بحث روايتى

روايات متعدد درباره آنچه كه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله بعد ازنزول آيه : (و انذر عشيرتك الاقربين) انجام داد

در كافى به سند خود از حجال از شخصى كه نامش را برده از يكى از دو امام باقر و صادق (عليهما السلام) روايت كرده كه گفت : از كلام خداى تعالى پرسيدم كه مى فرمايد: (بلسان عربى مبين ) فرمود: زبان عرب مى تواند مدلول ساير زبانها را روشن سازد، ولى ساير زبانها مداليل زبان عرب را روشن نمى كند. و در تفسير قمى در ذيل آيه (و لو نزلناه على بعض الاعجمين...) از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: يعنى اگر ما قرآن را بر عجم - غير عرب - نازل مى كرديم عرب به آن ايمان نمى آورد ولى بر عرب نازل كرديم و عجمها به او ايمان آوردند و اين خود فضيلتى است براى عجم.

نگرانى پيامبر صلى اللّه عليه و آله از سرنوشت امت پس از خود  

و در كافى به سند خود از على بن عيسى بن قماط از عمويش از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه فرموده : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) در خواب بنى اميه را ديد، كه بعد از رحلت آن جناب بر فراز منبرش بالا رفته، مردم را از راه راست به سوى عقب بر مى گردانند و چون از خواب برخاست اندوهناك و محزون شد.

پس جبرئيل بر او نازل شد و عرضه داشت : يا رسول اللّه چرا اندوهناكت مى بينم؟

فرمود: اى جبرئيل سبب اين است كه من ديشب بنى اميه را در خواب ديدم كه بر منبرم بالا رفته اند، و بعد از من مردم را گمراه نموده به قهقرا برمى گردانند، جبرئيل گفت : به آن خدايى سوگند كه تو را به حق به نبوت مبعوث فرموده، هيچگونه اطلاعى از اين جريان ندارم، پس به سوى آسمان صعود نموده، چيزى نگذشت كه دوباره بر آن جناب نازل شد و آياتى از قرآن آورد كه مايه تسليت خاطر آن حضرت بود و آن آيه (اءفرايت ان متعناهم سنين ثم جاءهم ما كانوا يوعدون ما اغنى عنهم ما كانوا يمتعون ) و نيز اين آيات را آورد: (انا انزلناه فى ليلة القدر و ما ادريك ما ليلة القدر ليلة القدر خير من الف شهر) كه در آن خداى تعالى شب قدر را براى رسولش بهتر از هزار ماه سلطنت بنى اميه قرار داد.

و در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم از ابى جهضم روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) را ديدند كه گويا متحير به نظر مى رسيد، پرسيدند چرا چنين متحيرى ؟ فرمود: چرا نباشم ؟ در خواب ديدم كه دشمنم بعد از من سرپرست امتم مى شود، پس آيه (اءفرايت ان متعناهم سنين ثم جاءهم ما كانوا يوعدون ما اغنى عنهم ما كانوا يمتعون ) نازل شد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) خوشحال گرديد.

مؤلف: در عبارت ( عربى ) حديث، كلام رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) در پاسخ سؤال كنندگان چنين آمده : (و لم و رايت يعنى چرا با اينكه ديدم ) و تقدير آن اين است كه : (چرا اندوهناك و متحير نباشم با اينكه در خواب چنين و چنان ديدم ).

روايات متعدد درباره آنچه كه پيامبر گرامى صلى اللّه عليه و آله بعد ازنزول آيه: (و انذر عشيرتك الاقربين) انجام داد

و در همان كتابست كه احمد، عبد بن حميد، بخارى، مسلم، ترمذى، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابن مردويه و بيهقى در شعب الايمان و نيز در كتاب ديگرش دلائل، از ابو هريره روايت كرده اند كه گفت : وقتى آيه و (انذر عشيرتك الاءقربين ) نازل شد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) قريش را دعوت نمود و در دعوتش فرقى ميان دورتر و نزديكتر نگذاشت، پس از آن فرمود: اى گروه قريش ! خود را از آتش نجات دهيد، كه من مالك نفع و ضررى براى شما نيستم، اى گروهى كه از دودمان كعب بن لوى هستيد ! خود را از آتش نجات دهيد، كه من مالك نفع و ضررى براى شما نيستم، اى گروهى كه از دودمان قصى هستيد! خود را از آتش نجات دهيد، كه من مالك نفع و ضررى براى شما نيستم، اى گروهى كه از دودمان عبد منافيد! خود را از آتش نجات دهيد كه من مالك نفع و ضررى براى شما نيستم، اى گروهى كه از دودمان عبدالمطلب هستيد ! خود را از آتش نجات دهيد، كه من مالك نفع و ضررى براى شما نيستم، اى فاطمه، اى دختر محمد! تو نيز خود را از آتش نجات ده، كه من مالك نفع و ضررى برايت نيستم و بدانيد كه شما ارحام منيد و من به زودى صله اى مناسب آن خواهم كرد.

و نيز در همان كتاب است كه عبد بن حميد و ابن مردويه، از ابن عباس روايت كردند كه گفت : وقتى آيه (و انذر عشيرتك الاءقربين ) نازل شد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) قبيله قبيله ايشان را دعوت كرد.

باز در همان كتاب آمده كه سعيد بن منصور، بخارى، ابن مردويه، ابن جرير، ابن منذر و ابن ابى حاتم، از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : وقتى آيه (و انذر عشيرتك الاءقربين و رهطك منهم المخلصين ) نازل شد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) از خانه بيرون آمد و بالاى صفا رفت، ندا در داد كه : يا صباحاه، مردم گفتند: اين كيست كه صدا مى زند؟ يكى گفت : اين محمد است، پس دور او جمع شدند و اگر هم كسى نتوانست خودش حاضر شود شخصى را فرستاد تا ببيند آن جناب چه مى گويد و قضيه از چه قرار است.

ابو لهب و همه قريش نيز آمدند، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) فرمود: به من بگوييد ببينيم اگر من به شما زنهار دهم كه اينك در وادى (پشت شهر مكه ) لشكرى در كمين است كه بر شما شبيخون بزند تصديقم مى كنيد؟ گفتند: بله، ما در مدتى كه تو را تجربه كرده و آزموديم غير از راستى از تو نديديم، فرمود: اينك شما را زنهار مى دهم كه در آينده تان عذابى شديد داريد، ابو لهب گفت : (تبا لك مرگ بر تو) آيا به اين منظور ما را جمع كردى ؟ و در اين جريان بود كه آيه (تبت يدا ابى لهب و تب ) نازل شد.

و باز در آن كتاب آمده كه طبرانى و ابن مردويه، از ابى امامه، روايت كرده كه گفت : وقتى آيه (و انذر عشيرتك الاءقربين ) نازل شد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) بنى هاشم را جمع كرده، بر در خانه نشانيد و دستور داد تا زنان و اهل خانه در خانه جمع شوند، آنگاه بر ايشان وارد شد و فرمود: اى بنى هاشم خود را از آتش بخريد و در آزادى خود بكوشيد و آن را از خدا بخريد و در بهايش، خود را در اختيار او بگذاريد زيرا كه من نزد خدا مالك چيزى براى شما نيستم.

آنگاه رو به اهل بيت خود كرد و فرمود اى عايشه دختر ابو بكر و اى حفصه دختر عمر و اى ام سلمه و اى فاطمه دختر محمد و اى ام زبير عمه رسول خدا ! خود را از خدا بخريد و در آزادى خود بكوشيد، كه من نزد خدا مالك چيزى براى شما نيستم و كارى نمى توانم برايتان بكنم....

مؤلف: و در معناى اين روايات چند روايت ديگر نيز هست كه در بعضى از آنها آمده كه آن جناب دودمان عبد مناف را مخاطب قرار داد، تا هم شامل بنى اميه شود و هم بنى هاشم.

اما سه روايت اول با آيه شريفه انطباق ندارد، براى اينكه در روايتهاى سه گانه كه آن جناب عموم قريش را دعوت كرد و انذار فرمود، در حالى كه آيه شريفه دستور داده بود عشيره نزديك تر خود را انذار كند، كه يا مراد از آن بنى عبد مناف است، يا بنى هاشم و از اين سه روايت، دومى از آيه بعيدتر است، براى اينكه در آن آمده : آن جناب مردم را قبيله قبيله دعوت نمود.

علاوه بر اين، ما در ذيل آيه گفتيم كه معنايش اين است كه خويشاوندى شما با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) به دردتان نمى خورد و در درگاه خدا اثرى برايتان ندارد، در روايات نيز اشاره اى به اين معنا شده و فرموده : من نزد خدا كارى نمى توانم برايتان بكنم، و اين معنا كه از آيه استفاده مى شود با دعوت همه قبائل در آن روز نمى سازد.

و اما روايت چهارم، آن نيز مورد اشكال است، براى اينكه آيه (و انذر عشيرتك الاءقربين ) آيه اى است مكى و در سورهاى مكى، و احدى نگفته كه اين آيه و اين سوره در مدينه نازل شده است و با اين حال ديگر وجود همسرى به نام عايشه و حفصه و ام سلمه چه معنا دارد؟ با اينكه آن جناب در مدينه با اين چند تن ازدواج كرد.

بنابراين، از بين روايات، آن روايتى كه مى شود به آن اعتماد كرد روايتى است كه مى فرمايد: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) در روز نزول آيه تنها بنى هاشم و يا بنى عبدالمطلب را به انذار اختصاص داد.

و از حرفهاى عجيبى كه در اين باب زده اند سخن آلوسى است، كه بعد از نقل همه روايات گفته : اگر بگوييم همه اين روايات صحيح است، راه جمع ميان آنها اين است كه بگوييم انذار در چند دفعه صورت گرفته است.

پيمان برادرى و يارى بستن على عليه السّلام بارسول الله صلى اللّه عليه و آله وسلم بعد از انذار عشيرة اقربين

و در مجمع البيان از تفسير ثعلبى به سند خود از براء بن عازب، نقل كرده كه گفت : وقتى اين آيه نازل شد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) بنى عبدالمطلب را كه در آن روز چهل نفر بودند دعوت كرد، و اين چهل نفر كسانى بودند كه هر يك نفرشان به تنهايى، يك تغار مى خورد و يك قدح بزرگ مى نوشيد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) به على (عليه السلام) دستور داد يك پاى گوسفندى را پخته از آن خورش تهيه كند، آنگاه فرمود: نزديك شويد و به نام خدا بخوريد، جمعيت ده نفر ده نفر نزديك شدند و همگى به طور كامل سير شدند، سپس دستور داد ظرفى شير آورد، خودش يك جرعه از آن نوشيد، و به ايشان فرمود: بنوشيد به نام خدا، پس ‍ همگى از آن نوشيدند، تا سيراب شدند، پس ابو لهب بدون مقدمه رو به جمعيت كرده گفت : اين كه ديديد، سحرى بود كه اين مرد با شما كرد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) آن روز چيزى نفرمود و حرفى نزد.

