و در تـفسير قمى در ذيل آيه
(اذا جاءك المنافقون...)،
آمده كه اين آيات در جنگ مريسيع كـه جـنـگ بـا بـنـى المـصـطـلق بـود، و در
سـال پـنـجـم هـجـرت اتـفـاق افـتـاد نـازل شـده. رسـول خـدا (صلى اللّه عليه
و آله و سلم) خودش در اين جنگ شركت كرد و در مراجعت كنار چاهى كم آب فرود آمد.
انـس بـن سيار، همپيمان انصار و جهجاه بن سعيد غفارى اجير عمر بن خطاب در كنار
چاه به هـم برخوردند، و هر دو دلو در چاه انداخته تا آب بكشند، دلوها در چاه به
هم پيچيد. سيار گـفـت : دلو مـن، جـهـجـاه هـم گـفـت دلو مـن. و هـمين باعث
درگيرى بين آن دو شد، جهجاه به صورت سيار سيلى زد، و خون از روى او جارى شد.
سيار قبيله خزرج را و جهجاه قريش را بـه كمك طلبيد، هر دو گروه سلاح برگرفتند،
و چيزى نمانده بود كه فتنه اى به پا شود.
عـبد اللّه بن ابى سر و صدا را شنيد، پرسيد: چه خبر شده ؟ جريان را برايش
گفتند، و او سـخـت در خـشـم شـد، و گـفـت : مـن از اول نـمـى خـواسـتـم ايـن
مـسير را بروم، و من امروز خوارترين مردم عرب هستم، و من هيچ پيش بينى نمى
كردم كه زنده بمانم و چنين سخنانى بشنوم، و نتوانم كارى بكنم، و وضع را به
دلخواه خود تغيير دهم.
آنـگـاه روكـرد بـه اطـرافـيـان خـود و گـفـت : كـارى اسـت كـه شـمـا كـرديـد،
ايـنـهـا را در منازل خود جاى داديد، و مال خود را با آنان تقسيم نموديد، و با
جان خود جانشان را از خطر حـفـظ كـرديـد، و گـردنـهاى خود را آماده شمشير ساخته
، زنان خود را بيوه و فرزندان را يـتـيـم كـرديـد (ايـنـهـم مـزدى اسـت كـه
دريـافـت مـى داريـد)، آن هم از مردمى كه اگر شما بـيـرونـشـان كـرده بـوديـد
وبـال گـردن مردمى ديگر مى شدند. آنگاه گفت : (اگر
به مـديـنـه بـرگـرديـم، آن كـس كـه عـزيـزتـر اسـت ذليل تر را بيرون خواهد
كرد).
يـكـى از حـضار در آن مجلس زيد بن ارقم بود كه تازه داشت به حد بلوغ مى رسيد، و
آن روز رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله و سلم) در هنگام گرماى ظهر در سايه
درختى با جـمـعـى از اصـحـاب مهاجر و انصارش نشسته بود، زيد از راه رسيد، و
سخنان عبداللّه بن ابـى را بـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم)
گزارش داد. حضرت فرمود: اى پسر! شايد اشتباه شنيده باشى. عرضه داشت : به خدا
سوگند اشتباه نكرده ام. فرمود: شـايـد از او خشمگين باشى. عرضه داشت : به خدا
قسم هيچ دشمنى با او ندارم. فرمود: ممكن است خواسته سربسرت بگذارد؟ عرضه داشت
: نه به خدا سوگند.
رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله و سلم) به غلامش شقران فرمود: مركب را زين،
و آماده حركت كن، و فورا سوار شد. مردم به يكديگر خبر دادند ولى كسى باور نمى
كرد كه در آن گـرمـاى ظهر حركت كرده باشد، ولى بالاخره سوار شدند، و سعد بن
عباده خود را به آن جـنـاب رسـانـيـده، عـرضـه داشـت : السـلام عـليـك يـا
رسول اللّه و رحمه اللّه و بركاته. حضرت فرمود: و عليك السلام. عرضه داشت :
شما هـيـچ وقـت در گـرمـاى ظـهر حركت نمى كرديد. فرمود: مگر سخنان رفيقتان را
نشنيده اى ؟ پـرسـيـد: كدام رفيق يا رسول اللّه ؟ ما به غير تو رفيقى نداريم ؟
فرمود: عبداللّه بن ابـى، او پـيـش بـيـنـى كـرده كـه اگـر بـه مـديـنـه
بـرگـردد آن كـس كه عزيزتر است ذليـل تـر را از شـهـر بـيـرون كـنـد. سـعـد
عـرضـه داشـت : يـا رسـول اللّه (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) تـو و
اصـحـابـت عزيزتر و او و اصحابش ذليل ترند.
رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله و سلم) آن روز را تا به آخر به حركت ادامه
داد، و با احدى سخن نگفت، قبيله خزرج نزد عبداللّه بن ابى آمدند، و او را
ملامت كردند. عبداللّه قسم خورد كه من هيچ يك از حرفها را نزده ام. گفتند: اگر
چنين حرفى نزده اى برخيز تا نزد رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) شويم
تا از آن جناب عذرخواهى كنى، عبداللّه سر و كله را تكان داد كه نه.
شـب شد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) آن شب را هم تا به صبح حركت كرد،
و اجـازه اسـتـراحـت نـداد، مـگـر بـه مـقـدار نـمـاز صـبـح. فـرداى آن روز
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) پياده شد، اصحاب هم پياده شدند، در حالى
كه آن قـدر خـسـتـه بـودنـد كـه خـاك زمـيـن بـرايشان بهترين رختخواب شد، (و
همه به خواب رفتند). عبداللّه بن ابى نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و
سلم) آمد، و سوگند ياد كـرد كه من حرفها را نزده ام، و به وحدانيت خدا و رسالت آن
حضرت شهادت داد، و گفت : زيـد بـن ارقـم بـه مـن دروغ بـسـتـه. رسول خدا (صلى
اللّه عليه و آله و سلم) عذرش را پـذيـرفـت، آن وقـت قـبيله خزرج نزد زيد بن
ارقم رفته شماتتش كردند كه تو چرا به بزرگ قبيله ما تهمت زدى.
هـنـگـامـى كـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) از آن مـنـزل
حـركـت كـرد زيـد بـا آن جـنـاب بود، و مى گفت : بار الها! تو مى دانى كه من
دروغ نـگـفـته ام، و به عبداللّه بن ابى تهمت نزده ام. چيزى از راه را نرفته
بودند كه حالت وحى و برحاء به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) دست داد و آنقدر سنگين شد كه نزديك بود شترش زانو بزند و بخوابد، و خود او عرق
از پيشانى مباركش مى چكيد، و ب عد از آن كه به حالت عادى برگشت، گوش زيد بن
ارقم را گرفته، او را از روى بار و بنه اش (و يا از روى شتر) بلند كرد و
فرمود: اى پسر سـخـنـت راسـت و دلت فـراگـيـر اسـت، و خـداى تـعـالى قـرآنـى
دربـاره ات نازل كرده.
و چـون بـه مـنـزل رسـيـدنـد و پـياده شدند، سوره منافقين را تا جمله
(و لكن المنافقين لا يعلمون
) بر آنان خواند، و خداى تعالى
عبداللّه بن ابى را رسوا ساخت.
رواياتى ديگر در ذيل آيات مربوط به
منافقين
و نـيـز در تـفـسـيـر قـمـى در روايـت ابـى الجارود از امام باقر (عليه
السلام) آمده كه در تـفـسـيـر جـمـله (كـانـهـم
خـشـب مـسـنـده ) فـرمـود: يـعـنـى
نـه مـى شـنـونـد و نـه تعقل مى كنند، (يحسبون
كل صيحه عليهم )، يعنى هر صدائى را
دشمن خود مى پندارند، هم (العدو
فاحذرهم قاتلهم اللّه انى يوفكون ).
