Next Page فهرست Previous Page

اشاره به اين كه : اين كارى كه يوسف انجام داد و با برادران همانند سنت خودشان رفتار كرد طبق فـرمـان الـهـى بـود، و نـقشه اى بود براى حفظ برادر، و تكميل آزمايش پدرش يعقوب ، و آزمايش برادران ديگر!.

و در پـايـان اضافه مى كند: ((ما درجات هر كس را بخواهيم بالا مى بريم)) (نرفع درجات من نشا) درجات كسانى كه شايسته باشند و همچون يوسف از بوته امتحانات ، سالم به در آيند.

((و در هر حال برتر از هر صاحب علمى عالمى است)) يعنى خد، (وفوق كل ذى علم عليم).

و هم او بود كه طرح اين نقشه را به يوسف الهام كرده بود.

(آيـه) بـرادران سرانجام باور كردند كه برادرشان ((بنيامين)) دست به سرقت زشت و شومى زده اسـت ، و سـابـقـه آنها را نزد عزيزمصر بكلى خراب كرده است ولذا براى اين كه خود را تبرئه كنند ((گـفـتند: اگر او [بنيامين ] دزدى كند (چيز عجيبى نيست ، چرا كه) برادرش (يوسف) نيز قبلا مـرتـكـب دزدى شـده اسـت)) كه هر دو ازيك پدر و مادرند و حساب آنها از ما كه از مادر ديگرى هستيم جداست ! (قالوا ان يسرق فقد سرق اخ له من قبل).

يـوسـف از شـنيدن اين سخن سخت ناراحت شد و ((آن را در دل مكتوم داشت ، و براى آنها آشكار نساخت)) (فاسرها يوسف فى نفسه ولم يبدها لهم).

چـرا كـه او مى دانست آنها با اين سخن ، مرتكب تهمت بزرگى شده اند، ولى باپاسخ آنها نپرداخت ، هـمـيـن اندازه سربسته به آنها ((گفت : ((شما (از ديدگاه من ،) ازنظر منزلت بدترين مردميد)) (قال انتم شر مكانا).

سپس افزود: ((و خداوند از آنچه توصيف مى كنيد، آگاهتر است)) (واللّه اعلم بما تصفون).

(آيـه) هـنـگـامـى كـه بـرادران ديـدند برادر كوچكشان بنيامين طبق قانونى كه خودشان آن را پـذيرفته اند مى بايست نزد عزيزمصر بماند و از سوى ديگر با پدرپيمان بسته اند كه حداكثر كوشش خـود را در حـفـظ و بـازگـردانـدن بـنيامين به خرج دهند، رو به سوى يوسف كه هنوز براى آنها نـاشـنـاخـتـه بـود كـردند و ((گفتند: اى عزيزمصر ! و اى زمامدار بزرگوار، او پدرى دارد پير و سـالـخورده (كه قدرت بر تحمل فراق او را ندارد ما طبق اصرار تو او را از پدر جدا كرديم و او از ما پـيـمان مؤكد گرفته كه به هر قيمتى هست ، او را بازگردانيم ، بيا بزرگوارى كن) و يكى از ما را به جاى اوبگير)) (قالوا يا ايها العزيز ان له ابا شيخا كبيرا فخذ احدنا مكانه).

((چـرا كـه مـا تـو را از نـيكوكاران مى بينيم)) (انا نريك من المحسنين) و اين اولين بار نيست كه نسبت به ما محبت فرمودى بيا و محبت خود را با اين كار تكميل فرما.

(آيه) يوسف اين پيشنهاد را شديدا نفى كرد و ((گفت : پناه بر خدا(چگونه ممكن است) ما كسى را جـز آن كس كه متاع خود را نزد او يافته ايم بگيريم))هرگز شنيده ايد آدم با انصافى ، بى گناهى را به جرم ديگرى مجازات كند ؟ (قال معاذاللّه ان ناخذ الا من وجدنا متاعنا عنده).

((اگر چنين كنيم مسلما ظالم خواهيم بود)) (انا اذا لظالمون).

قـابـل توجه اين كه يوسف در اين گفتار خود هيچ گونه نسبت سرقت به برادرنمى دهد بلكه از او تـعـبـيـر مى كند به كسى كه متاع خود را نزد او يافته ايم ، و اين دليل بر آن است كه او دقيقا توجه داشت كه در زندگى هرگز خلاف نگويد.

(آيه).

برادران سرافكنده به سوى پدر بازگشتند:.

بـرادران آخرين تلاش و كوشش خود را براى نجات بينامين كردند، ولى تمام راهها را به روى خود بسته ديدند.

لـذا مـايـوس شـدنـد و تـصـميم به مراجعت به كنعان و گفتن ماجرا براى پدر راگرفتند، قرآن مـى گـويـد: ((هنگامى كه آنها (از عزيز مصر يا از نجات برادر) مايوس شدند به گوشه اى آمدند و خـود را از دگـران جـدا سـاخـتند و به نجوا و سخنان درگوشى پرداختند)) (فلما استيئسوا منه خلصوا نجيا).

بـه هـر حـال ، ((برادر بزرگتر (در آن جلسه خصوصى به آنها) گفت : مگر نمى دانيد كه پدرتان از شـمـا پـيـمـان الهى گرفته است)) كه بنيامين را به هر قيمتى كه ممكن است بازگردانيد (قال كبيرهم الم تعلموا ان اباكم قد اخذ عليكم موثقا من اللّه).

و شـما همان كسانى هستيد كه : ((پيش از اين نيز در باره يوسف ، كوتاهى كرديد)) و سابقه خود را نزد پدر بد نموديد (ومن قبل ما فرطتم فى يوسف).

