توضيح فراز سوم آيه پاداش مؤمنان (و الله يرزق...)

(و اللّه يرزق من يشاء بغير حساب ) - اين جمله استينافى يعنى ابتدايى و اول كلام مى باشد، و برگشت آن به تعليل دو جمله قبل است به مشيت خدا، نظير جمله (يهدى اللّه لنوره من يشاء) كه در سابق بيانش گذشت.

و حاصلش اين است كه ايشان اعمال صالحى انجام دادند و اجرى كه دارند برابر عملشان است، همچنان كه ظاهر آيه و توفى كل نفس ‍ ما عملت و آيات ديگرى نظير آن همين است و ليكن خداى تعالى در برابر هر عملى از اعمال حسنه شان كه كرده اند پاداش بهترين عملى كه در آن باب هست به ايشان مى دهد، بدون اينكه در حسابشان مداقه اى بكند، و اين موهبت فضلى است از ناحيه خدا (بدون اينكه بنده مستحق آن باشد) تازه از اين بالاتر هم مى دهد، و آن چيزى است كه آنقدر اعلى و ارفع است كه درك و شعور بشرى از تصور آن عاجز است، اصلا تصورش را هم نمى تواند بكند، و در نتيجه آن را نمى خواهد، و اين نيز موهبتى و رزقى است حساب نشده.

و رزق از ناحيه خدا صرف موهبت است، بدون اينكه بنده مرزوق، چيزى از آن را مالك باشد، و يا مستحق و طلبكار از خدا باشد، اين خدا است كه مى تواند به هر كس هر چه بخواهد از آن رزق ارزانى بدارد.

چيزى كه هست خدا خودش وعده داده، و بر انجاز وعده اش سوگند هم خورده و فرموده : (فورب السّماء و الارض انه لحق ) و با اين وعده مؤ كد ايشان را مالك استحقاق اصل زرق كرده، يعنى همان مقدارى كه پاداش اعمالشان باشد و اما بيشتر از آن را تمليك ايشان نكرده، لذا مى تواند و اختيار دارد كه آن زايد را به هر كس بخواهد اختصاص دهد، بنابراين هيچ علتى جز مشيت او براى آن نيست، و اين بحث تتمه اى دارد كه به زودى در بحث مستقلى بدان مى رسيم - ان شاء الله.

و الذين كفروا اعمالهم كسراب بقيعه يحسبه الظمان ماء...

كلمه (سراب ) به معناى لمعان و برقى است كه در بيابانها از دوربه شكل لمعان آب به نظر مى رسد، ولى حقيقتى ندارد، يعنى آب نيست. و كلمه (قيع و قاع ) به معناى سر زمين هاى مسطح است، و مفرد آنها قيعه و قاعه است، مانند كلمات تينه و تمره، كه مفرد تين و تمرند. و كلمه (ظلمان ) به معناى عطشان است.

تشبيه اعمال غير مؤمنين به سرابى كه تشنه آن را آب مى پندارد و نكاتى كه اين تشبيه افاده مى كند

بعد از آنكه خداى سبحان نام مؤمنين را برد و ايشان را توصيف كرد به اينكه در خانه هايى معظم ذكر خدا مى كنند و تجارت و بيع، ايشان را از ياد خدا غافل نمى سازد، و خدا كه نور آسمانها و زمين است ايشان را به اين خاطر، به نور خود هدايت مى كند و به نور معرفت خود گرامى مى دارد اينك در اين آيه نقطه مقابل مؤمنين يعنى كفار را يادآورى كرده، اعمالشان را يكبار به سراب تشبيه مى كند كه هيچ حقيقتى نداشته و غايت و هدفى كه بدان منتهى شود ندارد، و بار ديگر توصيف مى كند به اينكه همچون ظلمت هاى روى هم افتاده است، به طورى كه هيچ راه براى نور در آنها نيست، به كلى جلو نور را مى گيرد، آيه مورد بحث در بردارنده وصف اول و آيه بعدى اش متضمن وصف دوم است.

پس اينكه فرمود:

 

و الّذين كفروا اعمالهم كسراب بقيعة يحسبه الظمان ماء حتى اذا جاءه لم يجده شيئا

اعمال ايشان را تشبيه كرده به سرابى در زمين هموار كه انسان آن را آب مى پندارد، ولى حقيقتى ندارد، و آثارى كه بر آب مترتب است بر آن مترتب نيست، رفع عطش نمى كند، و آثار ديگر آب را ندارد، اعمال ايشان هم از قربانيها كه پيشكش بتها مى كنند، و اذكار و اورادى كه مى خوانند، و عبادتى كه در برابر بتها مى كنند، حقيقت ندارد، و آثار عبادت بر آن مترتب نيست.

و اگر فرمود: تشنه آن را آب مى پندارد با اينكه سراب از دور به نظر هر كسى آب مى آيد چه تشنه و چه سيراب، براى اين بود كه هدف در اين آيه بيان رفتن به سوى سراب است، و جز اشخاص تشنه كسى به دنبال سراب نمى رود، او است كه از شدت تشنگى به اين اميد به راه مى افتد كه شايد در آنجا آبى كه رفع عطشش كند به دست آورد، و همچنان مى رود ولى آبى نمى بيند.

و اگر نفرمود (همچنان مى رود تا به آن برسد) بلكه فرمود: تا نزد آن سراب بيايد، براى اشاره به اين نكته است كه گويا در آن جا كسى انتظار آمدن او را مى كشد، و مى خواهد كه بيايد، و او خداى سبحان است، و به همين جهت در رديف آن فرمود: (و وجد اللّه عنده، فوفيه حسابه ) - خدا را نزد آن سراب مى يابد، خدا هم حسابش را تمام و كامل مى دهد.

و نتيجه اين تعبير اين شده كه اين كفار هدفشان از اعمالشان اين است كه به آن غايتى برسند كه فطرت و جبلتشان ايشان را به سوى آن روانه مى كند، آرى هر انسانى هر عملى كه مى كند به حكم فطرت و جبلت هدفش سعادت است، ولى ايشان را اعمالشان به چنين هدفى نمى رساند. و آن آلهه هم كه اينان با پرستش آنها پاداش نيكى مى جويند حقيقت ندارند، بلكه آن اله كه اعمال ايشان به او منتهى مى شود،و او به اعمال ايشان احاطه داشته و جزا مى دهد خداى سبحان است، و بس، و حساب اعمالشان را به ايشان مى دهد. و اينكه در آيه فرمود: (فوفيه ) توفيه حساب كنايه از جزاى مطابق عمل است، جزايى كه عمل آن را ايجاب مى كند، و رساندن آن به صاحب عمل به آن مقدار كه مستحق آن است.

بنابراين در آيه شريفه اعمال تشبيه شده به سراب، و صاحبان اعمال تشبيه شده اند به تشنه اى كه نزد خود، آب گوارا دارد، ولى از آن روى گردانيده دنبال آب مى گردد، هر چه مولايش به او مى گويد: آب حقيقى كه اثر آب دارد اين است، بخور تا عطشت رفع شود، و او را نصيحت مى كند قبول نمى كند و در عوض در پى سراب مى رود و نيز رسيدن مرگ و رفتن به لقاء خدا تشبيه شده به رسيدن به سراب، در حالى كه مولايش را هم آنجا مى يابد، همان مولا كه او را نصيحت مى كرد، و به نوشيدن آب گوارا دعوت مى نمود.

پس مردمان كفر پيشه از ياد پروردگارشان غافل شدند، و اعمال صالح را كه رهنماى به سوى نور او است، و ثمره آن سعادت ايشان است، از ياد بردند و پنداشتند كه سعادتشان در نزد غير خدا، و آلهه اى است كه به غير خدا مى خوانند، و در سايه اعمالى است كه خيال مى كردند ايشان را به بت ها تقرب مى بخشد، و به همين وسيله سعادتمند مى گردند، و به خاطر همين پندار غلط سرگرم آن اعمال سرابى شدند، و نهايت قدرت خود را در انجام آن گونه اعمال به كار زده، عمر خود را به پايان رساندند، تا اجلهايشان فرا رسيد، و مشرف به خانه آخرت شدند، آن وقت كه چشم گشودند هيچ اثرى از اعمال خود كه اميد آن آثار را در سر مى پروراندند نديدند، و كمترين خبرى از الوهيت آلهه پندارى خود نيافتند، و خدا حسابشان را كف دستشان نهاد، و خدا سريع الحساب است.

تشبيهى ديگر: اعمال كفار چون ظلمات متراكم و مضاعفى است كه دست خود را در آن نتوانند ديد

(و الله سريع الحساب ) - اين به خاطر اين است كه احاطه علم او به قليل و كثير، حقير و خطير، دقيق و جليل، متقدم و متاءخر به طور مساوى است.

اين را هم بايد از نظر خواننده دور نداريم كه آيه شريفه هر چند ظاهرش بيان حال كفار از اهل هر ملت و مخصوصا مشركين از و ثنى ها است، و ليكن بيانى كه دارد در ديگران هم كه منكر صانع هستند جريان دارد، براى اينكه انسان هر كس كه با شد براى زندگى خود هدف و سعادتى قائل است. و هيچ ترديدى ندارد كه رسيدن به هدف ش به وسيله سعى و عملش صورت مى گيرد، اگر معتقد به وجود صانعى براى عالم باشد، و او را به وجهى از وجوه مؤثر در سعادت خود بداند، قهرا براى تحصيل رضاى او و رستگارى خويش و رسيدن به آن سعادتى كه صانع برايش تقدير نموده، متوسل به اعمال صالح مى گردد.

و اما اگر قائل به وجود صانع نباشد و غير او را مؤثر در عالم بداند، ناگزير عمل خود را براى چيزى انجام مى دهد كه او را مؤثر مى داند. كه ياد هراست يا طبيعت و يا ماده، تا آن را متوجه سعادت دنيوى خود كند، دنيايى كه به اعتقاد او ديگر ماورايى ندارد.

پس اين دسته مؤثر در سعادت حيات دنياى خويش را غير خدا مى دانند (در حالى كه غير از او مؤثرى نيست ) و معتقدند كه مساعى دنيايى ايشان را به سعادتشان مى رساند، در حالى كه آن سعادت جز سرابى نيست، و هيچ حقيقت ندارد، و ايشان همچنان سعى مى كنند و عمل انجام مى دهند تا آنچه از اعمال برايشان مقدر شده تمام شود، يعنى اجلشان فرا رسد، آن وقت است كه هيچ يك از اعمال خويش را نمى يابند و بر عكس به عيان مى يابند كه آنچه از اعمال خود اميد مى داش تند جز تصورى خيالى يا رويايى پريشان نبود. آن وقت است كه خدا حسابشان را مى دهد، و خدا سريع الحساب است.

او كظلمات فى بحر لجى يغشيه موج من فوقه موج من فوقه سحاب...

در اين آيه اعمال كفار را تشبيه ديگرى كرده تا معلوم شود كه آن اعمال، حجابهايى متراكم و ظلمتهايى است بر روى دلهايشان كه نمى گذارد نور معرفت به دلها رخنه كند. و اين مسأله كه كفار در ظلمتها قرار دارند در قرآن كريم مكرر آمده، مانند آيه (و الّذين كفروا اولياوهم الطاغوت يخرجونهم من النور الى الظلمات ) و آيه (كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها) و آيه (كلاّ بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون كلاّ انهم عن ربهم يومئذ لمحجوبون ).

جمله : (او كظلمات فى بحر لجى ) عطف است بر كلمه (سراب ) كه در آيه قبلى بود، و كلمه (بحرلجى ) به معناى درياى پر موجى است كه امواجش همواره در آمد و شد است و لجى منسوت به لجه دريا است كه همان تردد امواج آن است. و معناى جمله اين است كه اعمال كفار چون ظلمتهايى است كه در درياى مواج قرار داشته باشد.

(يغشيه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ) - اين جمله نيز صفت آن دريا است، و بدان منظور است كه ظلمت درياى مفروض را بيان مى كند، و بيانش اين است كه بالاى آن ظلمت موجى و بالاى آن موج، موج ديگرى و بالاى آن ابرى تيره قرار دارد، كه همه آنها دست به دست هم داده و نمى گذارند آن تيره روز از نور آفتاب و ماه و ستارگان استفاده كند.

(ظلمات بعضها فوق بعض ) - مراد از (ظلمات ) ظلمت هاى روى هم قرار گرفته است، نه چند ظلمت از هم جدا. و براى تأكيد همين مطلب فرموده : (اذا اخرج يده لم تكديريها) آنقدر ظلمت ها روى هم متراكم است كه اگر فرضا دست خود را از ظلمت اولى در آورد آن را نمى بيند. و وجه اين تأكيد اين است كه هيچ چيزى به انسان نزديك تر از دست خود انسان نيست، و او اگر بتواند چيزى را ببيند دست خود را بهتر از ساير اعضايش مى تواند ببيند، چون هر عضو ديگرى را بخواهد ببيند بايد خم شود، ولى دست را تا برابر چشم بلند مى كند، مى بيند، با اين حال اگر كسى در ظلمتى قرار داشته باشد كه حتى دست خود را نبيند، معلوم مى شود كه آن ظلمت منتها درجه ظلمت است.

پس اين كفار كه به سوى خدا راه مى پيمايند و بازگشتشان به سوى او است، از نظر عمل مانند كسى هستند كه سوار بر درياى مواج شده باشد، كه بالاى سرش موجى و بالاى آن موج ديگرى و بالاى آن ابرى تيره باشد، چنين كسى در ظلمت هايى متراكم قرار دارد كه ديگر ما فوقى براى آن ظلمت نيست، و به هيچ وجه نورى ندارد كه از آن روشن شده، راه به سوى ساحل نجات پيدا كند.

(و من لم يجعل اللّه له نورا فما له من نور) - در اين جمله نور را از ايشان اينگونه نفى كرده كه چطور مى توانند نور داشته باشند؟ و حال آنكه دهنده نور، خدا است كه نور هر چيزى است، و اگر او براى چيزى نور قرار ندهد نور نخواهد داشت، چون غير از خدا نور دهنده ديگرى نيست.

استدلال بر اينكه خدا نور آسمانها و زمين است در آيه : (الم تر ان الله يسبح له منفى السموات و الارض...)

الم تر ان اللّه يسبح له من فى السموات و الارض و الطير صافات...

بعد از آنكه خداى سبحان خود را نورى خواند كه آسمان و زمين از آن نور مى گيرند و اينكه او مؤمنين را به نور زايدى اختصاص مى دهد، و كفار از اين نور بهره اى ندارند، اينك در اين آيه و چهار آيه بعد شروع كرده به استدلال و احتجاج براين مدعا.

اما دليل نور آسمان و زمين بودن خدا اين است كه آنچه در آسمانها و زمين است وجود خود را از پيش خود نياورده، و از كس ‍ ديگرى هم كه در داخل آن دو است نگرفته اند، چون آنچه در داخل آسمانها و زمين است در فاقه و احتياج مثل خود مى باشد، پس ‍ وجود آنچه در آسمانها و زمين است از خدايى است كه همه احتياجات به درگاه او منتهى مى شود.

بنابراين وجود آنچه در آن دو است همانطور كه خود را نشان مى دهد نشان دهنده موجد خويش نيز هست.

پس وجود وى نورى است كه هر چيز به وسيله آن نور مى گيرد، و در عين حال دلالت بر منور خويش هم دارد، پس در اين عالم نورى هست كه همه چيز از او نور مى گيرد، پس هر چيزى كه در اين عالم است دلالت مى كند بر اينكه در ماورايش چيزى است كه منزه از ظلمت است، آن ظلمتى كه خود آن چيز داشت، و منزه از حاجت و فاقه اى است كه در خود آن هست و منزه از نقص است كه از خود منفك شدنى نيست.

اين زبان حال و مقال تمامى موجودات عالم است و همان تسبيحى است كه خداى تعالى به آسمان و زمين و آنچه در آن است نسبت مى دهد، و لازمه آن نفى استقلال از تمامى موجودات غير از خدا، و نفى هر اله و مدبر و ربى غير از خدا است.

و به همين معنا اشاره مى كند كه مى فرمايد: (الم تر ان الله يسبح له من فى السموات و الارض و الطير صافات كل قد علم صلاته و تسبيحه )، و با آن احتجاج مى كند بر اينكه خدا نور آسمانها و زمين است، چون نور - همان طور كه مكرر گفته شد - چيزى است كه هر شيئى محتاج و گيرنده نورى را روشن مى كند، و سپ س با ظهور خود دلالت مى كند بر مظهرش، و خداى تعالى هم اشياء را با ايجاد خود وجود و ظهور مى دهد و سپس بر ظهور وجود خود دلالت مى كند.

نكات و لطائفى در استدلال اين آيه وجود دارد:

اختصاص تسبيح خدا به عقلا و مرغان هوا

آيه شريفه بيان خود را با اشاره به لطايفى تكميل مى كند:

اول اينكه : عقلاى آسمانها و زمين و مرغان صف زن در فضا را كه همه داراى روحند نام برده، با اينكه تسبيح خدا اختصاص به آنان نداشت، و به حكم (و ان من شى ء الا يسبح بحمده ) عموم موجودات تسبيح گوى خدايند.

و بعيد نيست كه اين اختصاص به ذكر، از باب انتخاب عجائب خلقت باشد، چون ظهور موجود عاقل كه لفظ (من ) بر آن دلالت دارد، از عجايب خلقت است، آنچنان كه عقل

هر خردمندى را به دهشت مى اندازد، همچنان كه صفيف مرغان صافات در جو، از عجايب كارهاى حيوانات داراى شعور است.

و از بعضى از مفسرين بر مى آيد كه مراد از جمله (من فى السموات...) همه موجودات است - چه داراى عقل و چه بى عقل - و اگر به لفظ عقلا آورده به اين مناسبت بوده كه اصولا تسبيح از شؤ ون و وظايف دارندگان عقل است و يا براى اين خاطر بوده كه بر قوت آن دلالت، اشاره كرده باشد، از باب تشبيه زبان حال به زبان قال.

ولى اين نظر با اس ناد علم به غير ذوى العقول نمى سازد، چون در همين آيه به صاحبان تسبيح و نماز نسبت علم داده و فرموده : همه به تسبيح نماز خود علم دارند.

از علم قطعى به رؤيت (الم تر) تعبير شده است

دوم اينكه : كلام را با جمله (الم تر) آغاز كرد، و اين دلالت دارد بر ظهور تسبيح موجودات و وضوح دلالت موجودات عالم بر منزه بودن خدا، دلالت روشنى كه هيچ خردمندى در آن ترديد نمى كند، چون بسيار مى شود كه علم قطعى را به رويت تعبير مى كنند، همچنان كه در قرآن فرموده : (الم تر ان اللّه خلق السموات و الارض ) كه معنايش آيا نمى دانى است و خطاب در آن به عموم صاحبان عقل است، هر چند از نظر لفظ مخصوص رسول خدا (صلى الله عليه و آله) است.

ممكن هم هست خطاب، خاص به آن جناب باشد و خداوند تسبيح موجودات در آسمانها و زمين و مرغان صف زن را به آن جناب نشان داده باشد، چون خدا ملكوت آسمانها و زمين را به او نشان داده، و چنين كرامتى از كسى كه بنا به روايات معتبره تسبيح سنگريزه را در كف خود به مردم نشان مى دهد، هيچ بعدى ندارد.

وجه تعليم به حيوانات در آيه شريفه

سوم اينكه : آيه شريفه علم را به تمامى نامبردگان يعنى همه كسانى كه در آسمان ها و زمينند و مرغان صف زن عموميت داده براى حيوانات هم علم قائل شده است، و در تفسير آيه (و ان من شى ء الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم ) بحثى در اين باره گذشت و تتمه گفتار در اين بحث در تفسير سوره حم سجده به زودى خواهد آمد ان شاء الله.

و اينكه بعضى گفته اند كه : ضمير در جمله (قد علم ) به خدا بر مى گردد نه به نامبرده گان در آيه صحيح نيست، زيرا سياق و مخصوصا جمله بعد از آن كه مى فرمايد: (واللّه عليم بما يفعلون ) - و خدا دانا است به آنچه مى كنند با اين نظريه نمى سازد.

ظير اين حرف در نادرستى، قول بعضى ديگر است كه گفته اند: (اگر علم را به همه نامبردگان در آيه نسبت داده از باب مجاز، و غير عالم را به منزله عالم گرفتن است، به خاطر اينكه بيشتر دلالت كند بر تسبيح و تنزيه خدا.

وجه اختصاص تسبيح از ميان همه صفات كماليه خدا

چهارم اينكه : در آيه شريفه تنها تسبيح را كه از صفات جلال خدا است ذكر كرده، با اينكه موجودات عالم تنها به منزه بودن خدا دلالت ندارند، بلكه به همه صفات كماليه اش نيز دلالت دارند، و در نتيجه جا داشت تحميد را هم ذكر مى كرد، همچنان كه در آيه (و ان من شى ء الا يسبح بحمده ) هم تسبيح را كه مربوط به جلال خدا است و هم حمد را كه مربوط به كمال او است ذكر كرده.

