كتاب آذرخش مهاجر( صفحه5)
احمد در سیزدهم دىماه سال 1358 از طرف شهید بروجردى مأموریت یافت تا ضمن
پاكسازى جاده پاوه - كرمانشاه، حلقه محاصرهاى را كه ضدانقلاب بر گرد شهر پاوه
بسته بود، در هم بشكند. تا آن زمان، تمامى راههاى مواصلاتى منتهى به پاوه،
خصوصاً جاده پاوه - كرمانشاه؛ تا حوالى كرمانشاه، تحت كنترل كامل عناصر مسلح
ضدانقلاب قرار داشت و تردد نیروهاى خودى در این منطقه، عمدتاً از طریق هوا،
توسط هلىكوپترهاى شینوك و توفورتین یگان هوانیروز ارتش جمهورى اسلامى انجام
مىگرفت. هر چند همین تردد محدود هوایى نیز با توجه به تسلیح ضدانقلابیون به
توپهاى قدرتمند ضدهوایى 23 میلیمترى توسط ارتش بعث عراق، همواره در معرض خطر
قرار داشت و جز در حد ضرورت صورت نمىگرفت. قبول ریسك تردد در جادهها نیز در
واقع به مثابه دست زدن به اقدامى انتحارى تلقى مىشد. در آن برهه، افرادى كه به
هر نحو منتسب به نظام جمهورى اسلامى بودند - حتى كردهاى بومى - در اكثر ساعات
شبانه روز نمىتوانستند از جادههاى منطقه تردد كنند. عناصر مسلح پستهاى ثابت
و سیار ایست و بازرسى دموكراتها و گروهكهاى چپ و راست مؤتلفه آنان، به احدى
از این گونه مسافران رحم نمىكردند. چنین افرادى اگر به محض دستگیرى تیرباران
نمىشدند، حداقل خطرى كه آنان را تهدید مىكرد، اسارت و گروگان گرفتن ایشان
توسط تجزیهطلبان بود. از دیگر سو، وضعیت شهر پاوه نیز فوقالعاده وخیم بود.
پاوه، از معدود شهرهاى كردنشین بود كه مردم آن، دوشادوش یكدیگر با چنگ و دندان
در برابر نیروهاى تا بن دندان مسلح ضدانقلاب جنگیده و از اشغال شهر توسط آنان
جلوگیرى كرده بودند. ضدانقلاب كه از مقاومت سرسختانه مردم پاوه سرسام گرفته
بود، طى اقدامى رذیلانه، ضمن استقرار چندین قبضه تفنگ 106 و خمپارهانداز با
كالیبرهاى مختلف بر ارتفاعات مشرف به شهر، خانهها، مدارس، مساجد، معابر عمومى
و محوطه ساختمان سپاه پاوه را با آتش كور و پرحجم خود بىوقفه مىكوبید. همین
خمپارهباران شهر باعث شد تا مردم، به پاوه، «شهر خمپارهها» لقب بدهند.
یكى از نیروهاى سپاه پاوه از آن روزها مىگوید:«... در آن زمان، ما
حدوه ده - پانزده نفر بچههاى سپاه، كل نیروهاى مسلح جمهورى اسلامى در
شهر محاصره شده پاوه بودیم. اوایل دى ماه سال 58، یك گروه بیست نفرى
اعزامى، به شكلى معجزهآسا حلقه محاصره شهر را پشت سر گذاشت و افراد آن
به جمع ما اضافه شدند. آنها به محض ورود گفتند: قرار است پاوه را از
محاصره آزاد كنیم. پرسیدیم: حالا فرمانده شما كیست؟ چه وقت و چطور
مىخواهد این كار را بكند؟ گفتند: اسم او برادر احمد است. قرار شده
شخصاً براى پاكسازى پاوه بیاید و...
طى ده - دوازده روزى كه تا شروع عملیات باقى مانده بود، آنقدر اینها از این
«برادر احمد» خودشان، اینكه نمىدانید چه یلى است و چه دلاورىها از خودش نشان
داده و... تعریف كردند كه ما آنقدر كه مشتاق دیدار او شده بودیم، مشتاق خلاص
شدن از محاصره نبودیم.»
سرانجام روز موعود براى آغاز عملیات فرارسید. روز 13 دى 1358، نیروهاى سپاه، از
دو محور كار را شروع كردند. گروهى از رزمآوران با جلودارى سردار شهید غلامرضا
قربانى مطلق از داخل پاوه، در امتداد جاده خروجى شهر سرگرم پاكسازى قدم به قدم
مواضع ضدانقلاب شدند و در محور دوم، احمد و همرزمانش از سمت جوانرود، كار
پاكسازى جاده به سمت پاوه را آغاز كردند. با الحاق نیروهاى دو محور، به لطف
الهى محاصره پاوه شكسته شد. بهتر است دنباله ماجرا را از قول همان رزمنده سپاه
پاوه پى بگیریم:
«... رفتم سراغ حمید فرحزاد - یكى از بچههاى اعزامى از محور جوانرود - گفتم:
این «برادر احمد»، كدام یكى از شماهاست؟ بین جمع، فردى را نشان داد و گفت: این
هم برادر احمد!
خوب كه توى بحرش رفتم، دیدم یك سپاهى لاغر و قدبلند و سبزهرویى است با ابروهاى
پهن، چشمهایى ریز و بادامى، بینىاى كه بدجورى از وسط شكسته بود و بالاخره
موهاى سر و ریش بلند و ژولیده؛ یك كلاه آهنى مستعمل سرش گذاشته و با جملاتى
تلگرافى و مختصر، در حال دستور دادن به این و آن است.
