معنای خودش - كه هر دو معنا به يك معنا می‏پيوست - از نظر اينها
دانستيم . اينجا ماركسيسم با يك مشكل ديگر مواجه می‏شود . آن ، مشكلی‏
است كه خيلی هم مشكل بزرگی است ، و آن اين است :

تعارض ميان فلسفه عمل و جبر تاريخ

يك فلسفه آن وقت می‏تواند فلسفه عمل و برنامه عمل باشد كه انسان در
عمل مختار و آزاد باشد ، چون فلسفه عمل بودن ، يعنی به كار بستن يك‏
فلسفه در عمل ، فرع بر اين است كه انسان اين حالت را داشته باشد كه‏
آزاد باشد كه يك طرحی را به كار ببندد و به كار نبندد ، بعد می‏گوييم اين‏
فلسفه و اين طرح را تو بيا به كار ببند . اصلا وقتی ما می‏گوييم فلسفه عمل‏
، اختياری بودن عمل و آزاد بودن برای عمل در مفهومش خوابيده است ، و الا
عملهايی كه خارج از اختيار انسان است ديگر فلسفه نمی‏پذيرد . مثلا حركت‏
قلب انسان خارج از اختيار انسان صورت می‏گيرد ، ديگر نمی‏تواند يك چيزی‏
فلسفه باشد برای عمل قلب انسان ، چون اين كار كه فی‏حدذاته دارد صورت‏
می‏گيرد در اختيار من نيست ، و همه كارهای غيراختياری . اصلا فلسفه برای‏
عمل گفتن ، فرع بر اختيار است . و از طرفی ماركسيسم كه اين همه بر عمل‏
تكيه دارد و خود را فلسفه عمل می‏داند ، قائل به نوعی حتميت تاريخی است‏
، يعنی قائل به جبر تاريخ است ، و معنی حتميت تاريخ اين است كه انسان‏
خودش مسير خودش را تعيين نمی‏كند ، بلكه جبر تاريخ است كه مسير انسان‏
را تعيين می‏كند ، يعنی شرايط موجود است كه مسير تاريخ را تعيين می‏كند .
انسان اگر موافق با اين شرايط حركت كند می‏تواند باقی بماند ، اگر موافق‏
با اين شرايط حركت نكند معدوم می‏شود ، مثل يك سيل بسيار قوی و بنيان‏كنی‏
كه تلاش در مقابل آن هيچ‏گونه فايده ندارد . انسان اگر در داخل چنين سيلی‏
بيفتد هرگونه تلاشی كه ما فرض كنيم بخواهد در جهت خلاف [ سيل انجام دهد
، ] هرگز به نتيجه نمی‏رسد . حداكثر اين است كه يك شناگر در مسير آب‏
حركاتی بكند كه مثلا به ديوارها نخورد ، ولی در جهت مسير آب ، نه در
جهت خلاف آن . باز درست مثل اين است كه ما الان روی كره زمين كه هستيم‏
، كره زمين دو حركت دارد ، يك حركت وضعی و يك حركت انتقالی ، و ما
به تبع حركت زمين حركت می‏كنيم چه بخواهيم چه نخواهيم . اين حركت ما
جبری است يعنی خارج از اختيار ماست . اينجا هم گفته می‏شود - يعنی‏
خودشان طرح كرده‏اند -