" قوه " در ذی حياتها
پس در واقع آنها به دو عنصر ( به اصطلاح فلسفی نه به اصطلاح علمی ) [ اعتقاد داشتند ] ، عالم را " دو حقيقتی " میدانستند : ماده ، قوه . ولی برای اين قوهها تا [ مرتبه ] ذی حياتها اهميت زيادی قائل نبودند ، میگفتند قوه يك امری است كه حال است ، در همه ماده حلول دارد و با پيدايش ماده پيدا میشود ، با فنای ماده هم فانی میشود . تا میرسيد به ذی حياتها ، اينجا قوه يك شكل ديگری پيدا میكرد و به يك علت خاصی نام " نفس " روی آن میگذاشتند . تا میرسيد به انسان ، قوه در انسان بالخصوص به دلايل خاصی كه يكی از دلايلش را آقای مهندس بازرگان در اينجا ذكر كردند يك شكل خاص پيدا میكرد كه با آن قوههايی كه قبلا فرض كرده بودند قابل توجيه نبود . يكی [ از آن دلايل ] همين استعداد بینهايت و آرزوهای بینهايت در انسان است ، و يكی مسأله ادراك كردن كليات ، و مسائل ديگر . میگفتند آن قوه ( يعنی آن مبدأ اثر ) كه در انسان هست با مبدأ اثرهايی كه در غير انسان هست تفاوتهايی دارد كه حتی از جنس آن قوهها هم نمیتواند باشد . اين بود كه برای آن يك جنبه من عنداللهی قائل