چرا اختلاف دارند ؟ اينها كه در ماده بودن با همديگر مشترك هستند و "
حكم الامثال فی ما يجوز و فی ما لا يجوز واحد " امور متشابه بايد خاصيتهای‏
متشابه داشته باشد ، در جسميت و جرميت كه با همديگر شريكند ، پس چرا
خاصيتها مختلف است ؟ اينجا بود كه مسأله قوه مطرح می‏شد . ديگر نمی‏شد با
خود ماده ، اين اختلاف خاصيتها را توجيه كنند ، بگويند كه در ماده ماده‏
ديگری است ، چون باز ماده ماده است و خاصيت يكی می‏شود . می‏گفتند قوه‏ها
و نيروها مختلف است ، نوع نيروها مختلف است . آيا اين نيروها عرض‏
است يا جوهر ؟ می‏گفتند اگر عرض باشد ، خود عرض ناشی از جوهر است ،
بايد ناشی از خود ماده باشد . باز اشكال عود می‏كند كه ماده چطور شد كه‏
عرضهای مختلفی ايجاد كرد ؟ پس بايد آن خودش جوهری باشد و متحد با اين‏
ماده باشد كه ناشی از ماده هم نباشد ، چون اگر ناشی از ماده باشد همان‏
اشكال دو مرتبه عود می‏كند . پس ماده در عالم يكی است ، قوه در عالم‏
مختلف است . روی يك حسابهايی هم می‏گفتند قوه بايد وجود جوهری داشته‏
باشد . وجود عناصر مختلف را روی اين حساب توجيه می‏كردند .

" قوه " در ذی حياتها

پس در واقع آنها به دو عنصر ( به اصطلاح فلسفی نه به اصطلاح علمی ) [
اعتقاد داشتند ] ، عالم را " دو حقيقتی " می‏دانستند : ماده ، قوه . ولی‏
برای اين قوه‏ها تا [ مرتبه ] ذی حياتها اهميت زيادی قائل نبودند ،
می‏گفتند قوه يك امری است كه حال است ، در همه ماده حلول دارد و با
پيدايش ماده پيدا می‏شود ، با فنای ماده هم فانی می‏شود . تا می‏رسيد به ذی‏
حياتها ، اينجا قوه يك شكل ديگری پيدا می‏كرد و به يك علت خاصی نام "
نفس " روی آن می‏گذاشتند . تا می‏رسيد به انسان ، قوه در انسان بالخصوص‏
به دلايل خاصی كه يكی از دلايلش را آقای مهندس بازرگان در اينجا ذكر
كردند يك شكل خاص پيدا می‏كرد كه با آن قوه‏هايی كه قبلا فرض كرده بودند
قابل توجيه نبود . يكی [ از آن دلايل ] همين استعداد بی‏نهايت و آرزوهای‏
بی‏نهايت در انسان است ، و يكی مسأله ادراك كردن كليات ، و مسائل ديگر
. می‏گفتند آن قوه ( يعنی آن مبدأ اثر ) كه در انسان هست با مبدأ اثرهايی‏
كه در غير انسان هست تفاوتهايی دارد كه حتی از جنس آن قوه‏ها هم‏
نمی‏تواند باشد . اين بود كه برای آن يك جنبه من عنداللهی قائل