Next Page فهرست Previous Page

((اين از مواهب الهى بر ما و بر همه مردم است)) (ذلك من فضل اللّه عليناوعلى الناس).

((ولـى (مـتاسفانه) اكثر مردم اين مواهب الهى را شكرگزارى نمى كنند)) و از راه توحيد و ايمان منحرف مى شوند (ولكن اكثر الناس لا يشكرون).

(آيه).

زندان يا كانون تربيت ؟.

هـنگامى كه يوسف با ذكر بحث گذشته ، دلهاى آن دو زندانى را آماده پذيرش حقيقت توحيد كرد رو بـه سـوى آنـهـا نـمود و چنين گفت : ((اى هم زندانهاى من ! آياخدايان پراكنده و معبودهاى متفرق بهترند يا خداوند يگانه يكتاى قهار و مسلط برهر چيز)) (يا صاحبى السجن ارباب متفرقون خير ام اللّه الواحد القهار).

گـويى يوسف مى خواهد به آنها حالى كند كه چرا شما آزادى را در خواب مى بينيد چرا در بيدارى نـمـى بـيـنـيد ؟ چرا به دامن پرستش ((اللّه واحدقهار)) دست نمى زنيد تا بتوانيد اين خودكامگان ستمگر را كه شما را بى گناه و به مجرد اتهام به زندان مى افكنند از جامعه خود برانيد.

(آيـه) سپس اضافه كرد: ((اين معبودهايى كه غير از خدا مى پرستيد چيزى جز يك مشت اسمهاى بى مسما كه شما و پدرانتان آنها را خدا ناميده ايد، نيست))(ما تعبدون من دونه الا اسما سميتموها انتم وآباؤكم).

ايـنـهـا امـورى است كه ((خداوند دليل و مدركى براى آن نازل نفرموده)) بلكه ساخته و پرداخته مغزهاى ناتوان شماست (ما انزل اللّه بها من سلطان).

بـدانيد ((حكومت جز براى خدا نيست)) (ان الحكم الا للّه) و به همين دليل شما نبايد در برابر اين بتها و طاغوتها و فراعنه سر تعظيم فرود آوريد.

و بـاز براى تاكيد بيشتر اضافه مى كند: ((خداوند فرمان داده جز او را نپرستيد))(امر الا تعبدوا الا اياه).

((ايـن اسـت آيـيـن و دين پابرجا و مستقيم)) كه هيچ گونه انحرافى در آن راه ندارد(ذلك الدين القيم).

يعنى توحيد در تمام ابعادش ، در عبادت ، در حكومت ، در فرهنگ و در همه چيز، آيين مستقيم و پا برجاى الهى است.

((ولى (چه مى توان كرد) بيشتر مردم آگاهى ندارند)) (ولكن اكثرالناس لا يعلمون).

و بـه خاطر اين عدم آگاهى در بيراهه هاى شرك سرگردان مى شوند و به حكومت غير ((اللّه)) تن در مى دهند و چه زجرها و زندانها و بدبختيها كه از اين رهگذر دامنشان را مى گيرد.

(آيه) سپس رو به سوى دو رفيق زندانى كرد و چنين گفت : ((اى دوستان زندانى من ! اما يكى از شـمـا (آزاد مى شود، و) ساقى شراب براى صاحب خودخواهد شد)) (يا صاحبى السجن اما احدكما فيسقى ربه خمرا).

((امـا نفر ديگر به دار آويخته مى شود و (آنقدر مى ماند كه) پرندگان آسمان ازسر او مى خورند)) ! (واما الا خر فيصلب فتاكل الطير من راسه).

سـپـس براى تاكيد گفتار خود اضافه كرد: ((اين امرى را كه شما در باره آن از من سؤال كرديد و استفتا نموديد حتمى و قطعى است)) (قضى الا مر الذى فيه تستفتيان).

اشـاره به اين كه اين يك تعبير خواب ساده نيست ، بلكه از يك خبر غيبى كه به تعليم الهى يافته ام مايه مى گيرد، بنابراين جاى ترديد و گفتگو ندارد.

(آيـه) امـا در ايـن هـنگام كه احساس مى كرد اين دو به زودى از او جداخواهند شد، براى اين كه روزنه اى به آزادى پيدا كند، و خود را از گناهى كه به اونسبت داده بودند تبرئه نمايد ((به يكى از آن دو رفـيق زندانى كه مى دانست آزادخواهد شد سفارش كرد كه نزد مالك و صاحب اختيار خود (شـاه) از مـن سـخـن بـگو))تا تحقيق كند و بى گناهى من ثابت گردد (وقال للذى ظن انه ناج منهما اذكرنى عندربك).

امـا اين ((غلام فراموشكار)) آنچنان كه راه و رسم افراد كم ظرفيت است كه چون به نعمتى برسند صـاحب نعمت را به دست فراموشى مى سپارند بكلى مساله يوسف را فراموش كرد; قرآن مى گويد: ((شيطان يادآورى از يوسف را نزد صاحبش از خاطراو برد)) (فانسيه الشيطان ذكر ربه).

و بـه ايـن تـرتيب ، يوسف به دست فراموشى سپرده شد ((و چند سال در زندان باقى ماند)) (فلبث فى السجن بضع سنين).

در بـاره سـالـهاى زندان يوسف گفتگوست ولى مشهور اين است كه مجموع زندان يوسف 7 سال بـوده ، ولـى بـعـضى گفته اند قبل از ماجراى خواب زندانيان 5سال در زندان بود و بعد از آن هم هفت سال ادامه يافت سالهايى پررنج و زحمت اما از نظر ارشاد و سازندگى پربار و پربركت.

(آيه).

ماجراى خواب سلطان مصر!.

يوسف سالها در تنگناى زندان به صورت يك انسان فراموش شده باقى ماند، تنها كار او خودسازى ، و ارشاد و راهنمايى زندانيان بود.

تا اين كه يك حادثه به ظاهر كوچك سرنوشت او را تغيير داد، نه تنهاسرنوشت او كه سرنوشت تمام ملت مصر و اطراف آن را دگرگون ساخت.

پادشاه مصر كه مى گويند نامش ((وليدبن ريان)) بود ـو عزيز مصر وزير اومحسوب مى شدـ خواب ظاهرا پريشانى ديد، و صبحگاهان تعبيركنندگان خواب واطرافيان خود را حاضر ساخت و چنين ((گفت : من در خواب ديدم كه هفت گاولاغر به هفت گاو چاق حمله كرد و آنها را مى خورند، و نـيـز هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده را ديدم)) كه خشكيده ها بر گرد سبزها پيچيدند و آنـهـا را از مـيـان بردند (وقال الملك انى ارى سبع بقرات سمان ياكلهن سبع عجاف وسبع سنبلا ت خضر واخر يابسات).

سـپـس رو بـه آنـها كرد و گفت : ((اى جمعيت اشراف ! در باره خواب من نظردهيد اگر قادر به تعبير خواب هستيد)) (يا ايها الملا افتونى فى رياى ان كنتم للريا تعبرون).

(آيـه) ولى حواشى سلطان بلافاصله ((اظهار داشتند كه : اينها خوابهاى پريشان است و ما به تعبير اين گونه خوابهاى پريشان آشنا نيستيم)) ! (قالوا اضغاث احلا م وما نحن بتاويل الا حلا م بعالمين).

(آيـه) در ايـنجا ساقى شاه كه سالها قبل از زندان آزاد شده بود به يادخاطره زندان و تعبير خواب يوسف افتاد.

هـمـچنان كه آيه مى گويد: ((و يكى از آن دو كه نجات يافته بود ـو بعد از مدتى به خاطرش آمدـ گـفت : من شما را از تعبير اين خواب خبر مى دهم ، مرا (به سراغ استاد ماهر اين كار كه در گوشه زنـدان است) بفرستيد)) تا خبر صحيح دست اول رابراى شما بياورم (وقال الذى نجامنهما وادكر بعد امة انا انبئكم بتاويله فارسلون).

ايـن سـخن وضع مجلس را دگرگون ساخت و همگى چشمها را به ساقى دوختند سرانجام به او اجازه داده شد كه هر چه زودتر دنبال اين ماموريت برود.

(آيـه) سـاقـى بـه زنـدان و بـه سـراغ دوست قديمى خود يوسف آمد، همان دوستى كه در حق او بى وفايى فراوان كرده بود اما شايد مى دانست بزرگوارى يوسف مانع از آن خواهد شد كه سر گله باز كند.

رو بـه يـوسف كرد و چنين گفت : ((يوسف ! اى مرد بسيار راستگو ! در باره اين خواب اظهار نظر كـن كه كسى در خواب ديده است كه هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق رامى خورند، و هفت خوشه سـبـز و هـفـت خـوشه خشكيده)) كه دومى بر اولى پيچيده وآن را نابوده كرده است (يوسف ايها الصديق افتنا فى سبع بقرات سمان ياكلهن سبع عجاف وسبع سنبلا ت خضر واخر يابسات).

((شـايـد مـن بـه سـوى اين مردم باز گردم ، باشد كه آنها از اسرار اين خواب آگاه شوند)) (لعلى ارجـع الى الناس لعلهم يعلمون).

(آيـه) بـه هر حال يوسف بى آنكه هيچ قيد و شرطى قائل شود و يا پاداشى بخواهد فورا خواب را به عـالـى تـريـن صورتى تعبير كرد، تعبيرى گويا و خالى ازهرگونه پرده پوشى ، و توام با راهنمايى و بـرنـامه ريزى براى آينده تاريكى كه در پيش داشتند، ((او چنين گفت : هفت سال پى درپى بايد با جديت زراعت كنيد (چرا كه دراين هفت سال بارندگى فراوان است) ولى آنچه را درو مى كنيد به صـورت هـمـان خـوشـه در انـبـارها ذخيره كنيد، جز به مقدار كم و جيره بندى كه براى خوردن نيازداريد)) (قال تزرعون سبع سنين دابا فما حصدتم فدروه فى سنبله الا قليلا مماتاكلون).

(آيه) ((پس از آن ، هفت سال سخت (و خشكى و قحطى) مى آيد، كه آنچه را براى آن سالها ذخيره كرده ايد، مى خورند)) (ثم ياتى من بعد ذلك سبع شدادياكلن ما قدمتم لهن).

ولـى مـراقـب بـاشيد در آن هفت سال خشك و قحطى نبايد تمام موجودى انبارها را صرف تغذيه كـنيد، بلكه بايد ((مقدار كمى كه (براى بذر) ذخيره خواهيدكرد)) براى زراعت سال بعد كه سال خوبى خواهد بود نگهدارى نماييد (الا قليلامما تحصنون).

(آيـه) اگـر بـا برنامه و نقشه حساب شده اين هفت سال خشك و سخت راپشت سر بگذاريد ديگر خـطرى شما را تهديد نمى كند، ((سپس سالى فرا مى رسد كه باران فراوان نصيب مردم مى شود)) (ثم ياتى من بعد ذلك عام فيه يغاث الناس).

((و در آن سال (نه تنها كار زراعت خوب مى شود بلكه) مردم عصاره (ميوه هاو دانه هاى روغنى را) مى گيرند)) و سال پربركتى است (وفيه يعصرون).

