گفت يا رسول الله ! اين چه وضعی است ؟ چرا بچههای من مانعند ، چرا
نمیگذارند من شهيد بشوم ، اگر شهادت خوب است ، برای منهم خوب است ،
منهم ميخواهم در راه خدا شهيد بشوم ، رسول اكرم ( ص ) فرمود : مانعش
نشويد ، اين مرد آرزوی شهادت دارد . بر او واجب نيست ، ولی حرام هم
نيست ، آرزوی شهادت دارد ، مانعش نشويد ، خوشحال شد . مسلح شد و آماده
جهاد گشت . وقتيكه آمد ميدان جنگ ، يكی از پسرهايش چون میديد پدر
ناتوان است و نميتواند خوب كرو فر بكند مراقب پدر بود ، ولی پدر بی
پروا خودش را به قلب لشكر ميزد تا بالاخره شهيد شد ، يكی از پسرهايش هم
شهيد شد .
احد نزديك مدينه است ، مسلمين در احد وضع ناهنجاری پيدا كردند ، خبر
رسيد بمدينه كه مسلمين شكست خوردهاند ، زن و مرد مدينه بيرون دويدند ،
از جمله آنها زن همين " عمر و بن جموح " بود . اين زن رفت جنازههای
شوهرش و پسرش و برادرش را پيدا كرد ، هر سه جنازه را بر شتريكه داشتند
و اتفاقا " شتر قوی هيكلی هم بود بار كرد و آورد كه در مدينه در بقيع
دفن كند . ولی متوجه شد كه اين حيوان با ناراحتی به طرف مدينه میآيد ،
مهار شتر را به زحمت میكشيد ، قدم قدم ، يكپا يكپا میآمد ، در اين بين
زنهای ديگر ، و از آن جمله عايشه همسر پيغمبر میآمدند بطرف احد .
|