است . تا اين ، بر زندگی بشر حاكم است ، اين نقصها ، اين كاستيها ، اين‏
ناتماميها ، اين خونريزيها ، اين جنگها ، اين جدالها ، اين آدمكشيها ،
اين قساوتها كه می‏بينيد وجود دارد ولی اگر ايدئولوژی حاكم بر انسان عوض‏
شد همه اينها از بين می‏رود ، يعنی همه يك وحدت جمعی پيدا می‏كنند و
برابر و برادر می‏شوند ، ديگر از آز و ظلم خبری نيست ، از ترس ، دلهره و
اضطراب خبری نيست . آنوقت جامعه انسانی به موازاتی كه در ابعاد فنی و
مادی خودش تكامل پيدا كرده است ، در ابعاد انسانی هم تكامل پيدا می‏كند
، به موازاتی كه جامعه انسانی در اندامش رشد كرده است ، در روح و معنی‏
و باطنش هم رشد می‏كند . اين همان نظريه ماركسيستی است .
ماركسيسم بر اساس اين نظريه است يعنی ريشه همه دردها را ايدئولوژی‏
طبقاتی و مالكيت فردی می‏داند ، و بنابراين جامعه تكامل يافته و رسيده به‏
حد نهائی تكامل ، جامعه بی‏تضاد و بی‏طبقه است .
بر اين نظريه و به اين فرضيه هم ايرادهای زيادی عملا و عينا وارد است .
يكی از آنها اين است كه اگر ايدئولوژی صرفا به عنوان يك " فكر " باشد
، به عنوان يك " فلسفه " باشد ، آيا يك فكر و يك فلسفه و يك آموزش‏
قدرت دارد طبيعت انسان را تغيير بدهد ؟ چرا علم نتوانست طبيعت انسان‏
را عوض كند ؟ چون علم صرفا آگاهی و شناخت و اطلاع است . يك ايدئولوژی‏
مادامی كه تمام عناصرش را فقط شناخت تشكيل بدهد ، يعنی عنصری از ايمان‏
به معنی گرايش در او وجود نداشته باشد ، چه تأثيری می‏تواند روی طبيعت‏
انسان بگذارد ؟
آيا ايدئولوژی حاكم ناشی از طبيعت انسانهای حاكم است ؟