عدالت عبارت است از موافقت با قانون موجود ، كما اينكه " داد " در
فارسی كه می‏گويند ريشه‏اش دات است به معنای قانون است ، پس كار
عادلانه يعنی كار موافق با قانون موجود و چون قوانين متغير است ، لذا
عدالت هم تغيير می‏كند ، مثلا تا چند روز قبل كه قانون مالك و رعيت بود
و رعيت به حكم آن قانون حق برداشت نسبت معينی از محصول را داشت ،
بردن همان مقدار عدالت بود و بيش از آن خلاف عدالت ، بعد كه قانون‏
تغيير كرد و برای رعيت حق برداشت بيشتری در نظر گرفته شد . ( مثلا ) اگر
مالك بخواهد همان مقدار سابق را به او بدهد ظلم است و خلاف عدالت ، با
اينكه طبق قانون قبلی موافق با عدالت بود .
اگر ما عدالت را به معنای موافقت با قانون موجود در نظر بگيريم ،
عدالت متغير خواهد بود ، چون قوانين تغيير می‏كنند ولی اگر ما عدالت را
به مفهوم مستفاد از " عدل " عربی اطلاق كنيم [ نه مستفاد از داد فارسی ]
يعنی قانون فرع بر عدالت باشد و عدالت فرع بر حق باشد و حق يك امر
طبيعی و واقعی و عينی باشد ، مجزا از قرارداد انسانها ، مسئله شكل ديگری‏
پيدا می‏كند و به اين صورت در می‏آيد : عدالت عبارت است از " اعطاء كل‏
ذی حق حقه " ، يعنی افراد در متن خلقت و طبيعت در مرحله مقدم بر قانون‏
يك استحقاقهائی دارند كه اين استحقاقها منشأ انتزاعش خود هستی و طبيعت‏
و وجود خود اينهاست ، عدالت اين است كه هر كسی به آن حق واقعی خودش‏
برسد ، پس حق معيار عدالت است و عدالت معيار قانون است ، يعنی قانون‏
می‏تواند عادلانه باشد و می‏تواند ظالمانه باشد ، نه اينكه عدالت متفرع بر
قانون باشد . طبق اين تريف از عدالت مصداقهای عدالت ممكن است تغيير
كند نه خود عدالت ، مثلا شخصی امروز مقدار معينی استحقاق داشته باشد ،
فردا بيشتر يا كمتر ، و اين معنايش اين نيست كه خود عدالت تغيير كرده‏
است .
البته اينها به يك چنين عدالت اعتقاد ندارند ، و عدالت و حق و امثال‏
آن از نظر ماركس يك سلسله مفاهيم انتزاعی و نسبی و روبنائی هستند ، و
اصلا ارزش ندارند . ما می‏توانيم اين حرف را بزنيم كه عدالت اجتماعی ،
خود ، يك واقعيتی است . مستقل از قوانين و تكامل ابزار توليد كه افراد
جامعه در متن جامعه هر كدام حقوقی دارند ( كه راجع به اينكه منشأ حقوق‏
عليت فاعلی و عليت غائی است ما بحثی داريم كه فعلا اينجا نمی شود مطرح‏
كرد ) ، ما می‏توانيم بگوييم عدالت يك امری است واقعی و طبيعی كه‏
برمبنای حقوق طبيعی قرار گرفته است و حقوق طبيعی [ برمبنای ] يك‏
واقعيتهای عينی است ، و جامعه هرچه كه به حقوق طبيعی افراد نزديك‏تر
باشد به عدالت واقعی نزديك‏تر است . اما اينها كه عدالت را واقعا يك‏
مفهوم نسبی می‏دانند ، در اينجا بايد اشكال عدم صلاحيت عدالت برای هدف‏
مشترك بودن را قبول كنند و جوابهايشان ازاين اشكال چرند و نامربوط است.

اشكال ديگر :

حالا برويم سراغ آسايش و خوشی . اولا خود آسايش و خوشی كه سعادت باشد
به عدالت بستگی دارد ( كه همان مسئله معروف سعادت و عدالت است كه در
فلسفه افلاطون