با خودم گفتم: اى بابا! ما از این بشر، یك آدم یغور قوى هیكل، توى مایههاى
رستم، با آن بر و بازوهاى تهمتنى و ریش دو شاخ در ذهنمان ساخته بودیم. این كجا
و آن كه ما فكرش را مىكردیم كجا!...
الغرض، كار الحاق كه تمام شد، همراه او سوار شدیم و حركت كردیم به سمت پاوه. به
محض اینكه ماشین روى دور افتاد، او شروع كرد به درس دادن به ما. گفت: برادرها!
شما حین تردد در راهها، حواستان باید حسابى جمعِ اطرافتان باشد. دایم سمت چپ و
راست مسیر خودتان را چك كنید. غافل نشوید تا یامفت كشته نشوید. شهادت، با از
روى غفلت به كشتن دادن خود، فرق دارد. شهادت، مرگ آگاهانه است؛ نه مردن
غافلانه!
شش دانگ حواس ما، جمع شنیدن حرفهایش شده بود. تا آن روز، هیچ كس اینطور با دقت
و هوشیارانه، ریز مسائل تردد ما را در جادههاى كردستان، به ما گوشزد نكرده
بود. این دیدار، سرآغاز آشنایى ما با مردى بود كه رمز چگونه جنگیدن را مىدانست
و دلسوزانه این رمز گرانبها را به بچههاى انقلاب در جبهههاى غرب آموزش
مىداد.»
احمد پس از فتح پاوه، با حكم سردار بروجردى، به سمت فرماندهى واحد عملیات سپاه
پاوه منصوب شد و تا اواخر اردیبهشت سال 1359، یك سره همّ و غمّ خود را مصروف
طراحى و برنامهریزى جهت كار پاكسازى مناطق آلوده و آزادسازى روستاها و
ارتفاعات سوقالجیشى حومه پاوه كرد. به تدریج، شمارى از جوانان انقلابى و مخلص
اعزامى، به جمع قواى معدود احمد در سپاه پاوه افزوده شدند. جوانان مؤمن و جان
بر كفى كه ضمن زدن زانوى تلمذ در مكتب رزمى سردار متوسلیان و به گوش جان سپردن
آموزههاى گرانسنگ وى، یك شبه ره صد ساله رفتند و به فاصلهاى كوتاه، خود در
زمره سرداران زبده سپاه اسلام در جبهههاى غرب و جنوب به شمار آمدند. از جمله
آنان مىتوان بزرگوارانى همچون سرداران شهید اكبر حاجىپور، بهمن نجفى، احمد
بابایى، سیدمحمدرضا دستواره و... را نام برد. با مساعى پیگیر احمد و حمایت
بىدریغ سردار بروجردى، به تدریج آمار نفرات سپاه پاوه بالا آمد و به تبع آن،
توان رزمى نیروهاى انقلاب در جبهه پاوه نیز افزایش یافت.
به جرأت مىتوان گفت، از جمله عوامل اصلى موفقیت احمد در انهدام برقآساى مواضع
ضدانقلاب پیرامون شهر پاوه، ورود سردار شهید ناصر كاظمى به این شهر بود. یكى از
رزمآوران سپاه پاوه در این باب مىگوید:
«... یك روز دیدیم یك آقایى آمده و مىگویند ایشان فرماندار پاوه است. در آن
ایام، مقامات اعزامى معمولاً توسط عناصر لیبرال انتخاب مىشدند و در رابطه با
مناطق كردنشین غرب، اكثر رؤساى ادارات و فرمانداران انتصابى لیبرالها، از
وابستگان گروهكهاى چپ و التقاطى بودند.
از خیانتهاى لیبرالها در قضایاى كردستان، یكى هم همین مسأله بود. عمق فاجعه
وقتى معلوم مىشود كه آدم مىبیند در سختترین برهه جنگ كردستان، استاندار این
استان بحرانزده، یك تودهاى قهار بومى به نام ابراهیم یونسى بود!... خلاصه با
چنین پسزمینهاى ما این آقاى فرماندار پاوه را زیارت كردیم. قیافهاش كه حسابى
غلطانداز بود! علىالخصوص با آن موهاى بلند مجعد و ریش پروفسورى، كه بدجورى توى
ذوق ما زد. تا او را دیدیم، دلمان هُرّى پایین ریخت. گفتیم واویلا! این آدم از
شش فرسخى قیافهاش داد مىزند كه ضدانقلاب است! چه كسى گفته این فرماندار پاوه
بشود؟
چند روز بعد، توى محوطه سپاه پاوه داشتیم در مورد فرماندار مشكوك اعزامى صحبت
مىكردیم. نگو، احمد حرفهاى ما را شنیده. تا به ما رسید، با یك عتابى گفت:
غیبت نكنید! گفتیم: چرا؟ این آقا كه قیافهاش داد مىزند ضدانقلاب است. نگاهش
را از ما دزدید و گفت: نه! آدم خوبى است. با تعجب پرسیدیم، مگر شما چه چیزى از
او مىدانید كه ما نمىدانیم؟ از دادن جواب سرراست به سوال ما طفره رفت. گفت:
هیچى، فقط فكر مىكنم این فرماندار، آدم خوبى باشد.»
فرماندار مشكوك اعزامى به پاوه، در اصل یكى از كادرهاى اطلاعاتى نخبه سپاه
تهران بود. او هر روز، به بهانه بازدید منطقه و سخنرانى، به روستاهاى اطراف شهر
كه در قرق ضدانقلاب بودند، مىرفت و از وضعیت قواى ضدانقلاب، سنگرها، تجهیزات،
استحكامات و نحوه پراكندگى مواضع آنان، اطلاعات ذىقیمتى جمعآورى مىكرد.
ضدانقلابیون هم كه گول ظاهر غلطانداز و سخنرانىهاى خنثى و یك بام و دو هواى او
را خورده بودند، مزاحمتى برایش ایجاد نمىكردند. ناصر كاظمى به راحتى در مناطق
آلوده تردد مىكرد. روزها سخنرانىهایى با مضامین نامربوط و بىسر و ته داشت و
شبها، دور از چشم همه - حتى بچههاى سپاه پاوه - كلیه اطلاعات حساس و ارزشمندى
را كه جمعآورى كرده بود، تحویل احمد مىداد. احمد نیز از این اطلاعات، در روند
طراحى و برنامهریزى سلسله عملیات پاكسازى مناطق اشغالى پیرامون پاوه به نحو
احسن استفاده مىكرد. پس از یك رشته نبردهاى برقآسا كه همگى با موفقیت نیروهاى
سپاه پاوه همراه بود، تجزیهطلبان تازه فهمیدند كه منشأ ضربات گیجكنندهاى كه
خوردهاند، از كجا بوده است. به گفته یكى از همرزمان احمد در نبردهاى پاوه:
«... ضدانقلاب بدجورى مَچَل شده بود. دست آخر پیغام فرستادند: اگر ما
مىدانستیم این فرماندار ریشبزى، یك چنین اعجوبهاى است، همان روز ورود او به
پاوه، یك قطار فشنگ توى شكمش خالى مىكردیم! این همكارى ظریف و با مزه احمد و
شهید كاظمى، از جمله زیباترین خاطراتى است كه من از آن ایام دارم.»
احمد براى آموزش نظرى و ارتقاى سطح معلومات عقیدتى - سیاسى رزمندگان تحت امر
خود، ارزش فراوانى قائل بود. در شرایطى كه اكثر رسانههاى گروهى، تریبونهاى
رسمى و غیررسمى، نشریات كثیرالانتشار و دستگاههاى تبلیغاتى و اطلاعرسانى
كشور، در قبضه اصحاب تفكرات الحادى، لیبرالى و التقاطى قرار داشت، سعى وى مصروف
به این بود كه با بهرهگیرى از مناسبترین شیوههاى بحث اقناعى و به كار بستن
دانش عقیدتى - مبارزاتى گرانبهاى خود، حتىالمقدور، خلاء عدم كار فكرى و تربیت
نظرى موجود در میان رزمندگان سپاهى را برطرف سازد. وى طى دوران حضور پرثمر خود
در جبهههاى غرب، هر فرصت ولو كوتاهى را براى به بحث و مناظره گذاشتن مبرمترین
مسائل عقیدتى، فلسفى و سیاسى روزِ كشور مغتنم مىدانست. یكى از همسنگران او در
دوران جنگهاى پاوه، در مورد نحوه ارائه آموزشهاى عقیدتى - سیاسى احمد به
رزمآوران تحت امرش مىگوید:
«... در پاوه، پس از هر عملیاتى كه انجام مىدادیم، گاه تا چندین روز بىكار
مىماندیم؛ ولى برادر احمد براى پر كردن اوقات بىكارى ما هم برنامهریزى كرده
بود و در این فراغتهاى ادوارى، با بچهها كار فكرى - فلسفى و عقیدتى - سیاسى
مىكرد... مىآمد توى جمع ما مىنشست و هر بار یك بحث جدى را شروع مىكرد.
فىالمثل بحث بر سر این كه آیا خدا وجود دارد یا نه. بعد مىگفت: فرض كنید من
یك ماتریالیست، یك آدم ملحد هستم. شما بیایید و براى من، وجود خدا را در این
زنجیره كائنات ثابت كنید...
چه دردسر بدهم، یك بحث داغى به راه مىانداخت كه گاه تا سه - چهار ساعت طول
مىكشید. بعضى وقتها هم بحث به مجادله لفظى تندى بین بچهها ختم مىشد! حتى
یادم هست یك بار شهید دستواره بدجورى به برادر احمد حمله كرد؛ طورى كه فكر
مىكردیم الان است كه با او دست به یقه بشود! برادر احمد هم كه نقش خودش را خوب
بازى مىكرد، ضمن دفاع ظاهرى از مبانى ماتریالیزم، به شهید دستواره گفت: شما
مسلمانها مگر در قرآن نخواندهاید كه دستور داده مجادله باید به نحو احسن
باشد؟!
خلاصه، داد و هوار آنها، ساختمان سپاه را روى سرمان گذاشته بود...
برادر احمد با این بحثها، هم اوقات فراغت ما را به خوبى پر مىكرد، هم اجازه
نمىداد حضور بچهها در جبهههاى غرب، صرفاً به چند درگیرى نظامى محدود بشود و
آنها هیچ تجربه عقیدتى و آگاهى سیاسى به دست نیاورند.»
البته نباید از یاد برد كه شخصیت جامعالاطراف احمد بهعنوان یك عنصر زبده
فرهنگى، سیاسى، نظامى و شعاع دلرباى هیمنه معنوىاى كه از جان تابناك او ساطع
مىشد، حتى در اوج مجادلات لفظى مزبور، همواره رزمآوران را مجاب مىكرد كه
براى «برادر احمد» احترام ویژهاى قائل شوند. هر چند احمد بسیار مقید بود به
گونهاى با نیروهاى تحت امر خود سلوك كند كه از بودن در كنار او احساس تكلف یا
خداى نكرده حقارت و خود كمبینى بر ایشان مستولى نشود. سلوك او با رزمندگان،
آمیزهاى از سطوت و رأفت بود؛ درست همچون شاكله شخصیت درخشان خودش. در كنار كار
عقیدتى - سیاسى، احمد، امر خطیر آموزش مستمر نظامى را نیز در دستور كار
رزمندگان قرار داده بود. در این رابطه، به ویژه بر مسأله آمادگى رزمى و افزایش
توان فیزیكى نیروها بسیار تأكید مىورزید. به گفته یكى از برادران سپاه پاوه:
«... صبح علىالطلوع، بعد از نماز، ما را به خط مىكرد و به صورت ستونى از سپاه
خارج مىشدیم. دو - سه ماه، صبحها، برنامه ما در پاوه همین بود. زمستان سال
58، سرماى سخت پاوه بىداد مىكرد. یك ارتفاع بلندى مشرف به شهر پاوه وجود دارد
كه هر روز او ستون بچهها را به سمت آن هدایت مىكرد. سطح زمین هم در آن هواى
زمهریر زمستانى، در تمام مسیر، یكدست یا برف بود، یا یخ. برادر احمد به هر كس
سلاح سازمانى او را مىداد و مىگفت: باید از این ارتفاع بروید بالا. صعود به
بالاى ارتفاع یك ساعت و نیم تا دو ساعت طول مىكشید. هر كس با جنگافزار
سازمانى خودش باید بالا مىرفت. آن كه تیربارچى بود، با تیربار ژ-3 دوازده
كیلویى، كوله پشتى و كلى بار و بُنه فشنگ. آن یكى هم كه مسؤول قبضه كالیبر 50
بود، باید با وزن سنگین و جثه زمخت چنین سلاحى، از دامنه مىكشید بالا! به هزار
مصیبت، خودمان را به بالاى ارتفاع مىكشیدیم و هنوز نفس تازه نكرده بودیم كه
باید از آن سمت بلندى، كله معلق زنان روانه پایین مىشدیم. البته در تمامى آن
لحظات سخت و نفس بُر، آنچه كه مانع گلایه ما مىشد، حضور قدم به قدم برادر احمد
با ما در این تمرینات طاقتفرسا بود. او حتى یك لحظه از بچهها جدا نمىشد. پا
به پاى ما مىآمد و زجر مىكشید و به ما روحیه مىداد؛ با لبخندى محو كه فقط در
چنین مواقعى روى چهره پرصلابتش مىدیدى و برقى كه مثل دو ستاره كوچك در چشمهاى
سیاه و بادامىاش مىدرخشید... حتى اگر قرار بود كسى را با سینهخیز رفتن تنبیه
كند، خودش پا به پاى او سینهخیز مىرفت. یا اگر ناچار مىشد كسى را با دوانیدن
تنبیه كند، خودش مثل برق و باد محوطه زمین را مىدوید، بعد مىآمد و به طرف
مىگفت: برادر جان! حالا، تا مىتوانى بدو!... او مواسات با نیروها را حتى در
تنبیهات هم اكیداً رعایت مىكرد. روى مسأله آموزش نظامى خیلى تأكید داشت و چنان
كه بعدها دیدیم، این تأكید برادر احمد، در رفع كاستىهاى كار بچههاى ما در
جنگهاى غرب و جنوب خیلى مؤثر واقع شد.»
از دیگر نكات ظریف مدیریت نظامى موفق احمد، حضور دایمى وى در جمع بچههاى
رزمنده بود. او صرفنظر از مواقع درگیرى، عملیات و آموزشها، به شدت مقید بود
كه حتى اوقات غیركارى خود را نیز در جمع نیروهایش سپرى كند. همه مىدانستند كه
برادر احمد، اصلاً روحیه برج عاجنشینى و خورد و خواب دور از بچهها را قبول
ندارد. به همین جهت نیز او را یكى مثل خودشان مىدانستند و برادرانه دوستش
داشتند.
چه در پاوه، و چه بعدها در مریوان، او در كارهاى جمعى، حتى امور نظافتى سنگر یا
چادرهاى گروهى، مشاركتى فعال داشت. یكى از رزمندگان تحت امر احمد با اشاره به
این وجه از سلوك جمعى او مىگوید:
«... ما براى انجام امور نظافت در سپاه پاوه نوبتبندى كرده بودیم و هر روز، یك
نفر نظافتچى تعیین مىشد. روزهاى چهارشنبه هر هفته، نوبت برادر احمد بود.
ایشان با وجود مسؤولیت سنگین فرماندهى واحد عملیات سپاه، در هر حالت و موقعیتى،
سخت مقید بود كه نوبت انجام مسؤولیت نظافت را رعایت كند. هیچ كارى، هر چقدر هم
كه مهم بود، مانع حضور سر وقت ایشان براى نظافت نمىشد... سفره مىانداخت و جمع
مىكرد، غذا و چاى آماده و تقسیم مىكرد، بعد هم خیلى تمیز ظرفها را مىشست،
سنگر و محوطه و حتى دستشویى و توالتها را به دقت نظافت و ضدعفونى مىكرد. شاید
بعضىها چنین اعمالى را براى یك فرمانده شاخص نظامى روا نمىدانستند؛ اما برادر
احمد منطق دیگرى داشت. از خودش شنیدم كه مىگفت: فرمانده كسى است كه در خط
مقدم، برادر بزرگتر است و در سایر مواقع، كمترین و كوچكترین برادر بچه
رزمندهها.
فكر مىكنم راز حكومت او بر قلوب بچهها، ناشى از عمل به همین منطق بود.»
طى دوران حضور در پاوه، احمد چهار عملیات، از جمله عملیات نجار را جهت باز پس
گرفتن ارتفاعات استراتژیك «نوریاب» طراحى و اجرا كرد. در تمامى مراحل این
نبردها، همواره احمد نخستین كسى بود كه به قله ارتفاعى كه باید از تصرف
ضدانقلاب آزاد مىشد، مىرسید.
در كلیه تحركات نظامى سپاهیان پاوه، پیشاپیش ستون رزمندگان حركت مىكرد. در
كوران نبردهاى خط مقدم، حضورى فعال و مستمر داشت و همه جا، وجود پرصلابت و
تدبیر گرهگشاى او حاضر و ناظر رخدادها بود. فىالمثل، یورش نخستین سپاه پاوه
جهتآزادسازى روستاى سوقالجیشى نجار چندان كه باید، موفق نبود. هر چند ضربات
سنگینى به ضدانقلاب وارد شد، اما نیاز به چند رشته ضربات تكمیلى احساس مىشد.
در خاتمه مرحله اول عملیات آزادسازى نجار، ستون رزمندگان، آماده مراجعت به شهر
پاوه شده بود؛ اما نیروها با كمال حیرت دریافتند كه احمد در جمع آنان غایب است:
«... حیران و مضطرب، به هر طرف كه عقلمان مىرسید، سركشى كردیم. ناگهان ته
درهاى عمیق، احمد را دیدیم كه در حال پرسه زدن و سر و گوش آب دادن است. نگو
دارد آنجا مىگردد، ببیند مبادا كسى از بچهها جا مانده باشد... در خاتمه تمام
درگیرىها، احمد شخصاً به تكتك شیارهایى كه حین درگیرى، نیروهاى ما به آنها
چسبیده بودند، سركشى مىكرد تا مبادا احدى از بچهها جا بماند و به چنگ گرگهاى
ضدانقلاب بیفتد. اول كسى كه همیشه راهى خط اول درگیرى مىشد، احمد بود؛ آخرین
نفرى هم كه بعد از ختم عملیات راهى عقبه مىشد، او بود. تا آخرین لحظه مىماند
و وقتى مطمئن مىشد قضایا فیصله پیدا كرده، آخرین نفرى بود كه به دنبال ستون
بچهها راه مىافتاد و مىآمد.»
سلوك او با مردم پاوه نیز از این رأفت و لطافت مشفقانه سرشار بود. اهالى شهر،
زن و مرد و پیر و جوان، او را به نام «برادر احمد» مىشناختند. اصولاً از آنجا
كه مردم پاوه دیدگاه مثبتى نسبت به انقلاب اسلامى و اهداف و ارزشهاى متعالى
مدافعان انقلاب داشتند، طرز برخورد آنان با نیروهاى سپاه، نسبت به سكنه مناطقى
كه در معرض بمباران تبلیغات سوء بخش كردى رادیو عراق، رادیوهاى گروهكى و شایعه
پراكنىهاى عوام فریبانه ضدانقلاب بودند، بسیار متفاوت بود. سلوك مردانه و
اسلامى - انقلابى «برادر احمد» با مردم خوب پاوه باعث شد كه اهالى شهر نسبت به
او انس و الفت غیرقابل وصفى به دل بگیرند. در روزهایى كه تجزیهطلبان، شهر و
سپاه پاوه را با خمپاره آماج گلولههاى مرگبار خود قرار داده بودند، این سلوك
مهرآمیز و جوانمردانه احمد مجال بروز بیشترى یافت. نیروهاى ضدانقلاب، از یك
شگرد كثیف جنگ روانى استفاده مىكردند. آنان قبضههاى خمپارهانداز خود را در
مناطق مسكونى حومه شهر مستقر كرده بودند؛ بدین قصد كه نیروهاى انقلاب را وادار
نمایند در جواب آتش آنها، ناخواسته بر سر مردم بىگناه آتش بریزند؛ امرى كه در
صورت تحقق، بهترین خوراك تبلیغاتى را براى مزدوران تجزیهطلب و بوقهاى
تبلیغاتى حامیان داخلى و خارجى آنان فراهم مىكرد. در چنین شرایطى بچههاى سپاه
همواره با دستور اكید احمد مواجه مىشدند كه اجازه شلیك حتى یك گلوله را به سمت
چنین مناطقى نمىداد. ممانعت مزبور ریشه در مسائلى فراتر از رعایت قواعد بازى
كثیف «جنگ روانى» داشت. حقیقتى كه با تأملى بر خاطره ذیل، به خوبى عشق و علاقه
بىمنتهاى احمد به مردم مظلوم كرد را متجلى مىسازد:
«... در مرحله نهایى عملیات آزادسازى روستاى نجار، تكتیراندازان و
تیربارچىهاى ضدانقلاب، از داخل خانههاى روستا به طرف بچههاى ما شلیك
مىكردند. برادر احمد تأكید صد در صد داشت كه در چنین وضعیتى ما باید با توكل
به خدا صبور باشیم. او با همان لحن پرمهابت خودش مىگفت: حتى اگر قطع یقین پیدا
كنید كه ضدانقلاب دقیقاً در فلان نقطه روستا موضع گرفته، جواب آتش او را ندهید.
مردم آنجا، پشتیبان بالقوه ما هستند؛ نه سپر بلاى آن نامردها!».
در بیستم اردیبهشت 1359، سردار قهرمان سنگرهاى غرب غریب، بار دیگر كولهبار سفر
را بست و رو به راه نهاد. مقصد بعدى مسافر رشید ما، مریوان بود. شهرى كه
مأموریت خطیر آزادسازى آن از سوى سرداران شهید على صیادشیرازى و محمد بروجردى
به احمد محول شده بود. احمد از وضعیت كلى منطقه مریوان و موقعیت ضدانقلابیون در
این شهر تا قبل از آغاز عملیات رزمندگان اسلام مىگوید:
«... مریوان تا آن زمان مركز عمده فعالیت ضدانقلابیون مائوئیست كومله و
طرفداران شیخ عثمان نقشبندى بود. از طرفى این شیخ به اصطلاح سرحلقه فرقه دراویش
نقشبندى بود و شهر مریوان از قدیم حكم خانقاه اعظم نقشبندىها را داشت. سران
اینها گروهى سلطنتطلب هستند كه معتقدند رژیم پهلوى باید به ایران برگردد.
معروفترین سران فرقه نقشبندى كردستان هم شیخ عثمان و پسران او مادح نقشبندى و
اَحسَنِ نقشبندى هستند كه قبل از انقلاب در برنامههاى ساواك نقش داشتند. این
شیخ و پسران او مردم منطقه را به عناوین مختلف مورد استحمار مذهبى قرار داده و
موذیانه آنها را سركیسه مىكردند. به حدى كه مردم ناآگاه براى شیخ عثمان نذر
مىكردند و تا آن حد به او اعتقاد داشتند كه حاضر بودند گوسفند و جان و مال
خودشان را در ركاب او بدهند. حالا جالب نحوه سركیسه كردن مردم توسط این شیخ
است.
كلاً ماجرا از این قرار بود كه بعضى «كرامات» را اینها از قبل با صحنهسازى
نمایش مىدادند كه مردم سادهدل منطقه «اورامانات» تصور كنند كه این شیخ با
عالم غیب رابطه دارد و از غیب خبر مىدهد. مثلاً اگر بنا بود كسى گوسفندى به
خانه او بیاورد، شیخ توسط ایادىاى كه در منطقه داشت از قبل در جریان ماوقع
قرار مىگرفت و بعد، وقتى كه طرف به خانه او مىآمد، قبل از اینكه دهان باز كند
و بگوید گوسفند آوردهام، شیخ با یك اداهایى به او مىگفت: چرا این زحمتها را
كشیدى و گوسفندى را با این نشانىها آوردى. به این شكل شیخ، مردم را سركیسه
مىكرد. حالا اگر شما توى خانه شیخ عثمان در سروآباد مریوان بروید، خواهید دید
كه خانه او به سه قسمت متفاوت تقسیم شده است. قسمت اول، جا براى زائران! و
كشاورزانى است كه به او اعتقاد داشتند و از راه دور مىآمدند و براى او هدیه و
نذورات مىآوردند. این بخش از خانه شیخ جزء جاهاى خیلى سطح پایین و تقریباً
سیاهچال است كه وقتى مریدان روستایى از راه مىرسیدند، آنجا به اصطلاح از آنان
پذیرایى مىشد.
قسمت دوم این خانه، محلى براى پذیرایى افراد طبقه متوسط بود كه این محل، در
خانه اصلى خود شیخ واقع شده و در آنجا هدایایى را كه از شهرها براى او
مىآوردند دریافت مىكرد.
آخرین و شیكترین قسمت خانه مزبور، مخصوص پذیرایى از میهمانان دربارى است. هر
بار كه از دربار كسانى مثل هویدا به مریوان مىآمدند، میهمان مخصوص خانه شیخ
بودند و در آنجا از آنها پذیرایى مىشد. كلاً این آدم با دربار مراوده كامل
داشت. بعد از پیروزى انقلاب، شیخ را هم كنار زدند و وضعیت او از هر لحاظ به خطر
افتاد. حتى اوایل انقلاب مدتى او را بازداشت كردند و قرار بود در دادگاه انقلاب
اسلامى محاكمه بشود كه توانست فرار كند و بعد هم شد یار غار كمونیستهاى افراطى
گروهك كومله و توسط عوامل مسلح خودش كنترل مریوان را هم به دست گرفت. وضعیت
مریوان هم به این شكل بود كه كل منطقه در تصرف كومله و افراد شیخ عثمان قرار
داشت. از تمام مناطق اورامانات فقط پادگان مریوان بود كه هنوز اشغال نشده بود.
البته تمام ارتفاعات پادگان هم دست ضدانقلاب بود كه روزانه ده تا پانزده گلوله
توپ به داخل پادگان شلیك مىكردند و هر روزِ خدا، آنجا شهید و زخمى داده
مىشد.»
با توجه به اینكه از بدو غائله كردستان تا به آن زمان، جادههاى منتهى به
مریوان، در تصرف عناصر ضدانقلاب بود، احمد به ناگزیر سوار بر یك فروند
هلىكوپتر توفورتین هوانیروز، راهى مریوان شد. تجزیهطلبان، بر مواضع
سوقالجیشى شهر به گونهاى مسلط بودند كه فىالمثل از ارتفاعات مشرف بر پادگان
مریوان قادر بودند افرادى را كه در سطح محوطه پادگان تردد مىكردند، شمارش
كنند. هم از این روى، به محض فرود هلىكوپتر حامل احمد و همراهان او در باند
فرود، آنان زیر آتش همه جانبه دشمن قرار گرفتند. بلافاصله پس از فرود، احمد ضمن
سازماندهى نیروها، با یورشى سهمگین و برقآسا توانست ارتفاعات سوقالجیشى
پیرامون شهر مریوان را از تصرف ضدانقلاب آزاد نماید.
سرعت عمل احمد در این تهاجم به حدى بود كه یكى از رزمندگان با لحنى اعجابآلود
گفته بود:
«... عجیب است! من در كل این عملیات، بیشتر از شش گلوله شلیك نكردم... این دیگر
چه جور عملیاتى است؟... شروع نشده تمام شد!».
جالب آنكه رقم كل شهداى نیروهاى انقلاب در عملیات آزادسازى ارتفاعات مشرف بر
شهر مریوان، فقط یك نفر بود! شهید بزرگوار «ولى جناب»، كه احمد در وصف او گفت:
«... ولى جناب یكى از بهترین برادران همرزم من و اولین شهید مریوان بود.»
عملیات مزبور از آزادسازى ارتفاعات تا ورود نیروهاى سپاه و ارتش به داخل شهر،
13 روز به طول انجامید. احمد از فتح مریوان اینگونه روایت مىكند:
«... وقتى ما وارد منطقه شدیم، كلاً حدود 14 پاسدار و 60 پیشمرگ مسلمان بودیم.
به محض ورود، اولین كار ما تصرف ارتفاعات مشرف بر پادگان بود. به یارى خدا آنجا
را از دست ضدانقلاب خارج كردیم. بعد هم بلافاصله آماده شدیم براى ورود به داخل
شهر. فرمانده پادگان، سرهنگ ستارى، از ورود ستون نیروهاى ما به داخل شهر
جلوگیرى مىكرد و نمىگذاشت نیروى اعزامى وارد شهر بشود.
به اعتقاد من در آن شرایط این عمل نادرست بود. چرا كه به گروهكها فرصت و امكان
مىداد تا بىدغدغه تمام تأسیسات دولتى در سطح شهر را از بین ببرند. چنان كه
همین كار را هم كردند.
تأسیسات ایستگاه رله رادیو - تلویزیون و بیمارستان مریوان را از بین بردند.
كلیه ادارات را غارت كردند و چنان جوى در شهر به وجود آوردند كه بخش كثیرى از
مردم، شهر را تخلیه كردند. سرانجام بعد از حدود سیزده روز بلاتكلیفى و معطلى،
تصمیم گرفتیم ولو به طور خودسرانه هم شده، ستون نیروها را وارد شهر كنیم. با
سرهنگ صیاد شیرازى كه فرماندهى عملیات كل منطقه را به عهده داشت هماهنگى به عمل
آوردیم و روز سوم خرداد 59 از سه محور نیروها را به طرف شهر حركت دادیم؛ محور
دارتىران، محور میانى شهر و محور میدان پادگان. درست همزمان با ورود نیروهاى
ما به شهر، بمبى كه ضدانقلابیون از قبل در كوچهاى كار گذاشته بودند منفجر شد
كه بر اثر آن، دو تن از اطفال معصوم مردم كه در كوچه بازى مىكردند، به شهادت
رسیدند. این دو كودك بىگناه اولین شهداى مردمى فتح مریوان بودند كه پیكرهایشان
طى مراسم ویژهاى از سوى ارتش و سپاه تشییع شد. تازه بعد از تثبیت نسبى وضع شهر
بود كه مردم به مریوان برگشتند. وضع شهر از بد هم بدتر بود. نه فرماندارى بود،
نه شهردارى و نه بخشدارى. نه بانكى در كار بود، نه بیمارستانى، نه آبى و نه
برقى. به ناچار اداره تمام این دستگاهها به سپاه محول شد و به یارى خدا
توانستیم جمهورى اسلامى را در مریوان جا بیندازیم.»
امیر سپهبد شهید على صیاد شیرازى فرمانده ارشد وقت منطقه غرب ارتش از ماجراى
فتح مریوان اینسان روایت كرده است:
«... یاد برادر پاسدارمان حاج احمد متوسلیان به خیر باشد. گروهى از برادران
پاسدار را توى پادگان مریوان داشت. همین حضور آنها در پادگان، به شدت بر
روحیهها اثر داشت. وقتى نیروهاى ارتشى با نیروهاى سپاه انقلاب نزدیك هم قرار
مىگرفتند، تحریك مىشدند؛ در حس مسؤولیت براى نگهدارى پادگان و جنگ و مبارزه.
در صورتى كه ممكن بود اگر تنها باشند، این حالت به مرور كم شود.
روحیه افراد ارتشى داخل پادگان خیلى خوب بود. فرمانده خوبى هم داشتند. سرهنگ
ستارى جزو چهل نفرى بود كه قبلاً به آنجا آمده بودند. ما هم تا به مریوان
آمدیم، الحاق انجام شد و گفتیم: محاصره شهر را كامل مىكنیم؛ سپاه برود شهر را
پاكسازى كند و بعد هم خودش مسؤول نگهدارى و امنیت شهر بشود.
این روشمان بود؛ هر جا مىرسیدیم، سپاه را مسؤول كنترل آن شهر مىگذاشتیم.
شب دوم پاكسازى شهر توسط سپاه بود. باید صبح زود به طرف سنندج راه مىافتادیم و
برمىگشتیم. پاكسازى داشت تمام مىشد... شهر را به دست برادر متوسلیان
سپردیم.باید به سنندج برمىگشتیم.»
یكى از نیروهاى شركتكننده در عملیات پیروزمند فتح مریوان، با بیانى گرم و
تعبیراتى جالب، از فرداى آزادسازى این شهر مىگوید:
«... به هر صورت، مریوان آزاد شد و برادر احمد هم شد رییسجمهور مریوان! ما هم
به ایشان كمك مىكردیم. به محض ورود ما به شهر، برادر احمد شروع كرد به
تقسیمبندى وظایف و دادن مسؤولیت به ما. جداى از مسؤولیت فرماندهى سپاه مریوان،
سرپرستى امور اجرایى شهر را هم در غیاب فرماندار شخصاً به عهده گرفت. بعد هم هر
قسمت از این وظایف خدمات ادارى شهرى را به عهده یكى از بچهها محول كرد. این در
شرایطى بود كه نیروهاى سپاه هیچ تجربهاى در اداره امور شهرى و یا ادارات دولتى
نداشتند. ولى خب، در آن شرایط بحرانى، چاره دیگرى هم نداشتیم. كاركنان محلى
دولت، با شروع درگیرىها از شهر رفته بودند و ادارات هم عملاً مدتها بود كه
تعطیل شده بودند. جمع كثیرى از اهالى، ناچار به ترك شهر شده و فقط جمعیت محدودى
از مردم فقیر و مستضعف در مریوان مانده بودند كه راهى به جایى نداشتند... به
دستور برادر احمد، سرپرستى هر بخش از دستگاههاى تعطیل شده دولتى را یكى از
بچههاى سپاه برعهده گرفت. اداره فروشگاههاى دولتى دست بچههاى ما بود. بین
مردم، آرد و نخود و لوبیا و سایر مواد خوراكى توزیع مىكردیم. یكى از ما مسؤول
ایستگاه رله رادیو - تلویزیون مریوان شده بود. شهردار شهر هم ایضاً از بچههاى
سپاه مریوان بود. مرا هم به بیمارستان شهر فرستادند و شدم رییس بیمارستان!».
در پى آزادسازى مریوان، احمد پاكسازى محلات و معابر شهر از لوث وجود عناصر
ضدانقلاب را در دستور كار نیروهاى سپاه قرار داد. ضدانقلابیون كه هنوز هم مسأله
فتح مریوان توسط قواى انقلاب را جدى و قطعیت یافته تلقى نمىكردند، فارغالبال
در معابر عمومى شهر ظاهر مىشدند و ضمن پخش اعلامیههاى زهرآگین و شعارنویسى بر
در و دیوار محلات، استقرار حاكمیت انقلاب در مریوان را به ریشخند گرفته بودند؛
جسارتى كه در قاموس غیرت توحیدى احمد، غیرقابل تحمل بود. هم از اینرو، ضمن
اتخاذ یك رشته تدابیر ویژه امنیتى، كار حساس شناسایى و دستگیرى عوامل ضدانقلاب
در سطح شهر مریوان را آغاز كرد و به عادت معهود، در این اقدام ضربتى نیز، خود
پیشگام رزمآوران سپاه بود:
«... همان روزهاى اول فتح مریوان، با جلودارى برادر احمد، كارِ شناسایى و
دستگیرى افراد ضدانقلاب را شروع كردیم... یك روز سوار بر جیپ، به اتفاق برادر
احمد داشتیم از خیابانى مىگذشتیم... ایشان ناگهان زد روى گُردهام و پرسید:
این كیه؟! رو كردم به سمتى كه اشاره مىكرد، دیدم یك نفر سبیل كلفت قلچماقى
است، مُلبس به لباس كردى كه فانسقه هم بسته. گفتم: برادر احمد، نمىدانم. گفت:
بزنید كنار ببینم این چه كاره است. زدم روى ترمز. احمد پیاده شد و رفت سروقت
طرف. حالا جالب اینجا بود كه احمد با آن قد رشیدش، در برابر آن باباى سبیل
كلفت، مثل نوجوان ریزنقشى به نظر مىآمد كه در مقابل یك كشتىگیر سنگین وزن
ژاپنى ایستاده باشد. بلافاصله احمد با همان لحن محكم و قرص خودش از او پرسید:
ببینم، تو كى هستى؟... چه كارهاى؟!
آن بابا هم نگاهى به سر تا پاى احمد انداخت و همانطور كه با گوشه سبیل خودش ور
مىرفت، بىخیال گفت: ما كومله هستیم! آقا، احمد چنان سیلى گذاشت زیر گوش طرف،
كه دیدیم دراز به دراز نقش زمین شد! بعد، همانطور كه مثل شیر بالاى سر آن بخت
برگشته ایستاده بود، گفت: بچهها، بیایید این را عقب ماشین بیندازید، ببینم.
نسناس مىگه من كوملهام! ما توى این شهر فقط یك طایفه داریم؛ جمهورى اسلامى،
والسلام!».
با آغاز پاكسازى معابر و محلاّت شهر، عناصر شكست خورده ضدانقلابى بىكار
ننشستند. آنان كه از قاطعیت و سرسختى این حریف قَدَر به ستوه آمده بودند، بر آن
شدند تا با یك رشته عملیات تروریستى و ضربات پىدرپى، از طریق یورشهاى
غافلگیرانه درون شهرى، زمین ثبات یافته شهر مریوان را به خیال خام خویش در زیر
پاى احمد و یارانش به لرزه در آورند. احمد طى مصاحبهاى مفصل، اشارهاى مختصر
به این شیطنت ضدانقلاب كرده است:
«... به هر ترتیب ممكن مىخواستیم اوضاع مریوان تثبیت بشود. مشكلات ما یكى - دو
تا نبود... اما درست در همین زمان، ضدانقلابیون به شهر حمله مىكردند و ما در
داخل مریوان، با آنها درگیر مىشدیم.»