است كه جريان پيدا كرده و تحول پيدا كرده تا به اينجا رسيده ، كه قهرا
آن وقت بشر يعنی همان وجود فرهنگی ، و جامعه بشر ماهيت فرهنگی دارد ،
اين فرهنگ كوچك از ابتدا تدريجا رشد كرده تا به اين حد رسيده ، يعنی‏
اگر ما جامعه بشری را تشبيه كنيم به يك موجود زنده متحول متكامل كه از
بدو تولد همين‏طور در حال رشد بوده تا زمان ما ، ماهيت اين موجود زنده را
چه ماهيتی بدانيم ؟ بگوييم جامعه بشری ، اين جاندار يك فرهنگ زنده است‏
، يك سلول فرهنگی به وجود آمد و رشد كرد تا به اينجا رسيد ، يا يك‏
سلولی كه ماهيت اقتصادی دارد ؟ اين مكتب می‏گويد اين سلول ، اين واقعيت‏
ماهيت اقتصادی دارد و هر چه غير اقتصاد هست آثار و جلوات و توابع و
طفيليهای اقتصاد است ، نظير آن حرفی كه حكما در باب جوهر و عرض‏
می‏گويند كه هر عرضی قائم به جوهر است و هر جوهری دارای يك سلسله اعراض‏
است . پس اين كتاب كه ما داريم جوهری است دارای يك سلسله اعراض .
جوهر اصل است و اعراض فرع و طفيلی . اعراض هر جوهری در واقع جلوه‏ها و
تجليات آن جوهر است . البته وجود عرض غير از وجود جوهر است ولی وجود
عرض وجود تبعی و وجود تطفلی است و به اصطلاح حكما وجود ناعت است .
درباره ماهيت جامعه بشری قهرا چنين مساله‏ای مطرح است . ماهيت جامعه‏
، ماهيت اصلی و ذاتی و ماهيت جوهری اين حقيقت چيست ؟ از نظر مكتب‏
ماركس اقتصاد است ، امور ديگر هست ، همه چيز ديگر در آن هست ، علم‏
هست ، ذوق هست ، هنر هست ، اخلاق هست ، دين هست ، قضاوت هست ،
قانون هست ، همه اينها هست ولی همه اينها به منزله اعراض اين جوهرند ،
تابع و طفيلی اين جوهرند . آن اصل است . اگر فرض كنيم كه آن ثابت است‏
[ بقيه نيز ثابت خواهند بود ، ] چنانكه حكما می‏گويند اگر جوهر ثابت‏
باشد عرضش هم ثابت است ، اگر جوهر متغير باشد عرضش هم متغير است ،
يعنی عرض در ثبات و تغير تابع جوهر است ، و قهرا هر جامعه‏شناسی هر جور
[ در اين مساله ] نظر بدهد چيزی را ناچار جوهر می‏داند . از نظر ماركس‏
جوهر و ماهيت اصلی سرگذشت جامعه بشری همان اقتصاد است و امور ديگر هر
چه هست آثار و عوارض و توابع و طفيليهای اقتصادند . آن كه ماهيت اين‏
حقيقت و جوهر آن را تشكيل می‏دهد اقتصاد است . اين ، معنای برداشت‏
اقتصادی [ از ] تاريخ يا بررسی اقتصادی تاريخ است . گفتيم [ ماديگرايی‏
تاريخی ] در عين حال