و پس از آنكه خداى تعالى رسول گرامى خود را از ماجرا خبر داد، قوم و قبيله
منافقين نزد ايـشـان شـدنـد، و گـفـتـنـد واى بـر شـمـا، رسـوا شـديـد،
بـيـايـيـد نـزد رسـول خـدا تـا برايتان طلب آمرزش كند. منافقين سرى تكان دادند
كه نه، نمى آييم، و رغـبـتـى بـه اسـتـغـفـار آن جـنـاب نـشـان نـدادنـد، لذا
خـداى تـعـالى فـرمـود: (و اذا قيل
لهم تعالوا يستغفر لكم رسول اللّه لووا روسهم و رايتهم يصدون و هم مستكبرون
).
و در كـافـى بـه سند خود از سماعه از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه
فرمود: خداى تبارك و تعالى همه امور خود را به مؤمن واگذار كرده، ولى اين كه
او خود را خوار كـنـد به او واگذار ننموده، مگر نديدى كه خداى تعالى در قرآن
كريم درباره فرموده : (و لله العـزة
و لرسوله و للمؤمنين ) كه به حكم
اين آيه مؤمن بايد عزيز باشد، و ذليل نباشد.
مؤلف: كـافـى، ايـن مـعنا را از داوود رقى، و حسن احمسى و به طريقى ديگر
از سماعه روايت كرده.
و نـيـز به سند خود از مفضل بن عمر روايت كرده كه گفت : امام صادق (عليه
السلام) فر مـود: سـزاوار نـيـسـت كـه
مؤمن خـود را ذليـل كـنـد. عـرضـه داشـتـم :
بـه چـه چـيز خود را ذليل كند؟ فرمود: به اينكه كارى را انجام دهد كه در آخر
مجبور به عذرخواهى شود.
گقتارى پيرامون مسأله نفاق در صدر
اسلام
قـرآن كـريم درباره منافقين اهتمام شديدى ورزيده، و مكرر آنان را مورد
حمله قرار داده، و زشـتـى هـاى اخـلاقـى، دروغها، خدعه ها، دسيسه ها، و فتنه
هايشان را به رخشان مى كشد. فتنه هايى كه عليه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله
و سلم) و مسلمانان بپا كردند، و در سـوره هـاى قـرآن كـريـم از قـبـيـل سـوره
بـقـره، آل عـمـران، نـسـاء، مـائده، انـفـال، تـوبـه، عـنـكـبـوت، احزاب
، فتح، حديد، حشر، منافقين و تحريم سخن از آن را تكرار نموده.
و نـيـز در مواردى از كلام مجيدش ايشان را به شديدترين وجه تهديد نموده به
اينكه در دنيا مهر بر دلهايشان زده، و بر گوش و چشمشان پرده مى افكند، و
نورشان را از ايشان مى گيرد، و در ظلمتها رهايشان مى كند، به طورى كه ديگر راه
سعادت خود را نبينند، و در آخرت در درك اسفل و آخرين طبقات آتش جايشان مى دهد.
و ايـن نيست مگر به خاطر مصائبى كه اين منافقين بر سر اسلام و مسلمين آوردند.
چه كيدها و مـكـرهـا كـه نـكـردنـد؟ و چـه تـوطـئه ها و دسيسه ها كه عليه اسلام
طرح ننمودند، و چه ضـربـه هـايـى كـه حتى مشركين و يهود و نصارى به اسلام وارد
نياوردند. و براى پى بـردن بـه خـطـرى كـه مـنافقين براى اسلام داشتند، همين
كافى است كه خداى تعالى به پـيـامـبـرش خطاب مى كند كه از اين منافقين برحذر
باش، و مراقب باش تا بفهمى از چه راههاى پنهانى ضربات خود را بر اسلام وارد مى
سازند: (هم العدو فاحذرهم
).
اشاره به خطر مناقين و فتنه انگيزى
ها و توطئه هايشان در صدر اسلام
از هـمان اوائل هجرت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) به مدينه،
آثار دسيسه ها و تـوطـئه هـاى مـنـافقين ظاهر شد، و بدين جهت مى بينيم كه سوره
بقره - به طورى كه گفته اند - شش ماه بعد از هجرت نازل شده و در آن به شرح
اوصاف آنان پرداخته، و بـعـد از آن در سـوره هـاى ديگر به دسيسه ها و انواع
كيدهايشان اشاره شده، نظير كناره گـيريشان از لشكر اسلام در جنگ احد، كه عده
آنان تقريبا ثلث لشكريان بود، و پيمان بـسـتـن بـا يهود، و تشويق آنان به
لشكركشى عليه مسلمين و ساختن مسجد ضرار و منتشر كردن داستان افك (تهمت به عايشه
) و فـتـنـه بـه پـا كـردنـشـان در داسـتـان سـقـايـت و داسـتـان عـقـبـه و
امـثـال آن تـا آنـكـه كـارشـان در افـسـاد و وارونـه كـردن امـور بـر رسول خدا
(صلى اللّه عليه و آله و سلم)
بـه جـايـى رسـيـد كـه خداى تعالى به مثل آيه زير تهديدشان نموده فرمود:
(لئن لم يـنـته المنافقون و الذين
فى قلوبهم مرض و المرجفون فى المدينه لنغرينك بهم ثم لا يجاورونك فيها الا قلى
لا ملعونين اين ما ثقفوا اخذوا و قتلوا تقتيلا).
روايـات هـم از بـسـيـارى بـه حـد اسـتـفـاضـه رسـيـده كـه عـبـداللّه بـن ابـى
سـلول و هـمـفـكـران مـنـافـقـش، هـمـانـهـايـى بـودنـد كـه امـور را عـليـه
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) واژگونه مى كردند، و همواره در انتظار
بلايى براى مسلمانان بودند، و مؤمنين همه آنها را مى شناختند، و عده شان يك
سوم مسلمانان بود، و هـمانهايى بودند كه در جنگ احد از يارى مسلمانان مضايقه
كردند، و خود را كنار كشيده، در آخـر بـه مدينه برگشتند، در حالى كه مى گفتند:
(لو نعلم قتالا لا تبعناكم - اگر مى
دانستيم قتالى واقع مى شود با شما مى آمديم ).
رد اين سخن كه
نفاق بعد از هجرت پديد آمد وقبل از رحلت
پيامبر (ص) برچيده شد
و از هـمـيـن جـا اسـت كـه بـعـضى نوشته اند حركت نفاق از بدو وارد شدن
اسلام به مدينه شـروع و تـا نـزديـكـى وفـات رسـول خدا (صلى اللّه عليه و آله
و سلم) ادامه داشت. اين سـخنى است كه جمعى از مفسرين گفته اند، و ليكن با تدبر
و موشكافى حوادثى كه در زمان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) رخ داد و
فتنه هاى بعد از رحلت آن جناب، و در نظر گرفتن طبيعت اجتماع فعال آن روز، عليه
اين نظريه حكم مى كند.
بـراى ايـنـكـه اولا: هـيـچ دليـل قـانـع كننده اى در دست نيست كه دلالت كند بر
اينكه نفاق مـنـافـقـيـن در مـيـان پـيـروان رسـول خـدا (صلى الله عليه و آله
و سلم) و حتى آنهايى كه قـبـل از هـجـرت ايـمان آورده بودند رخنه نكرده باششد،
و دليلى كه ممكن است در اين باره اقامه شود، هـيـچ دلالتـى نـدارد. و آن دليل اين است كه منشاء نفاق ترس از اظهار باطن و يا
طمع خير اسـت، و پـيـامـبر و مسلمانان آن روز كه در مكّه بودند، و هنوز هجرت
نكرده بودند، قوت و نـفـوذ كلمه و دخل و تصرف آن چنانى نداشتند كه كسى از آنان
بترسد و يا طمع خيرى از آنـان داشـتـه بـاشـد، و بـه ايـن مـنـظـور در ظـاهـر
مـطـابـق مـيـل آنـان اظـهـار ايـمان كنند و كفر خود را پنهان بدارند، چون خود
مسلمانان در آن روز تو سـرى خـور و زيـر دسـت صـناديد قريش بودند. مشركين مكّه
يعنى دشمنان سرسخت آنان و مـعـانـدين حق هر روز يك فتنه و عذابى درست مى كردند،
در چنين جوى هيچ انگيزه اى براى نفاق تصور نمى شود.
به خلاف بعد از هجرت كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) و مسلمانان
ياورانى از اوس و خـزرج پـيـدا كردند، و بزرگان و نيرومندان اين دو قبيله
پشتيبان آنان شده و از رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) دفـاع مـى
نـمـودنـد، هـمـان طور كه از جان و مـال و خـانـواده خـود دفـاع مـى كـردنـد، و
اسـلام بـه داخل تمامى خانه هايشان نفوذ كرده بود، و به وجود همين دو قبيله
عليه عده قليلى كه هنوز بـه شـرك خـود باقى بودند قدرت نمايى مى كرد، و مشركين
جرات علنى كردن مخالفت خـود را نـداشـتـنـد، بـه هـمين جهت براى اينكه از شر
مسلمانان ايمن بمانند به دروغ اظهار اسـلام مـى كـردند، در حالى كه در باطن
كافر بودند، و هر وقت فرصت مى يافتند عليه اسلام دسيسه و نيرنگ به كار مى
بردند.
وجـه ايـنـكـه گـفـتيم : دليل درست نيست، اين است كه علت و منشاء نفاق منحصر
در ترس و طـمع نيست تا بگوييم هر جا مخالفين انسان نيرومند شدند، و يا زمام
خيرات به دست آنان افتاد، از ترس نيروى آنان و به اميد خيرى كه از ايشان به
انسان برسد نفاق مى ورزد، و اگـر گـروه مـخالف چنان قدرتى و چنين خيرى نداشت،
انگيزه اى براى نفاق پيدا نمى شـد، بـلكـه بـسـيـارى از مـنـافـقـيـن را مـى
بـيـنـيـم كـه در مـجـتـمـعـات بـشـرى دنبال هر دعوتى مى روند، و دور هر ناحق و
صدايى را مى گيرند، بدون اينكه از مخالف خـود هـر قـدر هـم نـيـرومـند باشد
پروايى بكنند. و نيز اشخاصى را مى بينيم كه در مقام مـخـالفـت با مخالفين خود
برمى آيند، و عمرى را با خطر مى گذرانند، و به اميد رسيدن به هدف بر مخالفت خود
اصرار هم مى ورزند تا شايد هدف خود را كه رسيدن به حكومت اسـت بـه دسـت آورده،
نـظـام جـامـعـه را در دسـت بـگـيـرنـد، و مـسـتـقـل در اداره آن بـاشـنـد، و
در زمـيـن غـلو كـنـنـد. و رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) هـم از
هـمـان اوائل دعـوت فـرمـوده بـود كه اگر به خدا و دعوت اسلام ايمان بياوريد،
ملوك و سلاطين زمين خواهيد شد.
بـا مـسـلم بـودن ايـن دو مـطـلب چـرا عـقـلا جـائز نـبـاشـد كـه احتمال دهيم :
بعضى از مسلمانان قبل از هجرت به همين منظور مسلمان شده باشند؟
يـعـنـى بـه ظـاهـر اظـهـار اسـلام كـرده باشند تا روزى به آرزوى خود كه همان
رياست و اسـتـعـلاء است برسند، و معلوم است كه اثر نفاق در همه جا واژگون كردن
امور، و انتظار بلا براى مسلمانان و اسلام، و افساد مجتمع دينى نيست، اين
آثار، آثار نفاقى است كه از ترس و طمع منشاء گرفته باشد، و اما نفاقى كه ما
احتمالش را داديم اثرش اين است كه تـا بـتـوانـنـد اسـلام را تـقـويـت نموده،
به تنور داغى كه اسلام برايشان داغ كرده نان بـچـسـبـانـنـد، و بـه هـمـيـن
مـنـظـور و بـراى داغ تـركـردن آن، مـال و جـاه خـود را فـداى آن كـنـنـد تـا
بـه وسيله امور نظم يافته و آسياى مسلمين به نفع شـخـصى آنان بچرخش در آيد. بله
اين گونه منافقين وقتى دست به كارشكنى و نيرنگ و مخالفت مى زنند كه ببينند دين
جلو رسيدن به آرزوها را كه همان پيشرفت و تسلط بيشتر بر مردم است مى گيرد كه در
چنين موقعى دين خدا را به نفع اغراض فاسد خود تفسير مى كنند.
و نـيـز مـمكن است بعضى از آنها كه در آغاز بدون هدفى شيطانى مسلمان شده اند،
در اثر پيشامدهايى درباره حقانيت دين به شك بيفتند، و در آخر از دين مرتد
بشوند، و ارتداد خود را از ديـگـران پـنـهـان بـدارنـد، همچنان كه در ذيل جمله
(ذلك بانهم امنوا ثم كفروا...)
بدان اشاره نموديم، و همچنان كه از لحن آياتى نظير آيه
(يا ايها الذين امنوا من يرتد
مـنـكـم عن دينه فسوف ياتى اللّه بقوم )،
نيز امكان چنين ارتداد و چنين نفاقى استفاده مى شود.
و نيز آن افراد از مشركين مكّه كه در روز فتح ايمان آوردند، چگونه ممكن است
اطمينانى به ايـمـان صـادق و خـالصـشان داشت ؟ با اينكه بديهى است همه كسانى كه
حوادث سالهاى دعوت را مورد دقت قرار داده اند، مى دانند كه كفار مكّه و
اطرافيان مكّه و مخصوصا صناديد قريش هرگز حاضر نبودند به پيامبر ايمان بياورند،
و اگر آوردند به خاطر آن لشكر عـظـيـمـى بـود كه در اطراف مكّه اطراق كرده بود،
و از ترس شمشيرهاى كشيده بر بالاى سـرشـان بود، و چگونه ممكن است بگوييم در
چنين جوى نور ايمان در دلهايشان تابيده و نـفـوسـشـان داراى اخـلاص و يـقـيـن
گـشـتـه، و از صـمـيـم دل و با طوع و رغبت ايمان آوردند، و ذره اى نفاق در
دلهايشان راه نيافت.
و ثـانـيـا ايـنـكـه : اسـتـمـرار نـفـاق تـنـهـا تـا نـزديـكـى رحـلت رسول خدا
(صلى اللّه عليه و آله و سلم) نبود، و چنان نبوده كه در نزديكيهاى رحلت نفاق
مـنـافـقـيـن از دلهـايـشـان پـريـده بـاشـد، بـله تـنـهـا اثـرى كـه رحـلت
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) در وضع منافقين داشت، ايـن بـود كـه ديـگـر وحـيـى نـبود تا از نفاق آنان پرده بردارد. علاوه بر اين
، با انعقاد خـلافت ديگر انگيزه اى براى اظهار نفاق باقى نماند، ديگر براى چه
كسى مى خواستند دسيسه و توطئه كنند؟
آيـا ايـن مـتـوقـف شـدن آثـار نـفـاق بـراى ايـن بـوده كـه بـعـد از رحـلت
رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) تمامى منافقين موفق به اسلام واقعى و
خلوص ايـمـان شـدنـد، واز مـرگ آن جـنـاب تاثيرى يافتند كه در زندگيشان آن چنان
متاثر نشده بـودنـد، و يـا بـراى ايـن بـوده كـه بـعـد از رحـلت يـا قـبـل از
آن با اولياى حكومت اسلامى زدوبندى سرى كردند. چيزى دادند و چيزى گرفتند، ايـن
را دادنـد كـه ديـگـر آن دسـيسه ها كه قبل از رحلت داشتند نكنند، و اين را
گرفتند كه حكومت آرزوهايشان را برآورد، و يا آنكه بعد از رحلت مصالحه اى تصادفى
بين منافقين و مـسـلمـيـن واقـع شـد، و هـمـه آن دو دسته يك راه را برگزيدند، و
در نتيجه ديگر تصادم و برخوردى پيش نيامد؟
شـايـد اگـر بـقـدر كـافـى پـيـرامـون حـوادث اواخـر عـمـر رسـول خـدا (صلى
اللّه عليه و آله و سلم) دقت كنيم، وفتنه هاى بعد از رحلت آن جناب را درسـت
بـررسـى نـمـايـيـم، بـه جـوانـب كـافـى ايـن چـنـد سـوال بـرسـيـم، مـنـظـور
از ايـراد ايـن سـوالهـا تـنـهـا ايـن بـود كـه بـه طـور اجمال راه بحث را نشان
داده باشيم.