((حـال كـه چـنين است ، من از جاى خود ـيا از سرزمين مصرـ حركت نمى كنم (و به اصطلاح در ايـنـجا متحصن مى شوم) مگر اين كه پدرم به من اجازه دهد، و ياخداوند فرمانى در باره من صادر كـنـد كـه او بهترين حاكمان است)) (فلن ابرح الا رض حتى ياذن لى ابى او يحكم اللّه لى وهو خير الحاكمين).

مـنـظـور از ايـن فرمان ، يا فرمان مرگ است و يا راه چاره اى است كه خداوندپيش بياورد و يا عذر موجهى كه نزد پدر بطور قطع پذيرفته باشد.

(آيـه) سپس برادر بزرگتر به ساير برادران دستور داد كه ((شما به سوى پدربازگرديد و بگوييد: پدر ! فرزندت دست به دزدى زد)) ! (ارجعوا الى ابيكم فقولوايا ابانا ان ابنك سرق).

((و ايـن شـهـادتى را كه ما مى دهيم به همان مقدارى است كه ما آگاه شديم))(وما شهدنا الا بما علمنا).

هـمـيـن انـدازه ما ديديم پيمانه ملك را از بار برادرمان خارج ساختند، كه نشان مى داد او مرتكب سرقت شده است ، و اما باطن امر با خداست.

((و ما از غيب خبر نداشتيم)) (وما كنا للغيب حافظين).

(آيـه) سـپـس براى اينكه هرگونه سؤظن را از پدر دور سازند و او رامطمئن كنند كه جريان امر هـمـيـن بـوده ، نه كم و نه زياد، گفتند: ((براى تحقيق بيشتر ازشهرى كه ما در آن بوديم سؤال كن)) (وسئل القرية التى كنا فيها).

((و هـمـچنين از قافله اى كه با آن قافله به سوى تو آمديم)) و طبعا افرادى ازسرزمين كنعان و از كسانى كه تو بشناسى در آن وجود دارد، مى توانى حقيقت حال را بپرس (والعير التى اقبلنا فيها).

و به هر حال ((مطمئن باش كه ما در گفتار خود صادقيم و جز حقيقت چيزى نمى گوييم)) (و انا لصادقون).

از مجموع اين سخن استفاده مى شود كه مساله سرقت بنيامين در مصرپيچيده بوده كه كاروانى از كـنـعان به آن سرزمين آمده و از ميان آنها يك نفر قصدداشته است پيمانه ملك را با خود ببرد كه ماموران ملك به موقع رسيده اند و پيمانه را گرفته و شخص او را بازداشت كرده اند.

(آيه) برادران از مصر حركت كردند در حالى كه برادر بزرگتر و كوچكتر رادر آنجا گذاردند، و با حـال پـريـشـان و نزار به كنعان بازگشتند و به خدمت پدرشتافتند، پدر كه آثار غم و اندوه را در بـازگـشت از اين سفر ـبه عكس سفر سابق ـ برچهره هاى آنها مشاهده كرد فهميدآنها حامل خبر نـاگـوارى هـسـتـند، بخصوص اين كه اثرى از ((بن يامين)) و برادر بزرگتر در ميان آنها نبود، و هـنـگامى كه برادران جريان حادثه را بى كم و كاست ، شرح دادند يعقوب برآشفت ، رو به سوى آنها كـرده ((گـفـت :هـوسـهـاى نـفـسانى شم، مساله را در نظرتان چنين منعكس ساخته و تزيين داده است)) ! (قال بل سولت لكم انفسكم امرا).

سپس يعقوب به خويشتن بازگشت و گفت : من زمام صبر را از دست نمى دهم و ((شكيبايى نيكو خالى از كفران مى كنم)) (فصبر جميل).

((امـيدوارم خداوند همه آنها (يوسف و بن يامين و فرزند بزرگم) را به من بازگرداند)) (عسى اللّه ان ياتينى بهم جميعا).

((چرا كه او دانا و حكيم است)) (انه هو العليم الحكيم).

از درون دل هـمـه آگاه است و از همه حوادثى كه گذشته و مى گذرد با خبر; به علاوه او حكيم است و هيچ كارى را بدون حساب نمى كند.

(آيـه) در ايـن حـال غـم و اندوهى سراسر وجود يعقوب را فراگرفت و جاى خالى بن يامين همان فرزندى كه مايه تسلى خاطر او بود، وى را به ياد يوسف عزيزش افكند، به ياد دورانى كه اين فرزند برومند با ايمان باهوش زيبا در آغوشش بود واستشمام بوى او هر لحظه زندگى و حيات تازه اى به پدر مى بخشيد، اما امروز نه تنها اثرى از او نيست بلكه جانشين او بن يامين نيز به سرنوشت دردناك و مبهمى همانند او گرفتار شده است ، ((در اين هنگام روى از فرزندان برتافت و گفت : وا اسفابر يوسف)) !(وتولى عنهم وقال يا اسفى على يوسف).

اين حزن و اندوه مضاعف ، سيلاب اشك ر، بى اختيار از چشم يعقوب جارى مى ساخت تا آن حد كه ((چشمان او از اين اندوه سفيد و نابينا شد)) (وابيضت عيناه من الحزن).

وامـا بـا ايـن حال سعى مى كرد، خود را كنترل كند و خشم را فرو بنشاند وسخنى برخلاف رضاى حق نگويد ((او مرد با حوصله و بر خشم خويش مسلط بود))(فهو كظيم).

(آيـه) برادران كه از مجموع اين جريانه، سخت ناراحت شده بودند، ازيك سو وجدانشان به خاطر داسـتـان يـوسـف مـعذب بود، و از سوى ديگر به خاطربن يامين خود را درآستانه امتحان جديدى مـى ديـدنـد، و از سـوى سـوم نـگـرانـى مـضـاعـف پدر بر آنه، سخت و سنگين بود، با ناراحتى و بـى حوصلگى ، به پدر((گفتند: به خدا سوگند تو آنقدر ياد يوسف مى كنى تا در آستانه مرگ قرار گيرى ياهلاك گردى)) (قالوا تاللّه تفتؤا تذكر يوسف حتى تكون حرضا او تكون من الهالكين).

