شهید آوینی

 

حلم بی بدیل

 دكتر سيد جعفر شهيدى

 

و إذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما (1)

مؤمنان چنين‏ اند، اگر ببينند مردم نادان سخن زشت گويند، آنان راه مسالمت پويند، بزرگوارانه پاسخ دهند، تا از شر ايشان برهند. گفتار آنان استوار است و پذيرفته گردكار، بر جاهلان نمى‏تازند، و با مهربانى درونشان را آرام مى‏سازند. ادب قرآن چنين است و دستور پيغمبر اين، و خاندان رسول اين ادب را از جد خود ميراث بردند كه «و انك لعلى خلق عظيم» (2) .

روزى به مردمى گذشت كه از او بد مى‏گفتند فرمود:
اگر راست مى‏گوييد خدا از من بگذرد و اگر دروغ مى‏گوئيد خدا از شما بگذرد. (3)

روزى مردى برون خانه او را ديد و بدو دشنام داد. خادمان امام بر آن مرد حمله بردند.
ـ على بن الحسين گفت:
ـ او را بگذاريد. سپس بدو گفت:
آنچه از ما بر تو پوشيده مانده بيشتر از آنست كه ميدانى. آيا حاجتى دارى؟ مرد شرمنده شد و امام گليمى را كه بر دوش داشت بر او افكند و فرمود هزار درهم به او بدهند.
مرد از آن پس ميگفت گواهى ميدهم كه تو فرزند پيغمبرى (4)

از زهرى پرسيدند،
على بن الحسين را ديدى؟ گفت:
ـ آرى. و كسى را از او فاضلتر نديدم. بخدا نديدم در نهان دوستى و در آشكارا دشمنى داشته باشد.
ـ چگونه چنين چيزى ممكن است؟
ـ چون هر كس دوست او بود، از دانستن فضيلت بسيار وى بر او حسد مى‏برد و اگر كسى با او دشمن بود بخاطر روش مسالمت‏آميز وى دشمنى خود را آشكار نميكرد. (5)

هشام بن اسماعيل كه از جانب عبدالملك حاكم مدينه بود بر مردم ستم بسيار كرد چون از كار بركنارش كردند، مقرر شد براى تنبيه وى او را برابر مردم برپا بدارند تا هر كس هر چه ميخواهد بدو بگويد. هشام ميگفت جز على بن الحسين از كسى نمى‏ترسم. هشام از تيره بنى‏مخزوم است و اين تيره از ديرزمان با بنى‏هاشم دشمن بودند و اين مرد در مدت حكومت خود در مدينه على بن الحسين (ع) را فراوان آزار ميكرد و بخاندان پيغمبر (ص) سخنان زشت مى‏گفت. روز عزل او امام كسان خود را گفت مبادا به هشام سخن تلخى بگوئيد و چون خود بدو رسيد بر وى سلام كرد هشام گفت: «الله اعلم حيث يجعل رسالته» (6) (7) .

روزى مردى او را دشنام گفت. على بن الحسين خاموش ماند و بدو ننگريست. مرد گفت:
ـ با توام! و امام پاسخ داد:
ـ و من سخن تو را ناشنيده ميگيرم! (8)

روزى مردى از خويشاوندانش نزد وى رفت و چندانكه توانست او را دشنام داد. امام در پاسخ او خاموش ماند چون مرد بازگشت به كسانى كه نزد او نشسته بودند گفت:
ـ شنيديد اين مرد چه گفت؟ مى‏خواهم با من بيائيد و پاسخى را كه بدو ميدهم بشنويد! گفتند :
ـ مى‏آئيم و دوست ميداشتيم همين‏جا پاسخ او را ميدادى.
امام نعلين خود را پوشيد و براه افتاد و ميگفت: «و الكاظمين الغيظ و العافين عن الناس و الله يحب المحسنين» (9) همراهان او دانستند امام سخن زشتى بدان مرد نخواهد گفت چون بخانه وى رسيد گفت:
ـ بگوئيد على بن الحسين است. مرد بيرون آمد و يقين داشت امام به تلافى نزد او آمده است . چون نزد او رسيد على بن الحسين گفت:
ـ برادرم! ايستادى و چنين و چنان گفتى! اگر راست گفتى خدا مرا بيامرزد. اگر دروغ گفتى خدا ترا بيامرزد.
مرد برخاست و ميان دو چشم او را بوسيد و گفت: "
ـ آنچه درباره تو گفتم از آن مبرائى. و من بدان سزاوارم! و راوى حديث گويد، آن مرد حسن بن الحسن بود (10) ميگفت هيچ خشمى را گواراتر از آن خشم كه بدنبال آن شكيبائى باشد نديدم. و آنرا با شتران سرخ مو عوض نميكنم. (11)

مردى كه پيشه مسخرگى داشت و با خنداندن مردم از آنان چيزى مى‏ستد به گروهى گفت: على بن حسين مرا عاجز كرد. هر كار ميكنم نميتوانم او را بخندانم و من بايد او را بخندانم !

روزى امام با دو بنده خود براهى مى‏رفت آن مرد پيش رفت و رداى امام را از دوشش برداشت . امام برجاى خود ايستاد و ديده از زمين برنمى‏داشت. بندگان او در پى مسخره دويدند و ردا را از او گرفتند و برگرداندند. امام پرسيد:
ـ اين مرد كه بود؟
ـ مرد مسخره‏اى است كه مردم را مى‏خنداند و از آنان چيزى ميگيرد.
ـ بدو بگوئيد خدا را روزى است كه در آن روز مسخره‏پيشگان زيانكارانند و جز اين چيزى نگفت. (12)

از يكى از موالى خود ده هزار درهم وام خواست. مرد گروگان طلبيد. على بن الحسين پرزه‏اى از رداى خود كند و بدو داد و گفت اين گروگان تو!
مرد چهره درهم كشيد. على بن الحسين پرسيد:
من بيشتر پاى بند گفته خود هستم يا حاجب بن زراره؟
ـ تو!
چگونه است كه كافرى چون حاجب بن زراره كمان خود را كه پاره چوبى است گروگان ميدهد (13) و به وعده خود وفا ميكند و من به وعده خود وفا نميكنم؟
مرد پذيرفت و مال را باو داد پس از چندى گشايشى در كار امام پديد آمد. وامى را كه بعهده داشت نزد آن مرد برد و گفت:
ـ اين طلب تو. گروگان مرا بده!
ـ فدايت شوم آنرا گم كردم!
ـ در اين صورت حقى بمن ندارى آيا ذمه چون منى را خوار ميشمارى؟
ـ مرد آن پرزه را از حقه‏اى كه داشت بيرون آورد و بدو داد. على بن الحسين پرزه را گرفت و مال را بدو سپرد. (14)

و الكاظمين الغيظ و العافين عن الناس و الله يحب المحسنين. (15)
خشم خود را بر خود چيره نكردن، بخشودن خطاكاران و شفقت بر ناتوانان از خصلت خاص و شناخته رسول خدا بود، تا آنجا كه قرآن او را بدين خوى نيكو ستود و إنك لعلى خلق عظيم (16) همه فرزندان او كه پيشوايان امت‏اند، ازين مزيت برخوردارند، و على بن الحسين (ع) چهره درخشان اين صفت عالى انسانى است.

روزى كنيزك او آفتابه‏اى داشت و بر دست او آب مى‏ريخت. ناگاه آفتابه از دستش افتاد و جراحتى بر امام وارد ساخت كنيزك گفت:
ـ خدا مى‏فرمايد آنانكه خشم خود را مى‏خورند!
ـ خشم خود را فرو خوردم!
ـ و بر مردم مى‏بخشايند.
ـ خدا از تو بگذرد!
ـ و خدا نيكوكاران را دوست ميدارد!
ـ و تو را در راه خدا آزاد كردم (17)

روزى چند تن مهمان او بودند. خادم وى سيخ كبابى را بر دست داشت و با شتاب مى‏آمد پايش لغزيد و سيخ بر سر فرزندى از امام كه زير پلكان ايستاده بود افتاد و طفل كشته شد. غلام سرآسيمه ماند. امام بدو گفت:
ـ تو در اين كار قصدى نداشتى! تو در راه خدا آزادى! سپس بدفن طفل پرداخت. (18)

مزرعه‏اى از آن خود را به يكى از بندگانش سپرده بود. پس از چندى دانست آنمرد بدان مزرعه زيان فراوانى رسانده است. در خشم شد و تازيانه‏اى را كه در دست داشت بر او زد.

چون بخانه بازگشت بنده را طلبيد. وى نزد او رفت امام را ديد كه تازيانه بر دست دارد و برهنه است. سخت ترسيد. على بن الحسين تازيانه را برداشت و به سوى او دراز كرد و گفت :
ـ اى مرد! كارى كردم كه پيش از اين نكرده‏ام. خطائى از من سرزد اكنون اين تازيانه را بگير و از من قصاص كن! بنده گفت:
ـ بخدا گمان مى‏كردم مى‏خواهى مرا كيفر بدهى من سزاوار عقوبت هستم چگونه از تو قصاص كنم؟
ـ زود باش قصاص كن!
ـ پناه بر خدا من از تو گذشتم چون اين گفتگو بدراز كشيد و غلام نپذيرفت فرمود:
ـ حال كه چنين است آن مزرعه صدقه تو باشد (19) .

امام باقر گويد:
پدرم روزى غلامى را پى‏كارى فرستاده بود. غلام دير برگشت. پدرم تازيانه‏اى بدو زد غلام گريست و گفت:
ـ على بن الحسين! از خدا بترس! مرا پى‏كارى ميفرستى سپس مرا ميزنى؟ ! پدرم بگريه افتاد و گفت پسركم! نزد قبر رسول خدا برو! دو ركعت نماز بكن و بگو خدايا روز رستاخيز گناه على بن الحسين را ببخش سپس به غلام گفت تو در راه خدا آزادى (20) او نه تنها بر انسانها، بر جانداران نيز مهربان بود.

 

پى‏نوشت‏ها:

1. القلم: 5

2. الفرقان: 62

3. مناقب ج 4 ص 158

4. كشف الغمه ج 2 ص 81 و نگاه كنيد به صفة الصفوه ج 2 ص 56

5. علل الشرايع ص 230

6. خدا ميداند رسالت خود را كجا قرار ميدهد. انعام: 124

7. تاريخ يعقوبى ج 3 ص .28 طبقات ج 5 ص 163 مناقب ج‏4 ص .163 كشف الغمه ج 2 ص 100 تاريخ طبرى ج 8 ص .1184 ارشاد ج 2 ص 147

8. مناقب ج 4 ص .157 كشف الغمه ج 2 ص 101 الصواعق المحرقه 201

9. و فروخورندگان خشم و بخشندگان مردم. و خدا نيكوكاران را دوست ميدارد. (آل عمران: 134)

10. ارشاد ج 2 ص .146 اعلام الورى ص 261 و نگاه كنيد به مناقب ج 4 ص 157 و صفة الصفوة ج 2 ص .54

11. بحار ص 74 ج 46 از امالى شيخ طوسى، شتران سرخ مو نزد عرب بسيار گرانبهاست.

12. بحار ص 68 از امالى صدوق

13. داستان كمان حاجب بن زراره و گرو گذاردن آن نزد كسرى در عرب مثل شده است. و آن چنانست كه انوشروان بنى تيمتم را از در آمدن به چراگاههاى عراق ممانعت كرد و گفت آنان در اين سرزمين فساد خواهند كرد، حاجب ضامن قوم خود شد و كمان خودش را نزد كسرى بگروگان نهاد . براى تفصيل رجوع به شرح حال حاجب در كتابهاى تذكره و از جمله رجوع به لغت نامه شود .

14. مناقب ج 4 ص 131

15. و فروخورندگان خشم و بخشايندگان بر مردم، و خدا نيكوكاران را دوست ميدارد (آل عمران : 134)

16. القلم: 4

17. ارشاد ج 2 ص 146 ـ .147 كشف الغمه ج 2 ص .87 مناقب ج 4 ص 157 اعلام الورى ص 262

18.صفة الصفوة ج 2 ص .56 كشف الغمه ج 2 ص 81

19. مناقب ج 4 ص 158

20. بحار ص 92

زندگانى على بن الحسين، صفحه 135

 

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo