يك امر مجسم يعنی به صورت يك امر خارجی و عينی درآورد . ماركس به‏
اينجا رسيد كه انسان گرائی بمعنای كلی معنی ندارد . زيرا از نظر ماركس‏
انسان نوعی امری انتزاعی است ، انسان در طبقه هويت پيدا می‏كند ، لهذا
از نظر ماركس همه چيز ماهيت طبقاتی دارد ، زيرا خود انسان در هويت خود
ماهيت طبقاتی دارد ، پس انسان دوستی عام هم بی معنی است ، برخلاف اسلام‏
كه به فطرت قائل است و انسانيت را در نوعيت خود جستجو می‏كند ، ماهيت‏
فوق طبقاتی دارد و مقوله‏های فرهنگی و انسانی از علم و اخلاق و هنر و فلسفه‏
و دين می‏تواند ماهيت فوق طبقاتی داشته باشد .
بدين ترتيب ماركس از انسان گرائی كه يك امر كلی بود به طبقه گرائی‏
عبور كرد و اما در مورد اينكه ريشه اين امر چيست و چطور می‏شود كه از خود
بيگانگی پديد می‏آيد گفت اين " از خود بيگانگی " معلول وضع اقتصادی‏
است ، وضع خاص اقتصادی كه براساس استعمار و استثمار است . اين بت را
[ كه باعث از خود بيگانگی انسان می‏شود ] گروهی به

پاورقی :
> آنها ايجاد اشكال كرده ، لذا آمدند بحث حقيقت متحول و متكامل را
طرح كردند كه حقيقت پيدا می‏كند ، كه ما اين بحث را در اصول فلسفه درست‏
شكافتيم ، و چهار معنی برای تحول حقيقت ذكر كرديم و ثابت كرديم كه به‏
هيچ معنی از معانی ، تحولی حقيقت معنی ندارد .
سؤال كننده : آيا می‏توانيم اشكال را به سبك ديگر طرح كنيم و به جنبه‏
علم كار نداشته باشيم ، و بگوييم اينكه حكم می‏كنيم همه اشياء در حال‏
تغيير است ، يعنی اشياء در خارج در حال تغييرند ، اما " كونه فی حال‏
التغيير دائما " با صرف نظر از علم ما يك حقيقت ثابتی است ، پس همه‏
چيز در حال تغيير نيست و شيئی ثابت هم داريم ؟
جواب : نه : اين اشكال درست نيست ، چون می‏توانند روی حرفهای خودمان‏
جواب بدهند كه اين يك امر انتزاعی است ، و يك چيز ديگری غير از تغيير
نيست ، مثل اينستكه بگوييم انسانی داريم ، و " كون هذا انسانا " داريم‏
" كون هذا انسانا " يك امر ديگری نيست ، حداكثرش اين است كه همان‏
بحث حركت توسطی و حركت قطعی به ميان می‏آيد ، كه برای هر تغييری دو
جنبه می‏شود در نظر گرفت ، يك جنبه سيلان و يك جنبه ثبات . يعنی در هر
تغييری خود تغيير ، در تغيير بودن خودش ثابت است . معنائی كه آقای‏
طباطبائی از حركت توسطيه ميكنند اينستكه : شيئی در تغيير است ، ولی خود
تغيير در تغيير بودن خودش ثابت است . اين مطلب را مرحوم آخوند هم در
يك جا به تعبير ديگر بيان ميكند و ميگويد تقسيماتی كه در باب وجود
ميشود ، هميشه احد القسمين به اعتباری شامل قسيم خودش ميشود . مثلا اگر
ميگوييم موجود يا ذهنی است يا خارجی ، خارجی به اعتباری شامل ذهنی هم‏
هست ، يعنی در عين اينكه دو قسيم هم هستند ، باز وجود ذهنی خودش نوعی‏
از وجود خارجی است ، و همچنين قوه و فعل كه قوه باز نوعی فعليت است ،
همچنين موجود تقسيم می‏شود به ثابت و متغير ، و هر تغيری به نوعی است ،
يعنی متغير در تغيير بودنش خودش ثابت است نه متغير چون ثبات هر چيزی‏
بحسب خودش است ، لهذا اين اشكال به آنها وارد نيست چون اينگونه ثبات‏
عين تغيير است و چيز تازه‏ای نيست ، " ثبات تغيير " معنايش اينستكه‏
تغيير تبديل به لا تغيير نميشود ، نه اينكه واقعا دو چيز داريم كه يكی‏
متغير است و ديگری ثابت .