(آيـه) امـا پير كنعان آن پيامبر روشن ضمير در پاسخ آنها ((گفت : (من شكايتم را به شما نياوردم كه چنين مى گوييد) من غم و اندوهم را نزد خدا مى برم وبه او شكايت مى آورم)) (قال انما اشكوا بثى وحزنى الى اللّه).

((و از خـدايم (لطف ها و كرامت ها و) چيزهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد))(واعلم من اللّه ما لا تعلمون).

(آيه).

بكوشيد و مايوس نشويد كه ياس نشانه كفر است !.

قـحـطـى در مـصر و اطرافش از جمله كنعان بيداد مى كرد، دگربار يعقوب فرزندان را دستور به حـركـت كـردن به سوى مصر و تامين مواد غذايى مى دهد، ولى اين بار در سرلوحه خواسته هايش جـسـتـجو از يوسف و برادرش بن يامين را قرارمى دهد و مى گويد: ((فرزندانم برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد)) (يا بنى اذهبوا فتحسسوا من يوسف واخيه).

و از آنجا كه فرزندان تقريبا اطمينان داشتند كه يوسفى در كار نمانده ، و از اين توصيه و تاكيد پدر تـعـجب مى كردند، يعقوب به آنها گوشزد مى كند: ((از رحمت الهى هيچ گاه مايوس نشويد)) كه قدرت او مافوق همه مشكلات و سختيهاست (ولا تايئسوا من روح اللّه).

((چـرا كه جز كافران بى ايمان (كه از قدرت خدا بى خبرند) از رحمتش مايوس نمى شوند)) (انه لا يايئس من روح اللّه الا القوم الكافرون).

(آيه) به هرحال فرزندان يعقوب بارها را بستند و روانه مصر شدند و اين سومين مرتبه است كه آنها به اين سرزمين پرحادثه وارد مى شوند.

در ايـن سفر بر خلاف سفرهاى گذشته يك نوع احساس شرمندگى روح آنهارا آزار مى دهد، چرا كـه سـابـقـه آنـهـا در مصر و نزد عزيز، سخت آسيب ديده ، و شايدبعضى آنها را به عنوان ((گروه سـارقان كنعان)) بشناسند، تنها چيزى كه در ميان انبوه اين مشكلات و ناراحتيهاى جانفرسا مايه تسلى خاطر آنهاست ، همان جمله اخيرپدر است كه مى فرمود: از رحمت خدا مايوس نباشيد كه هر مشكلى براى او سهل وآسان است.

((پس هنگامى كه آنها وارد بر يوسف شدند، (با نهايت ناراحتى رو به سوى اوكردند و) گفتند: اى عزيز ! ما و خاندان ما را قحطى و ناراحتى و بلا فراگرفته است))(فلما دخلوا عليه قالوا يا ايها العزيز مسنا واهلنا الضر).

((و تنها متاع كم و بى ارزشى همراه آورده ايم)) (وجئنا ببضاعة مزجية).

اما با اين حال به كرم و بزرگوارى تو تكيه كرده ايم ((و انتظار داريم كه پيمانه مارا بطوركامل وفا كنى)) (فاوف لنا الكيل).

و در اين كار ((بر ما منت گذار و تصدق كن)) (وتصدق علينا).

و پاداش خود را از ما مگير، بلكه از خدايت بگير ((چرا كه خداوند كريمان ومتصدقان را پاداش خير مى دهد)) (ان اللّه يجزى المتصدقين).

جـالـب ايـن كـه بـرادران يـوسف ، با اين كه پدر تاكيد داشت در باره يوسف و برادرش به جستجو بـرخـيـزيد به اين گفتار چندان توجه نكردند، و نخست از عزيزمصر تقاضاى مواد غذايى نمودند، شـايـد چـنـدان امـيدى به پيدا شدن يوسف نداشتند، و يا فكركردند تقاضاى آزاد ساختن برادر را تحت الشعاع نمايند تا تاثير بيشترى در عزيزمصرداشته باشد.

در روايـات مـى خوانيم كه برادران حامل نامه اى از طرف پدر براى عزيزمصربودند كه در آن نامه ، يـعـقـوب ، ضمن تمجيد از عدالت و دادگرى و محبتهاى عزيزمصر، نسبت به خاندانش ، و سپس معرفى خويش و خاندان نبوتش ، ناراحتيهاى خود را به خاطر از دست دادن فرزندش يوسف و فرزند ديگرش بن يامين وگرفتاريهاى ناشى از خشكسالى را براى عزيزمصر شرح داده بود.

و در پايان نامه از او خواسته بود كه بن يامين را آزاد كند چرا كه هرگز سرقت و مانند آن در خاندان ما نبوده و نخواهد بود.

هـنـگـامـى كه برادرها نامه پدر را به دست عزيز مى دهند، نامه را گرفته ومى بوسد و بر چشمان خويش مى گذارد، و گريه مى كند، آنچنان كه قطرات اشك برپيراهنش مى ريزد.

(آيه) در اين هنگام كه دوران آزمايش به سر رسيده بود و يوسف نيزسخت ، بى تاب و ناراحت به نظر مـى رسيد، براى معرفى خويش از اينجا سخن راآغاز نمود، رو به سوى برادران كرد ((گفت : هيچ مـى دانـيـد شـمـا در آن هنگام كه جاهل و نادان بوديد به يوسف و برادرش چه كرديد)) (قال هل علمتم ما فعلتم بيوسف واخيه اذ انتم جاهلون).

عـزيـزمـصـر، گفتارش را با تبسمى پايان داد، اين تبسم سبب شد دندانهاى زيباى يوسف در برابر برادران كاملا آشكار شود، خوب كه دقت كردند ديدند عجب شباهتى با دندانهاى برادرشان يوسف دارد.

(آيه) مجموع اين جهات ، دست به دست هم داد، از يك سو مى بينندعزيزمصر، از يوسف و بلاهايى كه برادران بر سر او آوردند و هيچ كس جز آنها ويوسف از آن خبر نداشت سخن مى گويد.

از سوى ديگر نامه يعقوب ، آنچنان او را هيجان زده مى كند كه گويى نزديكترين رابطه را با او دارد.

و از سـوى سـوم ، هـر چه در قيافه و چهره او بيشتر دقت مى كنند شباهت او رابا برادرشان يوسف بيشتر مى بينند، اما در عين حال نمى توانند باور كنند كه يوسف بر مسند عزيزمصر تكيه زده است ، او كجا و اينجا كجا ؟!.

لذا با لحنى آميخته با ترديد ((گفتند: آيا تو خود يوسف هستى)) ؟ (قالوا انك لا نت يوسف).

لـحـظـه ها با سرعت مى گذشت ، ولى يوسف نگذارد اين زمان ، زياد طولانى شود به ناگاه پرده از چـهـره حقيقت برداشت ، ((گفت : آرى منم يوسف ! و اين برادرم بن يامين است)) ! (قال انا يوسف وهذا اخى).

ولى براى اين كه شكر نعمت خدا را كه اين همه موهبت به او ارزانى داشته به جا آورده باشد و ضمنا درس بـزرگى به برداران بدهد اضافه كرد: ((خداوند بر مامنت گذارده هر كس تقوا پيشه كند و شـكـيـبـايـى داشـتـه بـاشد (خداوند پاداش او راخواهد داد) چرا كه خدا اجر نيكوكاران را ضايع نمى كند)) (قد من اللّه علينا انه من يتق ويصبر فان اللّه لا يضيع اجر المحسنين).

(آيـه) در ايـن لـحـظات حساس برادران كه خود را سخت شرمنده مى بينندنمى توانند درست به صـورت يـوسف نگاه كنند، آنها در انتظار اين هستند كه ببينندآيا گناه بزرگشان قابل اغماض و بـخـشش است يا نه ، لذا رو به سوى برادر كرده ((گفتند: به خدا سوگند خداوند تو را بر ما مقدم داشـتـه اسـت)) و از نـظر علم و حلم وعقل و حكومت ، فضيلت بخشيده (قالوا تاللّه لقد آثرك اللّه علينا).

((هر چند ما خطاكار و گنه كار بوديم)) (وان كنا لخاطئين).

(آيـه) امـا يـوسف كه حاضر نبود اين حال شرمندگى برادران مخصوصا به هنگام پيروزيش ادامه يابد، بلافاصله با اين جمله به آنها امنيت و آرامش خاطر دادو ((گفت : امروز هيچ گونه سرزنش و توبيخى بر شما نخواهد بود)) (قال لا تثريب عليكم اليوم).

فـكرتان آسوده ، و وجدانتان راحت باشد، و غم و اندوهى از گذشته به خود راه ندهيد، سپس براى ايـن كـه بـه آنـهـا خاطرنشان كند كه نه تنها حق او بخشوده شده است ، بلكه حق الهى نيز در اين زمـيـنـه با اين ندامت و پشيمانى قابل بخشش است ،افزود: ((خداوند شما را مى بخشد، چرا كه او ارحم الراحمين است)) (يغفراللّه لكم وهو ارحم الراحمين).

و اين دليل بر نهايت بزرگوارى يوسف است كه نه تنها از حق خود گذشت ،بلكه از نظر حق اللّه نيز به آنها اطمينان داد كه خداوند غفور و بخشنده است.

(آيـه) در ايـنـجـا غـم و اندوه ديگرى بر دل برادران سنگينى مى كرد و آن اين كه پدر بر اثر فراق فـرزنـدانـش نابينا شده و ادامه اين حالت ، رنجى است جانكاه براى همه خانواده ، به علاوه دليل و شـاهـد مـسـتمرى است بر جنايت آنه، يوسف براى حل اين مشكل بزرگ نيز چنين گفت : ((اين پيراهن مرا ببريد و بر صورت پدرم بيفكنيد تا بينا شود)) (اذهبوا بقميصى هذا فالقوه على وجه ابى يات بصيرا).

((و سپس با تمام خانواده به سوى من بياييد)) (واتونى باهلكم اجمعين).

در پـاره اى از روايـات آمـده كه يوسف گفت : آن كسى كه پيراهن شفابخش من را نزد پدر مى برد بـايـد همان باشد كه پيراهن خون آلود را نزد او برده بود; لذا اين كاربه ((يهودا)) سپرده شد، زيرا او گفت من آن كسى بودم كه پيراهن خونين را نزد پدربردم و گفتم فرزندت را گرگ خورده.

ضمنا آيات فوق اين درس مهم اخلاقى و دستور اسلامى را به روشنترين وجهى به ما مى آموزد كه به هنگام پيروزى بر دشمن ، انتقامجو و كينه توز نباشيد.

همانطور كه پيامبر اسلام (ص) بعد از فتح مكه به مخالفان گفت : من در باره شما همان مى گويم كـه بـرادرم يوسف در باره برادرانش به هنگام پيروزى گفت : لا تثريب عليكم اليوم : ((امروز روز سرزنش و ملامت و توبيخ نيست))!.

(آيه).

سرانجام لطف خدا كار خود را كرد!.

فـرزنـدان يـعـقـوب در حـالى كه از خوشحالى در پوست نمى گنجيدند، پيراهن يوسف را با خود بـرداشـتـه ، هـمـراه قافله از مصر حركت كردند ((هنگامى كه كاروان (ازسرزمين مصر) جدا شد، پـدرشان (يعقوب) گفت : من بوى يوسف را احساس مى كنم ، اگر مرا به نادانى و كم عقلى نسبت نـدهيد)) اما گمان نمى كنم شما اين سخنان را باور كنيد (ولما فصلت العير قال ابوهم انى لا جد ريح يوسف لولا ان تفندون).

(آيـه) اطرافيان يعقوب كه قاعدتا نوه ها و همسران فرزندان او و مانند آنان بودند با كمال تعجب و گـسـتـاخـى رو به سوى او كردند و با قاطعيت ((گفتند: به خداسوگند تو در همان گمراهى قديمت هستى)) ! (قالوا تاللّه انك لفى ضلا لك القديم).

مصر كج، شام و كنعان كجا ؟ آيا اين دليل بر آن نيست كه تو همواره در عالم خيالات غوطه ورى ، و پندارهايت را واقعيت مى پندارى ، اين چه حرف عجيبى است !.

امـا ايـن گـمـراهى تازگى ندارد، قبلا هم به فرزندانت گفتى برويد به مصر و ازيوسفم جستجو كنيد!.

و از ايـنـجـا روشـن مـى شـود كه منظور از ضلالت ، گمراهى در عقيده نبوده ، بلكه گمراهى در تشخيص مسائل مربوط به يوسف بوده است.

(آيه) بعد از چندين شبانه روز كه معلوم نيست بر يعقوب چه اندازه گذشت ، يك روز صدا بلند شد بـيـاييد كه كاروان كنعان از مصر آمده است ، فرزندان يعقوب برخلاف گذشته شاد و خندان وارد شهر شدند، و با سرعت به سراغ خانه پدر رفتند و قبل از همه ((بشير)) ـهمان بشارت دهنده وصال و حـامـل پـيـراهـن يوسف ـنزد يعقوب پير آمد و پيراهن را بر صورت او افكند، يعقوب كه چشمان بى فروغش توانايى ديدن پيراهن را نداشت ، همين اندازه احساس كرد كه بوى آشنايى از آن به مشام جانش مى رسد.

هـيـجـان عجيبى سر تا پاى پيرمرد را فراگرفته است ، ناگهان احساس كرد،چشمش روشن شد، هـمـه جـا را مـى بـيـند و دنيا با زيبائيهايش بار ديگر در برابر چشم او قرار گرفته اند چنانكه قرآن مـى گويد: ((هنگامى كه بشارت دهنده آمد آن (پيراهن)را برصورت او افكند ناگهان بينا شد)) ! (فلما ان جا البشير القيه على وجهه فارتدبصيرا).

برادران و اطرافيان ، اشك شوق و شادى ريختند، و يعقوب با لحن قاطعى به آنها((گفت : آيا نگفتم مـن از خـدا چـيـزهـايـى سراغ دارم كه شما نمى دانيد)) ؟! (قال الم اقل لكم انى اعلم من اللّه ما لا تعلمون).

(آيـه) ايـن معجزه شگفت انگيز برادران را سخت در فكر فرو برد، لحظه اى به گذشته تاريك خود انـديـشـيـدنـد، و چه خوب است كه انسان هنگامى كه به اشتباه خود پى برد فورا به فكر اصلاح و جبران بيفتد، همان گونه كه فرزندان يعقوب دست به دامن پدر زدند و ((گفتند پدرجان از خدا بخواه كه گناهان و خطاهاى ما را ببخشد))(قالوا يا ابانا استغفر لنا ذنوبنا).

((چرا كه ما گناهكار و خطاكار بوديم)) (انا كنا خاطئين).

(آيه) پيرمرد بزرگوار كه روحى همچون اقيانوس وسيع و پرظرفيت داشت بى آنكه آنها را ملامت و سـرزنـش كـنـد ((بـه آنـهـا وعـده داد و ((گفت : من به زودى براى شما از پروردگار مغفرت مى طلبم)) (قال سوف استغفر لكم ربى).

در روايات وارد شده كه هدفش اين بوده است كه انجام اين تقاضا را به سحرگاهان شب جمعه كه وقت مناسبترى براى اجابت دعا و پذيرش توبه است ، به تاخير اندازد.

و امـيـدوارم او توبه شما را بپذيرد و از گناهانتان صرف نظر كند ((چرا كه او غفورو رحيم است)) (انه هو الغفور الرحيم).

از اين دو آيه استفاده مى شود كه توسل و تقاضاى استغفار از ديگرى نه تنهامنافات با توحيد ندارد، بلكه راهى است براى رسيدن به لطف پروردگار، و گرنه چگونه ممكن بود يعقوب پيامبر، تقاضاى فرزندان را دائر به استغفار براى آنان بپذيرد، و به توسل آنها پاسخ مثبت دهد.

پايان شب سيه.

درس بزرگى كه آيات فوق به ما مى دهد اين است كه مشكلات و حوادث هرقدر سخت و دردناك باشد و اسباب و علل ظاهرى هر قدر، محدود و نارسا گردد وپيروزى و گشايش و فرج هر اندازه بـه تاخير افتد، هيچ كدام از اينها نمى توانند مانع ازاميد به لطف پروردگار شوند، همان خداوندى كـه چـشم نابينا را با پيراهنى روشن مى سازد و بوى پيراهنى را از فاصله دور به نقاط ديگر منتقل مـى كـنـد، و عـزيـزگـمـشده اى را پس از ساليان دراز باز مى گرداند، دلهاى مجروح از فراق را مرهم مى نهد، و دردهاى جانكاه را شفا مى بخشد.

آرى ! در ايـن تـاريـخ و سرگذشت اين درس بزرگ توحيد و خداشناسى نهفته شده است كه هيچ چيز در برابر اراده خدا مشكل و پيچيده نيست.

(آيه).

سرانجام كار يوسف و يعقوب و برادران :.

با فرارسيدن كاروان حامل بزرگترين بشارت از مصر به كنعان طبق توصيه يوسف بايد اين خانواده بـه سوى مصر حركت كند، مقدمات سفر از هر نظر فراهم گشت ، يعقوب را بر مركب سوار كردند، در حالى كه لبهاى او به ذكر و شكر خدامشغول بود.

ايـن سـفـر خـالى برخلاف سفرهاى گذشته از هرگونه دغدغه بود، و حتى اگرخود سفر رنجى مى داشت ، اين رنج در برابر آنچه در مقصد در انتظارشان بود قابل توجه نبود كه :.

وصال كعبه چنان مى دواندم بشتاب ـــــ كه خارهاى مغيلان حرير مى آيد!.

هر چه بود گذشت ، و آباديهاى مصر از دور نمايان گشت.

اما همان گونه كه روش قرآن است ، اين مقدمات را كه با كمى انديشه و تفكرروشن مى شود، حذف كـرده و در اين مرحله چنين مى گويد: ((هنگامى كه وارد بريوسف شدند، يوسف پدر و مادرش را در آغوش فشرد)) (فلما دخلوا على يوسف آوى اليه ابويه).

سـرانـجام شيرين ترين لحظه زندگى يعقوب ، تحقق يافت و در اين ديدار ووصال كه بعد از سالها فراق ، دست داده بود لحظاتى بر يعقوب و يوسف گذشت كه جز خدا هيچ كس نمى داند آن دو چه احساساتى در اين لحظات شيرين داشتند.

سپس يوسف ((به همگى گفت : در سرزمين مصر قدم بگذاريد كه به خواست خداهمه ، در امنيت كامل خواهيد بود)) (وقال ادخلوا مصر ان شااللّه آمنين).

چرا كه مصر در حكومت يوسف امن و امان شده بود.

از ايـن جـمـله استفاده مى شود كه يوسف به استقبال پدر و مادر تا بيرون دروازه شهر آمده بود، و شايد از جمله ((دخلوا على يوسف)) استفاده شود كه دستورداده بود در آنجا خيمه ها برپاكنند و از پدر و مادر و برادران پذيرايى مقدماتى به عمل آورند.

(آيه) هنگامى كه وارد بارگاه يوسف شدند، ((او پدر و مادرش را بر تخت نشاند)) (ورفع ابويه على العرش).

عـظـمـت ايـن نعمت الهى و عمق اين موهبت و لطف پروردگار، آنچنان برادران و پدر و مادر را تحت تاثير قرار داد كه ((همگى در برابر او به سجده افتادند)) (وخرواله سجدا).

البته سجده به معنى پرستش و عبادت ، مخصوص خداست لذا در بعضى ازاحاديث مى خوانيم كه : ((سجود آنها به عنوان اطاعت و عبادت پروردگار و تحيت واحترام به يوسف بوده است)).

در اين هنگام يوسف ، رو به سوى پدر كرد ((و عرض كرد: پدرجان ! اين همان تاويل خوابى است كه از قـبـل (در آن هـنگام كه كودك خردسالى بيش نبودم)ديدم)) (وقال يا ابت هذا تاويل رياى من قبل).

مگر نه اين است كه در خواب ديده بودم خورشيد و ماه ، و يازده ستاره دربرابر من سجده كردند.

ببين همان گونه كه تو پيش بينى مى كردى ((خداوند اين خواب را به واقعيت مبدل ساخت)) (قد جعلها ربى حقا).

((و (پروردگار) به من لطف و نيكى كرد، آن زمانى كه مرا از زندان خارج ساخت)) (وقد احسن بى اذ اخرجنى من السجن).

جـالـب ايـن كـه در بـاره مـشكلات زندگى خود فقط سخن از زندان مصر مى گويداما به خاطر برادران ، سخنى از چاه كنعان نگفت !.

سپس اضافه كرد: خداوند چقدر به من لطف كرد كه ((شما را از آن بيابان كنعان به اينجا آورد بعد از آن كـه شـيـطان در ميان من و برادرانم فسادانگيزى نمود))(وجا بكم من البدو من بعد ان نزغ الشيطان بينى وبين اخوتى).

سرانجام مى گويد: همه اين مواهب از ناحيه خداست ، ((چرا كه پروردگارم كانون لطف است و هر چيز را بخواهد لطف مى كند)) (ان ربى لطيف لما يشا)كارهاى بندگانش را تدبير و مشكلاتشان را سهل و آسان مى سازد.

او مى داند چه كسانى نيازمندند، و نيز چه كسانى شايسته اند، ((چرا كه اوعليم و حكيم است)) (انه هو العليم الحكيم).

(آيه) سپس رو به درگاه مالك الملك حقيقى و ولى نعمت هميشگى نموده ، به عنوان شكر و تقاضا مـى گويد: ((پروردگارا ! بخشى از يك حكومت وسيع به من مرحمت فرمودى)) (رب قد آتيتنى من الملك).

((و از علم تعبير خواب به من آموختى)) (وعلمتنى من تاويل الا حاديث).

و همين علم ظاهرا ساده چه دگرگونى در زندگانى من و جمع كثيرى ازبندگانت ايجاد كرد، و چه پربركت است علم !.

((تويى كه آسمانها و زمين را ابداع و ايجاد فرمودى)) (فاطر السموات والا رض).

و به همين دليل ، همه چيز در برابر قدرت تو خاضع و تسليم است.

پروردگارا ! ((تو ولى و ناصر و مدبر و حافظ من در دنيا و آخرتى)) (انت وليى فى الدنيا والا خرة).

((مرا مسلمان و تسليم در برابر فرمانت از اين جهان ببر)) (توفنى مسلما).

((و مرا به صالحان ملحق كن)) (والحقنى بالصالحين).

يـعـنـى من دوام ملك و بقا حكومت و زندگى ماديم را از تو تقاضا نمى كنم كه اينها همه فانيند و فقط دورنماى دل انگيزى دارند، بلكه از تو مى خواهم كه عاقبت وپايان كارم به خير باشد، و با ايمان و تسليم و براى تو جان دهم ، و در صف صالحان وشايستگان قرار گيرم.

(آيـه) بـا پـايان گرفتن داستان يوسف با آن همه درسهاى عبرت و آموزنده ، و آن نتائج گرانبها و پـربـارش آن هـم خـالـى از هـرگـونـه گـزافـه گويى و خرافات تاريخى ، قرآن روى سخن را به پيامبر(ص) كرده و مى گويد: ((اينها از خبرهاى غيبى است كه به تووحى مى فرستيم)) (ذلك من انبا الغيب نوحيه اليك).

((تو هيچ گاه نزد آنها نبودى در آن هنگام كه تصميم گرفتند و نقشه مى كشيدند))كه چگونه آن را اجرا كنند (وما كنت لديهم اذ اجمعوا امرهم وهم يمكرون).

بنابراين تنها وحى الهى است كه اين گونه خبرها را در اختيار تو گذارده است.

(آيـه) بـا اين حال مردم با ديدن اين همه نشانه هاى وحى و شنيدن اين اندرزهاى الهى مى بايست ايمان بياورند و از راه خطا بازگردند، ولى اى پيامبر ((هرچند تو اصرار داشته باشى (بر اين كه آنها ايمان بياورند) اكثرشان ايمان نمى آورند)) !(وما اكثر الناس ولو حرصت بمؤمنين).

(آيـه) سـپـس اضـافه مى كند: اينها در واقع هيچ گونه عذر و بهانه اى براى عدم پذيرش دعوت تو نـدارند زيرا علاوه بر اين كه نشانه هاى حق در آن روشن است ، ((تو هرگز از آنها اجر و پاداشى در برابر آن نخواسته اى)) كه آن را بهانه مخالفت نمايند (وما تسئلهم عليه من اجر).

((ايـن دعـوتـى است عمومى و همگانى و تذكرى است براى جهانيان)) و سفره گسترده اى است براى عام و خاص و تمام انسانها ! (ان هو الا ذكر للعالمين).

(آيـه) آنـهـا در واقع به اين خاطر گمراه شدند كه چشم باز و بينا و گوش شنوا ندارند به همين جـهـت ((بسيارى از آيات خدا در آسمانها و زمين وجود دارد كه آنها از كنار آن مى گذرند و از آن روى مى گردانند)) (وكاين من آية فى السموات والا رض يمرون عليها وهم عنها معرضون).

هـمـين حوادثى را كه همه روز با چشم خود مى نگرند: اسرار اين نظام شگرف ، اين طلوع و غروب خـورشـيـد، ايـن غـوغاى حيات و زندگى در گياهان ،پرندگان ، حشرات و انسانه، و اين زمزمه جويباران ، اين همهمه نسيم و اين همه نقش عجب كه بر در و ديوار وجود است ، به اندازه اى آشكار مى باشد كه هر كس درآنها و خالقش نينديشد، همچنان نقش بود بر ديوار!.

(آيـه) در ايـن آيـه اضـافـه مـى كـند: ((و بيشتر آنها كه مدعى ايمان به خداهستند، مشركند)) و ايمانشان خالص نيست ، بلكه آميخته با شرك است)) (ومايؤمن اكثرهم باللّه الا وهم مشركون).

ممكن است خودشان چنين تصور كنند كه مؤمنان خالصى هستند، ولى درگه هاى شرك در افكار و كردارشان غالبا وجود دارد; و لذا در روايتى از امام صادق (ع) مى خوانيم : ((شرك در اعمال انسان مخفى تر است از حركت مورچه)).

يـك مـوحـد خـالـص كـسى است كه غير از خد، معبودى به هيچ صورت در دل و جان او نباشد، گفتارش براى خد، اعمالش براى خد، و هر كارش براى او انجام پذيرد، قانونى جز قانون خدا را به رسميت نشناسد.

(آيـه) در ايـن آيـه به آنها كه ايمان نياورده اند و از كنار آيات روشن الهى بى خبر مى گذرند و د ر اعـمال خود مشركند، هشدار مى دهد كه : ((آيا اينها خود را ازاين موضوع ايمن مى دانند كه عذاب فـراگـيـر الـهى (ناگهان و بدون مقدمه بر آنها نازل شود)) و همه آنها را دربر گيرد (افامنوا ان تاتيهم غاشية من عذاب اللّه).

و ((يا اين كه قيامت ناگهان فرارسد (و دادگاه بزرگ الهى تشكيل گردد و به حساب آنها برسند) در حالى كه آنها بى خبر و غافلند)) (او تاتيهم الساعة بغتة وهم لا يشعرون).

(آيـه) در ايـن آيـه پيامبر اسلام (ص) ماموريت پيدا مى كند كه آيين و روش و خط خود را مشخص كـنـد، مـى فرمايد: ((بگو: راه و طريقه من اين است كه همگان را به سوى اللّه (خداوند واحد يكتا) دعوت كنم)) (قل هذه سبيلى ادعوا الى اللّه).

سـپس اضافه مى كند: من اين راه را بى اطلاع يا از روى تقليد نمى پيمايم ، بلكه ((از روى آگاهى و بـصـيرت ، خود و پيروانم)) همه مردم جهان را به سوى اين طريقه مى خوانيم (على بصيرة انا ومن اتبعنى).

اين جمله نشان مى دهد كه هر مسلمانى كه پيرو پيامبر(ص) است بايد باسخن و عملش ديگران را به راه ((اللّه)) دعوت كند.

سپس براى تاكيد، مى گويد: ((خداوند (يعنى همان كسى كه من به سوى او دعوت مى كنم) پاك و منزه است از هرگونه عيب و نقص و شبيه و شريك)) (وسبحان اللّه).

بازهم براى تاكيد بيشتر مى گويد: و من از مشركان نيستم)) و هيچ گونه شريك و شبيهى براى او قائل نخواهم بود (وما انا من المشركين).

در واقع اين از وظايف يك رهبر راستين است كه با صراحت برنامه ها واهداف خود را اعلام كند.

قـرارگرفتن اين آيه به دنبال آيات ((يوسف)) اشاره اى است به اين كه راه و رسم من از راه و رسم يـوسف پيامبر بزرگ الهى نيز جدا نيست ، او هم همواره حتى در كنج زندان دعوت به ((اللّه الواحد القهار)) مى كرد، و غير او را اسمهاى بى مسمايى مى شمرد كه از روى تقليد از جاهلانى به جاهلان ديگر رسيده است ، آرى ! روش من و روش همه پيامبران نيز همين است.

(آيه) و از آنجا كه يك اشكال هميشگى اقوام گمراه و نادان به پيامبران اين بوده است كه چرا آنها انـسـانـنـد ! قـرآن مـجيد يك بار ديگر به اين ايراد پاسخ ‌مى گويد: ((ما هيچ پيامبرى را قبل از تو نفرستاديم مگر اين كه آنها مردانى بودند كه وحى به آنها مى فرستاديم ، مردانى كه از شهرهاى آباد و مراكز جمعيت برخاستند))(وما ارسلنا من قبلك الا رجالا نوحى اليهم من اهل القرى).

آنها نيز در همين شهرها و آباديها همچون ساير انسانها زندگى مى كردند، و درميان مردم رفت و آمد داشتند و از دردها و نيازها و مشكلاتشان به خوبى آگاه بودند.

سـپـس اضـافه مى كند: براى اين كه اينها بدانند سرانجام مخالفتهايشان بادعوت تو كه دعوت به سوى توحيد است چه خواهد بود، خوب است بروند و آثارپيشينيان را بنگرند ((آيا آنها سير در زمين نـكـردند تا ببينند عاقبت اقوام گذشته چگونه بود ؟)) (افلم يسيروا فى الا رض فينظروا كيف كان عاقبة الذين من قبلهم).

كـه ايـن ((سـيـر در ارض)) و گـردش در روى زمين ، مشاهده آثار گذشتگان ، ويرانى قصرها و آبـاديهايى كه در زير ضربات عذاب الهى درهم كوبيده شد بهترين درس را به آنها مى دهد، درسى زنده ، و محسوس ، و براى همگان قابل لمس !.

و در پايان آيه مى فرمايد: ((و سراى آخرت براى پرهيزكاران مسلما بهتراست)) (ولدار الا خرة خير للذين اتقوا).

((آيا تعقل نمى كنيد و فكر و انديشه خويش را به كار نمى اندازيد)) (افلا تعقلون).

چـرا كـه ايـنـجـا سرايى است ناپايدار و آميخته با انواع مصائب و آلام و درده،اما آنجا سرايى است جاودانى و خالى از هرگونه رنج و ناراحتى.

(آيـه) در ايـن آيـه اشـاره بـه يـكى از حساسترين و بحرانى ترين لحظات زندگى پيامبران كرده ، مـى گـويد: پيامبران الهى در راه دعوت به سوى حق ، همچنان پافشارى داشتند و اقوام گمراه و سـركـش هـمـچـنان به مخالفت خود ادامه مى دادند((تا آنجا كه پيامبران از آنها مايوس شدند، و (مـردم) گـمـان بردند كه به آنها دروغ گفته شده است ، در اين هنگام يارى ما به سراغ آنها آمد، آنـان را كـه خـواسـتيم نجات يافتند)) (حتى اذا استيئس الرسل وظنوا انهم قد كذبوا جاهم نصرنا فنجى من نشا).

و در پـايـان آيـه مى فرمايد: ((عذاب و مجازات ما از قوم گنهكار و مجرم ،بازگردانده نمى شود)) (ولا يرد باسنا عن القوم المجرمين).

اين يك سنت الهى است ، كه مجرمان پس از اصرار بر كار خود و بستن تمام درهاى هدايت به روى خـويـشتن و خلاصه پس از اتمام حجت ، مجازاتهاى الهى به سراغشان مى آيد و هيچ قدرتى قادر بر دفع آن نيست.

(آيه) آخرين آيه اين سوره محتواى بسيار جامعى دارد، كه تمام بحثهايى كه در اين سوره گذشت بـطـور فـشـرده در آن جـمع است و آن اين كه ((در سرگذشت آنها (يوسف و برادرانش و انبيا و رسـولان گـذشته و اقوام مؤمن و بى ايمان)درسهاى بزرگ عبرت براى همه انديشمندان است)) (لقد كان فى قصصهم عبرة لا ولى الا لباب).

آيـيـنـه اى اسـت كـه مـى توانند در آن ، عوامل پيروزى و شكست ، كاميابى و ناكامى ،خوشبختى و بـدبختى ، سربلندى و ذلت و خلاصه آنچه در زندگى انسان ارزش داردو آنچه بى ارزش است ، در آن ببيند.

ولى تنها ((اولى الالباب)) و صاحبان مغز و انديشه هستند كه توانايى مشاهده اين نقوش عبرت را بر صفحه اين آيينه عجيب دارند.

Next Page فهرست Previous Page
 
 
https://old.aviny.com/Quran/Nemoneh/Vol2/nemn2_24.aspx?&mode=print
Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved