شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات 

ابن طلحه مى گويد: (1) ... اينك سخن درباره سومين على يعنى على الرضا عليه السلام است و هر كه به دقت بنگرد براستى او را وارث ايشان مى يابد و حكم مى كند كه وى سومين على (2) است. ايمان و مقام و منزلتش والا و توانمندى وى گسترده و يارانش فراوان و برهانش هويدا و آشكار است تا آن جا كه مامون خليفه عباسى او را از خواص خود قرار داد و در مملكت خويش شريك ساخت و امر جانشينى خويش را به او واگذارد و دخترش را به همسرى او درآورد.

مناقبش والا و صفات شريفش برجسته و بخشندگى اش چون حاتم و طبيعتش چون اخزم (جد حاتم ) و اخلاقش عربى و نفس شريفش هاشمى و خصلت بزرگوارى اش چون پيامبر صلى اللّه عليه و اله بود، چنان كه هر چه از فضايلش بشمارند او از آن برتر و هر مقدار از مناقبش ياد كنند، وى از آن بلند مرتبه تر است .

مى گويد: امّا القاب آن حضرت : رضا، صابر، رضى ، وفى ، و مشهورتر از همه رضاست.

مناقب و صفات آن حضرت(ع)

خداوند برخى از آنها را به او اختصاص داده تا به علوّ مقام و ارجمندى اش گواهى دهند.

ابن طلحه بخشى از كرامات آن حضرت را بيان كرده كه (( ان شا اللّه )) ما بعضى از آنها را نقل خواهيم كرد.

شيخ مفيد - رحمه اللّه - از يزيد بن سليط ضمن حديثى طولانى از ابوابراهيم امام كاظم عليه السلام نقل كرده است كه در همان سال رحلتش ‍ فرمود: ((من امسال از دنيا مى روم و امر ولايت به پسرم على همنام دو على مى رسد؛ امّا على اول ، على بن ابى طالب عليه السلام و على ديگر، على بن حسين عليه السلام است ، علم و حلم ، نصرت و محبت ، ورع و ديانت اولى و محنت پذيرى وصبر بر شدايد دومى را به او داده اند.(3)

على بن عيسى اربلى - رحمه اللّه - در فصلى كه بخشى از خصايص و مناقب و اخلاق كريمه امام رضا عليه السلام را نقل كرده ، (4) به نقل از ابراهيم بن عباس مى گويد: من هرگز نديدم كه چيزى را از امام رضا عليه السلام بپرسند و او نداند و در روزگاران تا زمان او كسى را داناتر از او سراغ ندارم ، مامون درباره هر چيزى به عنوان آزمون از او مى پرسيد و او پاسخ مى داد در حالى كه تمام سخن و پاسخ و استشهاد وى برگرفته از قرآن مجيد بود.

هر سه روز يك مرتبه قرآن را ختم مى كرد و مى فرمود: ((اگر بخواهم كمتر از سه روز ختم كنم . مى توانم ولى من هرگز بر آيه اى نمى گذرم مگر اينكه درباره آن مى انديشم و درباره شان نزولش فكر مى كنم .))

از جمله مى گويد: كسى را برتر از ابوالحسن الرضا عليه السلام نديدم (وصف كسى را برتر از او) نشنيده ام ، از او چيزها ديده ام كه از هيچ كس نديده ام ؛ هرگز نديدم در سخن گفتن كلمه اى رنجش آور به كسى بگويد يا سخن كسى را پيش از آنكه از گفتار خويش فارغ شود قطع كند و يا حاجت كسى را در صورت توانايى بر اجابت آن ، رد كند و هرگز نديدم پاهايش را نزد همنشينى دراز كند و در حضور كسى تكيه دهد، و نديدم كسى از خادمان و غلامانش را دشنام گويد و نديدم كه آب دهان بيندازد و نديدم كه با صداى بلند بخندد؛ بلكه همواره خنده اش به صورت بلند بود و چون خلوت مى كرد و سفره گسترده مى شد، نوكران و غلامانش را حتى دربانان و پرده دار را بر سر سفره مى نشاند.

شب هنگام ، كم خواب و بيشتر روزها روزه دار بود.
در هر ماه سه روز، روزه اش ترك نمى شد. كار خير بسيار مى كرد و صدقه نهانى بسيار مى داد كه بيشتر آن در شبهاى تاريك بود. بنابراين هر كه گمان كند نظير او در فضيلت ديده است ، باور نكن .(5)

از محمّد بن عباد نقل كرده ، مى گويد: حضرت رضا عليه السلام تابستان روى حصير و زمستان روى پلاس مى نشست ، تن پوشش جامه اى خشن بود امّا در حضور مردم با لباس آراسته ظاهر مى شد.(6)

از اباصلت ، عبدالسلام بن صالح هروى نقل كرده كه مى گويد: من داناتر از على بن موسى الرضا عليه السلام را نديدم و هيچ عالمى هم او را نديده مگر اين كه مانند من درباره او گواهى داده است. مامون گروهى از دانشمندان اديان و فقهاى شريعت و متكلمان را در چندين مجلس با آن حضرت رو به رو كرد و آن حضرت سرانجام بر همه غالب شد تا آنجا كه كسى از ايشان نماند مگر آن كه به فضل آن وجود گرامى اقرار كرد و به ناچيزى خويش ‍ اعتراف نمود.
من از آن حضرت شنيدم كه مى گفت : ((در روضه پيامبر صلى اللّه عليه و اله مى نشستم در حالى كه بسيارى از علماى مدينه در آن جا بودند. وقتى كه يكى از آنها از حل مساله اى فرو مى ماند همگى به من اشاره مى كردند و مسائل را نزد من مى فرستادند و من جواب مى دادم .))(7)

ابوالصلت مى گويد: محمّد بن اسحاق بن موسى از قول پدرش نقل مى كند كه موسى بن جعفر عليه السلام به پسرش مى گفت: ((اين برادر شما على بن موسى عالم آل محمّد صلى اللّه عليه و اله است ، مسائل دينتان را از او بپرسيد و آنچه را كه مى گويد حفظ كنيد؛ زيرا من از پدرم جعفر بن محمّد عليه السلام شنيدم كه به من فرمود: عالم آل محمّد صلى اللّه عليه و اله در صلب تو است ، كاش من او را درك مى كردم كه او همنام اميرالمؤ منين عليه السلام است )).(8)

از محمّد بن يحيى فارسى نقل شده كه : روزى ابونواس امام رضا عليه السلام را ديد كه سوار بر استر از نزد مامون مى آمد، به آن حضرت نزديك شد و سلام داد و گفت : يابن رسول اللّه ، من اشعارى درباره شما گفته ام ، مايلم كه شما آنها را از زبان من بشنويد.
فرمود: بخوان ! ابونواس شروع به خواندن كرد. امام رضا عليه السلام فرمود: تو اشعارى گفته اى كه پيش از تو كسى نظير آنها را نگفته است. غلامش را صدا زد و فرمود: ((آيا چيزى از مخارجمان موجود است ؟ عرض كرد: سيصد دينار موجود است . فرمود: آنها را به ابونواس بده . سپس فرمود: شايد اين مبلغ كم باشد اين استر را هم به او بده .))(9)

از ابوالصلت هروى نقل است كه امام رضا عليه السلام با همه مردم به زبان خودشان سخن مى گفت و به خدا سوگند كه فصيح ترين و داناترين مردم به تمام زبانها و لهجه ها بود.

