‌‌شهری در آسمان (قسمت چهارم)


ورودی خرمشهر، میدان مقاومت‌
‌‌بر این میدان نامی شایسته نهاده‌اند، اما آنان كه یاد آن مقاومت عظیم را در دل محفوظ داشته‌اند پیر شده‌اند و پیرتر. كودكان می‌انگارند كه فرصتی پایان‌ناپذیر برای زیستن دارند، اما چنین نیست و بر همین شیوه، ده‌ها هزار سال است كه از عمر عالم گذشته است. یعنی بقا و جاودانگی را در اینجا نمی‌توان جست و هر كس جز یك بار فرصت گوش سپردن به این سخن را نمی‌یابد. كودكان می‌پندارند كه فرصتی پایان‌ناپذیر برای زیستن دارند، اما فرصت زیستن، چه در صلح و چه در جنگ، كوتاه است، به كوتاهی آنچه اكنون از گذشته‌های خویش به یاد می‌آوریم.

یك روز آتش جنگ ناگاه جسم شهر را در خود گرفت. آن روزها گذشت، اما این آتش كه چنگ در جسم ما افكنده جز با مرگ خاموشی نمی‌گیرد. رسول و بهنام سیزده‌ساله اكنون به سرچشمه‌ی جاودانگی رسیده‌اند. آنان خوب دریافتند در جایی كه هیچ چیز جز لمحه‌ای كوتاه نمی‌پاید، برای جاودان ماندن چه باید كرد. سخن عشق نه فقط پیر و جوان نمی‌شناسد، بل جوانان كه نسبت به ملكوت جدید العهدند و هنوز به اعماق این چاه فرو نیفتاده‌اند و ثقل خاك زمین‌گیرشان نكرده است، گوش و چشمی گشوده‌تر دارند.

‌‌آبان ماه ٥٩، آبادان‌
‌‌از آبان ماه ١٣٥٩ كه كریم را در آبادان دیده بودیم و او از بهنام برایمان گفته بود تا امروز بیش از یازده سال گذشته است. خونین‌شهر یك بار دیگر خرمشهر شده، اما بهنام محمدی همچنان سیزده‌ساله مانده است.

‌‌‌ ‌سید صالح موسوی ماجرای شهادت تقی محسنی‌فر را تعریف می‌كند.

‌‌آیا سیزده‌سالگان امروز خرمشهر می‌دانند كه در زیر سقف مدرسه‌هایشان چه گذشته است؟ شهید تقی محسنی‌فر روح آب را به نظاره می‌خواند.

‌محمد نورانی واقعه‌ی مقر مدرسه را تعریف می‌كند. در این واقعه تعداد بسیاری از بچه‌ها‌ ‌‌ ‌مجروح شدند.

‌محمد نورانی نیز خود از این زمره است. برای نصیبی كه او را از حقیقت بخشیده‌اند، یك چشم بهای اندكی است.

شهید محمد جهان‌آرا در سال ١٣٥٩ واقعه‌ی مقر مدرسه را چنین باز گفته بود: «... و خاطره‌ی مهمی كه می‌تونم اینجا مطرح كنم همون شبی بود كه بچه‌ها تو مقر خوابیده بودند. نزدیك ساعت دو، من خودم اتاق جنگ بودم. به من خبر دادند كه یه توپ ١٣٥ میلیمتری تو مقر خورده و عده‌ای از بچه‌ها شهید شدن. وقتی وارد مقر شدم، هیچ‌كس نبود. بچه‌ها بیش‌ترشون زخمی شده بودند و برده بودنشون بیمارستان. وقتی چراغ قوه‌ای كه دستم بود رو روشن كردم، مواجه شدم با بدن پاره پاره‌ی هشت تا از بچه‌های پاسدار خرمشهری و آغاجاری و ماهشهری كه واقعاً از یه طرف آدم صحنه‌ی كربلا یادش میاد با اون تیكه تیكه شدن بچه‌ها در خواب خوش و بعد، چراغ قوه رو كه اطراف انداختم دیدم تیكه تیكه دست و پای بچه‌ها و تن پاره‌ی اونا بود كه وقتی من اومدم بیرون، یكی از بچه‌های سرگروه اومد طرفم. گریه می‌كرد، می‌گفت: «محمد ما چی‌كار كنیم، ما هیچ‌كس رو نداریم، بچه‌ها دارن از بین می‌رن.» من بغلش كردم، گفتم: «نه، ما خدا رو داریم، ما امامو داریم. مطمئن باشید كه ما پیروزیم. مسئله این نیست كه بچه‌ها از بین برن، مسئله اینه كه مكتب باقی بمونه. اگه مكتب باقی موند، همه چیز ما باقی می‌مونه، ولی اگه مكتب ضربه‌ای ببینه، اون وقته كه ما هیچ‌چی نداریم.» اینو كه گفتمش راحت شد. گریه می‌كرد، گرفتمش بغل و آوردمش. گفتمش بیا بریم. بایستی خودمونو آماده كنیم برای فردا.»

سید صالح موسوی از تبدیل بانك رفاه به یك مقر دیگر سخن می‌گوید.

‌‌از مقری به مقر دیگر... در انتظار فردایی كه آمد و دیگر نگذشت.
رودخانه‌ی خرمشهر آن‌روزها هم بی‌وقفه می‌گذشته است و امروز نیز از گذشتن باز نایستاده است. یك روز ناگهان از آسمان آتش بارید و حیات معمول شهر متوقف شد. كشتی‌ها به گل نشستند، اتومبیل‌ها گریختند و شهر خالی شد. چنین رفتنی كه رودخانه دارد، ماندن است. رودخانه ماند و نظاره كرد كه چگونه حیات حقیقی مردان خدا، ققنوس‌وار از میان خاكسترِ نخل‌های نیم‌سوخته، خانه‌های ویران، اتومبیل‌های آتش‌گرفته و كشتی‌های به گِل‌نشسته سر بر آورد و بعثتی دیگر آغاز شد. عجب از این عقل باژگونه كه ما را در جست و جوی شهدا به قبرستان‌ها می‌كشاند! عجب از این چشم‌های كور و گوش‌های كر كه شهر آسمانی خرمشهر را نمی‌بینند و زمزمه‌ی ارواح جاویدان را نمی‌شنوند! شور زندگی یك بار دیگر مردمان را به خرمشهر كشانده است. شاید آنان در نیابند، اما شهر در پناه شهداست و این حقیقت را بر لوح محفوظ آب نگاشته‌اند.

Logo
https://old.aviny.com/article/aviny/Chapters/Matnefilm/part_6/04.aspx?&mode=print