ديگر . آن وقت آيا وجود عينی اصيل است و وجود ذهنی تابع ، يا وجود ذهنی
اصيل است و وجود عينی تابع ، يا هر دو اصيل است ؟ از اين حرفها مطرح
میشود . ولی در فلسفه هگل اصلا مساله دو وجود مطرح نيست ، مساله ذهن و
عين مساله وحدت دو چيز است ، مثل اين كه دو چهره از يك چيز است . ذهن
همان عين است و عين همان ذهن . بنابراين هگل را ما اگر هم " ماديگرا) ]
نتوانيم بناميم ولی " ذهنگرا " و به قول اينها " پندارگرا " هم
نمیتوانيم بناميم ، كما اينكه در باب اين مساله كه اصلا آيا هگل الهی
بوده يا الهی نبوده است ، شايد ديده باشيد كه خيلی ضد و نقيض حرف
میزنند . بعضی به او به چشم يك نفر الهی نگاه میكنند چون خودش هم صحبت
خدا و [ اين مسائل ] را زياد میكند ، و بعضی ديگر او را به صورت يك
فيلسوف منكر خدا میدانند و حتی بعضی مدعی میشوند كه او ، هم ايدهآليست
است هم منكر خدا ، در حالی كه هيچكدام از اينها نيست . او در همان
ديالكتيك خودش به اصولی قائل است كه بيشتر به حرفهای وحدت وجودیها
شبيه میشود ، يعنی به خدايی كه حتی آن خدا را به صورت خالق و آفريننده
عالم و مجزای از عالم قائل بشود ، به اينچنين خدايی معتقد نيست ولی به
خدايی كه در عين حال در همه عالم هست ، به آن شكلی كه خودش قائل است ،
به يكچنين خدايی قائل و معتقد است كه احيانا به او " روح مطلق "
میگويد ، و لهذا اينجا يك تعبير خوبی دارد كه فلسفه هگل را فلسفه
بیخدايی تلقی نمیكند ، به قول خودش فلسفه " همه خدايی " است . اما
اين همه خدايی همان همه خدايی مخصوص خود هگل [ است ] نه آن جور همه
خدايی وحدت وجودی به آن شكلی كه در ميان وحدت وجودیهای خود ما هست .
میگويد فلسفه ماركس از پندارگرايی هگل به سوی ماديگرايی تحول پيدا كرد
ولی اين تحول در يك مرحله صورت نگرفت ، در دو مرحله صورت گرفت . يك
مرحله به دست فويرباخ و مرحله دوم به دست ماركس . فويرباخ هم خودش
يكی از شاگردان و پيروان هگل است ولی در عين حال در بعضی قسمتها پيشوای
ماركس و انگلس شمرده میشود . اولين بار فويرباخ اين فلسفه را - به قول
اين كتاب - از همهخدايی به خدا ناگرايی برگرداند ، كه ماركس و ديگران
هم قبول كردند كه او بود كه فلسفه هگل را از شكل ايدهآليستی به شكل
ماترياليستی درآورد ، يعنی در واقع آن جوهر فلسفه هگل را - كه به قول
اينها ايدهآليسم بود - تبديل به ماترياليسم كرد . ولی البته ماركس و
انگلس هم ، خود ماركس بالخصوص ، نمیخواهند بگويند كه او
|