روزى به آن حضرت گفتم : يابن رسول اللّه من از اين كه شما اين همه زبانهاى مختلف را مى دانيد در شگفتم . فرمود: ((اى اباصلت من حجت خدايم بر خلق و نمى شود كه خداوند حجتى را بر قومى بفرستد و او زبان آن قوم را نداند. آيا اين سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام را نشنيده اى كه فرمود: ((ما را فصل الخطاب داده اند)) و آيا فصل الخطاب چيزى جز دانستن زبانهاى مختلف است .))(10)

و از امام رضا عليه السلام نقل شده است كه مردى از اهل خراسان به آن حضرت گفت : يابن رسول اللّه ، رسول خدا را در خواب ديدم ، به من فرمود: چگونه خواهيد بود وقتى كه در سرزمين شما پاره تن من دفن شود و امانت من به شما سپرده شده تا آن را حفظ كنيد و قطعه اى از جسم من در خاك شما پنهان شود؟

امام رضا عليه السلام فرمود: ((منم آن مدفون در سرزمين شما و منم پاره تن پيامبرتان و منم آن امانت و آن قطعه بدن ، بدانيد كه هركس مرا زيارت كند در حالى كه به آنچه خداى تعالى از حقوق و طاعت من واجب كرده است معرفت داشته باشد، من و پدرانم روز قيامت شفيع او خواهيم بود و هركه را ما شفاعت كنيم نجات يافته است هر چند كه بمانند گناه جن و انس داشته باشد، پدرم به نقل از جدم و او از قول پدرش نقل كرده كه رسول خدا صلى اللّه عليه و اله فرمود: هر كه مرا در خواب ببيند، به حق مرا ديده است زيرا كه شيطان نمى تواند به صورت من و كسى از اوصياى من و احدى از شيعيان ايشان در آيد و براستى كه رؤ ياى صادقه يك جزء از هفتاد جزء نبوت است )).(11)

امّا رواياتى كه از آن حضرت در علوم مختلف و انواع حكمت نقل شده و اخبار جمع شده و پراكنده و احسان آن حضرت با اهل ملل و مناظرات مشهورش ، بيش از حد شمار است .

على بن عيسى اربلى - رحمه اللّه - گويد: (12) اين كتاب (( عيون اخبار الرضا عليه السلام  )) مشتمل بر مطالب كمياب و برجسته ، بهتر از رشته هاى گلوبند آويخته بر گردن دوشيزگان بكر، هركه مى خواهد چشمش ‍ در باغستان آن كتاب سير كند و تشنگيش را از زلال آبگيرهايش سيرآب نمايد و از شگفتيها و فنون و بوستانها و چشمه سارانش بهره گيرد من او را راهنمايى كردم و انديشه اش را بدان سمت هدايت نمودم ، چيزى افزون بر محتواى آن نتوان يافت كه سخن جامع را بخوبى بيان كرده است .

فصل کرامات

1. از جمله مواردى كه ابن طلحه (13) نقل كرده ، اين است كه چون مامون امام را به وليعهدى خود برگزيد و خلافت پس از خود را به آن حضرت واگذارد، اطرافيان مامون از اين عمل ناخشنود گشتند و ترسيدند كه خلافت از خاندان عباس بيرون شود و به بنى فاطمه اعاده گردد. از اين رو نسبت به امام رضا عليه السلام بسيار بدبين گشتند.

در آن هنگام عادت چنان بود كه هرگاه حضرت رضا عليه السلام بر مامون وارد مى شد از اطرافيان مامون ، هر كه داخل تالار بود به حضرت سلام مى دادند و پرده بر مى گرفتند تا امام عليه السلام وارد شود، امّا چون نفرت آنان نسبت به آن حضرت بالا گرفت ، به يكديگر سفارش كردند و گفتند: هر وقت امام رضا عليه السلام آمد و خواست بر خليفه وارد شود، رو برگردانيد و پرده را برنگيريد.
همگان در اين باره هم پيمان شدند. در آن اوان روزى كه همه نشسته بودند، ناگهان امام رضا عليه السلام مطابق معمول به مجلس خليفه وارد شد، آنان خوددارى نتوانستند و بى اختيار سلام دادند و پرده را بر گرفتند.

