مسئله بايدها و نبايدها برای انسان عاقل مطرح است ، همانطوريكه قدمای
ما هم آنرا جزء عقل عملی ميدانند ، نه [ اينكه مربوط باشد به ] نفس از
جنبه عملی ، آنها هم اين احكام را احكام عقل عملی ميدانند . حسن و قبح ،
حكم عقل عملی است [ يعنی ] آن قوه مفكره درك كننده كلی از آن جنبهای كه
بدن را تدبير ميكند و الا در مورد انسان از آن حيث كه حكم عقل بر او حاكم
نيست يا حيوان ، هيچ اعتباری نيست ، و اين مجاز اتفاقا يكی از مختصات
انسان است . اين انسان است كه انديشهاش به حدی رسيده كه حد يك شيئی
را به شيئی ديگر ميدهد و به انسان زيبا ميگويد : ماه ، يك موجودی بنام
ماه ميبيند و يك موجودی بنام انسان ، و در آن يك حسنی و زيبائی ميبيند
و نسبت به آن احساساتی دارد و بعد حد آنرا بر يك حسنی و زيبائی ميبيند
و نسبت به آن احساساتی دارد و بعد آنرا بر اين منطبق ميكند تا احساساتی
كه نسبت به آن دارد بر اين منتقل كرده باشد . اين عمل يكی از نشانههای
رشد انسانی است ، و حيوان ابدا قادر نيست چنين تصرفاتی بكند ، اين كار
در واقع مثل يك نوع گريم و توالت كردن است كه انسان در حسن خودش يك
زيبائی برای يك انسان احساسميكند بعد ، يك زيبائيهائی عرضی به آن
اضافه ميكند در عين اينكه ميداند اين زيبائيها مال خود آن انسان نيست ،
مال آب و رنگ و خال و خط است ولی همين آب و رنگ را كه از بيرون
آورده ، و به آن اضافه كرده ، باعث ميشود كه نسبت به آن شخص احساساتش
|