تـعـبيرى كه يوسف براى اين خواب كرد چقدر حساب شده بود ! در حقيقت يوسف يك معبر ساده خواب نبود، بلكه يك رهبر بود كه از گوشه زندان براى آينده يك كشور برنامه ريزى مى كرد و يك طـرح چند ماده اى حداقل پانزده ساله به آنهاارائه داد و اين تعبير و طراحى براى آينده موجب شد كـه هـم مـردم مـصـر از قـحطى كشنده نجات يابند و هم يوسف از زندان و هم حكومت از دست خودكامگان !.

(آيه).

تبرئه يوسف از هرگونه اتهام !.

تعبيرى كه يوسف براى خواب شاه مصر كرد اجمالا به او فهماند كه اين مرديك غلام زندانى نيست بـلكه شخص فوق العاده اى است كه طى ماجراى مرموزى به زندان افتاده است لذا مشتاق ديدار او شـد امـا نـه آنـچـنـان كـه غرور و كبر سلطنت راكنار بگذارد و خود به ديدار يوسف بشتابد بلكه ((پادشاه گفت : او را نزد من آوريد !))(وقال الملك ائتونى به).

((ولى هنگامى كه فرستاده او نزد يوسف آمد (به جاى اين كه دست و پاى خود را گم كند كه بعد از سـالـها در سياه چال زندان بودن اكنون نسيم آزادى مى وزد به فرستاده شاه جواب منفى داد و) گفت : (من از زندان بيرون نمى آيم) به سوى صاحبت بازگرد و از او بپرس آن زنانى كه (در قصر عزيزمصر وزير تو) دستهاى خودرا بريدند به چه دليل بود)) ؟ (فلما جاه الرسول قال ارجع الى ربك فسئله ما بال النسوة اللا تى قطعن ايديهن).

او نـمـى خواست ننگ عفو شاه را بپذيرد و پس از آزادى به صورت يك مجرم يا لااقل يك متهم كه مـشمول عفو شاه شده است زندگى كند او مى خواست نخست بى گناهى و پاكدامنيش كاملا به ثبوت رسد، و سربلند آزاد گردد.

سـپـس اضـافـه نمود اگر توده مردم مصر و حتى دستگاه سلطنت ندانند نقشه زندانى شدن من چگونه و به وسيله چه كسانى طرح شد ((اما پروردگار من از نيرنگ و نقشه آن زنان آگاه است)) (ان ربى بكيدهن عليم).

(آيـه) فـرستاده مخصوص به نزد شاه برگشت و پيشنهاد يوسف را بيان داشت ،اين پيشنهاد كه با مناعت طبع و علو همت همراه بود او را بيشتر تحت تاثير عظمت و بزرگى يوسف قرار داد لذا فورا بـه سـراغ زنـانى كه در اين ماجرا شركت داشتندفرستاد و آنها را احضار كرد، رو به سوى آنها كرد و((گفت : بگوييد ببينم در آن هنگام كه شما تقاضاى كامجويى از يوسف كرديد جريان كار شما چه بود)) ؟! (قال ماخطبكن اذ راودتن يوسف عن نفسه).

در ايـنجا وجدانهاى خفته آنها يك مرتبه در برابر اين سؤال بيدار شد و همگى متفقا به پاكى يوسف گـواهـى دادنـد و ((گـفتند: منزه است خداوند ما هيچ عيب وگناهى در يوسف سراغ نداريم)) (قلن حاش للّه ما علمنا عليه من سؤ).

همسر عزيز مصر كه در اينجا حاضر بود احساس كرد موقع آن فرارسيده است كه سالها شرمندگى وجـدان را بـا شهادت قاطعش به پاكى يوسف و گنهكارى خويش جبران كند، بخصوص اين كه او بـزرگـوارى بـى نـظـير يوسف را از پيامى كه براى شاه فرستاده بود درك كرد چرا كه در پيامش كمترين سخنى از وى به ميان نياورده و تنها از زنان مصر بطور سربسته سخن گفته است.

يـك مرتبه ، گويى انفجارى در درونش رخ داد قرآن مى گويد: ((همسر عزيزمصر فرياد زد: الان حـق آشـكـار شد، من پيشنهاد كامجويى به او كردم او راستگواست)) و من اگر سخنى در باره او گـفته ام دروغ بوده است دروغ ! (قالت امرات العزيز الا ن حصحص الحق انا راودته عن نفسه وانه لمن الصادقين).

(آيه) همسر عزيز در ادامه سخنان خود چنين گفت : ((من اين اعتراف صريح را به خاطر آن كردم كه (يوسف) بداند در غيابش نسبت به او خيانت نكردم))(ذلك ليعلم انى لم اخنه بالغيب).

چـرا كـه مـن بعد از گذشتن اين مدت و تجربياتى كه داشته ام فهميده ام ((خداوند نيرنگ و كيد خائنان را هدايت نمى كند)) (وان اللّه لا يهدى كيدالخائنين).

آغاز جز سيزدهم قرآن مجيد.

(آيه) باز ادامه داد: ((من هرگز نفس سركش خويش را تبرئه نمى كنم چراكه (مى دانم) اين نفس اماره ما را به بديها فرمان مى دهد)) (وما ابرئ نفسى ان النفس لا مارة بالسؤ).

((مگر آنچه پروردگارم رحم كند)) و با حفظ و كمك او مصون بمانيم (الا مارحم ربى).

و در هـر حـال در برابر اين گناه از او اميد عفو و بخشش دارم ((چرا كه پروردگارم غفور و رحيم است)) (ان ربى غفور رحيم).

شكست همسر عزيزمصر كه نامش ((زليخا)) يا ((راعيل)) بود در مسير گناه باعث تنبه او گرديد، و از كردار ناهنجار خود پشيمان گشت و روى به درگاه خداآورد.

و خـوشـبـخت كسانى كه از شكسته، پيروزى مى سازند و از ناكاميها كاميابى ، واز اشتباهات خود راههاى صحيح زندگى را مى يابند و در ميان تيره بختيها نيكبختى خود را پيدا مى كنند.

(آيه) ى.

وسف خزانه دار كشور مصر مى شود!.

در شرح زندگى پرماجراى يوسف ، اين پيامبر بزرگ الهى به اينجا رسيديم كه سرانجام پاكدامنى او بـر هـمـه ثـابـت شـد و حـتى دشمنانش به پاكيش شهادت دادند،و ثابت شد كه تنها گناه او كه به خاطر آن ، وى را به زندان افكندند چيزى جزپاكدامنى و تقوا و پرهيزكارى نبوده است.

در ضـمـن مـعـلوم شد اين زندانى بى گناه كانونى است از علم و آگاهى وهوشيارى ، و استعداد مديريت در يك سطح بسيار عالى.

در دنـبـال ايـن مـاجـر، قـرآن مى گويد: ((و ملك دستور داد او را نزد من آوريد، تااو را مشاور و نـمـايـنـده مـخصوص خود سازم)) و از علم و دانش و مديريت او براى حل مشكلاتم كمك گيرم (وقال الملك ائتونى به استخلصه لنفسى).

نماينده ويژه ((ملك)) وارد زندان شد و به ديدار يوسف شتافت و اظهارداشت كه او علاقه شديدى به تو پيدا كرده است برخيز تا نزد او برويم.

يـوسف به نزد ملك آمد و با او به گفتگو نشست ; ((هنگامى كه ملك با وى گفتگو كرد (و سخنان پـرمـغـز و پـرمايه يوسف را كه از علم و هوش و درايت فوق العاده اى حكايت مى كرد شنيد، بيش از پيش شيفته و دلباخته او شد و) گفت :تو امروز نزد ما داراى منزلت عالى و اختيارات وسيع هستى و مورد اعتماد و وثوق ما خواهى بود)) (فلما كلمه قال انك اليوم لدينا مكين امين).

(آيـه) تـو بـايـد امروز در اين كشور، مصدر كارهاى مهم باشى و بر اصلاح امورهمت كنى ، يوسف پـيشنهاد كرد، خزانه دار كشور مصر باشد و ((گفت : مرا در راس خزانه دارى اين سرزمين قرار ده چـرا كـه مـن هـم حـافظ و نگهدار خوبى هستم و هم به اسرار اين كار واقفم)) (قال اجعلنى على خزائن الا رض انى حفيظ عليم).

يوسف مى دانست يك ريشه مهم نابسامانيهاى آن جامعه مملو از ظلم و ستم در مسائل اقتصاديش نـهفته است ، اكنون كه آنها به حكم اجبار به سراغ او آمده اند،چه بهتر كه نبض اقتصاد كشور مصر، مـخصوصا مسائل كشاورزى را در دست گيرد وبه يارى مستضعفان بشتابد، از تبعيضها تا آنجا كه قـدرت دارد بـكـاهد، حق مظلومان را از ظالمان بگيرد، و به وضع بى سر و سامان آن كشور پهناور سامان بخشد.

ضـمـنـا تـعـبير ((انى حفيظ عليم)) دليل بر اهميت ((مديريت)) در كنار ((امانت))است ; و نشان مـى دهـد كـه پـاكى و امانت به تنهايى براى پذيرش يك پست حساس اجتماعى كافى نيست بلكه علاوه بر آن آگاهى و تخصص و مديريت نيز لازم است.

(آيـه) بـه هـرحـال حـال ، خداوند در اينجا مى گويد: ((و اين چنين ما يوسف را بر سرزمين مصر، مـسلط ساختيم كه هرگونه مى خواست در آن تصرف مى كرد))(وكذلك مكنا ليوسف فى الا رض يتبوا منها حيث يشا).

آرى ((مـا رحـمـت خـويـش و نـعـمتهاى مادى و معنوى را به هركس بخواهيم وشايسته بدانيم مى بخشيم)) (نصيب برحمتنا من نشا).

((و ما هرگز پاداش نيكوكاران را ضايع نخواهيم كرد)) (ولا نضيع اجرالمحسنين).

و اگر هم به طول انجامد سرانجام آنچه را شايسته آن بوده اند به آنها خواهيم داد كه در پيشگاه ما هيچ كار نيكى به دست فراموشى سپرده نمى شود.

(آيـه) ولـى مهم اين است كه تنها به پاداش دنيا قناعت نخواهيم كرد ((وپاداشى كه در آخرت به آنها خواهد رسيد بهتر و شايسته تر است براى كسانى كه ايمان آوردند و تقوا پيشه كردند)) (ولا جر الا خرة خير للذين آمنوا وكانوا يتقون).

(آيه).

پيشنهاد تازه يوسف به برادران :.

سرانجام همان گونه كه پيش بينى مى شد، هفت سال پى درپى وضع كشاورزى مصر بر اثر بارانهاى پـربركت و فراوانى آب نيل كاملا رضايت بخش بود، ويوسف دستور داد مردم مقدار مورد نياز خود را از محصول بردارند و بقيه را به حكومت بفروشند و به اين ترتيب ، انبارها و مخازن از آذوقه پر شد.

ايـن هـفت سال پربركت و وفور نعمت گذشت ، و قحطى و خشكسالى چهره عبوس خود را نشان داد، و آنـچـنـان آسمان بر زمين بخيل شد كه زرع و نخيل لب ترنكردند، و مردم از نظر آذوقه در مـضـيـقـه افـتـادنـد و يـوسف نيز تحت برنامه و نظم خاصى كه توام با آينده نگرى بود غله به آنها مى فروخت و نيازشان را به صورت عادلانه اى تامين مى كرد.

ايـن خـشـكـسـالـى مـنحصر به سرزمين مصر نبود، به كشورهاى اطراف نيزسرايت كرد، و مردم ((فـلـسـطـيـن)) و سـرزمـيـن ((كنعان)) را كه در شمال شرقى مصر قرارداشتند فرا گرفت ، و ((خـانـدان يـعـقوب)) كه در اين سرزمين زندگى مى كردند نيز به مشكل كمبود آذوقه گرفتار شـدنـد، و بـه همين دليل يعقوب تصميم گرفت ، فرزندان خود را به استثناى ((بنيامين)) كه به جاى يوسف نزد پدر ماند راهى مصر كند.

آنها با كاروانى كه به مصر مى رفت به سوى اين سرزمين حركت كردند و به گفته بعضى پس از 18 روز راهپيمايى وارد مصر شدند.

طـبـق تـواريـخ ، افـراد خارجى به هنگام ورود به مصر بايد خود را معرفى مى كردند تا مامورين به اطـلاع يـوسـف برسانند، هنگامى كه مامورين گزارش كاروان فلسطين را دادند، يوسف در ميان درخـواسـت كـنـندگان غلات نام برادران خود راديد، و آنها را شناخت و دستور داد، بدون آن كه كـسـى بفهمد آنان برادر وى هستنداحضار شوند و آن چنانكه قرآن مى گويد: ((و برادران يوسف آمـدنـد و بـر او واردشـدنـد او آنـهـا را شـنـاخـت ، ولى آنها وى را نشناختند)) (وجا اخوة يوسف فدخلواعليه فعرفهم وهم له منكرون).

آنـهـا حـق داشـتـنـد يوسف را نشناسند، زيرا از يك سو سى تا چهل سال از روزى كه اورا در چاه انـداخته بودند تا روزى كه به مصر آمدند گذشته بود، و از سويى ديگر، آنهاهرگز چنين احتمالى را نـمى دادند كه برادرشان عزيزمصر شده باشد اصلا احتمال حيات يوسف پس از آن ماجرا در نظر آنها بسيار بعيد بود.

به هر حال آنها غله مورد نياز خود را خريدارى كردند.

(آيه) يوسف برادران را مورد لطف و محبت فراوان قرار داد، و در گفتگورا با آنها باز كرد، برادران گـفـتـنـد: م، ده برادر از فرزندان يعقوب هستيم ، و او نيزفرزندزاده ابراهيم خليل پيامبر بزرگ خـداسـت ، اگر پدر ما را مى شناختى احترام بيشترى مى كردى ، ما پدر پيرى داريم كه از پيامبران الهى است ، ولى اندوه عميقى سراسر وجود او را در بر گرفته !.

يوسف فورا پرسيد: اين همه اندوه چرا؟.

گفتند: او پسرى داشت ، كه بسيار مورد علاقه اش بود و از نظر سن از ماكوچكتر بود، روزى همراه مـا براى شكار و تفريح به صحرا آمد، و ما از او غافل مانديم و گرگ او را دريد ! و از آن روز تاكنون ، پدر براى او گريان و غمگين است.

بعضى از مفسران چنين نقل كرده اند كه عادت يوسف اين بود كه به هركس يك بار شتر غله بيشتر نـمى فروخت ، و چون برادران يوسف ، ده نفر بودند، ده بارغله به آنها داد، آنها گفتند: ما پدر پيرى داريم كه به خاطر شدت اندوه نمى تواندمسافرت كند و برادر كوچكى كه براى خدمت و انس ، نزد او مانده است ، سهميه اى هم براى آن دو به ما مرحمت كن.

يـوسـف دسـتـور داد دو بار ديگر بر آن افزودند، سپس رو كرد به آنها و گفت : درسفر آينده برادر كوچك را به عنوان نشانه همراه خود بياوريد.

در ايـنـجـا قرآن مى گويد: ((و هنگامى كه (يوسف) بارهاى آنها را آماده ساخت به آنها گفت : آن برادرى را كه از پدر داريد نزد من بياوريد)) (ولما جهزهم بجهازهم قال ائتونى باخ لكم من ابيكم).

سـپـس اضافه كرد: ((آيا نمى بينيد، حق پيمانه را ادا مى كنم ، و من بهترين ميزبانها هستم)) ؟ (الا ترون انى اوفى الكيل وانا خير المنزلين).

(آيـه) و بـه دنبال اين تشويق و اظهار محبت ، آنها را با اين سخن تهديد كردكه ((اگر آن برادر را نـزد مـن نياوريد، نه كيل و غله اى نزد من خواهيد داشت ، و نه اصلابه من نزديك شويد)) (فان لم تاتونى به فلا كيل لكم عندى ولا تقربون).

يوسف مى خواست به هر ترتيبى شده ((بنيامين)) را نزد خود آورد، گاهى ازطريق اظهار محبت و گـاهى از طريق تهديد وارد مى شد، ضمنا از اين تعبيرات روشن مى شود كه خريد و فروش غلات در مـصر از طريق وزن نبود بلكه به وسيله پيمانه بود و نيز روشن مى شود كه يوسف به تمام معنى ميهمان نواز بود.

(آيـه) برادران در پاسخ او ((گفتند: ما با پدرش گفتگو مى كنيم (و سعى خواهيم كرد موافقت او را جلب كنيم) و ما اين كار را خواهيم كرد)) (قالوا سنراودعنه اباه وانا لفاعلون).

آنـها يقين داشتند، مى توانند از اين نظر در پدر نفوذ كنند و موافقتش را جلب نمايند و بايد چنين بـاشـد، جـايـى كه آنها توانستند يوسف را با اصرار و الحاح ازدست پدر در آورند چگونه نمى توانند بنيامين را از جدا سازند؟.

(آيه) در اينجا يوسف براى اين كه عواطف آنها را به سوى خود بيشترجلب كند و اطمينان كافى به آنـها بدهد، ((به كارگزارانش گفت : وجوهى را كه آنها(برادران) در برابر غله پرداخته اند (دور از چـشـم آنـهـا) در بـارهـايـشـان بـگذاريد، تا به هنگامى كه به خانواده خود بازگشتند (و بارها را گـشودند) آن را بشناسند تا شايد بارديگر به مصر بازگردند)) (وقال لفتيانه اجعلوا بضاعتهم فى رحالهم لعلهم يعرفونهااذا انقلبوا الى اهلهم لعلهم يرجعون).

چرا يوسف خود را به برادران معرفى نكرد؟.

نخستين سؤالى كه در ارتباط با آيات فوق پيش مى آيد اين است كه چگونه يوسف خود را به برادران مـعـرفـى نـكـرد، تا زودتر او را بشناسد و به سوى پدربازگردند، و او را از غم و اندوه جانكاه فراق يوسف درآورند؟.

بـسـيـارى از مـفـسران به پاسخ اين سؤال پرداخته اند و جوابهايى ذكر كرده اند كه به نظرمى رسد بـهـتـرين آنها اين است كه يوسف چنين اجازه اى را از طرف پروردگارنداشت ، زيرا ماجراى فراق يوسف گذشته از جهات ديگر صحنه آزمايش و ميدان امتحانى بود براى يعقوب و مى بايست دوران اين آزمايش به فرمان پروردگار به آخربرسد، و قبل از آن يوسف مجاز نبود خبر دهد.

بـه عـلاوه اگـر يـوسـف بـلافاصله خود را به برادران معرفى مى كرد، ممكن بودعكس العملهاى نـامـطـلـوبـى داشـتـه باشد از جمله اين كه آنها چنان گرفتار وحشت شوند كه ديگر به سوى او بازنگردند، به خاطر اين كه احتمال مى دادند يوسف انتقام گذشته را از آنها بگيرد.

(آيه).

سرانجام موافقت پدر جلب شد!.

بـرادران يـوسـف با دست پر و خوشحالى فراوان به كنعان بازگشتند، ولى درفكر آينده بودند كه اگـر پـدر بـا فـرستادن برادر كوچك (بنيامين) موافقت نكند، عزيزمصر آنها را نخواهد پذيرفت و سهميه اى به آنها نخواهد داد.

لذا قرآن مى گويد: ((هنگامى كه آنها به سوى پدر بازگشتند گفتند: پدر ! دستورداده شده است كه در آينده (سهميه اى به ما ندهند و) كيل و پيمانه اى براى مانكنند)) (فلما رجعوا الى ابيهم قالوا يا ابانا منع منا الكيل).

((اكنون كه چنين است برادرمان را با ما بفرست تا بتوانيم كيل و پيمانه اى دريافت داريم)) (فارسل معنا اخانا نكتل).

((و مطمئن باش كه او را حفظ خواهيم كرد)) (وانا له لحافظون).

(آيـه) پدر كه هرگز خاطره يوسف را فراموش نمى كرد از شنيدن اين سخن ناراحت و نگران شد، رو بـه آنها كرده ((گفت : آيا من نسبت به اين (برادر) به شمااطمينان كنم همان گونه كه نسبت به برادرش (يوسف) در گذشته به شما اطمينان كردم)) (قال هل آمنكم عليه الا كما امنتكم على اخيه من قبل).

سـپس اضافه كرد: ((در هر حال خداوند بهترين حافظ و ارحم الراحمين است)) (فاللّه خير حافظا وهو ارحم الراحمين).

(آيـه) سـپـس برادرها ((هنگامى كه متاع خود را گشودند ديدند سرمايه آنه،به آنها بازگردانده شـده)) ! و تمام آنچه را به عنوان بهاى غله ، به عزيزمصر پرداخته بودند، در درون بارهاست ! (ولما فتحوا متاعهم وجدوا بضاعتهم ردت اليهم).

آنها كه اين موضوع را سندى قاطع بر گفتار خود مى يافتند، نزد پدر آمدند((گفتند: پدر جان ! ما ديگر بيش از اين چه مى خواهيم ؟ اين سرمايه ماست كه به ماباز پس گردانده شده است)) (قالوا يا ابانا ما نبغى هذه بضاعتنا ردت الينا).

پـدرجـان ! ديـگـر جاى درنگ نيست ، برادرمان را با ما بفرست ((ما براى خانواده خود مواد غذايى خواهيم آورد)) (ونمير اهلنا).

((و در حفظ برادر خواهيم كوشيد)) (ونحفظ اخانا).

((و يك بار شتر هم (به خاطر او) خواهيم افزود)) (ونزداد كيل بعير).

((و ايـن كـار (بـراى عـزيـزمصر، اين مرد بزرگوار و سخاوتمندى كه ما ديديم) كارساده و آسانى است)) (ذلك كيل يسير).

(آيـه) ولـى يعقوب با تمام اين احوال ، راضى به فرستادن فرزندش بنيامين با آنها نبود، و از طرفى اصـرار آنها كه با منطق روشنى همراه بود، او را وادار مى كرد كه در برابر اين پيشنهاد تسليم شود، سـرانـجـام راه چـاره را در اين ديد كه نسبت به فرستادن فرزند، موافقت مشروط كند، لذا به آنها چنين ((گفت : من هرگز او را با شمانخواهم فرستاد تا پيمان مؤكد الهى بدهيد كه او را حتما نزد مـن خـواهـيـد آورد مگراين كه (بر اثر مرگ و يا عوامل ديگر) قدرت از شما سلب شود)) (قال لن ارسله معكم حتى تؤتون موثقا من اللّه لتاتننى به الا ان يحاط بكم).

مـنـظـور از ((موثقا من اللّه)) (وثيقه الهى) همان عهد و پيمان و سوگندى بوده كه با نام خداوند همراه است.

به هر حال برادران يوسف پيشنهاد پدر را پذيرفتند، ((و هنگامى كه عهد وپيمان خود را در اختيار پـدر گـذاشـتند (يعقوب) گفت : خداوند شاهد و ناظر و حافظآن است كه ما مى گوييم)) (فلما آتوه موثقهم قال اللّه على ما نقول وكيل).

(آيه) سرانجام برادران يوسف پس از جلب موافقت پدر، برادر كوچك را باخود همراه كردند و براى دومـيـن بـار آمـاده حركت به سوى مصر شدند، در اينجا پدر،نصيحت و سفارشى به آنها كرد ((و گـفـت : فرزندانم ! شما از يك در وارد نشويد،بلكه از درهاى مختلف وارد شويد)) (وقال يا بنى لا تدخلوا من باب واحد وادخلوامن ابواب متفرقة) تا مورد حسد و سعايت حسودان قرار نگيريد.

و اضـافه كرد ((من با اين دستور نمى توانم حادثه اى را كه از سوى خدا حتمى است از شما برطرف سازم)) (وما اغنى عنكم من اللّه من شى).

و در پايان گفت : ((حكم و فرمان از آن خداست)) (ان الحكم الا للّه).

((بر او توكل كرده ام)) (عليه توكلت).

و ((هـمـه مـتـوكـلان بايد بر او توكل كنند)) و از او استمداد بجويند و كار خود را به او واگذارند (وعليه فليتوكل المتوكلون).

(آيـه) برادران حركت كردند و پس از پيمودن راه طولانى ميان كنعان ومصر، وارد سرزمين مصر شدند ((و هنگامى كه طبق آنچه پدر به آنها امر كرده بود (ازراههاى مختلف) وارد مصر شدند اين كـار هـيچ حادثه الهى را نمى توانست از آنهادور سازد)) (ولما دخلوا من حيث امرهم ابوهم ما كان يغنى عنهم من اللّه من شى).

بـلـكـه تـنها فايده اش اين بود ((كه حاجتى در دل يعقوب بود كه از اين طريق انجام مى شد)) (الا حاجة فى نفس يعقوب قضيها).

اشـاره به اين كه تنها اثرش تسكين خاطر پدر و آرامش قلب او بود، چرا كه اواز همه فرزندان خود دور بـود، و شب و روز در فكر آنها و يوسف بود، و از گزندحوادث و حسد حسودان و بدخواهان بر آنها مى ترسيد، و همين اندازه كه اطمينان داشت آنها دستوراتش را به كار مى بندند دلخوش بود.

سـپـس قـرآن يـعقوب را با اين جمله مدح و توصيف مى كند كه : ((او از طريق تعليمى كه ما به او داديـم ، عـلم و آگاهى داشت ، در حالى كه اكثر مردم نمى دانند))(وانه لذو علم لما علمناه ولكن اكثر الناس لا يعلمون).

(آيه).

طرحى براى نگهدارى برادر:.

سرانجام برادران بر يوسف وارد شدند، و به او اعلام داشتند كه دستور تو رابه كار بستيم و با اين كه پـدر در آغـاز مـوافـق فرستادن برادر كوچك ، با ما نبود با اصراراو را راضى ساختيم ، تا بدانى ما به گفته و عهد خود وفاداريم.

يـوسـف ، آنها را با احترام و اكرام تمام پذيرفت ، و به ميهمانى خويش دعوت كرد، دستور داد هر دو نـفـر در كـنار سفره يا طبق غذا قرار گيرند، آنها چنين كردند، دراين هنگام ((بنيامين)) كه تنها مـانـده بـود گـريـه را سـر داد و گـفت : اگر برادرم يوسف زنده بود، مرا با خود بر سر يك سفره مى نشاند، چرا كه از يك پدر و مادر بوديم.

يوسف رو به آنها كرد و گفت : مثل اين كه برادر كوچكتان تنها مانده است ؟من براى رفع تنهائيش او را با خودم بر سر يك سفره مى نشانم !.

سـپـس دسـتـور داد براى هر دو نفر يك اتاق خواب مهيا كردند، باز ((بنيامين))تنها ماند، يوسف گـفـت : او را نزد من بفرستيد، در اين هنگام يوسف برادرش را نزدخود جاى داد، اما ديد او بسيار نـاراحـت و نـگران است و دائما به ياد برادر از دسته رفته اش يوسف مى باشد، در اينجا پيمانه صبر يـوسـف لـبـريز شد و پرده از روى حقيقت برداشت ، چنانكه قرآن مى گويد: ((هنگامى كه وارد بر يـوسف شدند اوبرادرش را نزد خود جاى داد و گفت : من همان برادرت يوسفم ، غم مخور و اندوه بـه خويش راه مده و از كارهايى كه اينها مى كنند نگران مباش)) ! (ولما دخلوا على يوسف آوى اليه اخاه قال انى انا اخوك فلا تبتئس بما كانوا يعملون).

منظور از كارهاى برادران كه ((بنيامين)) را ناراحت مى كرده است ،بى مهرى هايى است كه نسبت به او و يوسف داشتند، و نقشه هايى كه براى طرد آنهااز خانواده كشيدند.

(آيـه) در اين هنگام طبق بعضى از روايات ، يوسف به برادرش بنيامين گفت : آيا دوست دارى نزد مـن بـمانى ؟ او گفت آرى ولى برادرانم هرگز راضى نخواهند شد يوسف گفت : غصه مخور من نـقـشـه اى مى كشم كه آنها ناچار شوند تورا نزد من بگذارند، ((سپس هنگامى كه بارهاى غلات را بـراى بـرادران آماده ساخت پيمانه گران قيمت مخصوص ر، درون بار برادرش بنيامين گذاشت چون براى هركدام بارى از غله مى داد (فلما جهزهم بجهازهم جعل السقاية فى رحل اخيه).

الـبته اين كار در خفا انجام گرفت ، و شايد تنها يك نفر از ماموران ، بيشتر از آن آگاه نشد، در اين هنگام ماموران كيل مواد غذايى مشاهده كردند كه اثرى از پيمانه مخصوص و گران قيمت نيست ، در حـالى كه قبلا در دست آنها بود: لذا همين كه قافله آماده حركت شد، ((ندا دهنده اى فرياد زد: اى اهل قافله ! شما سارق هستيد)) !(ثم اذن مؤذن ايتها العير انكم لسارقون).

برادران يوسف كه اين جمله را شنيدند، سخت تكان خوردند و وحشت كردند، چرا كه هرگز چنين احتمالى به ذهنشان راه نمى يافت كه بعد از اين همه احترام و اكرام ، متهم به سرقت شوند!.

(آيـه) لـذا ((رو بـه آنـها كردند و گفتند: مگر چه چيز گم كرده ايد)) ؟ (قالواواقبلوا عليهم ماذا تفقدون).

(آيه) ((گفتند: ما پيمانه سلطان را گم كرده ايم)) و نسبت به شما ظنين هستيم (قالوا نفقد صوا الملك).

و از آنجا كه پيمانه ، گران قيمت و مورد علاقه ملك بوده است ، ((هر كس آن رابيابد و بياورد، يك بار شتر به او جايزه خواهيم داد)) (ولمن جا به حمل بعير).

سـپس گوينده اين سخن براى تاكيد بيشتر گفت : ((و من شخصا اين جايزه راتضمين مى كنم)) (وانا به زعيم).

(آيـه) بـرادران كـه سـخـت از شـنيدن اين سخن نگران و دستپاچه شدند، ونمى دانستند جريان چيست ؟ رو به آنها كرده ((گفتند: به خدا سوگند شما مى دانيدما نيامده ايم در اينجا فساد كنيم و ما هيچ گاه سارق نبوده ايم)) (قالوا تاللّه لقد علمتم ما جئنا لنفسد فى الا رض وما كنا سارقين).

(آيه) در اين هنگام ماموران رو به آنها كرده ((گفتند: اگر شما دروغ بگوييدجزايش چيست ؟)) (قالوا فما جزاؤه ان كنتم كاذبين).

(آيـه) و آنـهـا در پـاسـخ ((گـفتند: جزايش اين است كه هر كس پيمانه ملك ،در بار او پيدا شود خودش ر، توقيف كنيد و به جاى آن برداريد)) (قالوا جزاؤه من وجد فى رحله فهو جزاؤه).

((آرى ما اين چنين ستمكاران را كيفر مى دهيم)) (كذلك نجزى الظالمين).

(آيـه) در ايـن هـنگام يوسف دستور داد كه بارهاى آنها را بگشايند و يك يك بازرسى كنند، منتها براى اين كه طرح و نقشه اصلى يوسف معلوم نشود،((نخست بارهاى ديگران را قبل از بار برادرش (بـنـيـامين) بازرسى كرد و سپس پيمانه مخصوص را از بار برادرش بيرون آورد)) (فبدا باوعيتهم قبل وعا اخيه ثم استخرجها من وعا اخيه).

هـمـيـن كه پيمانه در بار بنيامين پيدا شد، دهان برادران از تعجب باز ماند،گويى كوهى از غم و انـدوه بـر آنان فرود آمد از يك سو برادر آنها ظاهرا مرتكب چنين سرقتى شده و مايه سرشكستگى آنـهـاست ، و از سوى ديگر موقعيت آنها رانزد عزيز مصر به خطر مى اندازد، و از همه اينها گذشته پاسخ پدر را چه بگويند ؟چگونه او باور مى كند كه براداران تقصيرى در اين زمينه نداشته اند؟.

سـپـس قـرآن چـنين اضافه مى كند كه : ((ما اين گونه براى يوسف ، طرح ريختيم))(كذلك كدنا ليوسف) تا برادر خود را به گونه اى كه برادران ديگر نتوانند مقاومت كنند نزد خود نگاه دارد.

مـسـاله مهم اينجاست كه اگر يوسف مى خواست طبق قوانين مصر با برادرش بنيامين رفتار كند مـى بـايست او را مضروب سازد و به زندان بيفكند لذا قبلا از برادران اعتراف گرفت كه اگر شما دست به سرقت زده باشيد، كيفرش نزد شما چيست ؟آنها هم طبق سنتى كه داشتند پاسخ دادند كه در محيط ما شخص سارق را در برابرسرقتى كه كرده بر مى دارند، و يوسف طبق همين برنامه با آنها رفتار كرد، چرا كه يكى از طرق كيفر مجرم آن است كه او را طبق قانون و سنت خودش كيفر دهند.

به همين جهت قرآن مى گويد: ((يوسف نمى توانست برادرش را طبق آيين ملك مصر بر دارد)) و نزد خود نگهدارد (ما كان لياخذ اخاه فى دين الملك).

سپس به عنوان يك استثنا مى فرمايد: ((مگر اين كه خداوند بخواهد: (الا ان يشا اللّه).

Next Page فهرست Previous Page
 
 
https://old.aviny.com/Quran/Nemoneh/Vol2/nemn2_23.aspx?&mode=print
Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved