مقصدش حائلی وجود دارد و به مقصدش نمی‏رسد و لو اينكه بداند اين نرسيدن‏
به مقصد لابد منه است و يك نظام حكيمانه آنرا اقتضا كرده است ، قهرا
درك اين مطلب باعث نااميدی و افسردگی و پژمردگی او خواهد شد ، هر چند
بداند اين نيستی كه نصيب او شده است در مجموع عالم تبديل هستی خواهد شد
. مثلا اگر عده‏ای د ر كشتی باشند و كشتی دچار طوفان بشود و تشخيص داده‏
شود كه حتما بايد يك يا دو نفر از اهل كشتی كم شوند والا همه غرق خواهند
شد و برای تشخيص اينكه كداميك بايد بدريا انداخته شود نيز يك معيار
معقولی قرار دهيم و مثلا قرعه بزنيم و بدون هيچگونه غرض ورزی قرعه بنام‏
يك نفر بيافتد ، اين شخص از نظر خرد و عقل خودش تسليم ميشود ، چون‏
لزوم كم شدن يك نفر از اهل كشتی مسلم و قطعی است و تعيين او هم از يك‏
راه كاملا معقول انجام گرفته است . ولی آيا همه اين منطقها و استدلالها
سبب ميشود كه آن حالت يأس و نااميدی از زندگی و اينها كه از جنبه فردی‏
به او دست ميدهد از بين برود ، چون صرفا عقل به لزوم اين كار حكم ميكند
و ميگويد اگر تو ميروی همسايه‏ات باقی است ؟ اين حكم جواب عاطفه را
نميتواند بدهد ، اين حكم عقلی جواب عاطفه حب بقا و فرار از مرگ را
نميتواند بدهد . بله : از راههای ديگری ميشود عاطفه را كاملا ارضاء كرد كه‏
با رضای كامل به استقبال مرگ برود ، ولی ، اين مطلب ديگری است ، و غير
از مجرد حكم عقل و خرد است . صحبت در اينستكه اگر ما با عقل ثابت‏
كرديم كه همين نظام مرگ و فنای عالم حكيمانه‏ترين نظامهاست ،
حكيمانه‏ترين نظامهای ممكن عالم است ، و طبيعت در حركت خودش اشتباه‏
نميكند ، بر وفق حكمت عمل كرده و ميكند ولی فرد از اين حكمت چه بهره‏ای‏
دارد . اين حكمت با نيستی و فنای فرد كمال طبيعت را تأمين ميكند ، پس‏
برای فرد جز فنا و نيستی چيز ديگری نيست ، و وجود حكمت در اين نيستی و
فنا ، برای فانی اميد ايجاد نميكند و يأس را از بين نميبرد ، و بحث‏
اينكه نظام طبيعت نظام پوچ است يا خردمندانه ، با مسئله اينكه فرد از
نظر شخصی خودش به نااميدی كشيده ميشود يا نميشود نبايد با هم خلط شود ،
يكی با عقل و منطق و استدلال سر و كار دارد و ديگری به غريزه حب بقاء و
احساس و عاطفه ، و اگر بخواهد يأس شخصی تبديل به اميد شود از راه ديگری‏
بايد بشود نه از راه منطق ، البته نه اينكه برای تبديل يأس به اميد نياز
به منطق نيست ، بلكه بدون شك منطق لازم است ولی كافی نيست و يك چيز
ديگر بايد به آن ضميمه شود .
مثلا شخصی است مفلوك و عيال بار و علاقه‏مند به زندگی زن و فرزند بيش‏
از علاقه‏ای كه به زندگی خويش دارد ، به او ميگويند بيا برو به جنگ و
كشته شو تا زن و بچه‏ات برای هميشه در رفاه و آسايش باشند و از فلاكت‏
رهائی پيدا كنند . در اينجا آن نااميدی و يأس از زندگی تبديل ميشود
اميدی كه به بقاء آنها دارد و آنها را بعد از خودش در رفاه و آسايش‏
تصور ميكند ، پس ميشود نااميدی را تبديل به اميد كرد ولی نه از راه‏
اينكه مصلحت عالم اقتضای چنين امری ( كشته شدن ) را دارد ، پس اگر ما
بخواهيم يأس را تبديل به اميد بكنيم . اين فلسفه كه طبيعت در حال تكامل‏
است كافی نيست چون فرد را از نااميدی نجات نمی دهد .
اشكال ديگری كه دارد اين است كه طبق فكر مادی ، جاودانگی واقعی‏
نميتواند وجود داشته باشد بلكه جاودانگی كه اينها ميگويند از قبيل قدم‏
عرفی است ، والا بنابر فكر مادی