ايشان ( آقای طباطبائی ) ميگويند : عالم اعتبار از همين جا شروع ميشود و
طوری هم تعبير ميكنند كه انديشه‏های اعتباری در موجودات زنده مطلقا [
انسان و غير انسان ] وجود دارد ، و همين تعميم است كه برای ما قابل قبول‏
نيست . ايشان ميگويند : رابطه ايست ميان طبيعت و غايات خودش كه اين‏
رابطه ، رابطه وجوب و ضرورت است ، وجوب ضرورتی از نوع وجوب و ضرورت‏
عينی و تكوينی و فلسفی كه ميان هر علت با معلول خودش هست ، ولی انسان‏
در عالم اعتبار خودش می‏آيد و همان وجوب عينی را كه در طبيعت در مقابل‏
امكان و امتناع قرار دارد . ميان دو چيز كه واقعا ميان آنها اين رابطه‏
برقرار نيست [ برقرار ميكند ] همانگونه حد شير را به انسان شجاع ميدهد ،
اينجا هم می‏آيد آن حد وجوب را كه در طبيعت عينی و " بايدها " كه ذهن‏
خلق ميكند كه معتقدند اين " بايد " ، در هر فعل اختياری حيوان ذی شعوری‏
، وجود دارد [ از همين اعتبار ناشی می‏شود ] .
ايشان ( آقای طباطبائی ) ميگويند : چنين اعتباری در اينجا پيدا ميشود ،
" خوب است " هم بيش از اين نيست ، وقتی ميگوييم " بايد انجام دهم‏
" ، " خوب است " هم از همين انتزاع ميشود ، البته حالا بايد ديد كه‏
" خوب است " از " بايد " انتزاع ميشود يا بالعكس ؟ ولی چون "
بايد " را اولين اعتبار ميدانند " خوب است " از آن انتزاع ميشود اين‏
" خوب است " ، در واقع بيان كننده يك نوع ملايمت است ، اينهم در
واقع مثل اينستكه حسنهای واقعی و عينی را انسان اعتبار ميكند . در اين‏
جاها يك حسنها و زيبائی‏های حسی در خارج وجود دارد كه انسان به سوی آنها
كشيده ميشود ، بعد در مورد غايت يك فعل كه انسان تصور ميكند آنرا اين‏
" بايد " را ميان خود و آن فعل و غايت برقرار ميكند . اينجا اين مفهوم‏
خوبی باز يك مفهوم نسبی است ، زيرا " خوب است " يعنی برای من خوب‏
است ، اين جز رابطه ميان خود [ و آن شيئی ] و ملايمت ميان خود و آن شيئی‏
[ چيز ديگری نيست ] و ملايمت يك امر اضافی و نسبی است .
قدما ، قائل به اين " بايد " يا به تعبير ديگر فرمان نبودند ، آنها
فقط می‏گفتند انسان فائده شيئی را احساس می‏كند يا تصور می‏كند و بعد فائده‏
شيئی را تصديق می‏كند بعد از آن ميل به آن شيئی پيدا ميشود ، بعد عزم و
جزم پيدا ميشود و بعد مراتب ديگر پيدا می‏شود كه مرحله آخرش مرحله اراده‏
است ، ولی اين مطلب را يك حكم انشائی هم در اينجا هست [ ديگر قائل‏
نبودند ] . ايشان ( آقای طباطبائی ) اين مقدمات را قبول دارند ولی آن‏
چيزی را كه برايش نقص اساسی قائل هستند . همان حكم است ، حكمی كه نفس‏
ميكند ، نه حكم بصورت يك حكم نظری كه قدما به آن ميگفتند " تصديق به‏
فائده " ، بلكه حكم انشائی . آن مسئله عمده‏ای كه ايشان روی آن تكيه‏
دارند اينستكه در هر فعل اختياری هميشه يك حكم انشائی و اعتباری و فرمان‏
وجود دارد : بايد چنين كرد و نبايد چنان كرد و همين " بايد " است كه‏
انسان را وادار ميكند كه دنبال مقصد طبيعی برود . و ايشان در نهايت امر
همه اراده‏ها را به علم منتهی ميكنند . اين يك بحثی بوده كه مثل خيلی‏
كارهای ديگرشان ، يك فكری برايشان برق زده و بعد همان را دنبال ميكنند ،
بدون اينكه دنبال حرفهای ديگران در اين زمينه بروند و ببينند ديگران در
اين مورد چه گفته‏اند حتی در