كودك با خدا
حاجی اولاد اولم بود. از همان دوران بچگی
و دبستان درسخوان بود. با خدا بود. دستش قرآن بود. راه میرفت قرآن میخواند،
همراه پدرش به روضه میرفت. از همان بچگی پرتلاش بود. یك چیزی میگم شما
باورتان نمیشود.
مادر حاج عبدالله
فطرت بیدار
دوره دبستان در مدرسهای اسلامی، در خیابان
ناصری درس میخواند. مدیر آن مدرسه، یك روحانی بود. در درس خیلی دقت میكردند
و سختگیر بودند. به مسائل شرعی هم نظارت داشتند. ظهرها بچهها به صف میشدند
و نماز جماعت میخواندند. حاج عبدالله یك جمع مخصوص به خود داشت.
محمود والی
عبدالله نوجوان
پدر ما خدا رحمتش كند مداح اهل بیت بود؛
به قول حاج عبدالله ما با نان روضه امام حسین بزرگ شدهایم. حاج عبدالله
هم از همان دوران كودكی به مسجد و حسینیه رفت و آمد داشت و در ایام نوجوانی
خودش یك هیأت در محله راهاندازی كرد. یك دوچرخه داشت، چهار نفری با آن
به هیأت میرفتیم! خودش ركاب میزد، من روی دسته دوچرخه مینشستم، یكی
روی تنه دوچرخه مینشست و یكی هم عقب دوچرخه میایستاد. به هیأت كه میرسیدیم
خودش برای بچهها صحبت میكرد. برای این كه بچهها در هیأت شركت كنند،
در جلسه با شیر پذیرایی میكرد و بعضی از بچهها به عشق خوردن شیر جذب
هیأت میشدند. هیأت به مرور پیشرفت كرد و نام «هیئت جوانان حسینی» به خود
گرفت و بچههای اقوام هم شركت میكردند. این هیأت هنوز هم پا برجاست.
محمود
والی
زنگ انشاء
حاجی از همان دوران مدرسه اهل مطالعه بود.
كتابهای علمی و دینی میخواند. به آیین نگارش هم علاقمند بود و بنابراین
قلمش هم خیلی خوب بود و انشاء را خیلی زیبا مینوشت. ما هر دو در یك مدرسه
بودیم، همهی انشاءهای من را هم ایشان مینوشت. از من میپرسید میخواهی
آخرش شاد باشد یا غمانگیز و بعد شروع میكرد به گفتن و من هم تند تند
مینوشتم. میگفت اگر تند ننویسی مطالب از ذهنم میرود و حواسم پرت میشود.
زنگ انشاء كه میرسید و انشاء را میخواندم، معلم میگفت این كار تو نیست،
من هم میگفتم داداش عبدالله برام گفته، قبول ندارید از خودش بپرسید. معلم
هم میگفت انشای بسیار زیبایی بود و نمره تو 20 است، امّا ده نمره به خودت
میدهم و ده نمره را به داداش عبداللهات. و در دفترم یك نمره 10 میگذاشت.
محمود والی
جوان امین
در دوران جوانی هر روز صبح قرآن میخواند.
معمولا با وضو بود. چون پدرم خدابیامرز به همهی ماها میگفت با وضو باشید.
شبها قبل از خواب همیشه میپرسید وضو گرفتهاید میخواهید بخوابید؟ و لذا
حاجی به وضو داشتن عادت كرده بود.
مردم محله حاج عبدالله را به عنوان یك جوان
امین و پاك قبول داشتند و چون درس ریاضی او خیلی خوب بود، میآمدند پهلوی
پدرم و از او میخواستند كه حاج عبدالله به دختران آنها درس ریاضی بدهد.
در زمان شاه آموزشگاه زیاد بود امّا متدینین زیر بار نمیرفتند. حاجی هم
مجبور شده بود چند تا شاگرد دختر را بپذیرد. این كار را به احترام دوستی
با پدر یا برادر آنها میكرد.
محمود والی
عشق به آل الله
حاجی برایم تعریف میكرد و میگفت: «زمانی
كه ازدواج كردم پدرم یك اتاقی را برایمان اجاره كرد. فردای روز عروسی ما
را آوردند در آن خانه. برای ناهار آبگوشتی آماده كردیم و سفرهای انداختیم.
تا خواستیم غذا بخوریم پدرم گفت: عبدالله در ماه یك روز باید توی خانه
روضه داشته باشی! چه روزی میخواهی روضه بگیری؟ چندم ماه؟ گفتم پدرجان
هر وقت شما بفرمایید. تأملی كرد و گفت بیست و دوم ماه برای تو.»
سید مهدی لواسانی
پیرو علی (علیه السلام)
از همان دوران جوانی در حال و هوای كمك
به محرومین بود. ساعت 12 شب میرفتیم بعضی از محلههای فقیرنشین تهران
برای توزیع خواروبار. یادم هست گونی برنج و قند و شكر را چه عاشقانه روی
دوشش میگذاشت و میبرد.من هم توی ماشینی در حالی كه فرزند اولم كه سه
ساله بود در بغلم به خواب رفته بود، از ترس پارس سگها شیشههای ماشین
را بالا میكشیدم و منتظر حاجی میماندم تا برگردد.
همسر حاج عبدالله
یار محرومان
سال 52 بود. بعضی از شبها حاج عبدالله خبر
میداد كه بیا امشب میخواهیم برویم خواروبار توزیع كنیم. آن وقتها پیكان
داشتم. بعد از نماز مغرب و عشا، روی صندلی عقب و داخل صندوق ماشین را پر
از خواروبار و مواد غذایی میكردیم و راه میافتادیم. من و حاج عبدالله
و یكی از دوستان سه نفری جلوی ماشین مینشستیم و میرفتیم یاخچیآباد و
مواد غذایی و خواروبار را بین فقرای آن محل توزیع میكردیم، آنقدر مواد
غذایی و خواروبار داخل ماشین میریختیم خودمان مجبور بودیم سه نفری جلوی
ماشین بنشینیم، آن موقع وقتی در دستاندازها جلوبندی و فنرهای ماشین عیب
میكرد، حاج عبدالله میگفت: « امیر كه رانندگی نمیتونه بكنه!» یادش بخیر....
امیر والی
مقلد امام
قبل از انقلاب حاجی از فعالان سیاسی بود،
مقلد امام بود و رسالهی امام را در خانه داشت. از طریق بازاریان برای
كمك به خانواده روحانیونی كه ساواك آنها را دستگیر و یا تبعید كرده بود،
پول جمع میكرد. در دوران انقلاب هم نقش مهمی در توزیع اعلامیههای امام
داشت، جوانها را جمع میكرد و بر علیه نظام صحبت میكرد. زمانی هم كه امام
به ایران تشریففرما شدند، در ستاد استقبال از امام فعال بود و از یك هفته
قبل از ورود امام در آنجا مستقر شده بود.
امیر والی
سرباز انقلاب
محمد رضا پهلوی كاخی در كلاردشت داشت. در
زمان انقلاب نیروهای گارد در آن مستقر بودند و تسلیم نمیشدند. آن زمان
حاج عبدالله در مدرسه رفاه حضوری فعال داشت و چون با منطقه كلاردشت آشنا
بود ماموریت یافت كه گروهی تشكیل دهد و كاخ را تصرف كند.
روز 23 یا 24 بهمن بود كه حاجی جریان را
با من در میان گذاشت و به اتفاق دو نفر دیگر، چهار نفری به كلاردشت رفتیم.
درگیری مسلحانه اتفاق افتاد، تعداد ما برای تصرف كاخ كافی نبود. به شهر
آمدیم و مردم را در مسجد جمع كردیم. حاجی برای مردم صحبت كرد و آنها را
نسبت به كار توجیه نمود. جمعیت به سمت كاخ حركت كرد و گاردیها با دیدن
جمعیت پا به فرار گذاشتند. كاخ به تصرف درآمد. وضعیت كاخ را صورتجلسه كردیم
و جهت حفظ و نگهداری به روحانی محل تحویل دادیم.
محمود والی
والی در كردستان
سال 59 حاج عبدالله جزء اولین گروههایی
بود كه رفتند كردستان. آنجا مسئولیت امور مالی دفتر عمران امام در قروه
را به عهده داشت. دو ماه بعد رفت دفتر عمران امام در سنندج؛ در مجموع حدود
یكسال حاجی در كردستان بود، بعد از كردستان مدتی در جبهه جنگ حضور داشتند
و پس از آن رفتند بشاگرد. دفتر عمران امام امور مالی سنگین و گستردهای
داشت. چون از جهت مسائل مالی به حاج عبدالله اطمینان داشتند و او را امین
میدانستند، این مسئولیت را به ایشان سپردند.
امیر والی
داستان باور نكردنی
از حاجی پرسیدم برای اولین بار كجا نام بشاگرد را شنیدید و متوجه شدید
كه در ایران منطقهای به این نام وجود دارد؟ ایشان در پاسخ گفت:
«سال 61 بود. پس از پانزده روز كه در خط بودیم، خسته و كوفته پشت خط
آمدیم. بچههای جبهه دور هم جمع بودند كه حاج آقا ملكشاهی راجع به منطقه
بشاگرد صحبت كرد و در مورد فقر آنها مطالب بسیار عجیبی نقل نمود. تصور
من این بود كه بچهها خستهاند و حاج آقا هم میخواهند بچهها را سرگرم
كنند، تا شب به پایان برسد. لذا به دوستانم گفتم حاجی یك داستانی میگوید
كه به عقل جور درنمیآید! من كه میروم بخوابم.
فردا صبح حاج آقا ملكشاهی به من گفت: عبدالله این چه كاری بود دیشب
كردی؟ گفتم آخه مگر ممكن است؟ شاه ملعون بود و مال مردم را خورد، گور پدر
شاه. ولی مگر میشود مردمی وضع غذا و لباسشان این باشد كه شما میگویی.
گفت قبول نداری بیا برو ببین. این بود كه یك اكیپ سی و پنج نفره تشكیل
دادند تا به بشاگرد بیاییم و این منطقه را شناسایی كنیم كه خود قصه مفصلی
دارد.»
سید محمد رضا مهاجر
مهاجر تنها
مدتها بود حاجی قول داده بود داستان اولین سفر خود به بشاگرد را برایم
نقل كند. یك روز فرصتی پیش آمد ایشان گفت:
«سال 61 به عنوان سرپرست یك اكیپ 35 نفره قرار شد بشاگرد را بررسی كنیم.
از تهران به میناب آمدیم و در هلال احمر مستقر شدیم. من و آقای سلمان اسدینیا
برای تهیه كنسرو برای استفاده در سفر رفتیم. وقتی برگشتیم دیدیم افراد
اكیپ نامهای نوشتهاند و عذرخواهی كردهاند كه ادامه راه خطرناك است و
ما رفتیم، شما اگر مایل هستید تنهایی سفر را ادامه بدهید. من و آقای اسدینیا
و یك نفر برادر روحانی، سفر را ادامه دادیم. نه راهنما داشتیم و نه نقشه.
همان روز حركت كردیم، جاده هم كه نبود، از همان كف رودخانه میرفتیم. ماشین
آقای اسدینیا « لندرور» بود و جلو میرفت و من هم به دنبال ایشان حركت
میكردم. همان شب اول همدیگر را گم كردیم. ماشین را گذاشتم و با آن برادر
روحانی پیاده به دنبال آقای اسدینیا گشتیم. بر اساس آنچه در داستانها
خوانده بودم كنار جاده سنگ میگذاشتم كه در بازگشت ماشین را پیدا كنم.
همان شب گرفتار قاچاقچیان شدیم. ولی چون اسلحه را در ماشین جاسازی كرده
بودم و آنها هم دیدند ما مسلح نیستیم و برایشان خطری نداریم و برای خدمت
به مردم بشاگرد آمدیم، كمكمان كردند و آقای اسدینیا را پیدا كردیم. آن
شب را در كپر قاچاقچیان خوابیدم. اولین بار بود كه كپر میدیدم. صبح یك
نفر از آنها ما را به سندرك رساند. شب شده بود. در سندرك ماندیم. در آنجا
بود كه با فردی به نام اباصلت آشنا شدیم. سه شرط برای راهنمایی ما گذاشت.
ما هم پذیرفتیم. دو سه روز با ماشین رفتیم تا به سردشت رسیدیم. دیگر امكان
رفتن با ماشین نبود. اباصلت شتر برایمان كرایه كرد، ما هم شترسواری بلد
نبودیم، از پا درد دادمان درآمد و ناگزیر پیاده راه را ادامه دادیم تا
به یك روستا رسیدیم و الاغ كرایه كردیم و مابقی سفر را با الاغ رفتیم.
45 روز در منطقه بودیم و تقریباً یك سیصدم منطقه را بررسی كردیم و به تهران
بازگشتیم و فیلم و اسلاید و گزارشها را ارائه كردیم. قرار شد در خدمت كمیته
امداد، كار در منطقه را شروع كنیم.»
سید محمدرضا مهاجر
مأموریت بی پایان
از حاجی پرسیدم پس از سفر 45 روزه، شما به عنوان مسئول كمیته امداد
بشاگرد به منطقه میآیید و كار را شروع میكنید، چرا قرار شد كمیته امداد
در منطقه فعالیت كند و چی شد كه شما انتخاب شدید؟
ایشان گفت: « در طول 45 روز كه در منطقه بودیم، یك سری عكس و اسلاید
گرفتیم و مصمم شدیم صدای این شیعیان مظلوم و محروم را به گوش مسئولین برسانیم.
در آن زمان حاج آقا عسگراولادی وزیر بازرگانی بودند و استان هرمزگان نیز
چهار وزیر معین داشت. گزارش سفر را خدمت آقای عسگراولادی ارائه نمودم.
ایشان جلسهای تشكیل دادند و ما را دعوت كردند به آن جلسه. وقتی عكسها
و اسلایدها را به ایشان دادم خیلی گریه كردند، خیلی متاثر شدند. با هلیكوپتر
به منطقه آمدند و با توجه به وضعیت خاص منطقه، تصمیم بر آن شد كه كار از
طریق كمیته امداد آغاز شود. در ابتدا جناب آقای اسدینیا به عنوان مسئول
كمیته به منطقه بشاگرد آمدند، امّا متاسفانه ده یا پانزده روز بیشتر نماندند
و برگشتند. حاج آقا عسگراولادی با توجه به رهنمود حضرت امام (ره) مسئولیت
را به گردن من گذاشتند و قرار شد به مدت 2 سال در منطقه باشم كه آن دو
سال شد، این همه سال كه در خدمت عزیزان بشاگردی هستیم.
سید محمد رضا مهاجر
مسافری از قافله امداد
سال 61 اولین سفری كه حاجی به بشاگرد رفت، مبتلا به مالاریا شد.
دكترها در تهران تشخیص نمیدادند. اول در بیمارستان لبافینژاد و بعد
هم در بیمارستان بوعلی بستری بود. یك روز دكتر آصفی پرسید این مریض كجا
بوده؟ گفتم بشاگرد بوده و توضیحات لازم را دادم. گفت 24 ساعت هیچ دارویی
نخورد و پس از آن یك آزمایش مخصوص گرفت و متوجه شد حاجی مالاریا دارد.
آن روزها حاجی خیلی اذیت شد. تب او روی 41 درجه بود! ساعت 12 شب بود رفتم
بیمارستان دیدم از زور تب از تخت پایین آمده و شكمش را گذاشته روی موزائیكهای
كف بیمارستان. در همان ایام در جبهه عملیاتی شده بود و قرار بود مجروحین
را بیاورند، آن بیمارستان. با چنین حال و وضعیتی، حاجی میگفت تخت مرا
به مجروحین بدهید.
حاجی قول داده بود كه برگردد به بشاگرد. چون تاخیر شده بود، دو نفر
از بشاگرد آمده بودند تهران و در ترمینال به یك راننده گفته بودند میخواهیم
برویم خانه حاجی والی. از قضا راننده از بچههای مسجد محل درآمده بود
و گفته بود یك والی میشناسم و آورده بود آنها را اینجا. حاجی هم به خانه
منتقل شده بود. ولی همچنان بیمار بود. آن دو نفر چندروزی ماندند و قرار
شد من همراه آنها به بشاگرد بروم. وقتی به بشاگرد رفتم آنجا بود كه متوجه
شدم حاجی چه زجری كشیده و چرا به مالاریا مبتلا شده است. در همین سفر بود
كه تصمیم گرفتم كردستان را رها كنم و در كنار حاجی در بشاگرد باشم.
امیر والی
چرا بشاگرد؟
از حاجی سوال كردم چه چیزی باعث شد كه شما پس از اولین سفری كه به منطقه
داشتید تصمیم جدی بگیرید كه در خدمت مردم بشاگرد باشید. ایشان اینگونه
پاسخ دادند:
«فكر میكنم اول شیعه بودن مردم بشاگرد بود. چون در آن زمان كردستان
بودم و میدیدم كه برادران اهل سنت چه امكاناتی دارند، امّا اینجا شیعیان
گرفتار و محرومند. دوم فقر بیش از حد اینها و سوم نگاههای امیدوار اینها
بود. در نگاهشان میخواندم كه منتظر هستند برایشان كاری انجام شود و چهارم
اطاعت از امر حضرت امام (ره) كه فرمودند: «برای شیعیان بشاگرد بایستی كاری
كرد، هركس قلماً و قدماً برای آنجا كار كند ما دعایش میكنیم. یاران خوبی
برای آقا امام زمان در آینده در آنجا خواهیم داشت.» امام بسیار به بشاگرد
علاقه داشتند. آقای عسگر اولادی میگفتند هر بار خدمت امام میرسم میپرسند
از بشاگرد چه خبر؟ مجموع اینها باعث شد كه من عمر خودم و برادرانم را در
اینجا بگذارم و به این مردم خدمت كنم.»
سید محمد رضا مهاجر
جامع اضداد
وقتی در مورد امام علی(ع) صحبت میكنند، میگویند: علی(ع) جامع اضداد
است. هر كس علوی شود همین جور است. گرچه عبدالله باشد اسمش و والی باشد
فامیلش. واقعاً علیوار شدن، جامع اضداد شدن است. هرگاه میگفتند: «السلام
علیك یا اباعبدالله»، واقعاً عبدالله والی مثل بید میلرزید و گریه میكرد.
این جامع اضداد است. همین آدم كه با خشونت صخرهها، خشونت فقر، و خشونت
محرومیت مبارزه جدی كرده ، وقتی عرض ادب به ساحت مقدس امام زمان(عج) میشد،
بیاختیار عرض ادب میكرد. بیاختیار عرض ارادت میكرد.
حبیب الله عسگر اولادی
مرد عمل
ایشان كارمند بانك صادرات بودند، امّا به محض پیروزی انقلاب اسلامی
بانك را رها كردند و به عنوان یك سرباز و بسیجی و از پیروان و دوستداران
جدّی امام خمینی (ره)، مدتها در كردستان تلاش كردند. آنهم زمانی كه كردستان
واقعاً پر از خطر، شر، گرفتاری و دردسر بود. فرصتی پیش آمد تا با ایشان
آشنا شویم، در فكر و ذهن ما هم نبود، واقعاً هدایت الهی بود، چون ما در
بشاگرد به وسیله بعضی از برادران عبور كرده بودیم، امّا تصور اینكه هم
بشاگرد را بشناسیم و هم بتوانیم به داد آنها برسیم برای ما غیر ممكن بود.
من یادم هست كه اگر میخواستیم از میناب تا انگهران كه اول بشاگرد است
یك خاور جنس ببریم، چهار روز طول میكشید. تازه باید چند برابر ارزش خود
جنس پول میدادیم. حاج عبدالله والی رفت بشاگرد و با بیل و كلنگ شروع كرد
به جادهسازی. اگر میخواستند با بیل و كلنگ ادامه بدهند شاید صدها سال
طول میكشید، امّا همت عالی والی، آن روحیهی بزرگ ایشان، روابط عمومی
قوی ایشان باعث شد كه با مردم، اصناف، گروهها، دانشگاهیان و مسئولین ارتباط
برقرار كنند و كمیته امداد هم كمك كرد و آن بیل و كلنگها تبدیل شد به لودرها
و بولدزرها.
اولین كاری كه میتوانست برای بشاگردیها حیاتی باشد، جاده بود. والی
حدود 900 كیلومتر جاده زد. همه جا را باز كرد. همان راهی كه حدود 10 روز
باید با شتر و قاطر میرفتیم، الان با سه الی چهار ساعت میشود از میناب
رفت. آن هم نه به انگهران بلكه به خمینیشهر كه فاصله زیادی با انگهران
دارد.
سید رضا نیری
آبادگر بشاگرد
هفتاد هزار شیعه خوب و ناب را والی دگرگون كرد، متحول كرد، رگهای بسته
بشاگرد كه هیچ خونی در آن جریان نداشت، به جریان افتاد. بحمدالله الان
در بشاگرد به خصوص در خمینیشهر آب، برق، تلفن و همه چیز هست. در جاهای
دیگر هم همینطور. امّا مهمتر از همه این است كه فرهنگ كار، تلاش و استواری
را به مردم آموخت و الان مردم بشاگرد مردمی سرافراز، زنده، پویا هستند
و در تمام سنگرها بحمدالله حضور دارند.
سید رضا نیری