دشمن باشيم كه دشمن چه می‏كند . می‏گويند اينجا برای شما جايز است كه همين‏
بی گناه‏ها را به دست خودتان بكشيد - البته آنها شهيدند در راه خدا -
برای اينكه جلو پيشروی دشمن را بگيريد ، زيرا اگر اين كار را نكنيد ، بعد
دشمن می‏آيد بيشتر از آنها را می‏شكد ، همانها را می‏كشد بعلاوه يك عده‏
افراد ديگر . پس امر داير است ميان اهم و مهم كه ما خون اين عده را
اينجا حفظ كنيم ولی در ازای آن خون عده بيشتری بی گناه را هدر بدهيم يا
اين عده بی گناه را با دست خودمان سر ببريم برای اينكه جلو خونهای ديگر
گرفته شود ؟ فقه اجازه می‏دهد ، می‏گويد اين كار را بكنيد .
حال منطق و عقل در اينجا چه می‏گويد ؟ آيا عقل می‏گويد بی‏گناه‏ها را نبايد
كشت به هر قيمتی كه تمام می‏شود ؟ يا عقل می‏گويد بی گناه را بی جهت‏
نبايد كشت و گاهی بی گناه با جهت كشته می‏شود و بايد هم كشته شود ، مثل‏
خود رفتن سرباز به ميدان جنگ كه بالاخره كشته خواهد شد ، يعنی اينحا تضاد
است ميان عاطفه و عقل . خيلی جاها ميان عاطفه و عقل تضاد واقع می‏شود .
يك كار را عقل می‏گويد بكن ، عاطفه می‏گويد نكن . آن كه محكوم عاطفه است‏
نمی‏كند و آن كه محكوم حكم‏عقل است می‏كند ، نظير همين مثالها معروف كه‏
بچه‏ای احتياج دارد به يك عمل جراحی ، اگر به مادر كه خيلی اهل عاطفه‏
است بگويی ، بچه را می‏كشد بغل خودش ، می‏گويد من حاضر نيستم مثلا شكم او
را باز كنند يا دست او را احيانا ببرند . عاطفه‏اش به او اجازه نمی‏دهد .
ولی عقل چه می‏گويد ؟ همان مادر اگر فكر قويتری داشته باشد ، چنانچه از
گفته پزشك يقين پيدا كرد كه بريدن دست اين بچه يگانه راه نجات اوست ،
می‏گويد اين كار را بكن . خود بچه چطور ؟ او كه محال است تسليم بشود .
مولوی اين مثال را بحجامت ذكر می‏كند