و شايد وجه اين اختصاص اين باشد كه سياق آيات مورد بحث سياق توحيد، و نفى شركاء است، و اين با تنزيه بيشتر سروكار دارد، زيرا كسانى كه غير از خدا معبودهايى مى خوانند، و يا به نوعى به غير خدا ركون و اعتماد مى كنند، از اين نظر كافرند كه خصوصيات وجودى آن معبودها را براى خداى تعالى نيز اثبات مى كنند و نفى و رد اين اعتقاد تنها با تنزيه خدا انجام مى شود، و حاجتى به ذكر حمد او نيست، (دقت بفرماييد).

و اما مراد از نماز در جمله كل (قد علم صلاته و تسبيحه ) دعاى موجودات است، چون دعا عبارت است از اينكه داعى مدعو را متوجه حاجت خود كند، حاجتى كه مدعو بى نياز از آن است بنابراين، اين كلمه بر تنزيه خدا بيشتر دلالت دارد تا بر تحميد و ثناى او.

نور عمومى خدا و نور خصوصى او همچون رحمت او دو گونه است

پنجم اينكه : اين آيه شريفه تسبيح را به عموم ساكنان زمين نسبت مى دهد، چه كافر و چه مؤمن و از اين تعبير معلوم مى شود كه در اين ميان دو نور است، يكى عمومى است كه شامل همه چيز مى شود و آيات ديگرى از قرآن مانند آيه ذر نيز به همين معنا دلالت دارد، و آن آيه اين است : (و اشهدهم على انفسهم الست بربكم قالوا بلى شهدنا ان تقولوا يوم القيمة انا كنا عن هذا غافلين ) و همچنين آيه : (فكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم حديد) و آيات ديگر كه روى سخن در آنها به عموم انسانها است، از عموم آنان بر ربوبيت خود و حقانيت قيامت پيمان گرفته - چه مؤمن و چه كافر - و يك نورى ديگر دارد كه آن خاص است و آيات مورد بحث به آن نظر دارد، و آن نور مختص اوليايش از مؤمنين است.

پس نورى كه خداى تعالى با آن خلق خود را نورانى مى كند مانند رحمتى است كه با آن به ايشان رحم مى كند، كه آن نيز دو قسم است، يكى عمومى، ديگرى خصوصى، درباره رحمت عمومى اش فرموده : و رحمتى وسعت كل شى ء و درباره رحمت خصوصى اش فرموده : (فاما الذين آمنوا و عملوا الصالحات فيدخلهم ربهم فى رحمتة ) و هر دو را يكجا جمع كرده و فرموده : (يا ايها الّذين آمنوا اتقوا اللّه و آمنوا برسوله يوتكم كفلين من رحمته و يجعل لكم نورا) و نورى كه در اين آيه آمده فقط در مقابل رحمت دوم از دو سهم رحمت است، كه همان نور على نور در آيات قبل باشد، نه در مقابل هر دو سهم.

(و اللّه عليم بما يفعلون ) - يعنى خدا به آنچه مى كنند دانا است، و مراد از آنچه مى كنند همان تسبيح ايشان است، زيرا هر چند تسبيح موجودات در بعضى از مراحل همان وجود آنها است و ليكن به همان اعتبار كه تسبيح آنها ناميده مى شود، فعل آنها هم خوانده مى شود.

و اينكه بعد از ذكر تسبيح موجودات، علم خود را به آنچه مى كنند ذكر كرده، خواسته است تا مؤمنين را ترغيب نموده و از عملشان تشكر كند، كه خيال نكنند پروردگارشان نسبت به تسبيح ايشان بى تفاوت است، نه، بلكه تسبيح ايشان را مى بيند و مى شنود، و به زودى به ايشان پاداش حسن مى دهد و نيز اعلام به تماميت حجت عليه كافران است، چون يكى از مراتب علم او همان نامه هاى اعمال و كتاب مبين است، كه اعمال در آن ثبت مى شود، تسبيح كفار به زبان حالشان و انكار زبانيشان هر دو در آن درج مى گردد.

و لله ملك السموات و الارض و الى الله المصير

سياق آيه با در نظر داشتن اينكه ما بين آيه (الم تر ان اللّه يسبح له...) كه احتجاج بر شمول نور او به تمامى موجودات است، و آيه (الم تر ان اللّه يزجى...) و آيات بعدش كه در مقام احتجاج بر اختصاص نور خاص او به مؤمنين است قرار گرفته، اين معنا را افاده مى كند كه مالكيت خدا دليل بر هر دو قسم نور مى باشد يعنى اينكه او مالك آسمانها و زمين است و بازگشت هر چه به سوى او است هم دليل بر عموميت نور عام او است و هم دليل بر اختصاص نور خاص او به مؤمنين است (يفعل ما يشاء و يحكم ما يريد).

پس اينكه فرمود: (ولله ملك السموات و الارض ) ملك را مختص و منحصر به خداى تعالى مى كند و نتيجه مى دهد كه پس او هرچه بخواهد مى كند، و هر حكم بخواهد مى راند، و كسى نيست كه از او بازخواست كند، بلكه همه مسؤ ول اويند، و لازمه انحصار ملك براى خدا اين است كه او بازگشت گاه همه باشد، و چون مالكى و بازگشت گاهى غير او نيست پس او هر چه بخواهد مى كند، و هر حكم بخواهد مى راند.

از اينجا معلوم مى شود (و خدا داناتر است ) كه مراد از جمله (و الى الله المصير) مرجعيت خدا در امور است نه بازگشت در معاد، نظير آيه (الا الى اللّه تصير الامور).

ذكر مواردى از خلقت و تدبير خداوند براى بيان اينكه مبداء و مرجع امور مشيت خداى سبحان است

الم تر ان اللّه يزجى سحابا ثم يولف بينه ثم يجعله ركاما فترى الودق يخرج من خلاله...

كلمه (يزجى ) مضارع از مصدر (ازجاء) است كه به معناى دفع كردن است. و كلمه (ركام ) به معناى متراكم و انباشته بر روى هم است. و كلمه (ودق ) به معناى باران، و خلال جمع خلل است، كه شكاف در ميان دو چيز را گويند.

طاب در اين آيه به رسول خدا (صلى الله عليه و آله) است، البته به عنوان يك شنونده. پس در حقيقت خطاب به هر شنونده اى است و معنايش اين است كه آيا تو و هر بيننده ديگر نمى بينيد كه خدا با بادها ابرهاى متفرق و از هم جدا را مى راند، و آنها را با هم جمع مى كند، و سپس روى هم انباشته مى سازد، پس مى بينى كه باران از خلال و شكاف آنها بيرون مى آيد و به زمين مى ريزد؟.

(و ينزل من السّماء من جبال فيها من برد فيصيب به من يشاء و يصرفه عن من يشاء يكاد سنا برقه يذهب بالابصار) - كلمه (سماء) به معناى جهت علو، و بالا است، و جمله من جبال فيها بيان همان سماء است. و جبال جمع جبل (كوه ) است، و جمله (من برد) بيان جبال است، و كلمه (برد) قطعات يخى (تگرگ ) است كه از آسمان مى آيد، و اگر آن را جبال در آسمان خوانده كنايه است از بسيارى و تراكم آن. و كلمه (سنا) (بدون مد) به معناى روشنى است.

اين گفتار عطف است بر جمله (يزجى ) و معناى آن اين است كه آيا نمى بينى كه خدا از آسمان تگرگ متراكم و انبوه نازل مى كند، به كوهها و به هر سرزمينى كه بخواهد مى فرستد، و زراعتها و بستانها را تباه مى كند، و چه بسا نفوس و حيوانات را هم هلاك مى نمايد و از هر كس بخواهد بر مى گرداند، و در نتيجه از شر آن ايمن مى شود، برف و تگرگى است كه روشنى برق آن نزديك است چشمها را كور سازد.

و اين آيه - به طورى كه سياق مى رساند - در مقام تعليل مطلب گذشته است كه نور خدا را به مؤمنين اختصاص مى داد، و معنايش ‍ اين است كه مسأله مذكور منوط به مشيت خداى تعالى است، همچنان كه مى بينى كه او وقتى بخواهد از آسمان بارانى مى فرستد كه در آن منافعى براى خود مردم و حيوانات و زراعتها و بستانهاى ايشان است و چون بخواهد تگرگى مى فرستد كه در هر سرزمينى كه بخواهد نازل مى كند، و از هر سرزمينى كه بخواهد شر آن را بر مى گرداند.

يقلب الله الليل و النهار ان فى ذلك لعبرة لاولى الابصار

اين آيه بيان ديگرى است براى برگشت امر به مشيت خداى تعالى و بس و معناى تقليب ليل و نهار جابجا كردن شب و روز است و معناى آيه روشن است.

بيان ديگرى بر انحصار بازگشت امور به مشيت خداوند 

و اللّه خلق كل دابة من ماء فمنهم من يمشى على بطنه و منهم من يمشى على رجلين و منهم من يمشى على اربع

اين نيز بيان ديگرى است براى رجوع امر به مشيت خداى تعالى و بس، چون او تمامى جانداران را از آبى خلق مى كند، و در عين حال وضع هر حيوانى با حيوان ديگر مختلف است، بعضى ها با شكم راه مى روند، مانند مارها و كرمها، و بعضى ديگر با دو پا راه مى روند مانند آدميان و مرغان، و بعضى ديگر با چهار پا راه مى روند، چون چهارپايان و درندگان، و اگر به ذكر اين سه نوع اكتفاء فرموده براى اختصار بوده، و غرض هم با ذكر همين ها تأمين مى شده (و گرنه اختلاف از حد شمار بيرون است ).

و جمله (يخلق اللّه ما يشاء) تعليل همين اختلافى است كه در جانداران هست كه چرا با يك ماده اين همه اختلاف پديد آمد، مى فرمايد كه : امر اين اختلاف بسته به مشيت خدا است و بس، او اختيار دارد و مى تواند فيض خود را عموميت دهد تا مانند نور عام و رحمت عام همه خلق از آن بهره مند شوند و مى تواند كه آن را به بعضى از خلايق خود اختصاص دهد، تا چون نور و رحمت خاص، بعضى از افراد از آن بهره مند شوند.

جمله (ان اللّه على كل شى ء قدير) تعليلى است براى جمله (يخلق اللّه ما يشاء) چون قدرت وقتى مطلق شد و شامل هر مقدورى گرديد، ديگر هيچ ممكنى از ممكنات در به وجود آمدنش جز مشيت او به هيچ چيز ديگرى متوقف نيست و اگر متوقف به چيزى باشد قدرت او مشروط بوجود آمدن آن چيز خواهد بود و اين خلاف فرض است، چون فرض مسأله مطلق بودن قدرت بود، و اين بابى دقيق از توحيد است كه ان شاء اللّه در بحث آتى مقدارى روشن مى گردد.

