بطور مطلق در مغز انسان وجود پيدا نميكند ، يعنی اينكه واقعيت يك چيزی‏
است كه در ظرف خودش هست ، انسان هم باز يك واقعيتی است در مقابل آن‏
واقعيت كه مجهز است به سلسله اعصاب و خاصيت سلسله اعصاب اينستكه [
وقتی ] در مقابل يك واقعيت قرار ميگيرد ، از آن متأثر ميشود ، ولی تأثر
محض هم نيست ، عكس العمل هم در برابر آن نشان ميدهد ، در واقع ،
بحساب اينها ، آن واقعيت ميشود تز ، و عكس العمل اعصاب ميشود آنتی تز
، بعد آن تصويری كه از بيرون آمده ، و عكس العملی كه اعصاب روی آن‏
تصوير بيرون آمده انجام ميدهد تركيب ميشوند ، و ميشود سنتز ، و اين‏
ميشود همان ديدن ، و ميشود حقيقت . يعنی هرگاه يك ادراك سنتز واقعيت‏
خارجی و سلسله اعصاب بود ، اين حقيقت است ، بنابراين سنتز بودن حقيقت‏
است . اگر بگوييد كه اگر دو نفر يك شيئی را دو جور ادراك بكنند ، مثلا
سلسله اعصاب يكی از آنها دچار يك بيماری باشد [ چه می‏گوئيد ] جواب‏
ميدهند : باشد ، هر دو ادراك برای صاحبش حقيقت هستند ، حرفهائی كه‏
اينها درباره حقيقت گفته‏اند ، تاريخ نشان می‏دهد كه درست همان حرفهای‏
شكاكان قديم است . بعد از سقراط ، چند مكتب بوجود آمده بود مانند
كلبيون ، رواقيون ، شكاكان ، اپيكوريها ( اصحاب لذت ) ، همه اينها هم‏
بطوريكه ميگويند ، ادامه دهنده حرفهای سقراط بودند ، منتهی هر كدام يك‏
شاخه از حرفهای او را گرفتند و گسترش دادند .
در تعليمات سقراط " نميدانم " جزء اصول تعليمات اوست ، ميگفت من‏
رسيده‏ام به آنجا كه می‏توانم بگويم " نميدانم " يعنی به بالاترين علمها ،
البته سقراط شكاك نبود ولی اين " نمی دانم " او مايه برای بوجود آمدن‏
مكتب شك گرديد قبل از سقراط سوفسطائيها بودند كه آنها اساسا واقعيت‏
خارجی را قبول نداشتند ولی شكاكها واقعيت را قبول دارند ، ولی اينكه‏
انسان بتواند واقعيت را آنچنان كه هست كشف بكند قبول ندارند ، حقيقت‏
را هم همينجور تعريف ميكنند كه ما تعريف ميكنيم ، منتهی [ در مورد
شكاكيت ] استدلال منطقی قويی ميكنند ميگويند : حقيقت عبارت است از
درك واقع و نفس الامر آنچنانكه هست ، بعد ميگويند : در عمل ما ميبنيم‏
كه انسان با چه وسيله‏ای به واقع ميرسد انسان يا با حس به واقع ميرسد و
يا با عقل حس آيا خطا ميكند يا نميكند ؟
بدون شك خطا ميكند ، عقل و استدلال چطور ؟ آن هم بدون شك خطا ميكند ،
پس جايز الخطا بودن وسائل انسان برای كشف حقيقت ، موجب ميشود كه در
هيچ قضيه‏ای نشود جزم پيدا كرد و همه چيز را بعنوان شك بايد تلقی كرد ، و
بايد گفت من چنين احساس ميكنم و يا چنين ميفهمم ، حالا در واقع هم چنين‏
هست يا نه ، نميدانم ، و در هيچ چيزی اظهار قطع نبايد كرد نمونه ديگر از
بی اعتباری حس اينستكه يك شخص واحد در دو حال مثلا حال صحت و مرض يك‏
شيئی را دو جور حس ميكند مثلا در يك حال شيرين و در حال ديگر تلخ ، و
حال آنكه واقعيت همان واقعيت است ، بنابراين نميشود به مطابقت هيچ‏
يك از اين دو احساس با واقعيت جزم پيدا كرد ، پس راهی جز " نميدانم‏
" در پيش نيست .
خوب ، اين استدلال خيلی استدلال محكمی است و به آسانی هم قابل دفع‏
نيست ، البته نه اينكه حرف اينها جواب نداشته باشد ، ولی ميخواهيم‏
بگوييم حرف ، حرف فيلسوفانه‏ای است