چند حکایت از امام علی بن موسی الرضا عليه السلام
روزى گروهى از مردم در محضر امام رضا (ع) اجتماع نموده و از آن حضرت درباره مسائل دينى استفتا مىكردند. ناگاه مردى وارد مجلس شد و گفت: « اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ رَسوُلِ اللَّه ». من از دوستان و شيعيان شما و اجداد طاهرين شما هستم. هماكنون از سفر حج برگشتهام و خرج راه را گم كرده و تهىدست شدهام و براى رسيدن به وطن نياز به مبلغى پول دارم. اگر براى شما ممكن است، پولى را به من عنايت كنيد تا به وطن برسم و در آن جا به همان مقدار از طرف شما صدقه دهم؛ زيرا من در شهر خود ثروتمندم. حضرت فرمود: بنشين، خدا تو را رحمت كند! سپس رو كرد به مردم و پاسخ مسائل شرعى آنان را داد تا اين كه خانه از مردم خالى شد و همگان پراكنده گشتند، مگر سه چهار نفر. آنگاه امام (ع) وارد اندرونىِ خانه شد و پس از دقايقى بازگشت، اما به آن اتاق وارد نشد، بلكه از پشت در صدا زد: كجا است آن مرد خراسانى كه نفقه راه خويش را گم كرده بود؟ آن مرد برخاست و عرض كرد: اينجا هستم. امام (ع) از بالاى در، دويست دينار (اشرفى) را به او داد و فرمود: اين مقدار را بگير و هزينه سفر و بازگشت به وطن كن، و لازم نيست آن را از جانب من صدقه بدهى. اكنون از اين جا بيرون برو تا من تو را نبينم و تو نيز مرا نبينى. مرد خراسانى اشرفىها را گرفت و از امام تشكر كرد و از آن جا بيرون رفت. سپس امام وارد اتاق شد يكى از اصحاب، كه ناظر اين جريان بود، از امام (ع) پرسيد: فداى تو گردم، عطاى وافر بخشيدى و بىنيازش كرد، اما چرا روى از او پوشاندى؟ امام (ع) فرمود: زيرا نخواستم ذلت سؤال را در چهره او مشاهده كنم. جدم، پيامبراكرم(ص) فرمود: پنهان كننده نيكى، هر عملش معادل هفتاد حج است. امام رضا(ع) با اين عمل خويش به شيعيان و مسلمانان آموخت در برابر وضعيت نامطلوب همكيشان و برادران خود احساس مسؤوليت كرده و بدون چشمداشت يا منّتى، نيازهاى او را برآورده نمايند و اين گونه، صفا و صميميت را در جامعه حاكم گردانند (2). آخرين طواف حضرت جواد عليه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرين سفرى بود كه همراه با امام رضا (ع) به زيارت خانه خدا مىرفتيم. خوب به ياد دارم... حضرت جواد را روى شانهام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف مىكرديم. در يكى از دورهاى طواف، حضرت جواد خواست تا در كنار «حجر الاسود» بايستيم. اول حرفى نزدم، اما بعد هرچه سعى كردم از جا بلند نشد. غم، در صورت كوچك و قشنگش موج مىزد. به زحمت امام رضا(ع) را پيدا كردم و هرچه پيش آمده بود، گفتم. امام، خود را به كنار حجر الاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به ياد دارم. «پسرم! چرا با ما
نمىآيى؟» سكوت سنگينى بر لبهاى امام نشست. ياد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خيره شدم. اشك درچشم امام جمع شده بودم. امام فرزندش را در آغوش گرفت. ديگر نتوانستم طاقت بياورم و... .(3) پی نوشت ها1. مناقب آل أبى طالب، ج 3، ص
470.
|