پس از آن آنها يكديگر را ملامت كردند كه چرا بر خلاف توافقى كه كرده بودند، عمل كردند. گفتند: نوبت آينده وقتى كه آمد، پرده را بر نمى داريم ، چون نوبت ديگر فرا رسيد و امام عليه السلام به مجلس آمد، از جا بلند شدند، سلام دادند ولى همچنان ايستادند و پرده را بر نداشتند.

از اين رو خداوند تند بادى را فرستاد كه به پرده وزيد و بيشتر از هر روز آن را بلند كرد و پس از ورود امام عليه السلام از وزيدن ايستاد و پرده به حال اول برگشت و چون امام خواست بيرون شد دوباره وزيدن گرفت و پرده را بلند كرد، امام عليه السلام كه بيرون شد، باز ايستاد دوباره پرده به جاى خود برگشت . پس از رجعت امام عليه السلام ، مخالفان رو به يكديگر كردند و گفتند: ديديد چه شد؟ گفتند: آرى . آنگاه به يكديگر گفتند: دوستان ! اين مرد در نزد خدا مقامى والا دارد و خداوند را به او عنايتى است .

مگر نديديد كه چون شما پرده را بر نگرفتيد خداوند باد را فرستاد و براى برگرفتن پرده ، باد را مسخّر او كرد، همچنان كه براى سليمان عليه السلام مسخر كرده بود. بنابراين در خدمت او باشيد كه به نفع شماست . اين بود كه به حال اول برگشتند و بر حسن عقيده شان نسبت به آن حضرت افزوده شد.

2. از جمله وقتى كه امام رضا عليه السلام در خراسان بود زنى به نام زينب مدعى شد كه علويه و از دودمان فاطمه عليهاالسلام است و به مردم خراسان به خاطر نسبش فخر فروشى مى كرد.

امام رضا عليه السلام جريان را شنيد و چون نسبت ادعايى او را قبول نداشت. آن زن را به نزد خود طلبيد و نسبت او را رد كرد و فرمود: اين زن دروغ مى گويد. آن زن (جسارت ورزيد) و نسبت سفاهت به حضرت داد و گفت : همان طور كه نسب مرا رد كردى من هم در نسبت شما ايراد دارم ، امام عليه السلام را غيرت علوى تكان داد و موضوع را به حاكم خراسان ارجاع فرمود - حاكم خراسان جایى داشت به نام (بركة السباع) كه در آن جا درندگان را به زنجير بسته بودند براى مجازات مفسدان نگهدارى مى كردند.

- امام رضا عليه السلام آن زن را نزد حاكم خراسان آورد و فرمود: اين زن بر على و فاطمه عليهاالسلام دروغ بسته است ، از نسل ايشان نيست (ليكن خود را به ايشان منسوب مى دارد)، اگر كسى براستى پاره تن فاطمه و على عليه السلام باشد، گوشتش بر درندگان حرام است ، اين زن را به بركة السباع عليه السلام بيندازيد، اگر راست گفته باشد درندگان به او نزديك نخواهند شد و اگر دروغ گفته باشد او را مى درند. وقتى زن اين سخن را از امام عليه السلام شنيد، گفت : تو خود اگر راست مى گويى كه به تو نزديك نمى شوند و تو را نمى درند به آن جا وارد شو! امام عليه السلام بى آنكه چيزى در پاسخ آن زن بگويد از جاى خود برخاست.

حاكم گفت : به كجا مى رويد؟ فرمود به (( بركة السّباع )) به خدا سوگند كه بايد وارد آنجا شوم ، حاكم و مردم و اطرافيان حاكم برخاستند و آمدند و در (( بركة السّباع )) را باز كردند. امام رضا عليه السلام به آن جايگاه وارد شد در حالى كه مردم از بالاى بركه ، نگاه مى كردند، همين كه امام ميان درندگان قرار گرفت همگى روى دمها بر زمين نشستند، امام عليه السلام به سمت يكى يكى آنها مى آمد و به سر و صورت و پشت آنها دست مى كشيد و آن درنده كرنش مى كرد تا همگى را دست كشيد، سپس در مقابل چشم ناظران بيرون آمد.