آيات 9 تا 11 سوره منافقون
يـا ايـهـا الذيـن امـنـوا لا تـلهـكـم امـوالكـم و لا اولادكـم عـن
ذكـر اللّه و مـن يـفـعـل ذلك فـاولئك هـم الخـاسـرون (9)
و انـفـقـوا
مـمـا رزقـنـاكـم مـن قـبـل ان يـاتـى احـدكـم المـوت فـيـقـول رب لو
لا اخـرتـنـى الى اجـل قـريـب فـاصدق واكن من الصالحين (10)
و لن يوخر
اللّه نفسا اذا جاء اجلها و اللّه خبير بما تعملون (11) |
ترجمه آيات
هـان اى كـسـانـى كـه ايـمـان آورديـد امـوال و اولادتـان شـمـا را از يـاد
خـدا بـه خـود مشغول نسازد و هر كس چنين كند زيانكار است چون زيانكاران افرادى
اينچن ينند (9).
و از آنـچه ما روزيتان كرده ايم انفاق كنيد و تا مرگ شما نرسيده فرصت را از دست
ندهيد و گرنه بعد از رسيدن مرگ خواهد گفت پروردگارا چه مى شد تا اندك زمانى
مهلتم مى دادى صدقه دهم و از صالحان باشم (10).
و ليـكـن خـداى تعالى هرگز به كسى كه اجلش رسيده مهلت نخواهد داد و خدا از آنچه
مى كنيد با خبر است (11).
بيان آيات
در ايـن چـند آيه مؤمنين را تذكر مى دهد به اينكه از بعضى صفات كه باعث نفاق
در قلب مى شود بپرهيزند، يـكـى از آنـهـا سـرگـرمـى بـه مـال و اولاد و غـافـل شـدن از يـاد خـداسـت، و
يـكـى ديگر بخل است.
نهى از دو صفت
نفاق آور: سرگرمى به مـال و اولاد و بخل ورزى
(يا ايها الذين امنوا لا
تلهكم اموالكم و لا اولادكم عن ذكر اللّه...)
كـلمـه (تـلهـى
) از مـصـدر
(الهـاء)
گـرفـتـه شـده، و ايـن كـلمـه بـه مـعـنـاى مـشـغـول و سـرگـرم شـدن بـه كـارى
و غـفـلت از كـارى ديـگـر است، و منظور از (الهاء
امـوال و اولاد از ذكـر خـدا) ايـن
اسـت كـه اشـتـغـال بـه مال و اولاد انسان را از ياد خدا غافل كند، چون خاصيت
زينت حيات دنيا همين است كه آدمى را از تـوجـه بـه خـداى تـعـالى بـاز مـى دارد
هـمـچـنـان كـه فـرمـود: (المـال و
البـنـون زيـنـه الحـيـوه الدنـيـا)
و اشـتـغـال بـه ايـن زيـنـت دل را پـر مـى كـنـد، و ديـگـر جايى براى ذكر خدا
و ياد او باقى نمى ماند، و نيز غير از گـفـتـار بـى كـردار، و ادعـاى بـدون
تـصـديـق قـلبـى بـرايـش نـمـى ماند، و فراموشى پـروردگـار از ناحيه عبد باعث
آن مى شود كه پروردگارش هم او را از ياد ببرد، همچنان كـه فـرمـود:
(نـسـوا اللّه فـنسيهم
) و اين خود خسرانى است آشكار،
همچنان كه باز در صفت منافقين فرمود: (اولئك
الذين اشتروا الضلاله با لهدى فما ربحت تجارتهم
).
و در آيـه مـورد بـحـث بـه هـمـيـن مـعـنـا اشـاره نـمـوده، مـى فـرمـايـد:
(و مـن يفعل ذلك فاولئك هم الخاسرون
).
در ايـن آيـه شـريـفـه مـال و اولاد را نـهـى كـرده و فـرمـوده : مـال و
اولادتـان شـمـا را از يـاد خـدا غافل نسازد در حالى كه بايد فرموده باشد:
(شما سـرگـرم بـه مـال و اولاد
نشويد) و اين به خاطر آن بوده كه
اشاره كند به اينكه طبع مـال و اولاد ايـن اسـت كـه انـسـان را از يـاد خـدا
غـافـل سـازد، پـس مؤمنـيـن نـبايد به آنها دل بـبـنـدنـد، و گـرنـه مؤمنـيـن هـم مـانـنـد سـايـريـن از يـاد خـدا غافل مى شوند، پس نهى در آيه نهى
كنايه اى است، كه از تصريح موكدتر است.
و انفقوا مما رزقنا كم من قبل ان ياتى احدكم الموت... |
در ايـن جـمـله مؤمنـيـن را امـر مـى كـند به انفاق در راه خير، اعم از
انفاق واجب مانند زكات و كفارات، و مستحب مانند صدقات مستحبى. و اگر قيد
(مما رزقناكم
) را آورد براى اعلام ايـن
حـقـيـقـت بـود كـه دستور فوق درخواست انفاق از چيزى كه مؤمنين مالكند و خدا
مالك آن نـيست نمى باشد، چون آنچه را كه مؤمنين مى كنند عطيه اى است كه خداى
تعالى به آنان داده،
و رزقـى اسـت كـه رازقـش او اسـت، و مـلكـى اسـت كـه او به ايشان تمليك فرموده
، آن هم تـمـليـكـى كـه از مـلك خـود او بـيـرون نـرفـتـه پـس در هـر حال منت
خداى تعالى راست.
پيش از مرگ انفاق كنيد كه چون اجل
آمد آرزوى بازگشت اجابت نمى شود
(مـن قـبـل ان يـاتـى
احـدكـم المـوت ) - يـعـنـى قبل از
آنكه قدرت شما در تصرف در مال و انفاق آن در راه خدا تمام شود.
(فـيقول رب لولا اخرتنى الى اجل
قريب ) - اين جمله عطف است بر جمله
قبلى، و اگر كلمه (اجل
) را مقيد به قيد قريب كرد، براى
اين بود كه اعلام كند به اينكه چنين كسى قـانـع اسـت بـه مـخـتـصـرى عـمـر، بـه
مـقـدارى كـه بـتـوانـد مـال خـود را در راه خـدا انـفـاق كـند، تقاضاى اندكى
مى كند تا اجابتش آسان باشد. و نيز بـراى ايـن اسـت كـه اجـل و عـمـر هـر قـدر
هـم كـه بـاشـد انـدك اسـت هـمـچـنـان كـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله
وسـلم) فـرمـود: (كل ما هو ات قريب
- هر آنچه خواهد آمد نزديك است.)
(فـاصدق و اكن من الصالحين
) - در اين جمله كلمه
(اصدق
) به نصب قاف خوانده مى شود تا جواب تمناى چه مى شد مرا تا مدتى
اندك مهلت مى دادى باشد، و كلمه (اكن
) بـه سـكـون نـون خـوانـده مـى
شـود تـا جـزاى شرطى تقديرى باشد، و تقدير (ان
اتصدق اكن من الصالحين - اگر تصدق دهم از صالحان خواهم بود)
مى باشد.
و لن يوخر الله نفسا اذا جاء اجله |
در ايـن جـمـله آرزومـنـدان نـامـبـرده را از اجـابـت دعايشان و هر كس ديگر را
كه از خدا تاخير اجـل را بـخـواهـد مـايـوس كـرده مـى فـرمـايـد: وقـتـى اجل
كسى رسيد، و نشانه هاى مرگ آمد، ديگر تاخير داده نمى شود، و اين معنا در كلام
خداى تـعـالى مـكـرر آمده كه اجل يكى از مصاديق قضاى حتمى است، از آن جمله مى
فرمايد: (اذا جاء اجلهم فلا
يستاخرون ساعه و لا يستقدمون ).
(و اللّه خـبير بما تعملون
) - اين جمله حال است از ضمير
(احدكم
) ممكن هم هست عطف بـر آغاز كلام باشد، و فايده تعليل را دارد، و
معنايش اين است كه از خدا بى خبر نشويد و انـفـاق كـنـيـد، بـراى ايـنـكـه خـدا
بـه اعـمـال شـمـا دانـا اسـت، طـبـق هـمـان اعمال جزايتان مى دهد.