دارد كه ما آن را به جای فصل انسان بگيريم يعنی به جای " جزء ذات " و
" ذاتی " انسان بشماريم ؟ سخن گفتن برای انسان يك عمل است ، مثل‏
خنديدن . همين طور كه خنديدن از مختصات انسان است سخن گفتن هم از
مختصات انسان است و بر عكس . شايد مثلا پهن ناخن بودن هم از مختصات‏
انسان باشد . پس اين چيست كه در باب انسان گفته‏اند ؟ بعضی گفتند - و
حرفشان درست هم هست - كه معنی نطق در اينجا سخن گفتن نيست ، ادراك‏
كليات است ، يعنی حيوان احساس می‏كند ، درك می‏كند ولی جزئيها يعنی فرد
را درك می‏كند . در ذهن حيوان فقط فرد وجود دارد ، مثلا صاحب خودش را
می‏شناسد ، آن انسان ديگر را می‏شناسد ، آن خانه را می‏شناسد ، آن خانه ديگر
را می‏شناسد ، صد خانه را ممكن است بشناسد ولی از همه اينها نمی‏تواند يك‏
معنی كلی بسازد و با آن كليات در ذهن خودش قانون تشكيل بدهد . انسان‏
ادراك معانی و مفاهيم كلی می‏كند . اين درست ، ولی چرا ادراك كليات را
با لفظ " ادراك كليات " نگفته‏اند ، بالفظ " سخنگو " گفته‏اند ؟ به‏
خاطر ارتباط قطعی‏ای كه ميان ايندو هست ، يعنی انسان اگرمدرك " كلی "
نمی‏بود سخنگو هم نمی‏بود . سخن گفتن فقط اين ( حالت ظاهری ) نيست ، طوطی‏
هم ممكن است چهار كلمه‏ای حرف بزند . يك معنی را كه انسان احساس می‏كند
، ( اگر فقط بتواند لفظ آن معنی را بگويد ) ، فرض كنيد كه انسان پدر
خودش را می‏بيند ، بعد فقط بتواند لفظ " پدر " را بگويد ، اين سخن گفتن‏
نيست . سخن گفتن با ارتباط دادن و نسب برقرار كردن ميان معانی و مفاهيم‏
و ديده‏هاست ، می‏گوييم اين ايستاده است ، آن نشسته است . است و نيست‏
وقتی كه آمد ، هست و نيست اگر آمد ، هست و نيست " جزئی " ندارد ،
هميشه در ذهن انسان " كلی " است ، يعنی اگر انسان استعداد ادراك‏
كليات را نمی‏داشت نمی‏توانست حرف بزند . انسان كه حرف