فرداى آن روز به همين منوال طعامى تهيه كرد، و ايشان را دعوت فرمود و پس از صرف غذا انذارشان كرد و فرمود: اى بنى عبدالمطلب ! من خودم از ناحيه خداى عز و جل به عنوان نذير به سوى شما فرستاده شده ام، اسلام بياوريد و مرا اطاعت كنيد، تا هدايت شويد.

آنگاه فرمود: هر كس با من برادرى كند و مرا يارى دهد، ولى و وصيم بعد از من و جانشينم در اهلم خواهد بود و قرض مرا مى دهد، مردم سكوت كردند و آن جناب سه بار سخن خود را تكرار كرد و در هر سه نوبت احدى سخن نگفت به جز على (عليه السلام) كه در هر نوبت برخاست و گفت : من حاضرم و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) بعد از بار سوم به آن جناب فرمود: تويى، پس مردم برخاستند تا بروند، به ابو طالب گفتند: از حالا بايد فرزندت را اطاعت كنى، چون او وى را امير بر تو كرد.

مرحوم طبرسى مى گويد: اين قصه از ابى رافع نيز نقل شده و در نقل او آمده كه آن جناب بنى عبد المطلب را در شعب - دره - جمع كرد و برايشان يك ران گوسفند پخت، همه از آن خوردند تا سير شدند و نيز قدحى آب به همه آنان نوشانيد و همه سيراب شدند، آنگاه فرمود: خداى تعالى مرا مامور فرموده تا عشيره خود و خويشاوندانم را انذار كنم و خداوند هيچ پيغمبرى را مبعوث نفرمود، مگر آنكه برادر و وزير و وارث و وصى و خليفه اى در اهلش قرار داد، حال كداميك از شما برمى خيزد و با من بر اين معنا بيعت مى كند، كه برادرم و وارثم و وزيرم و وصيم باشد؟ و از من به منزله هارون باشد از موسى ؟ على (عليه السلام) برخاست و عرضه داشت : (من ). فرمود: نزديك من آى، پس دهان او را باز كرده از آب دهان خود در دهانش ريخت و نيز بين دو شانه او و دو پستانش را با آب دهان خود تر كرد، ابو لهب گفت : آه كه چه جايزه بدى به پسر عمت دادى، كه دعوتت را پذيرفت، دهانش و رويش را پر از تف و آب دهان خود كردى، فرمود: پر از علم و حكمتش كردم.

مؤلف: سيوطى هم در الدر المنثور حديثى در معناى حديث براء بن عازب از ابن اسحاق و ابن جرير و ابن ابى حاتم و ابن مردويه و ابى نعيم و بيهقى (در كتاب دلائل ) به سندهايى از على (رضى اللّه عنه ) روايت كرده اند، كه در آن آمده : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) فرمود: اى بنى عبدالمطلب به خدا سوگند، من احدى را در عرب سراغ ندارم كه براى قوم خود چيزى آورده باشد، بهتر از آنچه من براى قومم آورده ام، چون من خير دنيا و آخرت را برايتان آورده ام و خداى تعالى مرا دستور داده شما را به سويش دعوت كنم، حال كداميك از شما است كه مرا بر اين مأموريتم يارى كند؟ من كه در آن روز از همه كوچكتر بودم گفتم : او منم، پس حضار برخاستند، و خنده كنان بيرون شدند.

و در علل الشرايع به سند خود از عبد اللّه بن حارث بن نوفل، از على بن ابى طالب (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: وقتى آيه (و انذر عشيرتك الاقربين ) يعنى : (رهطك المخلصين خويشاوندان خالصت نازل شد)، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) فرزندان عبدالمطلب را كه در آن موقع چهل و يا يكنفر بيشتر و يا كمتر بودند، دعوت نموده، فرمود: كداميك از شما برادر و وارث و وزير و وصى بعد از من و خليفه من، در بين شما مى شود؟ و اين سخن را به يك يك آنان فرمود و همه پيشنهادش را رد كردند، تا روى سخن به من نمود، من عرضه داشتم : يا رسول اللّه من حاضرم.

در اين هنگام رو به دودمان عبدالمطلب كرد و فرمود: اى بنى عبدالمطلب ! اين وارث و وزير و خليفه من در شما است بعد از من، پس ‍ مردم به يكديگر نيشخند زده برخاستند و به ابو طالب گفتند: تو را دستور مى دهد كه زير فرمان اين پسر بچه روى و او را اطاعت كنى.

مؤلف: ممكن است از اينكه در اين روايت فرمود: (رهطك المخلصين ) استفاده كرد كه در آن رواياتى كه آيه را به صورت (و انذر عشيرتك الاءقربين و رهطك منهم المخلصين ) قرائت كرده اند و آن را به اهل بيت و نيز به ابى بن كعب نسبت داده اند منظور تفسير آيه بوده، يعنى جمله و (رهطك منهم المخلصين ) توضيح عشيره اقربين و تفسير آن است، نه اينكه آيه به اين صورت نازل شده و نيمى از آن در قرآنها ساقط شده باشد.

دو روايت در ذيل (و تقلبك فى الساجدين) در خطاب بر پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله است

و در مجمع در ذيل جمله (و تقلبك فى الساجدين ) گفته : بعضيها گفته اند: معناى آن اين است كه خدا تو را مى ديد كه از صلب پيغمبرى ساجد، به صلب پيغمبرى ديگر منتقل مى شدى، تا آنكه تو را در حالى كه خودت نيز پيغمبرى بيرونت كرد. و اين معنا را از ابن عباس نقل كرده اند، و ناقل از ابن عباس، عطاء و عكرمه است، از امام ابى جعفر و امام ابى عبد اللّه (عليه السلام) نيز روايت شده كه فرمودند: يعنى او را كه از صلب اين پيغمبر به صلب آن پيغمبر منتقل مى شد مى ديد، تا آنكه او را از زمان آدم تا زمان پدرش از صلب پدرش از راه نكاح نه زنا بيرون آورد.

مؤلف: اين روايت را غير طبرسى ساير روات شيعه نيز نقل كرده اند و از غير شيعه سيوطى هم در الدر المنثور از ابن ابى حاتم و ابن مردويه و ابى نعيم، و غير ايشان از ابن عباس، و غير او روايت كرده است.

باز در مجمع البيان است كه جابر از ابى جعفر (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) فرمود: قبل از من از ركوع و سجود بر نخيزيد و به ركوع و سجود نرويد، زيرا من همانطور كه پيش روى خود را مى بينم، عقب سرم را نيز مى بينم، آنگاه اين آيه را تلاوت كرد.

مؤلف: در عبارت روايت آمده كه قبل از من بلند نشويد و پايين نشويد و منظورش همان سر به سجده نهادن و از سجده برخاستن است، كه گفتيم. و اين روايت را الدر المنثور هم از ابن عباس و غير او نقل كرده است.

و در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه و احمد، از ابى سعيد روايت كرده اند كه گفت : در حالى كه ما داشتيم با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) مى رفتيم، شاعرى پيدا شد و شروع كرد به سرودن اشعار، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) فرمود: اگر جوف يكى از شما پر از چرك شود بهتر از آن است كه پر از شعر گردد.

مؤلف: اين روايت از طرق شيعه نيز از امام صادق (عليه السلام) از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) روايت شده است.

و در تفسير قمى مى گويد: مردم را موعظه مى كنند و خود متعظ نمى شوند، نهى از منكر مى كنند و خود از آن دست بر نمى دارند، امر به معروف مى كنند و خود عمل نمى كنند، اينان همان كسانيند كه خداى عز و جل درباره شان فرمود: لم تر انهم فى كل واد يهيمون يعنى در هر مذهب و راهى مى روند (و انهم يقولون ما لا يفعلون ) و مى گويند چيزهايى را كه خود عمل نمى كنند و اينان همان كسانيند كه حق آل محمد (صلى اللّه عليه و آله) را غصب كردند.

روايتى درباره شعر و شعرا و نزول آيه: (و الشعراء يتبعهم الغاوون ...) 

و در اعتقادات صدوق آمده كه شخصى از امام صادق (عليه السلام) از آيه (و الشعراء يتبعهم الغاوون ) سؤال كرد، حضرتش در پاسخ فرمود: منظور شعراى داستانسرا هستند.

مؤلف: داستان سرايان يكى از مصاديق اين گونه شعرايند و گر نه معناى جامع آيه همان بود كه ما در ذيل آيه گذرانديم.

و در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه، از ابن مسعود، از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) روايت كرده كه فرمود: بعضى از اشعار حكمت و پاره اى از بيانات، سحر است.

مؤلف: جمله اولى از ابن ابى شيبه، از بريده، و از ابن عباس از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) نقل شده، و نيز از ابن مردويه، از ابو هريره از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) به اين عبارت روايت شده كه فرمود: بعضى از اشعار، حكمت است و شعر پسنديده آن شعرى است كه در آن از حق يارى شود و چنين شعرى مشمول آيه نيست.

و در مجمع البيان از زهرى روايت كرده كه گفت : عبدالرحمان پسر كعب بن مالك برايم حديث كرد، كه پدرش كعب بن مالك از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) پرسيد: درباره شعراء چه مى فرمايى ؟ فرمود: مؤمن تنها با شمشير جهاد نمى كند، زبان او نيز شمشير است، به آن خدايى كه جانم به دست اوست، مطمئنا بدانيد كه شما با اشعار خود جهادى مى كنيد، كه گويا با تير بدنهايشان را خون آلود كرده باشيد.

آنگاه مرحوم طبرسى اضافه مى كند كه : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) به حسان بن ثابت ( شاعر مخصوص خود ) فرمود: (اهجهم ) و يا فرمود: (هاجهم و روح القدس معك ) كه معنايش - چه آن باشد و چه اين اين است كه كفار را هجو كن، كه روح القدس با توست و تو را مدد مى كند و اين روايت را بخارى و مسلم در دو صحيح خود آورده اند.

و در الدر المنثور است كه ابن شيبه و عبد بن حميد و ابو داود، (در كتاب ناسخ خود) و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابن مردويه، از ابى الحسن سالم براد (برده فروش )، روايت كرده كه گفت وقتى آيه (و الشعراء...) نازل شد، عبداللّه بن رواحه، و كعب بن مالك و حسان بن ثابت، با چشم گريان به خدمت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) وارد شده عرضه داشتند: يا رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله) خداى تعالى كه اين آيه را فرو فرستاده مى داند كه ما از شعراييم، آيا ما نيز هلاك شديم ؟ دنبال اين سؤال اين جمله نازل شد: (الا الّذين آمنوا و عملوا الصالحات )، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) فرستاد نزد سؤال كنندگان و اين آيه را برايشان خواند.

مؤلف: اين روايت و روايات ديگرى كه به اين معنا رسيده بعضى را واداشته بگويند كه آيات پنجگانه آخر سوره در مدينه نازل شده، كه خواننده عزيز به اشكال وارده بر كلام آنان در تفسير آيات مذكور توجه فرمود.

و در كافى به سند خود از ابى عبيده از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: از سختترين وظايفى كه خداى تعالى بر خلق خود واجب فرموده، ذكر كثير خداست، آنگاه فرمود: منظورم از ذكر بسيار خدا (سبحان اللّه و الحمد لله و لا اله الا اللّه و اللّه اكبر) نيست، هر چند كه اينها نيز ذكر خدا است، و ليكن ذكر خدا اين است كه انسان در هنگام برخورد به حرام خدا و حلال او، به ياد خدا بيفتد، اگر طاعت است بدان عمل كند و اگر معصيت است ترك گويد.

مؤلف: اين روايت تفسيرى را كه ما در ذيل آيه مذكور گذرانديم تأييد مى كند.

سوره نمل در مكه نازل شده است و (93) آيه دارد.

سوره نمل آيات 1 تا 6 

 بسم اللّه الرحمن الرحيم

 طس تلك آيات القرآن و كتاب مبين (1)

 هدى و بشرى للمؤمنين (2)

 الذين يقيمون الصلوة و يؤ تون الزكوة و هم بالاخرة هم يوقنون (3)

 ان الذين لا يؤمنون بالاخرة زينا لهم اعملهم فهم يعمهون (4)

 اولئك الذين لهم سوء العذاب و هم فى الاخرة هم الاخسرون (5)

 و انك لتلقى القرآن من لدن حكيم عليم (6)

ترجمه آيات

به نام خداى رحمان و رحيم. طس اين آيه هاى قرآن و كتاب آشكار است (1).

كه هدايت و بشارتى براى مؤمنان مى باشد (2).

همان كسانى كه نماز مى گزارند و زكات مى دهند و آنان، آرى همانان به آخرت و سراى ديگر يقين دارند (3).

كسانى كه به آخرت ايمان ندارند اعمالشان را به نظرشان آراسته ايم كه تا كور دل باشند (4).

آنها كسانى هستند كه عذاب سخت دارند و آنان خود در آخرت زيانكارترند (5).

حقا كه تو قرآن را از جانب خدايى فرزانه و دانا فرا مى گيرى (6).

بيان آيات

بطورى كه از آيات صدر سوره و پنج آيه آخر آن بر مى آيد غرض اين سوره اين است كه مردم را بشارت و انذار دهد و به همين منظور، مختصرى از داستانهاى موسى، داود، سليمان، صالح و لوط (عليهما السلام) را به عنوان شاهد ذكر نموده و در دنبال آن پاره اى از اصول معارف مانند وحدانيت خداى تعالى در ربوبيت و مانند معاد را ذكر نموده است.

تلك آيات القرآن و كتاب مبين

اشاره به تلك - همانطور كه در اول سوره شعراء گفتيم - اشاره به آيات سوره است، آياتى كه بعدا نازل مى شود، و آياتى كه قبلا نازل شده، و تعبير به لفظ (تلك ) كه مخصوص اشاره به دور است براى اين است كه به رفعت قدر و بلندى مرتبه آن آيات نيز اشاره كرده باشد.

كلمه (قرآن ) اسم كتاب است و اگر آن را قرآن ناميده بدين جهت است كه خواندنى است و كلمه (مبين ) از ابانه به معناى اظهار است، و اگر كلمه كتاب را نكره آورد و نفرمود (و الكتاب المبين ) براى اين بوده كه عظمت آن را برساند ( چون نكره آوردن اسم، گاهى تفخيم و تعظيم را مى رساند )، و معناى جمله مورد بحث اين است كه اين آيات رفيع القدر و عظيم المنزله كه ما نازل مى كنيم آيات كتابى است خواندنى و عظيم الشان، كتابى كه مقاصد خود را روشن مى كند و ابهام و پيچيدگى ندارد.

در مجمع البيان گفته : اگر آيات را به دو صفت (قرآن و كتاب ) توصيف كرد، براى اين بود كه بفهماند همانطور كه با خواندن، ظاهر مى شود با نوشتن نيز ظاهر مى شود، و خلاصه به منزله ناطقى است كه معارف را آن هم از دو طريق خواندن و نوشتن بيان مى كند و اگر آن را با كلمه (مبين ) توصيف كرد، براى اين بود كه آن را به ناطقى تشبيه كرده باشد كه روشن سخن مى گويد.

هدى و بشرى للمؤمنين

دو مصدر (هدى ) و (بشرى ) يا به معناى اسم فاعلند، و يا اگر همان معناى مصدرى مراد باشد به منظور مبالغه به اين تعبير آورده شده اند و معناى جمله اين است كه : اين كتاب مبين براى مؤمنين بسيار هدايت كننده و بشارت دهنده است.

الّذين يقيمون الصلوة و يؤ تون الزكوة...

مقصود از ذكر نماز و زكات، ذكر نمونه اى از اعمال صالح است و اگر از ميان اعمال صالحه اين دو را نام مى برد، چون اين دو هر يك در باب خود ركن هستند، نماز در عبادتهاى راجع به خداى تعالى، و زكات در آنچه راجع به مردم است و از نظرى ديگر، نماز در اعمال بدنى و زكات در اعمال مالى.

و اينكه فرمود: (و هم بالاخرة هم يوقنون ) وصف ديگرى است براى مؤمنين، كه عطف شده به آن دو وصف ديگر، و اين وصف را به منظور اشاره به اين معنا آورده كه بفهماند اعمال صالح، وقتى در جاى خود قرار مى گيرد و به غرض و هدفى كه بايد مى رسد، كه توام با يقين به آخرت باشد، زيرا عمل هر قدر هم صالح باشد، با تكذيب آخرت، اثرش خنثى و اجرش حبط مى شود، به دليل اينكه خداى تعالى فرموده : (و الّذين كذبوا باياتنا و لقاء الاخرة حبطت اعمالهم ).

و اگر ضمير جمع را در جمله (و هم بالاخرة ) هم تكرار كرد، با اينكه ممكن بود بفرمايد (و هم بالاخرة يوقنون...)، براى اين بود كه دلالت كند بر اينكه اين يقين به آخرت شان مردم با ايمان است و مردم با ايمان اهل يقينند و بايد چنين انتظارى از ايشان داشت و توقع نمى رود كه با داشتن ايمان به روز جزا كفر بورزند.

با تكذيب معاد، انسان متحير، و اعمالش حبط و بلا اثر است  

ان الّذين لا يؤمنون بالا خرة زينا لهم اعمالهم فهم يعمهون

كلمه (يعمهون ) از (عمه )، به معناى تحير و سرگردانى در امرى است و معناى زينت دادن عمل اين است كه، عمل را طورى قرار دهند كه آدمى مجذوب و شيفته آن شود و كسانى كه ايمان به آخرت ندارند از آنجايى كه آن روز را كه غايت مسير انسان است قبول ندارند، بناچار آنان مى مانند و دنيا، و معلوم است كه دنيا هم نمى تواند غايت اعمال قرار گيرد، پس اين بينوايان كه دست به دامان اعمال خود مى زنند، در راه زندگى متحير و سرگردانند، زيرا هدفى ندارند تا با اعمال خود به سوى آن هدف بروند.

اولئك الّذين لهم سوء العذاب و هم فى الآخره هم الاخسرون

اين جمله تهديدى است به مطلق عذاب، چه دنيوى و چه اخروى، چون دنبالش عذاب خصوص آخرت را خاطر نشان مى سازد و مى فرمايد: (و هم فى الآخره هم الاخسرون )، پس معلوم مى شود جمله اول مربوط به مطلق عذاب است و شايد وجه اينكه مى فرمايد: اينان در آخرت (اءخسرون زيانكارتران ) هستند، اين است كه نامه اعمال ساير گنهكاران، هم مشتمل بر گناه است و هم مشتمل بر ثواب، كه مطابق آن اعمال، جزا داده مى شوند، اما اين بيچارگان گناهانشان در نامه ها ثبت شده، اما ثوابهايشان و كارهاى نيكشان حبط شده، و ثبت نگشته است.

و انك لتلقى القرآن من لدن حكيم عليم

كلمه (تلقيه ) با كلمه (تلقين ) تقريبا به يك معناست و اگر دو وصف (حكيم ) و (عليم ) را نكره آورد، هم به منظور تعظيم بود و هم تصريح كند به اينكه اين قرآن از ناحيه خداى تعالى است، تا خود حجتى باشد بر رسالت خاتم الانبياء (صلى اللّه عليه و آله) و تأييدى باشد براى معارفى كه قبلا بيان داشت و صحه اى باشد براى آنچه از داستانهاى انبياء به زودى ذكر مى كند.

و اگر در ميان همه اسماى حسناى خدا دو نام شريف حكيم و عليم را ذكر كرده، براى آن بود كه دلالت كند بر اينكه نزول اين قرآن از ناحيه سرچشمه حكمت است، ديگر هيچ ناقضى نمى تواند آن را نقض كند و هيچ عامل وهنى نمى تواند آن را موهون سازد و نيز، از ناحيه منبع علم است، پس هيچ دروغى در اخبار آن نيست، و هيچ خطايى در قضاوتش راه ندارد.

سوره، نمل، آيات 7 تا 14 

 اذ قال موسى لاهله انى انست نارا ساتيكم منها بخبر او اتيكم بشهاب قبس لعلكم تصطلون (7)

 فلما جاءها نودى ان بورك من فى النار و من حولها و سبحان اللّه رب العالمين (8)

 يا موسى انه انا اللّه العزيز الحكيم (9)

 و الق عصاك فلما راها تهتز كانها جان ولى مدبرا و لم يعقب يموسى لا تخف انى لا يخاف لدى المرسلون (10)

 الا من ظلم ثم بدل حسنا بعد سوء فانى غفور رحيم (11)

 و ادخل يدك فى جيبك تخرج بيضاء من غير سوء فى تسع ايت الى فرعون و قومه انهم كانوا قوما فاسقين (12)

 فلما جاءتهم ايتنا مبصرة قالوا هذا سحر مبين (13)

 و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم ظلما و علوا فانظر كيف كان عاقبة المفسدين (14)

ترجمه آيات

چون موسى به خانواده خود گفت : من آتشى مى بينم به زودى خبرى از آن براى شما مى آورم يا شعله اى از آتش گرفته مى آورم تا شايد گرم شويد (7).

و چون به آتش رسيد ندا داده شد كه هر كه در اين آتش است و هر كه پيرامون آن است مبارك باد و پروردگار جهانيان منزه است (8).

اى موسى ! مطلب از اين قرار است كه من خداى نيرومند فرزانه ام (9)

عصاى خويش را بيفكن و چون آن را ديد كه چون مار جست و خيز مى كند و باز پس نگرديد، اى موسى بيم مدار، كه پيغمبران در پيشگاه من بيم نمى دارند (10).

مگر كسى كه ستم كرده سپس از پى بدى نيكى آورده باشد كه من آمرزگار و رحيمم (11).

و دستت را در گريبانت داخل كن كه سپيد و روشن بدون رنج در آيد همه اينها از جمله نه معجزهاى بود كه به سوى فرعون و قوم او برد كه آنان گروهى عصيان پيشه بودند (12).

و چون آيتهاى روشن ما به سويشان آمد گفتند: اين جادويى است آشكار (13).

از روى ستم و عصيان منكر آنها شدند، اما ضميرهايشان بدان يقين داشت، بنگر عاقبت مفسدان حسان بوده است (14).

بيان آيات

اين آيات، ابتداى داستانهاى پنج گانه اى است كه گفتيم در اين سوره به عنوان استشهاد براى مطالب صدر سوره از قبيل تبشير و انذارى كه در آنها ذكر مى كند مى باشد و در سه داستان اول از آن پنج داستان يعنى در داستان موسى و داوود و سليمان، جهت وعده را بر جهت وعيد غلبه داده و در دوتاى ديگر جانب وعيد، بيشتر رعايت شده است.

اذ قال موسى لاهله...

مراد از اهل موسى، همسرش، يعنى دختر شعيب است، كه خداى تعالى در سوره قصص داستانش را آورده.

در مجمع البيان گفته : اينكه خطاب را به صيغه جمع آورده و فرموده است : (اتيكم برايتان بياورم )، بدين سبب بوده كه همسر او با اينكه يك نفر بوده، اما قائم مقام چند نفر بوده است، چون در مواقع حساس و جاهاى وحشت انگيز يك نفر در ايجاد انس در دل آدمى كار چند نفر را مى كند.

احتمال هم دارد كه در آن روز به غير همسرش شخص و يا اشخاص ديگرى از قبيل : خادم، يا مكارى (كرايه دهنده )، يا غير آن همراهش بوده باشند.

و در مجمع البيان گفته : (انست ) از (ايناس ) به معناى ديدن است و بعضى گفته اند: معناى انست (احسست ) است، يعنى من احساس آتشى كردم، البته احساسى كه مايه دلگرمى شود، هر چه كه به آن ايناس داشته باشى آن را احساس كرده اى و دلت به آن آرامش و گرمى يافته.

معناى (شهاب) و (قبس) در (آتيكم بشهاب قبس لعلكم تصطلون)

و كلمه (شهاب ) به طورى كه در مجمع آمده، نورى است كه چون عمود از آتش بر خيزد و همچنين هر نورى كه مانند عمود امتداد داشته باشد به آن شهاب مى گويند و مراد از شهاب در آيه مورد بحث شعله اى از آتش است و در مفردات گفته : شهاب به معناى شعله اى از آتش افروخته است كه بالا رود، يا شعله اى كه در جو پيدا شود. و نيز در مفردات گفته : كلمه (قبس ) به معناى آن مقدار آتشى است كه از آتشى ديگر بردارى و كلمه (تصطلون ) از اصطلاء است كه به معناى گرم شدن با آتش است.

سياق آيه ماجرايى را كه از اين داستان در سوره هاى ديگر آمده تأييد نموده و گواهى مى دهد بر اينكه موسى (عليه السلام) در اين هنگام كه از دور آتشى ديده، داشته خانواده اش را به سوى مصر مى برده ولى در بين حركت راه را گم كرده، و خودش و خانواده اش ‍ دچار سرما شده بودند و شب هم شبى بسيار تاريك بوده است در اين هنگام از دور آتشى ديده، خواسته است تا نزديك آن برود تا اگر انسانى در كنار آن آتش يافت، از او راه را بپرسد و يا پاره اى آتش بگيرد و نزد اهلش برده در آنجا هيزمى آتش كند تا گرم شوند، لذا به خانواده اش گفت : اينجا باشيد كه من احساس آتشى كردم و آن را ديدم، از جاى خود تكان نخوريد كه به زودى از آن آتش، يعنى از كنار آن آتش خبرى مى آورم و به راهنمايى او راه را پيدا مى كنم و يا شعله اى از آن آتش را مى آورم تا هيزمى آتش كنيد و گرم شويد.

و نيز، از سياق بر مى آيد كه آتش مذكور تنها براى آن جناب هويدا شده، و غير او كسى آن را نديده است، و گر نه بطور نكره نمى گفت : من آتشى مى بينم، بلكه آن را نشان مى داد و به آن اشاره مى كرد.

و اگر كلمه آوردن را تكرار كرد، و يكبار در آوردن خبر و بارى ديگر در آوردن آتش آن را به كار برد، با اينكه ممكن بود بفرمايد: (ساتيكم منها بخبر او شهاب...)، براى اين بود كه نوع اين دو آوردن، مختلف بود.

فلما جاءها نودى ان بورك من فى النار و من حولها و سبحان اللّه رب العالمين

يعنى وقتى نزد آتش آمد و آنجا حاضر شد ندايى به گوشش خورد كه (ان بورك...) ( كلمه (بورك ) مجهول ماضى از (برك ) در باب مفاعله - مباركة - است. مترجم ).

و (مباركه ) به معناى دادن خير بسيار است، گفته مى شود: (باركه )، و نيز (بارك عليه )، و همچنين (بارك فيه )، يعنى خير بسيارى به او پوشانيد و خلعت بسيارى به او آويخت، در سوره (طه ) وقتى در داستان موسى (عليه السلام) به اينجا مى رسد، بجاى اين جمله در اينكه چه ندايى از آتش برخاست فرموده : (فلما اتيها نودى يا موسى انى انا ربك فاخلع نعليك انك بالواد المقدس ‍ طوى و انا اخترتك فاستمع لما يوحى ) از اين بيان چنين به نظر مى رسد كه منظور از من حولها در آيه مورد بحث، كسى است كه پيرامون آتش بوده، كه يا موسى به تنهايى بوده، يا اگر غير از او نيز بوده موسى هم بوده است و مراد از مباركه او، همان برگزيدن او بعد از تقديس او است.

وجوه مختلف درباره مراد از (من فى النار) در آيه شريفه  

و اما اينكه مراد از (من فى النار - آنكه در آتش است ) كيست ؟

بعضى گفته اند: خداست و معنايش اين است كه : مبارك است آن كسى كه سلطان و قدرتش در آتش ظهور كرده، چون صداى گفتگو از درخت برمى خاست، درختى كه به شهادت آيات سوره قصص، آتش اطرافش را احاطه كرده بود و بنا به گفته اين مفسر معناى آيه اين مى شود كه : مبارك است آن كسى كه با كلام خود از آتش براى تو تجلى كرد و خير كثير به تو داد، آن وقت جمله (و سبحان اللّه رب العالمين ) تنزيه خداست از اينكه جسم يا جسمانى باشد و مكان بدو احاطه يابد و يا در دسترس حوادث قرار گيرد، نه اينكه منظور از آن به شگفت درآوردن موسى باشد، كه بعضيها گفته اند.

بعضى ديگر از مفسران گفته اند: مراد از (من فى النار) ملائكه اى است كه در آتش حاضر بوده اند، همچنانكه مراد از (من حولها) موسى (عليه السلام) است.

بعضى ديگر به عكس گفته اند، يعنى گفته اند: مراد از جمله اولى موسى (عليه السلام) و مراد از دومى ملائكه است.

بعضى هم گفته اند: در كلام تقديرى هست و اصل آن (بورك من فى المكان الذى فيه النار) بوده، يعنى مبارك است آن كسى كه در مكانى قرار دارد، كه آتش در آن مكان است و مقصود از آن مكان بقعه مباركه اى است كه درخت در آن قرار داشته است و در سوره قصص نام آن بقعه آمده، و مراد از (من فيها) موسى (عليه السلام) است و مقصود از (من حولها) انبيايى هستند كه از آل ابراهيم و از بنى اسرائيل در پيرامون آن بقعه يعنى سرزمين شام منزل گزيده اند.

بعضى ديگر گفته اند: مراد از (من فى النار) نور خداى تعالى، و مراد از (من حولها) موسى (عليه السلام) است.

بعضى ديگر گفته اند: مراد از (من فى النار) درخت است كه در احاطه آتش قرار داشت و مراد از (من حولها) ملائكه اى است كه خداى را تسبيح مى گفته اند. ليكن بيشتر اين وجوه تفسير به راى است كه از نظر خواننده مخفى نمى باشد.

يا موسى انه انا اللّه العزيز الحكيم

خداى تعالى در اين جمله خود را براى موسى معرفى مى كند، تا بداند آن كسى كه دارد با او سخن مى گويد پروردگار متعال اوست. پس، اين آيه در اين سوره در برابر آيه (نودى ان يا موسى انى انا ربك فاخلع...) مى باشد، كه خواننده بايد به سوره طه مراجعه نموده، و در آن دقت كند.

و الق عصاك فلما راها تهتز كانها جان ولى مدبرا و لم يعقب

كلمه (تهتز) از اهتزاز است، كه به معناى تحريك به شدت است و (جان ) به معناى مار كوچكى است كه به سرعت مى دود، و (مدبرا) از ادبار است كه خلاف اقبال را معنا مى دهد و يعقب از تعقيب است كه به معناى حمله بعد از فرار است يعنى كسى كه دشمن را تعقيب مى كند اگر دشمن فرار كرد و دوباره حمله كرد او هم حمله كند.

و در آيه، حذف و ايجازى به كار رفته، كه (فا)ى فصيحه از آن خبر مى دهد، چون بعد از آنكه فرمود: (عصايت را بينداز)، به دنبالش فرمود: پس همينكه ديد به شدت به حركت در آمد و از كلمه (پس همينكه ) فهميده مى شود كه تقدير كلام چنين بوده : عصايت را بينداز، پس همينكه عصايش را افكند و ناگهان به صورت اژدهايى آشكار شده در آمد كه داشت به شدت حركت مى كرد و مثل يك مار كوچك جست و خيز مى كرد - چون آن را بديد كه به شدت حركت مى كند - رو به عقب فرار كرد...

بيان عدم منافات بين تشبيه عصاى موسى عليه السّلام بعد از القاء، به (ثعبان مبين مار بزرگ) و به (جانّ مار كوچك)

در اينجا سؤالى پيش مى آيد و آن اين است كه : چرا در دو سوره اعراف و شعراء در مورد همين داستان عصاى زنده شده را (ثعبان مبين ) خواند، كه نام مار بسيار بزرگ و عظيم الجثه است ولى در اين سوره آن را به (جان ) كه نام مار كوچك است تشبيه كرده است ؟

جواب از اين سؤال اين است كه : تشبيه تنها از نظر اهتزاز و سرعت حركت و اضطراب است، نه از نظر كوچكى و بزرگى، چون آنچه مايه شگفتى است اين است كه يك چوب دستى به صورت اژدهايى به صورتهاى عظيم الجثه و هول انگيز در آيد، آن وقت بر خلاف اژدهاهاى ديگر مانند يك مار كوچك جست و خيز كند و به سرعت آن بدود و نخواسته است خود عصا و يا ثعبان را به خود (جان ) تشبيه كند.

