بنابراين ، اين دوست داشتن عمل اختياری انسان نيست كه از چرايش سؤال‏
شود ، و چون انسان به بقای خويش علاقه دارد ، بنابراين به هر چه هم كه‏
مقدمه آنست علاقه‏مند است .
اين حرف را از راسل نقل ميكند ولی به همين مقدار اكتفا نميكند زيرا كه‏
او ادعا نميكند كه انسان خودش را دوست ندارد و غريزه حب ذات ندارد ،
ولی همين زندگی كه بحكم غريزه به آن علاقه‏مند است ، بحكم خرد نبايد به آن‏
علاقه داشته باشد و اگر كسی به علو فرهنگی و بلوغ فكری برسد و خردش حاكم‏
بر غريزه‏اش گردد و كمال اخلاقی پيدا كند بايد از اين عشق برهد و خودش را
از آن آزاد كند ، پس حرف راسل جواب او نميشود . لذا مجادل به استدلال‏
دست ميزند و حرف راسل را مقدمه استدلال خويش قرار ميدهد ، ميگويد :
حيات ارزش ذاتی دارد خوب ، منهم به حيات خودم علاقه مند هستم . مدعی‏
می‏گويد : صحبت از علاقه‏مندی نيست ، صحبت از اينستكه فكر ، اين علاقه‏مندی‏
را تصويب نميكند .
مجادل جواب ميدهد : حيات فرد مقدمه‏ايست برای حيات نوع و باز برای‏
حيات فرد ارزش درونی قائل نيست . تا اينجا عمل خود انسان را توجيه‏
ميكرد ، از اينجا به طبيعت منتقل ميشود ، ميگويد : حيات فرد مقدمه‏ايست‏
برای توليد مثل ، ولی اين توليد مثل حلقه‏ای است از اين زنجير و باز اين‏
حلقه متصل به حلقه‏ای ديگر و در نهايت امر اين زندگی به مرحله‏ای خواهيم‏
رسيد كه اين چيزهائی كه اسمش را تيره روزی و بدبختی گذاشته‏ايد از بين‏
برود و برسد به مرحله مدينه فاضله ، و ميگويد : اين سرنوشت محتوم تاريخ‏
است كه برسد به زندگی بی تضاد و بی طبقه ، و وقتی به اينجا رسيد تمام‏
تيره روزيها و بدبختيها و بيهودگيها كه شما خيال ميكنيد سرنوشت انسان‏
است از بين خواهد رفت و زندگی معنی پيدا می‏كند .
بطوريكه ملاحظه شد ، ارزش زندگی انسان را از راه ارزش زندگی فرد
اثبات نميكند ، بلكه ميگويد حيات فرد مقدمه حيات نوع است و حيات فرد
در وضع فعلی هر چند پست و پليد و زشت است ولی اين قافله در مسيری سير
ميكند كه در نهايت امر ميرسد به حياتی كه آن حيات حيات انسانی است .
اينها ، وقتيكه با تحليلهای ماركسيستی نميتوانند مطلب را توجيه كنند ،
به تحليلهای اگزيستانسياليستی متوسل ميشوند چون اين مكتب هم يك مكتب‏
ماترياليستی است و اقرب مكتبها است به اينها .
با منطق ماركسيستی همين را بايد بگويند كه تكامل جامعه و حد نهائی اين‏
تكامل اينستكه در اثر تكامل ابزار توليد برسد به جامعه بی طبقه ، كه‏
اينهم دو مرحله دارد در يك مرحله دولت در مرحله دوم حتی سايه دولت هم‏
از سر ملت كوتاه ميشود ، و تمام سعادت انسان همين است كه به جامعه بی‏
طبقه برسد ، چون تمام مشكلات از طبقات ناشی شده است و وقتی طبقات‏
اجتماعی و تضاد اجتماعی از بين رفت ديگر زندگی سعادت اندر سعادت و
خوشی فوق خوشی است و فكراينكه زندگی پوچ است ديگر در مغزش نخواهد آمد.
در تفكر ماركسيستی صحبت از ارزشهای اخلاقی نيست برای اينكه اخلاق از
نظر آنها چيزی است كه مقدمه رسيدن به اين مرحله باشد . آنها وقتی اخلاق‏
را تعريف ميكنند