بعد به حاكم گفت: اكنون اين زن را كه بر على و فاطمه عليهاالسلام دروغ بسته است ، وارد (( بركة السّباع )) كن تا مطلب روشن شود. آن زن خوددارى كرد ولى حاكم او را مجبور كرد و به مامورانش دستور داد تا او را در بركه انداختند. به مجرد اين كه درندگان او را ديدند به سمت او جستند و او را دريدند. نام آن زن در خراسان به زينب دروغگو مشهور شد و داستانش در آن ديار بر سر زبانها افتاد.(14)

3. از جمله داستان دعبل بن على خزاعى شاعر بود.
دعبل مى گويد: چون قصيده ((مدارس آيات )) را سرودم ، آهنگ ابوالحسن على بن موسى الرضا عليه السلام را كردم كه در خراسان وليعهد مامون در امر خلافت بود. وقتى كه وارد آن ديار شدم و به خدمت آن حضرت رسيدم و قصيده را خواندم . آن را مورد تحسين قرار داده به من فرمود: اين اشعار را تا من دستور نداده ام بر كسى نخوان .

خبر من به خليفه مامون رسيد، مرا احضار كرد و از من پرسيد سپس گفت : دعبل ! قصيده ((مدارس آيات خلت من تلاوة )) را برايم بخوان . گفتم : به خاطر ندارم يا اميرالمؤ منين گفت: اى غلام ، ابوالحسن على بن موسى الرضا عليه السلام را حاضر كن ! مى گويد: ساعتى نگذشته بود كه امام عليه السلام حضور يافت.
مامون گفت : يا اباالحسن ! من از دعبل خواستم تا ((مدارس آيات )) را برايم بخواند، گفت : به خاطر ندارم ، امام رضا عليه السلام رو به من كرد و فرمود: دعبل براى اميرالمؤ منين بخوان .
شروع به خواندن كردم و مامون تحسين كرد و دستور داد پنجاه هزار درهم به من دادند و حدود اين مبلغ را نيز امام رضا عليه السلام فرمان داد. عرض كردم : مولاى من چه خوب بود كه مقدارى از جامه تان را به من مى داديد تا كفنم باشد! فرمود: بسيار خوب ، آنگاه پيراهنى به من لطف كرد كه كهنه بود با يك حوله نازك و فرمود: اين را نگه دار كه باعث حفظ تو مى شود.

سپس ذوالرياستين ابوالعباس فضل بن سهل وزير مامون به من جايزه اى داد و مرا بر اسبى زرد رنگ و خراسانى سوار كرد. و در يك روز بارانى كه بر آن اسب را مى سپردم بالاپوش بارانى و كلاه خزى را كه پوشيده بود به من بخشيد و براى خود بارانى جديدى خواست و پوشيد و گفت: از اين جهت شما را مقدم داشتم و جامه تنم را به تو بخشيدم كه اين بهترين بارانى بود.

دعبل مى گويد: آن را به هشتاد دينار فروختم با وجود آن دلم از فروش آن ناراضى بود. پس از چندى دوباره به عراق برگشتم ، در بين راه گروهى از راهزنان سر راه بر ما گرفتند در حالى كه آن روز هم باران مى باريد.
من ماندم با يك پيراهن كهنه و از خسارتى كه بر من وارد شده بود متاسف بودم و بيش ‍ از هر چيزى براى آن پيراهن و حوله تاسف مى خوردم و به سخن مولايم امام رضا عليه السلام مى انديشيدم كه ناگهان يكى از راهزنان را ديدم ، سوار بر اسب زردى كه ذوالرياستين به من داده بود نزديك من ايستاده و در حالى كه آن بارانى را به تن داشت، منتظر بود تا افرادش جمع شوند و در آن حال ابياتى از قصيده ((مدارس آيات خلت من تلاوة )) را مى خواند و گريه مى كرد.

چون من اين حال را ديدم از اين كه دزدى از مردم بيابانى اظهار تشيع مى كند متعجب شدم ، آنگاه طمع در آن پيراهن و حوله بستم و گفتم : سرورم ، اين قصيده اى كه مى خوانيد، از كيست ؟ گفت: واى بر تو، به تو چه مربوط كه مال كيست ؟ گفتم : علتى دارد كه خواهم گفت . گفت : اين قصيده مشهورتر از آن است كه صاحب آن را نشناسى . گفتم : صاحب آن كيست ؟ گفت : دعبل بن على خزاعى شاعر آل محمّد كه خداوند او را جزاى خير دهد! گفتم : سرورم من دعبل ام و اين قصيده از من است . گفت : واى بر تو چه مى گويى ؟! گفتم : قضيه روشن تر از اينهاست .

كسى را نزد اهل كاروان فرستاد و گروهى را احضار و راجع به من از آنها پرس و جو كرد. همگى گفتند: اين دعبل بن على خزاعى است . گفت: از تمام اموالى كه از كاروان گرفته ايم ، از يك سيخ تا ارزشمندترين مالها، از همه به احترام تو دست برداشتم . سپس يارانش را صدا زد و به آنها دستور داد، هر كس چيزى گرفته است باز پس دهد. تمام اموال مردم را پس دادند و اموال من نيز، همه به من برگشت . آنگاه تا جاى امنى ما را بدرقه كرد و به اين ترتيب به بركت آن پيراهن و حوله من و كاروان محفوظ مانديم . ببين اين منقبت چقدر ارزنده و والاست.(15)

4. به اين منقبت بزرگ و كرامت ارزنده نگاه كن كه حكايت از توجه خاص ‍ خداوندى و بلندى مرتبه آن حضرت در پيشگاه خدا دارد.(16)

(( عيون اخبار الرضا عليه السلام )) صدوق - رحمه اللّه - به نقل از على بن ميثم از قول پدرش روايت كرده ، مى گويد: شنيدم مادرم مى گفت : من از نجمه مادر حضرت رضا عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: وقتى كه به فرزندم حامله بودم احساس سنگينى حمل را نمى كردم و در خواب صداى تسبيح ، تهليل و تحميد را از شكمم مى شنيدم كه باعث ترس و بيم من مى شد.

وقتى كه از خواب بيدار مى شدم چيزى نمى شنيدم . هنگامى كه وضع حمل كردم نوزاد دست بر زمين و سر به طرف آسمان بلند كرد و چنان لبهايش را حركت مى داد كه گويا حرف مى زد. در اين بين پدرش موسى بن جعفر عليه السلام وارد شد، فرمود: اى نجمه گوارا باد بر تو كرامت پروردگارت ! نوزاد را پيچيده در پارچه اى سفيد، به آن حضرت دادم ، به گوش راستش اذان بو به گوش چپش اقامه گفت و آب فرات خواست با آب فرات كام نوزاد را برداشت . سپس به من باز گردانيد و فرمود: او را بگير كه او بقية اللّه در روى زمين است .(17)

از دلايل حميرى به نقل از جعفر بن محمّد بن يونس نقل كرده مى گويد: مردى نامه اى خدمت امام رضا عليه السلام نوشت و از آن حضرت مسائلى را پرسيد ليكن فراموش كرد مساله پوشيدن لباس نيمه ابريشمى توسط محرم و موضوع اسلحه رسول خدا صلى اللّه عليه و اله را كه قصد پرسيدنشان را داشت در نامه بنويسد.
از اين رو افسوس مى خورد كه چرا ننوشتم ! وقتى كه پاسخ مسائل آمد آن حضرت ، نوشته بود: اشكالى بر احرام در جامه نيمه ابريشمى نيست و بدان كه اسلحه رسول خدا صلى اللّه عليه و اله در نزد ما نظير تابوت در نزد بنى اسرائيل است هر امامى ، هر جا كه باشد آن اسلحه همراه اوست .(18)

5. از جمله ابواسماعيل سندى مى گويد: در سند شنيدم كه خداوند حجتى در ميان عرب دارد، از آن جا به قصد ديدن وى در آمدم ، مرا به امام رضا عليه السلام راهنمايى كرد. آهنگ ايشان را كردم و به خدمتش رسيدم در حالى كه يك كلمه عربى نمى دانستم .

به زبان سندى سلام دادم ، آن حضرت به زبان خودم جواب داد، شروع كردم به زبان سندى سخن گفتن و ايشان به همان زبان پاسخ مى داد. عرض كردم : من در سند شنيدم كه خدا را در ميان عرب ، حجتى است به قصد ديدنش از سند بيرون شده ام .
فرمود: آرى من مطلعم ، آن حجت منم . سپس فرمود: هر چه مى خواهى بپرس ! آنچه خواستم پرسيدم . وقتى قصد كردم كه از حضورش مرخص شوم ، عرض ‍ كردم : من از زبان عربى چيزى نمى دانم ، از خدا بخواهيد به قلبم بيندازد تا بتوانم با مردم عرب صحبت كنم . امام عليه السلام دست مباركش را بر لبم كشيد، من از آن لحظه به زبان عربى تكلم كردم .(19)

6. از جمله سليمان جعفرى مى گويد: خدمت امام رضا عليه السلام در ميان باغى بوديم كه متعلق به آن حضرت بود. من با او صحبت مى كردم ، ناگهان گنجشكى آمد و در حضور امام عليه السلام به زمين افتاد، و شروع كرد به بانگ زدن و صدا در آوردن ، همچنان با نگرانى بانگ و فرياد مى زد، امام عليه السلام رو به من كرد و فرمود: آيا مى دانى چه مى گويد؟ عرض كردم : خدا و پيامبر و پيامبر زاده اش بهتر مى دانند. فرمود: اين گنجشگ به من مى گويد: مارى مى خواهد بچه مرا در آن خانه بخورد، بلند شو، آن تنگ چهار پا را بردار و مار را بكش .
مى گويد: وارد خانه شدم مارى را ديدم كه در وسط خانه دور مى زند، او را كشتم .(20)

7. از جمله به نقل از وشا آورده است كه حضرت رضا عليه السلام در خراسان فرمود: وقتى خواستند مرا از مدينه بيرون كنند، خاندانم را جمع كردم و دستور دادم بر من چنان بگريند كه من صداى گريه آنها را بشنوم سپس ‍ دوازده هزار درهم بين آنها تقسيم كردم . آنگاه فرمود: من هرگز به نزد خانواده ام بر نمى گردم .(21)


پاورقى ها :
1- مطالب السؤال ص 84.
2- على بزرگ و عاليقدر و شريف .
3- ارشاد، ص 285.
4- (( كشف الغمه ، )) ص 274.
5- همان ماخذ، ص 273.
6- همان ماخذ، همان ص .
7- همان ماخذ، همان ص .
8- همان ماخذ، همان ص .
9- همان ماخذ، ص 273 و 277.
10- همان ماخذ، ص 273 و 277.
11- همان ماخذ، ص 273.
12- همان ماخذ، ص 268.
13- (( مطالب السؤ ول )) ص 85.
14- همان ماخذ، همان ص .
15- همان ماخذ، ص 85 و 86.
16- (( كشف الغمه ، )) ص 258.
17- (( كشف الغمه ، )) ص 258.
18- (( كشف الغمه ، )) ص 269. 
19- همان ماخذ، همان ص .
20- همان ماخذ، همان ص .
21- (( كشف الغمه ، )) ص 270.

 

Logo
https://old.aviny.com/Occasion/ahlebeit/imamreza/veladat/86/sire/Sheme.aspx?&mode=print