بعضى ديگر در رفع اين منافات دو جور تشبيه گفته اند به اينكه : عصاى موسى به صور مختلفى در مى آمده، در اولين بار به صورت مارى كوچك در آمد، كه در سوره طه از آن خبر داده، مى فرمايد: (فالقيها فاذا هى حية تسعى ) و در موقعى كه پيش روى فرعون آن را به زمين انداخت به صورت اژدهايى آشكار در آمد، همچنانكه در سوره اعراف و شعراء آمده است.

ليكن اين وجه درست نيست، هر چند از نظر سياق آيات، وجه خوبى است، ولى اين اشكال بر آن وارد است كه يا مى گويى عصا مار نشد، كه صحيح است و يا مى گويى مار شد كه در اين صورت معنا ندارد بفرمايد مار، مثل مار شد، به خلاف وجهى كه ما گفتيم چون در وجه ما تشبيه به مار تنها از نظر سرعت جست و خيز است گويا فرموده عصا اژدها شد اژدهايى كه از نظر سرعت جست و خيز، گويى مار كوچكى است، پس وجهى كه در دفع اشكال مورد اعتماد است همان وجه گذشته است.

يا موسى لا تخف انى يخاف لدى المرسلون

توضيحى درباره جمله (انى لا يخاف لدى المرسلون ) و بيان اينكه ترس موسىعليه السّلام مذموم نبوده است

اين جمله حكايت خود آن خطابى است كه در آنجا - يعنى در كنار آتش طور - صدور يافته، پس در معناى اين است كه : (قال اللّه يا موسى لا تخف... - خداى تعالى فرمود اى موسى نترس كه رسولان نزد من نمى ترسند).

و جمله (لا تخف ) نهى مطلق است كه او را از تمامى ترسيدنيها كه ممكن است پيش بيايد امنيت مى دهد و مى رساند مادامى كه در حضور پروردگار و مقام قرب او است هيچ مكروهى به او نمى رسد، نه از ناحيه عصا و نه از غير آن. و به همين جهت نهى مزبور را تعليل كرد به اينكه : (چون رسولان در حضور من نمى ترسند)،

وجه تعليل اين است كه : كلمه (لدى ) در اين جمله مى فهماند كه مقام قرب و حضور، ملازم با امن است و ممكن نيست امنيت آن با مكروهى جمع شود، مؤيد اين تعليل اين است كه در سوره قصص به جاى اين عبارت فرموده : (انك من الامنين - همانا تو از ايمنانى )، پس در نتيجه از آيه مورد بحث اين معنا به دست مى آيد كه : از هيچ چيز مترس، چون تو از مرسلين هستى، و مرسلان - كه در مقام قرب مايند - از هر گزندى ايمنند و ايمنى با ترس جمع نمى شود.

و اما اينكه موسى كه از بزرگان و مرسلان بود، چرا از عصا كه به صورتى هائل و هول انگيز، يعنى مارى پر جست و خيز در آمده بود ترسيد؟ جوابش اين است كه : اين اثر طبيعت و جبلت آدمى است كه وقتى به منظرهاى هول انگيز، آن هم بى سابقه بر مى خورد، كه هيچ راهى براى دفع آن به نظرش نمى رسد مگر فرار كردن، قهرا پا به فرار مى گذارد، مخصوصا كسى كه هيچ سلاحى براى دفاع ندارد، عصايى هم كه تنها سلاح او بوده خود به آن صورت هول انگيز در آمده، قبلا هم از ناحيه خدا دستورى نگرفته بود، كه اگر عصايت اژدها شد فرار مكن و در جاى خود بايست، بلكه تنها اين دستور رسيده بود كه (الق عصاك ) و او هم امتثال كرد و معلوم است كه فرار از خطرهاى بزرگ آن هم از كسى كه دافع و چاره اى جز فرار ندارد، جزو ترسهاى مذموم نيست، تا كسى موسى را به داشتن آن مذمت كند.

و اما اين كه خداى تعالى به او فرمود: (انى لا يخاف لدى المرسلون )، انبياء و مرسلين مادامى كه در جوار پروردگارشان هستند از چيزى نمى ترسند، اين كرامت خود ايشان و از ناحيه خودشان نيست، - تا چون موسى نداشت بگوييم رسولى ناقص بوده - بلكه اين فضيلت را به تعليم و تاديب خدا به دست مى آورده اند و چون آن شب، يعنى شب طور، اولين موقفى بود كه خدا موسى را به مقام قرب خود برد و افتخار هم سخنى و رسالت و كرامت خود را به وى اختصاص داد، لذا اين دستورش كه فرمود: (لا تخف انك من الامنين ) و آيه ديگر كه فرمود: (لا تخف انى لا يخاف لدى المرسلون )، همه همان تعليم و تاديب الهى است نه مذمت و سرزنش.

الا من ظلم ثم بدل حسنا بعد سوء فانى غفور رحيم

توضيح درباره (الا من ظلم ثم بدل حسنا...) 

آنچه درباره اين استثناء مى توان گفت - و خدا داناتر است - اين است كه بعد از آنكه در آيه قبلى خبر داد كه مرسلين ايمنند و ترسى ندارند، از اين خبر فهميده شد كه غير مرسلين همه اهل ظلمند و ايمن از عذاب نيستند و بايد بترسند و چون اين مفهوم به كليتش درست نبود، لذا در اين آيه اهل توبه را از بين غير مرسلين، يعنى از اهل ظلم استثناء كرده، فهماند كه اهل توبه به خاطر اينكه توبه كردند و ظلم خود را - كه همان سوء بوده باشد - به حسن مبدل كردند، مغفور و مرحومند و آنها هم مانند مرسلين خوفى ندارند.

بنابر اين، استثناء اهل توبه از بين مرسلين، با اينكه داخل آنان نبودند، استثناء منقطع است و مراد از (ظلم ) هم مطلق نافرمانى خدا، و مراد از (حسن بعد از سوء) هم توبه بعد از معصيت و يا عمل صالح بعد از عمل سوء است و معناى آيه مورد بحث اين است كه : هر چند گفتيم غير انبياء همه ظالمند، و ليكن كسى كه با ارتكاب گناه ظلم مى كند و سپس آن گناه و سوء را مبدل به حسن مى سازد، يعنى توبه مى كند يا عمل صالحى انجام مى دهد، من كه غفور و رحيمم ظلم او را مى آمرزم و به او ترحم مى كنم، پس او نيز نبايد بعد از اين از چيزى بترسد.

و ادخل يدك فى جيبك تخرج بيضاء من غير سوء...

در اين آيه كلمه (سوء) به برص كه يك نوع بيمارى خطرناك پوستى است تفسير شده، كه قبلا هم ذكرش گذشت و ممكن است از سياق استظهار شود كه :

اولا: جمله (فى تسع آيات الى فرعون و قومه )، حال از دو معجزه عصا و يد بيضا باشد و معنا چنين باشد كه : اى موسى ! تو عصايت را بينداز و دستت را به گريبان كن، در حالى كه اين دو معجزه دو تا از نه معجزهاى باشد كه براى دعوت فرعون و قومش به تو داديم.

و ثانيا: اينكه دو معجزه مذكور دو تا از آن نه معجزه باشد كه ما در تفسير آيه (و لقد اتينا موسى تسع آيات بينات ) درباره اينكه اين نه معجزه كدام است بحث مفصلى كرديم، و بقيه الفاظ آيه روشن است.

فلما جاءتهم آياتنا مبصرة قالوا هذا سحر مبين

كلمه (مبصرة ) به معناى واضح و روشن است و اينكه در مقابل گفتند: (هذا سحر مبين )، در حقيقت اهانتى بوده كه به آيات خدا كردند و دلالت واضح آنها را بر حقانيت دعوت موسى، به هيچ گرفتند و حتى نسبت به عدد آنها هم توجهى نكردند و جز به اين مقدار كه اين كارها هم كارى است، عنايتى بدان نورزيدند.

و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم ظلما و علوا...

راغب گفته است : كلمه (جحد) به معناى انكار چيزى است كه در دل ثبوتش مسلم شده و يا اثبات چيزيست كه در قلب نفى آن به ثبوت رسيده است، و كلمه استيقان و يقين هر دو به يك معناست.

سوره نمل، آيات 15 تا 44  

 و لقد ءاتينا داود و سليمن علما و قالا الحمد لله الذى فضلنا على كثير من عباده المؤمنين (15)

 و ورث سليمان داود و قال يايها الناس ‍ علمنا منطق الطير و اوتينا من كل شى ء ان هذا لهو الفضل المبين (16)

 و حشر لسليمان جنوده من الجن و الانس و الطير فهم يوزعون (17)

 حتى اذا اتوا على واد النمل قالت نملة يايها النمل ادخلوا مساكنكم لا يحطمنكم سليمان و جنوده و هم لا يشعرون (18)

 فتبسم ضاحكا من قولها و قال رب اوزعنى ان اشكر نعمتك التى انعمت على و على ولدى و ان اعمل صالحا ترضئه و ادخلنى برحمتك فى عبادك الصالحين (19)

 و تفقد الطير فقال ما لى لا ارى الهدهد ام كان من الغائبين (20)

 لاعذبنه عذابا شديدا او لااذبحنه او لياتينى بسلطان مبين (21)

 فمكث غير بعيد فقال احطت بما لم تحط به و جئتك من سبا بنبا يقين (22)

 انى وجدت امراة تملكهم و اوتيت من كل شى ء و لها عرش عظيم (23)

 وجدتها و قومها يسجدون للشمس من دون اللّه و زين لهم الشيطان اعمالهم فصدهم عن السبيل فهم لا يهتدون (24)

 الا يسجدوا لله الذى يخرج الخب ء فى السموات و الارض و يعلم ما تخفون و ما تعلنون (25)

 اللّه لا اله الا هو رب العرش العظيم (26)

 قال سننظر اصدقت ام كنت من الكاذبين (27)

 اذهب بكتبى هذا فالقه اليهم ثم تول عنهم فانظر ماذا يرجعون (28)

 قالت يايها الملوا انى القى الى كتاب كريم (29)

 انه من سليمان و انه بسم اللّه الرحمن الرحيم (30)

 الا تعلوا على و اتونى مسلمين (31)

 قالت يايها الملوا افتونى فى امرى ما كنت قاطعة امرا حتى تشهدون (32)

 قالوا نحن اولوا قوة و اولوا باس شديد و الامر اليك فانظرى ما ذا تامرين (33)

 قالت ان الملوك اذا دخلوا قرية افسدوها و جعلوا اعزة اهلها اذلة و كذلك يفعلون (34)

 و انى مرسلة اليهم بهدية فناظرة بم يرجع المرسلون (35)

 فلما جاء سليمان قال اتمدونن بمال فما ءاتئن اللّه خير مما ءاتئكم بل انتم بهديتكم تفرحون (36)

 ارجع اليهم فلنأ تينهم بجنود لا قبل لهم بها و لنخرجنهم منها اذلة و هم صغرون (37)

 قال يايها الملوا ايكم ياتينى بعرشها قبل ان ياتونى مسلمين (38)

 قال عفريت من الجن انا ءاتيك به قبل ان تقوم من مقامك و انى عليه لقوى امين (39)

 قال الذى عنده علم من الكتاب انا ءاتيك به قبل ان يرتد اليك طرفك فلما راه مستقرا عنده قال هذا من فضل ربى ليبلونى اشكر ام اكفر و من شكر فانما يشكر لنفسه و من كفر فان ربى غنى كريم (40)

 قال نكروا لها عرشها ننظر اتهتدى ام تكون من الذين لا يهتدون (41)

 فلما جاءت قيل اهكذا عرشك قالت كانه هو و اوتينا العلم من قبلها و كنا مسلمين (42)

 و صدها ما كانت تعبد من دون اللّه انها كانت من قوم كافرين (43)

 قيل لها ادخلى الصرح فلما راته حسبته لجة و كشفت عن ساقيها قال انه صرح ممرد من قوارير قالت رب انى ظلمت نفسى و اسلمت مع سليمان لله رب العالمين (44)

ترجمه آيات

ما به داوود و سليمان دانشى داديم و گفتند: سپاس خداى را كه ما را بر بسيارى از بندگان مؤمن خويش برترى داد (15).

و سليمان وارث داوود شد و گفت : اى مردم به ما زبان پرندگان تعليم داده شده و همه چيزمان داده اند كه اين برترى آشكارى است (16).

و سپاهيان سليمان از جن و انس و پرنده فراهم شدند و به نظم آمدند (17).

تا چون به وادى مورچه رسيدند مورچه اى گفت : اى مورچگان به لانه هاى خود برويد تا سليمان و سپاهيان او به غفلت شما را پايمال نكنند (18).

سليمان لبخندى زد و از گفتار او خنديد و گفت : پروردگارا! مرا وادار كن تا نعمتى را كه به من و پدر و مادرم مرحمت فرموده اى سپاس ‍ دارم و عملى شايسته كنم كه آن را پسند كنى و مرا به رحمت خويش در صف بندگان شايسته ات در آور (19).

و جوياى مرغان شد و گفت : چرا هدهد را نمى بينم مگر او غايب است (20 ).

وى را عذاب مى كنم عذابى سخت و يا سرش را مى برم مگر آنكه عذرى روشن بياورد (21).

كمى بعد شانه بسر و هدد آمد و گفت : چيزى ديده ام كه تو نديده اى و براى تو از سبا خبر درست آورده ام (22).

زنى ديدم كه بر آنان سلطنت مى كند و همه چيز دارد و او را تختى بزرگ است (23).

وى را ديدم كه با قومش به جاى خدا آفتاب را سجده مى كردند و شيطان اعمالشان را بر ايشان زينت داده و از راه منحرفشان كرده و هدايت نيافته اند (24).

تا خدايى را سجده كنند كه در آسمانها و زمين هر نهانى را آشكار مى كند و آنچه را نهان كنند و يا عيان سازند مى داند (25).

خداى يكتا كه خدايى جز او نيست و پروردگار عرش بزرگ است (26).

سليمان گفت : خواهيم ديد آيا راست مى گويى يا از دروغگويانى (27).

اين نامه مرا ببر و نزد ايشان بيفكن، سپس برگرد ببين چه مى ويند (28).

(ملكه سبا) گفت : اى بزرگان مملكت نامهاى گرامى نزدم افكندهاند (29).

از جانب سليمان است و به نام خداى رحمان و رحيم است (30).

كه بر من تفوق مجوييد و مطيعانه پيش من آييد (31).

گفت : اى بزرگان مرا در كارم نظر دهيد كه من بدون حضور شما هيچ كارى را انجام نداده ام (32).

گفتند: ما نيرومند و جنگ آورانى سختكوش هستيم ولى كار به اراده تو بستگى دارد ببين چه فرمان مى دهى تا اطاعت كنيم (33).

گفت : پادشاهان وقتى به شهر و كشورى وارد شوند تباهش كنند و عزيزانش را ذليل سازند كارشان همواره چنين بوده (34).

من هديه اى به سوى آنها مى فرستم ببينم فرستادگان چه خبر مى آورند (35).

و چون (فرستادگان ملكه سبا) نزد سليمان آمدند سليمان گفت : آيا مرا به مال مدد مى دهيد؟ آنچه خدا به من داده بهتر از اين است كه به شما داده است، شماييد كه اين هديه در نظرتان ارج دارد و از آن خوشحاليد (36).

نزد ايشان بازگرد كه سپاهى به سوى شما آريم كه تحمل آن نياريد و از آنجا به ذلت و در عين حقارت بيرونتان مى كنيم (37).

گفت : اى بزرگان كدامتان پيش از آنكه ملكه سبا نزد من آيد تخت وى را برايم مى آورد (38).

عفريتى از جن گفت : پيش از آن كه از مجلس خود برخيزى تخت را نزدت مى آورم كه براى اين كار توانا و امينم (39).

و آن كسى كه از كتاب اطلاعى داشت گفت : من آن را قبل از آنكه نگاهت برگردد (در يك چشم بهم زدن ) نزدت مى آورم و چون تخت را نزد خويش پا بر جا ديد گفت : اين از كرم پروردگار من است تا بيازمايدم كه آيا سپاس مى دارم يا كفران مى كنم، هر كه سپاس ‍ دارد براى خويش مى دارد و هر كه كفران كند پروردگارم بى نياز و كريم است (40).

(سليمان ) گفت : تختش را براى او وارونه كنيد ببينم آيا آن را مى شناسد يا نه (41).

و چون بيامد بدو گفتند: آيا تخت تو چنين است ؟ گفت : گويى همين است از اين پيش ما از اين سلطنت خبر داشتيم و تسليم هم بوديم (42).

و خدايش از آنچه كه به جاى او مى پرستيد بازداشت كه وى از گروه كافران بود (43).

بدو گفتند: به حياط قصر داخل شو، و چون آن را بديد پنداشت آبى عميق است و ساقهاى خويش را عريان كرد، سليمان گفت : اين (آب نيست بلكه ) قصرى است از بلور صاف (ملكه سبا) گفت : من به خويش ستم كرده ام، اينك با سليمان، مطيع پروردگار جهانيان ميشوم (44).

بيان آيات

اين آيات پاره اى از داستانهاى داوود و سليمان (عليه السلام) را بيان مى نمايد و عجايبى از اخبار سليمان و سلطنتى كه خدا به وى داده بود نيز ذكر مى كند.

و لقد آتينا داود و سليمان علما...

اينكه علم را نكره آورد، و فرمود: (به داوود و سليمان علمى داديم ) اشاره است به عظمت و اهميت امر آن، و در جاء ديگر قرآن علم داوود را از علم سليمان جدا ذكر كرده، درباره علم داوود فرموده : (و آتيناه الحكمة و فصل الخطاب ) و از آياتى كه به علم سليمان اشاره كرده آيه (ففهمناها سليمان و كلا آتينا حكما و علما) كه ذيل آيه، شامل علم و حكمت هر دو مى شود.

(و قالا الحمد لله الذى فضلنا على كثير من عباده المؤمنين ) - مراد از اين (برترى دادن )، يا برترى به علم است، كه چه بسا سياق آيه نيز آن را تأييد مى كند و يا برترى به همه مواهبى است كه خداى تعالى به آن جناب اختصاص داده، مانند: تسخير كوهها و مرغان و نرم شدن آهن براى داوود و ملكى كه خدا به او ارزانى داشت و تسخير جن و حيوانات وحشى و مرغان و همچنين تسخير باد براى سليمان و دانستن زبان حيوانات و سلطنت كذايى سليمان و اين احتمال دوم، يعنى، برترى آن دو بزرگوار بر ساير مردم از جهت همه مواهبى كه خدا به آن دو ارزانى داشته از اطلاق كلمه (فضلنا) استفاده مى شود.

و اين آيه شريفه يعنى آيه (و قالا الحمد لله...) به هر تقدير، - چه به احتمال اول و چه به احتمال دوم - به منزله نقل اعتراف آن دو بزرگوار بر تفضيل الهى است. پس در نتيجه، اين اعتراف و اعترافهايى كه بعدا از سليمان نقل مى شود مثل شاهدى است كه مدعاى صدر سوره را كه به مؤمنين بشارت مى داد به زودى پاداشى به آنان مى دهد كه مايه روشنى دل و ديده شان باشد اثبات مى كند.

و ورث سليمان داود...

نبوت و علم انبياء عليه السّلام اكتسابى نيست و از ديگران به ارث نمى برند

يعنى سليمان مال و ملك را از داوود ارث برد. و اينكه بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از اين ارث، ارث بردن نبوت و علم است، صحيح نيست، براى اينكه نبوت ارثى نيست، چون قابل انتقال نيست، و اما علم، هر چند با نوعى عنايت و مجاز مى توان گفت كه قابل انتقال است - نه حقيقتا - براى اينكه استاد، علم را از خود به شاگرد انتقال نمى دهد، و گرنه بايد ديگر خودش علم نداشته باشد ليكن اين انتقال مجازى هم، در علم فكرى است، كه با درس خواندن به دست مى آيد و علمى كه انبياء اختصاص به آن داده شده اند، از مقوله درس خواندن نيست، بلكه كرامتى است از خدا به ايشان، كه دست فكر و ممارست بدان نمى رسد، ممكن است با همان عنايت و مجازگويى بگوييم فلان مرد عادى علم را از پيغمبرى ارث برده، يعنى آن پيغمبر وى را تعليم داده، ولى نمى شود گفت : فلان پيغمبر علم خود را از پيغمبر ديگر يا از غير پيغمبر ارث برده است.

(و قال يا ايها الناس علمنا منطق الطير) - از ظاهر سياق بر مى آيد كه سليمان (عليه السلام) مى خواهد در اين جمله از خودش و پدرش، كه خود او نيز از آن جناب است به داشتن برتريهايى كه گذشت مباهات كند و اين در حقيقت از باب تحديث به نعمت است، كه خداى تعالى در سوره ضحى رسول گرامى اسلام را بدان مأمور مى فرمايد: (و اما بنعمة ربك فحدث ).

و اما اينكه بعضى از مفسرين اصرار كرده اند بر اينكه ضمير در كلمه (علمنا) و (اوتينا) تنها به سليمان بر مى گردد، نه به او و پدرش و اينكه اگر گفته : ما را چنين و چنان كرده اند و نگفته مرا، از اين باب است كه عادت پادشاهان و بزرگان بر اين بوده كه در گفتگوها از خود به (ما) يعنى من و لشكر و خدمتكاران و وزرايم تعبير مى كنند، تا سياست ملكدارى رعايت شده باشد، سخنى است كه آنطور كه شايد و بايد سياق با آن نمى سازد. و مراد از كلمه (ناس ) همان معناى ظاهرى آن، يعنى عموم افراد جامعه است، بدون تميز يكى از ديگرى و اينكه بعضى گفته اند: مراد از آن عظماى اهل مملكت، يا علماى ايشان است، صحيح نيست.

مقصود از (منطق الطير) در سخن سليمان عليه السّلام (علمنا منطق الطير...)

و كلمه منطق و نيز كلمه نطق هر دو به معناى صوت يا صوتهاى متعارفى است كه از حروفى تشكيل يافته و طبق قرارداد واضع لغت، بر معنيهايى كه منظور نظر ناطق است دلالت مى كند و در اصطلاح، اين صوتها را كلام مى ويند و بنا بر آنچه راغب گفته : اين دو كلمه جز بر سخنان انسان اطلاق نمى شود، - مثلا به صداى گوسفند و يا گنجشك نطق يا منطق گفته نمى شود - ولى در قرآن كريم در معنايى وسيعتر استعمال شده و آن عبارت است از دلالت هر چيزى بر مقصودش، مثلا در قرآن كريم دلالت پوست بدن را نطق خوانده فرموده است : (و قالوا لجلودهم لم شهدتم علينا قالوا انطقنا اللّه الذى انطق كل شى ء).

و اين استعمال قرآن يا از باب تحليل معناست، كه قرآن كريم در بيشتر معانى و مفاهيمى كه تنها در جسمانيات استعمال مى شود بكار برده و آن را در غير جسمانيات نيز به كار مى برد، مثل ديدن و نظر كردن و شنيدن و لوح و قلم و عرش و كرسى و غير آن كه از نظر لغت موارد استعمالشان تنها جسمانيات است، ولى قرآن با تحليل معانى آنها، در غير جسمانيات هم به كار مى برد و يا اين است كه اصولا اينگونه واژهها براى معنايى اعم از جسمانيات درست و وضع شده، و اختصاص آن (منطق ) به انسان از باب انصراف و كثرت استعمال است (مثلا كرسى را بيشتر در يك تخت داراى پايه بكار بردهايم، خيال مى كنيم كه معناى آن تنها تخت اين چنينى است ).

به هر حال - چه آن باشد و چه اين - منطق طير عبارت است از هر طريقى كه مرغها به آن طريق مقاصد خود را با هم مبادله مى كنند و تا آنجا كه از تدبر در احوال حيوانات به دست آمده، معلوم شده است كه هر صنفى از اصناف حيوانات و يا لااقل هر نوعى، صوتهايى ساده، - و بدون تركيب - دارند، كه در موارد خاصى كه به هم بر مى خورند و يا با هم هستند به كار مى برند. مثلا هنگامى كه غريزه جنسيشان به هيجان آمده يك جور، و هنگامى كه مى خواهند بر يكديگر غلبه كنند جورى ديگر، و هنگام ترس طورى، و هنگام التماس و استغاثه به ديگران طورى ديگر، البته اين صداهاى مختلف در مواقع مختلف مختص به مرغان نيست، بلكه ساير حيوانات نيز دارند.

بيان اينكه مراد از منطق طير در قرآن معناى ظاهرى آن نيست

ولى آنچه مسلم است، مقصود از منطق طير در آيه شريفه اين معناى ظاهرى نيست، بلكه معنايى است دقيقتر و وسيعتر از آن، به چند دليل :

اول اينكه : سياق آيه گواهى مى دهد بر اينكه سليمان (عليه السلام) از نعمتى حديث مى كند كه اختصاصى خودش بوده و در وسع عامه مردم نبوده، كه به آن دست يابند و او كه بدان دست يافته به عنايت خاص الهى بوده است. و اين معناى ظاهرى كه براى منطق طير كرديم چيزى نيست كه غير از سليمان كسى بدان دست نيابد، بلكه هر كسى مى تواند در زندگى حيوانات دقت نموده زبان آنها را بفهمد، ( كه مثلا چه صدايى علامت خشم، و چه صدايى علامت رضا است، چه صدايى علامت گرسنگى و چه صدايى علامت تشنگى و امثال آن است.

دليل دوم اينكه : محاوره اى كه خداى تعالى در آيات بعدى از سليمان و هدهد حكايت فرموده، متضمن معارف عاليه اى است كه در وسع صداهاى هدهد نيست، چون صداهايى كه اين حيوان در احوال مختلف از خود سر مى دهد انگشت شمار است و اين چند صدا كجا مى تواند كسى را از راه تركيب آنها با هم به اين معارف دلالت كند؟ آرى در كلام اين حيوان ذكر خداى سبحان و وحدانيت او و قدرت و علم و ربوبيتش و عرش عظيم او و نيز ذكر شيطان و جلوه گريهايش در اعمال زشت و همچنين ذكرى از هدايت و ضلالت و مطالبى ديگر آمده و از معارف بشرى نيز مطالب بسيارى چون پادشاه سبا و تخت او و اينكه آن پادشاه زن بود و قوم او كه براى آفتاب سجده مى كردند، آمده و سليمان (عليه السلام) مطالبى به هدهد فرموده، از جمله اينكه به او دستور داده به سبا برود و نامه او را ببرد و در آنجا نزد ايشان بيندازد و بعد بنشيند و ببيند چه مى ويند و چه مى كنند و بر هيچ دانشمندى كه در معانى تعمق دارد پوشيده نيست كه آگاهى به اين همه مطالب عميق و معارف بسيارى كه هر يك داراى اصول ريشه دار علمى است، منوط به داشتن هزاران هزار معلومات ديگر است، كه چند صداى ساده هدهد نمى تواند آن معانى را برساند.

علاوه بر اين، هيچ دليلى نداريم بر اينكه هر صدايى كه حيوان در نطق مخصوص به خودش يا در صداهاى مخصوصش، از خود سر مى دهد حس ما مى تواند آن را درك كرده و تميزش دهد، به شهادت اينكه يكى از نطقها كه سليمان (عليه السلام) آن را مى شناخت سخنانى است كه قرآن در آيات بعد، از مورچه بزرگ حكايت كرده و حال آنكه اين حيوان صدايى كه به گوش ما برسد ندارد، و نيز سخن ما را تأييد مى كند كشفى كه اخيرا علماى طبيعى امروز كرده اند كه اصولا ساختمان گوش انسان طورى است كه تنها صداهايى مخصوص و ناشى از ارتعاشات مادى مخصوص را مى شنود و آن ارتعاشى است كه در ثانيه كمتر از شانزده هزار و بيشتر از سى و دو هزار نباشد كه اگر ارتعاش جسمى كمتر از آن و يا بيشتر از آن باشد، حس سامعه و دستگاه شنوايى انسان از شنيدن آن عاجز است، ولى معلوم نيست كه حس شنوايى ساير حيوانات نيز عاجز از شنيدن آن باشد، ممكن است آنچه را كه ما نمى شنويم و يا بعضى از آنها را ساير حيوانات بشنوند.

دانشمندان حيوان شناس هم به عجايبى از فهم دقيق و درك لطيف بعضى حيوانات مانند اسب و سگ و ميمون و خرس و زنبور و مورچه و غير آن برخورده اند، كه به نظير آنها در اكثر افراد آدميان بر نخورده اند.

پس، از آنچه گذشت، روشن شد كه از ظاهر سياق بر مى آيد كه براى مرغان منطقى است كه خداى سبحان علم آن را تنها به سليمان (عليه السلام) داده بود. و اينكه بعضى از مفسرين گفته اند كه : نطق مرغان معجزهاى براى آن جناب بوده و گر نه خود مرغان هيچ يك زبان و نطق ندارند، حرف صحيحى نيست.

(و اوتينا من كل شى ء) - يعنى خداى تعالى از هر چيزى به ما عطايى داده، و جمله از هر چيزى هر چند شامل تمامى موجوداتى مى شود كه ممكن است وجودش فرض شود، چون مفهوم (شى ء - چيز) از عموميترين مفاهيم است، مخصوصا وقتى كلمه (كل : هر) نيز بر سرش در آيد - و ليكن از آنجايى كه مقام آن جناب، مقام حديث به نعمت بوده، ناچار مقصود از كلمه (هر چيز) تنها هر چيزى است كه اگر به آدمى داده شود مى تواند از آن متنعم شود، نه هر چيز، پس قهرا كلمه (كل شى ء) در آيه شريفه مقيد مى شود به نعمتهايى مانند: علم و نبوت و ملك و حكم، - قدرت بر داورى صحيح - و ساير نعمتهاى مادى و معنوى.

(ان هذا لهو الفضل المبين )- اين شكرى است از سليمان (عليه السلام) كه بدون عجب و كبر و غرور، همان حديث به نعمت قبل را تأكيد مى كند، زيرا همه نعمتها را به خدا نسبت داد، در يكجا گفت : (علمنا) ( علم منطق طير را به ما داده اند) يكجا گفت (اوتينا) ( و از هر چيز به ما دادهاند)، اينجا هم آن دو جمله را تأكيد نموده مى گويد: (همه اينها فضلى است آشكارا از خدا)، هر چند كه بعضى از مفسرين احتمال داده اند كه : جمله اخير كلام خدا باشد، نه سخن سليمان، ولى سياق اين احتمال را نمى پذيرد.

و حشر لسليمان جنوده من الجن و الانس و الطير فهم يوزعون

كلمه (حشر) به معناى جمع كردن مردم و فرستادنشان به دنبال كار است، اما فرستادن به زور و جبر، و كلمه (يوزعون ) از ماده وزع به معناى منع است و يا به قول بعضى ديگر، به معناى (حبس ) مى باشد و معناى آيه به طورى كه گفته اند: اين است كه براى سليمان لشكرش جمع شد، لشكرها كه از جن و انس و طير بودند و از اينكه متفرق شوند يا در هم مخلوط گردند جلوگيرى مى شدند، بلكه هر يك در جاى خود نگهدارى مى شدند.

طوايف مخصوص از جن و انس و طير لشكريان سليمان عليه السّلام بوده اند

از آيه شريفه بر مى آيد كه گويا سليمان (عليه السلام) لشكرهايى از جن و طير داشته، كه مانند لشكريان انسى او با او حركت مى كردند.

و كلمه (حشر) و همچنين وصف محشورين به اينكه لشكريان او بودند و همچنين سياق آيات بعدى، همه دليلند بر اين كه لشكريان آن حضرت طوايف خاصى از انسانها و از جن و طير، بوده اند، براى اينكه در آيه شريفه فرموده : (براى سليمان جمع آورى شد لشكريانى كه از جن و انس و طير داشت ) و كلمه (من ) تبعيض و يا بيان را مى رساند.

بنا بر اين سخن فخر رازى در تفسير كبير كه گفته : (آيه دلالت دارد بر اينكه همه جن و انس و طير لشكر او بودند و همه روى زمين را مالك بوده و جن و طير زمان او مانند انسانها عاقل و مكلف بوده اند و بعد از زمان او دوباره به حالت توحش قبلى برگشته اند) حرف عجيب و غريبى است.

و عين اين سخن را درباره مورچگان و آن مورچه بزرگ كه با سليمان سخن گفته زده است و در تفسير آيه مورد بحث گفته است : معنايش اين است كه : خداى تعالى همه اين اصناف را لشكريان او قرار داد و اين وقتى ممكن است كه آن جناب بتواند در همه اين اصناف بر طبق دلخواه خود فرمان دهد و تصرف كند و اين نيز وقتى ممكن است كه همه آن اصناف عقل داشته باشند، چون تا عقل نباشد تكليف صحيح نيست، و يا اگر هم عقل درست و حسابى نداشته اند حد اقل بايد به قدر يك كودك كه نزديك به حد تكليف رسيده عقل داشته باشند و از همين جهت است كه ما گفتيم : خداى تعالى در روزگار سليمان مرغان را عاقل كرد، و بعد از دوره او دوباره بصورت اولشان يعنى همان حالى كه الا ن در زمان ما دارند برگردانيد، چون اصناف حيوانات در دوره ما عقل ندارند، هر چند كه هر يك در پيش برد هدفهاى زندگى خود و به دست آوردن حوايج خود و يا حوايج مردم ملهم به دقايقى حيرت انگيز هستند، مانند زنبور عسل و غير آن و وجوه ضعف و اشكالاتى كه بر گفته وى وارد است احتياجى به بيان ندارد.

و اگر در آيه مورد بحث جن را جلوتر از انس و طير ذكر كرد از اين جهت است كه مسخر شدن جن و به فرمان در آمدن او براى يك انسان، عجيبتر از آن دوتاى ديگر است. و اگر بعد از جن، انس را آورد، نه طير را، باز براى همين است كه مسخر شدن انسانها براى يك انسان عجيبتر از مسخر شدن طير است و علاوه بر اين، رعايت مقابله بين جن و انس هم شده.

عبور سليمان و لشكر او بر فراز وادى مورچه گان  

حتى اذا اتوا على واد النمل...

كلمه (حتى ) براى غايتى است كه از آيه سابق فهميده مى شد و ضمير جمع در (اتوا) به سليمان و لشكريانش بر مى گردد، و اگر كلمه (اتوا) را با حرف على متعدى كرد با اينكه مى بايست مى فرمود: (اتوا الى... - آمدند تا وادى مورچگان )، براى اين بود كه بنا به گفته بعضى وادى نمل در نقطه بلندى بوده، و بطورى كه گفته اند: در يك وادى در شام قرار داشته است. و بعضى ديگر گفته اند: در طائف بوده. و بعضى محل آن را بالاى يمن دانسته اند، كه همه اين نقاط، كوهستانى و بلند است و كلمه (حطم ) به معناى شكستن است.

و معناى آيه اين است كه : وقتى سليمان و لشكريانش به راه افتاده، بر فراز وادى نمل شدند مورچه اى به ساير مورچگان خطاب كرد و گفت : يا ايها النمل، هان، اى مورچگان ! به درون لانه هاى خود شويد تا سليمان و لشكريانش شما را حطم نكنند، يعنى نشكنند، و به عبارت ديگر، لگد نكنند، (و هم لا يشعرون ) در حالى كه توجه نداشته باشند، از همينجا معلوم مى شود كه راه پيمايى سليمان و لشكريانش روى زمين بوده.

فتبسم ضاحكا من قولها...

از گفتار او لبهاى سليمان به خنده باز شد. بعضى گفته اند: تبسم، كمترين حد خنده و ضحك خنده معمولى است و اگر در جمله مورد بحث هر دو كلمه را به كار برده، استعمالى است مجازى، كه مى فهماند تبسم آن جناب نزديك به خنده بوده است.

عدم منافات علم سليمان عليه السّلام به منطق الطير با فهميدن كلام مورچه  

جمله (علمنا منطق الطير) منافاتى با فهميدن كلام مورچه ندارد، براى اينكه جمله مزبور نفى غير طير را نكرده است، بلكه تنها اثبات مى كند كه آن جناب زبان مرغان را مى دانسته، ممكن است زبان ساير حيوانات يا بعضى ديگر مانند مورچه را هم بداند.

ولى جمعى از مفسرين نفى غير طير را مسلم گرفتهاند، آنگاه براى رفع منافات ميان آن و فهميدن زبان مورچه به دست و پا افتادهاند، يكبار گفته اند: فهم زبان مورچه تنها قضيه اى بوده كه در يك واقعه رخ داده، نه اينكه آن جناب هميشه زبان اين حيوان را مى فهميده، بارى ديگر گفته اند: آن مورچه مورچه بالدار بود، كه خود نيز نوعى پرنده است، بار ديگر گفته اند: كلام مورچه يكى از معجزات سليمان (عليه السلام) بوده، ( همچنان كه سنگريزه به معجزه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) به زبان در آمد)، و بار ديگر گفته اند: صدايى از مورچه برنخاست تا سليمان (عليه السلام) سخن او را بفهمد، بلكه خداوند آنچه را كه در دل آن حيوان بوده به سليمان الهام نمود.

ولى از آنچه كه ما درباره منطق طير گفتيم تمامى اين موهومات را از بين مى برد، علاوه بر اين سياق آيات به تنهايى در دفع آنها كافى است.

سليمان عليه السّلام در دعاى خود، الهام شكر نعمت، انجام عمل صالح و نيز صلاح ذاتى و نفسانى را مى طلبد

(و قال رب اوزعنى ان اشكر نعمتك التى انعمت على و على والدى و ان اعمل صالحا ترضيه ) - كلمه (اوزعنى ) از باب افعال ماده (وزع ) است كه مصدرش (ايزاع ) مى شود، به معناى الهام.

حضرت سليمان (عليه السلام) وقتى سخن مورچه را شنيد، از شدت سرور و ابتهاج تبسمى كرد، كه خدا تا چه حد به او إ نعام فرموده، و كارش را به كجا كشانيده ؟ نبوت و علم منطق طير، و ساير حيوانات، و ملك و سلطنت، و لشكريانى از جن و انس و طير، به او ارزانى داشته، لذا از خدا در خواست مى كند كه شكر نعمتهايش را به وى الهام فرمايد، و موفقش كند به كارهايى كه مايه رضاى او باشد.

و به اين حد اكتفاء نكرد، بلكه در درخواست خود، شكر نعمتهايى را هم كه به پدر و مادرش ارزانى داشته اضافه كرد، چون إ نعام به پدر و مادر او به يك معنا إ نعام به او نيز هست، زيرا وجود فرزند از آن پدر و مادر است، و خداى تعالى به پدر او داوود، نبوت و ملك و حكمت و فصل الخطاب، و نعمتهايى ديگر انعام كرده بود و به مادر او نيز همسرى چون داود و فرزندى چون خود او ارزانى داشته بود، و او را نيز از اهل بيت نبوت قرار داده بود.

و از همين كلام آن جناب معلوم مى شود كه مادرش نيز از اهل صراط مستقيم بوده است، آن اهلى كه خدا به ايشان انعام كرده، پس ‍ ساحت او مقدس و مبرا است از آنچه تورات به وى نسبت داده، - البته نه تورات نازل بر موسى بلكه توراتى كه فعلا موجود است - و مى گويد: مادر سليمان زن اورياء بوده، كه داوود با او زنا كرد و آنگاه نقشه كشتن اوريا را كشيد و او را به بعضى جنگها فرستاد تا كشته شد و همسر او را جزو زنان خود در آورد و سليمان از او پديد آمد.

و اهل صراط مستقيم يكى از چهار طايفه اى هستند كه نامشان در آيه (الذين انعم اللّه عليهم من النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين ) آمده است.

و جمله (و ان اعمل صالحا ترضيه ) عطف است بر جمله (ان اشكر نعمتك ) و جمله مذكور درخواستى است كه از درخواست توفيق بر عمل صالح مهمتر و داراى مقامى بلندتر است، براى اين كه توفيق، اثرش در اسباب و وسائل خارجى و رديف شدن آن بر طبق سعادت انسانى است، ولى ايزاع كه مورد درخواست آن جناب است عبارت است از دعوت باطنى، و اينكه باطن آدمى، او را به سوى سعادت بخواند.

بنا بر اين، هيچ بعيد نيست كه مراد از ايزاع، همان وحى خيراتى باشد كه خداى تعالى ابراهيم (عليه السلام) را بدان گرامى داشت، و در آيه (و اوحينا اليهم فعل الخيرات ) از آن خبر داده كه در تفسير آن گفتيم فعل خيرات عبارت است از همان تأييد به روح القدس.

ذكاتى كه در دعاى سليمان عليه السّلام مورد توجه است  

(و ادخلنى برحمتك فى عبادك الصالحين ) - يعنى خدايا مرا از بندگان صالح خود قرار ده و اين صلاح از آنجا كه در كلام آن جناب مقيد به عمل نشده تا مراد، تنها عمل صالح باشد، لذا اطلاقش حمل مى شود بر صلاح نفس در جوهره ذاتش، تا در نتيجه نفس ‍ مستعد شود براى قبول هر نوع كرامت الهى.

و معلوم است كه صلاح ذات، قدر و منزلتش بالاتر از صلاح عمل است و چون چنين است پس اينكه اول درخواست كرد كه موفق به عمل صالح شود و سپس درخواست كرد كه صلاح ذاتيش دهد، در حقيقت درخواستهاى خود را درجه بندى كرد و از پايين گرفته به سوى بالاترين درخواستها رفت.

نكته ديگرى كه در كلام آن جناب هست اين است كه در درخواست عمل صالح گفت : اينكه (من عمل صالح كنم ) و خود را در آن مداخله داد، ولى در صلاح ذات، نامى از خود نبرد و اين بدان جهت است كه هر كسى در عمل خود دخالت دارد، گو اينكه اعمال ما هم مخلوق خدايند، اما هر چه باشد نسبتى با خود ما دارند، به خلاف صلاح ذات، كه هيچ چيز آن به دست خود ما نيست و لذا صلاح ذات را از پروردگار خود خواست، ولى صلاح عمل را از او نخواست، و نگفت : (و اوزعنى العمل الصالح ) بلكه گفت : (اوزعنى ان اعمل صالحا - اينكه عمل صالح كنم ).

نكته ديگرى كه در كلام آن جناب هست اين است كه : صلاح ذات را ممكن بود به طور صريح سوال كند، و بگويد: (و مرا صالح گردان )، ولى چنين نكرد بلكه درخواست كرد كه (از زمره عباد صالح قرارش دهد)، تا اشاره كرده باشد به اينكه من هر چند همه مواهبى كه به عباد صالحين دادى مى خواهم، اما از همه آن مواهب بيشتر اين موهبت را در نظر دارم كه : آنان را عباد خود قرار دادى، و مقام عبوديتشان، ارزانى داشتى، و به همين جهت است كه خداى تعالى همين سليمان (عليه السلام) را به وصف عبوديت ستوده، و فرموده است : (نعم العبد انه اواب ).

 
 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved