بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 آخرين تصوير از يك شهيد در سه راهي مرگ

*صبح روز سه‌شنبه 7 بهمن 1365- ادامه‌ي عمليات كربلاي 5
سه‌راه مرگ شلمچه
كنار "محسن كردستاني " و "سليمان وليان " داخل سنگر كوچك‌شان نشسته بودم. سنگرشان جا براي دراز كشيدن نداشت. محسن پيك دسته بود. جثه‌اش ريز بود، ولي ايماني قوي داشت. زير شديدترين آتش، اين طرف و آن طرف مي‌دويد و پيام‌ها را مي‌رساند. اين بار هم دوربينم را همراه آورده بودم. براي اين‌كه آسيب نبيند، آن را داخل كيسه‌ي پلاستيكي پيچيده بودم و در كيف كوچك كمك‌هاي اوليه جا داده بودم. محسن گفت:
- حالا كه دوربينت رو تا اين‌جا آورده‌اي، دو سه تا عكس از ما بگير.
اصلا به فكرم نرسيده بود. راست مي‌گفت. فكر دوربين نبودم. آن را درآوردم و به محسن گفتم:
- ژست بگير، مي‌خوام يه عكس مشدي ازت بگيرم.
با تبسمي ‌دل‌نشين، در گوشه‌ي سنگر نشست و من عكس گرفتم؛ چهره‌ي خاك‌ گرفته‌اي كه خستگي چند روز نبرد مداوم از آن پيدا بود و چشماني كه زودتر از لبانش مي‌خنديدند.
دوربين را به او دادم و او هم عكسي از من و سليمان وليان گرفت كه پهلوي هم ته سنگر تكيه داده بوديم.
دقايقي بعد رفتم تا به خاكريز عقبي سر بزنم و شايد دوباره بروم به سنگر فرمانده گروهان و تأسف يك لحظه خواب را بخورم.
در برگشت، دوان دوان به طرف پست امداد رفتم. جلوي در ورودي، حاج آقا تيموري را ديدم كه روي مجروحي دولا شده بود و سعي مي‌كرد به او كمك كند. مجروح همچنان دست و پا مي‌زد و آخرين لحظاتش را مي‌گذراند. جلوتر كه رفتم، كردستاني را شناختم. سرم گيج رفت. آخر، دقايقي قبل پهلويش بودم و حالا داشت جلوي چشمم جان مي‌داد.
چشمانش زل شد در چشمانم كه زبانم را بند آورد. مانند كبوتري كه هدف گلوله قرار گرفته باشد، دست و پا مي‌زد. سريع دوربين را درآوردم و خواستم از آخرين لحظات حيات محسن عكس بگيرم، ولي دوربين ياري نكرد. دكمه‌ي دوربين پايين نمي‌رفت و رضايت نمي‌داد تا آخرين نگاه سوزاننده‌ي محسن را ثبت كنم. به دوربين التماس مي‌كردم. هر چه بر دكمه‌هايش كوبيدم، فايده‌اي نداشت.
لحظه‌اي بعد، محسن آرام از حركت ايستاد. بر بالينش خم شدم و بر چهره‌اش كه هنوز حرارت وجودش را با خود داشت، بوسه‌اي جانانه زدم. بدنش هنوز گرم بود كه آن را به بيرون از پست امداد منتقل كرديم، چون امكان داشت نتوانند جنازه‌اش را به عقب منتقل كنند، يكي از بچه‌ها دست در جيب پيراهن محسن برد و نامه‌اي را كه احتمال مي‌داد وصيت‌نامه‌اش باشد، درآورد.
به محض اين‌كه داخل پست امداد شدم، مجروحي را ديدم كه سرش را ميان باند پوشانده بودند و خونابه از روي باند خودنمايي مي‌كرد. به طرفم آمد و با صدايي گرفته سلام و عليك كرد. با تعجب جوابش را دادم و گفتم:
- تو كي هستي؟
از روي انبوه باندها و گازهاي خونين، اصلا نتوانستم بشناسمش. گفت:
- من وليان هستم.
وقتي قضيه را جويا شدم، گفت:
- همين كه از سنگر رفتي بيرون، چند دقيقه نگذشت كه يه خمپاره درست خورد بغل سنگر. ديگه نفهميدم چي شد. فقط ديدم كردستاني داره دست و پا مي‌زنه ... ببينم اون شهيد شد، نه؟
وليان را از كنار پتويي كه پيكر بي‌جان محسن زير آن خفته بود، رد كرديم و سوار آمبولانس كرديم و فرستاديم عقب.
پس از عمليات وقتي به تهران آمدم، در صفحه‌ي دوم روزنامه، عكس سليمان وليان را ديدم كه برايش مجلس ختم گذاشته بودند. از بچه‌ها شنيدم كه هنگام انتقال به عقب تمام كرده است.



‌ حميد داودآبادي كتاب « از معراج برگشتگان»

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved