پاورقی : > جواب : مسلما ريشه و اساس میدانند . كلماتشان صراحت دارد اصل تمام فلسفه بر همين اساس است ، مثلا ماركس در مورد سوسياليزم هيچ وقت به عدالت تكيه نمی كند ، يعنی از باب اينكه انسان عدالت خواه است و عدالت میخواهد ، همه اينها را حرف مفت میداند و سوسياليزم مبتنی بر اين حرفها را سوسياليزم تخيلی میداند . اساسا عدل و ظلم و اينگونه مفاهيم را ذهنی و خيالی میداند ، و هر ظلمی از نظر او در زمان خودش كه حالت آنتی تز داشته خيلی خوب بوده است . از جمله ايرادهائی كه به آنها گرفته میشود همين است ، مثلا اگر مالكيت اختصاصی را بدو غير عادلانه بدانيم در منطق آن كسيكه به ظلم و عدالت قائل است از همان اول كه مالكيت اختصاصی پيدا شده بود بد بوده است . اما در منطق ماركس میگويد هرچه كه جامعه را جلو ببرد خوب است ، مالكيت اختصاصی اولی خوب بوده است ، فئوداليزم در وقتيكه آنتی تز بود خوب بود ، لذا اينها میگويند اخلاق نسبی است ، ظلم و عدل نسبی است ، و اينها روی اين مسائل تكيه میكنند ، يعنی هر شخص مادی بايد اين جور باشد . اگر از فوئرباخ هم كسی بپرسد كه روی چه حسابی برای انسان شرافت قائل هستی با اين كه به روح عقيده نداری جوابی ندارد . كسی كه انسان را يك ماشين میداند نمی تواند برای او شرافت قائل باشد ، آپولو با 5 ميليون قطعه شيئی عظيمی هست اما شرافت ندارد . 1 - سؤال : برای ماركسی چه ضرورتی دارد كه جنبه با شرافت و متعالی را در انسان انكار كند ؟ جواب : ضرورتش از اين جهت است كه ، هيچ خصلت ذاتی برای انسان قائل نيست ، ( زيرا اگر به خصلت ذاتی قائل باشد به فطرت قائل است و اگر به فطرت قائل شود تمام فلسفه ماديت تاريخی در هم میريزد ) و همه اينها را روبنا میداند . روبنا يعنی انعكاس روابط اجتماعی و اقتصادی . انسان از نظر ماركس يك آئينه است كه نصب شده ، و از روابط اجتماعی ، به هر نحو باشد انعكاساتی در آن پيدا میشود ، روابط كه تغيير كند انعكاسات منتقش در آئينه تغيير میكند ، و همين طور كه آئينه در برابر صور منتقش در آن اصالتی ندارد ، انسان هم چنين است ، لذا در مكتبماركس انسان يعنی انسان نوعی محتوی ندارد . ( چون فطرت ندارد ) سؤال كننده : چرا اقتصاد برايش ارزش دارد ؟ جواب : برای اينكه حيوانی است . سؤال كننده : پس شكم و آنچه متعلق به شكم است برای او اهميت دارد ، ( و اينها خود فطرت >