بحث فلسفى  

(در بيان اينكه خداوند علت اينكه تامه همه موجودات است ق ما يشاء...)  

هيچ شك و ترديدى نداريم در اينكه آنچه از موجودات كه در عالم هست همه معلول خدا و منتهى به واجب تعالى است و اينكه بسيارى از آنها - و مخصوصا ماديات - در موجود شدنش متوقف به وجود شرايطى است كه اگر آنها قبلا وجود نداشته باشند، اين گونه موجودات نيز وجود نخواهند يافت، مانند انسانى كه فرزند انسانى ديگر است، او در موجود شدنش متوقف بر اين است كه قبلا پدر و مادرش موجود شده باشند، و نيز متوقف است بر اينكه بسيارى ديگر از شرايط زمانى و مكانى تحقق يافته باشد، تا دست به دست هم داده زمينه براى پيدايش يك فرزند انسان فراهم گردد، و اين هم از ضروريات است كه هر يك از اين شرايط جزئى از اجزاى علت تامه است، نتيجه مى گيريم كه خداى تعالى جزئى از اجزاى علت تامه وجود يك انسان است.

بله !خداى تعالى خودش به تنهايى علت تامه مجموع عالم است، چون مجموع عالم جز به خدا به هيچ چيز ديگرى احتياج و توقف ندارد، و همچنين علت تامه است براى صادر اول يعنى اولين موجودى كه از حق صدور يافت و خلق شد و بقيه اجزاى اين مجموع، تابع آن است. و اما ساير اجزاى عالم، خداى تعالى نسبت به هر يك، جزء علت تامه است، چون واضح است كه يك موجود احتياج به موجودات ديگر دارد، كه قبل از اويند، و جنبه شرايط و معدات براى اين موجود دارند.

اين در صورتى است كه هر موجودى را تك تك و جداگانه در نظر گرفته و به تنهايى به خداى تعالى نسبت دهيم.

البته در اين باره نظريه اى دقيق تر هست، و آن اين است كه بدون هيچ شكى مى بينيم كه در ميان تمامى موجودات هستى يك ارتباط وجودى هست، چون بعضى علت بعض ديگرند، و بعضى شرط و يا معد بعضى ديگرند، و ارتباط در ميان علت و معلول، شرط و

مشروط، و معد و مستعد قابل انكار نيست، و اين ارتباط باعث شده يكنوع اتحاد و اتصال در ميان موجودات برقرار شود، در نتيجه دست بر سر هر موجودى بگذاريم با اينكه او را جداى از ساير موجودات مى بينيم، ولى مى دانيم كه اين جدايى به طور مطلق و از هر جهت نيست، بلكه اگر وجود متعين او را در نظر بگيريم مى بينيم كه در تعينش مقيد به تمامى موجوداتى است كه دست به دست هم داده، و او را متعين كرده.

مثلا انسان كه در مثال گذشته او را فرزند فرض كرديم از نظر وجه قبلى موجودى بود مستقل و مطلق ولى موجودى شد متوقف بر علل و شرايط بسيار، كه خداى تعالى يكى از آنها است، پس از نظر اين وجه هويتى است مقيد به تمامى موجوداتى كه در تعين او دخالت دارند،مثلا حقيقت زيد كه پسر پدرى به نام جواد، و مادرى به نام فاطمه است، و در فلان روز از تاريخ و در فلان نقطه از كره زمين به دنيا آمده، و چند خواهر و برادر قبل از او بوده اند، و چند تن ديگر بعد از او متولد شده اند، و چه كسانى مقارن وجود او به وجود آمده اند، همه اين نامبردگان و آنچه نام برده نشد، و در تعين اين فرد از انسان دخالت دارند در تشكيل حقيقت زيد دست دارند.

پس حقيقت زيد عبارت است از چنين چيزى، و اين هم از بديهيات است كه چيزى كه چنين حقيقتى دارد جز به واجب به هيچ چيز ديگرى توقف ندارد، و چون چنين است پس خداى تعالى علت تامه او است، و علت تامه هم چيزى است كه توقفى بر غير خود و احتياجى به غير مشيت خود ندارد، و قدرت او تبارك و تعالى نسبت به وى مطلق است، و مشروط و مقيد به چيزى نيست و اين همان حقيقتى است كه آيه شريفه (يخلق اللّه ما يشاء ان اللّه على كل شى ء قدير) به آن اشاره مى كند.

لقد انزلنا آيات مبينات و اللّه يهدى من يشاء الى صراط مستقيم

منظور از اين آيات مبينات همان آيه نور و آيات بعد از آن است، كه صفت نور خداى تعالى را بيان مى كرد، و صراط مستقيم آن راهى است كه غضب خدا و ضلالت شامل راهروان آن نمى شود، همچنان كه فرمود: (اهدنا الصراط المستقيم صراط الاذين انعمت عليهم غير المغضوب عليهم و لا الضالين )، كه سخن در تفسير آن در سوره حمد گذشت.

و اينكه در آخر آيه فرمود: (و اللّه يهدى من يشاء الى صراط مستقيم ) سبب شد كه جمله (لقد انزلنا آيات مبينات ) را مقيد به قيد (اليكم ) نكرد، چون مى خواست دنبال آن مشيت مطلق خود را نسبت به هدايت هر كس (نه تنها مخاطبين عصر نزول )، بيان كند، به خلاف چند آيه كه فرمود: (لقد انزلنا اليكم آيات مبينات و مثلا من الّذين خلوا من قبلكم و موعظة للمتقين ).

چون اگر در آيه مورد بحث مى فرمود: (لقد انزلنا اليكم آيات مبينات و اللّه يهدى ) چنين به ذهن مى رسيد كه اين بيان لفظى همان هدايت به سوى صراط مستقيم است و عموم مخاطبين به صرف شنيدن آيات قرآنى به سوى صراط مستقيم هدايت شده اند، با اينكه در ميان آن شنوندگان، منافقين و كسانى كه دلهايى بيمار داشتند بودند (و خدا داناتر است ).

بحث روايتى

رواياتى در ذيل آيه نور (الله نور السموات و الارض...) و مفردات و جملات آن

در كتاب توحيد به سند خود از عباس بن هلال روايت كرده كه گفت : از حضرت رضا (عليه السلام) معناى آيه (اللّه نور السموات و الارض ) راپرسيدم، فرمود: يعنى هادى اهل آسمانها و هادى اهل زمين است.

و در روايت برقى فرمود: منظور هدايت كسانى است كه در آسمانها و زمينند.

مؤلف: اگر مراد از اين هدايت، هدايت خاص باشد كه گفتيم به سوى سعادت دينى است كه در اين صورت كلام امام تفسير آيه است به مرتبه اى از معنا، و اگر مراد از آن هدايت عام باشد كه به معناى رساندن هر موجودى است به كمال لايق آن، در اين صورت با مطالب گذشته ما منطبق مى شود.

و در كافى به سند خود از اسحاق بن جرير روايت كرده كه گفت. زنى از من درخواست كرد كه او را نزد امام صادق (عليه السلام) ببرم، من از آن جناب برايش اجازه خواستم، اجازه داد و زن وارد شد، در حالى كه كنيز آزاد شده اش نيز با او بود، پرسيد يا ابا عبدالله اينكه خداى تعالى فرموده : (زيتونة لا شرقية و لا غربية ) منظورش چيست ؟ فرمود: اى زن ! خداى تعالى اين مثل را براى درخت نزده بلكه براى بنى آدم زده.

و در تفسير قمى به سند خود از طلحه بن زيد از جعفر بن محمد از پدرش (عليه السلام) روايت كرده كه در تفسير اين آيه فرمود: ابتدا نور خود را ذكر كرد و فرمود: (مثل نوره ) يعنى هدايتش در قلب مؤمن، (كمشكوة فيها مصباح ) و مصباح جوف مؤمن است و قنديل قلب او ومصباح نورى است كه خدا در قلب مؤمن نهاده.

(يوقد من شحرة مباركة ) فرمود: شحرة خود مؤمن است (زيتونة لا شرقية و لا غربية ) فرمود: بالاى كوه كه لا غربية يعنى شرق ندارد، و لا شرقية يعنى غربى برايش نيست، چون وقتى آفتاب طلوع كند از بالاى آن طلوع مى كند، و چون غروب مى كند باز از بالاى آن غروب مى كند يكادط زيتها يضى ء نزديك است كه نور دل او خودش روشن شود، بدون اينكه كسى با او سخنى بگويد (و او را هدايت كند).

نور على نور واجبى بالاى واجبى ديگر و سنتى بالاى سنتى ديگر، (يهدى اللّه لنوره من يشاء) خدا هر كه را بخواهد به واجبات و سنت هاى خود هدايت مى كند، (و يضرب الله الامثال للناس ) كه يكى همين مثلى است كه براى مؤمن زده.

آنگاه فرمود: پس مؤمن در پنج نور قرار دارد و در آنها آمد و شد مى كند، مدخلش نور، مخرجش نور، علمش نور، كلامش نور و مصيرش در روز قيامت به سوى بهشت نور است، من عرضه داشتم : اينها مى گويند اين مثل، مثل براى نور خدا است، فرمود: سبحان الله، خدا كه مثل ندارد، مگر خودش نفرموده : (فلا تضربوا لله الامثال - براى خدا مثل نزنيد)؟.

مؤلف: اين حديث مؤيد بيان قبلى ما است كه در تفسير آيه گذرانديم، و امام (عليه السلام) در تفسير آيه به بيان بعضى از فقرات آن اكتفاء كرده به اين كه پاره اى از مصاديق برايش آورده، مثل مصاديقى كه در ذيل جمله (يكاد زيتها يضى ء) و ذيل جمله (نور على نور) بيان داشت.

و اما اينكه از در تعجب فرمود: سبحان اللّه خدا مثل ندارد، منظور امام اين بوده كه مثل در آيه، مثل براى نور خدا كه اسم خدا است و بر او حمل مى شود نيست، چون اگر مثل براى او باشد، لازم مى آيد كه درباره خدا قائل به حلول و يا انقلاب شويم، (چون معناى آيه اين مى شود كه خدا كه نور است در آسمان و زمين حلول كرد و يا اصلا خود آسمان و زمين شده ) و خدا منزه از اين معانى است بلكه مثل مذكور مثل نورى است كه خدا به آسمانها و زمين افاضه كرده، و اما ضمير در جمله (مثل نوره ) اشكالى پديد نمى آورد، چون هيچ عيبى ندارد كه ضمير مذكور به خود خداى تعالى بر گردد و در عين حال معناى صحيح هم محفوظ باشد.

روايتى كه مى گويد آيه نور مثل اهل بيت عليهم السلام است و بيانى در ذيل آن

و در توحيد است كه از امام صادق (عليه السلام) روايت شده كه از آيه (اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح ) سؤ ال شد، حضرت فرمود: اين مثلى است كه خدا براى ما اهل بيت زده كه پيغمبر و ائمه (صلى الله عليه و آله) از ادله خدا و آيات اويند، آياتى كه مردم به وسيله آن به سوى توحيد و مصالح دين و شرايع اسلام و سنن و فرائض هدايت مى شوند (و لا قوة الا بالله العلى العظيم ).

مؤلف: اين روايت از قبيل اشاره به بعضى مصاديق است و آن افضل مصاديق است كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) و طاهرين از اهل بيت آن جنابند، و گرنه آيه شريفه به ظاهرش شامل غير ايشان نيز مى شود و انبياء و اوصياء و اولياء همه را شامل مى گردد.

بله، عموميت آيه اين قدر هم نيست كه همه مؤمنين را هم شامل شود، چون در وصف مصاديق صفاتى را قيد كرده كه شامل همه نمى شود، مانند اينكه بيع و تجارت ايشان را از ياد خدا غافل نمى سازد و معلوم است كه غير نام بردگان هر قدر هم ايمانشان كامل باشد باز دچار غفلت مى شوند.

روايات متعددى هم از طرق شيعه وارد شده كه مفردات آيه نور را به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) و اهل بيت او تطبيق مى كند و اين البته صرف تطبيق است نه تفسير، دليل اينكه تطبيق است نه تفسير، اختلاف اين روايات است، مثلا در روايت كلينى در روضه كافى كه به سند خود از جابر از ابى جعفر (عليه السلام) آورده، آمده كه (مشكاة ) قلب رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) و (مصباح ) نورى است كه علم در آن است و زجاجة على و يا قلب على (عليه السلام) و (شجره مباركه زيتونه ) - كه نه شرقى است و نه غربى - ابراهيم خليل (عليه السلام) است، كه نه يهودى بود و نه نصرانى، و جمله (يكاد زيتها يضى ء) را معنا كرده كه نزديك است اولاد ايشان به نبوت سخن گويند، و لو فرشته وحيى به ايشان نازل نشود.

ولى در روايتى كه توحيد به سند خود از عيسى بن راشد از امام باقر (عليه السلام) آورده، آمده است كه (مشكاه ) نور علم در سينه رسول خدا (صلى الله عليه و آله) و زجاجة سينه على (عليه السلام) است كه (يكاد زيتها يضى ء و لو لم تمسسه نار) نزديك است عالم از آل محمد به علم تكلم كند قبل از آنكه سؤ ال شود، (نور على نور امامى است ) كه مؤيد به نور علم و حكمت است كه بعد از امامى ديگر از آل محمد (صلى اللّه عليه و آله) قرار دارد.

و در روايت كافى به سند خود از صالح بن سهل همدانى، از امام صادق (عليه السلام) آمده كه (مشكاه ) فاطمه (عليهالسلام) و مصباح حسن و (زجاجة ) حسين (عليه السلام) و (شجرة مباركه ) ابراهيم خليل (عليه السلام) و (نه شرقى و نه غربى ) يهودى و نصرانى نبودن آن حضرت، و نور على نور امامى بعد از امام ديگر است، و (يهدى اللّه لنوره من يشاء) معنايش اين است كه خدا هر كه را بخواهد به سوى اين ائمه راهنمايى مى كند.

و در الدرالمنثور است كه ابن مردويه از ابى هريره از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) روايت كرده كه در معناى (زيتونه لا شرقية و لا غربية ) فرمود: قلب ابراهيم است كه نه يهودى بود و نه نصرانى.

مؤلف: اين نيز از باب ذكر بعضى مصاديق است كه نظيرش از طرق شيعه از بعضى ائمه اهل بيت (عليهم السلام) گذشت.

بيت اميرالمؤمنين عليه السّلام مصداق اكمل (فى بيوت اذن الله) است  

و در همان كتاب است كه ابن مردويه از انس بن مالك و بريده روايت كرده كه گفتند: رسول خدا (صلى الله عليه و آله) وقتى آيه (فى بيوت اذن الله ان ترفع ) را خواند، مردى برخاست و پرسيد: يا رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله) !اين كدام بيوت است ؟ فرمود: بيوت انبياء. پس ابوبكر برخاست و گفت : يا رسول اللّه ! لابد يكى از اين بيتها بيت على وفاطمه است ؟ فرمود: بله، از بهترين آن بيوت است.

مؤلف: اين روايت را صاحب مجمع البيان نيز به طور مرسل از آن جناب نقل كرده. و همين معنا را قمى در تفسير خود به سند خويش از جابر از امام باقر (عليه السلام) به اين عبارت آورده : منظور از اين بيوت، بيوت انبياء است، كه بيت على (عليه السلام) نيز يكى از آنها است و به هر حال اين روايت و آن روايت همه از قبيل ذكر بعضى مصاديق است، چنانچه گذشت.

چند روايت درباره : (رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع...)

و در نهج البلاغه از كلام على (عليه السلام) آمده كه وقتى آيه (رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر اللّه ) را تلاوت كرد، فرمود: و براى ذكر، اهلى است كه از دنياى خود به جاى هر چيز ديگرى ذكر را برگزيدند، آنچنان كه هيچ تجارت و بيعى ايشان را در طول زندگى از آن باز نمى دارد، ايشان همواره سايرين را نيز بدان دعوت نموده و با تذكر كلمات و اندرزهايى كه از محارم خدا نهى مى كند غافلان را اندرز مى دهند، امر به عدل و قسط مى كنند و خود قبل از هر كس فرمانبر آن چيزى هستند كه به آن امر مى كنند و از آنچه ديگران را نهى مى كنند باز مى ايستند. گويى راه دنيا به سوى آخرت را طى كرده، و به ماوراى دنيا رسيده و آن را مشاهده كرده اند، و گويى كه به غيب هاى اهل برزخ در تمام مدتى كه در آن ماندگار مى باشد مشرف هستند و آنها را مى بينند، و قيامت عذاب خود را بر آنان محقق ساخته، و لذا پرده آن را براى اهل دنيا كنار مى زنند، حتى گويى آنان مى بينند چيرهايى را كه مردم نمى بينند، و مى شنوند چيرهايى را كه مردم نمى شنوند.

و در مجمع البيان در ذيل آيه (رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع ) گفته كه : از ابى جعفر و ابى عبداللّه (عليه السلام) روايت شده كه اين رجال مردمى هستند كه وقتى موقع نماز مى رسد تجارت را رها كرده به سوى نماز روانه مى شوند، و اينها اجرشان عظيم تر است از كسانى كه اصلا تجارت نمى كنند.

مؤلف: يعنى تجارت نمى كنند، و مشغول ذكر خدايند، همچنان كه در روايات ديگر نيز اين طور آمده.

و در الدرالمنثور است كه ابن مردويه و غير او از ابو هريره و از ابو سعيد خدرى از رسول خدا (صلى الله عليه و آله) روايت كرده كه در ذيل آيه (رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر اللّه ) فرموده : اينان كسانيند كه در زمين به طلب رزق و فضل خدا سفر مى كنند.

مؤلف: گويا روايت ناقص نقل شده، و تمام آن در نقلى است كه از ابن عباس روايت شده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) فرمود: مردمى بودند كه در جستجوى فضل خدا مشغول خريد و فروش بودند، و چون مى شنيدند كه نداى نماز را در دادند آنچه در دست داشتند مى انداختند، و به سوى مسجد از جابر خاسته نماز مى خواندند.

و در مجمع در ذيل جمله (و اللّه سريع الحساب ) روايت كرده كه از امير المؤمنين (عليه افضل الصلوة والسلام) پرسيدند: چگونه خدا در يك حال به حساب همه مردم مى رسد؟ فرمود همان طور كه در آن واحد رزق همه را مى دهد.

و در روضه كافى به سند خود از مسعده بن صدقه از امام صادق (عليه السلام) از پدرش از امير مؤمنان (عليه السلام) روايت كرده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) فرمود: خداى تعالى ابرها را غربال باران قرار داد، و ابر تگرگ را آب مى كند، تا به هر چيز و هر كس ‍ مى رسد صدمه نزند، و آنچه به صورت تگرگ و صاعقه مى آيد عذاب خدا است، كه به هر قومى بخواهد مى فرستد.

و در تفسير قمى در ذيل آيه (فمنهم من يمشى على بطنه و منهم من يمشى على رجلين و منهم من يمشى على اربع ) از امام (عليه السلام) نقل كرده كه فرمود: آنكه با دو پا مى رود انسان است، و آنچه با شكم مى رود مارهايند، و آنچه با چهار پا مى روند چهار پايانند، و امام صادق (عليه السلام) اضافه فرمود كه : بعضى ديگر هستند كه با بيش از چهار پا راه مى روند.

سوره نور، آيات 47 تا 57  

 و يقولون ءامنا باللّه و بالرسول و اطعنا ثم يتولّى فريق منهم من بعد ذلك و ما اولئك بالمؤمنين (47)

 و اذا دعوا الى اللّه و رسوله ليحكم بينهم اذا فريق منهم معرضون (48)

 و ان يكن لهم الحق ياتوا اليه مذعنين (49)

 افى قلوبهم مرض ام ارتابوا ام يخافون ان يحيف اللّه عليهم و رسوله بل اولئك هم الظالمون (50)

 انّما كان قول المؤمنين اذا دعوا الى اللّه و رسوله ليحكم بينهم ان يقولوا سمعنا و اطعنا و اولئك هم المفلحون (51)

 و من يطع اللّه و رسوله و يخش اللّه و يتقه فاولئك هم الفائزون (52)

 و اقسموا باللّه جهد ايمانهم لئن امرتهم ليخرجنّ قل لا تقسموا طاعة معروفة ان اللّه خبير بما تعملون (53)

 قل اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول فان تولوا فانّما عليه ما حمل و عليكم ما حملتم و ان تطيعوه تهتدوا و ما على الرسول الا البلغ المبين (54)

 وعد الله الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنّهم فى الارض كما استخلف الذين من قبلهم و ليمكّننّ لهم دينهم الذى ارتضى لهم و ليبدّلنّهم من بعد خوفهم امنا يعبدوننى لا يشركون بى شيا و من كفر بعد ذلك فاولئك هم الفاسقون (55)

 و اقيموا الصلوة و آتوا الزكوة و اطيعوا الرسول لعلكم ترحمون (56)

 لا تحسبن الّذين كفروا معجزين فى الارض و ماءويهم النّار ولبئس المصير (57)

ترجمه آيات

گويند خدا و پيغمبر او را باور داريم و اطاعت مى كنيم آن گاه با وجود اين گروهى از ايشان روى مى گردانند، و آنان مؤمن نيستند (47).

و چون به سوى خدا و پيغمبرش خوانده شوند كه ميانشان داورى كند آن وقت گروهى از ايشان اعراض كنندگانند (48).

و اگر حق به طرف ايشان باشد اطاعت كنان سوى وى آيند (49).

مگر در دلهايشان مرضى هست يا شك و ترديد دارند و يابيم آن دارند كه خدا و رسولش به آنان جور كنند (نه هيچ يك از اينها نيست ) بلكه آنان خود از ستمگرانند (50).

گفتار مؤمنان چون به سوى خدا و پيغمبرش خوانده شوند تا ميان آنان داورى كند فقط اين است كه گويند: شنيديم و اطاعت كرديم و آنان خود كامياب شدگانند (51).

و هر كس مطيع خدا و رسول او شود و از خدا بت رسد و از مخالفت فرمانش بپرهيزد پس چنين كسانى رستگارانند (52).

به خدا سوگند مى خورند، قسمهايى مؤ كد كه اگر فرمانشان دهى به سوى جهاد بيرون مى شوند، بگو هيچ حاجت به سوگند نيست اطاعت شايسته بهتر از سوگند خوردن است كه خدا از اعمالى كه مى كنيد آگاه است (53).

بگو خدا را اطاعت كنيد و پيغمبرش را، زيرا اگر از اطاعت آن دو سر برتابيد فقط تكليف خود را انجام نداده ايد، و به او ضررى نرسانده ايد چون او مكلف به تكليف خويش و شما مكلف به تكليف خويشيد، اگر او را اطاعت كنيد هدايت يابيد و بر عهده پيغمبر وظيفه اى جز بلاغ آشكار نيست (54).

خدا به كسانى از شما كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند وعده كرده كه شما را در اين سرزمين جانشين ديگران كند، آنچنان كه اسلاف و گذشتگان آنان را جانشين كرد، و نيز دينشان را آن دينى كه براى ايشان پسنديده استقرار دهد و از پى ترسى كه داشتند امنيت روزيشان فرمايد تا مرا عبادت كنند و چيزى را با من شريك نكنند و هر كس پس از اين كافر شود آنان خود عصيان پيشگانند (55).

نماز كنيد و زكات دهيد و اين پيغمبر را اطاعت كنيد شايد خدا رحمتتان كند (56).

تو مپندار آن كسانى كه كافرند در اين سرزمين خدا را به ستوه مى آورند نه، بلكه جايشان جهنم است كه بد سر انجامى است (57).

بيان آيات

ايمان به خدا و پيامبر (صلى اللّه عليه و آله) و اطاعت خدا ورسول (صلى اللّه عليه و آله) واجب و ملازم يكديگرند

اين آيات وجوب اطاعت خدا و رسولش (صلى اللّه عليه و آله) را بيان مى كند و مى فهماند كه اطاعت رسول (صلى الله عليه و آله) از اطاعت خدا جدا نيست و بر هر مسلمان واجب است كه به حكم و قضاى او تن در دهد، كه روگردانى از حكم و قضاى او نفاق است، و در آخر صالحان از مؤمنين را وعده جميل و كفار را تهديد و بيم مى دهد.

و يقولون آمنا باللّه و بالرسول و اطعنا ثم يتولى فريق منهم من بعد ذلك...

اين آيه شريفه حال بعضى از منافقين را بيان مى كند كه به ظاهر دم از ايمان و اطاعت زدند ولى دوباره به كفر اول خود برگشتند، و مى فرمايد كه ايمان به خدا عبارت است از اعتقاد قلبى بر يگانگى او و بر آن دينى كه تشريع كرده، و ايمان به رسول عبارت است از اعتقاد قلبى بر اينكه او فرستاده خدا است، و امر او امر خدا و نهى او نهى خدا و حكم او حكم خدا است، بدون اينكه خودش از پيش خود اختيارى داشته باشد، و اطاعت خدا عبارت است از اينكه عمل را مطابق شرع او انجام دهند، و اطاعت رسول عبارت است از اينكه فرمانبر به امر او باشند، و به نهى او باز ايستند: و آنچه او حكم مى كند و هر قضايى كه مى راند بپذيرند. پس ايمان به خدا و اطاعت او موردى جز دين و تدين به آن ندارد و ايمان به رسول و اطاعت او هم موردش همان خبرى است كه او از دين مى دهد، يعنى ايمان به اينكه خبر او از ناحيه خدا است، و اطاعت از امر و نهى او و تن دادن به حكم او در منازعات، و خلاصه منقاد او در همه امور بودن.

و بنابراين ميان دو ايمان و دو اطاعت تنها فرقى كه هست از جهت سعه و ضيق مورد است، و تفصيلى كه در آيه آمده كه مى فرمايد: (آمنا باللّه و بالرسول ) كه حرف باء را تكرار كرده، به همين سعه و ضيق اشاره دارد، توضيح اينكه نفرمود (آمنا باللّه و الرسول ) تا تعدد دو ايمان و دو اطاعت را برساند، و در عين اينكه دوئيت ميان اين دو ايمان و دو اطاعت هست، در عين حال هيچ يك از ديگرى جدا نيست، همچنان كه خدا در مذمت كسانى كه اين دو را از هم جدا مى خواهند فرموده : (ويريدون ان يفرقوا بين اللّه و رسله ).

پس اينكه فرمود (و يقولون آمنا باللّه و بالرسول و اطعنا) معنايش اين است كه ما بر دين خدا اعتقاد قلبى داريم و آن را شريعت خود قرار داديم و نيز اعتقاد قلبى داريم بر اى نكه رسول جز به حق خبر نمى دهد، و جز به حق حكم نمى كند.

و اينكه فرمود: (ثم يتولى فريق منهم من بعد ذلك ) معنايش اين است كه طايفه اى از اين گروه كه مى گفتند: (آمنا باللّه و بالرسول و اطعنا) بعد از گفتن اين حرف از مقتضا و لوازم گفتار خويش برگشته، و اعراض كردند.

و معناى اينكه فرمود: (و ما اولئك بالمؤمنين ) اين است كه اين گويندگان مؤمن نيستند، و مشاراليه به اشاره (اولئك - اينان ) به شهادت سياق عموم گويندگان است، نه خصوص طايفه اى كه اعراض كردند، چون سياق كلام براى مذمت همه است.

و اذا دعوا الى اللّه و رسوله ليحكم بينهم اذا فريق منهم معرضون

بيان اينكه نفاق انگيزه اعراض پاره اى از مؤمنان ظاهرى از حكم و حكميت رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله) بوده است

سياق آيه شهادت مى دهد بر اينكه آيات درباره بعضى از منافقين نازل شده كه باب عضى ديگر مرافعه اى داشته اند و آن طرف پيشنهاد كرده كه نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله) روند و هر چه او در ميان آن دو حكم كرد قبول كنند، و منافق مزبور زير بار نرفته، و اين آيات در اين خصوص نازل شده.

با اينكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله) در ميان مردم به حكم خدا حكم مى كرد، همچنان كه قرآن كريم در اين باره فرموده : (انا انزلنا اليك الكتاب بالحق لتحكم بين النّاس بما اريك الله ).

پس حكم، يك نسبت به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) دارد كه نسبت مباشرت است،و نسبتى هم به خداى سبحان دارد كه جزء شريعت او است و او است كه پيغمبر را براى حكم و قضاء منصوب نموده.

با اين بيان روشن مى شود كه مراد از دعوت به سوى خدا، براى اينكه در ميان آنان حكم كند، عبارت است از دعوت به متابعت و پيروى آنچه شرع او در مورد نزاع اقتضاء دارد و مراد از دعوت به سوى رسول او تا در ميان مردم حكم كند، عبارت است از دعوت به متابعت آنچه او به مباشرت حكم مى كند.

و نيز ظاهر امر اين است كه ضمير در (ليحكم ) به رسول بر مى گردد، و اگر ضمير را مفرد آورد (تا حكم كند) و تثنيه نياورد (تا او و خدا حكم كنند)، اشاره به اين است كه حكم رسول حكم خدا است. اين آيه نسبت به آيه سابقش از قبيل خاص نسبت به عام است، چون در اين آيه اعراض مخصوصى از ايشان را بازگو مى كند، و در آيه قبلى مطلق اعراض ايشان را بيان كرد.

و ان يكن لهم الحق ياتوا اليه مذعنين

(اذعان ) به معناى انقياد و اطاعت است و ظاهر سياق آيه مخصوصا جمله (ياتوا اليه ) اين است كه مراد از (حق ) حكم پيغمبر است. زيرا حكم حقى است كه از پيامبر جدا نمى شود و معنى آيه چنين مى شود. و اگر حق كه همان حكم پيامبر است به نفع آنان (منافقين ) باشد نه به ضررشان مى آيند به سوى اين حكم در حالى كه منقاد و مطيع مى باشند پس برگشت نمى كنند از او مگر وقتى كه عليه آنان باشد. و لازمه اين معنى اين است كه آنان تبعيت مى كنند هواى خود را و قصد ندارند كه اطاعت حق كنند.

افى قلوبهم مرض ام ارتابوا ام يخافون ان يحيف اللّه عليهم و رسوله...

كلمه (حيف ) به معناى جور است.

و ظاهر سياق آيات اين است كه مراد از مرض قلوب ضعف ايمان مى باشد، همچنان كه در آيه (فلا تخضعن بالقول فيطمع الذى فى قلبه مرض ) و آيه (لئن لم ينته المنافقون و الّذين فى قلوبهم مرض، و المرجفون فى المدينه لنغرينك بهم ) و آياتى ديگر كه به همين معنا است.

و اما اينكه مراد از مرض قلب نفاق باشد، همچنان كه به همين معنا تفسير شده باطل است، به دليل صدر آيه كه مى فرمايد: (و ما اولئك بالمؤمنين ) و حكم به نفاقشان كرده، ديگر معنا ندارد كه از نفاق آنان سؤ ال كند، و سپس خودش جواب دهد كه : نه، بلكه ايشان از ستمكاران هستند.

(ام ارتابوا) - ظاهر اطلاق، (ارتياب ) (و اينكه نفرموده در چه شك مى كنند )، اين است كه مراد از آن، شك در دين باشد بعد از ايمان آوردن، نه شك در صلاحيت داشتن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) براى داورى و حكم، و يا شك در عدالت او و امثال اين امور، چون اين گونه امور بايد با نصب قرينه بيان شود، و اطلاق شك منصرف به آنها نمى شود.

(ام يخافون ان يحيف اللّه عليهم و رسوله ) - يعنى اعراض كنند، به اين بهانه كه بترسند كه خدا و رسولش به ايشان ظلم و جور كنند، به احتمال اينكه شريعت الهى كه دنبال آن حكم رسول خدا (صلى الله عليه و آله) است بر اساس جور و حق كشى بنا شده، و يا رسول خدا (صلى الله عليه و آله) در قضاء و داوريش رعايت حق را نكند.

جمله (بل اولئك هم الظالمون ) اعراض از ترديد سابق با همه شقوق سه گانه آن است، و معنايش اين است كه : اگر براى داورى نزد رسول خدا نيامدند نه به خاطر شك بود و نه به خاطر جابرانه بودن احكام دين و نه ترس از خيانت رسول، چون اگر علت يكى از اينها مى بود در صورتى هم كه حق با آنها بود با اذعان پيش نمى آمدند و آيه شريفه مى فرمايد اگر حق با آنها بود مى آمدند پس ‍ مى فهميم كه علت يكى از آن سه وجه مذكور نبوده بلكه همان ظلم و ستم پيشگى و لاابالى گرى آنان بوده، و اگر سبب اعراضشان ترس از ظلم و جور خدا و رسول بود، كه خدا از ظلم مبرا و رسولش هم از آن منزه است پس اعراضشان از اجابت دعوت به حكم خدا و رسول او جز اين كه گفتيم علتى ندارد.

و ظاهرا مراد از ظلم، تعدى از حد ايمان است با اقرار زبانى به آن كه قبلا هم فرموده بود (و ما اولئك بالمؤمنين ) و يا مراد خصوص تعدى به حقوق غير مالى است.

و اگر مراد مطلق ظلم باشد، اعراض از ترديد با شقوق سه گانه سابق صحيح نبود، زيرا خود آن شقوق سه گانه از مطلق ظلم است، (براى اينكه با داشتن شك و احتمال، جابرانه بودن دين يا خيانت رسول اقرار بدين ظلم است ) كه آيه بعدى هم بر آن دلالت دارد.

پس از آنچه گذشت، روشن شد كه ترديد در اسباب اعراض بين امور سه گانه به تقديرى كه نفاق نداشته باشند، ترديدى است، حاصر، و اقسام سه گانه هم متغاير، چون حاصل معنا اين مى شود كه اينان منافق و غير مؤمنند، براى اينكه اگر اين طور نباشند اعراضشان يا از ضعف ايمان است، و يا از زايل شدن آن به علت ارتياب و شك است، و يا از ترس بدون جهت است، چون ترسيدن از مراجعه به حكم حاكم وقتى است كه آدمى احتمال جور در حكم و انحراف از حق به باطل بدهد، و چنين احتمالى در حكم خدا و رسول او نيست.

مفسرين در كلماتشان بحث در پيرامون ترديد و اضراب را طول داده اند، و به گمانم آنچه ما آورديم كافى باشد، و اگر كسى نخواهد به اين مقدار اكتفاء كند بايد به تفاسير مفصل مراجعه نمايد.

انما كان قول المؤمنين اذا دعوا الى الله و رسوله ليحكم بينهم ان يقولوا سمعنا و اطعنا...

بر خلاف منافقان، مؤمنان در برابر حكميت و حكم خدا ورسول (صلى اللّه عليه و آله) تسليم بوده مى گويند: (سمعنا و اطعنا...)

سياق جمله (انّما كان قول المؤمنين ) كه كلمه (كان ) در آن قيد شده، و نيز وصف ايمان در كلمه (مؤمنين ) دلالت دارد بر اينكه گفتن (شنيديم و اطاعت كرديم ) در پاسخ به دعوت به سوى خدا و رسول او، مقتضاى ايمان به خدا و رسول است، (چون كلمه (كان ) و مؤمنين مى رساند كه دارندگان صفت ايمان همواره چنين بوده اند)، آرى، مقتضاى اعتقاد قلبى بر پيروى آنچه خدا و رسول بدان حكم مى كنند همين است كه دعوت به حكم خدا و رسول را لبيك بگويند، نه اينكه آن را رد كنند.

بنابراين مراد از جمله (اذا دعوا الى اللّه و رسوله ليحكم بينهم ) دعوت بعضى از مردم است كه به منازع خود پيشنهاد كرده اند: (بيا تا خدا و رسول را بين خود حكم قرار دهيم )، به دليل اينكه جمله با لفظ (اذا) آغاز شده، و اگر اين آيه درباره مورد خاصى نبود، بلكه مراد از آن دعوت عمومى خدا و رسول، و يا به عبارت ديگر حكم خدا به وجوب رجوع هر دو نفر متخاصم به حكم او و حكم رسول او بود، قهرا حكمى ابدى بود، ديگر جا نداشت به زمان - اذا - مقيد شود.

از اينجا روشن مى شود اينكه بعضى از مفسرين گفته اند: فاعل (دعوا) كه حذف شده همان خدا و رسول است و معناى آيه اين است كه وقتى خدا و رسول ايشان را مى خوانند چنين و چنان مى گويند صحيح نيست، بله، بالاخره مرجع دعوت باز به دعوت خدا و رسول است، ولى اين حقيقت باعث نمى شود كه ما كلمه (دعوا) را كه صيغه مجهول است به دعا كه صيغه معلوم است معنا كنيم.

و به هر حال آيه شريفه مى خواهد سخن مؤمنين را در هنگامى و يا در فرضى كه دعوت مى شوند به پذيرفتن حكم خدا و رسول منحصر كند در يك كلام و آن اين است كه (سمعنا و اطعنا - چشم اطاعت مى كنيم ) كه معنايش سمع و طاعت دعوت الهى است، حال چه اينكه دعوت كننده را يكى از دو متخاصم به ديگرى فرض كنيم، و يا دعوت كننده را خدا و رسولش بدانيم، و يا بگوييم مقصود سمعا و طاعة در برابر دعوت خدا يا يكى از دو متخاصم نيست، بلكه مراد سمعا و طاعة در برابر حكم خدا و رسول است، هر چند كه احتمال اخير بعيد است.

حال كه سخن مؤمنين در هنگام دعوت منحصر شد به (سمعنا و اطعنا) لازمه آن اين است كه مؤمنين در چنين هنگامى دعوت خدا را رد نكنند. پس اگر كسى رد كند معلوم مى شود مؤمن نيست، چون رد حكم خدا خروج از طور و حد ايمان است، همچنان كه جمله (بل اولئك هم الظالمون ) هم به بيانى كه گذشت آن را افاده مى كند پس آيه شريفه در مقام تعليل اضراب در ذيل آيه قبلى است، كه مى فرمود: (بل اولئك هم الظالمون ).

آيه مورد بحث با جمله (و اولئك هم المفلحون ) خاتمه يافته كه در آن رستگارى منحصر در مؤمنين شده نه اينكه مؤمنين منحصر در رستگارى شده باشند.

و من يطع اللّه و رسوله و يخش اللّه و يتقه فاولئك هم الفائزون

اين كه آيه شريفه در سياق آيات قبلى وارد شده به انضمام آيه قبلش اين معنا را مى رساند كه در مقام تعليل - و به منزله كبرايى كلى - براى آيه قبل است كه چون حكم مى كرد به رستگارى هر كس كه مؤمن باشد، و حكم خدا و رسول را با كلمه (سمعا) و (طاعة ) پاسخ گويد، گويى گفته : كسى كه مطيع خدا و رسول او است و مؤمن حقيقى هم هست، و هم در باطن او ترس خدا، و هم در ظاهر او به شهادت تقوايش ترس از خدا مى باشد، رستگار است و قاعده و كبراى كلى اين است كه به طور كلى هر كس خدا و رسول او را اطاعت كند و از خدا بترسد و تقوى پيشه كند، تنها اين چنين كسان رستگارانند، (فوز و فلاح به يك معنا است ).

اين آيه شريفه هم شامل داعى به حكم خدا و رسول مى شود كه خصم منازع خود را دعوت مى كند كه : (بيا خدا و رسول را حكم خود قرار دهيم )، و هم شامل مدعو مى شود، در صورتى كه دعوت داعى را بپذيرد، و به داورى خدا و رسول رضايت دهد، بنابراين در تعليل آيه مورد بحث يك اضافه اى بر تعليل آيه قبل هست، چون به هر دو طرف يعنى هم به داعى و هم به مدعو وعده حسن مى دهد.

منافقان سوگندهاى شديد ياد مى كنند كه از تو اطاعت مى كنند، بگو قسم مخوريد...

و قسموا باللّه جهد ايمانهم لئن امرتهم ليخرجن قل لا تقسموا طاعة معروفة...

كلمه (جهد) به معناى طاقت است و تقدير آيه اين است كه : (اقسموا باللّه مبلغ جهد هم فى ايمانهم ) يعنى سوگند خوردند به خدا نهايت قدرتى كه در خوردن سوگند داشتند، و مراد اين است كه قسمهاى غلاظ و شدادى خوردند كه ديگر سوگندى از آن غليظتر نداشتند.

و ظاهرا مراد از جمله (ليخرجن ) خروج به سوى جهاد باشد، چون در عده اى از آيات نيز به اين معنا تصريح شده، مانند آيه (و لو ارادوا الخروج لاعدوا له عده و لكن كره الله انبعائهم، فثبطهم و قيل اقعدوا مع القاعدين، لو خرجوا فيكم ما زادوكم الا خبالا).

در جمله (قل لا تقسموا) ايشان را از سوگند خوردن نهى مى كند و جمله (طاعة معروفة ) خبرى است كه مبتدايش حذف شده و آن ضميرى است كه به خروج بر مى گردد، (يعنى خروج اطاعت خداست، احتياج به سوگند ندارد) و اين جمله در مقام تعليل نهى از سوگند است، و به همين جهت به فصل آمده (يعنى با واو عطف وصل به ما قبل نشده ) و جمله (و اللّه خبير بما تعملون ) تتمه تعليل است.

و معناى آيه اين است كه : سوگند خوردند با غليظترين سوگندشان كه هر آينه اگر ايشان را امر به خروج به سوى جهاد كنى خارج خواهند شد، به ايشان بگو قسم نخوريد، براى اينكه خارج شدن به جهاد، طاعت خدا، و عملى پسنديده و جزو دين است، و عملى است واجب كه ديگر در واجب كردنش سوگند غليظ لازم ندارد، اگر سوگند مى خوريد كه خدا و رسول را راضى كنيد، خدا به آنچه مى كنيد دانا است، و فريب قسمهاى غليظ شما را نمى خورد.

بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از (خروج ) بيرون شدن از خانه و اموال است، در صورتى كه رسول بدان حكم كند. و جمله (طاعة معروفة ) مبتدايى است براى خبر حذف شده، و تقدير آن (طاعة معروفه للنبى خير من اقسامكم - طاعت پيغمبر به نحو پسنديده بهتر است از سوگند خوردنتان )، مى باشد.

و معناى آيه اين است كه با غليظترين سوگند به خدا قسم خوردند كه اگر به ايشان امر كنى و عليه آنان در منازعاتشان حكم نمايى كه از خانه و اموال خود بيرون شوند، حتما بيرون خواهند شد، به ايشان بگو: سوگند نخوريد، براى اينكه پيغمبر را به خوبى اطاعت كردن بهتر از سوگند خوردن به خدا است و خدا دانا است به آنچه مى كنيد.

ولى اين حرف صحيح نيست، زيرا هر چند كه اتصال آيه را به ماقبل تأكيد مى كند و وجه قبلى اين فايده را ندارد، ولى متاسفانه با تصريحى كه قبلا مبنى بر رد دعوت به سوى حكم خدا و رسول و تن دادن به حكم بين آنان كرده بودند نمى سازد، چون با اين اعراض صريح از حكم خدا و رسول او، ديگر معنا ندارد كه براى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله) سوگند بخورند كه اگر ما را امر كنى كه از ديار و اموال خود بيرون شويم بيرون خواهيم شد، و اين ناسازگارى خيلى واضح است.

مگر آنكه بگوييم آنان كه سوگند خوردند غير از كسانى بودند كه دعوت خداى را رد كردند و از حكم رسول خدا (صلى الله عليه و آله) اعراض نمودند كه در اين صورت اشكال متوجه حمل (ليخرجن ) بر اين معنا مى شود، چون دليلى بر چنين حمل در دست نيست.

رسول را وظيفه اى و شما را وظيفه اى است، نافرمانى شما به او زيانى نمى رساندو پيروى از او مايه هدايت خود شما است

قل اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول فان تولوا فانّما عليه ما حمل و عليكم ما حملتم...

در اين آيه امر فرموده به اطاعت خدا در آنچه نازل كرده و اطاعت رسول در آنچه از ناحيه پروردگارشان مى آورد، و اوامرى كه در امر دين و دنيا به ايشان مى كند. و كلمه (قل ) كه در صدر سخن قرار گرفته اشاره است به اينكه اطاعت فرمان چه از خدا و چه از رسول همه اش اطاعت خدا است، و همين اشاره با جمله (و اطيعوا الرسول ) تأكيد شده، و گرنه مى توانست از اول بفرمايد (اطيعونى - مرا اطاعت كنيد)، خواست بفهماند كه طاعت رسول، به اين جهت كه رسول است، طاعت مرسل و فرستنده است و با همين حجت تمام مى شود.

و به همين جهت دنبال سخن، چند جمله اضافه فرمود:

اول اينكه فرمود: (فان تولوا فانّما عليه ما حمل و عليكم ما حملتم ) يعنى اگر از طاعت رسول اعراض كنيد اين اعراض شما ضررى به رسول نمى زند، چون رسول وظيفه خود را انجام داده، و وظيفه او هيچ ربطى به شما ندارد، شما هم تكليفى داريد كه انجام و تخلف از آن هيچ ارتباط و سود و زيانى براى او ندارد، چون اطاعت همه اش از خدا است.

دوم اينكه فرمود: (و ان تطيعوه تهتدوا) يعنى هر چند او تكليفى دارد، و شما تكليفى ديگر ولى اگر او را اطاعت كنيد هدايت مى يابيد، براى اينكه آنچه او براى شما مى آورد، و هر امرى كه مى كند از ناحيه خدا و به امر اوست، و در حقيقت اطاعت براى خدا است، و معلوم است كه در اطاعت خدا هدايت است.

سوم اينكه فرمود: (و ما على الرسول الا البلاغ المبين )، و اين به منزله تعليل مطالب قبل است، يعنى آنچه از تكاليف كه به دوش ‍ رسول است عبارت است از تبليغ و بس، پس اگر شما پيام او را مخالفت كنيد هيچ حرجى متوجه او نمى شود، و چون رسول مسؤوليتى جز تبليغ ندارد، قهرا اطاعت خدا اطاعت فرستاده او است، و اطاعت فرستنده او كه همان خداى سبحان است مايه هدايت شما است.

وعده جميل الهى به مؤمنينى كه عمل صالح انجام مى دهند 

(وعد الله الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنهم فى الارض كما استخلف الّذين من قبلهم...)

ظاهر اينكه آيه در اينجا قرار گرفته اين است كه در ذيل آيات سابق سوره نازل شده باشد، و چون سوره مدنى است، و در مكه و قبل از هجرت نازل نشده، اين آيه نيز مدنى است، همچنان كه سياقش و مخصوصا سياق ذيلش اين احتمال را تاييد مى كند.

درنتيجه اين آيه وعده جميل و زيبايى است براى مؤمنين كه عمل صالح هم دارند، به آنان وعده مى دهد كه به زودى جامعه صالحى مخصوص به خودشان برايشان درست مى كند و زمين را در اختيارشان مى گذارد و دينشان را در زمين متمكن مى سازد، و امنيت را جايگزين ترسى كه داشتند مى كند، امنيتى كه ديگر از منافقين و كيد آنان، و از كفار و جلوگيريهايشان بيمى نداشته باشند، خداى را آزادانه عبادت كنند، و چيزى را شريك او قرار ندهند.

پس در جمله (وعد الله الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ) كلمه (من ) تبعيضى خواهد بود نه بيانى، و خطاب در آن، به عموم مسلمين است كه در ميان آنان، هم منافق هست و هم مؤمن، و مؤمنين ايشان نيز دو طايفه اند، يكى كسانى كه عمل صالح مى كنند، و گروه ديگر آنان كه عمل صالح ندارند، ولى وعده اى كه در آن آمده مخصوص كسانى است كه هم ايمان داشته باشند و هم اعمالشان صالح باشد و بس.

مراد از استخلاف مؤمنين صالح العمل در زمين و مقصود از مستخلفين قبل از ايشان در آيه : (وعد اللّه الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات...)

و در جمله (ليستخلفنهم فى الارض كما استخلف الّذين من قبلهم ) دو احتمال هست، يكى اينكه مراد از استخلاف اين باشد كه خداى تعالى به ايشان خلافتى الهى نظير خلافت آدم و داوود و سليمان داده باشد، همچنان كه درباره خلافت آدم فرمود: (انى جاعل فى الارض خليفه ) و درباره داوود فرموده : (انا جعلناك خليفه فى الارض ) و درباره سليمان فرموده : (و ورث سليمان داود) كه اگر مراد از خلافت اين باشد، قهرا خلفاى قبل از ايشان خلفاى خدا، يعنى انبياى او و اوليايش خواهد بود، و ليكن به دليلى كه مى آيد اين احتمال بعيد است.

احتمال دوم اينكه مراد از (خلافت ) ارث دادن زمين به ايشان و مسلط كردن آنان بر زمين باشد، همچنان كه در اين معنا فرموده : (ان الارض لله يورئها من يشاء من عباده، و العاقبه للمتقين ) و نيز فرموده : (ان الارض يرئها عبادى الصالحون ) كه بنابراين احتمال، مراد از خلفاى قبل از ايشان مؤمنين از امتهاى گذشته خواهد بود، كه خدا كفار و منافقين آن ها را هلاك كرد، و مؤمنين خالص ايشان را نجات داد، مانند قوم نوح و هود و صالح و شعيب، همچنان كه در آيه (و قال الّذين كفروا لرسلهم لنخرجنكم من ارضنا او لتعودن فى ملتنا فاوحى اليهم ربهم لنهلكن الظالمين، و لنسكننكم الارض من بعدهم ذلك لمن خاف مقامى و خاف وعيد) است و اينان كسانى هستند كه خود را براى خدا خالص كردند و خدا نجاتشان داد، و در نتيجه جامعه صالحى تشكيل داده و در آن زندگى كردند، تا آنكه مهلتشان طول كشيده، دلهايشان قساوت يافت.

اما قول كسى كه گفته : مراد از مستخلفين قبل از ايشان، بنى اسرائيل است كه خدا بعد از هلاك كردن فرعون و لشگريانش سر زمين مصر و شام را به ايشان ارث داده، و در آن مكنتشان داد، همچنان كه درباره آنان فرمود:(و نريد ان نمن على الاذين استضعفوا فى الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين و نمكن لهم فى الارض ) حرف صحيحى نيست.

زيرا آيه مورد بحث از مردمى خبر مى دهد كه بعد از ارث بردن زمين، اجتماعى صالح تشكيل دادند و قوم بنى اسرائيل بعد از نجاتشان از فرعون و لشگرش، هرگز از كفر و نفاق و فسق خالص نگشتند، و مصداق (الّذين آمنوا و عملوا الصالحات ) نشدند، و به نص قرآن كريم در آياتى بسيار هرگز و در هيچ دوره اى چنين روزى به خود نديدند، و با اينكه اجتماع ايشان همواره از كفار و منافقين و صالحان و طالحان متشكل مى شده، ديگر معنا ندارد كه استخلاف ايشان را مثل بزند براى استخلاف (الّذين آمنوا و عملوا الصالحات ).

و اگر مراد از تشبيه اصل استخلاف ايشان، به استخلاف خلفاى قبل از ايشان - كه فرضا بنى اسرائيل باشند چه خوب و چه بد - بوده باشد، در اين صورت احتياجى نبود كه مجتمع اسرائيلى را پيش بكشد، و به آنان تشبيه كند و حال آنكه امتهاى موجود در زمان ايشان، همچنان كه در آيه (اذ جعلكم خلفاء من بعد قوم نوح ) و آيه (اذ جعلكم خلفاء من بعد عاد) بدون هيچ تشبيهى اين امت را جانشينان امتهاى قبل دانست، و حتى كفار از اين امت را هم خلفاى اقوام پيشين خواند و فرمود:(و هو الذى جعلكم خلائف الارض ) و نيز فرمود:(هو الذى جعلكم خلائف فى الارض فمن كفر فعليه كفره ).

حال اگر بگويى چرا جايز نباشد كه تشبيه در آيه مورد بحث، تشبيه به بنى اسرائيل باشد؟ آنگاه حق اين مجتمع صالح را با جمله بعدى اش اداء نموده و بفرمايد:(ليمكنن لهم دينهم...)؟

در جواب مى گوييم : بله، اشكالى ندارد، جز اينكه همان طور كه گفتيم، بنابراين ديگر وجهى ندارد كه امت اسلام از ميان همه امم تنها جانشين بنى اسرائيل باشند، و جانشينى اين امت تنها به جانشينى بنى اسرائيل تشبيه گردد.

 
 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved