه آن زن مـيـخـواسـت بـه قتل برساند از چنگ وى نجات داده بود. در همسايگى قصر پادشاه مردى بود مؤمن و داراى بستانى بود كه با آن زندگى مى كرد و پادشاه هم همواره او را احترام و اكرام مى نمود.

در بـعـضـى از سـفـرهـايـش، هـمـسـرش آن هـمـسـايـه مؤمن را بـه قـتـل رسانيد و بستان او را غصب كرد وقتى شاه برگشت و از ماجرا خبر يافت، زن خود را عتاب و سرزنش كرد، زن با عذرهايى كه تراشيد او را راضى كرد خداى تعالى سوگند خـورد كـه اگـر تـوبه نكنند از آن دو انتقام مى گيرد، پس الياس (عليه السلام) را نزد ايـشـان فرستاد، تا به سوى خدا دعوتشان كند و به آن زن و شوهر خبر دهد كه خدا چنين سوگندى خورده شاه و ملكه از شنيدن اين سخن سخت در خشم شدند، و تصميم گرفتند او را شـكـنـجـه دهـنـد و سـپس به قتل برسانند ولى الياس (عليه السلام) فرار كرد و به بـالاتـريـن كـوه و دشـوارتـريـن آن پـنـاهـنـده شـد هـفـت سال در آنجا به سر برد و از گياهان و ميوه درختان سد جوع كرد.

در ايـن بـيـن خـداى سـبـحـان يـكـى از بچه هاى شاه را كه بسيار دوستش مى داشت مبتلا به مـرضـى كـرد، شـاه بـه (بـعـل ) مـتـوسـل شـد، بـهـبـودى نـيافت شخصى به او گفت: بـعـل از ايـن رو حـاجـتـت را بـرنـيـاورد كـه از دست تو خشمگين است، كه چرا الياس (عليه السلام) را نـكـشـتـى ؟ پس شاه جمعى از درباريان خود را نزد الياس فرستاد، تا او را گـول بـزنـند و با خدعه دستگير كنند اين عده وقتى به طرف الياس (عليه السلام) مى رفـتـند، آتشى از طرف خداى تعالى بيامد و همه را بسوزانيد، شاه جمعى ديگر را روانه كـرد، جـمـعى كه همه شجاع و دلاور بودند و كاتب خود را هم كه مردى مؤمن بود با ايشان بـفـرسـتاد، الياس (عليه السلام) به خاطر اينكه آن مرد مؤمن گرفتار غضب شاه نشود، ناچار شد با جمعيت به نزد شاه برود.

در هـمـيـن بـين پسر شاه مرد و اندوه شاه الياس (عليه السلام) را از يادش برد و الياس (عليه السلام) سالم به محل خود برگشت.

و ايـن حـالت مـتـوارى بـودن اليـاس بـه طـول انـجـامـيـد، نـاگـزيـر از كوه پايين آمده در مـنـزل مادر يونس بن متى پنهان شود، و يونس آن روز طفلى شيرخوار بود، بعد از شش ماه دوبـاره اليـاس از خـانـه مزبور بيرون شده به كوه رفت. و چنين اتفاق افتاد كه يونس بـعـد از او مـرد، و خـداى تـعـالى او را به دعاى الياس زنده كرد، چون مادر يونس بعد از مـرگ فـرزنـدش بـه جـسـتـجـوى اليـاس بـرخـاسـت و او را يـافـته درخواست كرد دعا كند فرزندش زنده شود.

اليـاس (عـليـه السلام) كـه ديـگـر از شـر بـنـى اسـرائيـل بـه تـنگ آمده بود، از خدا خواست تا از ايشان انتقام بگيرد و باران آسمان را از آنـان قـطـع كـند نفرين او مؤ ثر واقع شد، و خدا قحطى را بر آنان مسلط كرد. اين قحطى چند ساله مردم را به ستوه آورد لذا از كرده خود پشيمان شدند، و نزد الياس آمده و توبه كـردنـد و تـسـليـم شـدنـد. الياس (عليه السلام) دعا كرد و خداوند باران را بر ايشان بباريد و زمين مرده ايشان را دوباره زنده كرد.

مـردم نـزد او از ويـرانـى ديـوارهـا و نـداشـتن تخم غله شكايت كردند، خداوند به وى وحى فرستاد دستورشان بده به جاى تخم غله، نمك در زمين بپاشند و آن نمك نخود براى آنان رويانيد، و نيز ماسه بپاشند، و آن ماسه براى ايشان ارزن رويانيد.

بعد از آنكه خدا گرفتارى را از ايشان برطرف كرد، دوباره نقض عهد كرده و به حالت اول و بـدتـر از آن بـرگـشـتـنـد، ايـن بـرگـشـت مـردم، اليـاس را مـلول كـرد، لذا از خـدا خـواسـت تـا از شر آنان خلاصش كند، خداوند اسبى آتشين فرستاد، اليـاس (عـليـه السلام) بر آن سوار شد و خدا او را به آسمان بالا برد، و به او پر و بال و نور داد، تا با ملائكه پرواز كند.

آنـگـاه خـداى تعالى دشمنى بر آن پادشاه و همسرش مسلط كرد، آن شخص به سوى آن دو به راه افتاد و بر آن دو غلبه كرده و هر دو را بكشت، و جيفه شان را در بستان آن مرد مؤمن كه او را كشته بودند و بوستانش را غصب كرده بودند بينداخت.

ايـن بـود خـلاصـهاى از آن روايت كه خواننده عزيز اگر در آن دقت كند خودش به ضعف آن پى مى برد.

آيات 133 تا 148 سوره صافات

 و ان لوطـا لمـن المـرسلين (133)

 اذ نجينه و اهله اجمعين (134)

 الا عجوزا فى الغابرين (135)

 ثـم دمـّرنـا الآخـريـن (136)

 و انـكـم لتـمـرون عـليـهـم مـصـبـحـيـن (137)

 و بـاليـل افلا تعقلون (138)

 و ان يونس لمن المرسلين (139)

 اذ ابق الى الفلك المشحون (140)

 فـسـاهـم فـكـان من المدحضين (141)

 فالتقمه الحوت و هو مليم (142)

 فلو لا انه كـان مـن المـسـبحين (143)

 للبث فى بطنه الى يوم يبعثون (144)

 فنبذناه بالعراء و هو سـقـيـم (145)

 و انـبـتـنـا عليه شجرة من يقطين (146)

 و ارسلناه الى مائة الف او يزيدون (147)

 فامنوا فمتعنهم الى حين (148)

ترجمه آيات

و همانا لوط از مرسلين بود (133).

به يادش باش كه ما او و اهل او همگى را نجات داديم (134).

مگر پيرزنى در باقى ماندگان در عذاب بود (135).

و بقيه را هلاك كرديم (136).

و شما (مردم حجاز) همه روزه از ويرانه آنان عبور مى كنيد (137).

و همچنين در شبها آيا باز هم نمى انديشيد؟ (138)

و همانا يونس هم از پيامبران بود (139).

به يادش آور زمانى كه به طرف يك كشتى پر بگريخت (140).

پس قرعه انداختند و او از مغلوبين شد (141).

پس ماهى او را ببلعيد در حالى كه ملامت زده بود (142).

و اگر او از تسبيح گويان نمى بود (143).

حتما در شكم ماهى تا روزى كه خلق مبعوث شوند باقى مى ماند (144).

ولى چـون از تـسـبـيح گويان بود ما او را به خشكى پرتاب كرديم در حالى كه مريض بود (145).

و بر بالاى سرش بوته اى از كدو رويانديم (146).

و او را به سوى شهرى كه صد هزار نفر و بلكه بيشتر بودند فرستاديم (147).

پـس ايـمـان آوردنـد مـا هـم بـه نـعـمـت خود تا هنگامى معين (مدت عمر آن قوم ) بهره مندشان گردانيديم (148).

بيان آيات

اين آيات خلاصه اى است از داستان لوط (عليه السلام) و سپس يونس (عليه السلام) كه خدا او را مبتلا كرد به شكم ماهى، به كيفر اينكه در هنگام مرتفع شدن عذاب - كه مقدمات نزولش رسيده بود - از قوم خود اعراض كرد.

 

و ان لوطا لمن المرسلين اذ نجيناه و اهله اجمعين

مـنـظـور از نـجـات لوط و خـانـدانـش، نـجـات او از عـذابـى اسـت كـه بـر قـوم لوط نـازل شـد، و آن - بـه طـورى كـه در قـرآن آمـده - ايـن بـود كـه از آسـمـان سـنـگريزه (سجيل) بر آنان باريد، و زمين هم دهان باز كرده و همه را در خود فرو برد.

 

الا عجوزا فى الغابرين

يـعـنـى مگر پيرزنى كه در ميان باقى ماندگان در عذاب باقى ماند و هلاك شد و آن پير زن همان همسر لوط بود.

 

ثم دمرنا الآخرين

كـلمـه (دمرنا) از مصدر (تدمير) است كه به معناى هلاك كردن است. و منظور از كلمه آخـريـن هـمـان قـوم لوط (عـليـه السلام) اسـت كـه آن جـنـاب بـه عـنـوان رسول به سويشان فرستاده شده بود.

 

و انكم لتمرون عليهم مصبحين و بالليل افلا تعقلون

يعنى و شما همواره صبح و شام از سرزمين آنان عبور مى كنيد، چون مردم لوط در سرزمينى وسـط شام و حجاز زندگى مى كردند، و منظور از (عبور كردن در صبح و شام )، عبور كـردن از خـرابـه هاى آن ديار است. و - به طورى كه مى گويند - امروز آن خرابه ها زير آب رفته است.

مراد از اينكه فـرمـود: يـونـس بـه سـوى كـشـتى فرار كرد (اذ ابق الى الفلك المشحون)

و ان يونس لمن المرسلين اذ ابق الى الفلك المشحون

يـعـنـى و يـونـس نـيـز از پـيـامـبران بود كه به سوى كشتى فرار كرد، با اينكه كشتى ظرفيت سوار شدن او را نداشت و (اباق ) به معناى فرار كردن عبد از مولايش ميباشد...

مـراد از فرار كردن او به طرف كشتى اين است كه او از بين قوم خود بيرون آمد و از آنان اعراض كرد. و آن جناب هر چند در اين عمل خود خدا را نافرمانى نكرد، و قبلا هم خدا او را از چـنـين كارى نهى نكرده بود، و ليكن اين عمل شباهتى تام بفرار يك خدمتگزار از خدمت مولى داشـت، و بـه هـمـيـن جـهـت خـداى تـعـالى او را بـه كـيـفـر ايـن عـمـل بـگرفت كه شرح بيشتر داستانش در تفسير آيه (و ذا النون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر عليه ) گذشت.

 

فساهم فكان من المدحضين

كـلمـه (سـاهـم ) مـاضـى از بـاب مـسـاهـمـه اسـت كه به معناى قرعه كشى است. و كلمه (مدحضين ) اسم مفعول از (ادحاض ) است كه به معناى غالب آمدن است و معناى آيه اين اسـت كـه: در كـشتى قرعه انداختند و يونس از مغلوبين شد، و جريان بدين قرار بود كه نـهـنگى بر سر راه كشتى درآمد و كشتى را متلاطم كرد و چون سنگين بود خطر غرق همگى را تهديد كرد، ناگزير شدند از كسانى كه در كشتى بودند شخصى را در آب بيندازند، تا نهنگ او را ببلعد، و از سر راه كشتى به كنارى رود قرعه انداختند به نام يونس (عليه السلام) اصابت كرد به ناچار او را به دهان نهنگ سپردند و نهنگ آن جناب را ببلعيد.

 

فالتقمه الحوت و هو مليم

ماهى او را لقمه اى كرد، در حالى كه او ملامت زده بود. كلمه (التقام ) به معناى ابتلاع و بـلعـيـدن اسـت. و كـلمـه (مـليـم ) اسـم فـاعـل از (لام ) اسـت، كـه بـه مـعـنـاى داخـل شـدن در مـلامـت اسـت، مـانـنـد احـرام كـه بـه مـعـنـاى داخل شدن در حرم است، و ممكن است معناى كلمه اين باشد كه يونس داراى ملامت شد.

مـعـنـاى ايـنـكـه فرمود: اگر نبود اينكه يونس از سجين بود تا روز بعثت در شكم ماهى مىماند

فلولا انه كان من المسبحين للبث فى بطنه الى يوم يبعثون

ايـن آيـه شـريفه يونس را جزو تسبيح كنندگان شمرده و معلوم است مسبح كسى را گويند كـه مـكـرر و بـه طـور دائم تـسـبـيـح مـى گـويـد بـه طـورى كـه ايـن عمل صفت وى شده باشد. از اين مى فهميم كه آن جناب مدتى طولانى كارش تسبيح بوده.

بـعـضـى گـفـتـه انـد: (قـبـل از رفتن در شكم ماهى تسبيح مى گفته ).

و بعضى ديگر گفته اند: (در شكم ماهى ، بسيار تسبيح مى گفته ).

عـده اى ديـگـر گـفـتـه انـد: (اصـولا او بـر ايـن كـار مـداومـت داشـتـه، هـم قبل از فرو رفتن در شكم ماهى و هم بعد از آن ).

و امـا آنـچـه قـرآن كـريـم از تـسبيح او حكايت كرده اين است كه مى فرمايد: (فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين ) و لازمه اين آيه شريفه آن است كه او تـنـهـا در شـكـم مـاهـى و يـا هـم در آنـجـا و هـم قـبـلا تـسـبـيـح مـى گـفـتـه. پـس احـتـمـال ايـنـكـه مـنـظـور تـسـبـيـح گـفـتـن قـبـل از مـاجـراى مـاهـى بـاشـد احتمال ضعيفى است كه نبايد آن را پذيرفت.

علاوه بر اين از جمله (سبحانك انى كنت من الظالمين ) كه هم تسبيح و هم اعتراف به ظلم است (البته ظلم به آن معنايى كه بعدا خواهيم گفت ) استفاده مى شود كه منظور از تسبيح او تـسـبـيح از معنايى است كه عمل وى و رفتن از ما بين آنان دلالت بر آن دارد و آن معنا اين اسـت كـه اگـر فـرار كـنـد ديگر دست خدا به او نمى رسد، همچنان كه جمله (و ظن ان لن نقدر عليه خيال كرد دست ما به او نمى رسد) بر آن دلالت دارد.

و جـمـله (فـلولا انـه كـان مـن المـسبحين...) دلالت دارد بر اينكه صرفا تسبيح او باعث نجاتش شده، و لازمه اين گفتار آن است كه يونس گرفتار شكم ماهى نشده باشد مگر به خـاطـر همين كه خدا را منزه بدارد از آن معنايى كه عملش حكايت از آن مى كرد، و در نتيجه از آن گرفتارى كه عملش باعث آن شده بود نجات يافته و به ساحت عافيت قدم بگذارد.

از ايـن بـيـان روشـن مى شود كه عنايت كلام همه در اين است كه بفهماند تسبيح او در شكم مـاهـى مـايـه نـجـاتـش شـد. پـس از سـه قـولى كـه نقل كرديم قول وسط معقولتر و بهتر است.

بنابر اين ظاهر قضيه اين است كه مراد از تسبيح يونس، همين نداى او در ظلمات باشد كه گـفـتـه: (لا اله الا انـت سـبـحـانـك انـى كـنـت مـن الظـالمـيـن ) و اگـر قـبـل از تـسـبيح، تهليل (لا اله الا اللّه ) را ذكر كرد، براى اين بود كه به منزله علتى بـاشـد براى تسبيحش، گويا فرموده: خدايا معبود به حقى كه بايد به سويش توجه كـرد غـيـر از تـو كـسـى نـيـسـت، پـس تـو مـنـزهـى از آن مـعـنـايـى كـه عمل من آن را مى رسانيد، چون من از تو فرار كردم و از عبوديت تو اعراض نمودم و به غير تـو مـتـوجـه شـدم پس اينك من متوجه تو مى شوم و تو را برى و پاك ميدانم از آنچه عملم حكايت از آن مى كرد، حال مى گويم: كه غير از تو كسى و چيزى كارساز نيست.

ايـن بـود مـعـنـاى تـسبيح يونس كه اگر اين معنا را نگفته بود، تا ابد از آن بليه نجات نمى يافت، چون - همان طور كه گفتيم - سبب نجاتش تنها و تنها همين تسبيح بود به آن معنايى كه ذكر كرديم.

با اين بيان روشن مى شود كه مراد از جمله (للبث فى بطنه الى يوم يبعثون ) جاويد بودن مكث آن جناب است در شكم ماهى، تا روزى كه مبعوث شود و از شكم ماهى بيرون آيد مـانـنـد قـبـر كه مردم در آن دفن مى شوند و مكث مى كنند تا روزى كه مبعوث شوند و از آن خارج گردند، همچنان كه درباره بيرون شدن همه انسانها از زمين فرموده: (منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخرى ).

در آيـه شـريـفه مورد بحث هيچ دلالتى بر اين نيست كه يونس تا روز قيامت در شكم ماهى زنـده مـى مـانـد و يـا جـنـازهـاش در شـكـم مـاهـى سـالم مـى مـانـد و شـكـم مـاهـى قـبـل او مـى شـد، يـا بـه اينكه ماهى تا روز قيامت زنده مى ماند و يا به نحوى ديگر. پس ديـگـر مـحلى براى اين اختلاف باقى نمى ماند كه آيا آن جناب همچنان زنده مى ماند؟ و يا شـكـم مـاهـى قـبـر او مـى شـد؟ و نـيـز آيـا مـراد از (يـوم يبعثون ) روزى است كه صور اول دمـيـده مـى شـود و همه مردم مى ميرند؟ و يا صور دوم است كه همه زنده مى شوند؟ و يا آنكه اين عبارت كنايه است از اينكه مدتى طولانى در شكم ماهى مى ماند؟

 

فنبذناه بالعراء و هو سقيم

كـلمـه (نـبـذ) بـه مـعناى دور انداختن چيزى است. كلمه (عراء) به معناى محلى روباز اسـت، كـه ديـوار و حـايـلى ديـگـر در آن نـباشد و چيزى كه انسان در زير سايهاش قرار گيرد نداشته باشد، نه سقفى و نه خيمه اى و نه درختى.

و مـعـنـاى جـمـله - آنـطـور كـه از سياق برمى آيد - اين است كه: يونس در شكم ماهى از تـسـبـيح گويان شد و در نتيجه ما او را از شكم ماهى بيرون انداختيم و در بيرون دريا در زمينى كه نه سايه داشت و نه سقف، پرت كرديم، در حالى كه بيمار بود، و سايه اى هم نبود كه به آنجا برود.

 

و انبتنا عليه شجرة من يقطين

كـلمـه (يـقـطـيـن ) به معناى نوعى از كدو است كه برگهاى پهن و مدور دارد، و خدا اين بوته را رويانيد تا برگهايش بر بدن او سايه بيفكند.

 

و ارسلناه الى مائة الف او يزيدون

كـلمـه (او) در ايـنـجا به معناى ترديد نيست ؛ چون خداى تعالى در عدد آن جمعيت ترديد نـدارد، بـلكـه بـه معناى ترقى است، و معنا چنين است كه: ما او را به رسم پيامبرى به سـوى مـردمـى فـرسـتاديم كه عددشان صد هزار و بلكه بيشتر بود. و منظور از اين مردم اهل (نينوى ) است.

 

فامنوا فمتعناهم الى حين

يعنى اين قوم به وى ايمان آوردند و ما ايشان را به آن عذابى كه قبلا به ايشان نزديك شـده بـود هـلاك نـكـرديـم، و آنـان را از نـعمت حيات و بقاء برخوردار كرديم كه تا فرا رسيدن اجلشان زندگى كنند.

و ايـن آيـه شـريـفـه در اين اشعارش كه عذاب از قوم يونس برداشته شد، اشاره دارد به آيه (فلولا كانت قرية آمنت فنفعها ايمانها الا قوم يونس لما امنوا كشفنا عنهم عذاب الخزى فى الحيوة الدنيا و متعناهم الى حين ).

سـيـاق آيـه مـورد بـحـث خـالى از ايـن اشـعـار و بـلكـه دلالت نـيـسـت كـه مـراد از ارسـال يـونس در جمله (فارسلناه ) اين است كه: آن جناب را امر فرموده كه بار ديگر بـه سـوى قـومـش بـرگردد. و مراد از ايمان قومش در جمله (فامنوا...) ايمان آوردن به تـصـديـق او و پـيـرويـاش ‍ مـى بـاشد بعد از ايمان آوردن به خدا و توبه كردن بعد از ديدن عذاب.

از ايـنـجـا ضـعـف ايـن گـفـتـار روشـن مـى شـود كـه بـعضى به آيه شريفه و آيه قبليش اسـتـدلال كـرده انـد بـر ايـنـكـه مـنـظـور از جـمـله (فـارسـلنـاه ) ارسال بعد از بيرون شدن از شكم ماهى است، و خلاصه يونس در آغاز مامور شده كه به سوى اهل (نينوى ) كه مردمى بت پرست بودند برود و يونس از آنجا كه اين ماموريت را سـنـگـيـن ديـد، از خانه خود بيرون آمد، ولى مستقيم به سوى نينوى نرفت، بلكه در زمين سـيـر مـيـكـرد تـا شايد كه خدا اين تكليف را از او بردارد، و در ضمن گردش سوار كشتى شـده و بـه داسـتـان مـاهى گرفتار گشت و بعد از آنكه در بيابان افكنده شد و حالش جا آمـد، بار دوم مامور شد به سوى آن مردم برود و رفت، و مردم هم دعوتش را پذيرفتند، و خدا عذابى را كه همواره ايشان را به آن تهديد مى كرد، از ايشان برداشت.

دليـل ضـعـف ايـن گـفـتـار آن اسـت كـه: سياق (همانطور كه شنيدى ) دلالت دارد بر اينكه مـنـظـور از جـمـله (فـارسـلنـاه ) ارسـال دومـى اسـت و قـبـل از آن يـك بـار ديـگـر بـه سـوى آن مـردم ارسـال شـده بـود. و نـيـز مـنـظـور از جـمله (فـامـنوا) ايمان بار دوم مردم است، بعد از ايمان و توبه و زندگى تا مدتى معين هم نـتـيـجه ايمان بار دوم ايشان بوده نه نتيجه برطرف شدن عذاب، آرى اگر بار دوم به آن رسول بزرگوار ايمان نمى آوردند، خدا رهاشان نمى كرد، همچنان كه ديديم در نوبت اول هـم وقـتـى عـذاب را از ايـشـان بـرگـردانـيـد كـه ايـمان آورده و توبه كردند - دقت بفرماييد.

علاوه بر اين آيه شريفه (و ذا النون اذ ذهب مغاضبا) و آيه شريفه (و لا تكن كصاحب الحوت اذ نادى و هو مكظوم ) با گفتار آن مفسر هيچ سازشى ندارد و همچنين آيه (الا قوم يـونـس لمـا آمـنـوا كـشـفـنا عنهم عذاب الخزى فى الحيوة الدنيا)، چون كشف عذاب در جايى اطلاق مى شود كه عذاب يا واقع شده باشد، و يا مشرف به وقوع باشد.

گفتارى پيرامون داستان يونس (عليه السلام)

گفتارى در چند فصل پيرامون داستان يونس (عليه السلام)

1 - داستان آن جناب در قرآن كريم

1 - قرآن كريم از سرگذشت اين پيامبر و قوم او جز قسمتى را متعرض نشده. در سوره صافات اين مقدار را متعرض شده كه آن جناب به سوى قومى فرستاده شد و از بين مردم فرار كرده و به كشتى سوار شد و در آخر نهنگ او را بلعيد. و سپس نجات داده شده و بار ديـگـر بـه سوى آن قوم فرستاده شد و مردم به وى ايمان آوردند. اينك آيات آن سوره از نظر خواننده مى گذرد.

(و ان يـونـس لمـن المـرسـليـن اذ ابـق الى الفـلك المـشـحـون فـسـاهـم فكان من المدحضين فـالتقمه الحوت و هو مليم فلو لا انه كان من المسبحين للبث فى بطنه الى يوم يبعثون فـنـبـذنـاه بـالعـراء و هـو سـقـيم و انبتنا عليه شجرة من يقطين و ارسلناه الى مائة الف او يزيدون فامنوا فمتعناهم الى حين ).

و در سوره انبياء متعرض تسبيح گويى او در شكم ماهى شده كه علت نجاتش از آن بليه شد، مى فرمايد: (و ذا النون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر عليه فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انـت سبحانك انى كنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و كذلك ننجى المؤمنين ).

و در سـوره قلم متعرض ناله اندوهگين او در شكم ماهى شده و سپس بيرون شدنش و رسيدن به مقام اجتباء را آورده، مى فرمايد: (فاصبر لحكم ربك و لا تكن كصاحب الحوت اذ نادى و هو مكظوم لو لا ان تداركه نعمة من ربه لنبذ بالعراء و هو مذموم فاجتباه ربه فجعله من الصالحين ).

و در سـوره يـونـس مـتـعـرض ايمان آوردن قومش و بر طرف شدن عذاب از ايشان شده، مى فـرمـايـد: (فـلو لا كانت قرية آمنت فنفعها ايمانها الا قوم يونس لما آمنوا كشفنا عنهم عذاب الخزى فى الحيوة الدنيا و متعناهم الى حين ).

خـلاصـه آنچه از مجموع آيات قرآنى استفاده مى شود، با كمك قرائن موجود در اطراف اين داستان اين است كه: يونس (عليه السلام) يكى از پيامبران بوده كه خدا وى را به سوى مردمى گسيل داشته كه جمعيت بسيارى بوده اند، يعنى آمارشان از صد هزار نفر تجاوز مى كرده و آن قوم دعوت وى را اجابت نكردند و به غير از تكذيب عكس العملى نشان ندادند، تا آنـكـه عـذابـى كـه يـونـس (عـليه السلام) با آن تهديدشان مى كرد فرا رسيد. و يونس (عليه السلام) خودش از ميان قوم بيرون رفت.

هـمـين كه عذاب نزديك ايشان رسيد و با چشم خود آن را ديدند، همگى به خدا ايمان آورده و توبه كردند خدا هم آن عذاب را كه در دنيا خوارشان مى ساخت، از ايشان برداشت.

و امـا يـونـس (عـليـه السلام) وقـتـى خـبردار شد كه آن عذابى كه خبر داده بود از ايشان بـرداشـته شده، و گويا متوجه نشده كه قوم او ايمان آورده و توبه كرده اند، لذا ديگر به سوى ايشان برنگشت در حالى كه از آنان خشمگين و ناراحت بود. همچنان پيش رفت، در نـتيجه ظاهر حالش حال كسى بود كه از خدا فرار مى كند و به عنوان قهر كردن از اينكه چـرا خـدا او را نـزد ايـن مردم خوار كرد دور مى شود، و نيز در حالى مى رفت كه گمان مى كرد دست ما به او نمى رسد، پس سوار كشتى پر از جمعيت شد و رفت.

در بـيـن راه نـهـنـگـى بـر سـر راه كـشـتـى آمد، چارهاى نديدند جز اينكه يك نفر را نزد آن بـيـنـدازنـد، تا سرگرم خوردن او شود و از سر راه كشتى به كنارى رود، به اين منظور قـرعـه انـداخـتـنـد و قـرعـه بـه نام يونس درآمد، او را در دريا انداختند، نهنگ او را بلعيد و كشتى نجات يافت.

آنـگـاه خـداى سبحان او را در شكم ماهى چند شبانه روز زنده نگه داشت، و حفظ كرد يونس (عليه السلام) فهميد كه اين جريان يك بلا و آزمايشى است كه خدا وى را بدان مبتلا كرده و ايـن مـؤ اخـذه اى اسـت از خـدا در بـرابـر رفـتـارى كـه او بـا قـوم خـود كرد، لذا از همان تـاريـكـى شـكـم مـاهـى فـريادش بلند شد به اينكه: (لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين ).

خداى سبحان اين ناله او را پاسخ گفت و به نهنگ دستور داد تا يونس را بالاى آب و كنار دريـا بـيـفكند. نهنگ چنين كرد. يونس وقتى به زمين افتاد مريض بود. خداى تعالى بوته كـدويـى بـالاى سـرش رويـانـيـد، تـا بـر او سـايـه بيفكند. پس همين كه حالش جا آمد، و مـثـل اولش ‍ شـد خـدا او را به سوى قومش فرستاد، و قوم هم دعوت او را پذيرفتند و به وى ايمان آوردند، در نتيجه با اينكه أ جلشان رسيده بود، خداوند تا يك مدت معين عمرشان داد.

و روايـاتـى كـه از طـرق امامان اهل بيت (عليهم السلام) در تفسير اين آيات وارد شده، با ايـنـكـه بـسـيـار زيـاد اسـت و نـيـز بـعـضـى از روايـاتـى كـه از طـرق اهـل سـنـت آمده، هر دو در اين قسمت شريكند كه بيش از آنچه از آيات استفاده مى شود چيزى نـدارنـد، البـتـه با مختصر اختلافى كه در بعضى از خصوصيات دارند، و ما هم به همين جـهـت از نـقـل آنـهـا صـرف نـظـر كـرديـم، هـم بـه دليـلى كـه گـفـتـيـم و هـم بـه ايـن دليـل كـه يـك يـك آن احـاديـث خـبـر واحـدنـد و خـبـر واحـد تـنـهـا در احـكـام حجت است، نه در مـثال مقام ما كه مقام تاريخ و سرگذشت است، علاوه بر اين، وضع آن روايات طورى است كـه اگـر مراجعه كنى، خواهى ديد نمى توان خصوصيات آنها را به وسيله آيات قرآنى تصحيح كرد، حرفهايى دارد كه قابل تصحيح نيست.

2 - داستان او از ديدگاه اهل كتاب

2 - در ايـن فـصـل بـه سـرگـذشـت آن جـنـاب از ديـدگـاه اهـل كـتـاب مى پردازيم، داستان يونس (عليه السلام) در چند جاى از عهد قديم به عنوان (يـونـاه بـن امـتـاى ) آمده و همچنين در چند جا از عهد جديد آمده كه در بعضى از موارد به داسـتـان زنـدانـى شـدنـش در شـكـم مـاهـى اشاره مى كند. و ليكن هيچ يك از آنها سرگذشت كامل يونس (عليه السلام) را نياورده اند.

آلوسـى در تـفـسـيـر روح المـعـانـى در داسـتـان يـونـس (عـليـه السلام) از ديـدگـاه اهل كتاب مطالبى آورده كه بعضى از كتب اهل كتاب هم آن را تأييد مى كند.

او نـقـل كـرده كـه: خـداى تـعـالى يـونـس (عـليـه السلام) را امـر فرمود تا براى دعوت اهل (نينوى ) بدانجا رود. (نينوى ) يكى از شهرهاى بسيار بزرگ آشور بود كه در كـنـار دجـله قـرار داشت و تا آنجايى كه يونس قرار داشت سه روز راه بود. علاوه بر اين مـردم نـيـنـوى مـردمـى شـرور و فـاسـد بـودند، لذا اين مأموريت بر يونس گران آمد و از آنجايى كه بود به سوى (ترسيس ) فرار كرد كه آن نيز نام يكى ديگر از شهرهاى آن روز است. سپس به شهر (يافا) آمد كه هم اكنون نيز (يافا) خوانده مى شود، در آنـجا يك كشتى آماده يافت كه قصد داشت سرنشينان خود را به (ترسيس ) ببرد، او هم اجرتى داد تا به ترسيس (برود)، همين كه سوار بر كشتى شد و كشتى به راه افتاد بادى سخت وزيدن گرفت و امواج دريا بلند و بسيار شد و كشتى مشرف به غرق گشت.

پـس مـلاحـان تـرسـيدند و مقدارى از بارهاى مسافرين را به دريا انداختند، تا كشتى سبك شـود، در هـمـيـن هـنـگـام بود كه يونس در شكم كشتى به خواب خوش رفته بود. و صداى خـرنـايـش بـلند شده بود، رئيس كشتى وقتى او را ديد از در تعجب پرسيد: چه خبر هست ؟ كه در چنين هنگامه اى به خواب رفته اى، برخيز و معبودت را بخوان، بلكه ما را از اين مهلكه نجات بخشد، و ما در اين ورطه هلاك نشويم.

بـعـضـى از مسافرين به بعضى ديگر گفتند: بياييد قرعه بيندازيم تا معلوم شود اين شر از جانب كيست، خود او را به دريا بيندازيم تا تنها او هلاك گردد، پس قرعه انداختند به نام يونس اصابت كرد، به او گفتند: مگر تو چه كرده اى كه قرعه به نام تو درآمد و تـو اهـل كـجـايى از كجا مى آيى و به كجا ميروى و از چه تيرهاى هستى ؟ گفت: من بنده رب كـه اله آسـمـان و خـالق دريـا و خـشـكـى اسـت، هـستم ، آنگاه جريان خود را براى آنان نقل كرد، آنها بسيار ترسيدند و او را توبيخ كردند كه چرا فرار كردى و يك مشت مردم را در هلاكت گذاشتى ؟!

آنگاه گفتند: حالا به نظر شما چه كارى در حق تو بكنيم تا اين دريا آرام گيرد؟

گـفـت: بـايد مرا به دريا بيندازيد تا آرام گيرد، چون من مى دانم تمامى ناآراميهاى دريا بـه خـاطـر مـن اسـت، مـردم هـر چـه تـلاش كـردنـد تـا شـايـد كـشـتـى را بـه طرف خشكى بـرگـردانـنـد و بـدون غـرق شـدن يـونـس از ورطـه نجات يابند نشد، و ناگزير و به اصرار خود آن جناب او را به دريا انداختند و كشتى در همان دم آرام گرفت.

خداى تعالى به نهنگى دستور داد تا يونس را ببلعد، و يونس سه روز در شكم نهنگ ماند و در همان جا نماز خواند و به درگاه پروردگار خود استغاثه كرد. پس خداى سبحان به نـهـنـگ دسـتـور داد تـا به ساحل آيد، و يونس را در خشكى بيندازد، نهنگ چنين كرد، همين كه يـونـس در خـشـكـى قـرار گـرفـت، پـروردگـارش فـرمـود: بـرخـيـز و بـه طـرف اهل نينوى برو و در بين آنان به بانگ بلند آنچه به تو گفته ام ابلاغ كن.

يـونـس (عـليـه السلام) به طرف نينوى رفت و در بين اهلش فرياد زد: هان اى مردم ! تا سـه روز ديـگـر نـيـنـوى در زمـين فرو مى رود، پس ‍ جمعى از مردان آن شهر به خدا ايمان آوردنـد، نـدا دادنـد كـه هـان اى مـردم، روزه بگيريد، و همگى لباس پشمينه پوشيدند، و چـون خـبـر بـه پادشاه رسيد، او هم از تخت سلطنت خود برخاست و جامه هاى سلطنتى را از خـود كـنـد و لبـاس كهنه اى پوشيده و روى خاكستر نشست و دستور داد مناديان ندا دهند كه هـيچ انسان و حيوانى طعام و شراب نخورد و به سوى پروردگار ناله و فرياد سر دهند و از شـر و ظـلم بـرگـردنـد و چـون چـنـيـن كـردنـد، خـدا هـم بـه ايـشـان رحم كرد، و عذاب نازل نشد.

يونس (عليه السلام) ناراحت شد و عرضه داشت: الهى من هم از اين عذاب كه فرار كردم، بـا ايـنـكـه از رحـمـت و رافـت و صـبـر و توابيت تو خبر داشتم، پروردگارا پس جان مرا بـگـيـر، كه ديگر مرگ از زندگى برايم بهتر است، خداى تعالى فرمود: اى يونس آيا جدا از اين كار خودت غصه دار شدى ؟ عرضه داشت: آرى، پروردگارا.

پـس يـونـس از شـهـر خـارج شـد، و در مقابل شهر نشست و در آنجا برايش سايبانى درست كـردنـد در زيـر آن سايبان نشست ببيند در شهر چه مى گذرد؟ پس خداى تعالى به درخت كـدويـى دسـتـور داد بـالاى سـر يـونـس قـرار بـگير و بر او سايه بيفكن. يونس از اين جـريـان بـسيار خوشنود شد ولى چيزى نگذشت كه به كرمى دستور داد تا ريشه كدو را بخورد و كدو را خشك كند، كرم نيز كار خود را كرد باد سموم هم از طرفى ديگر برخاست، آفـتـاب هـم بـه شـدت تـابـيـد، امر بر يونس (عليه السلام) دشوار شد، به حدى كه آرزوى مرگ كرد.

خـداى تـعـالى فـرمـود: اى يـونس جدا از خشكيدن بوته كدو ناراحت شدى ؟ عرضه داشت: پروردگارا آرى سخت اندوهناك شدم.

فرمود: آيا از خشك شدن يك بوته كدو ناراحت شدى، با اينكه نه زحمت كاشتنش را كشيده بـودى و نـه زحـمـت آبـيـاريـاش را بلكه خودش يك شبه روييد و يك شبه هم خشكيد، آنگاه انتظار دارى كه من بر مردم نينوى آن شهر بزرگ و آن جمعيتى كه بيش از دوازده ربوه مى شـدنـد، تـرحـم نكنم ؟ و با اينكه مردمى نادان هستند، دست چپ و راست خود را تشخيص نمى دهند، آنان را و حيوانات بسيارى را كه دارند هلاك سازم ؟.

موارد اختلاف داستان يونس (عليه السلام) نـزد اهل كتاب، با ظواهر آيات قرآن كريم

مـوارد اخـتـلافـى كـه در ايـن نـقـل بـا ظـواهـر آيـات قـرآن هست بر خواننده پوشيده نيست، مثل اين نسبت كه به آنجناب داده كه از انجام رسالت الهى شانه خالى كرده و فرار كرده است، و اينكه از برطرف شدن عذاب از قوم ناراحت شده ، با اينكه از ايمان و توبه آنان خبر داشته، و چنين نسبتهايى را نمى توان به انبياء (عليهم السلام) داد.

حـال اگـر بـگـويـى نـظـير اين نسبتها در قرآن كريم آمده، در آيات همين داستان در سوره صـافـات نـسـبـت (ابـاق ) (فـرار) بـه آنـجناب داده و نيز او را (مغاضب ) و خشمگين خوانده، و در سوره انبياء به وى اين نسبت را داده كه پنداشته خدا بر او دست نمى يابد.

در پـاسـخ مـيـگوييم بين اين نسبتها و نسبتى كه در كتب عهدين به آنجناب داده فرق است، آرى كتب مقدسه اهل كتاب يعنى عهد قديم و جديد سرشار از نسبت گناه و حتى گناهان كبيره و مـهـلكـه بـه انـبـيـاء (عليهمالسلام) است، ديگر جا ندارد يك مفسر در اين مقام برآيد كه نـسـبـت مـعـصـيـت را طورى توجيه كند كه از معصيت بيرون شود، به خلاف قرآن كريم كه سـاحـت انـبـيـا را بـا صـراحـت منزه از معاصى و حتى گناهان صغيره ميداند، و يك مفسر چاره نـدارد جز اينكه اگر به آيه و روايتى برخورد كه به وى چنين نسبتى از آن، مى آمد، آن را تـوجـيـه كـند، براى اينكه آياتى كه بر عصمت انبيا (عليهم السلام) دلالت دارد، خود قـريـنـه قـطـعـى اسـت بـر ايـنـكـه ظـاهـر چـنـيـن آيـه و روايـتـى مـراد نـيـسـت، و بـايـد حـمـل بـر خـلاف ظـاهـرش شـود، و بـه هـمـيـن جهت در معناى كلمه (اذابق ) و نيز در معناى (مـغـاضـبـا فـظـن ان لن نقدر...) بيانى آورديم كه ديديد هيچ منافاتى با عصمت انبيا (عـليـهـم السلام) نـداشـت و حـاصـل آن مـعـنـا ايـن بـود كـه گـفـتـيـم كـلمـات حـكـايـت حـال و ايـهـامـى است كه: فعل يونس (عليه السلام) موهم آن بود و خلاصه يونس (عليه السلام) نه از انجام مأموريت فرار كرد و نه از برطرف شدن عذاب خشمگين بود، ولى كارى كرد كه آن كار ايهامى به اين معانى داشت.

3 - خداى تعالى در چند مورد از قرآن كريم يونس (عليه السلام) را ستايش كرده. و در سوره انبيا، آيه (88) او را از مؤمنين خوانده و در سوره القلم، آيه (50) فرموده: او را (اجتباء) كرده.

و بـه خـاطـر داريد كه گفتيم: اجتباء به اين است كه خداوند بندهاى را خالص براى خود كند و نيز او را از صالحان خوانده، و در سوره انعام، آيه (87) در زمره انبياء شمرده، و فـرمـوده: كه او را بر عالميان برترى داده، و او و ساير انبياء را به سوى صراط مستقيم هدايت كرده.

بحث روايتى

رواياتى در ذيل آيات مربوط به داستان يونس (عليه السلام)

در كتاب فقيه از امام صادق (عليه السلام) روايت آورده كه فرمود: هيچ قومى در ميان خود قـرعـه نـيـنـداخـتـند، و امر خود را به خدا واگذار نكردند، مگر آنكه آنچه حق بود از قرعه بيرون آمد. و نيز فرموده: چه حكمى بالاتر از حكم قرعه و عادلانه تر از آن است ؟ وقتى اشخاص امر خود را به خدا واگذارند، آيا اين خداى سبحان نيست كه مى فرمايد: (فساهم فكان من المدحضين )؟.

و در كـتـاب بـحار از كتاب بصائر نقل كرده كه او به سند خود از حبه عرنى روايت كرده كـه گـفـت: امـيـر المؤمنـيـن (عـليـه السلام) فـرمـود: خـداى تـعـالى ولايـت مـرا بـر همه اهـل آسمانها و اهل زمين عرضه كرد، جمعى بدان اقرار و جمعى ديگر انكار كردند. يونس از آنـان بـود كـه انـكـار كـرد و خـدا او را بـه همين سبب در شكم ماهى حبس نمود، تا سرانجام اقرار نمود.

مؤلف: در مـعـنـاى ايـن روايـت، روايات ديگرى نيز هست، و مراد از اين ولايت، ولايت كلى الهـى اسـت كـه خود امير المؤمنين (صلوات اللّه عليه ) اولين كسى است از اين امت كه فتح باب آن كرد و آن عبارت از آن است كه خدا قائم مقام بندهاى، در تدبير امر او گردد، و در نـتـيجه، آن بنده جز به سوى خدا توجه نكند، و جز خواست خدا را نخواهد و اين مقام را با پـيـمودن طريق عبوديت به بنده مى دهند، طريقى كه بنده را به حدى ميرساند كه خالص براى خدا مى شود، و به غير از خدا، احدى از آن بنده سهم نمى برد.

و ظـاهـر عـمل يونس (عليه السلام) - همان طور كه گفتيم - ظاهرى بود كه مرضى خدا نبود و نمى شد آن را به اراده خدا نسبت داد، و به همين جهت خدا او را مبتلا كرد، تا به ظلمى او بـه نـفـس خـود كـرد اعـتـراف كـنـد آرى خـداى سـبـحـان مـنـزه اسـت از اراده مثل اين كارها.

پـس بـلايـا و مـحـنتهايى كه اولياى خدا بدان مبتلا مى شوند، تربيتى است الهى كه خدا بـه وسـيـله آن بـلايـا، ايـشـان را تـربـيـت مـى كـنـد و بـه حـد كـمال مى رساند و درجاتشان را بالا مى برد، هر چند كه بعضى از آن بلايا جهات ديگر داشـتـه بـاشـند كه بتوان آن را مؤ اخذه و عقاب ناميد، و اين خود معروف است كه گفته اند: البلاء للولاء - بلا لازمه ولايت و دوستى است.

مؤيد اين معنا حديثى است كه صاحب كتاب علل به سند خود از ابى بصير آورده، كه گفت: بـه امـام صـادق (عـليـه السلام) عرضه داشتم: به چه علت خدا عذاب را از قوم يونس برداشت با اينكه تا بالاى سرشان آمد، و بر سرشان سايه افكند و اين معامله را با هيچ قومى ديگر نكرد؟

در جـواب فـرمـود: بـراى اينكه در علم خداى تعالى اين معنا بود كه به زودى عذاب را از آنـان بـرمـى گـردانـد، بـه خـاطـر اينكه توبه مى كنند. و اگر اين جريان را به اطلاع يونس نرساند، براى اين بود كه يونس فارغ براى عبادت او باشد، و در شكم ماهى به مناجات با او بپردازد، و در عوض مستوجب ثواب و كرامت او گردد.

 
 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved