بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

سرآغاز اين قصيده

سر آغاز قصيده دعبل، آن ابياتى نيست كه ياد كرده اند، بلكه اين قصيده به نسيبى آغاز ميشود. كه مطلعش اين است:
 

 

تجاوبن بالارنان و الزفرات

نوائح عجم اللفظ و النطقات

 

" ابن فتال " در ص 194 " روضه اش " و ابن شهرآشوب در ص 394 " المناقب " گفته اند: " آورده اند كه دعبل قصيده مدارس آيات را براى امام " ع " خواند " و با اينكه اين بيت نخستين بيت آن نبود وى قصيده را به آن شروع كرد، از او پرسيدند چرا از مدارس آبات آغاز كردى، گفت، از امام عليه السلام حيا كردم كه تشبيب قصيده را برايش بخوانم و از مناقب آن شروع كردم و سر آغاز چكامه اين بيت است:
 

 

تجاوبن بالارنان و الزفرات

نواتح عجم اللفظ و النطقات

 

تمام اين قصيده را كه 120 بيت است " اربلى " در " كشف الغمه " و قاضى نور الله در ص 451 " مجالس " و علامه مجلسى در ص 75 ج 12 بحار و " زنوزى " در روضه نخستين از " رياض الجنه " ياد كرده اند و " شبراوى " و " شبلنجى " به شماره ابيات آن - همانطور كه پيش از اين گذشت - تصريح نموده اند، پس آنچه پيش از اين از " حموى " ياد كرديم كه گفته است: " نسخه هاى اين قصيده گوناگون است و در برخى از آنها فزونى هائى است كه گمان مى رود ساختگى باشد و گروهى از شيعيان افزوده باشند و ما آنچه راكه درست مى نمايد مى آوريم " از گمانهاى گناه آلود است چه خود او در " معجم البلدان " ابياتى آورده كه غير از ابيات درست دانسته - ئى است كه در " معجم الادباء " ياد كرده است و " مسعودى " در ص 239 ج 2 " مروج - الذهب " و ديگران برخى از اشعارى را كه حموى در معجم البلدان آورده است، ياد كرده اند.

و " شبراوى " در " الاتحاف " و شبلنجى در " نور الابصار " ابيات فزونترى از آنچه حموى درست پنداشته است، ثبت نموده اند، و ممكن نمى نمايد كه ما سخنان اين اعلام را رد كنيم تا ساختگى بودن برخى از ابيات قصيده را اثبات كرده باشيم. و چون حصول دانش تدريجى است، احتمال مى رود كه حموى در روز تاليف " معجم الادباء " به بيشتر از آن ابياتى كه از قصيده ياد كرده است، آگاهى نداشته و چون علم او گسترش بيشترى يافته است، ديگر ابيات قصيده را مسلم دانسته و در " معجم البلدان " كه در تاليف متاخر تر از معجم الادباء است آورده و بهمين جهت در اكثر مجلدات " معجم البلدان " حواله به معجم الادباء ميدهد به ص 186و 135 و 117و 45 ج 2 و صفحات 184 و 117 ج 3 و صفحات 228 و 400 ج 4 و ص 187 و 289 ج 5 و ص 177 ج 6 و غير آن رجوع كنيد.

اما بد گمانى او به شيعه وادارش كرده است كه در هنگام تدوين كتاب نسبت تزوير به آنها دهد و ما در اين بد گمانى به حساب رسى او نمى پردازيم چه خداوند در كمين گاه است و او بهترين رقيب و حساب رس است.

زندگى شاعر

ابو على يا ابو جعفر دعبل پسر على بن زرين بن عثمان بن عبد الرحمن بن عبد الله بن بديل بن وقاء بن عمرو بن ربيعه بن عبد العزى بن ربيعه بن جزى بن عامر مازن ابن عدى بن عمرو ربيعه خزاعى است.

ما اين نسبت را از ص 116 فهرست نجاشى و ص 328 ج 8 تاريخ خطيب و ص 239 امالى شيخ و ص 227 ج 5 تاريخ ابن عساكر و ص 100 معجم الادبا حموى و ص 141 ج 1 "اصابه" ابن حجر گرفتيم و حموئى مذكور گفته است بيشتر علماء قائل به اين نسبت براى دعبلند.

خاندان زرين

خاندان زرين، بيت فضل و ادب است، هر چند " ابن رشيق " در ص 290 ج 2 كتاب " عمده " اش ايشان را به شاعرى اختصاص داده است. چه اين دودمان محدثان و شاعرانى داشته و اهل سيادت و شرف بوده اند. و تمام فضل و فضيلت آنها به بركت دعائى است كه پيغمبر اكرم درباره نياى بزرگ آنها كرد، آنگاه كه به روز فتح و مكه " عباس بن عبد المطلب " كه پاسدار محبت وى بود، او را در پيشگاه پيغمبر خدا، بپاداشت و گفت: اى رسول خدا امروز روزى است كه اقوامى را شرف بخشيده اى، حال خالت " بديل بن ورقاء " چگونه خواهد بود؟ پيغمبر فرمود اى بديل: روى بگشا و او چهره اش را به پيغمبر نمود و پرده از رخ برگرفت. رسول سياهى در رخسارش ديد و پرسيد:

اى بديل چند سال دارى؟ گفت 97 سال اى رسول خدا. پيغمبر "ص" خنديد و فرمود: خداوند بر جمال و سيه چرد گيت بيفزايد و تو و فرزندانت را متمتع كناد. و بنيان گذار شرف شكوهمند آنان قهرمانى بزرگ بنام عبد الله بن ورقاء است كه آن چنانكه در " رجال شيخ " آمده است، وى و برادرانش عبد الرحمن و محمد، فرستادگان پيغمبر "ص" به يمن بوده اند و اينان و برادر ديگرشان " عثمان " از لشكريان امير مومنان در صفين اند و برادر پنجمشان " نافع بن بديل " در " روزگار پيغمبر "ص" به شهادت رسيد و " ابن رواحه " در رثائش چنين سرود:

خداوند " نافع بن بديل " را، برحمتى كه به جوياى ثواب جهاد مى رسد رحمت كناد.

وى مردى برد بار و در روزگارى كه بيشتر مردم سن به صواب مى گفتند، به راستگوئى شهره بود.

پس در شرافت اين دودمان همين بس كه پنج نفر شهيد دارد كه همگان مورد عنايت خداوند و در خدمت پسر عم پيغمبر خدا "ص" بوده اند و " عبد الله " خود از دلاوران پيشگام و سوار كاران برجسته و آراسته به بالاترين مراتب ايمان بود و بنا به آنچه در ص 281 جلد 2 " الاصابه " آمده است " زهرى " وى را از " دهاه پنجگانه عرب " شمرده است. در روز صفين امير المومنين به وى فرمان حمله داد. و او با همراهانش كه ميمنه سپاه على بود حمله كرد و در آن روز دو شمشير و دو زره داشت و پيشاپيش همه شمشير مى زد و مى گفت:

جز برد بارى و توكل بر خدا و به كار گرفتن سپر و نيز و شمشير بران و پس از آن پيشاپيش همه چون شترانى كه به آبشخور مى روند - به ميدان تا ختن، راهى نمانده است و پيوسته مى تاخت تا به معاويه رسيد و پيروان وى را به كام مرگ كشيد معاويه نيز فرمان داد تا به عبد الله بديل بتازند و به " حبيب بن مسلمه فهرى " كه در ميسره سپاهش بود پيغام فرستاد تا با همراهانش به عبد الله حمله آورد. هر دو سپاه درهم آميخت و آتش جنگ در ميان ميمنه عراقيان و ميسره شاميان شعله كشيد پيشا پيش همه عبد الله بديل چنان شمشير مى زد كه معاويه را از جا كند وى فرياد مى كشيد: خونخواهى عثمان و مقصودش برادر كشته خود بود ولى معاويه و سپاه او پنداشتند كه مقصودش عثمان بن عفان است. معاويه مقدار زيادى عقب نشست و براى بار دوم و سوم به حبيب بن سلمه پيغام فرستاد و از او كمك و يارى خواست " حبيب " با ميسره سپاه معاويه چنان حمله سختى به ميمنه سپاه عراق كرد كه آنرا از هم دريد تا آنكه از همراهان ابن بديل بغير از در حدود صد نفر از قراء كه پشت به پشت يكديگر داده و از هم دفاع مى كردند، كسى بجا نمانده و " ابن بديل " در دل لشگر فرو رفته و در انديشه قتل معاويه جوياى جايگاه او بود و به آن سومى تاخت به وى رسيد.

در كنار معاويه، " عبد الله بن عامر " ايستاده بود. معاويه به مردمش بانگ زد واى بر شما سنگ سارش كنيد. سر انجام " ابن بديل " را از پاى در آوردند و او از اسب در فتاد سپس با شمشير بسويش تاختند و او را كشتند معاويه و عبد الله بن عامر آمدند و بر بالينش ايستادند عبد الله بن عامر عمامه اش را بروى او كشيد و بروى رحمت آورد. زيرا پيش از اين با او دوست و برادر بود. معاويه گفت. پرده از رويش برگير. عبد الله گفت بخدا سوگند تا جان در بدن دارم نمى گذارم مثله اش كنيد معاويه گفت رويش را بگشا كه مثله اش نمى كنيم و او را بتو بخشيديم " ابن عامر " پرده از رويش بر گرفت و معاويه گفت بپرودگار كعبه قسم اين مرد قوچ آن قوم بود خداوند مرا به مالك اشتر نخعى و اشعث كندى نيز پيروزى دهاد بخدا قسم داستان اين مرد همان است كه شاعر سروده: جنگجوئى كه چون كازار بر او سخت گيرد و به كشتنش برخيزد، او نيز نبرد را سخت مى گيرد و مقاومت مى كند و آنگاه كه مرگ تند و بى تاخير، روى آورد، چون شيرى دلير كه به دفاع از حريمش برخاسته و مرگ راهش ميزند از حريم خود دفاع ميكند.

آنگاه گفت: گذشته از مردان خزاعه اگر زنانشان هم مى توانستند با من مى جنگيدند.

و " اسود بن طهمان خزاعى " در آخرين رمق زندگى " عبد الله بن عبد الله بن بديل " از كنار او گذشت و به وى گفت بخدا قسم مرگ تو بر من دشواراست و اگر مى ديدمت بيارى و دفاع از تو مى پرداختم و اگر قاتلت را مى ديدم خوش داشتم كه دست از هم بر نداريم تا آنكه يا من او را بكشم يا او مرا به تو ملحق كند سپس در كنارش نشست و گفت. تو كه مردى بى آزار و بيشتر بياد خداوند بودى.

مرا وصيت كن خدايت رحمت كناد " ابن بديل گفت: ترا سفارش مى كنم به ترس از خداوند و به خير خواهى نسبت به امير مومنان و نبرد در خدمت او تا آنگاه كه حق آشكار شود يا تو به حق ملحق شوى و نيز سفارش مى كنم كه سلام مرا به امير مومنان برسانى و به او بگوئى " نبرد خود تا وقتى كه ميدان جنگ را پشت سر مى گذارى دنبال كن چه هر كس نبرد گاه را پشت سر گذارد، پيروز است " پس ديرى نپائيد كه مرد " اسود " به سوى على آمدى و پيغام رساند. امام فرمود " خدايش رحمت كناد. در زندگيش بهمراه ما با دشمنانمان جنگيد و در مرگش نيز نسبت به ما خير خواهى كرد " و آنچه گوياى عظمت " عبد الله بن بديل " در ميان ياران " على ع " است اين شعر. " اين عدى بن حاتم " در روز صفين است: آيا پس از " عمار " و " هاشم " و پسر بديل جنگاور، اميدى - همچون خواب خفتگان - به ماندن داريم حال آنكه ديروز انگشتان خويش را به دندان مى گزيدم؟ و نيز اين سروده سليم "سليمان" ابن صرد خزاعى در همان روز است: وه چه روزى تيره و سخت، كه از فرط تاريكى ستاره اى را پنهان نگذاشته بود. اى سر گشته حيران ما از گروه ستمگران نمى ترسيم.

زيرا در ميان ما قهرمان كار آزموده اى بنام " ابن بديل " است كه به شير شرزه مى ماند " على ع " محبوب ما است و ما پدر و مادر خود را فداى او مى كنيم.

و نيز اين گفته " شنى " كه در اشعار او آمده است:

اگر شاميان، " هاشم " و " عمار " و " فرزندان بديل را " كه دلاوران هر سپاهى بودند، و نيز آن " مرد خزاعى " را " كه به بارانى مى ماند كه سختى و خشكسالى را به وجود او مى رانديم كشتند و ما را به سوك نشاندند..

اما پدر شاعر، على بن زرين از شاعران روزگار خود بود كه " مرزبانى " در ص 284 ج 1 " معجم الشعراء " شرح حالش را آورده است و نياى او به طورى كه " ابن قتيبه " در " الشعر و الشعراء " آورده است، غلام، عبد الله بن خلف خزاعى پدر " طلحه الطلحات " است.

و عموى شاعر. عبد الله بن زرين نيز آنچنان كه ابن رشيق در " العمده " ياد كرده از شاعران بوده است.

و پسر عمش " ابو جعفر محمد ابو شيص بن عبد الله " كه ذكرش رفت شاعرى است كه وى را ديوانى بوده كه " صولى " در 150 برگ پرداخته و شرح حالش در ص 83 جلد 3 " البيان و التبيين " و ص 346 " الشعر و الشعراء " " و ص 108 ج 15 " الاغانى " و ص 25 جلد 2 " فوات الوفيات " و غير آن مى توان يافت و " ابن معتز " در ص 33 - 26 " طبقاتش " ترجمه اى را آورده و قصائد درازى از آن او را بر شمرده جز آنكه

نام وى و پدرش را به عكس ذكر نموده و از او به عنوان عبد الله بن محمد نام برده و حال آنكه درست آن محمد بن عبد الله است.

و عبد الله بن ابى شيص مذكور نيز شاعرى است كه ديوانى در حدود 70 برگ داشته و ابو الفرج در ص 108 جلد 15 " اغانى " از او نام برده و گفته است وى شاعرى نيك شعر است كه به محمد بن طالب پيوست و از او دفتر جامع شعر پدرش را گرفت و از سوى او در ميان مردم منتشر شد و " ابن معتز " در ص 173 " طبقاتش " شرح حال وى را آورده است.

" ابو الحسن على " برادر دعبل نيز شاعر بوده و بطورى كه در فهرست ابن نديم آمده ديوان شعرى در حدود 50 برگ داشته است وى با برادرش دعبل در سال 198 به خدمت ابو الحسن امام رضا ع آمد و هر دو زمان درازى از محضر شريف امام بهره ها بردند. خود او گفته است: من و دعبل در سال 198 به خدمت سرورم ابو الحسن على بن موسى الرضا "ع" آمديم و تا پايان سال 200 در محضرش مانديم و سپس بقم رفتيم، پس از آنكه سرورم " ابو الحسن رضا ع " پيراهن خزى سبز رنگ و انگشترى عقيق به برادرم دعبل خلعت داد و درهمهائى رضوى نيز به او مرحمت كرد و فرمود اى دعبل به قم برو كه بهره ها خواهى برد و هم به او فرمود: اين پيراهن را نگه دار كه در آن هزار شب هزار ركعت نماز گزارده و هزار ختم قرآن كرده ام. وى در 172 و در 283 در گذشت و از خود فرزندى بجا گذاشت بنام " ابو القاسم اسماعيل بن على " مشهور بن دعبلى كه اين پسر در 257 به دنيا آمده و از پدرش ابو الحسن بسيار روايت كرده و اقامتگاهش واسط و عهده دار امور حسبى بوده و كتابهائى بنام " تاريخ الائمه " و " النكاح " داشته است.

رزين برادر ديگر دعبل نيز يكى از شعراء اهل بيت است و دعبل درباره او اشعارى دارد كه در صفحه 139 جلد 5 تاريخ ابن عساكر آمده است و " ازدى " گفته است: " ابراهيم عباس " و " دعبل " و " رزين "، فرزندان على، از خانه به انديشه باغ و بستان پياده بيرون آمدند "و يا بنابر روايت " عيون " به زيارت ابو الحسن الرضا "ع" مى رفتند" پس به گروهى از هيزم كشان رسيدند. پولى دادند و بر الاغشان سوار شدند. ابراهيم چنين سرود:

 

اعيدت بعد حمل الشوك احمالا من الخزف

نشاوى لا من الخمره بل من شده الضعف

 

و به " زرين " گفت دنباله اش بساز و او گفت:
 

 

فلو كنتم على ذام تصيرون الى القصف

تساوت حالكم فيه و لا تقبوا على الخسف

 

سپس به دعبل گفت: اى ابا على تو نيز بقيه اش را بسراى و او سرود:
 

 

قاذفات الدى فات فكونوا من ذوى الظرف

و خفوا نقصف اليوم فانى بائع خفى

 

بدايع البدايه 2 ص 210

اما شاعر مورد بحث ما نامش دعبل و به گفته همگان، كنيه اش " ابو على " است. ابن ايوب كنيه او را " ابو جعفر " دانسته و در اغانى از قول وى آمده است كه اسمش نيز " محمد " است. و در ص 383 جلد 8 " تاريخ خطيب " چنين است كه احمد بن قاسم نام وى را " حسن " دانسته " و " اسماعيل " برادر زاده خود شاعر، گفته است نام او عبد الرحمن است و غير از اين دو تن، ديگران نام وى را محمد دانسته اند و اسماعيل گفته است: دايه دعبل وى را از جهت شوخ طبعى كه در او بود، دعبل لقب داد و مقصودش ذعبل بود و ذال قلب به دال شد. گفته اند اصل وى از كوفه است همانطور كه در بيشتر كتب هم آمده است و نيز گفته اند كه او قريشى است. دعبل بيشتر در بغداد مى زيست و از ترس معتصم كه به هجوش پرداخته بود، مدتى از آن شهر بيرون رفت و دوباره برگشت و به گشت و گذار، در آفاق پرداخت. به بصره و دمشق شد و به روزگار " مطلب بن عبد الله بن مالك " به مصر آمد و او دعبل را به ولايت " اسوان " گمارده و چون خبر يافت كه شاعر به هجوش پرداخته است، بر كنارش كرد و عزل نامه را به غلام خود سپرد و گفت به اسوان ميروى و تا روز جمعه منتظر مى مانى تا دعبل به منبر رود و چون بر منبر شد نامه را به او مى دهى و وى را از خطبه باز مى دارى و از منبر به زير مى آرى و خود بجايش مى نشينى چون دعبل به منبر رفت و آماده خطبه خوانى شد غلام نامه را به وى داد. دعبل گفت بگذار تا از خطبه بپردازم و از منبر به زير آيم و نامه را بخوانم، گفت نه مرا مامور كرده اند كه تا نامه را نخوانى، نگذارم خطبه بخوانى. دعبل نامه را خواند و غلام مطلاب وى را به معزولى از منبر فرود آورد و وى از آنجا به جانب مغرب و به سوى بنى اغلب شتافت. "اغانى 18 ص 47"

دعبل با برادرش " رزين " سفرى به حجاز كرد و با برادرش " على " به رى و خراسان رفت و ابو الفرج گفته است: دعبل از خانه بيرون مى آمد و سالها غائب مى شد، و به دور دنيا مى گشت و با فايده و عايده بر مى گشت و دزدان و رهزنان وى را مى ديدند و آزارش نمى كردند بلكه با او به خوردن و نوشيدن مى نشستند و درباره اش نيكى مى نمودند او نيز هر گاه آنان را مى ديد سفره خوراك و شرابش را مى گسترد و آنها را دعوت مى كرد و غلامان خود " ثقيف و شعف " را كه مغنى بودند فرامى خواند و آن دو را به آواز خوانى مى نشاند و مى نوشاند و مى نوشيد و شعر مى خواند.

دزدان نيز او را شناخته بودند و به جهت كثرت سفر با او خو گرفته و از او مواظبت مى كردند وصله اش مى دادند. دعبل در يكى از سفرها براى خود چنين سرود:

در جائى فرود آمدم كه برق از آنجا نمى گذرد و دست خيال از حريمش كوتاه است ابن معتز در ص 125 طبقاتش گفته است: دعبل از قم عبور كرد و در نزد شيعيان آنجا ماند و آنها سالانه پانصد هزار درهم برايش تقسيط كردند. بحث در گزارش زندگى اين شاعر چهار ناحيه دارد:

1- فداكارى او در مهر خاندان عصمت صلوات الله عليهم اجمعين.

2- نبوغ او در شعر و ادب و تاريخ و تاليفهايش.

3- روايت حديث و راويان حديث از سوى او و كسانى كه دعبل از جانب آنان به نقل حديث پرداخته است.

4- رفتارش با خلفاء و پس از آن شوخ طبعى ها و نوادر كارهايش و آنگاه ولادت و وفاتش

اما از جهت نخستين، حال او در اين فدا كارى به اندازه اى روشن است كه ما را از هر گونه استدلال بى نياز مى كند. چه ميتوان گفت درباره مردى كه از خود او مى شنيدند كه مى گفت: 50 سال است كه چوبه دار خود را بردوش مى كشم و كسى را نمى يابم كه مرا بر آن به دار كشد به " محمد بن عبد الملك زيات " وزير گفتند: چرا آن چكامه دعبل را كه در آن به هجوت پرداخته است پاسخ نمى گوئى؟ گفت سى سال است كه دعبل چوبه دار خود را به دوش دارد و بى باكانه در جستجوى كسى است كه وى را بر آن كشد.

همه اينها، از جهت كينه توزيها و درگيرى ها و جانبدارى و پيكار جوئيهائى بود كه وى در دفاع از خاندان پاك پيغمبر و نشان دادن محبت خود به آنها و بد گوئى از دشمنانشان بر عهده داشت و همين امور قرار از او گرفته و پناهگاهى برايش باقى نگذاشته بودند و حتى سايبانى كه در سايه آن بياسايد نداشت و پيوسته دور از خلفاء وقت و مخالفان دودمان پاك پيغمبر رهسپار بيابانها بود. با اين وصف قصائد سائر او زبانزد بزرگان و زيور دهان گويند گان و شادى بخش دوستان و مايه اندوه دشمنان و انگيزه كينه و حسد كينه توزان و حسودان گرديد و بالاخره هم اورا بهمين نام كشتند. و خرده هجو گوئى فراوانى كه در بيشتر كتب از اين شاعر گرفته اند، از آن جهت است كه نوع اين هجو سرائى و بد گوئى تند و بسيار از جانب او، مربوط به كسانى است كه دعبل آنها را از دشمنان خاندان پاك پيغمبر و غاصب مقام آنان مى پنداشته و به اين وسيله تقرب به خدا مى جسته است و البته تبرى از وسائل قرب به خداوند سبحان است و ولايت، خالص نخواهد بود مگر به بيزارى از مخالفان و دشمنان اهل بيت همانطور كه خدا و رسولش هم از مشركان بيزارى جسته اند. و ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه. اما بسيارى از نويسندگان كتب كه در جمع دشمنان خاندان پاك پيغمبر "ص" بوده اند اين را گناه نابخشودنى دعبل پنداشته اند چنانكه عادت آنان درباره همه شخصيتهاى شيعه همين است.

نبوغ ادبى دعبل

اما بر نبوغ ادبى دعبل، چه دليلى روشن تر از شعر مشهور او تواند بود؟ شعرى كه دهان به دهان مى گردد و در لابلاى كتب ثبت است و به آن در اثبات معانى الفاظ و مواد لغت استشهاد مى كنند و در مجالس شيعه در تمام ساعات شب و روز مى خوانند شعرى كه سهل ممتنع است و شنونده اول بار مى پندارد كه مى تواند مانند آن بياورد اما چون به عمق آن فرو ميرود و در آن غور و بررسى مى كند در مى يابد كه عاجز و درمانده و ناتوان است از آنكه شعرى بسازد كه بر حريم اين قصيده نزديك باشد، چه جاى آنكه با آن برابر گردد

" محمد بن قاسم بن مهرويه " مى گفت: از پدرم شنيدم كه مى گفت: شعر به دعبل خاتمه يافت " و " بحترى " گفته است: در نزد من دعبل از مسلم بن وليد شاعر تر است. گفتند چگونه؟ گفت براى آنكه سخن دعبل از گفتار مسلم به كلام عرب نزديكتر و سبك او به سبك آنان همانند تر و در آن متعصب است.

" عمرو بن مسعده " گفت: ابو دلف به نزد مامون آمد مامون به وى گفت اى قاسم آيا شعرى از خزاعيان بياد دارى كه براى ما بخوانى؟ ابو دلف گفت از كدامشان اى امير مومنان؟ هارون گفت در ميان آنها كدامشان را شاعر مى دانى؟ گفت از خود آنها " ابو شيص و دعبل و پسر ابو شيص و داود پسر ابى رزين " و از موالى آنها " طاهر و پسرش عبد الله " مامون گفت: از شعر كدامشان به غير از دعبل، مى توان پرسيد؟ هر چه درباره او مى دانى، بگو.

و جاحظ گفته است: از دعبل بن على شنيدم كه مى گفت: در حدود شصت سال است كه هيچ روزى را بى سرودن شعرى نگذرانده ام. و چون دعبل اين شعرش را بر ابى نواس خواند:

اين الشباب و ايه سكا

لا اين يطلب ضل بل هلكا

لا تعجبى يا سلم من رجل

ضحك المشيب براسه فبكى

 

ابى نواس گفت: دهان خود و گوش مارا لذت بس.

و " محمد بن يزيد " گفته است: بخدا سوگند كه دعبل، فصيح است و در پيرامون ادب و ستايش از دعبل، سخن بسيار است كه مادر انديشه ذكر آن نيستيم. وى ادب را از " صريع الغوانى مسلم بن وليد " فرا گرفت و از درياى ادب وى سيراب شد و خود مى گفت كه من پيوسته شعر مى گفتم و آنرا بر مسلم عرضه مى كردم و او بمن مى گفت: پنهانش دار تا اين شعر را گفتم كه،
يار بخشيدى.

 

اين الشباب و ايه سلكا

لا اين يطلب ضل بل هلكا

وقتى اين چكامه را بر او خواندم: گفت هم اكنون برو و شعرت را به هر گونه و براى هر كس كه خواهى بر خوان.

و ابو تمام گفته است: دعبل هميشه به مسلم بن وليد علاقمند و باستادى وى معترف بود تا آنگاه كه در جرجان بروى وارد شد و مسلم به جهت بخلى كه داشت پذيراى او نشد. دعبل نيز از او كناره گرفت و اين شعر را براى وى فرستاد:

اى مسلم "ابا مخلد" ما با هم دوست بوديم و دل و جانمان يكى بود.

من در غياب تو پاس دوستى ترا مى داشتم و از درد تو به درد مى آمدم همچنانكه تو نيز پاسدار من بودى.

اما تو از من روى گردان شدى و مرا چنان به خود بدبين كردى كه از همه بيمناكم بنيان دوستى را چنان ضعيف كردى كه بر سر فرو ريخت و پيوند محبت را نيز چنان سست گرفتى كه از هم گسيخت.

 

مهر نهفته در درون را كه از دل به در نمى آمد، از سينه بيرون كشيدى.

پس مرا كه ديگر اميدى به تو ندارم سرزنش مكن چه جامه محبت را چنان دريدى كه پاره اى هم از آن نماند.

ترا دست جذام گرفته خود پنداشتم كه بناچار بريدمش و دل را چنان به شكيبائى واداشتم كه دلير شد.

راويان شعر و ادب از جانب دعبل عبارتند از " محمد بن زيد " و " حمدوى " شاعر و " محمد بن قاسم بن مهرويه " و ديگران.

نشانه هاى نبوغ دعبل:

وى را كتابى است بنام " الواحده فى مناقب العرب و مثالبها " و كتاب ديگرى دارد بنام " طبقات الشعراء " كه از كتابهاى پر ارزش و از ماخذ مورد اعتماد در ادب و گزارش زندگى شاعران است،

مرزبانى در ص 227 و 240 و 245 و 267 و 361 و 434 و 478 معجم الشعراء مطالبى از آن كتاب نقل كرده و م - خطيب بغدادى در صفحات 342 ج 2 و 143 ج 4 تاريخش و ابن عساكر در صفحات 47 و 46 ج 7 تاريخش و ابن خلكان در صفحه 166 ج 2 تاريخش و يافعى در ص 132 ج 2 " مرآت " مطالبى را از آن كتاب بازگو كرده اند و بيش از همه ابن حجر در صفحات 527 و 525 و 411 و 370 و 172 و 132 و 69 ج 1 و 108 و 103 و 99 ج 2 و 91 و 119 و 123 و 270 و 565 ج 3 و 565 و 74، ج 4 و ديگر صفحات " الاصابه " به نقل مطالبى از آن كتاب پرداخته است و مى پندارم كه اين كتاب، كتابى بزرگ و تقسيم بندى آن بر اساس شهرها بوده است باين ترتيب:

اخبار شعراء بصره: آمدى در ص 67 " الموتلف و المختلف " و ابن حجر در ص 270 ج 3 " الاصابه " با اين عنوان مطالبى از او نقل كرده اند. اخبار شعراء الحجاز: ابن حجر دو ص 74 ج 4 " الاصابه " با اين نام مطلبى را از او نقل كرده و گفته است: دعبل در " طبقات الشعراء " و در "بخش" مردم حجاز چنين ياد كرده است..

اخبار شعراء بغداد. آمدى در ص 67 " الموتلف " مطلبى را تحت اسم " كتاب شعراء بغداد " از او نقل كرده است.

و آن چنانكه در تاريخ ابن عساكر است، دعبل را ديوان شعر فراهم آمده اى بوده است. و ابن نديم گفته است: صولى اشعار وى را در 300 برگ پرداخته است، و در ص 210 فهرستش يكى از كتابهاى " ابى فضل احمد بن طاهر " را كتاب " اختيار شعر دعبل " دانسته است

از نشانه هاى نبوغ دعبل، چكامه اى است كه در مناقب يمن و بر ترى شاهان و ديگر مردم آن سروده و بنا به آنچه در ص 176 "نشوار المحاضره" تنوخى است در حدود 60 بيت دارد و مطلع آن چنين است.
 

افيقى من ملامك يا طعمينا

كفاك اللوم مر الاربعينا

 

وي اين قصيده را در رد چکامه ي کميت که در ستايش نزاربان گفته و 300 بيت دارد و نخستين بيتش اين است:
 

الا حيثيت عنا يا مدينا

و هل ناس تقول مسلمينا

 

پرداخته. كميت نيز آن قصيده را در رد چكامه اعور كلبى در سر آغازش چنين است. اسودينا و احمرننا

سرود

دعبل پس از سرودن آن قصيده پيغمبر صلى الله عليه و اله و سلم را در خواب ديد كه او را از ياد كرد كميت به بدى نهى فرمودند. اين شاعر تا آن روز كه به رد كميت نپرداخته بود، پيوسته در نزد مردم گرامى و گرانقدر بود و اين رديه از اسباب افتادگى او شد و " ابو سعد مخزومى " قصيده اى در رد وى سرود و به دنبال اين پيكار و درگيرى، فخر فروشى نزار بر يمن و سرافرازى يمن بر نزار آغاز شد و هر يك از اين دو گروه به مفاخر خويش توسل جستند و كار مردم به تباهى كشيد و عصبيت در بيرون و درون ديار اوج گرفت و نتيجه آن فرمانروائى " مروان بن محمد جعدى " و عصبيت او درباره قومش نزار و بر ضد يمن شد و بالاخره يمن از مروان روى گرداند و به دعوت عباسيان گرويد و كار به انتقال دولت از اميه به بنى هاشم كشيد و بدنبال آن داستان " معن بن زائده " در يمن پيش آمد كه مردم آنجا را به جانبدارى از قومش ربيعه و ديگر نزاريان كشت و پيمانى را كه پيش از آن در ميان يمن و ربيعه بود گسست. "تا آخر داستان كه در ص 197 ج 2 مروج الذهب آمده است."

next page

fehrest page

back page

 

 
 

 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved